۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

آخرین روشنائی: فصل پانزدهم تا فصل بیست و دوم

آخرين روشنائی فصل پانزدهم ۷۰
 زمان ‌می‌گذشت‌، در تمام طول تعطيلات کريسمس و سال نو ‌و ‌سرتاسر ‌ژانويه بجز يکی دو روز، هوا بهمانگونه ملال آور و مرطوب بود. در اوائل فوريه بود که حقيقتاً سرد شد و برف سنگينی بر زمين نشست. شب‌ها حقيقتاً سرد و يخبندان بود و اودسيس ‌مثل ‌هميشه صبح‌ها هنگام روشن کردن ماشين دچار مشکل می‌شد. مشکلی که تقريباً اکثر اهالی ‌آن ‌منطقه با آن روبرو بودند. هرروز صبح در پارکينگ‌های اطراف ساختمان‌های بلند، ‌کسانيکه ‌می‌خواستند بسرکار بروند مجبور بودند تمام تجربيات و نيروی خود را بکار گيرند تا با کمک يکديگر اتومبيل‌های ‌خود ‌را روشن کنند، تا به ‌موقع بسرکار برسند. 
درياچه‌های اطراف استکهلم يخ بستند. کريستال‌های ‌يخی ‌شاخه‌های درختان را پوشاند. آفتاب رُخ نمود، گرچه ‌گرمای ‌چندانی نداشت، ولی معهذا روأ‌يت آن به زندگی نشاط تازه‌ای ‌می‌بخشيد. بويژه برای ‌مادران جوانی ‌که ‌کودکان خود را برای ‌سورتمهٔ يخی و يا درست کردن آدم برفی بيرون می‌آوردند. 
روزها آرام آرام بلندتر می‌شد. اهالی استکهلم که از دير کرد بارش برف نگران شده بودند و فکر می‌کردند که زمستان فريب‌اشان داده، نفسی براحتی کشيدند، و اغلب وسائل اسکی خود را بيرون آوردند و راهی تپه‌های اطراف شدند تا شايد بتوانند اسکی بازی کنند. 
اودسيس بسرکار خود باز گشته بود و اين تا حدی او را ‌سرگرم ‌می‌کرد. لحظاتی ‌که ‌مشغول تعمير موتورهای ماشين بود، مجبور بود که حواسش را روی ‌کار متمرکز کند. اين امر موجب می‌شد تا موقتاً آن فاجعهٔ دهشتنا ک را فراموش کند. بعد از هر تعمير ‌و رديابی ‌عيب شادی ‌محسوسی به او دست می‌داد. لوفگرن عليرغم ا‌ينکه زياد حرف نمی زد ولی ‌خيلی باو توجه می‌کرد. مهربان و ملاحظه کار بود. بمحض‌ اينکه متوجه می‌شد که اودسيس تنها نشسته و غرق ا‌فکار خود است، با فنجانی قهوه در دست بسراغ او می‌آمد و با حالتی که گويا کاملاً اتفاقی بوده، دستی پشت شانه‌اش می‌زد ‌و ‌با لبخندی محبت آميز برلب فنجان قهوه را به او می‌داد و ساکت درکنارش می‌نشست. ناهار ‌را ‌هميشه ‌با يکديگر می‌خوردند. لوفگرن تا آنجا که اودسيس به ياد داشت هميشه يکنوع غذا همراهش بود، که شامل نيم ليترشيرترش که نان خشک درآن تَليت کرده بود، يک موز، سه عدد بيسکويت دارچينی و تقريباً يک مُشت کشمش بود.
در آن ‌سال‌های ‌خوب ‌گذشته که آدريانا هر روز مرتب برای اودسيس غذای يونانی درست می‌کرد، او با 
سِفرتاس پُرِغذای ‌خود به‌سر کار می‌آمد. موقع نهار رفقای همکارش که درکنار او می‌نشستند درحاليکه
نظاره‌گرغذای ‌خوشمزهٔ او بودند با شوخی همراه به حسادت ‌سر به ‌سر او می‌گذاشتند و مثلاً فرياد می‌زدند:
"اودسيس، خودت تنها می‌خوای ‌اينهمه ‌غذا ‌را بخوری؟ "
و يا اينکه:
"اودسيس، به مردم بنگلادش هم فکرکن! " .
می‌گقتند و می‌خنديدند، و خود او نيز بهمراه آنها خنده سر می‌داد. 
ديگر آن روزهای ‌خوب سپری ‌شده بود. آدريانا ‌ديگر ‌غذا‌ئی درست نمی‌کرد. توان‌ درست کردن ‌نداشت‌. ‌اصلاً‌ غذا نمی‌خورد. تنها گاه‌گاهی ‌لقمه‌ای ‌ا‌ز غذائی ‌که آلينا ‌و ‌‌يا ‌اودسيس درست کرده بودند، به‌دهان می‌برد. ديگر سِفرتاس غذايش تهی بود. او هم عادت لوفگرن را پيدا ‌کرده بود. فقط با ا‌ين تفاوت که بجای شير ترش، ماست همراه خود می‌آورد. اودسيس معتقد بود که شيرترش باعث ايجاد گاز در معده می‌شود.
گاهگاهی که هوا خوب ‌بود، همراه لوفگرن به قدم زدن ‌درجنگل‌های‌اطراف می‌پرداختند. دا‌نش ‌لوفگرن مانند ساير سوئدی‌ها ‌راجع به طبيعت، پرندگان، گل‌ها و درختان زياد بود. هر وقت‌ با يکديگر قدم می‌زدند مرتب راجع به ‌آنها صحبت می‌کرد و ‌برای ‌اودسيس توضيح ‌می‌داد. شايد بيشتر هدفش ‌ا‌ين ‌بود که ا‌ز صحبت کردن راجع به دريا و قايق به پرهيزد. 
درمقابل دانش اودسيس نسبت به طبيعت بسيار ضعيف بود. و تنها تک وتوک درختانی را می‌شناخت و آنهم بيشتر به اين دليل بود که مشابه آنها را در دهشان، قبلاً ديده بود. بدين ترتيب لوفگرن آرام آرام به معرفی درختان و فرق بين درختان، مثلاً چگونگی تشخيص نارون ا‌ز ‌زيرفون و بلوط را از شاه بلوط پرداخت. پس از مدتی اودسيس با کمال تعجب متوجه شد که اغلب درختان آن منطقه را می‌شناسد. شناختن درختان و گل‌ها و ‌يا در ‌واقع آشنائی با طبيعت نوعی آرامش و احساس امنيت در او بوجود آورد.
آخرین روشنائی ۷۱

گر چه خودش اصلاً دلش نمی‌خواست از چنين لفظی استفاده کند. 
صحبت کردن ا‌ز‌آرا‌مش برايش دشوار بود. از همان سال‌های ‌اوٌل اقامتش درسوئد از بکار بردن چنين لفظی بيزار بود. دستيابی به آرامش در يک کشور بيگانه برای او بی معنی‌ترين واژهٔ ممکنه بود. بنظر او آرامش واقعی دست نيافتنی است. رسيدن به آرامش لازمه‌اش درجه بالائی ا‌زکمال ومعرفت است . 
عليرغم اين انکار لجوجانه، با گذشت زمان واژهٔ آرامش چون دزدی که با استفاده از تاريکی شب به خانه‌ها می‌خزد، دزدانه به پستوی جانش خزيد‌. پروسهٔ خو گرفتن به محيط جديد و سرزمين بيگانه دراو ريشه دواند. بخشاً به اين ‌دليل ‌که ‌آن ‌دوران پرشور جوانی، دوران فعاليت‌های‌ سياسی را ‌پشت سر گذاشته بود و با آنها فاصله گرفته بود. و ديگر ‌ا‌ينکه خاطرات و تجارب او ا‌ز سرزمين مادريش، يونان، هر روز درضميرش رنگ می‌باختند و ‌کمرنگ تر می‌شدند، و از ‌خاطرش ‌محو ‌می‌شدند. اگر چنين مصيبت وحشتنناکی بر او وارد نمی‌شد، می‌رفت که کشورش را آرام آرام و خارج ا‌ز ا‌راده اش فراموش کند، و سرنوشتش بگونه ای ديگر رقم بخورد. 
در يک کلام بايد گفت ‌که اوعملاً عادات ‌گذشته خود را هر روز بيش از پيش‌ از دست ‌می‌داد و بقولی بيشتر سوئدی می‌شد تا يونانی، عليرغم اينکه درحرف خودش خلاف اين را باور داشت و هميشه می‌گفت مگر می‌شود ا‌نسان تغييرماهيت بدهد و به انسان ديگری تبديل شود؟ چنين تغيير و تحولی را پس از مرگ پسرش احساس کرده بود. و طرح چنين سئوالی درذهنش گرچه درابتدا بيشتر در مورد خودش و تاثير پذيری‌اش از جامعهٔ سوئد بود، ولی اين ‌روزها بيشتر در مورد آدريانا برايش مطرح بود. 
آدريانا پس از مرگ پسرش به انسان ديگری تبديل شده بود، و همين ا‌مر او را به تعجب وا‌داشته بود. قبول اين نکته که انسان‌ها در‌اصطکاک با مسائل و مشکلات زندگی و در ارتباط با محيط پيرامونی خود، دگرگون می‌شوند را برايش آسان کرده بود. اگر غم و ماتم و ا‌ز دست دادن فرزند می‌تواند زنی را، انسانی را به انسان ديگری تبديل کند، پس يک کشورچطور؟ 
احساس می‌کرد که آندرياس والانيس را کم دارد تا با او در اين مورد صحبت کند. خيلی مشتاق بود تا پاسخ اين پرسش خود را بداند. بالاخره يک شب که آدريانا با چشمان بيروح خود نشسته و به روبروی خود ذُل زده بود، گوشی تلفن را برداشت و به آتن زنگ زد. کسی گوشی را برنداشت. او نمی‌دانست که اين دست تقدير بود، و به او فرصتی داد. يکساعت بعد ‌مجدداً ‌زنگ زد ‌و ‌ا‌ين‌بار خود آندرياس گوشی را برداشت و حسابی از شنيدن صدای اودسيس خوشحال شد. 
تأثيرات ‌سال‌ها ا‌سارت در زندان‌های ‌مختلف بر پيکرنحيف او ظاهر شده بود. سر درد مزمن او شديدتر شده بود. تعادلش‌ دچار اختلال، و راه ‌‌رفتن ‌برا‌يش‌ مشکل شده بود. چندبار در ‌خيابان ‌تعادلش‌ را ‌از دست داده‌، و نقش بر زمين شده بود. و واقعاً معجزه بود که تاکنون با ‌آن ‌ماشين ‌قرُاضه‌ و ‌آن رانندگی ناشيانه‌اش تصادف نکرده و زنده مانده بود. اودسيس برای يک لحظه بياد آورد که آندرياس از نشستن پشت فرمان آن ماشين قراضه چقدر خود ‌را ‌خوشبخت احساس می‌کرد. 
او نيز مانندِِِ بسياریِ ‌ا‌ز يونانی‌ها، اعتماد چندانی به پزشکان يونانی نداشت و دلش می‌خواست که برای معاينهٔ پزشکی به سوئد بيايد. درطی سال‌هائی‌ که او در سوئد زندگی کرده بود، با پرفسوری که در دانشکدهٔ پزشکی کارولينسکا ‌‌که درکميتهٔ سوئدی ـ يونانی ‌که برای‌ دفاع ا‌ز دمکراسی در يونان عضويت دا‌شت و بسيار فعال بود، آشنا شده بود. حال ا‌ز‌اودسيس تقاضا دا‌شت ‌که ‌در صورت امکان با او تماس بگيرد. و همچنين از او پرسيد ‌که آيا در صورتی ‌که ‌به سوئد بيايد می‌تواند ا‌ز خانهٔ او استفاده کند؟ 
اودسيس بدون ا‌ينکه مشورتی با آدريانا بکند، که بايد می‌کرد، به تقاضای آندرياس پاسخ مثبت داد. او هميشه ‌همين‌طور بود. تصميمات ‌را خودش‌ می‌گرفت ‌و اين ‌آدريانا بود که ‌می‌بايست بيشترين ‌سنگينی ‌بار ‌را ‌به‌ دوش بکشد. 
گوشی ‌را ‌گذا‌شت، و بدون ا‌ينکه کلامی راجع به محاورهٔ خود با آندرياس برزبان بياورد در مقابل آدريانا نشست ‌و سعی ‌کرد که دستان او ‌را ‌در دست‌های ‌خود بگيرد. آدريانا خود را کنار کشيد، نه از روی تظاهر بلکه ناخواسته وغريزی. از عکس العمل آدريانا‌ ناراحت شد و بهش برخورد ولی ‌به‌روی خود نياورد. از علاقهٔ شديد آدريانا به آندرياس مطلع بود، گرچه شکل و عمق‌ آن ‌را نمی‌دانست‌، بنابراين مصمم بود که ا‌ين خبر خوش را به او بدهد. خوشحالی غيرارادی آدريانا ‌زمانيکه آندرياس ا‌ز آتن جهت تسليت گوئی
آخرین روشنائی ۷۲

زنگ زده بود، هنوز در نظرش بود. 
آندرياس را دعوت کردم که اينجا بيايد. 
آدريانا طوری نگاهش کرد که گويا چيزی نشنيده است .
اودسيس ادامه داد: 
 او احتياج به معاينهٔ پزشکی دارد. 
آدريانا‌ با ‌پشت دست لب‌هايش را ‌پاک ‌کرد. ا‌ين ‌عمل پس‌ ا‌ز مرگ پسر برا‌يش ‌عادت شده بود. بنظر می‌رسيد که او با اين کار تلاش دارد، طعم تلخی ‌را ‌ا‌ز دهانش‌ پاک‌ کند. اين‌کار را ‌در طی روز بکرات انجام می‌داد. تا حدی‌ که ‌لب‌های بالائی‌ا‌ش ‌تغيير‌حالت داده و سرخ و متورم شده بودند. 
تکيده ترشده بود. چين‌هائی‌ که هنگام خنديدن‌ در چهره اش ‌ظاهر می‌شدند و اودسيس خيلی آنها را دوست دا‌شت‌، عميق‌ترشده بودند. پوست پيشانيش کش آمده بود ‌و چهره اش چنان تکيده شده بود که بيشتربه ماسک شبيه بود تاچهرهٔ يک زن . 
آدريانا‌ لبخندی زد و چيزی نگفت. اودسيس لبخند ‌او ‌را ‌نشانهٔ رضايت او تلقی کرد. 
يک‌ هفته بعد ‌او ‌به ‌ا‌ستقبا‌ل ‌آ‌ندرياس به فرودگاه آرلاندا رفت. وقتی‌که ‌به‌خانه رسيدند اودسيس 
متوجه شد که آدريانا لب‌هاهايش‌ را ‌روژ کشيده، موهای ‌بلند و جوگندمی خود ‌را ‌بدقت ‌شانه کرده و پيراهنی بلند و سياه بتن ‌کرده ا‌ست. خيلی ‌خوشحال شد و فکر کرد که بالاخره موفق شده که مجدداً ‌آدريانا ‌را ‌به‌سمت زندگی عادی سوق بدهد. 
آدريانا، غذای مورد علاقهٔ آندرياس‌، موساکا‌، درست کرده بود. و به‌مناسبت ورود ‌او ‌ساموئل وآلينا را ‌نيز دعوت کرده بود. آن‌شب خيلی خوش گذشت. خوردند و نوشيدند و آندرياس ‌آنها را ‌با بازگو کردن آخرين اخبار يونان سرگرم کرد. نزديک بود که اودسيس ساز خود را بدست بگيرد که ورود ‌آلينا ‌با ‌چشمان قرمز ا‌ز اتاق محبوبش او ‌را ‌منصرف کرد.
آندرياس با قاطعيت گفت: 
 زندگی بايد ادامه داشته باشد. 
همه حرف او را تائيد کردند. 
همان‌شب وقتی‌که مهمانان رفتند و آندرياس روی تخت پسر"بخواب" رفته بود، آدريانا رويش را بطرف شوهرش برگرداند وازاو پرسيد:
 خيلی زشت شده ام؟ 
اودسيس سئوالش را پاسخ نداد و ‌او ‌را ‌درآغوش گرفت. آن‌شب برای اولين بار بعد از آن ‌‌حادثهٔ‌وحشتناک باهم همآغوش شدند. 
اودسيس بعد ا‌ز همآغوشی ساعت‌ها در رختخواب دراز کشیده بود و ‌بيدار بود و ‌فکر می‌کرد. بخودش ‌بخاطر دعوت ‌ا‌ز آندرياس تبريک گفت. ضمناً اينکه نکتهٔ بامزه‌ای از آنشب بخاطرش آمد که برايش جالب و قابل توجه بود. آندرياس علاوه برهدايای معمول يک برگ لاتاری متعلق به يکی ‌ا‌ز شرکت‌های لاتاری دولتی يونان ‌را همراه خود آورده بود که به آدريانا هديه کرد. 
زندگی واقعاً ادامه داشت. آن مبارز کهنه کار‌، مردی که نيمی ‌ازعمرش را ‌در ‌زندان سپری کرده بود، حالا ‌روی ‌شانس ‌و لاتاری سرمايه گذاری ‌کرده بود. درست مانند مردم عادی. زندگی نه تنها ادامه يافته بود، بلکه گويا ‌روی ‌مدا‌ری، ‌دا‌يره‌ای چرخيده بود. 
شانس واقبال هميشه وجود داشته، و می توان به ياری آن درغلبه برمشکلات اميدوا‌ر بود. اين فکر تا حدی موجب تسلی خاطرش شد. 
ا‌ز تخت برخاست و به آشپزخانه رفت. خوابش ‌نمی‌برد. قبلاً هم ا‌تفاق ‌ا‌فتاده بود که بی ‌خوابی بسرش 
بزند. بعضی ‌وقت‌ها پس‌ ا‌ز همآغوشی تا ساعت‌ها نمی‌توانست بخوابد. البته اتفاق ‌هم ا‌فتاده بود که‌، ‌در حاليکه هنوز درآغوش آدريانا بود بخواب رفته بود. 
تصميم گرفت که يک فنجان قهوه برای خود درست کند. وقتی‌که قهوه را در قهوه جوش ريخت و بوی خوش آن در فضای ‌آشپزخانه پيچيد، اين احساس در درونش سر برآورد که بايد و می‌توانند برغصه و ماتم ناشی از مرگ پسر غلبه کنند. زندگی به آخر نرسيده. ا‌ز پنجره به ‌‌بيرون ‌نگاه ‌کرد ‌ساختمان‌های بلند‌
آخرین روشنائی ۷۳

ا‌طراف کمی غيرعادی بنظر می‌رسيدند. دو پسرک آفريقائی که آنشب درسالن انجمن ديده بود را، بياد آورد و با خود فکرکرد، را‌ستی سرنوشت آنها به کجا کشيد؟ 
درآشپزخانه نشست سيگاری روشن کرد، بعد ا‌ز مدتی سيگار ديگری روشن کرد. احساس مبهمی در درونش ريشه دوانده بود که همه چيز درست خواهد شد و زندگی به مسيرعادی خود برخواهد گشت، خوابش نمی‌برد. فرصت سوگوا‌ری ‌برای پسرش را نيافته بود. در تمام اين مدت سعی کرده بود تا آدريانا را دلداری بدهد و به او کمک کند تا مجددا ًسر پای خود به‌ايستد. بهمين دليل غصه و ماتم خود را بحال خود رها کرده بود، غم به ‌درون هيکل تنومندش خزيده بود و از درون ‌عذابش‌ می‌داد و شب‌ها بیخوابش می‌کرد. 
درد و غمی ‌که ‌در درون ريشه ‌بدوا‌ند و بر جان انسان چنبره بزند، ماندگار‌می‌شود، و هرا‌زگاهی بشکلی وا‌ز جائی سربرمی‌کشد. انسان بايد تا آخرعمر با اين غم بسوزد و بسازد. غم بدرون او خزيده بود، و قصد داشت که زهر خود را تا آخرعمر بر زندگی‌اش بريزد ‌و آن ‌را مسموم کند. کسیکه يونانی واقعی بود، اين نکات ‌را ‌به ‌خوبی ‌درمی‌يافت. يونانی بودن يعنی درک اين ‌نکات‌. و ‌او ‌اين‌ها ‌را ‌ا‌ز ‌ياد ‌برده بود. بعد از اينهمه سال ‌زندگی درسوئد، هنوز خود ‌را ‌سوئدی ‌نمی‌دانست، يونانی ‌هم نبود. يونانی نبود زيرا ‌که بخش‌ زيادی ا‌ز فرهنگ وعادات کشور خود ‌را ‌ا‌ز ياد ‌برده بود. سوئدی هم نبود زيرا ‌آنچه را ‌که ‌سوئدی‌ها می‌دانستند، ‌ياد نگرفته بود. 
بايد با لوفگرن دراين مورد صحبت می‌کرد. قصد دا‌شت با آندرياس‌ نيز صحبت کند. هردوی آنها همآنهائی مانده بودند، که بودند. يکی سوئدی ‌بود و آن‌ ديگری ‌يونانی‌. اين تنها اودسيس بود که ديگر چون گذشته نبود. از اين فکر وحشت کرده بود. انسانی که هويتش را ‌از دست بدهد، چگونه می‌تواند زندگی کند؟ 
چند ساعتی بهمان حالت غرق درافکار پراکنده و مغشوش خود درآشپزخانه نشست. هجوم افکار پراکنده در واقع جاده صاف کن غم جان‌کاهی بود که درتن و جان او چمبره زده بود. روزهائی را بياد آورد که او و پسرش بعد از صرف صبحانه به خواندن روزنامه می پرداختند. اودسيس معنی لغاتی ‌را که ‌نمی‌دانست‌ ا‌ز پسرش می‌پرسيد. او با حوصله و با زبانی ساده برايش توضيح می‌داد که مثلاً لغت "اسيضاء" چه معنی 
می‌دهد. و ‌يا ‌اينکه کدام درخت به "نخل زينتی" معروف‌ ا‌ست. پسرش در واقع بندرگاه ورود او به جامعهٔ سوئد بود، گرچه اين کشور در خيلی از وجوهش برای خود او نيز ناشناخته باقی ماند. 
نام پادشاهان سوئد را نمی‌دانست‌. بسختی ‌می‌دانست‌ که ‌چه زمانی ‌سوئد به يک‌ کشورمستقل ‌تبديل شد. اطلا‌عات‌ او راجع به وا‌يکينگ‌ها بسيار محدود بود. تصور می‌کرد که ‌وا‌يکينگ‌ها متعلق بزمان‌های ‌بسيار دور بوده ا‌ند. وقتیکه پسرش برايش توضيح داد که آنها درهمين دويست سال پيش می زيسته اند و زمانی تا دروازهای متروپليس نيز پيشروی ‌کرده‌اند، بسيار شگفت‌زده شد. خيلی ‌چيزها بود که نمی‌دانست و در مقابل پسرش‌ همه چيز را می‌دانست‌. نه به ا‌ين ‌دليل ‌که پسر باهوشی بود، بلکه قبل ‌ا‌ز هرچيز به اين دليل که او يک سوئدی بود. 
اودسيس‌ و آدريانا سعی‌ کرده بودند که او را ‌يک ‌يونانی ‌کوچک‌ واقعی ‌تربيت ‌کنند، معهذا ‌‌سوئد، کشور سوئد، فرهنگ جامعهٔ سوئد تمام تلاش‌های ‌آنها را ‌به‌شکست کشانده بود و پسر ‌را ‌ا‌ز چنگ آنها بيرون آورده بود. 
اودسيس روزی را بياد آورد که همراه پسرش برای ديدن مسابقهٔ بسکتبال بين تيم های ملی سوئد و يونان ‌به‌استاديوم رفته بودند. يونانی‌های مقيم استکهلم همگی دربخش غربی سالن مسابقه نشسته بودند. اودسيس می‌خواست که درکنار آنها بنشيند ولی پتروس ‌مخالفت می‌کرد ‌و می‌خواست که درکنار سوئدی‌ها بنشيند، خلاصه پس ‌از مدتی ‌جر و بحث رضايت ‌داد. يونانی‌ها ‌شلوغ می‌کردند، فرياد می‌زدند و کلمات زشت بکارمی‌بردند، چرا که ستارگان سرشناس تيم ملی يونان در فرم مناسب نبودند. يونان بازی ‌را ‌به ‌سوئد باخت. تماشاچيان يونانی شروع کردند به داوران بد و بيراه گفتن و فحش‌های‌ رکيک نثار بازيکنان ‌می‌کردند. آنها نيزکه گويا به چنين وضعی عادت داشتند، اهميتی نمی‌دادند. 
اودسيس ‌گاه‌گاهی زيرچشمی نگاهی به پسرش می‌کرد. پتروس ‌آشکاراً ‌ا‌ز وضع پيش ‌آمده رنج می‌برد. ‌از رفتار زشت يونانی‌ها خجالت می‌کشيد، و هربار که سوئدی‌ها ا‌متيازی ‌کسب می‌کردند خوشحا‌ل ‌‌می‌شد، ولی جرأت نمی‌کرد که خوشحالی خود ‌را ‌بروز ‌دهد. 
آخرين روشنائی ۷۴ 
پس‌ ا‌ز پايان بازی تعدادی‌ا‌ز يونانی‌ها ‌در يک‌ کافه جمع شده بودند و بحث داغ و پر سر و صدائی درمورد مسابقه بين آنها درگرفته بود. اودسيس ‌می‌خوا‌ست وارد بحث شود، ولی جرأت نکرد. پسرش از آن محيط و آن بحث اصلاً خوشش نيامده بود و ناراحت بود. رنگش پريده بود و يک کلام حرف نمی زد. برای اودسيس عجيب بود و نمی‌توانست درک کند که چرا ‌پسرش تيم سوئد را ‌تشويق کرد؟ 
در راه بازگشت به خانه ديگر تحمل نکرد ‌و ‌از پسرعلت را پرسيد . پتروس بدون هيچگونه احساس ناراحتی و با خونسردی گفت: 
 پدر، من يونانی نيستم. تو يونانی هستی، و از ‌اين ‌بابت خوشحالم. من همانم که هستم، نمی توانم يونانی باشم . 
پسرش هم همان بود که بود. و اين تنها اودسيس بود که ديگرهمان که بود، نبود و هويتش را ا‌ز ‌دست داده بود. با صدائی نسبتاً بلند با خود زمزمه کرد: " من ‌می‌ميرم بدون اينکه خودم هم خودم را بشناسم" ا‌ز اين فکر خنده‌اش گرفت، خنده‌ای کوتاه و تلخ برلبانش نقش بست. چه فرق ‌می‌کرد؟ او خوب می‌دانست ‌ا‌ز ‌‌زخم عميقی که برقلبش نشسته، جان سالم به‌‌در نخواهد برد. پس چه فرق می‌کرد، با هويت و يا بی هويت؟ 
ا‌شک‌ ا‌ز چشمانش ‌سرا‌زير ‌شد و برگونه‌هايش‌غلطتيد. ا‌شکی ‌که ‌بعد ‌ا‌ز ‌آن شب دهشتناک، درچشمان ماتم گرفته‌اش ماسيده بود. از پنجرهٔ آشپزخانه به بيرون نگاه کرد. روز نوئی آغاز شده بود. خورشيد از غرب ساختمان‌های ‌بلند به آرا‌می پرتوهايش را‌ به ‌اطرا‌ف می‌گستراند. خورشيدی بيگانه، در سرزمينی بيگانه و در ميان مردمی بيگانه . ا‌ين‌، همه‌ی آن ‌چيزی بود که ا‌ز زندگی‌اش‌ باقی مانده بود. روحش را ‌در ‌ا‌زای يک آپارتمان چهار‌ا‌تاقه در رينکبی فروخته بود. او هرگز درک نکرده بود، روزی که با خانوادهٔ خود، هنگام ترک ده، و وطنش خداحافظی کرده بود، باخودش و ‌هويتش نيز ‌وداع کرده بود. عمق ‌خطای مهاجرت تا اين حد عميق بود. 
پلک‌هايش‌ را ‌برهم نهاد. در درون خود صدای ‌پيچش باد ‌را ‌در ميان انبوه برگ‌های ‌درخت تنومند ميدان ده که رو به آفتاب گرم قد کشيده بود، شنيد. درخت، صدا ‌و ‌آفتابی که پسرش مجالی نيافت که به آنها تعلق خاطری بيابد. 

********************************* 


















آخرين روشنائی فصل شانزدهم ۷۵
 بهار نزديک می‌شد. آسمان بزرگتر می‌شد، پرندگان قبرستان سولنا شروع بخواندن کردند. درشهر صدای ‌جاری ‌شدن آب ناشی ا‌ز ذوب‌ شدن برف‌ها ‌درجوهای ‌کنار خيابان به‌گوش‌ می‌رسيد. زنها دامن‌هائی با رنگ‌های ‌شاد ‌بپا کرده بودند و ‌مردان در حاليکه کمرهای راست‌ با گام‌هائی ‌محکم‌ترا‌زپيش راه می‌رفتند. 
درهمين ‌فصل ‌سال بود که روزی پرفسوراسحاق استينر يکروز‌ا‌ز خانه جيم شد، يا بهتراست بگوئيم با حالتی افسرده ‌و ‌پريشان ‌ا‌ز وضع موجود خود گريخت. در اين فصل سال بود که دست سرنوشت با او دست و پنجه نرم کرد ‌و ‌او ‌را ‌براهی کشاند که در حالت عادی هرگز به آن مسيرگام نمی‌نهاد. 
او با دقت و حسرت به انبوه پرسنل جوان و ‌زيبای بيمارستان که با کفش‌های‌ چوبی خود تلق تلق کنان در رفت و آمد بودند، نگاه می‌کرد. او هرگز در زندگيش مانند آنها جوان و شاداب نبود. زمانی که بيست ساله بود، زندگی اش سرد و بيروح بود. 
والدين‌ او ‌بعد از ‌انقلاب مجارستان به سوئد گريخته بودند. پدرش پرفسور حقوق ‌و ‌متخصص‌ در ‌رشتهٔ حقوق مدنی بود. مادرش پيانيست گروه ا‌رکستر بود، ولی اجباراً از کار دست کشيده بود تا همسر مرد قانون شود. هردوی آنها يهودی بودند. در آن زمان اسحاق سيزده سال بيش نداشت. 
سوئد نيازی به پرفسور حقوق نداشت. بعد از‌سال‌ها توانست کاری دربخش بايگانی دانشگاه بدست آورد و هرگز نتوا‌نست در کار خود ارتقاء مقام پيدا کند. در مقابل همسراو کاتشای زيبا به‌سرعت ترقی کرد. رهبر ا‌رکستر ا‌پرا ‌عاشق او ‌شد. ا‌ز همسرش جدا ‌شد و ‌با ‌رهبر ا‌رکستر ‌ا‌زدواج کرد. تا پس ‌از مدتی او را نيز در قبال چشم انداز پيشرفت درمقياس بين‌المللی ترک گويد. چند سال ‌بعد پيشرفت کرد و شهرت جهانی يافت. 
ا‌سحاق در کنار پدر که وجودش آکنده ا‌ز نفرتی عميق و نامعقول نسبت به مادر، ‌‌سوئد و سوئدی‌ها بود بزرگ شد. پدرعزلت گزيده بود و با هيچکس رفت و آمد نمی‌کرد، شب‌ها می‌نشست و بقول خودش به تحرير رساله‌ای ‌می پرداخت‌ که قرا‌ربود همه آن ‌چيزی را که او در زندگی شغلی خود نتوانسته بود بدست آورد، نصيبش کند. 
نفرت ‌و خشمی ‌که ‌بر اثر سرخوردگی‌هايش ‌دراو بوجود آمده ‌بود، تاثير نامطلوبی ‌در رابطه‌اش با پسرش‌ گذا‌شته، و داد‌خواهی خود ‌را ‌در ‌وجود ‌او جستجو می‌کرد. لذا تلاش می‌کرد که نفرت‌ خود ‌را ‌نه تنها نسبت به مادر بلکه به سوئد و تمام دنيا، به او نيز منتقل کند و او ‌را ‌آنگونه که خودش فکر می‌کرد تربيت کند. لذا مقرراتی خشک و زجر آور برای پسر وضع کرده بود. اسحاق مجبور بود که هر روز صبح به پدر قبل از اينکه به سلول خود در بايگانی دانشگاه برود، بازجوئی درس‌ها و تکاليف خود ‌را ‌پس بدهد. نتيجهٔ سخت‌گيريهای پدر، گرچه عذاب آور بود، ا‌ين شد که او ‌در تمام درس‌های ‌خود ‌موفق ‌به‌کسب بالاترين ‌نمره بشود. از همان ا‌بتدا ‌تصميم گرفته شده بود ‌که ا‌و بايد پزشک بشود. دورهٔ پزشکی عمومی را ‌بسرعت بپايان رساند، و دورهٔ تخصصی را ‌نيز که در زمينهٔ تحقيقات در مورد آسيب‌ ديدگی‌های مغزی بود، درطی سه سال بپايان رساند. نتيجه تحقيقات او در دنيای پزشکی انعکاس وسيعی يافت . سی و يک ‌ساله بود که به درجهٔ پروفسوری رسيد و همان روز مادرش‌ ا‌ز لوس‌آنجلس به او زنگ زد تا موفقيتش را به او تبريک بگويد. 
او در پشت گوشی تلفن گريه کرد. زندگيش متلاشی، شوهرش در يک حادثه هوائی کشته و موفقيت هنريش به انتها رسيده بود. گله می‌کرد و می‌گفت: "
 يک مشت جنده در همه جا پلاس شده اند تا ‌جای او را بگيرند.‌" و اضافه کرد که دلش می‌خواهد رشته‌های گسستهٔ زندگيش را مجدداً بهم گره بزند. 
پدر در تمام طول مکالمهٔ تلفنی پسرش با مادرش درکنار او ايستاده بود و بحرف‌های او گوش‌می‌داد. و دست آخر با صدای بلند بدون ذره ای ملاحظه که ممکن است او بشنود، ـ که شنيدـ گفت: 
بهش بگو می‌تونه شروع‌ کنه با ‌‌کاموا ژاکت به‌بافه. 
کاتشا‌‌ شنيد، گوشی را ‌گذاشت و ‌ديگر‌هيچ‌وقت ‌زنگ نزد. ولی اسحاق چندسال بعد او را درآمريکا، هنگامی ‌که ‌برای ‌شرکت درچند سمينار پزشکی به ‌آنجا دعوت شده ‌بود، ملاقات کرد. ا‌ز آن ملاقات پشيمان شد. آنچه که از مادر ‌در خاطرش بود، با آنچه که ديده بود، خيلی ‌فرق ‌می‌کرد. او در ذهن و خاطر خود زنی جوان و زيبا و سرشار از زندگی را بياد داشت که با او بازی ‌می‌کرد، او ‌را ‌در آغوش می‌گرفت
آخرین روشنائی ۷۶

و موهايش را شانه می‌کرد و "‌سرور من‌" صدايش می‌کرد. نه اين زن پيری که موهايش را بلوند کرده و با صدای بلند حرف می‌زد و انبوهی ا‌ز جواهرات ظاهر فريب بخود آويزان کرده بود. نه! اين زن نمی‌توانست مادراو باشد. 
تلخ‌کامی، نفرت و تنهائی پدر ‌را ‌مچاله کرده بود. شور زندگی، موفقيت وعشق مادرش را. ‌آيا ‌انسان‌ها نمی‌توانند راه ديگری برای ترقی و پيشرفت خود بيابند؟ وقتی‌که ‌به سوئد بازگشت‌، ا‌ز همه ‌چيز ‌خسته شده بود. آرزو می‌کرد که ‌ا‌يکاش ‌می‌توانست ‌کارش‌ را رها کند و به‌جائی‌ دور،‌ به‌جائی ‌که ‌هيچکس‌ او‌ را ‌نبيند‌، سفرکند، تا شايد در تنهائی و خلوت خود، خويشتن را بيابد. و آنگونه زندگی کند که عقلش به او حکم ‌می‌کرد، تا شايد زندگی برايش‌ قابل ‌تحمل‌تر ‌شود. او تمام طول عمر خود را با پدرش در آپارتمانی واقع در خيابان سربِرُون که حقيقتاً می‌توان گفت دلگيرترين و ‌سردترين خيابان ‌ا‌ستکهلم بود، سپری کرده بود. بی ‌دليل ‌نبود که اهالی استکهلم ‌به ‌ا‌ين منطقه لقب سيبری داده بودند. زمستان‌هايش ‌سرد و کسل کننده و همراه با بادهای شديد بود و در تابستان‌ها اشعهٔ آفتاب به‌سختی تا سطح خيابان می‌رسيد. ساختمان‌های‌آن بلند و عريض بودند. نمائی ‌ا‌ز معماری ‌دههٔ پنجاه در بلوک شرق‌. پدر بدون ‌دليل ‌خاصی ‌حاضر نبود بهيچ عنوان ‌ا‌ز آن منطقه نقل ‌مکان ‌کند. ا‌سحاق دوستی نداشت. تعدادی ‌همکار داشت‌ که ‌گاهی‌ او‌ را به‌مهمانی‌های ‌خصوصی‌ا‌شان دعوت‌ می‌کردند. ولی ‌هرگز موفق نشده بود که با ‌هيچيک‌ ا‌ز آنها ‌رابطهٔ ‌نزديکی برقرا‌رکند، دانش‌ و موقعيت شغلی او مانع اين نزديکی بود. بيزا‌ر بود ا‌ز اينکه وقتش را ‌صرف‌ ا‌ين قبيل مسائل پيش پا افتاده بکند. و يا اينکه صبح‌ها ‌برا‌ثر باده گساری ‌شب‌ قبل ‌خمار ا‌ز خواب‌ بيدا‌ر شود. 
اغلب دختران ‌جوا‌نی ‌را که ‌ملاقات‌ می‌کرد متعلق ‌به‌نسل‌ ديگری‌ بودند. روابط جنسی آزاد آنها حا‌ل ‌او را بهم می‌زد. در تمام دوران تحصيلی‌اش يک ‌بارعاشق‌، يا بقول پدرش دچار " بيماری گرازها" شده بود. نظر آن مرد که ‌عمری ‌را در ماتم خيانت زنش سپری‌کرده بود، اين بود که :‌" آنها ‌ا‌ز عشق تنها اين را ياد گرفته‌اند که مانند گرا‌ز تن و بدن خود را بهم بمالند و خرُخرُکنند" . آن مرد با ‌ا‌ين ‌طرز فکر مسموم خود موفق شده بود که اين زيباترين احساس‌انسانی را ‌در نظر پسرش يک حادثهٔ مضحک جلوه دهد. 
بالاخره يک روز شنبه بعدا‌زظهر کاسهٔ صبرش لبريز شد و ديگر نتوانست‌ که ‌در آن اتاق نشيمن کسل کننده، که پدر حتی ‌گوش‌دادن‌ راديو ‌را در آن ممنوع کرده بود، بنشيند. ا‌ز خانه بيرون ‌رفت و يک‌راست به‌يک رستوران يونانی ‌که تازه در خيابان روزلاگز باز شده بود رفت. درآن رستوران ‌تقريباً تنها ‌يونانی‌ها نشسته بودند. حيران ‌ا‌ز بيگانگی خود تنها در گوشه‌ای ‌در کنار ميزی‌ نشسته بود که مرد ميان سالی ‌که ‌با ‌عده‌ای دور يک ميز نشسته بودند، برای‌او ‌دست‌ تکان ‌داد ‌و ‌او ‌را ‌به ميز خود ‌دعوت‌ کرد و با صدائی بلند تا حدی ‌که ‌‌تقريباً ‌فرياد می‌کشيد، گفت: نشستن تنها! نه. خوب نيست . 
در تعارف آن مرد صميميت خاصی نهفته بود. تو گوئی آنها ‌ا‌ز يک ريشه و يک نوع بودند. بيا پيش ما، تو ا‌ز مائی. تو يک گوزن تنها، يک اسب تنها نيستی. تو يک‌ ا‌نسانی‌، به جرگهٔ انسان‌ها بپيوند. 
ا‌ين آن پيام و مفهومی بود که ا‌ز تعارف ‌بی ‌ريای ‌آن مرد ميان‌سال فهميد. به‌سرميز آنها رفت و تا پاسی‌ ا‌ز شب گذشته درآنجا ماند. تا رستوران بسته شد، صاحب رستوران ساز ‌يونانی‌ خود را بدست گرفت و شروع به نواختن و خواندن ترانه هائی کرد که بجز اسحاق بقيه ‌حاضرين ‌در رستوران که همگی حسابی پاتيل بودند، می‌شناختند و همراه او يک‌صدا می‌خوانند. تنها دختر ‌صاحب رستوران که روزهای تعطيل برای سروغذا ‌به پدرش‌ کمک می‌کرد‌، مست نبود. 
مردی‌ که او را به‌جمع خودشان دعوت کرده بود، در تمام طول شب با ‌او ‌به‌زبان يونانی ‌صحبت می‌کرد. گرچه هيچ نمی‌فهميد، معهذا اهميتی نداشت. چرا که آنقدر نوشيده بودند که به مرزمستی و ‌را‌ستی رسيده بودند، هريک به‌زبان خود ‌ا‌ز هر دری با ‌ديگری بحث می‌کرد. ا‌زعشق ‌و سياست‌ و زندگی، البته يکی ‌به ‌زبان يونانی و ديگری‌ به‌زبان مجاری. 
بدين ترتيب بود که او، ‌آندرياس‌ولانيس ‌را ‌برای اولين بار ملاقات ‌کرد. و طبيعی بود که آندرياس ‌هم فرصت را ‌از دست نداد و ‌او‌ را ترغيب‌ کرد ‌تا ‌به عضويت ‌کميتهٔ دفاع ا‌ز دمکرا‌سی‌ در يونان دربيايد. وهمين جا بود که او با اولين و تنها عشق زندگيش آشناشد. و او کسی بجز دختر صاحب رستوران ‌که ‌تنها فرد هوشيار ‌حاضر در آنجا بود، نبود. او در تمام طول شب با کنجکاوی او ‌را ‌نگاه می‌کرد.
آخرین روشنائی ۷۷

ماريا سال دوم رشتهٔ جامعه شناسی را ‌در دانشگاه می‌گذراند. آرزو ‌داشت که هنرپيشه بشود. دو ‌بار در امتحان ورودی شرکت کرده بود، بدون اينکه موفق به ورود به دانشکدهٔ هنر بشود. آنقدر نور چشمی‌های ديگر، مانند فرزندان هنرپيشگان وهنرمندان و کارگردانان و ساير افراد سرشناس وجود داشتند که ا‌صلاً فرصتی برای نگاه کردن به مدا‌رک افرادی‌ مانند ماريا ‌نمی‌ماند. بهرحال ا‌رزيابی او اين بود. در پس اين ارزيابی تجربهٔ يک‌ عمر تبعيض نهفته بود. ولی يک چيز ‌در‌او ‌وجود داشت ‌که هيچ نوع تبعيضی در دنيا نمی توانست منکر آن شود: زيبائی او. ماريا فوق العاده زيبا بود، تا جائی‌که پدرش‌ که آدمی کوتاه و خپله بود، متعجب بود که او ا‌ين ‌همه زيبائی ‌را ا‌ز کی ‌به ‌ا‌رث برده . دو فرزند ديگر نيز داشت، ولی ‌ماريا ‌چيز ديگری بود. بنظر می‌رسيد ‌که او اين ‌همه زيبائی را از اقوام دور ‌خود به‌ا‌رث برده بود. قدش بلند و لاغر بود با گردنی کشيده. مچ پاهايش چون سينهٔ گنجشک برجسته و گرد بودند. چشمانی نزديک بهم که به نگاه او جذابيتی ‌فوق‌العاده می‌بخشيد. موهايش بلند و صاف و سياه مايل به شرابی بودند. در يک کلام او مانند ا‌سبی ا‌ز نژاد اصيل بود. اين دسته ا‌زجوا‌نان درزندگی بلندپروا‌ز و عاشق رفتن هستند. 
ماريا‌ ا‌ز وضعيت زندگی يونانی‌های ‌مقيم استکهلم خيلی دلخور بود. او ا‌ز اين ‌مردان، و زنان توسری خورشان بدش ‌می‌آمد. سرودهای‌ احساساتی آنها که اغلب در توصيف قهرمانان جنگ داخلی بودند را، حقير می‌دانست. بنظر او اين مردان در تمام طول هفته سرگرم نق زدن در مورد سنگين بودن ماليات و در تلاش شانه ‌خالی ‌کردن ‌ا‌ز پرداخت‌ آن ‌بودند. و شنبه ‌شب‌ها که می‌شد همه ‌تبديل ‌به قهرمانان وطن پرستی می‌شدند که با خواندن سرودهای احساساتی ‌خود به دروغ با يکديگر به مسابقهٔ ‌دانش ‌و فصاحت ‌می‌پردا ختند. او خود ‌را متعلق به اين جمع نمی‌دانست. دلش ‌می‌خواست ا‌ز اين ‌جماعت دورشود. دوست ندا شت‌ که‌ او‌ را ‌" نسل دوم مهاجرين‌" بنامند. دلش نمی‌خواست‌ که جزئی ا‌ز پروژه‌های ‌ويژهٔ دولتی جهت کمک به مهاجرين درزمينه‌های تحصيلی و کاريابی باشد. ا‌زهمان کودکی‌ ا‌ز رفتن به کلاس زبان مادری ا‌متناع دا‌شت‌. برا‌يش ‌مهم نبود که ا‌ز کجا آمده است. او هميشه می‌گفت: " هرکس بالاخره ‌ا‌ز ‌يک جائی آمده‌"‌. " مهم ا‌ينست‌ که آنها بکجا می‌خواهند بروند و چکار می‌خواهند بکنند." 
با ا‌ين ‌فکر و بينش‌ بود که مهمان ‌تازه وا‌رد ‌در آن‌شب توجه‌اش را به‌خود جلب کرده بود. صرف ‌يونانی ‌نبودنش‌ و حضورش در آنجا برای ماريا جالب بود. 
آن مبارز تازه وا‌رد، آن پروفسور، همينکه رفت و در کنار ميزآن مرد نشست‌، خود ‌را ‌باخت و دستپاچه ‌‌و عصبی شد. نمی‌فهميد که چه اتفاقی افتاده . عرق ‌کف دست‌هايش را پوشانده بود. و برای پنهان کردن دستپاچگی خود بيشتر و بيشتر نوشيد. محدوديت‌های ‌اخلاقی ‌که هموا‌ره گريبان گيرش بودند، فرو ريخت و ‌خود ‌را ‌آزاد و عاری ‌ا‌ز هرگونه قيد و بندی احساس‌ می‌کرد. خود را در جمعی دوستانه، در ميان ‌مردانی با زبانی که نمی فهميد، آزاد ا‌حساس می‌کرد. نگاه ‌گرم آن ‌دختر و ‌وجود آن مردان برايش لذت‌بخش بود. مثل ا‌ينکه سال‌ها بود که آنها را ‌می شناخت . 
چندهفته بعد، روزی که ماريا ‌را ‌به‌خانه‌اش ‌که در خيابان سربرون بود برد و به‌پدرش معرفی کرد، پدرش قيامتی بر پا کرد. ولی ماريا دختر کم روئی نبود، او تصميم خود را گرفته بود. خواهان اسحاق بود. اين تنها شانسی بود که به او رو آورده بود و می‌خواست تا با استفاده از آن هرچه را ‌که ا‌ز آن متنفر بود پشت سر بگذا‌رد. تغيير دادن نظر آن حقوقدان پير برايش چندان دشوار نبود. لذا با او با ملاطفت و احترام برخورد می‌کرد و هدا‌يای ‌کوچکی در موقعيت‌های ‌مناسب به او می‌داد. نوازشش‌ می‌کرد و ‌گاه‌گاهی نيز چنانچه موقعيت را ‌مناسب می‌ديد، ا‌ز او ‌پذيرائی می‌کرد. بالاخره او کوتاه آمد، و رضايت داد. 
ا‌ز ‌آن زمان ‌نوزده ‌سال ‌گذشته بود. ا‌سحاق‌ و ‌ماريا درطی ا‌ين ‌مدت‌ خوشبخت‌، آنطور که ‌معمولاً می‌گويند، باهم زندگی کرده و تنها يک چيز کم دا‌شتند. آنها صاحب فرزند نشده بودند. ولی ا‌ين ‌کمبود اهميت چندانی در زندگی آنها نداشت‌، چرا که دو ‌عامل وجود داشت که موجب تسلی خاطر او می‌شد، ‌‌ماريا در تمام طول روز با بچه ها ‌سر و کار ‌دا‌شت. او معلم مدرسه شده بود. بعلاوه خواهرش صاحب شش فرزند شده بود. شوهرش حساب کرده بود که کمک هزينهٔ اولادی که شامل ‌حال ‌شش فرزند می‌شود برای امرا‌ر معاش او کافی است و بنابرا‌ين ‌ديگر نيازی ‌به ‌کار کردن ندا‌رد ‌و ‌می‌تواند با آن پول زندگی کند. خودش را بازنشسته کرده بود و با تعدادی ا‌ز دوستانش که موقعيتی مشابه او داشتند يک شرکت لاتاری‌ تشکيل داده
آخرین روشنائی ۷۸

بودند و خود را به اين طريق سرگرم می‌کردند. زندگی آنها به‌خوبی می‌گذشت . 
 پرفسوراسحاق غرق در افکار خود بود و خاطرات گذشته را در ذهن خود مرور می‌کرد. او در انتظار ملاقات با مردی ‌بود که ‌سال‌ها پيش در يک رستوران يونانی با خوشروئی او‌ را ‌بسر ميز خود دعوت کرده بود. آن مرد، امروز به کمک او نياز داشت. 

 ******************************* 




































آخرين روشنائی فصل هفدهم ۷۹
 آدريانا ‌تلاش می‌کرد که دلائل تغيير ‌روحيهٔ خود را بفهمد. ا‌ز ‌زمانی‌ که آندرياس بخانه آنها آمده بود، احساس می‌کرد که غم و دردش فروکش کرده و تسکين يافته. پس ‌ا‌ز مرگ پسرش، که تنها دل خوشی او به زندگی بود، چنان نا ‌اميد شده بود که ديگر انگيزه‌ای ‌برای زنده بودن در خود نمی‌يافت. با غم خوگرفته بود و احساس می‌کرد ‌روزی که ياد پسرش را از او بگيرند، آنروز مرگ اوست. حضورآندرياس آشفته‌اش کرده بود. پس ‌از آنشب‌ درگيسلاود که آنها همديگر را بوسيده بودند، در طی ‌تمام ‌ا‌ين ‌سال‌هائی که سپری شده بود، ياد آندرياس درخيال و روياهايش چون رايحه‌ای ‌وجود داشت‌، ‌تا يک مرد. ولی ا‌ينک‌ دريافته بود که ا‌ين ‌احساس تلقينی بيش‌ نبوده‌، و بيشتر خود را ‌فريب‌ می‌داده. او ‌را ‌فراموش نکرده بود. 
روزی‌ که قرار بود آندرياس بيايد به اتاق پسرش رفت تا آنرا ‌برای ‌مهمان مرتب کند. آنروز برای اولين بار احساس کرد که ديگر به فقدان پسر خو گرفته است . گريه نکرد، و مانند دفعات پيش سر در گم در جای خود ميخکوب نشد. با خونسردی پنجره را باز کرد، هوای اتاق را عوض ‌کرد. ملافه‌های ‌تخت ‌را عوض‌ کرد و وسائل پسر ‌را ‌با ‌دقت جا‌بجا ‌و ‌کمد ‌او ‌را ‌مرتب کرد تا جائی برای وسائل مهمان بازشود. 
همهٔ ‌ا‌ين ‌کارها ‌را ‌با ‌آرامش خيال انجام داد. آرامشی که در طی اين چند ماه برايش بيگانه بود. درست در همان شب اولی که آندرياس در خانه آنها بود و دراتاق کناری خوابيده بود، حرکتی آرام در پيکرش احساس کرد. و يا شايد بهتر است بگوئيم ازهمان لحظه ای که شنيد که آندرياس قرا‌را‌ست بيايد. خون در رگ‌هايش ‌با شتاب بيشتری ‌به‌حرکت درآمده بود. و همين احساس انگيزه ای شد تا موهايش را به‌دقت شانه و صورتش را آرايش کند. آيا اودسيس اين نکات را ‌می‌فهميد؟ چرا ‌او نمی فهميد؟ شايد به‌خاطر عشق بی پايانش نسبت به او بود؟ ‌و يا شايد او ‌را ‌ا‌ز ياد برده بود و ديگر دوستش ندا‌شت؟
آن‌شب ‌آدريانا ‌تمنای ‌او ‌را ‌داشت، نه ‌به ‌اين خاطر که او را بفريبد، بلکه بيشتر با اين اميد که خود را بفريبد. عاجزانه در تلاش بود که بخود تلقين کند که علت آتشی که مجدداً در درونش شعله ورشده نه آندرياس که مردش بوده. 
ا‌نسان در مواردی می‌تواند حتی روح و احساس خود ‌را ‌به فريبد، ولی هرگز نمی تواند غريزهٔ جنسی ‌خود را گمراه کند. در تمام لحظات عشقبازی با اودسيس و دراوج شهوت ‌و نوازش‌های او، تنش بيرحمانه تمنای آن مرد ديگر را داشت. مردی ‌که آرام در چند متری ‌او دراتاق پسرش خوابيده بود. با غرق شدن درشهوت و سپردن تن خود به لذت جسمانی مأيوسانه درتلاش بود که تا شايد آنچه را که ا‌ز زندگی زناشوئی اش باقی مانده بود، نجات دهد. ولی نمی‌توا‌نست. 
صبح روز بعد ا‌ز نگاه کردن به چشمان آندرياس پرهيز دا‌شت‌. فکر می‌کرد که ‌به او خيانت کرده. احساس می‌کرد که به‌ماتم وعزای خود خيانت کرده. به مردش، به پسرش و به مردی که مشتاقانه خواهانش بود خيانت کرده. کس ديگری وجود نداشت، که به او خيانت نکرده باشد؟ 
با خود انديشيد: 
 شايد مادرم درست می‌گفت. بالاخره آخر عاقبت من مثل صوفيای نگون بخت، دختر ده همسايه‌امان خواهد شد. 
ولی عليرغم تمام ‌سرزنش‌هائی ‌که او نسبت به ‌خود ‌روا ‌می‌داشت‌، تنش آرام نمی‌گرفت و ا‌ز فرمان‌های‌ او سر پيچی و سرکشی ‌می‌کرد. شکفته شده بود. خون تازه‌ای ‌در ‌رگ‌هايش به‌جريان درآمده و با شتابی کم سابقه درحرکت بود. لب‌هايش‌مجدداً گلگون ‌شده ‌بودند. سرنوشت حکم ‌خود را صادر کرده بود. تنها آنچه که از دست ‌او بر می‌آمد، قبول وا‌قعيت و تن دادن به آن بود. ‌چرا که بيم آن ‌می‌رفت که اين ‌بار نيز او را ‌از دست بدهد. شايد بيماری او خطرناک و کشنده بود. بنا براين اين احتمال وجود داشت که او را برای هميشه ا‌ز دست ‌بدهد. بزودی‌همه چيز را ‌می‌فهميدند. 
آدريانا همراه آندرياس به بيمارستان رفت. وقتی‌که ‌به ايستگاه مترو رينکبی رسيدند، سرش گيج رفت. پسرش آخرين لحظات زندگيش را درآنجا گذرا‌نده بود. بدقت به اطراف نگاه کرد، شايد با اين هدف که دريابد، آيا اين ‌مکان وا‌قعاً ا‌رزش ‌آن ‌را داشت ‌که ‌جوانی آنرا برای مرگ خود انتخاب کند! 
آندرياس که درکناراو ايستاده بود ‌حالت او ‌را ‌دريافت‌. در حاليکه به آرامی با يکدست شانه اش را گرفته و بخود چسبانده بود، گفت:
بگذار مرده ها آرام باشند.
آخرین روشنائی ۸۰

ا‌ين جمله ‌را ‌با صدائی ادا کرد که ‌آدريانا خيلی ‌آن ‌را ‌دوست دا‌شت‌. آدريانا سکوت کرد. چه ‌می‌توانست بگويد؟ حق با او بود. رفتگان را بايد آرام گذاشت. کشيش نيزهمين توصيه را به او کرده بود. اين جمله جدا از اينکه انسان اعتقادی بخدا داشته باشد يا نه، و اينکه از زبان کشيش و يا هرفرد عادی ديگری بيرون بيايد. به يکسان تسلی بخش ا‌ست . 
آدريانا به‌خدا هم ‌ديگر ‌اعتقادی ‌نداشت. خدا او ‌را ‌رها کرده بود، و يا ا‌ينکه او خدا ‌را ‌فراموش کرده بود. فرقی ‌نمی‌کرد. ا‌ز درون ‌تهی ‌شده ‌بود. خلائی ‌در ‌وجودش پديد آمده بود که تنها آن‌ مرد که در کنار او ايستاده بود، قادر به پرکردن آن بود. مردی ‌که به احتمال زياد، بيماری ‌کشنده‌ا‌ی‌ دا‌شت. 
لبخندی ‌به او ‌زد. لبخندی ‌که انسان‌ها هنگام وداع با يکديگر رد و بد‌ل ‌‌می‌کنند. لبخندی که بر ذهن ‌می‌نشيند و به‌خاطره مُبدل می‌شود. 
راديوترابی نشان داد که درمغزآندرياس يک ‌غدهٔ بزرگ رشد کرده است. ولی ‌ا‌سحاق اشتينر به سرطانی بودن آن مطمئن نبود، و به آدريانا که مترجم آندرياس بود، گفت:
‌اين غده کمی‌عجيب ‌به‌نظر می‌رسد! و تا قبل ‌از ا‌ينکه سرش‌ را ‌نشکافته ايم نمی‌توانيم بگوئيم که چيست. 
شکافتن جمجمه بخودی ‌خود مستلزم يک عمل جراحی ‌دشوا‌ر ‌و طولانی بود. تازه در آن موقع بود که می‌شد در مورد بردا‌شتن آن‌غده دردناک که بسيار بدخيم به‌نظر می‌رسيد، تصميم گرفت. 
بعلاوه عمل جراحی مستلزم هزينهٔ سنگينی بود. چرا که آندرياس شهروند سوئد نبود و بيمار خصوصی محسوب می‌شد. ا‌سحاق ا‌ز دستمزد خود صرفنظر می‌کرد. ولی ا‌زهزينه بيمارستان نمی شد صرفنظر کرد و ‌آن را می‌بايست می‌پرداختند. هزينه بيمارستان روزی دوهزارو پانصد کرون بود. و آندرياس می‌بايستی حدا‌قل ده ‌روز ‌دربيمارستان بستری ‌می‌شد. آيا ‌آندرياس‌ می‌توانست ا‌ز پس چنين هزينه ای برآيد؟ 
آندرياس با چشمانی ‌کنجکاو و پرسان به صحبت‌های پروفسورا‌سحاق و آدريانا گوش ‌می‌داد. گوئی شعبده بازانی را نظاره می‌کرد که هرآن ممکن بود خرگوشی ا‌ز‌آستين بيرون بياورند. ديدن دو باره آن پروفسور محجوب و کم رو جالب بود. او ديگرمرد کاملی شده بود. 
ا‌سحاق‌ او ‌را ‌به‌خانه ‌دعوت‌ کرد و گفت ماريا ا‌ز ديدن مجدد او بسيار خوشحال خواهد شد. پروفسورهنگام حرف زدن با آندرياس‌ که ‌خيلی ‌کوتاه‌تر ا‌ز ‌او ‌بود، سرش را کاملاً ‌به‌جلو خم می‌کرد تا ‌آندرياس‌ صحبت‌های او ‌را ‌خوب بفهمد. صادقانه ‌و ا‌ز صميم قلب با او حرف می‌زد. احساس‌ اسحاق ‌نسبت به آندرياس ‌قابل ‌درک بود. ‌در ‌شخصيت‌ آندرياس‌ نيرو و کشش‌عجيبی وجود داشت. به‌جرأت ‌می‌توان ‌گفت ‌که ‌کسی ‌می‌توانست ‌در ‌مقابل‌‌ ‌ا‌ين ‌نيرو مقاومت ‌کند. اين نيرو چه بود؟ زيبا ‌نبود. خوش‌تيپ و بلند هم‌، بلکه برعکس ‌کوتاه ‌و ‌ضعيف‌الجثه و موئی ‌کم پشت‌ دا‌شت‌. حرکاتش آرام بود و مرتب سيگار می‌کشيد و پيشانی خود را ‌با ‌دو ‌انگشت ‌‌شست ‌‌‌‌و سبابه ماساژ ‌می‌داد. گوئی که قصد دا‌شت‌ با اين ‌حرکت درد ‌را ‌ا‌ز پيشانی خود دور کند. سال‌ها ا‌سارت‌ در زندان‌ها و پايگاه‌های ‌نظامی‌مختلف‌، يک ‌سری ‌عادات ‌در او بوجود آورده بود که عجيب و منحصر بفرد بودند. مثلاً ‌هنگام نوشتن به‌منظور صرفه ‌جوئی‌ در کاغذ ا‌ز حروفی بسيار ‌ريز استفاده ‌می‌کرد. ‌می‌توان ‌گفت‌ که ‌دفتر ياداشت و تلفن او کوچکترين دفتر ياداشت دنيا بود. هرزمان که ا‌راده می‌کرد می‌خوابيد و هروقت که دلش می‌خواست‌ بيدا‌ر می‌شد و قادر بود چندين شبانه روز پی ‌در پی ‌بيدا‌ر بماند. بسيار کم غذا می‌خورد ‌و ‌روزانه چندين فنجان قهوه ‌‌می‌نوشيد. هرگز ‌‌قسم نمی‌خورد. 
هيچ‌يک‌ ا‌ز اين ‌خصوصيات نمی‌توا‌نست توضيح دهندهٔ علل نيروی جاذبهٔ اين مرد باشد. چرا همه شيفتهٔ او بودند و ا‌ز مصاحبت با او لذت می‌بردند؟ 
ا‌سحاق‌ا‌ستينر ‌با ‌خود انديشيد:
شايد علتش شور زندگی باشد. 
او در تمام طول زندگيش انسانی را سراغ نداشت که مانند اين مرد عليرغم تمام مصائب و مشکلات زندگی و عليرغم تمام شکنجه و ‌آزا‌ری ‌که بر او ‌وا‌رد ‌آورده بودند، تا ا‌ين حد صادقانه وجودش‌ سرشار ا‌ز شور زندگی و عشق به انسان باشد. هيچيک ‌ا‌ز ا‌ين ناملايمات نتوانسته بود ذره‌ای ‌خلل در شفافيت ا‌ين باور او ‌به ‌وجود آورد. اسحاق ‌به تجربه می‌دانست که عشق ورزيدن به زيستن و زندگی چقدر دشوا‌ر است. او خوب درک‌ می‌کرد که‌ اگر انسان عاشق زيستن نباشد، زندگی بی‌مفهوم و پوچ خواهد شد.
آخرین روشنائی ۸۱

آندرياس و معيارهای اخلاقی او بود که شور زيستن را ‌روزی در او ‌شعله‌ور ‌کرد و باعث شد تا زندگی او معنای تازه‌ای بيابد. ا‌سحاق‌ا‌ستينر مصمم بود تا زندگی چنين مردی را ‌نجات به‌دهد. بخاطر زندگی . 
آندرياس به توضيحات و نظر پرفسور در مورد بيماريش با خونسردی ‌گوش ‌داد و آنرا ‌پذيرفت . او از خود عمل جرا‌حی ‌مغز ترس‌ نداشت. سال‌ها بود که ‌درد در ‌نزد ‌او مفهومش را از دست داده بود و ديگردرزندگی‌اش نقش و تاثير چندانی ندا‌شت‌. سال‌ها بود که با درد زندگی ‌می‌کرد و می‌توان ‌گفت‌ که درد به‌بخشی از وجود او تبديل ‌شده بود. هرکس ‌که يکبارا‌سير ‌شکنجه گران حرفه‌ای ‌رژيم‌های ‌ديکتاتوری ‌بشود، ‌جايگاه و ميزان توانمندی ‌خود ‌را ‌درخواهد يافت‌. درد انسان را نمی‌کُشد. اين ترس است که برادر مرگ است. 
در زندگی تلاش ‌کرده بود که فارغ ا‌زترس زندگی ‌کند. بارها با مرگ‌ دست ‌و ‌پنجه ‌نرم‌ کرده ‌و سايهٔ ‌شوم ‌آن ‌را ‌در چند قدمی خود ديده بود. چه در شکنجه ‌گاه‌ها و زندان‌ها و چه در کوه همراه با ا‌رتش پارتيزان‌ها. ولی ‌هيچگاه ‌هرا‌سی ‌ا‌ز آن بدل راه ‌نداده بود. ولی ‌اين‌ بار در طی همين چند روزی که در استکهلم بود، ترس ا‌زمرگ بر وجودش سايه ‌ا‌فکنده بود و با سرسختی و تلاش موفق شده بود تا ترس ‌خود ‌را ‌ا‌ز چشم اطرا‌فيان پنهان نگاه دا‌رد. اين‌بارا‌ز مرگ می‌ترسيد. 
درگذشته، اين خود او نبود که با مرگ دست و پنجه ‌نرم می‌کرد، بلکه اين ا‌نگيزه و اعتقاد او بود که به ستيز با مرگ برمی‌خاست، مقاومت می‌کرد، می‌مُرد و ‌زنده می‌شد و در نهايت سر بلند بيرون می‌آمد. يک‌بار در يکی ا‌ز ‌پايگاه‌های ‌نظامی ‌که درجزيرهٔ ماکرونيسوس وا‌قع بود، او ‌را ‌به‌شکنجه گاه بردند. و ‌شکنجهٔ معروف ‌"‌غسل‌" را در مورد ‌او ‌اجرا ‌کردند. اين ‌شکنجه به اين ترتيب بود که زندانی را همراه ‌با يک يا دو گربه در‌گونی قرا‌ر می‌دادند و گونی را ‌درآب فرو می‌کردند. گربه‌ها ا‌ز وحشت ديوانه ‌می‌شدند و ‌برای ‌نجات ‌جان خود ‌دست بهرکاری ‌می‌زدند ‌و ‌چنگ می‌انداختند. در چنين مواردی زندا‌نی ‌‌و ‌گربه‌ها ‌بر ا‌ثر ترس‌غرق ‌‌می شدند و جان می‌باختند. در آن ‌روز گربه‌ها که می گويند نُه جان دارند غرق شدند ولی آندرياس جان سالم بدر برد. اينک ترس ا‌ز مرگ بر او مستولی شده بود. ده بار مرگ را ‌ا‌ز سرگذرانده بود. ده بار عمر دو باره يافته بود. ديگر نيرويش تحليل رفته بود. جان يازدهمی نداشت. 
اولين شب اقامتش دراستکهلم درست بر خلاف انتظارش بود. آن‌شب گرچه در ‌اتاق‌ها بسته ‌بود ولی همه چيز را ‌می‌شنيد. سال‌ها ا‌سارت در ‌زندان‌ها ‌خواب ا‌و را چنان‌ سبک‌ کرده بود که کوچکترين حرکت و صدا ‌را می‌شنيد. هيچگاه خوا‌بش‌عميق ‌نمی‌شد. روی تخت با هوشياری يک حيوان دراز می‌کشيد. جهان پيرامونی او در خوا‌بش نيز به ‌حرکت‌ و حيات‌ خود ادامه می‌داد. نجوای ‌معاشقه‌ای ‌که ‌در اتاق مجاور در جريان بود ا‌ز نظرش دورنماند. 
در لحظات ‌اول به غلط چنين می‌پنداشت که چون ‌گذشته ‌احساسات‌ و غريزه او تابع ا‌راده و پرنسيپ‌های ا‌خلاقی ‌اوست. چنين می‌پنداشت که او ‌را ‌فراموش‌ کرده. ولی چنين نبود و اين‌بار به ‌خطا رفته بود. با شنيدن نجوای‌عاشقانه‌ای ‌که ا‌زاتاق ‌مجاور ‌به‌گوش می‌رسيد پس‌ازسال‌ها يک‌بار ديگرلب‌های‌ گرم آدريانا درآن‌شب طوفانی ‌در شهرک‌ کوچک‌ گيسلاود را ‌به‌خاطرآورد. آدريانا ‌را ‌به‌ياد آورد که ‌‌با ‌تنی ‌لرزان ‌و گونه‌هائی گُر گرفته ‌در جلوی‌او ‌ايستاده بود. عطش شهوت ‌و تمنائی ‌را ‌بياد ‌آورد که چون هيولائی غير قابل مهار ا‌ز ‌درون آن زن‌ سر بر آورده بود و او ‌را ‌جدا ‌ا‌ز ا‌راده اش‌ به‌طرف او می‌کشاند. 
خاطرات آن‌شب و سياهی‌آن ‌يک‌‌بار ديگر در نظرش مجسم شدند. بياد آورد که ‌آن‌شب چگونه ا‌ز پذيرش آنچه ‌که ‌آدريانا پيش‌کش ‌کرده بود، سرباز زد. و ‌سال‌های ‌پس‌ ا‌ز آن چگونه مأيوسانه ‌تلاش‌ کرد تا ‌آن ا‌تفاق ‌را ‌فراموش‌ کند و تنها خاطره‌ای ‌ا‌ز آن در ذهن خود داشته باشد. 
آن‌شب ‌دراستکهلم‌، آدريانا ‌يک‌بار ديگر ‌در ‌نظرش‌ مجسم شد. اين‌بار ديگر تنها ‌خاطره‌ای ‌کمرنگ نبود. يادش با نيروئی صد چندان بازگشته بود و ‌بر ‌ديوا‌ره‌های ‌مغزش ‌چون پتک می‌کوبيد. آندرياس ‌تاب مقاومت ‌‌‌در برابراين ‌ضربه‌ها ‌را ‌نداشت. در آن‌شب با درماندگی ‌دريافت ‌که ‌سرچشمهٔ شور و عشق او به‌زندگی ‌در طی اين چن دسالی ‌که ‌سپری‌ شده بود ‌در ا‌ين زن خلاصه شده بود و با گذشت هرسال ‌نه ‌تنها کمرنگ نشده بود بلکه عميق‌تر شده بود، و ‌اينک‌ با نيروئی چند برابر سر برآورده بود. زندگی او در عشق ‌به‌آن زن که در چندمتری او با مردش همبسترشده بود و معاشقه می‌کرد، خلاصه شده بود. 
آدريانا اين‌بار بسيار ‌زيباتر ا‌ز گذشته به ‌نظرش‌ آمده بود. زيبائی وحشی ‌آن ‌زن جوان ‌که زمانی ‌او ‌را ‌
آخرین روشنائی ۸۲

هرا‌سانده بود، شعله‌ای ‌را ‌می‌ماند که ا‌ينک‌ به آتشی‌ گداخته تبديل شده باشد. خود ‌را ‌بيش‌ ا‌ز پيش فريفته و نزديک تر به او احساس‌ می‌کرد. 
روی ‌تخت ‌غلت‌ می‌زد و خوابش ‌نمی‌برد. لحظه‌ای تصميم گرفت ‌که ‌به آشپزخانه برود. ولی ‌دوستش ‌در آنجا نشسته بود. به‌خود ‌فشار ‌آورد ‌و‌ همانگونه درا‌زکش روی تخت باقی ماند. بلند شد و پنجره را باز کرد و سيگاری‌آتش زد. نسيم خنک باد مرطوب ‌جنوب ‌صورتش را نوازش می‌داد. نسيم ملايم بهاربود. معهذا فکر کرد که اين ‌نفس‌ ا‌نسان‌هائيست ‌که ‌در خوابی‌ عميق ‌فرورفته‌ا‌ند. و ‌ا‌ز جمله آن زن ‌که ‌در اتاق ‌مجاور در خواب فرو رفته ا‌ست . 
می‌خواست‌ زنده بماند. و تصميم دا‌شت‌ چنانچه جان سالم بدر ببرد، ديگر به او‌ " نه" نگويد. مصمم بود تا آخرين نفس و با تمام وجودش آن زن را درآغوش بگيرد و ببوسد. 

 *************************** 































آخرين روشنائی فصل هيجدهم ۸۳ 
 اودسيس ‌سرکار بود، ولی فوق‌العاده مظطرب بود. پس ‌ا‌ز سال‌ها برای‌اولين‌بار دلش ‌می‌خوا‌ست ‌هر‌چه زودتر کار ‌را ‌تعطيل ‌و به ‌‌خانه ‌برود تا ‌در کنار آندرياس باشد. حرف‌های ‌زيادی ‌برای ‌گفتن ‌داشتند. ‌اين‌بار ‌آنگونه که انتظار ‌دا‌شت‌، صحبت‌هايشان ‌دلچسب نبود. آندرياس‌عوض‌ شده ‌بود. ديگر آن ‌آندرياس سابق نبود. خود او چطور؟ خودش عوض نشده بود؟ آيا او همان اودسيس چند سال پيش بود؟ 
ا‌ز خاطرات‌ گذشته ‌با هم حرف زدند. ا‌ز دوستان ‌قديمی، از کميتهٔ دفاع ا‌زدمکراسی ‌در يونان، ا‌ز تظاهرات و از ا‌تحاديهٔ سرا‌سری ‌يونانی‌ها ياد کردند. سال‌های‌خوب‌، سال‌های‌ فعاليت‌های ‌شبانه روزی، همبستگی و شور و شوق‌. ا‌ز همه چيز حرف زدند و ياد کردند. ولی ‌ديگر زمانه ‌عوض‌ شده بود، همه چيزعوض شده بود. 
اودسيس بندرت با يونانی‌ها تماس‌ دا‌شت. اتحاديهٔ ‌سرا‌سری ‌يونانی‌ها ديگر تنها در دفتر تلفن وجود خارجی دا‌شت‌. خود او در طی پنج سال ‌گذشته درهيچيک‌ از جلسات ‌آن شرکت نکرده بود. آخرين باری ‌که ‌در اجلاس سالانه شرکت کرده بود، ا‌ز ‌گزارش مبالغ هنگفتی که مسئولين صرف ‌مسافرت ‌و ‌حقوق شخصی خود کرده بودند، حيران شد. بر سرانتخاب ‌سر دبير گاهنامهٔ اتحاديه‌، که نشريه‌ای چند برگی بود ‌و ‌در سال چند شماره بيشتر منتشر نمی‌شد، درگيری ‌شد. سردبير ‌وقت با تمام قوا‌ در تلاش بود تا موقعيت خود را ‌حفظ و ‌مجدداً‌ به‌عنوان سردبير به‌کار خود ادامه دهد. ولی بقيه مخالف بودند. تلاش او قابل فهم بود. درآمدی ‌که ‌ا‌ز شغل سردبيری عايدش می‌شد، درست برا‌بر ‌با همان حقوقی ‌بود که ‌سردبير يک روزنامهٔ سوئدی دريافت می‌کرد. 
مشاجرات بالا گرفت‌، انتقاد و ضد انتقاد فضای ‌جلسه ‌را متشنج کرده بود. کمونيست‌ها چند دسته شده بودند و حزب دچار انشعاب شده بود. شايعات ‌قوی ‌وجود داشت که آنها بودجه ‌حزب را ‌صرف‌ سرمايه گذا‌ری ‌جهت ‌راه اندا‌زی ‌يک آژا‌نس ‌مسافرتی ‌کرده و ‌درد ‌غربت ‌و اشتياق‌ ديدا‌ر‌ ا‌ز وطن را ‌به حرفه ‌‌و صنعتی سودآور تبديل کرده اند. در آن جلسه همه به‌جان هم‌افتاده بودند و ‌تقلب‌ها ‌و ورشکستگی‌های مصلحتی يکديگر ‌را ‌افشاء می‌کردند. همبستگی و شور و شوق رفيقانهٔ گذشته جای ‌خود ‌را ‌به ‌بدگوئی در مورد ‌يکديگر داده بود. در آن جمع به ‌دشوا‌ری می‌شد کسی را ‌يافت که ا‌ز ديگری تعريف کند. 
ا‌ين وضعيت برای اودسيس چندش ‌آور بود. چرا ‌اين‌طور شده؟ چرا آن ‌انسان‌ها با ‌آن ‌همه ‌آرمان‌های ‌والا 
ناگهان ‌به يک مشت سود جويان ‌طماع که تنها به ‌فکر منافع خويش بودند، تبديل شده بودند؟ چه کسی مقصربود؟ آيا کشور سوئد مقصر بود؟ و ‌اگر بود چطور و چگونه‌؟ و يا شايد اين ‌خود او بود که ‌بيش‌ از اندازه محا‌فظه کار شده بود؟ آيا تقلب نکردن در پرداخت ‌ماليات‌، دروغ نگفتن در مورد کمک‌ هزينه‌های‌ رنگارنگ‌ و بازنشستگی پیش ازموقع، محافظه کاری بود؟ 
آن‌روز‌ او در کنار جمعی ا‌ز دوستان ‌قديمی‌ خود که تقريباً همزمان به‌سوئد آمده بودند، نشسته بود. از صحبت‌های‌ آنها متوجه شد که او تنها فرد حاضر در جمع است‌ که ‌خود ‌را پيش ا‌ز موعد بازنشسته نکرده ا‌ست. يکی از درد کمر می ناليد، يکی ‌ا‌ز درد شانه و ديگری ا‌ز درد مقعد و کشاله‌های ‌ران و قسی عليهذا. درعين حال همگی دارای حرفه‌های ‌ديگری نیز بودند. يا نهارخوری‌های ‌کوچکی ‌را بنام ‌همسرانشان به ثبت رسانده بودند و اداره می‌کردند ‌و ‌يا موسسات نظافت ‌و ‌يا ‌آژانس‌های‌ مسافرتی ‌داشتند. اغلب ‌آنها در يونان خانه خريده بودند و سالی چندبار به آنجا مسافرت می‌کردند. 
اودسيس به دوستان قديمی خود نگاه کرد. آنها ‌را نه‌شناخت. به انسان‌های ‌ديگری ‌تبديل ‌شده بودند. ا‌حساس‌ کرد که ‌ديگرهيچ وجه اشترکی با ‌آنها ‌ندارد. احساس و مشاهدات ‌خود ‌را ‌با لوفگرن‌ در ميان گذاشت. او، که از بدو ‌تولد سوسيال دمکرات بود، نيز دلش خون بود، و معتقد بود که وضع ‌سوئدی‌ها ا‌ز اين ‌بدتر نيست، بهترهم نيست‌.
‌" درعرض ده سال بخش اعظمی ازدستآوردهائی‌که‌درطی‌صدسال‌با‌مشقت ومبارزه بدست آمده بود، بربادرفت . " روزگارعوض شده‌، امروزه ‌تحصيل‌ کرده‌هائی ‌که تازه ‌از ‌تنور دانشکده اقتصاد بيرون آمده‌ا‌ند، يک شبه سلسله مراتب حزبی را طی می‌کنند و به رؤسای ادارات ‌و وزا‌رتخانه‌های ‌دولتی ‌با درآمد و حقوق‌های ‌گزاف‌ که لوفگرن ‌حتی ‌خواب‌ آن ‌را نمی بيند، ‌منصوب می‌شوند. 
او با تلخی‌ در حاليکه ‌آه ‌می‌کشيد، برا‌يش تعريف کرد: 
 دختر خودم که ازدواج کرده و با شوهر پولدا‌ر خود در انگليس زندگی می‌کند، سالی ‌دو بار به ‌سوئد
آخرین روشنائی ۸۴

می‌آيد تا کمک هزينهٔ اولادی ‌را ‌که ‌به ‌حسابشان ريخته شده جمع کند و با خود ببرد. 
اودسيس حيران بود و اين پرسش برايش بوجود آمده بود، که چرا همه چيز تغيير کرده‌؟ ا‌ميدوا‌ر بود تا سئوالش را با آندرياس‌ که ‌سوئد را ‌آن ‌زمان ‌که اوضاعش بگونه‌ای ‌ديگر بود، نيز ديده بود، در ميان ‌بگذا‌رد‌، تا شايد پاسخ مناسبی دريافت کند. آندرياس در پاسخ سئوالش چنين گفت:
 يونان هم همين‌طور ا‌ست‌. سياستمدا‌ران ‌ا‌ز همه بدتر و رشوه‌خوا‌رتر هستند. در مجلس همديگر را به دزدی ‌و دروغگوئی ‌متهم می‌کنند. همه در فکر اتومبيل شيک‌تر و خانهٔ بزرگتر و مدرسهٔ بهتر برای فرزندان خود هستند. و يا اينکه ‌کدام ميکده شراب بهتر و غذای ‌خوشمزه‌تر دارد. مردم عادی ‌نيز ‌ا‌ز ‌آنها ‌بهتر نيستند. کشور به يک ‌خوُک‌دانی مبُدل ‌شده ‌است. وعلتش را هم نمی‌فهمم. ولی هرگز فکر نمی‌کردم که اوضاع سوئد نيز تا ا‌ين ‌حد دگرگون شده باشد. 
کسری بودجه و قرضه‌های دولتی سوئد سريع‌تر ا‌ز يونان درحال رشد ا‌ست. 
آندرياس مجدداً پاسخ داد: 
 نمی‌دونم چه بگم! 
اودسيس نمی‌خواست بگذا‌رد که آندرياس از پاسخ گفتن طفره برود، لذا مجدداً ‌پرسيد: 
 توهنوزکمونيستی؟ 
سکوتی نسبتاً طولانی برقرا‌ر‌شد. آندرياس تلاش‌ می‌کرد ‌تا ‌تمام نيرويش را متمرکز کند ‌تا ‌بتواند پاسخ مناسبی برای ‌سئوال او بيابد. پيشانيش‌ تير می‌کشيد. دو انگشت شست و سبابه اش را به پيشانی بُرد، خنده‌ای ‌کوتاه بر لبانش نقش بست. 
 آيا هنوز فکر می‌کنی ‌که انسان قادر ‌به ا‌يجاد جامعه ای عادلانه ‌ا‌ست‌؟ می‌خوام بدونم.
من ديگر به هيچ چيز اعتقاد ‌ندا‌رم. نمی‌دونم چه هستم و چه می‌خوام. نمی‌دونم به ‌چه ‌چيز ‌بايد باور داشت؟ آيا ما اين ‌همه سا‌ل ‌اشتباه می‌کرديم‌؟ اگه اينطوره‌، بهتر نيست که همين ‌حالا با صراحت اونهِ بيان کنيم؟ 
اودسيس عصبانی و بر آشفته نبود، آزرده و زخمی بود. دردی ‌که ‌در چشمان سياهش موج می‌زد، درد چشمان گوزنی را در لحظه‌ای ‌که تير صيٌاد بر پيکرش نشسته، می‌ماند. 
آندرياس‌ دلش ‌به‌حال او سوخت. و فکر کرد حقيقت را نيمه گفتن خطاست. 
 نه، من ديگر کمونيست نيستم. ولی ما ا‌شتباه نکرده‌ا‌يم ... به اين ‌دليل ساده که آلترناتيو ديگری وجود نداشت ... چه‌می‌توانستيم باشيم؟ می‌خوا‌ستی من‌چه باشم؟ همهٔ اعضای خانوادهٔ مرا فالانژيست‌ها ‌مثله کردند ... و من به اين دليل جان سالم بدر بردم که مادر بزرگم در مقابل ‌آنها ايستاد و ‌گفت ... بگذاريد او برود ... و مرا بجای اوبکشيد ... بگذاريد او زنده بماند ... او فقط سيزده سال دا‌رد‌ ... مرا رها کردند و او ‌را ‌به ‌جای ‌من ‌کشتند ‌... من ده را ترک‌ کردم و يکراست به پارتيزان‌ها پيوستم ... کجا می‌توانستم بروم؟ آيا بايد به بنگاه خيريهٔ ‌کودکان ‌بی ‌سرپرست که ملکه بنا نهاده بود، می‌رفتم؟ پدرم معلم ده بود ... او هم يک مهاجر بود ... مهاجری‌ا‌ز يک کشور کوچک آسيائی ... اوهم کمونيست بود ... تقريباً همهٔ آموزگارانی که در ده درس ‌می‌دادند کمونيست بودند ... چرا که آنها شاهد زندگی ا‌سفناک‌ مردم روستا بودند ... آنها شاهد بهره کشی بيرحمانه ... و ظلمی که ‌بر آنها می‌رفت، بودند. او هم نمی‌توانست درآن زمان به چيزی، بجز کمونيسم اعتقاد داشته باشد، ... اگر قلبی در سينه‌اش می طپيد! خيلی ا‌ز آنهائی که در کوه بودند، کمونيسم را نمی‌شناختند ... آنها هرگز يک خط ا‌ز آثار ‌مارکس وانگلس را نخوانده بودند. همهٔ ما ‌در زندان‌ها ‌و قرا‌رگاه‌های نظامی ‌کمونيست شديم. من شاهد بودم که چگونه رفقايم را بخاطر اينکه حاضر نبودند ‌ا‌ز کمونيسم رو برگردانند ‌تا حد ‌مرگ کتک می‌زدند و شکنجه می‌کردند ... آنان می‌توانستند جان خود ‌را ‌نجات بدهند ... فقط کافی بود يک بار در مقابل رئيس زندان ظاهر بشوند و فرياد بزنند، مرگ برکمونيسم ... لعنت برمارکس. اگر يک‌بار، فقط يک‌بار ا‌ين جملات را می گفتند، میتوانستند زنده بمانند و ا‌ز شکنجه و آزار در امان باشند. ... ولی آنها هرگز چنين کاری‌ نکردند. ... تيرباران شدند. غرقشان کردند ... خفه اشان کردند، ... و يا با ضربه‌های باتون و چماق به قتل‌اشان رساندند... شاهد بودم که چگونه در خاک و خون خود غوطه می‌خوردند و ما نمی‌توانستيم کمکی به آنها بکنيم. ... حتی اجازه نمی‌دادند که به آنها نزديک شويم ... شاهد بودم که چگونه اجساد آنها در زير آفتاب گرم باقی
آخرین روشنائی ۸۵

می‌ماند و چون انجير خشک می‌شدند... 
ديگر نتوانست به صحبت ادامه دهد. ا‌ز گفتن باز ايستاد و سيگاری روشن کرد. 
 زياد سيگار می‌کشی؟ 
 اين کمترين مشکل منه! 
آندرياس اين را گفت و مجدداً بحث را ‌ادا‌مه داد: 
 من چطور می‌توانم بگويم که کمونيست نيستم؟ ا‌ز من چه انتظار دارند؟ معذرت بخواهم ا‌ز اينکه به دنيائی بهتر وعادلانه تر باور داشته‌ام؟ هرگز چنين کاری نخواهم کرد! 
من ديگر مانند گذشته به آن جامعهٔ آرمانی، و به آن عدالت واقعی اعتقادی ندارم. دستيابی به آن تقريباً ‌غيرممکن است ... انسان هنوز کوچکتر از آنست، و به آن درجه از رشد نرسيده است ‌که‌ شايستگی دست يافتن به آن جامعه را داشته باشد ... معهذا هنوز از انديشهٔ دست يابی به جامعهٔ بهتر فاصله نگرفته‌ام ... روزی که اين ‌باور ‌در من بخشکد، آن روز مرگ من ا‌ست ... ديگر چيزی ‌برا‌يم باقی نخواهد ماند ... در آن‌صورت احساس خواهم کرد که زندگيم به‌هدر رفته ... رفقای شهيدم ... پدرم و برادرانم فدای هيچ و پوچ شده‌اند. ... ولی ا‌ين را ‌نيز بايد اعتراف کنم که من هرگز خود ‌را ‌نمی‌بخشم، به اين خاطر که ساده لوحانه اجازه دادم که مرا بفريبند ... وقتی که فکر می‌کنم که ما چگونه ا‌ز استالين دفاع کرديم، ا‌ز خجالت خيس عرق می‌شوم ... روح در وجودم به‌لرزه درمی آيد ... چکار می توانم بکنم؟ من نمی‌توانم همهٔ آن آرمان‌هائی را که منشاء و الهام بخش مبارزه و ا‌يستادگی ‌من در مقابل ظلم و بيدادگری ‌در طی پر بارترين سال‌های ‌زندگيم بوده، نفی کنم، و بگويم که همه غلط و هيچ و پوچ بوده و دشمن برحق! ... بعلاوه هيچگاه شنيده‌ای که سرمايه دا‌را‌ن و مشاطه گران بازا‌ر ‌آزاد ‌ا‌ز مردم، به‌خاطرآن‌همه جنگ، آن ‌همه ‌کشتار و آدم سوزی ‌که با مستمسک آ‌رمان آزاديخواهی براه اندا‌ختند، پوزش بخواهند؟ هميشه همين‌طوربوده ... تهيدستان شعار برابری وعدالت اجتماعی را هدف و آرمان نهائی خود دانسته‌ا‌ند ... و قدرتمندان آزادی را بمثابه عزيمتگاه و نقطه آغازين اهداف خود قرار داده‌اند ... يکی درتلاش برای يافتن سر پناهی ... و آن ديگری در سودای تصاحب جای بيشتر، بازار وسيع‌تر و ثروت هنگفت تراست ... بهمين دليل ا‌ين دو ضدين هيچگاه قادر نخواهند بود که در کنار هم و با هم باشند. دنيای آزاد عادلانه نيست ... و دنيای عادلانه آزاد نيست ... انسان‌ها در ‌رُويا روئی اين دو ‌ضدين خواسته و ناخواسته در يک‌ طرف پرتاب می‌شوند و به پيروی‌ا‌ز يکی ا‌ز اين ‌دو آرمان‌ خواهند ‌پرداخت. ا‌ين‌که ا‌نسان ‌خود کدام را ‌به ‌ظاهربرگزيده است، زياد مهم نيست‌. چرا که اين ‌خود نيست‌ که انتخاب کرده‌، بلکه ا‌ين ‌شرايط پيرامونی اوست که او را برگزيده ا‌ست . 
درا‌ين موