۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

معرفی کتاب: چگونه می‌توان یک فناتیک را درمان کرد؟


آموس‌اوز
چگونه می‌توان یک فناتیک را درمان کرد!
برگردان: محمود شوشتری



چگونه می‌توان یک فناتیک را درمان کرد!

از: آموس اوز


پیشگفتار

فریاد آموس‌اوز درغوغای سخنوری وفریادهای مزورانۀ هیستریک رایج دربین سردمداران جهان سیاست درمورد حل درگیری خونین و جانکاه خاورمیانه، فریادی است از روی عقل سلیم ودرایت. او با تحلیلی دقیق ودرست به علل وریشه های بحران خاورمیانه پرداخته ونشان می‌دهد که " چگونه می‌توان فناتیسم را درمان کرد". فناتیسم این پدیده بغرنجی که بستراصلی رشد ونمو وباز تولید پلیدی خشونت درطی تاریخ بشریت بوده است. او با تحلیل خود جوهرذاتی وواقعی فناتیسم ونقش ویرانگرآنرا در گسترش مناقشات سیاسی را، به مانشان می‌دهد.
آموس با استدلالی ساده وانکارناپذیر خواننده را قانع می‌کند که نزاع خونین اسرائیل – فلسطین نه یک ستیز مذهبی ویا فرهنگی ونه حتی نزاع بین دوشیوه نگرش وسنت بلکه بیش از هرچیز یک درگیری ساده ارضی است. اوبا شهامت وبدون ترس با به خطر انداختن اعتبار سیاسی واخلاقی خود بشکل قانع کننده ای ادعا می‌کند که می‌شود و می‌توان راه حلی منطقی وعملی برای این دمل چرکین وخونین پیدا کرد.
" اسرائیل و فلسطین: بین دو محق دو درست " این پیشنهاد آموس‌اوز پیشنهادی واقعبینانه برای حل مسئله خاورمیانه بنظر می‌رسد. نویسنده معتقداست تنها از این طریق می توان به صلح دست یافت . بعبارت دیگر تنها ازطریق تصور و توانمندی دست یافتن به شناخت از نیاز وخواسته طرف مقابل است که قادرخواهیم شد به اهمیت درک تحمل یکدیگر دست پیدا کنیم. مدارا و قبول طرف مقابل عنصر اصلی هر توافقی است.
آموس‌ اوز درسال ۱۹۳۹ درجائی‌که آنروز فلسطین نامیده می‌شد متولد شد ودراسرائیل رشدکرد. اویکی از نویسندگان بزرگ زمان ماست. آموس همچنین مقاله نویس واومانیست بزرگی نیزاست. اوازسال ۱۹۶۷ تمام تلاش خودرا بکارگرفته است تابلکه بتواند به برقراری صلح بین فلسطین واسرائیل کمک کند. او یکی از بنیانگذاران جنبش ضد‌جنگ دراسرائیل موسوم به "صلح همین‌امروز" است. آثار آموس‌اوز تاکنون به بیش‌ از ۳۰ زبان ترجمه شده است. اوتاکنون ۱۴ رمان وصدها مقاله نوشته است. رمان معروف او بنام " حکایتی درمورد عشق وظلمت" که بیشتر بیوگرافی شخصی اوست، یک شاهکار ادبی است وتاکنون جوایز گوناگونی دریافت کرده است. آموس بارها کاندیدای جایزه نوبل درادبیات شده است.

انگیزه ترجمه این کتاب برای من روش جسورانه آموس اوز درطرح مسئله نقش فناتیسم در مناقشات خاورمیانه وراه حل واقعبینانه پیشنهادی از طرف اوست. درشرایطی که بختک تعصب برکشورما چنگ انداخته و سنگ را بسته اند و سگ را رهاکرده‌ و "عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند"، شناختن بیماری فناتیسم و راه درمان این مرض می تواند برای ما ایرانیان مفید باشد.
درآخر باید اضافه کنم که ترجمه این کتابچه بمعنی تائید کلیه نظرات مطرح شده از طرف آموس اوز بویژه سکوت معنی دار او درخصوص نقش دولت ایالات متحده وحمایت بی چون وچرای آن از حملات وبمباران های شبانه روزی مردم فلسطین توسط نیروهای نظامی اسرائیل، نیست.


مترجم


























چگونه می‌توان یک فناتیک را درمان کرد!

بخش اول


چگونه می‌توان یک فناتیک را درمان کرد؟ بین مبارزه با فناتیسم و تعقیب وسرکوب یک گروه متعصب افراطی که درکوه‌های افغانستان سنگر گرفته اند، تفاوت ماهوی وجود دارد. من متاسفانه هیچ تجربه‌ای درچگونگی تعقیب ودستگیری افراطیون درکوه ها ندارم ولی تاحدودی این وآنجا فکرهائی درمورد طبیعت فناتیسم واینکه چگونه می‌توان باحوصله ومدارا برآن لجام زد، اگرچه موفق به درمان آن نشویم، دارم. حملات انتحاری در یازده سپتامبر۲۰۰۱ درایالات متحده تنها ضدحملۀ قشون فقر بر بارگاه ثروت ومکنت نبود. مبارزه قشون فقربرعلیه ثروت یکی از مشکلات بسیارجدی دنیای امروزاست، ولی اگرما پدیده ۱۱ سپتامبررا تنها محصول این آنتاگونیسم بدانیم دچاراشتباه بزرگی شده‌ایم. این فاجعه تنها ستیزبین" آنها که دارند" و "آنها که ندارند" نبود. اگر چنین بود این معادله باید بگونه‌ای دیگر عمل می کرد، بدین ترتیب که گرسنگان قاره آفریقا کشور ثروتمندعربستان‌سعودی ویا دیگر کشورهای ثروتمند تولید کننده حاشیه خلیج فارس را مورد حمله قرار می‌دادند. نه، اینطور نبود. ۱۱سپتامبر حاصل ستیزی بود بین فناتیک ها، یعنی آنان که باورهاوتعصبات برایشان هدف بوده و زندگی به باورآنها تنها وسیله‌ای درخدمت این هدف بیش نبوده، وما بقیه که زندگی برایمان نه وسیله که هدف است. این نبردی است بین آنان که باوردارند که عدالت ، با ترجمانی که خود از واژه عدالت دارند، مهمتراز ارزش انسانی وزندگی است و آنان که باوردارند ارزش انسان وزندگی فراتر از هرگونه باورمذهبی وآرمانی است. بحران جاری جهانی، درخاورمیانه واسرائیل ـ فلسطین ریشه در اسلام وارزش های اسلامی ندارد. این بحران هیچ ربطی به ذهنیت اعراب، آنگونه که پاره ای از محافل راسیستی ادعا می کنند، نداشته بلکه ریشه درستیز تاریخی بین فناتیسم وپراگماتیسم دارد. بین فناتیسم و پلورالیسم . بین فناتیسم و مدارا. ۱۱سپتامبر ربطی به اینکه آیا ایالات متحده آمریکا خوب است یا بد، سرمایه داری نفرت انگیزاست ویا بدیهی وخوب وبلاخره اینکه جهانی شدن باید متوقف شود یا نه، نداشت. ۱۱سپتامبر درواقع تبلور بارزی از نوعی افراطی گری بود که فکرمی کند: "من هرآنچه را که فکرکنم نادرست است، ریشه کن خواهم کرد."
فناتیسم بسیارکهن‌تر ازاسلام، کهن‌تراز مسیحیت و یهود و بسیار قدیمی‌تراز هردولت، حکومت، ایدئولوژی ومذهب درجهان است. متاسفانه باید گفت که فناتیسم بخشی از طبیعت ذاتی انسان بوده وهمواره ودرطول تمام اعصار همراه انسان بوده : یک ژن بد، اگربتوان گفت. کسانی که مساجد و کنیسه های یهودیان را در اروپا به آتش می‌کشند، آنان که کلینیک‌های سقط جنین را در آمریکا به‌آتش می‌کشند درنفس عمل فرق چندانی بین آنها وبن‌لادن وجود ندارد. هردو آنها هرآنچه که برخلاف باورشان است را نابود می‌کنند. تفارق عمل آنها درمضمون جنایت نبوده بلکه در مقیاس ووسعت آن است. ۱۱سپتامبرجهان را دراندوه فروبرد و باعث بروز خشم، بد گمانی، حیرت، بی‌تفاوتی تحقیرآمیز، سرگشتگی وبالاخره عکس العمل های بغایت راسیستی عرب ستیزی و ضد اسلامی شد. چه کسی می‌توانست حدس بزند که اولین سال قرن بیست ویکم چنین فاجعه‌ای را باخود بهمراه داشته باشد؟
دوران کودکی من دراورشلیم بگونه‌ای سپری شد که درشناخت ومقایسه انواع واقسام فناتیسم تخصص پیدا کردم. اورشلیم در دوران کودکی من، دهه ۱۹۴۰، پراز پیامبران خودخوانده، مناجیان بشریت و امامان غائب بود. حتی امروز نیز هر شهروند اورشلیمی این توانائی را در خود احساس می‌کند که خود را ناجی وهدایت کننده دیگر انسان‌ها بنامد. همه مدعی هستند که – اقتباس من از یک آهنگ بسیار قدیمی ومعروف است که توسط مردم اورشلیم زمزمه می‌شود – برای ساختن این شهر به‌آنجا امده‌اند تاضمن تلاش دراحیاء این شهر خودنیز ساخته شوند. ولی واقعیت این است که بسیاری از این مدعیان مانند برخی از یهودی‌ها، مسیحیان، مسلمانان، سوسیالیست‌ها، آنارشیست‌ها وبالاخره حتی مدعیان حفظ محیط زیست نه برای بازسازی اورشلیم ویا پرورش شخصیت خود به‌این شهرآمده‌اند، بلکه برای به صُلابه کشیدن دیگران ویا خود ویا هر دوبه این اینجا مهاجرت کرده اند. مردم این شهر روان پریش شده اند. بیماری روانی که اصطلاحا" بیماری اورشلیم " نامیده می‌شود. هرکسی که به این شهر می‌آید بعد از مدتی که هوای صاف ولطیف کوهستانی این شهر را استنشاق کرد راه می‌افتد مسجدی، کنیسه‌ای ویا کلیسائی را به آتش می‌کشد. ودربهترین حالت جامه دریده وبکوه می‌زند و ادعای پیغمبری می‌کند. دراورشلیم همه با هم بحث وجدل می‌کنند. صف اتوبوس ویا هر تجمع کوچک دیگر در یک آن به میدان بحث و مناظره تبدیل می‌شود. موضوع بحث می‌تواند هرچیز باشد، سیاست، اخلاق، استرا تژی، تاریخ، هویت، مذهب وبالاخره حتی دیدگاه خدا. بحث می‌کنند، وضمن انتقاد از سیاست و تئولوژی تلاش می‌کنند تا بافشار دست وآرنج خود را به اول صف برسانند. در این غوغای بحث وجدل هیچکس به‌دیگری گوش نمی‌دهد. فقط من گاهی به بحث‌ها گوش می‌دهم، چرا که من از این راه امرار معاش می‌کنم.
با آدمی که تمام نماد ظاهروهستی‌اش تنها علامت تعجبی بر روی دوپاست، چگونه باید برخورد کرد؟ چگونه می‌توان انسانی راکه از دست زدن به هرکاری هراس ندارد، متوقف کرد؟ فتاتیسم رابطۀ تنگاتنگی با فضا ومحیطی دارد که ناامیدی برآن تسلط دارد: درچنین جامعه ای که انسان بجز فرودستی، تحقیروبی ارزشی در زندگی روزمره تجربه نمی‌کند، راهی بجز روآوردن به افرطی ترین شکل خشونت برای خروج از هستی ذلت‌بار خود انتخاب نخواهد کرد. تنها راه کمک به انسان ها برای گذر از ورطه ناامیدی بوجود آوردن فضائی امیدوار کننده وگسترش آن درجامعه وانسان ها ، البته نه درمیان فناتیک‌ها، بلکه دربین انسان‌های عادی و آرام است. این انسان های آرام ومعمولی با انسان‌های بنگاههای خبرگزاری از قماش سی‌ان‌ان که معمولا دوربین‌های آنها تنها افراطیون پرخاشگر راکه درخیابان ها عربده می‌کشند، نشان می‌دهند، تفاوت دارند. این دسته از انسان‌ها آنهائی هستند که درزمانیکه افراطیون درسر هر چهارراه اغتشاش وناامنی برپا می‌کنند، درپشت پنجره‌های خود درحالیکه ناخن‌های خود را می‌جوند به تظاره می‌ایستند. باید بتوان فضائی امیدوار کننده ایجاد کرد تااین دسته انسان‌های ساکت بتوانند به میدان بیایند وحضور خودرا اعلام کنند. من مصرا معتقد هستم که تنها این گروه از شهروندان جامعه هستند که می‌توانند به افراطیون افسار بزنند. تنها اسلام میانه‌رو قادر خواهد بود اسلام افراطی را کنترل کند. تنها ناسیونالیزم میانه رو است که می تواند به ناسیونالیزم افراطی لگام بزند. این قاعده نه تنها در خاورمیانه بلکه در هر نقطه دیگر از جهان صدق می‌کند. ولی شرط اصلی ولازم برای اینکه موفق بشویم این دسته از انسان‌های ساکت وسالم را به میدان مبارزه با فناتیسم بکشانیم، باید برنامه و راه‌حلی امیدوارکننده وعملی ارائه بدهیم تا آنها را امیدوار به حل مشکل ودستیابی به شرایط بهتر بکنیم. تنها در این صورت است که قادرخواهیم شد تا بر فتاتیسم غلبه کنیم.
باید اقرارکنم که در دوران کودکی من نیز که در اورشلیم بزرگ شده بودم یک فناتیک بودم. پسری افراطی که اورا شستشوی مغزی داده بودند. از خودراضی ، شوونیست و کور وکر در دیدن وشنیدن هر آنچه که مخالف روایات وگفته های رهبران صهیونیست‌های آنروز بود. من نیز کودکی سنگ پران بودم. یک کودک یهودی انتفاعه بودم. اولین واژه بجز "آری" و "نه" که بزبان انگلیسی یادگرفتم " انگیسی، بخانه برگرد" بود، که هنگامی که به گشتی های انگلیسی در اورشلیم سنگ پرتاب می کردیم فریاد می زدیم. بعدها در کتاب خود به نام " پلنگ در زیر زمین " بعنوان یک کنایه تاریخی نشان دادم که چگونه کودکی با نام مستعار پروفی در طی دو هفته مواضع افراطی و شوونیستی خود را رها کرده وعوض شده، دچار شک می‌شود ومی‌فهمد که همه چیز سیاه وسفید نبوده بلکه نسبی است. او درخفاء بایک گروهبان پلیس انگلیسی که آدمی فوق العاده مهربان وبی آزار است دوست می‌شود. آن دو یکدیگر را پنهانی ملاقات کرده وبه یکدیگر زبان یاد می‌دهند. پسرک به پلیس عبری وپلیس متقابلا به او انگلیس می‌آموزد. دراین رابطه وقتیکه پسرک می‌فهمد که زنان وانگلیسی‌ها وعرب‌ها شاخ و دم ندارند ومانند یهودی‌ها انسان هستند، شوکه می‌شود.
درکشاکس چنین رابطه ای است که احساسات پسرک دگرگون شده ودر قضاوت‌های خود دچار دوگانگی می‌شود. پس از مدتی کشمکش با خود بالا خره افق جدیدی پیش‌روی او باز می‌شود ویاد می‌گیرد که همه چیز سیاه وسفید نیست. در بین این دو رنگ، خاکستری نیز می‌تواند وجود داشته باشد. پسرک برای رسیدن به این درک بهای گرانی به ارزش دوران کودکی‌اش می‌پردازد. پس از پایان این رابطه او وارد دنیای جدیدی می‌شود. دنیای بزرگسالی. او بزرگ مرد کوچکی است که اعتقادات خود را ازدست داده و دیگر شادابی ونشاط یک کودک را ندارد.
دراینجا لازم می‌دانم به چند جمله از اولین صفحه کتاب " پلنگ در زیرزمین " اشاره کنم، چراکه فکر می‌کنم این صفحه تصویر خوبی از دوران کودکی من بعنوان یک افراطی بنمایش می‌گذارد.
من در زندگی چندین بار خائن نامیده شدم. اولین بار زمانی بود که دوازده سال وسه ماه سن داشتم ودرحاشیه اورشلیم زندگی می‌کردم. تعطیلات تابستان بود، حدود یکسال پیش از آنکه نیروهای انگلیسی حاکم اورشلیم را ترک کنند. حوالی زمانی بود که اولین دولت اسرائیلی از دل جنگ بیرون آید.

یک روز صبح با رنگ سیاه روی واگنی که ما در آن زندگی می‌کردیم نوشته بودند: "پروفی یک خائن زبون است." واژه زبون تاثیر زیادی روی من گذاشت. حتی امروز که این جملات را می‌نویسم نیز به این کلمه فکر می‌کنم. همواره این سئوال رااز خود کرده‌ام " آیا خائنی وجود دارد که حقیر نباشد؟ " پاسخ یقینا نه است. همواره از خودم سئوال می‌کنم پس اگر چنین است راستی چرا چیتارزنیک که آن جمله را نوشته بود (دست خط اورا می‌شناختم ) این واژه را استفاده کرده بود. آیا خیانت درنفس خود یک عمل زبونانه نیست؟
مرادرکودکی بانام مستعار پروفی صدا می‌کردند، این کلمه مخفف کلمه پروفسور بود. علت اینکه مرا پروفی صدا می‌کردند این بود که من علاقه عجیبی به تحقیق در مورد ریشه کلمات داشتم.( وهنوز نیز این علاقه مندی در من عمل می‌کند، ترکیب کردن کلمات، نوشتن برعکس آنها وجابجائی کلمات درجملات، درست مانند کارشناسان بازار بورس که باپول وسهام بازی می‌کنند ویا قماربازان که ورق‌های بازی را بُر می‌زنند وقاطی می‌کنند).
صبح ساعت شش ونیم وقتیکه پدرم بیرون رفت تا روزنامه را بیاورد، متوجه شد که آن جمله را درزیر پنجره آشپزخانه واگنی که ما درآن زندگی می‌کردیم، نوشته اند. هنگام صرف صبحانه پدرم درحالیکه یک بُرش نان سیاه دردست داشت وچاقو را تادسته در شیشه مربای تمشک فرو کرده بود، سرش را جلو آورد وبا لحنی گرفته گفت: " چه اتفاق غیر منتظره ای، باز چه دسته گلی به آب داده‌ای که به این شکل از ما قدردانی می‌کنند؟ " مادر با لحنی آرام گفت: " لازم نیست کله سحر اورا اذیت کنی، بچه ها خودشان از پس همدیگر بر می‌آیند." پدرم مانند بسیاری از مردان دیگر محله ما همیشه لباس خاکی رنگ به تن داشت. رفتار وطرز سخن گفتن او بگونه ای بود که براحتی طرف مقابل دچار این احساس می‌شد که او از اعتماد بنفس بالائی برخوردار است وفکر می‌کند که همواره این اوست که حقیقت را می‌گوید. پدر در حالیکه تکه تقریبا بزرگی از مربا از شیشه بیرون آورده بود وآنرا روی دوبُرش نان می‌مالید به سخنان خود ادامه داد و گفت: " واقعیت این است که امروز مردم از کلمه خائن خیلی ساده‌تر از گذشته استفاده می‌کنند. ولی واقعاً به چه کسی می‌توان خائن گفت؟ بله، طبیعتاً خائن کسی است که شرافت ندارد. کسی که در خفاء وبرای منافع شخصی به دشمن کمک کند تا آنها بتوانند به مردم ویا خانواده آن فرد ضربه بزنند. این عمل بسیار شنیع تراز قتل است. لطفاً تخم‌مرغت را بخور. در روزنامه نوشته‌اند که مردم در آسیا از گرسنگی می‌میرند."
خواننده در ادامه این رمان مشاهده می‌کند که حق بجانب پدر نبود ودر این مورد مشخص او کاملاً اشتباه می‌کرد: کسی که عاشق است می‌تواند خائن باشد. خیانت با عشق در تقابل نیست. خیانت یکی از خصلت‌های ذاتی عشق است.
کسی که خود نمی‌تواند تغییر کند، ونمی‌خواهد تغییر کند وحتی حاضرنیست که تغییر را ببیند وتنها انتظار دارد که دیگران تغییر کنند، دیگران را خائن می‌نامد. از منظر نگاه یک فناتیک انتخاب بین خائن بودن ویا فناتیک بودن، کار بسیار دشواری است. فناتیک نبودن درچشم بنیادگرایان در زمینه هائی ومواردی همردیف خائن بودن است. در این خصوص چنانچه از کتاب "پلنگ در زیرزمین" استنباط می‌شود، من در زندگی انتخاب خود را کرده ام.
درسطور بالا چنانچه مشاهده کردید من ادعا کردم که کارشناس مسائل بنیادگرائی (فناتیک) هستم. این ادعای من شوخی نیست. چنانچه درجائی مدرسه یا دانشگاهی باز شود که درسی بنام بررسی ومقایسه اشکال گوناگون فناتیسم ( فهم زبان فناتیسم) داشته باشد، من حاضرم دراین مدرسه یا دانشگاه بعنوان دبیر انجام وظیفه کنم. من خودرا بعنوان یک شهروند سابق اورشلیمی که همواره تلاش در درمان افراد مبتلا به بیماری فناتیسم داشته، برای این شغل کاملا محق وشایسته می‌دانم. شاید امروز زمان آن فرارسیده است که درهرمدرسه ودانشگاهی درسی بنام زبان وشیوه رفتاری فناتیسم وبنیادگرائی درنظر گرفته شود، چرا که فناتیسم امروزعمومیت یافته وهمه جا دیده می‌شود. منظور من تنها آن دسته از بنیادگرایان دو آتشه نیست که در زندگی روزمره با آنهابرخورد می‌کنیم. بنیاد گرایانی که همه روزه تصاویر آنهارا در حالیکه با مشت‌های گره کرده وهیستریک به زبان‌های خودشان شعار می‌دهند، درتلویزیون مشاهده می‌کنیم، نیست. نه، منظور من این دسته از بنیادگرایان نیست. بنیادگرائی امروزه بسیار گسترش یافته است، همه جا دیده می‌شود. اشکال مدرن‌تر وبی‌جار وجنجال آن همه جا، در اطراف ما وشاید در درون خودما، دیده و احساس می‌شود.
کسانی که ضد استعمال دخانیات هستندوحاضرند که کسی را که در نزدیکی آنها سیگار دود می‌کند به آتش بکشند، بنیادگرا نیستند؟ آیا کسانی که گیاه خوار هستندوحاضرند کسانی را که گوشت مصرف می‌کنند، زنده زنده بخورند، بنیادگرانیستند؟ دربین پاسیفیست ها ودوستان خود من، درهمین جنبش طرفداران صلح در اسرائیل کسانی هستندکه تنها بجرم اینکه من برای حل مشکل اسرائیل - فلسطین استرا تژی وراه حل غیر متعارفی ارائه می‌دهم، حاضرند سخاوتمندانه مغز مرابا گلوله متلاشی کنند. اشتباه برداشت نکنید، منظور من این نیست که هرکسی که به هردلیلی ضرور یا غیر ضرور که صدایش رانسبت به کسی بلند می‌کند بنیادگرا است. ویا اینکه منظور من مطلقاً این نیست که هرکسی که اعتقادات قوی دارد، خود بخود در زمره فناتیک‌ها است. منظور من این است که ریشه بنیادگرائی در خصلت سازش ناپذیری انسان‌ها نهفته است. بیماری مسری که ویروس آن درطی هزاران سال نسلی پس از نسلی را آلوده کرده است.
مسلماً انسان‌ها به درجات مختلف به این بیماری آلوده می‌شوند. بطور مثال فعالیت‌های افراطی یک فعال حمایت از محیط زیست چندان ضربه‌ای به کسی وارد نمی‌کندو اگر هم خسارتی به اجتماع برساند به میزان ضربات و لطمات کسی که طرفدار تصفیه نژادی ویا تروریست است، نیست. فناتیک‌ها همگی تقریباً دارای ذائقه بسیار بدی درشناخت ودرک مسائل هسنتد. اغلب اوقات یک بنیادگرا تنها می‌تواند تایک بشمارد. عدد دو برای او مشکل وپیچیده است. بنیادگرایان درعین حال بشکل بیمارگونه‌ای احساساتی بوده واحساسات راهمیشه برفکر ترجیح داده وبجای مغز با قلب خود تصمیم می‌گیرند. جهان مادی را خوار می‌شمارند ومشتاقانه درفراق " بهشت موعود" می‌سوزند. در نظر آنها جهان آخرت ونعمات بیکران آن بهمان میزان بدیهی وامید بخش است که یک تماشاگر می تواند پایان خوب وخوش یک فیلم بد رااز شروع آن حدس بزند.
بگذارید در اینجا گریزی بزنم وداستانی را تعریف کنم، انحراف از موضوع بحث در من مثل اعتیاد است. چندین بار تلاش کرده‌ام که آنرا ترک کنم ولی موفق نشده‌ام وباز پس از مدتی اسیر آن شده‌ام.
یکی از همکاران ودوستان خوب من، رمان نویس خوب اسرائیلی سامی‌میکائیل تجربه جالبی از سفری بین دوشهر در اسرائیل داشت که برایم چنین تعریف کرد: راننده ما دربین راه ضمن صحبت عبارت احمقانه همیشگی را با من مطرح کرد. به این معنا که چرا ما اسرائیلی‌ها همه عرب‌ها را نمی‌کشیم که خیال خودمان را راحت کنیم؟
سامی به سئوال او گوش می‌دهد وبجای اینکه فریاد بزند " عجب آدم وحشتناکی هستی، مگر تو نازیست یا فاشیست هستی؟ " تصمیم می‌گیرد که با راننده برخورد دیگری بکند. او پس از گوش دادن به سخنان راننده از او می‌پرسد: " خوب، بنظرتو کی باید همه عرب‌ها را بکشد؟" راننده جواب داد : منظورت چیه؟ ما دیگه! ما همه یهودی‌های اسرائیل! ما باید بکشیم! راه دیگه ای نیست،ببین چه به روز ما آورده اند! زندگی ما را تباه کرده اند! سامی درجواب می‌گوید: " خیلی خوب، ولی کی باید اینکار را انجام بدهد؟ پلیس؟ ارتش؟ ویا شاید پرسنال آتش نشانی ویا پرسنال خدمات درمانی؟ کی باید عمل کشتن را به انجام برساند؟
راننده مکثی کرد سرش را خاراند وگفت: " من فکر می‌کنم که باید عادلانه وبطور مساوی بین ما همه اسرائیلی‌ها تقسیم شوند، و به‌هر یهودی وظیفه داده شود که تعدادی از آنها را بکشد."
سامی میکائیل که کماکان خونسردی خود را حفظ کرده بود، گفت: "بسیارخوب، فرض کنیم که بشما ماموریت داده می‌شود که به چند آپارتمان دریک ساختمان مسکونی در شهر محل زندگیت حایفا مراجعه کرده در ویا زنگ بزنی وبعد سئوال کنی، ببخشید شما عرب هستید؟ وبعد اگر جواب مثبت بود آنهارا بکشی. درست درلحظه‌ای که مامورییت را تمام کرده‌ای ومی‌خواهی بخانه خودبرگردی صدائی از طبقه چهارم می‌شنوی. وقتی به آنجا می‌روی نوزاد شیرخواری را می‌بینی که گریه می‌کند. چکارمی‌کنی؟ برمی‌گردی و اورا می کشی؟ یا نه؟ جواب آری یا نه بده."
شوفر ساکت شد. پس از چنددقیقه سکوت گفت: شماواقعا آدم سرسختی هستید، خوب مثل روز روشنه." داستان سامی میکائیل نشان می‌دهدکه بنیادگرایان دراساس بسیار احساساتی و در عین حال دارای فانتزی فوق العاده ضعیفی هستند. به مجرداینکه انسان موفق شود در احساسات آنهاشکافی ایجادکند وکمی عنصر فانتزی به آن تزریق کند، تعادل آنهابهم می‌خورد وبه باورخود شک می‌کنند. من شخصا چنین موردی را چندبار امتحان کرده ام. گرچه چنین شانسی بسیارمحدوداست وبندرت پیش می‌آید. چنین روشی کارساز است ولی درعین حال دشوارووقت گیر. درمان بنیادگرائی بااین روش کار زیادی طلب می‌کند.
تنگ نظری ویک سویه نگری، اشتیاق به وابسته بودن به مکانی ویانظری وشوق بیش ازحد دراینکه دیگران نیز مانندآنهابیاندیشندوعمل کنند یکی ازرایج‌ترین وگسترده‌ترین گرچه نه خطرناکترین، اشکال فناتیسم است. نمی‌دانم فیلم بسیارجالب مونتی پی تون بنام زندگی بریان را دیده اید یانه؟ دریک صحنه ازفیلم وقتیکه بریان به گروه کثیری از دانش آموزان می‌گوید: "شماهمه افرادمستقل ومنفردی هستید." وجمع دانش آموزان بلافاصله بافریادپاسخ می‌دهند: "ماهمه افرادمستقل ومنفردی هستیم."بجز یک دانش آموز با صدائی ضعیف و خجول می‌گوید: "بجزمن" او بلافاصله توسط بقیه دانش آموزان باتشر ساکت می‌شود. وقتی که من می‌گویم تنگ نظری ویک سویه نگری نوع ملایم وبسیار رایج فناتیسم است، باید اضافه کنم تکیه به نقش شخصیت، شیفتگی افراطی نسبت به رهبری سیاسی ویا مذهبی، فردپرستی وتقدیس افراد شکل دیگری از فناتیسم می‌باشد که بسیار معمول است. قرن نوزده نمونه برجسته ای از تبلور این دوشکل از بنیادگرائی است. رژیم های تمامیت گرا، ایدئولوژهای مرگ زا، شوونیسم متجاوز و بنیادگرائی خشن مذهبی از یک طرف وپرستش بین المللی مادونا و مارادونا از طرف دیگر جلوه‌هائی از این نوع فناتیسم رایج هستند.
یکی از بدترین جنبه‌های نظم نوین جهانی شدن رشد وبلوغ ناقص نِِِِِژاد انسانی است. "مهدکودک جهانی" مملواز اسباب‌بازی وسرگرمی، شکلات وآب‌نبات چوبی.
تا نیمه قرن هیجدهم، باچندسالی عقب وجلو، وباتفاوت‌هائی دراین یا آن ‌کشور ویا قاره‌ای با قاره دیگر، برای انسان‌های ساکن این کره‌خاکی سه سئوال اساسی مطرح بودکه بسیاری از مردم پاسخ آنهارا می‌دانستند:
کجاباید زندگی رابگذرانم؟ خرج روزانه‌ام راباید چگونه تهیه کنم؟ سرنوشت من بعداز مرگ چه خواهدشد؟ حدود صدوپنجاه سال پیش تقریباً همه مردم جهان می‌دانستند که در همآنجائی زندگی خواهندکردکه متولد شده‌اند ویا حداقل محلی درهمان نزدیکی، مثلاً ده بغلی. همه تقریباً می‌دانستتند که باید ازهمان راهی امرار‌معاش کنندکه پدران آنها امرار ‌معاش کرده‌اند ویا حداقل حرفه‌ای مشابه آن. وبلاخره تقریباً همه اطمینان داشتند که بعداز مرگ اگرباپرهیزکاری ودرستی دراین جهان زندگی کرده باشند، به دنیائی بهتراز این جهان منتقل خواهندشد.
قرن نونزدهم دوره کنکاش دراین باورهاوبعضاً تخریب این باورهاواعتقادات مشابه آنها بود. فروپاشی چنین باورهائی راه را برای نیم‌قرن سربرآوردن ایدئولوژهای برجسته و سپس نیم‌قرن فردگرائی ووابستگی شدیدبه لذت اززندگی وکاربهمراه داشت. شعار ایدئولوژیک شق‌اول که نام برده شداین بودکه" آینده ازآن ماست، امروز باید فداکاری کرد. باید دیگران را نیزترغیب کرد که امروزفداکاری کنند تا فرزندان ما آینده بهتری داشته باشند. درحوالی نیمه قرن نونزدهم این درک اززندگی جای خودرا به‌باوری دیگرداد، بااین مضمون که باید تلاش کردتاموفق وخوشبخت زندگی کرد. بااین پندارکه خوشبختی دست یافتنی است وتنهاراه رسیدن به آن تلاش درجهت هرچه ثروتمندترشدن است تا بتوان خوشبختی راخرید. جمله معروف "خوشبختی دائمی" توهمی است که این طرز تفکرارائه می‌دهد، که بخودی‌خود پارادکسی "زشت وزیبا" است. یازندگی کردن در فرودستی وخفت دائمی ویا خوشبخت وباشکوه. ولی واقعیت بگونه‌ای دیگراست. همانگونه که دائم‌الخمربودن همسان باسرمستی ازیک‌جرعه شراب ناب نیست،‌خوشبختی ابدی نیز خوشبختی نیست.
سازمان فکری فناتیسم بگونه‌ای است که شدیداً تمایل دارد که دیگرانسان‌هارا مجبورکند که عقاید خود را تغییردهند، تمایل دارد که همواره به‌همسایه خود تذکردهد تاخود را اصلاح کند، یا فرزندخودرا مجبورکند که رفتاری مناسب خواست اوداشته باشد، ویارفتار همسر خودرا تغییر دهدوبالاخره اینکه همواره تلاش داردتا برادرکوچکترخودرا قبل ازموعد لازم ازخواب غفلت بیدارکند.
بنیادگرا موجودبسیار خودخواهی است. این مخلوق خودخواه درعین حال انسان بسیار نوعدوستی هم هست و اغلب هستی وزندگی توبرای اوازهستی وزندگی خودش بیشتر اهمیت دارد. او علاقه‌مند است تا روح تورا نجات دهد، تورا به‌راه راست هدایت کند، بتو کمک کند تا گناه وخطا نکنی، سیگارنکشی، پرهیزکاروباایمان باشی ویااینکه ایمان سست تورا تقویت کند، بیماری میگساری تورا درمان کند وبالاخره حتی بتوکمک خواهد کرد تا درست‌تر رأی بدهی. عنصربنیادگرا واقعأ هوای تورا دارد، اوشدیداً مواظب‌سلامتی توست وتورا دوست دارد تا حدی که اگرلازم ببیند یقه‌ات را می‌چسبد ومجبورت خواهد کرد تا مرض لاعلاج تورا درمان کند. علیرغم اینکه این جناب بنیادگرا بسیار علاقه‌مند و مشتاق هدایت ورستگاری دیگران است، درشناخت شخصیت وفهم وجود خود بسیار کودن تشریف داشته، خود رابد می‌شناسد و یا اصلاً نمی‌شناسد. بی‌دلیل نیست که آقای بن‌لادن و همپالگی‌هایشان از غرب متنفرهستند. نفرت آنها امری تصادفی وساده نبوده، بلکه علل بسیار پیچیده ومعرفتی دارد. تلاش آنها درجهت نجات روح ماست، آنها می‌خواهند مارا از شٌرارزش‌های خطرناک ودست وپاگیر زندگی امروزی نجات دهند. از ماتریالیسم، از ‍‍‍پلورالیسم، از دمکراسی، از آزادی‌های فردی واز جنبش زنان... این همه کار زیادی است. بنیادگرایان معتقد هستند که این معضلات برای سلامتی ما زیانبار هستند. هدف اصلی بن‌لادن ایالات‌متحده نبود. هدف اصلی خنثی‌کردن مسلمانان میانه‌رو، پراگماتیسم وسپس هدایت آنهابه راه اسلام"راستین"، ازجنس اسلامی که خوداو باور دارد، بود. به‌باور بن‌لادن رواج "ارزش‌های آمریکائی" باعث ضربه زدن به‌اسلام و تضعیف آن شده است. برای حفظ اسلام وتقویت آن نه‌تنها باید به غرب ضربه زد، وآنهم ضربه سخت، بلکه باید دنیای غرب را بتدریج زیرورو کرد. صلح واقعی تنهازمانی جاری خواهدشدکه حکومت اسلام، آنهم تنها از نوع اسلام ناب بن‌لادینی، متخاصم و بنیادگرا بر جهان حاکم شود. همه اینها بخاطر سعادت و رستگاری ماست. بن‌لادن مارا دوست دارد وخیرخواه ماست. ۱۱سپتامبر عملی از‌روی عشق وعلاقه بود. او آن‌را بخاطر سعادت ما انجام داد، او می‌خواهد مارا عوض کند، فصداو رستگاری ماست.
بنظر من فناتیسم دربیشترموارد از خانه ودربین خانواده واغلب با‌انگیزه خیرخواهی و اصلاح نزدیکان ویا کسی که اورا شدیداً دوست داریم، شروع می‌شود. ظاهر قضیه به‌اینگونه است که شخص فناتیک حاضر است خودرا بخاطر فرزندش که اورا عاشقانه دوست دارد، فدا کند تااوآینده بهتری داشته باشد. معمولاً درخانه وخانواده چنین دیده می‌شود که پدری به فرزندش می‌گوید:"ازمن یادبگیر، نه از مادرت". یابرعکس: "تواز من یاد بگیر، نه از پدرت". ویااینکه:" عزیزم، مثل پدرومادرت نشی ها". درمواردی دیده می‌شودکه یک زوج بهمدیگر می‌گویند:" اگرمی‌خواهی این زندگی ادامه پیداکند، باید رفتارت راعوض کنی. سعی کن مسائل را آنگونه که من می‌بینم، ببینی".
درمواردی مسئله از اینجا شروع می‌شود که شخص می‌خواهد آمال‌هائی را خود درزندگی دارد، درزندگی دیگران ببیند. ویااینکه از خواسته‌های خودبگذرد تا زندگی رابرای دیگری ویانسل بعدی راحت‌تر کند. بااین روش شخص مدعی بطرف مقابل چنین القاء می‌کند که بخاطر اوست که او این فداکاری را می‌کند. اودر واقع بااین شگرد مزورانه طرف مقابل را بلحاظ وجدانی واحساسی دچار بحران کرده تا تحت کنترل خود دربیاورد. شما دو مادر را درنظر بگیرید که درظاهر هردو از سردلسوزی به‌کودک خود توصیه می‌کنند که صبحانه‌اش را بخورد. یکی از آنهابه بچه می‌گوید:"صبحانه‌ات را بخور وگرنه می‌کشمت." ومادردیگری که به فرزندش می‌گوید:"صبحانه‌ات را بخور وگرنه خودم را می‌کشم." اگرقرارباشدمن انتخاب کنم راستش من گفته مادر اول را انتخاب می‌کنم. این تهدید به کودک می‌گوید غذایت رانخور و به‌میر. مورد دوم در واقع هدفش نابودی روانی کودک است. مادر به فرزند خود چنین یادآوری می‌کند که اگر تو صبحانه‌ات را نخوری من خودم را می‌کشم تاتو یک عمر با گناه مرگ من دست وپنجه نرم کنی وعذاب بکشی. درواقع مادرمی‌خواهد گناه خودکشی خودرا بگردن فرزند بیندازد وبااین شگرد اورا تحت کنترل خود دربیاورد.
حال ببینیم فناتیسم وبنیادگرایان چه نقش شومی در درگیری بین یهودیان اسرائیلی و فلسطینی‌های‌عرب وبخش زیادی از دنیای عرب ایفاء می‌کند. درگیری بین اسرائیلی‌ها وفلسطینی‌ها درگیری بین دو کشور ویادو گروه قومی ویادوگروه از مردم بایک فرهنگ نیست. این درگیری همچنین یک تعارض داخلی نبوده، بلکه خوشبختانه بایدگفت یک درگیری ومعضل بین المللی است. چرا خوشبختانه؟ زیرا که درگیر‌های بین المللی را خیلی راحت‌تر از جنگ‌های داخلی ویا کلاسیک ومذهبی می‌توان حلٌ کرد. من در جمله بالا از واژه راحت‌تر استفاده کردم، نه راحت. علیرغم اینکه بنیادگرایان از هردوسو شدیداً تلاش دارند که به جهانیان چنین وانمود کنند که درگیری بین یهودیان اسرائیلی وعرب‌های فلسطینی یک درگیری مذهبی است، ولی واقعیت خلاف این است. این درگیری یک اختلاف ارضی بوده وکل قضیه به این سئوال درد‌آور" زمین از آن کیست؟" برمی‌گردد. این درگیری خونین، درگیری بین دومحق است. دومدعی قدرتمند، وشدیداً مصربه این که این سرزمین کوچک متعلق به آنهاست. آری این نه یک جنگ مذهبی، نه جنگ بین دوفرهنگ و دو سنت، بلکه خیلی ساده بمعنی واقعی کلمه اختلافی است برسرخانه وکاشانه. خانه از آن کیست؟ بهمین سادگی. من فکرمی‌کنم این مشکل را می‌توان حل وفصل کرد.
درصفحات بالا بااحتیاط اشاره کردم که فانتزی وتفکر می‌تواند بعضاً وتاحد بسیار محدودی ودرمواردی درچنبره منجمد فکری فناتیسم شکاف ایجادکند وداستان کودک گریان درطبقه چهارم رانقل کردم. چنین فردی که دریک شرایط بحرانی حاضر می‌شود فکرکند وپاسخی برخلاف دگم‌های فکری خود بدهد، قدرمسلم دارای پتانسیل تغییر نیز هست.
اعتقاد براین است که ادبیات(همه نوع آن ) دراین رابطه می‌تواند بعنوان ابزار و پاسخی مثبت کارآئی داشته باشد، چراکه ادبیات ذهن وفانتزی خواننده وشنونده رافعال کرده ومی‌تواند درمواردی بعنوان پادزهر فناتیسم بکارگرفته شود. آرزوی من این است که می‌توانستم چنین نسخه‌ای تجویز کنم : مطالعه کنید تا درمقابل فناتیسم واکسینه شوید. ولی متاسفانه موضوع به‌این سادگی نیست. وبازهم متاسفانه درطول تاریخ بسیاری از شعرها، حکایات ورمان‌ها جهت برانگیختن احساسات ناسیونالیستی، نفرت و خود محور‌بینی مخرب مورد سوء استفاده قرارگرفته‌اند. علیرغم این من فکر می‌کنم بدنیست آثار ادبی برخی از نویسندگان را که می‌توانند دراین رابطه مورد استفاده قرارگیرند معرفی کنم. این آثارگرچه نمی‌توانند معجزه‌گر باشند، ملی مفید هستند. آثار شکسپیر دراین راستا می‌توانند بسیارسودمندباشند. درآثار شکسپیرسرنوشت همه اشکال افراطی‌گری وفناتیسم، ایدئولوژیهای آشتی‌ناپذیر وحتی جنگ‌های صلیبی با تراژدی ویاکمدی تمام می‌شوند. شخصیت فناتیک درآثارشکسپیر، کاراکترموفقی نیست. درپایان‌کار چنین قهرمانی درنظر شکسپیر یا کشته می‌شود ویا مورد استهزاء وریشخند قرارمی‌گیرد. این آثار می‌توانند پادزهر بسیارمناسبی برای تفکرات منجمد یک بنیادگرای دوآتشه باشند.
آثارگوگول نیزمفید هستند. کوگول درآثار خود مصرانه خواننده خودرا درست در لحظاتی که احساس می‌کند همه چیز را می‌داند، متقاعد می‌کند که دانش مابسیار اندک است وماکم ‌می‌دانیم. گوگول بما می‌آموزد که دماغ (بینی) ما هرآینه که بدنبال آن کشیده شویم، می‌تواند بدترین دشمن ماباشد. وحتی فراتر ازآن می‌تواند دشمنی فناتیک برای ماباشد. انسانی که فقط نوک بینی‌اش را می‌بیند، می‌تواند کورکورانه دنبال امیال خود راه بیفتد وبه ناکجاآباد زندگی کشیده شود. این درس بسیار آموزنده‌ای‌ است. آثار کافکا نیز دراین ارتباط می‌توانند سودمند واقع شوند، گرچه من فکر می‌کنم تاکنون آموزش‌های اودر مورد تربیت روحیه ضد بنیادگرائی بدرستی مورد استفاده قرار نگرفته‌اند. کافکا به ما می‌آموزد درلحظاتی که مافکر می‌کنیم صددرصد درست عمل می‌کنیم، درست درهمین لحظات نکات بسیار تاریک واسرارآمیزی در پستوهای تفکرما وجود دازند که صحت داوری مارا به ریشخند می‌گیرند. (اگر زمان اجازه می‌داد، دلم می‌خواست درمورد آثار وآموزه‌های کافکا وگوگول دراین رابطه بیشتر بنویسم، ولی متاسفانه از حوصله این مقاله خارج است. پس بماند برای موقعیتی دیگر). از جمله کسانی دیگر که آثار آنها می‌تواند مفید واقع شوند باید از ویلیام فالکر نام برد. شاعر معروف اسرائیلی یهودا‌آمچهی دربیتی کوتاه تمام آنچه را که من تلاش دارم بیان کنم، بهترو موجز‌تر گفته است:"آنجا که مافکر می‌کنیم حقیقت مطلق هستیم، گلی نمی‌روید". این اصطلاح بسیار آموزنده است. درمواردی حتی یک جمله ویابخش کوچکی ازیک اثرادبی می‌تواند کارساز باشد، گرچه نه همیشه.
اگرقول بدهید که ادعای مرا اغراق آمیز ندانید، باید بگویم که من حداقل دراصول داروئی برای مداوای بیماری مسری فناتیسم کشف کرده‌ام. داروی فناتیسم دمیدن روحیه اخلاق، شوخی وفانتزی است. من هرگز یک بنیادگرای شوخ طبع وبا فانتزی ندیده‌ام. وبرعکس هرگز ندیده‌ام انسانی که شوخ طبع وبافانتزی است، چنانچه این خصوصیت خودرا از دست نداده باشد، به بیماری فناتیسم مبتلا شود. بنیادگرایان اغلب باطعنه ونیش‌زبان سخن می‌گویند. پاره‌ای از آنها توانائی فوق‌العاده‌ای درشوخی‌های طعنه‌آمیز ونیشدار دارند، ولی این شوخ طبعی از نوع مثبت آن نیست. شوخ طبعی یعنی قدرت شوخی کردن وخندیدن وخنداندن دیگران. اخلاق وشوخ طبعی بدین معناست که بتوان خودرا آنگونه ببینی که دیگران می‌بینند، ودر بدترین شرایط درست زمانی که تقریباً مطمئن هستی که حق باتوست، ولی به‌زشت‌ترین وغیرعادلانه‌ترین شکل ممکن با تورفتارشده است، جنبه‌های مثبت را ببینی وبتوانی فکرکنی که بالاخره گوشه‌هائی از قضیه می‌تواند جالب وحداقل خنده‌دار باشد. این توانمندی در انسان‌های مختلف یکسان نیست وامری نسبی است. این قاعده عمومیت دارد و فرق نمی‌کند که اسرائیلی باشی یا فلسطینی ویا هر ملیت دیگر. تازمانی که اخلاق، فانتزی و روحیه شوخ داشته باشی، می‌توانی درمقابل مرض فناتیسم تاحدودی واکسینه شوی.
خوب، حالا اگر من می‌توانستم این نسخه شوخ طبعی وخوش‌بینی خودرا عملی کنم وآنرا بصورت قرص‌های داروئی تولید کنم، بدون‌شک می‌توانستم از مردم بخواهم تابا مصرف این قرص‌ها خودرا درمقابل فناتیسم واکسینه کنند. دراینصورت این شانس را داشتم بجای ادبیات حداقل دررشته پزشکی برنده جایزه نوبل بشوم.
خوب حالا بمن نگاه کنید، همین فکرمن که می‌خواهم قرص ضدفناتیسم تهیه کنم تامردم برای حفظ سلامتی خود وواکسینه کردن خود درمقابل بنیادگرائی آنها را مصرف کنند، نشان از آن دارد که فناتیسم مرا نیز آلوده کرده است. این روحیه قیم‌مآبی نشان از آلودگی به ویروس فناتیسم دارد. ویروس این بیماری خطرناک‌تر از هرنوع ویروس دیگر است. می‌بینید که فناتیسم قادر است درهمه شرایط ریشه بدواند. درست درموقعی که انسان تلاش داردبرعلیه آن مبارزه کند، راهی برای نشوونمو پیدا می‌کند. اگر شما روزنامه‌ها ویا به اخبار تلویزیون بادقت توجه کنید، مشاهده می‌کنید که چگونه انسان‌ها تحت نام مبارزه با فناتیسم خود تبدیل به بنیادگرایان ضد بنیادگرائی، فناتیک‌های ضد فناتیسم و افرطیون ضد افراطیون جهادی می‌شوند. در دنیای امروز شاید ماهیچوقت موفق به شکست واقعی فناتیسم نشویم. ولی شاید بتوانیم حداقل به آن لجام بزنیم.
همانگونه که دربالا توضییح دادم توانمندی خندیدن ومنعطف بودن ونیز دیدن خود همانگونه که دیگران مارا می‌بینند هردو می‌توانند تاحدودی داروی درمان بیماری مسری فناتیسم باشند. توانائی زندگی کردنِ باز وبی‌آلایش وعاری ازقید وشرطهای دست و پاگیر، خود‌آموزی درپذیرش وبرخورد با شرایط وحوادث بدون طرح هزاران اما و اگر، یادگرفتن تحمل نظر دیگران وقبول حضور وموجودیت افکار دیگران نیز می‌توانند بعنوان داروئی درمقابل بیماری مسری فناتیسم به‌ما کمک کند. قصد من اصلاً موعظه اخلاقیات نیست، بلکه تلاش من این است که نشان بدهم داشتن امپاتی یا بعبارت دیگر درک موقعیت دیگران از اهمیت زیادی برخورداراست. سعی کنید درهرسطحی و لحظه‌ای از زندگی روزانه به این مسئله فکرکنید. درلحظه‌ای که با کسی نزاع می‌کنید، درلحظه‌ای که کسی راسرزنش می‌کنید، درست درآن لحظه که فکرمی‌کنید صددرصد حق بجانب شماست ودرمقابل صددرصد شخص مورد نظر شما اشتباه می‌کند، سعی کنید خودرا در موقعیت شخص مقابل قرار داده واحساس وموقعیت اورا درک کنید. ازاین طریق شاید بتوان احساسات وبرخوردهای نسنجیده خودرا بیشتر کنترل کرد. رمانی نوشته‌ام بنام "همان دریا" که موضوع داستان آن درمورد هفت نفراست که درهفت گوشه دنیا پراکنده هستند ولی درعین حال رابطه‌ای پنهانی و مرموز بین این هفت نفر برقراراست. آنها همواره وجود یکدیگر را از طریق تله‌پاتی احساس کرده وبایکدیگر درتماس هستند، علیرغم اینکه هرکدام درنقطه‌ای از دنیا و دور از هم زندگی می‌کنند. آنچه که تحقق چنین ارتباطی را میسر می‌سازد، درک احساس یکدیگراست. گرچه فرسنگ‌ها از یکدیگر فاصله دارند.
بلحاظ تئوریک برای ما،همه انسان‌ها این امکان وجود دارد که بدون قید وشرط وپیش فرض زندگی کنیم وزندگی روزانه را درچنبره‌ای از اماواگر‌ها وپیش‌فرض‌ها قفل وزندانی نکنیم: بطور مثال برای نوشتن یک رمان لازم وضروری است که هرروز صبح از خواب برخیزیم وپس از نوشیدن یک فنجان قهوه خودرا درموقعیت شخصیت داستان قراردهیم. فکر کنیم که اگرمن اوبودم،اگر توبجای اوبودی، باسابقه وپیشینه فردی که داریم، با تاریخ خانوادگی‌امان، چه می‌کردیم. من بارها هنگام نوشتن به این مسئله فکرکرده‌ام. برای من کاملاً محتمل بود با کمی تغییرات ژنتیکی ویا اجتماعی درموقعیت والدینم بجای دیگری باشم. آیا محتمل نبود که من یک یهودی باشم که امروز درآباد‌های بنا شده در ساحل غربی رود اردن زتدگی می‌کند. آیا محتمل نبود که من یک اُلترا اورتدکس افراطی باشم، ویایک یهودی آسیائی که در یکی از کشورهای جهان سوم زندگی می‌کند؟ اگر چنین تغییراتی اتفاق می‌افتاد، این امکان وجود داشت که من هرکس دیگری با موقعیت اجتماعی وخصوصیات فردی کاملاً متفاوتی باشم. کسی چه می‌داند! شاید من امروز بجای یکی از دشمنانم بودم. طرح چنین پرسش‌هائی ازخود دربرخوردبا ویروس فناتیسم می‌تواند مفید واقع شود. سال‌ها پیش هنگامیکه من هنوز کودکی بیش نبودم مادر بزرگ دانا وعاقل من با کلماتی بسیارساده وعامیانه فرق بین یهودی‌ها ومسیحی‌ها را ـ یهودی‌ها. مسیحی‌ها، نه مسلمانان ـ راچنین توضیح داد: " می‌دانی پسرم، مسیحی‌ها معتقد هستند موسی یکبار به زمین بازگشته است ومسلماً دوباره به زمین باز خواهد گشت. یهودی‌ها معتقدند که اساساً موسی هنوز بازنگشته است، بهمین خاطر،" مادر بزرگم پس از مکثی ادامه داد:" این اختلاف نظر باعث بروز خشم وغضب درمیان آنها شده که نتیجه اش چیزی بجز تعقیب وآزار، کشتارونفرت... نبوده، آخرچرا؟ چرا این خلق‌الله نمی‌توانند صبرکنند وببینند؟ اگر موسی باردیگر به‌زمین رجعت کند وبگوید سلام،
خوشحالم ازاینکه شمارا مجدداً ملاقات می‌کنم، دراین‌صورت یهودی‌ها باید قبول کنندو موضوع مشاجره راتمام شده تلقی کنند. ویااگر موسی ازآسمان بزمین بیاید وبگوید سلام، حوشحالم از اینکه شمارا می‌بینم، دراینصورت باید تمام جهان مسیحیت از یهودی‌ها بخاطر اشتباهشان معذرت خواهی کنند. بهتراست مردم تاآنزمان راحت وآرام زندگی کنند وبدون ایجاد مزاحمت برای یکدیگر بگذارند دیگران هم زندگیشان را بکنند." مادربزرگ بااین جمله آخر سخنان خودرا پایان داد. اوزن عاقلی بود، ومن مطمئن هستم که تفکراو به ویروس فناتیسم آلوده نبود. این زن دانا راز ‌زندگی کردن فارغ از هرگونه پیش‌داوری وقضاوت‌های نادرست ودرگیری رااز این طریق یاد گرفته بود که انسان‌های دیگر می‌توانند با او فرق داشته باشند وبگونه‌ای دیگر بیاندیشند واین حقٌ مسلم آنهاست.
من درآغاز این بحث مطرح کردم که فناتیسم اغلب از چهاردیواری خانه شروع می‌شود. دراینجا می‌خواهم درپایان بحث اضافه کنم که پادزهر آن نیز در خانه است. جان دونه می‌گوید هیچ انسانی جزیره نیست. ولی من اجازه می‌خواهم باکمال فروتنی اضافه کنم که انسان‌ها همه شبه‌جزیره‌هائی هستند که ازیک سو به‌دریا محدود شده‌اند وسمت دیگرآنان درارتباط تنگاتنگ باخانواده، دوستان، فرهنگ، سنت‌ها، سرزمین، ملت، جنسیت، زبان و هزاران عامل دیگرقراردارند. سمتی که به‌دریا منتهی می‌شود درواقع حریم خصوصی و تنهائی انسان‌هاست. من فکرمی‌کنم که واژه شبه‌جزیره برای تعریف انسان‌ها بسیار مناسب است وباید به‌وجود چنین هستی وبه رسمیت شناختن آن برای هرانسانی احترام قائل بود. حریم دریائی هرکسی راباید پاس داشت. هرسیستم اجتماعی و یا سیاسی و ایدئولوژیک که ماانسان‌ها رابه جزایری ازنوع داروینی آن متروک و بی ارتباط دردنیای هستی تبدیل می‌کند، هیولائی بیش نیست. درعین حال هرسیستم سیاسی، ایدئولوژیک واجتماعی که بخواهد مارابعنوان بیش ازیک مولکول ازاین شبه جزیره هستی تبدیل کند نیزخودهیولاست. خصلت شبه‌جزیره‌ای بودن انسان یک شرایط انسانی است. هردو جنبه خصوصیات انسان‌ها به اندازه هم بااهمیت وقابل احترام هستند. این بخشی از ذات و هستی انسان‌هاست وباید چنین باشد. درخانه نیز ما انسان‌ها همین‌گونه هستیم، ضمن داشتن پیوند‌های متعدد دارای حریمی شخصی وخصوصی هستیم. رابطه‌ انسان‌ها با یکدیگر رابطه شبه‌جزیره‌های گوناگون با یکدیگراست. هرآینه که یک شبه جزیره تلاش کند شبه‌جزیره دیگررا بخود الحاق و یا درهستی ذاتی آن تغییر ایجادکند، ناخودآگاه به همان ویروس مسری فناتیسم آلوده شده است، که منشاء بسیاری از درگیرهاو کشمکش‌ها خواهد بود. چنین قاعده‌ای درمورد جوامع، گروه‌های انسانی و فرهنگی، تمدن‌ها وملت‌هاو طبعاً فلسطینی‌ها ویهودی‌ها نیز صادق است. هیچکدام از آنها جزیره متروک نیستند ودرعین حال هیچیک از آنها نمی تواند تمام وکمال وباتمام هستی خود با دیگری آمیزش وهمنشینی داشته باشد. این دو شبه‌جزیره باید بحال خود رها شوند، تا ضمن ارتباطات منطقی که با یکدیگر دارند، موجودیت وتنهائی خودرا حفظ کنند وبرای یکدیگر حق حیات قائل باشند. می‌دانم که طرح چنین مسئله‌ای در شرایطی که موج خشونت، کشتار، انتقام، خشم وغضب وراسیسم وبنیادگرائی نه تنها خاورمیانه بلکه مناطق دیگری از جهان رادر برگرفته، شاید پیام زیاد خوش آیندی برای بسیاری از کسانی که دراین درگیریها ذینفعند نباشد. ولی چاره دیگری نیست. این تنها راه حل است. دمیدن روحیه اخلاق، قراردادن خود درموقعیت دیگران، درک موقعیت آنها(امپاتی) و قبول اینکه آنها شبه‌جزیره هستند، تنها پادزهر موج کشتار وخشونت وناامنی جاری شده از طرف بنیادگرایان هردوطرف مخاصمه است.

پایان بخش اول
ادامه دارد









بخش دوم

اسرائیل‌ ـ فلسطین: دو مدعى برحق!

"شخصیت خوب کیست؟"، "شخصیت بد کیست؟". این سئوالى است که هراروپائى خوش‌قلبى، هرنیروى چپ ویا روشنفکرلیبرال اروپائى دردرجه اول تلاش به یافتن پاسخ آن دارد. کارکترهاى خوب وبد فیلم کدامند؟ گناه این جدال خونین بگردن کیست؟
درمورد ویتنام پاسخ چنین سئوالى براى همه روشن بود. همه بخوبى مى‌دانستند درآن درگیرى مردم ویتنام قربانى وآمریکا تجاوزگراست. موضع‌گیرى درمقابل آپارتاید امر دشوارى نبود، چراکه همه بخوبى مى‌دانستندکه آپارتاید لکه ننگى برچهره بشریت بوده ومبارزه براى حقوق شهروندى ‌برابر، آزادى وارزش‌انسانى یکسان امرى درست و انسانى است. مبارزه بین استعماروامپریالیسم از یک سو وقربانیان آنان از سوى‌دیگر امرى کاملاً بدیهى وقابل درک بود، چراکه مرزبین خوب وبد شفاف وقابل روأیت بود. ولى مسئلهٔ اسرائیل واعراب وبویژه فلسطین واسرائیل بهمان اندازه شفاف وقابل لمس نیست. درپیشینهٔ این درگیرى ‌کهنه سایه روشن‌هاى زیادى وجوددارد که قضاوت دراین مورد را براى همه دشوارمى‌کند. تراژدى نبرد بین اسرائیلى‌ها وفلسطینى‌ها فیلم وسترن نیست که کسى بتواند بگوید که این دسته شیاطین هستند، وآن دسته فرشتگان وبنابراین ماباید به گروه فرشتگان کمک کنیم تا شیاطین را شکست داده تاعدالت جارى شود. درخاورمیانه جنگ بین زشت وزیبا، خوب وبد ونور وظلمت نیست، بلکه یک تراژدى انسانى است که ماشاهد آن هستیم. "تراژدى" بمعنى واقعى کلمه.
تراژدى: درگیرى بین دو مدعى بر‌حق، درگیرى بین نیروئى که قویاً وعمیقاً معتقد به ادعاى خود است، ازیک سو ونیروئى دیگرکه بگونه‌اى دیگرولى بهمان میزان مٌصربه حقوق وحقانیت خوداست، ازسوى دیگر.
فلسطینیىها، فلسطینى هستند چراکه آنجا سرزمین آنهاست وآن تنها جائى است که به‌آنها تعلق دارد وسرزمین مادرى‌اشان محسوب مى‌شود. درست بهمانگونه که هلند به هلند‌یىها وسوئد به سوئدیىها تعلق دارد. اسرائیلى‌ها‌ى یهودى نیز در اسرائیل هستند زیرا که در هیچ نقطه‌اى ازجهان کشوردیگری وجود ندارد که یهودی‌ها بعنوان ملت، مردم، بتوانند آن‌را کشورخود بنامند. یهودی‌ها بعنوان ملت نه بعنوان فرد، چرا که هستند بسیاری یهودی‌های منفرد که دراین یا آن کشور سُکنی دارند وآنجا را کشور خود می‌دانند. فلسطینی‌ها برخلاف میلشان تلاش کردند که دردیگر کشورهای عربی مأوا گرفته وزندگی کنند. ولی پس‌زده شدند وبعضاً تحقیر ودر مواردی ازطرف آنچه که اصطلاحاً "خانواده بزرگ اعراب" نامیده می‌شود، تحت تعقیب و پیگرد قرارگرفتند. فلسطینی‌های مهاجر، لبنانی‌ها، سوریه‌ای‌ها، مصری وعراقی‌های ناخواسته‌ای بودند، وهمواره "فلسطینی" بودن آنها به دردآورترین شکل ممکن به آنها یاد‌آوری می‌شد وتذکرداده می‌شد که فلسطین تنهاسرزمینی است که به آن تعلق دارند ومی‌توانند درآن زندگی کنند. زندگی برای فلسطینی‌ها ویهودی‌های مهاجر بشکل ناباورانه‌ای تجربه، تاریخ وسرنوشتی مشابه را رقم زده است. یهودی‌ها رااز اروپا بیرون انداختند. پدر ومادر مرا هفتاد سال پیش از اروپا اخراج کردند، درست مانند فلسطینی‌ها که اول از فلسطین اخراج شدند و سپس ازبسیاری کشورهای عربی . زمانی که پدرم پسربچه‌ای بیش نبود ودر لهستان زندگی می‌کرد دیوارهای محل زندگی‌اشان مملو از شعاربرعلیه یهودی‌ها بود ازجمله "جهود به فلسطین برگرد". وازآن بدتر "جهود لعنتی به فلسطین برگرد". وقتی‌که پدرم پنجاه سال بعد مجدداً از اروپا بازدید کرد، مشاهده کرد که اینبار بر دیوارها نوشته‌اند "جهود لعنتی، فلسطین را رهاکن".
برخی از افراد وشخصیت‌های اروپائی برای من دعوتنامه می‌فرستند ودعوت می‌کنند که دریک تعطیلات آخرهفته به آنجا سفرکنم تا دریک اقامتگاه آرام وزیبا بهمراه همکاران فلسطینی چند روزی راسر کنیم، غذائی صرف وقهوه ای بنوشیم تاهمدیگر را بهتر بشناسیم و واقعاً از نزدیک ببینیم که هیچکدام ازما نه شاخ و نه دُم داریم، و ببینیم که مسائل چقدر آسان حلّ خواهد شد. چنین پیشنهاداتی دردرجه اوّل زائیده افکار یک اروپائی خوشبین است که فکرمی‌کند تمام درگیرىها تنها ناشی از سوء تفاهم است وباکمی بحث بلافاصله برطرف خواهد شد. کمی گفتگوی جمعی، اندکی راهنمائی سیاسی، بعد خواهید دید که چگونه مشکلات برطرف خواهد شد، ومی‌توانیم خوشبخت وآرام درکنار یکدیگر زندگی کنیم. برای روشن شدن ذهن این دوستان اروپائی لازم است که در درجهٔ اوٌل نکاتی را توضیح دهم، اول بایک خبر نه‌چندان خوش شروع می‌کنم: بحران خاورمیانه به‌این راحتی نیست که شمافکر می‌کنید. اساساً موضوع یک سوء تفاهم دربین نیست، مسئله بسیار ریشه‌دارتر از آن‌است که شمافکر می‌کنید. وخبر خوش اینکه اساساً هیچ سوء تفاهی بین عرب‌های فلسطینی ویهودیان اسرائیلی وجود ندارد. فلسطینی‌ها خواهان سرزمینی هستند که آنرا فلسطین می‌نامند وبرای چنین خواسته‌ای دلائل بسیار قوی وقانع کننده‌ای نیز دارند. ویهودی‌ها نیز درست بهمان دلائل وبا همان جدیت خواهان همان سرزمین هستند که این نیز قابل درک است. بدین ترتیب دو نیروی کاملاً محق ومصر باخواسته‌ای یکسان درمقابل هم قرارگرفته‌اند که خود مناسب‌ترین بستربرای وقوع یک تراژدی دردناک شده است. حتی شطی از قهوه نمی‌تواند آتش شعله‌ور شده این تراژدی دردناک انسانی را که بین دوملت ـ که هردو بدرستی ادعای مالکیت سرزمینی را دارند که هردوی آنها بدرستی آنرا تنها، و تنها مکانی برروی این کرهٔ خاکی می‌دانند که می‌توانند آنرا کشور خود بنامندـ خاموش نماید. نوشیدن قهوه باهمدیگر آرزوئی است که من شدیداً مشتاق آن هستم، بخصوص وقتی‌که قهوه عربی باشد که کیفیت آن بمراتب بهتراز قهوه اسرائیلی است. ولی دوستان خوب من بانوشیدن قهوه نمی‌توان این مشکل را حل وفصل کرد. واقعیت این‌است که نیاز عاجل ما نوشیدن قهوه ودست یافتن به درک مشترک نیست، آنچه که مادرشرایط دردناک کنونی بیش از هرچیز به آن نیاز داریم یک سازش دردناک است. واژهٔ سازش دراروپا ودربین جوانان آرمان‌خواه اروپائی واژهٔ چندان دلچسبی نیست. این واژه دربین آرمان‌خواهان بارمعنی بسیار منفی دارد. بسیاری از جوانان اروپائی کلمهٔ سازش را همسنگ با اپورتونیست، بی‌صداقتی، خیانت ومشکوک ونشانی از عدم راستی ودرستی می‌دانند. البته من برخلاف این فکرمی‌کنم. بار معنای واژه سازش برای من تداعی زندگی است. متضاد این واژه برای من نه آرمان‌خواهی وصمیمیت بلکه فناتیسم ومرگ است. مامحتاج سازش هستیم. سازش، نه تسلیم. سازش نه به این معنا که مردم فلسطین ویا یهودیان اسرائیلی بزانو بیافتند.
می‌خواهم درمورد این سازش کمی بحث کنم. ولی بجاست درهمین ابتدای بحث گوشزد کنم که چنین سازشی بسیار دردناک وآزار دهنده خواهد بود. چرا که هردوملت به این سرزمین عشق می‌ورزند، هردوملت، عرب‌های فلسطینی ویهودیان اسرائیلی ریشهٔ عمیق احساسی وتاریخی دراین سرزمین کهنسال دارند.
یکی ازجنبه‌های مهم این تراژدی که اغلب درنظر گرفته نمی‌شود و سهل‌ا‌نگارانه ازکنار آن می‌گذرند این است که یهودیان اسرائیلی هرگز نمی‌فهمند و نمی‌خواهند بفهمند که عرب‌های فلسطینی چه ریشه‌های عمیق احساسی نسبت به این سرزمین دارند وهمینطور فلسطینی‌ها نمی‌خواهند بفهمند که یهودیان اسرائیلی وابستگی عمیق تاریخی واحساسی نسبت به این سرزمین دارند. درک این نکته برای هردوملّت بسیار دشواراست. پروسهٔ دستیابی به فهم این درک واحساسات یکدیگر برای هردوملّت بغرنج و زجر‌آور خواهد بود. این راهی است که هردوملّت باید طی کنند. راهی که هم‌مرز با دست کشیدن از آرزوها و خواب‌های خوشی است که سال‌ها باآن زندگی کرده‌اند. پروسه رها کردن رویاهای واهی وشعارهای تند وتیز گذشته دردناک وخونین خواهد بود.
من سال‌ها درجنبش معروف به "صلح همین امروز" فعال بوده‌ام. تاریخچهٔ فعالیت من برای صلح بین دوملّت به سال‌ها قبل از بنیانگذاری جنبش "صلح همین امروز" درسال ۱۹۶۷ برمی‌گردد. من بهمراه تعداد معدودی از اسرائیلی‌ها، اولین گروهی بودیم که در سال ۱۹۶۷ درست یعد از جنگ شش روزه مطرح کردیم که باید درمورد آیندهٔ ساحل غربی رود اردن ونوارغزه مذاکره کرد. درهمان زمان ما مطرح کردیم که این مذاکره حتماً باید بارهبران ومردم فلسطین وبویژه الفتح، که درآنزمان شدیداً وجود پدیده‌ای بنام اسرائیل را منکر می‌شد، صورت گیرد نه با اردن ویا مصر. طرح این پیشنهاد برای من تجربه جالبی بود. درشرایط کنونی جنبش صلح خواهان دراسرائیل ضربات شدیدی را متحمل شده است.
جنبش صلح خواهی دراسرائیل را نباید خواهر دوقلوی جنبش پاسیفیست‌های اروپا و آمریکا درزمان جنگ ویتنام دانست. ما اصلاً به این باورنیستیم که اگر نیروهای اسرائیلی سرزمین‌های اشغالی راترک کنند، بحران خاورمیانه یک شبه حلّ خواهد شد. ویا اینکه این اسرائیل است که تنها نیروی پلید واشغالگربوده وتنها اسرائیل گناهکار اصلی درطی چند دههٔ تاریخ این درگیری خونین است. مابرای صلح تلاش می‌کنیم. صلح نه تنها برای فلسطینی‌ها. ما بهمان میزان که منتقد اسرائیل هستیم، از رهبری مردم فلسطین نیز انتقاد داریم. درصفحات بعدی به این مسئله خواهیم پرداخت.
این تنها یک جنبه از اختلاف نظرما با تلاش‌گران صلح خاورمیانه دراروپا است. اختلافات ما جنبه‌های دیگری نیز دارد. من شخصاً دوبار دراین جنگ طولانی شرکت کرده‌ام. اولین‌بار درسال ۱۹۶۷ دریک یگان زرهی درجبههٔ مصر بودم. ودومین‌بار درجنگ ۱۹۷۳ درمقابل نیروهای سوریه. گرچه هردومورد از وحشتناک‌ترین تجربیات من در طول زندگیم محسوب می‌شوند، ولی هرگز از شرکتم دراین جنگ شرمنده نبوده‌ام ونیستم. من انسان بیطرفی نبوده ونیستم. حتی اگر امروز نیز احساس کنم که کشورم درمعرض نابودی است، ومردم را خطر قتل‌عام تهدید می‌کند، علیرغم کهنسالی بازهم به جبهه خواهم رفت وبرای کشورم خواهم جنگید. البته فقط تازمانیکه احساس کنم مسئله مرگ و زندگی است وکسی ویا کسانی تلاش دارند من ونزدیکانم را به بردگی به‌کشانند. من هرگز برای الحاق سرزمین دیگران به‌کشورم، حتی اگر به‌زندان بیفتم، نخواهم جنگید. هرگز حاضر نیستم یرای دستیابی به یک اطاق‌خواب بیشتر برای مردمم بجنگم. من حاضر نیستم که بخاطر اماکن مقدسه ومذهبی ویا آثار تاریخی وگردش‌گرى با دیگران بجنگم. من تحت هیچ عنوانی حاضر نیستم بخاطر آنچه که اصطلاحاً منافع ملی نامیده می‌شود دست به سلاح ببرم. من حاضرم با تمام وجودم برای زندگی وآزادی تاپای جان بجنگم. از این زاویه بدون شک بین من وآن پاسیفیست اروپائی که فکر می‌کند عامل جنگ تنها یک‌ طرف است وتنها اوست که منشاء تمام پلیدی‌های دنیاست، شکاف بوجود می‌آید.
از نظرمن جنگ پدیده‌ای وحشتناک است، ولی تجاوز نهایت زشتی وپلیدی است. اگرتمام دنیا بجزآلمان درسال ۱۹۳۹ ادعا می‌کردند که جنگ زشت‌ترین پدیدهٔ عالم است، امروز هیتلر آقای عالم بحساب می‌آمد. به این اعتبار، من معتقد هستم که باید برعلیه تجاوز مبارزه کرد، حال ازجانب هرفرد، نیرو و یا کشوری که باشد، وآنهم تنها در مواردی که مسئلهٔ آزادی وزندگی دربین باشد، نه زمانی که کسی بخواهد قلمرو دیگری را تصرف کند.
زمانی که من اصطلاح "صلح کن، عشق نه‌ورز" را مطرح کردم قصدم موعظه کردن برعلیه مقولهٔ عشق نبود، بلکه قصدم قبل از هرچیز این بود که نیشتری به تابوی مرثیه‌های رایجی که بسیاری از واعضین "متمدن" درمورد صلح وعشق، برادری، همدردی، بخشش وعفو وغیره وعظ می‌کنند، بزنم. موعظه‌هائی که به مردم چنین القاء می‌کنند که اگر همین فردا همه سلاح‌ها را زمین بگذارند، زمین بهشت برین ومملو از عشق ودوستی خواهدشد. عشق درزندگی ما انسان‌ها موهبت کمیابی است. به‌باورمن یک انسان می‌تواند حداکثرده نفر را دوست داشته باشد. ودر بهترین حالت اگرشخصی بسیار رئوف وعاطفی باشد این رقم می‌تواند به بیست برسد. در زندگی یک انسان معمولی شاید حداکثر ده نفر وجود داشته باشند که او را واقعاً دوست داشته باشند. واگر خیلی خوش‌شانس و خوش‌برخورد باشد شاید این رقم حداکثر به بیست برسد. محدوهٔ دوست داشتن برای ماانسان‌ها تا این حد تنگ است. به این لحاظ کسی که می‌گوید من عاشق آمریکای لاتین یا جهان سوم ویا انسانیت هستم، بنظر من یک تعارف است وچنین علاقه‌ای واقعی نبوده وبلکه نامفهوم وبی معنی است. چندسال پیش آهنگی ورد زبان‌ها بود که خوانندهٔ آن با صدای دلنشین خود می‌خواند"عشق به اندازه کافی وجود ندارد که نصیب همه بشود". عشق آن ارزش وصفیر خوش یُمنی نیست که بتوان با توسل به آن مشکلات بین‌المللی را حلّ‌وفصل کرد. برای حّل تعارضات بین‌المللی ما ارزش‌های دیگری نیاز داریم. ما نیاز به احساس عدالت‌خواهی وانصاف، فهم‌ وشعور، تفکر، توان قراردادن(امپاتی) خود درشرایط دیگران داریم. مانیاز به توان فکری برای سازش وبعضاً گذشت وسخاوت‌مندی داریم. امر صلح از طریق خودکشی متحقق نمی‌شود. "من جانم رابرای خوشبختی تو فدا می‌کنم." ویا "من آرزو می‌کنم که توجانت را فدا کنی تا من خوشبخت زندگی کنم." این دو موضع یکی بوده وتفاوت چندانی با یکدیگر ندارند.
بعقیدهٔ من مقوله‌هائی مانند عشق، همدردی، بخشندگی وگذشت متضاد وبازدارندهٔ جنگ نیستند. نه، تنها مقوله‌ای که متضاد وبازدارندهٔ واقعی جنگ است، صلح است. اگر روزی روزگاری درزمان حیاتم من به این سعادت نائل شوم که به‌بینم اسرائیل وفلسطین مانند دو کشور همسایه با احترام متقابل نسبت به یکدیگر عاری از ترور، استثمار، ستم، توسعه طلبی، خشونت وخونریزی درکنار هم زندگی کنند، ولو اینکه مردم این دو‌کشور همدیگر را دوست نداشته باشند وعشقی بین آنها نباشد، درآنروز من از ته دل خوشحال خواهم شد. همانگونه که شاعر معروف روبرت فورست می‌گوید"باپرچین‌های خوب می‌توانیم همسایه‌های خوبی برای یکدیگر باشیم".
یکی از عواملی که تأثیر به‌سزائی درپیچیدگی درگیری خاورمیانه بین فلسطینی‌ها و یهودیان اسرائیلی داشته است، این است که هردو دراساس خود دوملت قربانی هستند. هردوملت قربانی یک ستم هستند. اروپائی که جهان عرب را تصرف کرد وبه استثمار کشید فرهنگ آنرا لگدمال ومردم آنرا تحقیر وبه اسارت کشید وآنرا به میدان بازی سیاست‌های امپریالیستی خود تبدیل کرد، همان اروپائی است که یهودیان را مورد شنیع‌ترین شکل تبعیض وتعقیب قرارداد ودرنهایت به کشتاردسته‌جمعی ونسل کشی آنها درمقیاسی که تاریخ بیاد نداشت دست زد، است. همانگونه که برتولت برشت در اشعارش می‌گوید، بشریت انتظارداشت که بین این دوخلق قربانی حداقل پس از آن همه جنایت که به آنها روا داشتند، همبستگی متقابل پدید آید. ولی واقعیت بگونه‌ای دیگر رقم خورد وهمبستگی بین قربانیان یک ستم جای خودرا به یکی از خون‌بارترین درگیری‌های بعد از جنگ دوم جهانی داد. فرزندان یک والدین بد و خبیث همدیگر را دوست نخواهند داشت، چراکه هریک از آنها درچهرهٔ دیگری تصویر پدرومادر نالایق خودرا می‌بیند.
این مسئله نه تنها درمورد یهودیان اسرائیلی وفلسطینی‌ها صادق بلکه درمورد اعراب واسرائیل نیز عمل می‌کند. هرطرف این مناقشه تصویری از ستمگران گذشته را در سیمای دیگری می‌بیند. (لازم است که توضیح بدهم که دانش زبان عربی من چندان خوب نیست، ومن بیشتر ترجمهٔ آثارادبی این کشورها را مطالعه می‌کنم). دراکثرآثارادبی کشورهای عربی تصویری که از یهودیان، بویژه یهودیان اسرائیلی ارائه می‌شود، زشت بوده و آنهارا ادامه دهندگان راه سفیدپوستان مخوف، خونخواروبی عاطفهٔ استعمارگر اروپائی نشان داده وبه‌خواننده خود چنان القاء می‌کنند که یهودیان اسرائیلی همان جنایتکاران اشغالگر سفید اروپائی هستند که این‌بار با ماسک یهودیان به خاورمیانه بازگشته‌اند. این‌ها همان جانوران قبلی هستند. ماآنهارا درهرلباسی که باشند می شناسیم. عرب‌ها، ومتأسفانه بسیاری از نویسندگان سرشناس عرب، مارا آنگونه که هستیم نمی‌بینند. ما یهودیان اسرائیلی درواقعیت امر مردمی هستیم آواره وعصیان‌زده که فجایع وکابوس‌های بیشماری را نه تنها در اروپا بلکه دربسیاری از کشورهای عربی واسلامی از سرگذرانده‌ایم وبرای یافتن جان‌پناهی باهزاران امید وآرزوبه این سرزمین بازگشته‌ایم. نیمی از یهودیان اسرائیل را مردمی تشکیل می‌دهند که از کشورهای عربی واسلامی به بیرون پرتاب شده‌اند. اسرائیل بزرگترین کمپ آوارگان یهودی جهان است. نیمی از مردم اسرائیل آوارگان رانده شده از کشورهای عربی هستند. ولی متأسفانه عرب‌ها ما را اینگونه که هستیم نمی‌بینند، بلکه ما را دست‌نشاندگان و ادامه‌دهندگان استعمار می‌دانند. ما یهودیان اسرائیل نیز عرب‌ها را بویژه فلسطینی‌ها را درک نمی‌کنیم. آنها نیز سال‌ها قربانی ستم، تجاوز، استعمار وتحقیر بوده‌اند. ما آنها را انسان‌های مشکل‌ساز، ونازیسیست‌هائی می دانیم که با چفیه‌های عرق کرده ، سبیل‌های کلفت وچهره‌های آفتاب سوخته کماکان به ورزش قدیمی خود( شُترسواری) مشغول بوده وآرزوئی بجز قتل عام یهودیان ندارند، می‌دانیم. درحالیکه واقعیت چنین نیست وتمام این برداشت‌های غلط تابوی بجامانده از سلطه استعمار ویک نیروی استعماری است. چنین درکی در درجه اول ریشه در ناآگاهی عمیق تاریخی هردوطرف مناقشه دارد. علل این کم‌دانشی نه در درک سیاسی آنها، بلکه عدم آگاهی از پیشینهٔتاریخى یکدیگر وتأ ثیرات روانی که ستم ناشی از سلطهٔ استعمار برآنها داشته است، می‌باشد.
سال‌ها من یکی از منتقدین جدی جنبش ملی فلسطینی‌ها بوده‌ام. یکی از علل انتقاد من جنبهٔ تاریخی دارد. اساس این انتقاد این است که این جنبش هرگز حاضر نبوده که وابستگی تاریخی یهودیان اسرائیل را به این سرزمین ببیند وبه رسمیت بشناسد. آنها هرگز شهامت این را نداشته‌اند که اعتراف کنند، وبه مردم خود بگویند که اسرائیل مدرن دست‌پخت استعمار نبوده. و بالافاصله جادارد اضافه کنم که همین انتقاد نیز به صهیونیست‌های اسرائیلی وارد است که هرگز نتوانستند بخود بقبولانند که در اسرائیل ملتی بنام فلسطین که خیلی هم حقیقی است وبهمان میزان که آنها حق دارند، از حقوق ملی برخوردارند، وجوددارد. گناه این نا‌آگاهی بگردن رهبران گذشته وحال هردوملت است که آگاهانه ویا نا‌آگاهانه یا نتوانستند عمق این تراژدی را درک کنندو یا نخواستند که به‌فهمند وبه آن اعتراف کنند.
من هرگز باور نداشته و ندارم که عشق ودوستی یک شبه بین دو ملت جوانه بزند و بارور شود. انتظار چنین معجزه‌ای را نباید داشت. حلّ این مسئله به این آسانی نیست ونباید انتظار داشت که به روال داستان‌های داستایوسکی، آنتاگونیسم بین دوملت یک شبه برطرف گرددویهودیان اسرائیلی وفلسطینی‌ها یک روز صبح آفتابی زیبا مانند دوبرادر که پس سال‌ها جدائی وحرمان همدیگررا باز یافته‌اند، یکدیگر را درآغوش بگیرند و اشک شوق بریزند وبگویند "آه، مرا بخاطر تمام مصائبی که به تو تحمیل مردم ببخش، این سرزمین از آن تو، عشق ومحبت تو برای من کافی است". من هرگز چنین انتظاری ندارم. آرزو وانتظار من دربهترین حالت متارکهٔ شرافتمندانهٔ بین فلسطینی‌ها ویهودیان اسرائیلی است. وباید یادآوری کنم که همه طلاق‌ها راحت و بی دردسر نیستند، حتی آنهائیکه شاید وباید عادلانه باشند. هرطلاقی دردآور است. بویژه این طلاق که بجهات مختلف عجیب وغریب است، چراکه هردوطرف مجبورند پس از طلاق درهمان آپارتمان زندگی کنند، هیچکدام از طرفین حاضر نیست خانه را ترک کند. مضفاً اینکه خانه چنان کوچک است که قطعاً باید درمورد اینکه چه کسی از کدام اطاق خواب استفاده کند، تصمیمی ویژه گرفته بشود. تازه اگر درمورد آشپزخانه نخواهیم صحبتی بمیان بیاوریم. تکلیف اطاق نشمین چه می‌شود؟ خیلی پیچیده است. ولی بهرحال بهتر از جهنمی است که امروز برای یکدیگر بخاطر این سرزمین دلبند خود بوجود آورده‌اند. هردو ملت تحت فشار هستند. فلسطینی‌ها هرروز مورد ستم واقع می‌شوند، تعقیب و تحقیرمی‌شوند وخانه وکاشانه آنها توسط ارتش بیرحم رژیم اسرائیل برسرشان خراب می‌شود. شهروندان اسرائیلی نیز روزانه مورد حملهٔ تروریست‌های بیرحمی که تفاوتی بین کودک وزن ومرد وپیر وجوان و دختروپسر ومردمی که خرید می‌کنند، قائل نیستند. این طلاق هردردی که داشته باشد بهتر از این است. بویژه اینکه این یک متارکهٔ عادلانه وضروی است. وقتیکه ما موفق شدیم که به این جدائی دردآورجامهٔ عمل بپوشانیم و دو دولت جداگانه بنا کنیم، که باید حدوداً براساس واقعیت‌های موجود جمعیت‌شناسی دوملت تعیین گردد ـ من دراینجا قصد ندارم که نقشه‌ای جغرافیائی تعیین کنم، ولی می‌توانم حداقل اشاره کنم که مرزهای جغرافیائی باید براساس مرزهای قبل از جنگ ۱۹۶۷ تعیین گردد و درمورد پاره‌ای از اماکن مقدسه در اورشلیم توافق‌های ویژه‌ای صورت گیردـ تاوقتیکه این متارکه متحقق نشده ومرزی بین دو دولت مستقل فلسطین واسرائیل تعیین نشده من فکر می‌کنم هیچیک از دوملت فلسطین واسرائیل حاضر باشند بادیگری فنجانی قهوه بنوشد.
تازه وقتیکه به‌آن مرحله برسیم وپس از اینکه موفق شدیم که این مرز رابکشیم، آنوقت می‌توانیم مورد نوشیدن قهوه را مطرح کنیم. بلافاصله پس از اینکه این سرزمین کوچک تقسیم شد، من می‌توانم بشما قول بدهم که قادر خواهیم بود نه تنها قهوه بلکه در آشپزخانهٔ کوچک این سرزمین علیرغم اقتصاد جداگانه حتی غذایمان را مشترک پخت کنیم. ویا شاید حتی بتوانیم بازار مشترک خاورمیانه وپول مشترک خاورمیانه را نیز سامان دهیم. ودلم می‌خواهد به شما اروپائی‌ها اطمینان بدهم : که گرچه درگیری خاورمیانه، یک درگیری خونین، بی‌رحمانه، دهشتناک وعذاب‌آوراست، ولی مطمئن باشید این نزاع نمی‌تواند تاهزار سال ادامه پیدا کند. وبدون شک هزار سال طول نخواهد کشید تاما هم موفق شویم ایوروی (پول مشترک) خاورمیانه را سامان دهیم. مابرای رسیدن به هدف وقت کمتری صرف خواهیم کرد. خیلی خیلی کمتراز شما خون خواهیم ریخت. بنابراین کمی احتیاط کنید، وبجای اینکه با مشت‌های گره کردهٔ خود بقول شما ما جهودهای احمق وعرب‌های بی‌شعور، بی‌رحم، فناتیک، افراطی وخشونت طلب رانشان دهید، مارا بحال خود بگذارید وکمتر انگولک کنید. تاریخ خونریزی وکشتارما مسلماً زمان بسیار کمتری ازتاریخچهٔ بربریت وکشت‌و کشتار شما اروپائی‌خواهد گرفت. می‌دانم که پیش‌بینی مسائل کاربسیارخطرناکی است، بویژه اگر غربی نباشد. ونیز می‌دانم رقابت کردن باشما دراین مورد می‌تواند پی‌آمدهای مرگباری داشته باشد. ولی معهذا من این جرأت رابخود می‌دهم که چانه‌ام راجلو بیاورم وبا پرروئی به شما یادآوری کنم که ما مردم خاورمیانه صدها سال مانندشما اروپائی‌ها به کشتاریکدیگرو دیگران ادامه نخواهیم داد، وسنت شمارا پی نخواهیم گرفت. مامشکل خودمان را سریعتراز شما حلّ وفصل خواهیم کرد. چقدرسریعتر؟ ایکاش می‌توانستم به این سئوال پاسخ صریح بدهم! ولی با تمام تنگ‌نظری وحماقت‌های رهبران سیاسی هردوملت، دیر یازود راه حلّی برای این دمل چرکین پیدا خواهدشد.

اولین گام لازم و حیاتی برای حّل این مشکل تشکیل دو دولت مستقل است. اسرائیل باید به مرزهای اولیه‌ای برگردد که در سال ۱۹۴۸ وحتی قبل از آن درنظر گرفته شده بود: به‌رسمیت شناختن یکدیگر، دولت درمقابل دولت، استقلال درمقابل استقلال وتضمین امنیت درمقابل تضمین امنیت. وفاداری به اصول همسایگی واحترام متقابل. رهبری فلسطینی‌ها باید احساس مسئولیت کند وبرای یکبار هم که شده کاری را انجام دهد که هرگز انجام نداده است، وآن اینکه روشن و واضح برای مردم خود توضیح دهد که اسرائیل یک حادثهٔ تاریخى، یک سوء تفاهم ومحصول دسیسهٔ تحمیلى استعمار نبوده، بلکه سرزمین وکشور اسرائیل خانه و وطن یهودیان اسرائیلى هم هست. گرچه چنین اعترافى برای رهبران سیاسى فلسطین بسیار دشوار و درد‌آور خواهد بود، ولی حیاتى و بسیار ضروری است. و همینطور وظیفهٔ رهبران سیاسى ما یهودیان اسرائیل است که به‌مردم بقبولانند که فلسطین سرزمین فلسطینى‌ها و خانهٔ‌پدری آنهاست، هرچند ممکن است برای ما ناراحت‌کننده و آزاردهتده باشد.
درگیرى اعراب ـ اسرائیل و اسرائیل ـ فلسطین امروز وخیم نشده است. بلکه از سال‌ها پیش وخیم بوده، ده‌ها سال است که این درگیری باشدت وحدّت تمام ادامه داشته ودارد. از زمان‌هاى بسیار دور واز زمانیکه هردوطرف مناقشه حتى حاضر نبودند نام یکدیگر را به‌زبان بیاورند. از همان زمانىکه فلسطینى‌ها وکشورهاى عربى حتى حاضر نبودند کلمهٔ کثیف اسرائیل را برزبان بیاورند. آنها ترجیح مىدادند از واژهٔ صهیونیست ویا "عروسک خیمه‌شب‌بازى"، نیروی متجاوز، عفونت ودولت دست‌نشانده استفاده کنند.
تامدت‌ها بسیارى از فلسطینى‌ها واکثر کشورهاى عربى اظهار‌مى‌داشتند که اسرائیل وجود ندارد، کشور اسرائیل یک نمایش خیمه‌شب‌بازى است که هر روز مى‌تواند درجائى و نقطه‌اى دیگر از جهان به‌روی صحنه آورده شود. کافى‌است تا آنها دسته‌جمعى ومتحد دست به اعتراض بزنند تا اربابان آنها مجبور شوند بساط حکومت‌دست‌نشاندهٔ خودرا برچینند وآن‌را درنقطه‌اى دیگراز دنیا مثلاً استرالیا پیوند زنند. هستى اسرائیل در نظر آنها واقعیت نداشت و آن‌را تنها یک خواب‌بد وکابوس معنا مىکردند وفکر مى‌کردند اگر همهٔ آنها باهم چندین‌بار محکم پلک بزنند مسلماً از خواب بیدار خواهند شد و خواهند دید که اسرائیل کابوسى بیش نبوده و وجود خارجی ندارد. برخورد آنها با پدیده‌اى بنام اسرائیل بیشترشبیه به برخورد با یک عفونت سطحى بود، وفکر مى‌کردند چنانچه باناخن آن‌را فشار بدهند، این چرک بیرون مى‌آید و ناراحتى برطرف مى‌شود. وحتى چندین بار تلاش کردند که با استفاده از نیروى نظامى این عفونت را جراحى کنند که موفق نشدند و این عدم موفقیت باعث ناامیدى وعصبانیت بیشتر انها شد. البته موضع اسرائیلى‌ها هم بهتر نبود، آنها نیز حاضر نبودند واژهٔ "ملت فلسطین" را به‌زبان بیاورند. ما در نوشته‌ها و گفته‌هاى خود از عباراتى مانند"مردم بومى" ویا"عرب‌هاى ساکن در کشورما" استفاده مى‌کردیم. ما از رژیم ناصر در مصر بیشتر پان‌عربیست بودیم. چرا‌که اگر کسى پان‌عربیست باشد دیگر وجود ملتى بنام فلسطین موضوعیت خود را از دست مى‌دهد. جهان عرب بسیار بزرگ است وفکر مى‌کردیم آنها به‌آن تعلق دارند. سال‌ها ما نمى‌تواستیم ونمى‌خواستیم این واقعیت را باور کنیم که فلسطیى‌ها نمى‌توانند درجائى دیگر وکشورى دیگر درجهان عرب زندگى کنند، خانه وموطن آنها همین‌جاست. ما نمى‌خواستیم این واقعیت تلخ راببینیم وبشنویم.
آن‌دوران دیگر گذشته است. هردوملت فلسطین ویهود دیگر دریافته‌اند که طرف مقابل وجود دارد و واقعى است، وبسیارى از مردم هردوطرف دریافته‌اند که دیگرى از بین نخواهد رفت. موجودیت آن واقعى و پایا است. شما چه فکر مى‌کنید؟ آیا از رسیدن به‌چنین درکى راضى‌اند؟ آیا آن لحظه‌اى که به‌این واقعیت پى‌بردند،ارضاء شدند؟ اصلاً. برعکس باید اعتراف کرد که چنین لحظه‌اى یکى از دردآورترین لحظات در زندگى هر دو‌طرف بوده است. چنین لحظه‌اى براى هر دو‌طرف درست مانند زمانی است که شخص بیمارى از بیهوشى، بیدار شود ومتوجه شود که دست یا پایش را قطع کرده‌اند. ضمناً باید برایتان بگویم که بیمارستانى که این بیماران ما درآن بسترى بوده‌اند، بیمارستانى بوده با امکانات وتجهیزات ناچیز وتازه دکترها نیز چندان پزشکان باتجربه‌اى نبوده‌اند، مجسم کنید خانواده‌هاى هر دوبیمار ما در بیرون اطاق عمل ایستاده‌اند، عصبانى و ناراحت از خود ویکدیگرودکترها. این تصویر امروزین خاورمیانه است. امروز دیگر بر‌همه روشن شده که تقسیم این سرزمین به‌دو کشور وبا دو دولت مّلى امرى اجتناب‌ناپذیر است. یک کشور که اکثریت آن یقیناً یهودى خواهد بود، وطبعاً آنها اکثریت را خواهند داشت. کشورى که پس از عقب‌نشینى اسرائیل از سرزمین‌هاى اشغالى کوچکتراز یک سوم یکى از بخش‌هاى انگلستان خواهدبود. این سرزمینى خواهد شد که همهٔ کشورهاى جهان وحتى کشور همسایهٔ ما باید آن‌را به‌عنوان کشور ملى یهودیان اسرائیل به‌رسمیت به‌شناسند. بهاى آن این خواهد بود که ملت فلسطین نیز باید از همین حقوق ومساوى باآن برخوردار باشد. آن‌ها نیز باید سرزمین و وطنى داشته باشند. مانند یهودیان گرچه یقیناً کوچکتر خواهدبود. ولى بهرحال کشور و موطن آنهاخواهدبود.
مسئلهٔ آوارگان فلسطینى سال ۱۹۴۸ وچگونگى سروسامان دادن به‌وضعیت آنها مهمترین مسئلهٔ این بحران است، که اهمیت‌اش از مسئلهٔ تعیین مرزها، اماکن‌مقدسه، وهرمسئلهٔ دیگری بیشتر است. این انسان‌ها خانه وکاشانهٔ خود، دارائى خود وحتى بسیارى از آنها وطن خود را در۱۹۴۸ درطى جنگ استقلال اسرائیل از دست داده‌اند. اختلاف‌نظرهای عمیقى دراینکه گناه این تراژدى انسانى بگردن کیست ویا حداقل کدام طرف بیشتر مقصر است، دربین طرفین وجود دارد. برخى از تاریخ‌نویسان مدرن اسرائیلى، اسرائیل را مقصر مى‌دانند. تاچند سال دیگر مسلماً ما مشاهده خواهیم کرد که حداقل پاره‌اى از تاریخ‌نویسان مدرن عرب این همت رابخرج بدهند ودولت‌هاى عربى وقت را مسئول بخشى از این تراژدى بدانند. که امیدوارم تاچنین زمانى من زنده باشم وشاهد ان باشم. درهرحال جدااز اینکه تاریخ‌نویسان گناه این مشکل را چگونه تقسیم کنند، مسئله آوارگان فلسطینى اهمیتى صد چندان دارد. هرفلسطینى که خانه‌بدوش و بیکار و بىوطن است باید صاحب خانه وکار و وطن وپاسپورت خویش شود. قدرمسلم این‌است که اسرائیل به‌تنهائى نمى تواند پذیراى آنها باشد. قبول چنین مسئله‌اى بمعناى خودکشى براى اسرائیل خواهد بود، چراکه در آنصورت یهودیان اسرائیلى اکثریت خود را از دست خواهند داد. ولى معهذا اسرائیل باید بخشى از این راه‌حّل باشد. اسرائیل چه‌بخواهد وچه‌نخواهد باید بخشى از مسئولیت حّل این تراژدى را بعهده بگیرد. حال چه میزان از مسئولیت، مسئله‌اى آکادمیک وقطعاً جانبدارانه وپیچیده است. ولى بهرحال بخشى از مسئولیت بعهدهٔ اسرائیل است. اسرائیل نمى‌تواند شانه خالى کند. بخش دیگرى از مسئولیت بگردن رهبرى فلسطینى‌ها درسال ۱۹۴۷ و دولت‌هاى عربى درسال ۱۹۴۸ است. اسرائیل دربازگشت آوارگان فلسطینى به‌کشور اسرائیل، نوارِ‌غزه وساحل‌غربى رود اردن باید کمک کند. وبه‌همین سیاق این حق مسلم اسرائیل است که مسئلهٔ یک میلیون یهودى را که پس ازجنگ ۱۹۴۸ از کشورهای عربى رانده شدندوخانه وکاشانهٔ خودرا از دست دادند، رامطرح کند. این‌دسته از یهودیان دیگر نمىخواهند به‌کشورهاى باز گردند. آنهانیز تمام داروندارخودرادرعراق، سوریه، یمن، مصر، شمال‌آفریقا، ایران، لبنان بجا گذاشته‌اند وبخشاً مجبورشدند که بجابگذارند چراکه تحت پیگردواذیت وآزار بودند. این مسئله نیز باید حّل‌وفصل شود. اگرمن نخست وزیر اسرائیل بودم، پای هیچ قرارداد صلحى را امضاء نمی‌کردم قبل از اینکه مسئله آوارگان فلسطینى حّل وتوافقی جهت اسکان والحاق آنها به دولت فلسطین صورت گیرد. هرتوافقى بدون درنظرداشتن سرنوشت این آوارگان خود بُمبى ساعتى است که هرآن امکان انفجار آن وجود دارد. این مسئله به‌لحاظ انسانى واخلاقى وامنیتى وملّى یکى از کلیدى‌ترین گره هاى پروسهٔ صلح بوده وباید قبل ازعقدهرقراردادى حّل‌وفصل شود. خوشبختانه مادرمقیاس یک قاره ویا کشورى مانند بحث نمىکنیم، بلکه صحبت برسرچند صدهزار خانهٔ مسکونى وکاراست.
همهٔ آوارگان فلسطینى درحال حاضر خانه‌بدوش وبى‌مسکن وبى‌وطن نیستند. ولی باید اذعان کنم که درد و رنج وبى‌وطنى وبى‌مسکنى همهٔ آوارگان فلسطینى که دربدترین شرایط غیرانسانی در اردوگاههاى آوارگان مى‌پوسند وروزگار مى‌گذرانند، درد ورنجِ ... من است. اگرراه‌حّلى انسانى براى این انسان‌ها درنظرگرفته نشود، اسرائیل هرگز ذره‌اى آزادى وامنیت احساس نخواهد کرد، ولو اینکه بهترین توافقنامهٔ صلح را با همسایهٔ فلسطینى خود امضاء کند. من مى‌خواهم بعنوان اولین پروژهٔ مشترک بین یهودیان اسرائیلى وعرب‌هاى فلسطینى بعد از انعقاد قرارداد صلح وتشکیل دو دولت، پیشنهاد کنم که هردوملت ابتکار بخرج داده وبدون قبول هرگونه کمک خارجى، خودشان، دلار در مقابل دلار، بناى یادبودى، بیاد همهٔ حماقت‌ها و بدسگالى‌هاى گذشتهٔ خویش بنا کنند. همه مى‌دانند ودر ضمیر خود اذعان دارند روزى که قرارداد صلح امضاء شود، سهم سرزمین‌های فلسطینى بسیارکمترازآن خواهدبود که درپنجاه‌وپنج سال پیش قبل ار پنج جنگ خونین وصدوپنجاه‌هزار کشته مى‌توانست باشد. اگر رهبران سیاسى فلسطین در سال‌هاى ۱۹۴۷ و۱۹۴۸ کمى کمتر فناتیک، یکدنده وسازش‌ناپذیر بودند وپیشنهادى را که درنوامبرسال ۱۹۴۷ از طرف ایالات متحده بود، مىپذیرفتند وضعیت امروز خیلی بهتر از این بود. درعین حال اسرائیلى‌ها هم کمترخطا نکردند. آنها نیز باید به‌دلیل خود‌خواهى، قدرت‌طلبى، خودمحوربینى وبى‌شعورى گذشته خود دربناى چنین تندیسى کمک کنند. چرا‌که اگر درآن زمان سرمست از پیروزى نظامى ۱۹۶۸ نبودند، مى توانستند به توافق بسیار آبرومندانه‌تروبهترى دست یابند. هردوملت باید دربارگاه وجدان خود عملکرد گذشته خود را به‌قضاوت بنشینند. هردوملت باید بخاطر حماقت‌هاى گذشته خود از خود انتقاد کنند. خوشبختانه امروز این مانع بزرگ شعورى برطرف شده است. اگر امروز از مردم حاشیهٔ دریاى‌مدیترانه و روداردن همه‌پرسى بدون در نظر‌داشت مذهب، موقعیت اجتماعى وسیاسى وبا پاسپورت وبى‌پاسپورت صورت گیرد واز آنهایک سئوال شود: چه باید کرد؟ (پرسیده نشود که چه راه‌حلّى عادلانه است، واینکه خودشان چه مى‌خواهند که بشود) فقط یک سئوال، مسلماً هشتاد درصد آنها خواهند گفت: "تقسیم وتشکیل دو دولت مستقل". وبخشى اضافه خواهند کرد: "حداقل همه‌چیز تمام مى‌شود، گرچه بغایت غیرعادلانه است". از هردو طرف چنین جملاتى را خواهیم شنید. تقریباً همه امروز به‌سود وزیان این متارکهٔ اجتناب‌ناپذیر واقف هستند. دراین رابطه انچه که امیدوار کننده است، این است که پس از صدسال براى اولین‌بار یهودیان اسرائیل وعرب‌هاى فلسطینى بلحاظ فکرى یک‌گام از رهبران سیاسى خود جلوتر هستند. آنروز دیر نیست که یک رهبر سیاسى خردمند از هرطرف فریاد برآورد وبگوید:" دیگربس است، کافیست. خواب‌هاى توراتى را کنار بگذارید، شما مى‌توانید ومختار هستید که آرزوهاى خودرا درخواب ببینید. مى‌توانید دررویاهاى خود حسرت سال‌هاى قبل از ۱۹۴۷ وناراحتى‌های سال‌هاى بعد از ۱۹۶۷ رابخورید. فانتزى عیب نیست وکسى آنرا سانسور نخواهد کرد، به‌خود شمامربوط است. واقعیت امروز چیز دیگرى است. واقعیت امروز مرز‌هاى سال‌هاى ۱۹۶۷ است، با چند صد متر کمتر وبیشتر، که این نیز با توافق وسازش طرفین حّل خواهد شد. و در مورد اماکن مقدسه نیز باید یک توافق مشترک صورت گیرد، بگونه‌اى که هردوطرف حق بهره‌ورى از آنها را داشته باشند. وتنها ازاین طریق مى‌توان این مسئله پیچیده را حلّ کرد". درچنین لحظه‌اى که رهبران سیاسى درهر دوطرف درگیرى مى‌خواهند چنین پیامى را بیاورند، درخواهند یافت که هر دوملت داغدیده بیش از هروقت دیگر آمادهٔ پذیرش آن هستند. آماده شده‌اند، باگذر از دالانى از رنج وعذاب به‌درازاى صدسال وغوطه‌ور شدن دردریائى از خون به‌حجم خون صدها هزارنفر، آماده‌اند. قبل از اینکه این بخش را به‌پایان برسانم دلم مى‌خواهد که یک مورد دیگر را نیز توضیح دهم: شما چه مى‌توانید بکنید؟ چه کمکى از دست افکار عمومى بر مى‌آید؟ اروپائى‌ها چه مى‌توانند بکنند؟ جهان پیرامونى جدا از سرجنباندنها وگفتن "چه وحشتناک است!" چه مى‌تواند بکند؟ شما مى‌توانید کمک کنید. در درجه اول باید متأسفانه بگویم که تمایل بسیار شدیدى دربین افکار شما اروپائى‌ها وجود دارد که با انگشت سبابه یک طرف را نشان دهید وگناه را بگردن او بیاندازید. درست مانند مدیران مدارس قدیمى که شاگردان خود را تهدید مى‌کردند. درشما نیز چنین تمایلى عمل مى‌کند وعادت کرده‌اید که با اشارهٔانگشت بگوئید:" از خودتان خجالت نمى‌کشید؟". چنین برخوردهاى نسنجیده وجانبدارانه‌اى در روزنامه‌هاى اروپائى زیاد بچشم مى‌خورد که یا یهودیان اسرائیلى را مورد خطاب قرار مى‌دهند ویا عرب‌هاى فلسطینى ویا مسلمانان را. این برخوردها در بهترین حالت بسیار ساده‌لوحانه، کوته‌بینانه واز روی کم‌دانشى است. من دیگر از هیچ جنبه‌ای خود را اروپائى نمىدانم، تنها رابطهٔ من با اروپا درد وحرمانى است که از طریق ژنیتیک از پدرم وپدر‌بزرگم، از رنجشان، واز عشق بدون پاسخ‌اشان نسبت به اروپا، به‌ارث برده‌ام. ولى من اگر امروز اروپائى بودم در تهدید کردن دیگران احتیاط زیادى مى‌کردم وبجاى اینکه با انگشت سبابه یهودیان اسرائیلى و یا عرب‌هاى فلسطینى را نشانه گرفته ومورد قضاوت قراردهم، تلاش مى‌کردم بهرمیزان که در توانم بود بهر دوطرف کمک کنم، تا این تصمیم درد‌آور و تاریخى را بگیرند. اسرائیل با ترک سرزمین‌هاى اشغالى وبابرچیدن آبادى‌هاى یهودى‌نشین از این مناطق وعقب نشینى وانتقال اجبارى یهودیان ساکن این مناطق به‌وجهٔ سیاسى خود در بین یهودیان این ضربهٔ جدى وارد خواهد کرد ودرواقع بخشى از لبهٔ تیز درگیرى را که متوجه فلسطنى‌ها بود، به درون کشور بر‌گردانده وبدین‌ترتیب وحدت‌ درونی که تاکنون به‌اعتبار درگیرى با فلسطینى‌ها وجود داشت شکاف برمى‌دارد. اسرائیل با عقب‌نشینى از سرزمین‌هاى اشغالى و واگذاری آنها به فلسطینى‌ها، به‌لحاظ امنیتى ریسک بزرگى را متقبل مى‌شود. ریسک قبول خطرى است که نه‌از جانب فلسطینى‌ها بلکه از طرف پاره‌اى از قدرت‌هاى افراطى عرب اورا تهدید مى‌کند. این احتمال وجود دارد که این قدرت‌هاى افراطىعرب از طریق سرزمین‌هاى فلسطینى اسرائیل را مورد حمله قرار دهند. فاصلهٔ این سرزمین‌ها تا نزدیک‌ترین شهرهاى اسرائیلى تنها دوازده کیلومتر خواهد بود. این بدین معناست که فاصلهٔ تنها فرودگاه بین‌الملى ما تا مرز فلسطین تنها هفت کیلومتر خواهد بود. دوسوم مردم اسرائیل در شعاعى به‌اندازهٔ بیست کیلومتر از فلسطین قرارخواهند گرفت. اورشلیم در مرز دوکشور قرار خواهد گرفت. اتخاذ چنین تصمیمى وقبول چنین ریسکى احتمالى براى اسرائیلى‌ها آسان نیست، معهذا تنها راه است. فلسطینىها نیز سهم خود را خواهند گرفت، و متأسفانه این سهم زیاد نخواهد بود، ومجبورند بخشى از سرزمین‌هائی را که تا قبل از سال ۱۹۴۸ در اختیار داشتند قربانى امرصلح کنند. .مسلماً این مسئله براى آنها بسیار دردآور خواهد بود. خداحافظ حیفا، خداحافظ جفا و خداحافظ بیرشوه ( Haifa, Jaffa, Beer Sheva ( وچندین وچند شهر وروستاى دیگر که تا قبل از ۱۹۴۸ در اختیار عرب‌ها بود ودیگر نیست و درآینده نیز نخواهد ودیگر هرگز فلسطینى نخواهند بود. درد وحرمان از دست دادن این سرزمین‌ها برای فلسطینى‌ها بسیار عذاب‌آور و طاقت‌فرسا خواهد بود. حال اگر در وجود شما ذره‌ای احساس همدردى وکمک وجود دارد که قصد نثار آن به این دوملت را دارید، زمان آن فرارسیده است. زمان طرفداری از اسرائیل ویا جنبش فلسطین سپری شده است. زمـــان، زمـــانِ طرفدار امــــرصـــلح بــــودن اســــت. بفــــــرمـــــائیـــــــد کمــــــک کنیـــــــــد!


پایان بخش دوّم
ادامه دارد
برگردان: محمود حسینی شوشتری
۲ مرداد ۱۳۸۶









بخش سوم

رضایت پنهان!

قلم فرسائی یک نویسنده درباب نوشتارهای خود حکم زنای مُحرمه را داشته ودر عالم ادبیات از گناهان کبیره محسوب می‌شود. سال‌ها پیش کتابی برای کودکان نوشتم بنام سومچی (Soumchi)، این کتاب درواقع بیشتر جنبهٔ شخصی داشت وبه‌صورت اوٌل شخص مفرد تحریرشده بود. در این کتاب من بخشی از زندگی دوران کودکی خود را به‌رشتهٔ تحریر درآوردم. مدتی بعد خبرنگاری بامن مصاحبه کرد واز من پرسید: " آقای اوز، ممکن است با زبان خود موضوع کتاب جدیدتان را برای ما توضیح دهید؟". توضیح درمورد موضوع نوشته‌هایم همواره یکی از مشکلات اساسی من بوده وهست. قصد من ارائهٔ یک تحلیل ویا خدائی نکرده سعی در ورود به قلمرو متخصصین امرنبوده وحتی هدفم تعریف وتمجید از آثارم واینکه چگونه نویسنده‌ای هستم، نبوده ونیست. بجای آن تلاش خواهم کرد باتعریف کردن چند حکایت وخاطره نشان بدهم که چگونه نویسنده شدم، چگونه می‌نویسم وبه چه شکل موضوع را می‌پرورانم وچطور بعضی مواقع از نوشتن احساس ضعف ودلتنگی ویا رضایت وسرخوشی می‌کنم.
من اغلب اوقات از موضوع موردبحث خارج وحاشیه پردازی می‌کنم. این یکی از عادت‌های بد من است. وخوشبختانه اولین حاشیه پردازی من همین‌جا شروع می‌شود. دوازده ساله که بودم به یک مدرسهٔ پسرانهٔ مذهبی یهودی می‌رفتم که قوانین بسیار سخت‌گیرانه‌ای داشت و از جمله مدارسی بود که به روش پروتستانیسم اداره می‌شد. این نوع مدارس را اصطلاحاً مدارس ملکه ویکتوریا ‌نامیده می‌شدند، گرچه اکثریت دانش‌اموزان این نوع مدارس حتی نمی دانستند که ملکه ویکتوریا کیست. یک روز پرستار مدرسه ـ شجاع‌ترین زنی که من تاآن زمان دیده بودم ـ همهٔ ما دانش آموزان پسر را که حدود سی تا چهل نفر بودیم دریک کلاس جمع کرد، درِکلاس را قفل کرد وپنجره‌ها را محکم بست ودرطی دوساعت به‌ توضیح اسرارمگو برای ما پسران کنجکاو پرداخت. او از سیر تا پیاز اسرار ومکانیسم‌های زندگی، واینکه چه چیز متناسب چیست را برای ما با آب وتاب تمام تعریف کرد. به‌یاد می‌آورم که چگونه ماهمه رنگ پریده وحیران و شُک‌زده بویژه وقتیکه او راجع به مکانیسم‌های پیچیده مانند مسائل جنسی، بیماری‌های مقاربتی وبارداری ناخواسته این دو هیولای ترسناک ـ القاعده وحزب الله ـ صحبت می‌کرد، به سخنان او گوش می‌دادیم. تقریباً بیهوش شده بودیم. وقتیکه از کلاس درس بیرون آمدم از خودم سئوال کردم: " مسلماً، تکنیک را فهمیدم، ولی آخر چرا کسی‌که واقعاً عقل‌اش سرجایش است و ازعواقب چنین اشتباهاتی آگاه است، باید دست به چنین کاری بزند؟" آن معلم شجاع علیرغم اینکه همه چیز را با آب‌وتاب برای ما توضیح داد، فراموش کرد و یا شاید نمی‌دانست که درهرکاری که انسان‌ها انجام می‌دهند ولو خطرناک، لذتی نهان نهفته است. حال هرگاه می‌شنوم که بعضی از نویسندگان از مشکلات، طاقت‌فرسا بودن ودشواری‌های نوشتن گلایه می‌کنند به‌یاد گفته‌های آن پرستارشجاع می‌افتم که فراموش کرد و یا نمی‌دانست که اضافه کند که در هرعملی که انسان‌ها آگاهانه انجام می‌دهند لذتی نهفته است. من بدلیل فقر، تنهائی و بستنی نویسنده شدم. من تنها فرزند یک خانوادهٔ متوسط نسبتاً فقیر ساکن اُورشلیم بودم. پدرم کتابدار بود ومادرم گاهگاهی معلم خصوصی درس تاریخ وادبیات بود. ما در آپارتمان بسیار کوچکی که بیشترشبیه زیردریائی بود زندگی می‌کردیم، که مملو از کتاب به‌زبان‌های مختلف بود. چیز بیشتری بجز کتاب در آپارتمان ما یافت نمی‌شد. والدین من معمولاً دوستان خود را در کافه‌ای ملاقات می‌کردند. دراین ملاقات‌ها من همراه پدر ومادرم بودم، چراکه تنها تنها فرزند آنها بودم و آنها نمی‌توانستند مرا تنها درخانه رها کنند. هروقت که آنها به‌دیدار دوستان خود می‌رفتند برایم توضیح می‌دادند که می‌خواهند درمورد مسائل مهمی با دوستان‌اشان گفتگو کنند، بنابراین اگرمن پسر خوبی باشم و مزاحم آنها نشوم برایم بستنی خواهند خرید. بستنی درآنروزها دراورشلیم مانند صلح درخاورمیانهٔ امروز بسیار کمیاب بود وبیشتر جنبهٔ تشریفاتی و پرستیژ داشت. فقط افراد متشخص و معروف توانائی خوردن بستنی را داشتند. من در چنین روزهائی بی‌صبرانه در انتظار بستنی ساکت می‌نشستم، ولی گفتگوی پدر ومادرم ودوستان‌اشان هفت روز و هفت شب به درازا می کشید. حداقل من اینطوری احساس می‌کردم. من درآن ساعات طولانی وطاقت‌فرسا مجبور بودم بطریقی خود را سرگرم کنم تا مجبور نشوم جیغ بزنم ویا دیوانه شوم. بدین ترتیب من مانند یک کارآگاه خردسال در گوشه‌ای می‌نشستم و هرآنچه را که در کافه اتفاق می افتاد کنجکاوانه زیر نظر می‌گرفتم ـ هرکس که وارد کافه می‌شد و یا کافه را ترک می‌کرد ... ـ مانند کارآگاه شرلک هولم حرکات آنها را زیر نظر داشتم. طرز لباس پوشیدن، کفش ها کیف های دستی آنها وخلاصه هرچیزی که موجب سرگرمی من می‌شد. پس از آن سعی می‌کردم با تکیه به مشاهداتم داستان‌هائی در مورد آن افراد برای خود بسازم. همهٔ حرکات آنها را زیر نظر داشتم، مثلاً رابطهٔ بین افراد. دو زن ومردی که در گوشهٔ سالن درکنار میز بغلی نشسته بودند؛ زن‌ها سیگار می‌کشیدند ولی مردِ همراه آنها نه. مرد ساکت بود ولی یکی از زن‌ها مرتب حرف می‌زد. زن دیگر ساکت بود و تُرش‌رو. من مجبور بودم داستان‌هائی برای خود سرهم کنم، تا سرگرم باشم. مثلاً، مرد جوانی که فوق‌العاده قیافه ترسناکی دارد درکنار میز نزدیک درب ورودی در حالیکه روزنامه‌ای باز را پیش‌روی خود دارد، نشسته بدون آنکه آنرا بخواند. نگاه او متوجه درب ورودی است وبنظر می‌رسد که در انتظار کسی است. یکی دوساعتی است که او همچنان نشسته است و به در خیره شده است. امکان ندارد، او در انتظار بستنی من نیست، نه، نمی تواند باشد. مسلماً او منتظر کسی است. بدین‌ترتیب یادگرفتم تا با بهره‌گیری از فانتزی خود حدس بزنم که مثلاً چنین شخصی در انتظار کیست وچرا؟ این روش به‌من کمک می‌کرد تا آسان‌تر زمان را سپری کنم ونیز با سرهم بندی کردن کلمات جسته گریخته‌ای که از صحبت‌های آنها دست‌گیرم می‌شد، مانند یک مأمور سازمان اطلاعاتی آلمان شرقی داستانی کوتاه وخطرناک با تمام جزئیاتش بسازم. باید اعتراف کنم که امروز نیز درمواردی که مثلاً در فرودگاه در انتظار پرواز هستم ویا درمطب دندان‌پزشک ویادر صف‌های طولانی ایستاده‌ام و مجبورم "وقت‌کشی کنم" از همین روش ساده استفاده می‌کنم. بجای خاراندن هیستریک سرم ویا خواندن روزنامه، ترجیح می‌دهم که جهت وقت‌گذرانی فانتزیم را بکار گیرم. اگر چه تخیلات امروزین من مانند فانتزی‌های معصومانهٔ دوران کودکی‌ام که بی‌صبرانه در انتظار بستنی بودم، نیستند، ولی بهرحال فانتزی هستند ودرمجموع به موضوعی برای داستانی منتهی می‌شوند. باورکنید فکر کردن وبکارگرفتن قوهٔ تخیل وفانتزی یکی از بهترین روش‌ها جهت وقت‌کشی است ونه تنها به رمان‌نویس ویاهر نویسندهٔ دیگر می‌تواند کمک کند، بلکه افراد عادی نیز می‌توانند از آن بهره بگیرند تا وقت‌کشی کنند ولحظات طاقت فرسای انتظار را راحت‌تر تحمل کنند. زندگی جریان دارد ودر هر لحظه وقایع بیشماری درهرکُنج خیابان، صف اتوبوس، اتاق انتظار وهرقهوه‌خانه ... اتفاق می‌افتد. چشمان ما با بخش زیادی از زندگی انسان‌ها روزانه برخورد می کند، بدون اینکه آنرا ببیند وبه آن علاقه‌ای نشان بدهد. ما عادت کرده‌ایم که بیشتر جنبه‌های تاریک زندگی انسان‌ها را به‌بینیم تا زندگی واقعی آنها را. تاریکی برای ما جالب تر از واقعیت ها وروشنائی‌ها هستند. اگر عادت کنیم که انسان‌ها و روابط آنها را آنگونه که هستند ببینیم و زیر نظر بگیریم با بهره‌گیری از فانتزی ونیروی خلاق تخیل قادر خواهیم بود که زیباترین داستان‌ها را از روابط انسان‌ها و رفتار آنها با یکدیگر به‌تحریر درآوریم. حتی اگر موفق هم نشویم چیزیم از دست نداده‌ایم و وقتمان هدر نرفته است، کمترین فایده اش این است که چند لحظه ای را به سرخوشی گذرانده‌ایم وشاید ازلذت خوردن یک بستنی هم بهره‌مند شده‌ایم.
یکی دیگر از دلائل نویسنده شدن من پیشینهٔ خانوادگی من است. من در یک خانوادهٔ آوارهٔ تحقیر شده متولٌد شدم. همهٔ فامیل من، هم بستگان مادری‌ام وهم خویشان پدری‌ام اروپائی واقعی بوده‌اند وبه‌معنی واقعی کلمه عاشق اروپا. به چندین زبان اروپائی تسلط داشتند، تاریخ آن‌ را می‌دانستند وبا فرهنگ آن آشنائی کامل داشتند، به اروپا عشق می‌ورزیدند. متأسفانه آنگونه که در دهه‌های بیست و سی قرن گذشته مُد شده بود، آنها را از اروپا به‌زور اخراج کردند. افرادی مانند خانوادهٔ پدری ومادری من ودرمجموع همهٔ یهودیان اروپا تنها قومی بودند که به چنین سرنوشت دردناکی محکوم شدند. بقیهٔ اروپائیان یا پان ـ ژرمن و یا پان ـ اسلاو و یا تنها میهن‌پرستان پرتقالی بودند. پدرم گاهی بشوخی می‌گفت: در چکسلواکی سه قوم زندگی می‌کرد، چک‌ها، اسلاوها و چکسلواکی‌ها و ما یهودی‌ها. در یوگسلاوی سابق ۹ ملیٌت زندگی می‌کردند، ِِصرب‌ها، کُرات‌ها و مونتگری‌ها وغیره، پس ما چی؟ در انگلیس نیز همینطور، انگلیسی‌ها، ولزی‌ها، اسکاتلند‌ی‌ها وبریتیش‌ها و باز درآنجا نیز یهودی‌ها زندگی می‌کردند. ما همه در اروپا زندگی می‌کردیم وبعنوان بخشی از مردم اروپا به آن عشق می‌ورزیدیم وآن را دوست داشتیم. ولی این عشق وعلاقهٔ ما بی‌پاسخ ماند. کسانی‌که شانس داشتند بزور اخراج شدند و آنها که شانس یاری‌اشان نکرد زنده از آنجا بیرون نیامدند. والدین من جزء آن‌دسته‌ای بودند که شانس همراهشان بود. آنها عشق تحقیر شده‌اشان در اروپا را با خود به اورشلیم آوردند. کتاب‌ها، خاطرات، ایده‌ها، مناظر، موزیک وحسرت. آنها هیچگاه سعی نکردند که با بیان درد خود بخشی از سنگینی این حسرت را بر دوش من تحمیل کنند. دلشان نمی‌خواست که بخشی ازسنگینی عشق نفرت‌انگیزشان به اورپا را به شانه‌های من تحمیل کنند.
آنها تلاش داشتند که زندگی من سرآغاز زندگی نوینی برای نسل‌های آیندهٔ یهودیان باشد، بسیاری از والدینی ‌که از کوره‌های مرگ جان سالم بدر برده بودند چنین فکر می‌کردند. والدین من ادیب و زبان‌شناس بودند. پدرم شانزده تا هفده زبان را می‌توانست براحتی بخواند و با یازده زبان می توانست حرف بزند. وهمهٔ این زبان‌ها را با لهجهٔ غلیظ روسی صحبت می‌کرد. او حتی عربی را با لهجهٔ روسی صحبت می‌کرد. مادرم به شش تا هفت زبان تسلط داشت. آنها در خانه به‌زبان روسی ولهستانی صحبت می‌کردند و از زبان‌های آلمانی، فرانسه وانگلیسی برای مطالعه مسائل فرهنگی استفاده می‌کردند. من فکر می‌کنم آنها تنها یهودی خواب می‌دیدند. من تنها یک زبان یاد گرفتم و آن عبری بود. شاید آنها می ترسیدند که من نیز دلباختهٔ زیبائی‌های اروپا شده، به آنجا سفر کنم وکشته شوم. این پیشینهٔ من بود. پدر و مادرم سال‌ها طی صحبت‌هایشان به‌همدیگر می‌گفتند که بالاخره اورشلیم روزی به یک شهر واقعی، حداقل پس از مرگ آنها، توسعه خواهد یافت. در آنروزها من چیز زیادی از صحبت‌های آنها نمی‌فهمیدم. برای من که در آنجا متولد شده بودم، اورشلیم بمعنی واقعی کلمه یک شهر حقیقی بود. این شهر برای من همان شهری بود که می‌توانست باشد. من در آنجا متولد شده بودم. شهرهای دیگر برای من مَجازی بودند. تنها سال‌ها بعد بود که فهمیدم منظور پدر ومادرم از جملهٔ "یک شهر واقعی" چیست. در رویای آنها یک شهر حقیقی، شهری بود که با جنگل‌های تنگ و بهم تنیده احاطه شده بود و رودخانه‌های پر‌آب از شمال وجنوب و شرق و غرب آن همدیگر را قطع می‌کردند و پل‌های فراوانی که بر روی این رودخانه‌ها ساخته شده بود. در ضمیر و آرزوی آنها اورشلیم آن شهر مقدس، چنین شهری بود: جنگل، شهری با جنگل و رودخانه و پل‌های فراوان. در پس این آرزو تاریخی غم‌انگیز و درد‌آورنهفته بود که ریشه در سرگذشت غم‌انگیز آنها داشت. زمانی که پدرم جوانی بیش نبود بهمراه خانواده‌اش از روسیه به لیتوانی فرار کردند. در آن زمان لیتوانی بخشی از خاک لهستان بود. سرنوشت با آنها یار بود وبا استفاده از کمی شانس به فلسطین که بخشی از سرزمین تحت کنترل بریتانیا محسوب می‌شد، پرتاب شدند. در آغاز سال‌های دههٔ سی قرن گذشته بود. در آن سال‌ها تمام دیوارهای شهرهای اروپا پوشیده از شعارهائی از قبیل: "جهودها، به خانه، به فلسطین برگردید!" بود. بعدها پس از چندین دهه، زمانی‌که او مجدداً سفری به اروپا داشت، باکمال تعجب متوجه شد که دیوارهای شهرهای اروپا مجدداً مملو از شعارهائی از قبیل: "جهود، فلسطین را رها کن!" است.
خانهٔ ما کجاست؟ شاید اصلاً ما در این دنیای پهناور جائی نداریم! متأسفانه هیچ پاسخ روشنی به این سئوال داده نمی‌شود. من در محیطی رشد کرده‌ام که سرشار از روحیات دم دمی مزاجی، دوپهلوگوئی، احساساتی وروابط عشق‌های نفرت انگیز ونیز عشق‌های سرخورده بوده است. پیرامون من انباشته از انسان‌هائی بود که خود را "ناجیان جهان"، آرمان‌گرایان واقعی و ایدئولوگ می پنداشتند وهمگی مدعی بودند که تنها عقاید و افکار آنها می تواند بشریت را نجات دهد. همه از صبح تا شب سخنوری می‌کردند، بدون اینکه گوش شنوائی باشد و یا خود به دیگری گوش بدهد. همسایه‌های ما همه تولستویست بودند. مردمی که به فلسفه تولستوی اعتقاد داشتند و اغلب شکل ظاهرشان نیز مانند تولستوی بود و حتی مانند تولستوی نیز لباس می‌پوشیدند. ریش‌های سفید بلند داشتند وپالتوئی بلند بتن و ریسمانی دور کمر. آنها حتی بیش از خود تولستوی شبیه او بودند. اولین بار که من تصویری از تولستوی را در پشت جلد یکی از کتاب‌های او دیدم تقریباً یقین پیدا کردم که او دریکی از محلات اطراف خانه‌امان زندگی می‌کند و قطعاً او را چندین بار دیده‌ام. نه‌تنها او را بلکه خانواده‌اش وبرادرهایش را نیز. تولستوی یکی از مابود. همسایگان ما همه تولستوی بودند. ولی بسیاری از آنها تولستوئی بودند که بنظر می‌رسید مستقیماً از یکی از رمان‌های داستایویسکی بیرون آمده‌اند. چرا که اغلب شخصیت‌هائی داشتند بیمارگونه و رنج کشیده، سرشار از مخالف‌خوانی، خشمگین و ستیزه‌جو. این تیپ کارکترهای تولستوی متعلق به رمان‌های داستایوسکی در اصل به یکی از آثار چخوف تعلق دارند. چنین انسان‌هائی با این ویژگی شخصیتی نه به تولستوی ونه داستایوسکی تعلق داشته، بلکه بیشتر مُهر ونشان شخصیت یکی از آثار چخوف را برخود دارند. شخصیتی که همیشه در حسرت رسیدن به سرزمین موعود ومحبوب خویش است. جائی در دوردست‌ها، آنجا که زمین وآسمان بهم می‌رسند، سرزمین محبوبی برای چنین شخصیت‌هائی وجود دارد. مسکوی محبوب، مسکو، مسکو. ولی برای این تولستوی‌ها که در پیرامون من زندگی می‌کردند این "مسکو" می‌توانست برلین، وین، پاریس، ورشو ویا هر شهر دیگر اروپائی باشد. در مقابل این "مسکوی موعود ومعشوق" نهفته در آرزوها، در آن دوردست‌ها آنجا که زمین به آسمان می رسید، هیچ علاقه‌ای به سرنوشت این قوم، مردم یهودی، ندارد. او آنها را از قلب خود بیرون رانده است. او می‌خواهد که این مردم را از قلب، خاطر و در مواردی از این دنیا که آن را فقط متعلق به خود می‌داند محو کند. این مردم حتی لیاقت این را ندارند که فرهنگی را که در آن "مسکوی معشوق" بجا گذاشته‌اند دوست داشته باشند.
در دوران کودکی‌ام که در اورشلیم سپری شد، این شهر چند فرهنگی، نزاعی روزانه در جریان بود. گروهای قومی متنوعی در این شهر زندگی می‌کردند. شهر از بخش‌های مختلفی تشکیل شده بود، از جمله محلهٔ عرب‌ها، یهودی‌ها، ارمنی‌ها وآلمانی‌ها وحتی محله‌هائی وجودداشتند که متعلق به آمریکائی‌ها و یونانی‌ها بودند. اورشلیم یکی از معدود شهرهائی در دنیا بود که دربرگیرندهٔ تنوع وسیعی از ملیت‌های گوناگون بود. در دنیای آن‌روز کمتر شهری یافت می‌شد که چنین تجمع قومی متنوعی که همه در کنار هم و در همسایگی یکدیگر زندگی می‌کردند را در خود جاداده باشد.
درفاصله بین هر محله با محله دیگر کشتزارها و زمین‌های بایری وجود داشت. مردم هر محله آئین مذهبی خود را داشتند وبه‌شیوهٔ خود خدای خود را عبادت می‌کردند و به‌سلیقهٔ خود لباس می‌پوشیدند و به‌زبان خود سخن می‌گفتند. البته مجموعهٔ این محلات با یکدیگر در تماس دائمی بودند. در دههٔ چهل تنش بین این کمون‌های قومی بالا گرفته بود، ولی به خشونت کشیده نشده بود. هرگروه فکر می‌کرد که عامل این تنش گروه دیگر است. علیرغم تنوع در مذهب، زبان، روش زندگی و اندیشه همهٔ آنها دریک چیز مشترک بودند وآن همان شعلهٔ پنهان مالکیت بود. هرگروه فکر می‌کرد که آنها تنها گروهی هستند که وارثین برحق اورشلیم بوده و دین واقعی وباور درست متعلق به‌آنهاست. و به این اعتبار قوم آنها تنها گروهی بوده که از ابتدا در اورشلیم می‌زیسته وبقیه را که در حاشیه زندگی می‌کنند فروتنانه تاکنون تحمل کرده‌اند. بدین ترتیب برپایهٔ چنین احساسات تند وتیزی وتنش‌های ناشی از آن که براساس اعتقادات مذهبی آنها بوجود آمده بود، مردم یا دچار چنان روحیهٔ تندوتیز و ستیزه‌جویانه‌ای که با جنون هم‌مرز بود می‌رسیدند ویا آنهائی که عاقل بودند، که البته تعدادشان زیاد نبود، واز قوهٔ دماغی قویتری برخوردار بودند همه چیز را به‌شوخی ومزاح برگزار می‌کردند.
درچنین شهری هرانسانی آرام آرام مجبور می‌شد که اصل نسبی بودن پدیده‌ها را بخود به‌قبولاند وچنین بیاندیشد که خوب، گروه‌های دیگر قومی هم تاریخ و پیشینه‌ای دراین شهر دارند، ولی تاریخ و گذشتهٔ هیچ گروهی مزیت چندانی برتاریخ دیگران ندارد.
حکایتی قدیمی بیادم آمد که بد نیست برای شما تعریف کنم. می‌گویند شخصی در اورشلیم ـ غیر از اورشلیم کجا می‌تواند چنین اتفاقی بیفتد ـ روی صندلی دربیرون یک قهوه‌خانه نشسته بود. این مرد با پیرمردی که درمقابل اونشسته بود هم‌صحبت شد. پس از مدت کوتاهی معلوم شد که این پیرمرد خود خداست. در ابتدا مرد باور نمی‌کند که او خداست، ولی پس از اینکه پیرمرد چشمه‌هائی از خدا بودن خود به اونشان می‌دهد، مرد مذکور متقاعد می‌شود که پیرمردی که در مقابل اونشسته خود خداست. خوب طبیعی است از آنجائی که او شهروند اورشلیم است، مسلماً یک سئوال اساسی ومهم دارد که طبعاً باید از خود خدا بپرسد. او می‌پرسد: "خداوند بزرگ، عنایت بفرمائید و یکبار برای همیشه به این خلق‌الله بگوئید که دین واقعی کدام است وکدام قوم دین‌داران حقیقی هستند؟ کاتولیک‌ها، پروتستان‌های رومی و یا شاید جهودها و یا مسلمانان؟ کدام یک از این‌ها مذهب درست و راستین را دارند؟ " در این داستان خدا چنین پاسخ می‌دهد: "پسرم اگر بخواهیم حقیقت را آنگونه که هست برایت بگویم، این‌طور است که من اصلاً مذهبی نیستم. من هرگز مذهبی نبوده‌ام‌، و اساساً من هیچ علاقه‌ای به مذهب ندارم."
وقتی‌که اورشلیم تحت اشغال انگلیسی‌ها بود، من خیلی جوان بودم. قبل از اینکه به مدرسه بروم و انگلیسی بخوانم، اولین جمله‌ای که به‌زبان انگلیسی، بجز "آری" و "نه"، یاد گرفتم جملهٔ "انگلیسی، به‌خانه برگرد!" بود، که ما بچه‌های یهودی در اورشلیم در هنگام سنگ‌پرتاب کردن به گشتی‌های انگلیسی در انتفاعه‌امان در سال‌های ۱۹۴۵ ـ ۱۹۴۷ فریاد می‌زدیم، بود. من بعنوان یک شهروند اورشلیم چگونه می‌توانم دچار این احساس نسبی‌ گرائی نشوم. من نیز بعنوان یک اورشلیمی دچار این احساس شده‌ام وناراحت ومتأسف هستم وقتی‌که می‌بینم کسانی که روزگاری سرزمین‌اشان اشغال شده بود وخود تحت ستم بودند، خود به اشغالگر وستم‌گر تبدیل شده‌اند. راستی آیا ممکن است که انسان‌ها‌ به این راحتی نقش عوض کنند؟
تا قبل از سال ۱۹۴۸ چندین محلٌهٔ عرب‌نشین در بخش غربی اورشلیم وجود داشت. در این سال‌ها بود که محاصره وفشارشروع شد. وپس از آن بخش‌های یهودی‌نشین اورشلیم از زمین وهوا توسط ارتش‌های اردن ومصر بمباران شدند. پس از پایان بمباران‌ها معلوم شد که همهٔ عرب‌ها بخش یهودی نشین اورشلیم را ترک کرده‌اند. درک و نظر من دراینکه چه‌کسی مقصر اصلی تراژدی سال ۱۹۴۸ است ـ که به‌عقیدهٔ من دولت‌های عرب مسئول آن هستند ـ مهم نیست. آنچه که مهم است وباید به آن توجه کرد، خود تراژدی است. می‌توان در مورد اینکه چه‌کسی مسئول وبانی این تراژدی انسانی است، دولت‌های عرب ویا صهیونیست‌های یهودی، اختلاف نظر داشت، آنچه که مهم وباید در مرکز توجه ما قرارگیرد، این است که صد‌ها هزار فلسطینی در سال ۱۹۴۸ خانه و کاشانهٔ خود را از دست داده‌اند، و همهٔ طرف‌های درگیر دراین نزاع عهده‌دار بار و مسئولیت این تراژدی انسانی هستند. بد نیست بدانیم که در طی همان جنگ حدود یک میلیون یهودی از کشورهای مختلف شرقی نیز خانه وکاشانهٔ خود را از دست دادند. یا اخراج شدند ویا مجبور شدند که به اسرائیل مهاجرت کنند و درهمان خانه‌هائی مأوا گزینندکه عرب‌ها ترک کرده‌بودند. این‌ها یهودیان آواره‌ای هستند که از کشورهای عراق، آفریقای شمالی، مصر، سوریه ویمن اخراج شدند وپس از زندگی وتوقف چندساله، از یک تا پنج سال در اردوگاه‌های آوراه‌گان خود را به اسرائیل رساندند و تنها در اسرائیل بود که به آنها مسکن وکار داده شد. ولی کشورهای عربی با عرب‌های فلسطینی چنین برخوردی نکردند. به‌این دلیل این زخم التیام نیافت و همچنان بعنوان زخمی باز و دردآور باقی مانده است. من بعنوان کسی که تاریخ را تعریف وحکایت می‌کند، بعنوان یک نویسنده فکر می‌کنم این تراژدی یک تاریخ سیاه و سفید نیست. مسئله، مسئلهٔ ستیز بین خوب وبد نیست. حکایت، حکایتِ فیلم‌های وسترن نیست. برخلاف آنچه که در اروپا معمول است وشخصیت‌ها و مردم در هر درگیری و نزاع تلاش دارند در درجه اول مشخص کنند که چه کسی مقصر است، و "خوب" و "بد" قضیه را در درجهٔ اول مشخص کرده وتعیین کنند که از کدام یک باید حمایت کنند و با کدام یک مخالفت. تراژدی انسانی بین یهودیان اسرائیلی و عرب‌های فلسطینی درگیری بین "خوب" و "بد" نیست بلکه خیلی ساده یک تراژدی است و درگیری بین دو مدعی برحق است.
من این نکته را بارها وبارها در نوشته‌ها وگفته‌هایم تکرار کرده‌ام ومتأسفانه به "خیانت آگاهانه" از طرف بسیاری از هموطنان یهودی‌ام متهم شده‌ام. البته گفته‌ها ونوشته‌های من دوستان عرب مرا نیز کاملاً خشنود نکرده چرا که آنها معتقد هستند که موضع من آنگونه که باید وشاید رادیکال نیست واز فلسطینی‌ها وعرب‌ها بطور کامل دفاع نمی‌کنم.
شاید درست باشد که این سئوال را مطرح کرد که آیا یک رُمان‌نویس و یا حکایت‌گر تاریخ ، این حق و صلاحیت را دارد که در مورد مسئله‌ای به این مهٌمی اظهار نظر کند؟ آیا یک رُمان‌نویس چیزی بیشتر از یک راننده تاکسی، برنامه نویس کامپییوتر ویا سیاست‌مدار می‌داند؟ پاسخ این‌است. آری، در درجهٔ اوٌل من از سرزمینی می‌آیم که همه کس در مورد همه چیز بحث می‌کند و نظر می‌دهد وبنابراین چرا من این حٌق را نداشته باشم؟ من از کشوری هستم که هر راننده تاکسی مدعی است که می‌داند که چگونه کشورش و دنیا باید اداره شود، پس چرا من نباید چنین حقٌی را داشته باشم؟ اگر قول بدهید که این نکته‌ای را که بیان می‌کنم کمی چاشنی نمکش را زیاد کنید و بعد بپذیرید، باید اذعان کنم که اسرائیل نه یک کشور است ونه یک ملٌت، بلکه بیشتر تجمعی از مردمی پرسروصدا و پرهیاهوست که دائم درحال بحث وفریاد وسمینارهای خیابانی هستند. عمه غرُ می‌زنندو مدعی هستند که عقل کُل‌اند و همه چیز را می‌دانند. بنظر می‌رسد که جامعه یهود فرهنگ آنارشی و قیل و قال را از نیاکان خود به ارث برده است. این آنارشی فرهنگی به این دلیل نیست که یهودی‌ها در طی تاریخ خود شخصیت‌هائی مانند پاپ نداشته و یا نخواسته‌اند که داشته باشند. اگر کسی این جرأت را پیدا می‌کرد و خود را پاپ می‌نامید، مسلماً همه می‌رفتند سراغ او و دستی از سر دوستی بر گُرده‌اش می‌زدند و می‌گفتند: "سلام پاپ، تو مرا نمی‌شناسی، من هم تورا نمی‌شناسم، ولی پدر بزرگ من وپدر بزرگ تو روزگاری در مینسک و کازابلانکا همکار بوده‌اند، بنابراین لطف کن و پنچ‌دقیقه‌ای ساکت باش و بگذار من برای مردم موعظه کنم و توضیح دهم که خدا از ما ملت چه انتظاری دارد." چنین خصوصیتی ریشهٔ ژنتیکی عمیق در فرهنگ یهودی‌ها دارد. از همان زمان پیدایش این قوم، مردم عادت کرده‌اند که از مسائل و موضوعات یکسان درک‌های متفاوتی داشته باشند. شما هرگز نمی‌توانید دو نفر از ما را پیدا کنید که نظر یکسانی نسبت به یک موضوع داشته باشند. اساسا‍ً یک یهودی حتی با خودش هم موافق نیست. همه دارای نظرات گوناگون هستند، یا داستایسکی ـ تولستویست هستند ویا برعکس. چنین سابقه‌ای به هزاران سال پیش بر‌می‌گردد به زمانی که حتی بعضی از جهودها حتی خود خدا را به مصاف ومناظره می‌طلبیدند. وحتی در مواردی می‌خواستند که خدا را به دادگاه بکشانند. شاید شما سرگذشت شهر سودُم (Sodom) و قوم لوط را بخاطر دارید. وقتی که خداوند بخشم آمد وتصمیم گرفت سُودم این شهر گناه را ویران و قوم لوط رانابود کند، ابراهیم این ناجی قوم لوط که در واقع جٌد مشترک اعراب و یهودی‌ها محسوب می‌شود، میانجی‌گری کرد و سعی کرد با خدا معامله کرده واز طریق قربانی دادن، شفاعت بگیرد. روایت است که می‌گویند او با خدا وارد مذاکره شد، درست مانند یک فروشندهٔ ماشین‌های دست دوٌم، پنجاه مرد گناهکار، سی، بیست، ده‌تا. وقتی که اونتوانست با خدا به توافق برسد و (طبیعی است که هیچکس در هیچ بحثی نمی‌تواند خدا را قانع کند) بازنده شد، رویش را به آسمان کرد و این سئوال جسارت آمیز را (البته به‌زبان عبری) از خدا کرد: "... کسی که خود بزرگترین عادل‌ترین و مقتدرترین قاضی جهان است، آیا خود نباید قانون را رعایت وکار درست انجام دهد؟". اینکه کسی جرأت کند وبه خداوند بگوید که شما که رئیس جهان هستی و بالاترین مقام این دنیا هستید، می‌توانید قانون وضع کنید و تصمیم بگیرید ولی نمی‌توانید فراتر از قانون باشید وآنرا رعایت نکنید، نهایت کفر و جسارت به‌مقام خداوند محسوب می‌شود. چنین فرد گستاخی در واقع به خداوند چنین می‌گوید، شما ممکن است که بالاترین مقام باشید، ولی قانون شامل حال شما نیز می‌شود، و آنجا که لازم باشد، شمانیزباید در دادگاه پاسخگوی اعمال خود باشید. عدالت فراتر از شما قرار دارد ـ درکی که در سایر ادیان وجود دارد ـ . در این مورد مثال‌های دیگری نیز وجود دارد. پیغمبران همیشه با خدا بحث کرده‌اند وگاهی نیز از او گله کرده‌اند. یکی از حکایت‌هائی که من آنرا خیلی دوست دارم، حکایت تالمود ) Talmud ( است که در مورد دو رابین بسیار مقٌدس است. می‌گویند که رابین جه‌هو‌شووا ) Jehoshova ( و رابین تارفون Tarfon) ( نسبت به بعضی از قوانین آمده در تورات مقٌدس اختلاف نظر داشتند. هرکدام فکر می‌کردند که برداشت خودش درست بوده ودیگری اشتباه می‌کند. آنها هفت شب و هفت روز بحث کردند، بدون اینکه بخوابند ویا غذائی بخورند. بالاخره طاقت خداوند طاق شد، پس از هفت روز وهفت شب وحهی خدا برآنها نازل شد. آنها صدائی از بالا شنیدند که به آنها گفت: "بسه دیگه، رابین چه هوشووا درست فکر می‌کند و رابین تارفون اشتباه می‌کند، حال بروید وبخوابید." ( البته جملهٔ "بروید وبخوابید" در نوشته نیامده ولی از مضمون روایت می‌توانید فهمید که خداوند چنین منظوری داشته است.). علیرغم این فرمان داستان تمام نمی‌شود، بازندهٔ بحث یعنی رابین تارفون رو به آسمان می‌کند و می‌گوید: "خداوندا! شما تورات را به مردم داده‌اید، بنابراین لطف کنید و خودتان را وارد بحث نکنید." در ادامهٔ حکایت چنین آمده که هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. نه رعد و برقی او را نقش بر زمین کرد ونه باران گوگرد براو بارید. من فکر می‌کنم که خداوند پس از لحظه‌ای تأمل گفت: " پسران من مرا شکست دادند." و طبعاً دُمش را روی کولش گذاشته و پی‌کار خودش رفته است. و آن دو رابین به بحث خود ادامه دادند. این آنارشی جدل وبحث کارپایهٔ تمدن ما جهودها است و من آنرا دوست دارم. وحتی زمانی که برعلیه من است و غیر قابل تحمل. خوب، بنابراین چرامن نباید چنین باشم؟
بخاطر اینکه گریزی دیگر از بحث بزنم می‌خواهم موضوع دیگری را تعریف کنم. من در جنگ شش روزهٔ ۱۹۶۷ بعنوان ستوان ذخیره در یک هنگ زرهی انجام وظیفه می‌کردم. سی ساله بودم. وکلیهٔ افراد هنگ ما نیز مانند من نیروی ذخیره بودند. افراد هنگ همه شاغل بودند وحرفه‌های مختلفی داشتند. سرباز جوان نبودیم. شب قبل از اینکه نبرد واقعی شروع شود، همهٔ افراد هنگ دور آتشی که روشن کرده بودیم نشسته وسعی می‌کردیم که وقایع احتمالی فردا را حدس بزنیم. پس از مدتی ژنرال هنگ به ما پیوست. ژنرال تـال فرماندهٔ جبهه جنوبی در جنگ شش روزهٔ ۱۹۶۷ بود. با ورود او سکوت حکمفرما شد. ژنرال تـال شروع به صحبت کرد تا دستورات لازم را در مورد حملهٔ روز بعد تشریح کند. هنوز چند جمله نگفته بود که سخنان او توسط یک افسر جزء تقریباً مُسن عینکی که کمی چاق هم بود، قطع شد. افسر فوق با حالتی بسیار متین پرسید: "ببخشید ژنرال! آیا شما کتاب جنگ و صلح تولستوی را خوانده‌اید؟" ژنرال پاسخ داد: "عجب سئوالی می‌کنی! طبیعی است که خوانده‌ام. نه‌یکبار بلکه چندین بار." افسر اضافه کرد: "آیا ژنرال نمی‌دانند که ما داریم مضموناً همان خطائی را مرتکب می‌شویم که بنظر تولستوی روس‌ها در نبرد بوردینو ) Borodino ( مرتکب شدند؟" بلافاصله همهٔ هنگ درگیر بحثی داغ وپر سرو صدا در موردتولستوی و نظرات او در مورد استراتژی، ادبیات، ترجمه وغیره شد. هرکس سعی می‌کرد تا حرف دیگری را قطع کند تا نظر خود را بیان کند وآن دیگری را احمق و نفهم خطاب کند، حتی ژنرال و آن افسر جزء نیز درگیر این بحث داغ شده بودند. بالاخره در پایان معلوم شد که آن افسرجزء استاد ادبیات روسی بود که در دانشگاه تل‌آو ویو تدریس می‌کرد و ژنرال دارای دکترا در فلسفه از دانشگاه اورشلیم بود که در واقع از اعتبار بیشتری برخوردار بود. خوب با این تفاسیر، پس چرا من نباید حق بحث کردن داشته باشم؟ اسرائیلی‌ها بحث می‌کنند، من هم بحث می‌کنم.
من هر روز صبح از خواب بیدار می‌شوم، پس از کمی قدم زدن در صحرا، قهوه‌ای می جوشانم، در کنار میز تحریر خود می‌نشینم واز خود سئوال می‌کنم: اگر من بجای آن زن، در آن لباس‌ها بودم، چه احساسی داشتم؟ اگر من بجای آن مرد بودم چه می‌کردم؟ این یک اصل است، هرکس که می‌خواهد یک خط یا جمله‌ای در مورد کسی بنویسد، باید چندین بار این سئوال را از خود بکند، یک نویسنده باید صداقت ومسئولیت وجدانی خود را نسبت به احساسات اشخاصی که در مورد آنها می‌نویسد، نشان بدهد. من فکر می‌کنم این توضیح د، اچ، لارنس ) D.H.Lawrence ( کاملاً درست است که زمانی گفت: برای نوشتن یک رمان موفق، نویسنده باید توانائی درک و فهم هم‌زمان نیم دوجین احساسات مخالف و متناقض یکدیگر که همگی به یک میزان مهم ومتقاعد کننده هستند، را داشته باشد و بتواند نسبت به آنها إمپاتی داشته باشد. اگر ملاک چنین باشد، پس می‌توانم ادعا کنم که من به اعتبار یهودی ـ اسرائیلی بودنم این قدرت و توانائی را دارم که خود را بجای دیگران بگذارم و احساسات آنها را درک کنم. برای من درک و احساسات یک آوارهٔ فلسطینی که به زوراز خانه وکاشانه‌اش رانده شده است، مشکل نیست. برای من درک احساسات یک عرب فلسطینی که سرزمین‌اش اشغال شده است، "توسط موجوداتی از سیارات دیگر"، آسان است. من می‌توانم احساسات یک اسرائیلی آبادی نشین در ساحل غربی رود اردن را به‌فهمم. گاهی خود را بجای این متعصبین یهودی می‌گذارم و بفول معروف زیر پوست آنها می‌روم ویا حداقل سعی می‌کنم که چنین کاری را انجام بدهم. درچنین مواقعی احساس می‌کنم که این صلاحیت را دارم که صدایم را بلند کنم و از آنها انتقاد کنم. این عادت من است. سال‌ها پیش چند هفته بعد از اینکه اسرائیل تازه سرمست از پیروزی جنگ شش روزهٔ سال ۱۹۶۷ بود با تعداد معدودی، حدود بیست نفر از دوستان اسرائیلی‌ام که آنها نیز اغلب یا رُمان‌نویس، شاعر ویا روشنفکر بودند، جنبش "صلح همین امروز" را پایه گذاری کردیم و راه‌حٌل دو دولت مستقل اسرائیل و فلسطین در همسایگی یکدیگر را مطرح کردیم، که نه تنها مورد استقبال قرار نگرفت، بلکه از طرف احساسات ملٌی و سرمستی حاصل از پیروزی ۶۷ مورد مخالفت شدید قرار گرفت. ما را به خیانت به اسرائیل و احمق بودن متهم کردند. درآن زمان تعداد ما چنان اندک بود که می توانستیم جلسات خود را در یک باجهٔ تلفن برگزار کنیم. حال که به گذشته نگاه می‌کنم، مشاهده می‌کنم که موضع آن‌روز من بخاطر سمپاتی تاریخی و یا اُنس و اُلفت و آشنائی من به بحث‌های اعراب ویا ایدئولوژی فلسطینی‌ها نبود. موضع آنروز من در واقع ریشه در عادت حرفه‌ای من داشت که به من این توانائی را که در زیر پوست دیگران به خزم و موقعیت و احساسات آنها را آنگونه که هست از منظر چشم آنها ببینم. این اصلاً به این معنا نیست که من همیشه حق را به دیگران می‌دهم، نه اصلاً چنین نیست، بلکه همواره تلاش می‌کنم که حداقل مسئله را با تمام بغرنجی‌هایش از نگاه آنها ببینم.
کسی که در همسایگی درد، بی‌عدالتی، ظلم، خشونت، سووینشم وبنیادگرائی وفناتیسم مذهبی زندگی کرده و شاهد حضور قاطع روزانهٔ این‌هاست، اگر این فرد انسان باشد و قلمی دارد و توان نوشتن با آن را نیز، برای شنیده شدن چه می‌کند؟ اگر چنین فردی که شاهد فوران روزانهٔ خون در اطراف خود است، وقتش را نه‌صرف نوشتن داستان‌های عاشقانه، آموزنده، ویا تحقیقات پیچیدهٔ موجز علمی، بلکه برعلیه بی‌عدالتی می‌کند، اشتباه کرده و خائن است؟ بعضی وقت‌ها خود من نیز دچار سردرگمی می‌شوم. درچنین لحظاتی احساس می‌کنم که مخالفین من راست می‌گویند، وتاحدی خود را خائنی شرمگین احساس می‌کنم. البته نه به سیاقی که منظور آنهاست، بلکه خودرا خائن نسبت به هنرم و وظیفه‌ام. و این درست در لحظاتی است که در خانه‌ام نشسته‌ام و در قیدو بندهای دست و پاگیر بحث‌های ایدئولوژیکی یک رُمان و یا فواصل ملودی‌های یک موزیک و یا ربط جملات یک رُمان گیر کرده‌ام و دست و پا می‌زنم تا آن را انجامی مطلوب برسانم، در چنین مواردی صدائی آرام از دورنم بلند می‌شود که مرا خائن می‌نامد. "چگونه می‌توانی احساس آرامش کنی در حالیکه انسان‌ها در بیست تا پانزده کیلومتری تو کشته می‌شوند؟ چگونه می‌توانی بنشینی و بنویسی؟ در چنین لحظاتی که ندای وجدان فشار می‌آورد و انسان خود را خائن احساس می‌کند، شما چه می‌کنید؟ دو راهی نفس‌گیری است، یا انسان هنر خود را باید رها کند و یا احساس و وظیفهٔ میهن‌پرستی را. می‌دانید من در چنین لحظاتی که دچار چنین عذاب وجدانی می‌شوم به خود چه پاسخی می‌دهم؟ "بجای این‌کارها سازش کنید." من به سازش باور شدید دارم. می‌دانم که واژهٔ سازش آوارهٔ ناپسندی در محافل آرمان‌خواه اروپا دارد. در نظر این‌ها واژهٔ سازش متعفن است ونشان از بی‌صداقتی دارد.
در دنیای من چنین نیست. در دنیای فکری من سازش مترادف است با زندگی. آنجا که زندگی جریان دارد، سازش نیز وجود دارد. متضاد سازش همبستگی، آرمان‌خواهی، زندگی آگاهانه و صمیمیت و از خود گذشتگی نیست. متضاد سازش فناتیسم و مرگ است. من چهل و دوسال است که ازدواج کرده‌ام وبا همسرم زندگی می‌کنم و بنابراین می‌توانم ادعا کنم تا حدودی معنا و اهمیت سازش را می‌فهمم. و اجازه بدهید همین‌جا بلافاصله اضافه کنم که منظور من از سازش تسلیم نبوده و اصلاً به این معنا نیست که انسان گونهٔ دیگرش را بسمت دشمن و رقیب بگیرد تا سیلی دیگری از او نوش‌جان کند. منظورم از سازش این است که هر دوطرف تلاش کنند درجائی دربین راه مناقشه بهم برسند وحرف یکدیگر را بفهمند. ونیز باید این نکته را یادآوری کنم که هیچ سازشی مطلوب و دل‌پسند نیست. سازش موفق یعنی نزدیک کردن دو نقض، دو متضاد. بعبارت دیگر پدیده‌ای است اُکسی‌مورون (Oxymoron ) یعنی پدیده‌ای از دو ضد. مانند زشتی که زیباست و یا پیرِ‌جوان. بهمین خاطر من نیز با نوشتن سازش می‌کنم. هرگاه که احساس کنم موضوعی مرا صد در صد متقاعد می‌کند وموافق نظرم است از نوشتن خودداری می‌کنم و درعوض مقاله‌ای در انتقاد از سیاست‌های دولت می‌نویسم و به او گوشزد می‌کنم که کدام سیاست را باید در پیش گیرد و از کدام سیاست باید فاصله بگیرد. و وقتی هم که خیلی عصبانی می‌شوم آرزو می‌کنم که دولت به جهنم واصل شود. وبنظر می‌رسد که آنها نیز به این یا آن دلیل معین گوششان به‌حرف‌های من بدهکار نبوده و علیرغم اینکه بارها و بارها روشن و صریح از آنها خواسته‌ام به جهنم واصل شوند، کماکان در جای خود محکم و مطمئن نشسته‌اند. ولی هرآینه که در دلم احساس کنم که افکار متناقض در جوش‌و خروشند، درست درچنین لحظاتی است که احساس می‌کنم افکارم آبستن رُمانی است، وباید بنویسم. البته مسأله به‌همین سادگی نیست، تازه تا پایان رُمان ونوشتن و پرداخت کامل و تولٌد ان خطر ده‌ها سقط جنین و کورتاژ به کمین نشسته‌اند. بنابراین سازش در دنیای نوشتاری من نیز لازم است و اجباراً به آن تن در می‌دهم. من هم مقاله می‌نویسم و هم رُمان و داستان و هیچگاه این دو نوع نوشتار را با هم قاطی نمی‌کنم. مرز بین آنها برای خودم روشن است. هرگز رُمان و یا داستانی جهت رساندن یک پیام سیاسی معین، بطور مثال: "به احداث آبادی‌های یهودی نشین در سرزمین‌های اشغالی پایان دهید!" و یا "حق مالکیت فلسطینی‌ها را بر بخش شرقی اورشلیم به‌رسمیت بشناسید!" تحریر نکرده‌ام. من هرگز تلاش نکرده‌ام که با نوشتن رُمانی و یا رُمانی مجازی به دولت خود بگویم که این و یا این سیاست را اتخاذ و پیشه کنید. چنین هدفی را من بیشتر از طریق مقالاتم دنبال می‌کنم.
هرازگاهی که احیاناً پیامی متاپلیتیک در حواشی رُمان‌هایم دیده می‌شود، بدون‌شک هدف از آن رُمان معین سازش، سازش دردآور و حمایت از زندگی در مقابل مرگ نابکار، مرگی که در مقیاسی وسیع بعنوان امری مقدس تبلیغ می‌شود، بوده است. این همان سازشی است که من گاهگاهی در نوشته‌هایم مجبور می‌شوم به آن تن در دهم. من حتی دونوع خودکار سادهٔ سیاه و آبی ارزان قیمت روی میز تحریرم دارم، که هراز گاهی باید لوله‌های جوهری آنها را عوض کنم، این خودکارها وسیله‌ای هستند تا به‌من یادآوری کنند که چه نوع مطلبی می‌نویسم. اگر مقاله‌ای سیاسی در دست دارم از یکی استفاده می‌کنم و اگر رُمان از دیگری. این امر بمن کمک می‌کند تا مضمون ومرز نوشه‌ام را حفظ کرده و از آن عدول نکنم. در اسرائیل مردم تنها مقاله و برنامه‌های سیاسی را مطالعه نمی‌کنند، بلکه رُمان نیز طرفداران بسیاری دارد. مردم اسیر خواندن هستند. براساس آمار یونسکو مردم اسرائیل بیش مردم سایر کشورها در زیر آفتاب مطالعه می‌کنند. (البته بجز مردم ایسلند، چراکه آنها زیاد آفتاب ندارند). ولی برخلاف مردم اروپا و ایسلند اسرائیلی‌ها رُمان را برای سرگرمی نمی‌خوانند. مردم ما ادبیات را باهدف دست‌یابی به آرامش و یا گسترش افق دید خود مطالعه نمی‌کنند. نه، آنها مطالعه می‌کنند که عصبانی و خشمگین شوند! آنها می‌خوانند که اعتراض کنند! آنها می‌خوانند تا بتوانند با نویسنده ویا شخصیت‌های رُمان و یا هردو درگیر شوند واعتراض کنند. یکی از ناشران گستاخ و بی ملاحظه در اسرائیل روزی بمن گفت یکی از دلائلی که رُمان‌های من و دوستانم زیاد بفروش می‌رسد این است که، هستند مشتریانی که ده نسخه از یک اثر را می‌خرند تا از عصبانیت آنها را پاره کرده و از بین ببرند. اغلب راننده‌های تاکسی بامن ویا از طریق من باشخصیت‌های آثارم به بحث می‌پردازند. آنها تنها در مورد پایان رُمان و اینکه چطور باید تمام می‌شد ویااینکه اساساً کتاب باید بگونه‌ای دیگر نوشته می‌شد و در مواردی اساساً کتاب نباید نوشته می‌شد، بحث نمی‌کنند. آنها می‌خواهند تا من به اطلاع شخصیت‌های داستان برسانم که نظرات خطرناکی دارند و یا اینکه تفکر آنها خائنانه است و دانش آنها در مورد مصائبی که برملت یهود رفته است بسیار ضعیف بوده و آنهاعربها را نمی‌شناسند. "به انها بگو که عرب‌ها را نمی‌شناسند، من خودم از یک کشور عربی به اینجا آمده‌ام." چنین پیامی را که من اغلب در بحث‌ها می‌شنوم، باید از راننده تاکسی به شخصیت‌های داستانم برسانم و نه‌تنها شخصیت های داستان بلکه به سایر مردم.
اسرائیل کشور بامزه‌ای است. در این کشور بسیار عادی است که نخست‌وزیر کشور یک شاعر، یک رُمان‌نویس ویا یک نمایش‌نامه نویس را شب به خانه، نه به دفترکارش، بستگی دارد که کی نخست وزیر باشد ونویسنده کی باشد، جهت صرف قهوه ویا نوشیدنی، همانگونه که چندین بار برای خود من اتفاق افتاده است، دعوت کند. در چنین ملاقات‌هائی نخست وزیر معمولاً می‌گوید: "خوب آموس، تعریف کن ببینم کجای سیاست‌های ما اشتباه است و چه تصمیمات غلطی گرفته‌ایم؟ بنظر تو چکار باید بکنیم؟" نخست وزیر با دقت گوش می‌دهد و بارها گفته‌های من و یا همکارانم را تأیید و فردای روز خدا همه را فراموش می‌کند. البته باید کمی واقع‌بین نیز بود. حتی پیغمبران خدا نیز در زمان خود در قانع کردن اشراف و پادشاهان و حتی مردم دچار دردسر بودند و کارشان چندان آسان نبود. بنظر من چنین انتظاری از طرف من و همکارانم کمی غیر واقع‌بینانه است که بتوانیم بهتر از پیغمبران مردم و قدرتمندان اسرائیل را یک شبه با انچه که می‌گوئیم قانع، و نظرات و مواضع آنها را تغییر دهیم.
من یک شبه نویسنده نشدم. در ابتدا داستان‌های کوتاه دنباله‌دار می‌نوشتم. وقتی‌که وارد کمون کشاورزی ـ کیبوتس ـ ) (Kibbutz شدم، برای کسی چندان مهم نبود که من نویسنده هستم و یا شعر می‌گویم، و بنابراین مرانیز مانند دیگران به کار در مزارع پنبه گماشتند. مثل اینکه دست و پایم را زنجیر کرده بودند. نویسنده‌ها فرزندان واقعی زمین نیستند. نویسنده و روشنفکر بودن کار خوبی است، ولی واقعیت این است که یک نویسنده و یا روشنفکر به اعتبار هوشش در کارنویسندگی احساس و رابطهٔ چندان خوبی با کار فیزیکی برابر با دیگران ندارد. و خلاصه بمحض اینکه موفق شدم که دوتا از آثارم را در مجلات هفتگی بچاپ برسانم، اولین کاری که کردم نزد کمیتهٔ مسئول کمون رفتم و موفق شدم یک روز در هفته از کار کردن معافی بگیرم تا به کار نوشتن بپردازم. بحث داغی بین مخالفین و موافقین در کمیته در مورد یک روز تعطیلی من در گرفت. تعدادی معتقد بودند: "او هنرمندی قوی است، نویسنده است و توانائی انتشار هنرمندانهٔ مسائل روزمره را دارد و باید به او این امکان داده شود که کمی وقت آزاد برای خودش داشته باشد." بقیه می‌گفتند: "نه، بهمین سادگی نیست. در یک جامعه سوسیالیستی هرکس می‌تواند خود را هنرمند معرفی کند، و این وظیفه کمیته نیست که هنرمند بودن ویا نبودن افراد را محک بزند و تعیین کند. فکر کنید اگر همه بخواهند هنرمند بشوند و برای اینکار تقاضای معافیت کاری بکنند، در این‌صورت چه کسی باید در مزارع پنبه کار کند؟" پس ازیک بحث داغ و طولانی رأی‌گیری شد که نتیجه‌اش این بود که مرا یک‌روز از کار کردن در مزرعه معاف کردند بااین شرط که روزهای دیگر با جدیت بیشتر و سخت‌تر از دیگران کار کنم. با گذشت زمان موفق شدم که یک رُمان منتشر کنم و سپس یکی دیگر و خلاصه در آخر توانستم تا هفته‌ای سه روز معافی از کار در مزرعه بگیرم. این برای من نبردی بود جهت گرفتن وقت، نه زمین. بامزه‌تر زمانی بود که فروش رُمان‌های من منبع درآمدی برای کمون شد. یک‌روز صندوق‌دار کمون نزد من آمد و با کمال احتیاط مطرح کرد: "ببین، درآمد کتاب‌های تو برای کمون بسیار سودمند است. فکرنمی‌کنی بهتر است که ما دونفر از سالمندان کمون را که دیگر قادر به کار درخارج از خانه نیستند نزد توبفرستیم که در کارهایت تو را کمک کنند، تا تو وقت بیشتری داشته باشی و بر حجم نوشته‌هایت بیفزائی؟" من پاسخ دادم: "حق با شماست، این کار راحت فقط باید در چهاردیواری خانه صورت گیرد، و کسی نمی‌تواند آنرا درزیر آفتاب انجام دهد. پیشنهاد می‌کنم سه نفر از سالمندان کمون را بجای من بگمُارید و مرا بفرستید تا شیر گاوها را بدوشم."
من هروز صبح قبل از ساعت شش شروع به نوشتن می‌کنم. بارها اتفاق افتاده که ساعت‌ها در اتاق کارم بنشینم و تنها حاصل کارم یک صفحه و در مواردی چند سطر و بعضی وقت‌ها هیچ بوده. معهذا باید در آنجا بنشینم. من حتی این امکان را ندارم که روزنامهٔ صبح را درمسیرکارم مطالعه کنم، چراکه محل کار من درست در طبقهٔ پائین با چند پله فاصله از اطاق خوابم قرار دارد. کافی است تا چند پله پائین بروم، تمام به محل کارم رسیده‌ام. روزهائی داشته‌ام که از خودم بخاطر اینکه پس از ساعت‌ها نشستن نتوانسته‌ام جمله‌ای بنویسم، متنفر شده‌ام. بویژه زمانی که در کمون کشاورزی زندگی می‌کردم و تمام صبح و پیش ازظهر را در اتاق کار می‌نشستم، سه خط می‌نوشتم وچهار خط پاک می‌کردم و عملاً حاصل کارم کمتر از روز قبل بود، وقتی که موقع ناهار به سالن غذاخوری می‌رفتم از دیدن سایر اعضاء کمون که با لباس‌های نیمه خیس از عرق آنجا نشسته بودند و هرکدام از آنها کشتزار وسیعی را شخم‌زده بود، در حالیکه من حتی یک خط ننوشته بودم، خجالت می‌کشیدم. من چه حقٌی داشتم که از غذای آنها بخورم؟ ولی امروز دیگر دچار چنین احساسی نمی‌شوم. با گذشت زمان من نیز یادگرفته‌ام که با کارم حرفه‌ای برخورد کنم. نویسندگی کار من است. هر روزصبح باید از خواب بیدار شوم، دُکانم را باز کنم و در انتظار مشتری بنشینم و منتظر باشم. اگر مشتری بیاید، خوب، روز خوبی است. و اگر مشتری نیاید، مسئله‌ای نیست، من وظیفه‌ام را انجام می‌دهم و می‌نشینم و انتظار می‌کشم. البته نشستن من تنها بمعنای نشستن صرف نیست. در فکر و مغز من وقایع زیادی درکشاکش و برخورد با یکدیگر هستند، درست مانند زمانی که کودکی بیش نبودم و به‌انتظار بستنی می‌نشستم تا گفتگوهای پدر و مادرم و دوستانشان تمام شود. زمانی‌که نشسته‌ام، نگاه می‌کنم، فکر و خیالبافی می‌کنم. خودم را در موقعیت شخص دیگری قرار می‌دهم و سعی می‌کنم در زیر پوست افراد رخنه کنم و احساسات آنها را بفهمم. در چنین لحظاتی من ابداً به تاکتیک نوشتن و موضوع و این قبیل ترم‌ها نمی‌اندیشم، منظور مرا متخصصین بخوبی می‌فهمند ومی‌دانند که درچنین لحظاتی من چه فکر می‌کنم و به چه می‌اندیشم. این همان لحظات لذت‌بخشی است که جان‌مایه و نیروی محرکهٔ نوشتن است. این انرژی و نیروی محرکهٔ اجباری نوشتن داستان و تداوم آن حتی در بدترین شرایط و زمانی‌که درد، پیش‌داوری‌های ناروا، تراژدی و فشار از دست دادن عزیزان برزندگی انسان مستولی شده از کجا می‌آید؟ راستی از چه زمان‌هائی انسان‌ها نیاز به نوشتن را احساس کرده‌اند؟ من فکر می‌کنم نه تنها نویسندگان بلکه هر انسانی در درون خود چنین نیازی را نهفته دارد. نیاز به تعریف حکایتی ، داستانی ونیاز به خود را در موقعیت دیگر انسان‌ها قرار دادن در همهٔ ما وجود دارد. خزیدن در زیرپوست دیگران، تنها یک تجربه اخلاقی، و یا احساس تواضع و فروتنی ویا یک سیاست درست و سنجیده نبوده، بلکه، اگر پرستار مدرسه‌امان نفهمد، لذت بخش نیز هست.


پـــایـــان










آخرین کلام!

"واژهٔ قاشق‌چای‌خوری"

بخاطر صلح و مدارا و برعلیه فناتیسم وجنگ!

وقتی‌که جائی آتش می‌گیرد، انسان‌ها چه عکس‌العملی از خود نشان می‌دهند؟
آموس‌اوز نویسندهٔ اسرائیلی معتقد است که آنها یکی از عکس‌العمل‌های زیر را از خود نشان خواهند داد:

۱ـ یکی فرار کرده و سعی می‌کند تا می‌تواند خود را به‌محلی دور از آتش رسانده و
اصلاً برایش مهم نیست که شاید باشند کسانی که توانائی دویدن را ندارند.

۲ ـ دیگری ممکن است یک نامهٔ اعتراضی به‌روزنامهٔ صبح بنویسد و خواهان
برکناری مسئولین و سیاست‌مداران مسئول محل حادثه بشود.

۳ ـ و سومی ممکن است یک سطل آب بیاورد و روی آتش بریزد. چنین فردی مسلماً
اگر سطلی دم‌دست نداشته باشد، لیوانی خواهد آورد و اگر لیوانی نداشته باشد در
نهایت قاشق چای‌خوری خود را جهت خاموش کردن آتش بکار خواهد گرفت. همهٔ
ما انسان‌ها حداقل یک قاشق چای‌خوری در" خانه" داریم. و اگرما همگی از این
قاشق‌های خود بدرستی استفاده کنیم می‌توانیم آتش را خاموش کنیم.

این بود داستان قاشق چای‌خوری. آموس اوز در مصاحبه با روزنامهٔ "ما" توضیح می‌دهد که می‌توان یک فناتیک را درمان کرد. وراهش این است که بتوانیم در افکار کسانی که امید را از دست داده‌اند، نقب بزنیم و بذر امیدواری بیفشانیم و چشم اندازهای مثبت آینده را در افق دید آنها قرار دهیم.
هفته‌نامهٔ "ما" با الهام از پیام آموس اوز بورسیه‌ای مالی تأسیس کرده که آن‌را بنام "واژهٔ قاشق چای‌خوری" نامگذاری کرده است. مبالغی که به این مؤسسه اهداء می‌شود بیشتر بعنوان هدیه وقدردانی در اختیار کسانی قرار می‌گیرد که با افکار و ایده‌های جدید خود به امر مقابله با فناتیسم و در جهت گسترش مدارا وتحمل کمک می‌کنند.
از حدود ۲۵ سال پیش این هفته‌نامه پروژهٔ درختکاری بنام "ماجنگلیم" را در کشورهای اطراف دریاچهٔ ویکتوریا در آفریقا پیش می‌برد. این پروژه تاکنون بیش از ۱۰۰ میلیون نهال درخت کاشته است و حدود ۵،۱ میلیون نفر از امکانات زندگی بهتری برخوردار شده‌اند.
امروز چهرهٔ دنیا دگرگون شده است. انسان بیش از پیش به درخت نیاز دارد. ولی مشکلی که در طی چند سال اخیر بسیار بیش از گذشته خود را نشان داده است و امروز تقریباً در سطح شناور شده و همهٔ جهانیان خطر آن‌را روزانه احساس می‌کنند، قطبی شدن خُلق و خوی انسان‌هاست. دریک سو بنیادگرائی و فناتیسم قرار دارد و در سوئی دیگر مُدارا و پراگماتیسم.
"واژهٔ قاشق چای‌خوری" با هدف گسترش فرهنگ مدارا در بین انسان‌ها بوجود آمده است. وظیفهٔماست که با همبستگی با یکدیگر فرهنگ مدارا در جهان را تقویت کرده تا از این طریق فضا را هرچه بیشتر بر فناتیسم و بنیادگرائی تنگ‌تر و تنگ‌تر نمائیم. بنیاد "واژهٔ قاشق چای‌خوری" مکانی است برای تو که می‌خواهی با قاشق چای‌خوریت به این امر کمک کنی.


سردبیر روزنامهٔ "ما"

آنلی روگه من

) Anneli Rogeman (

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر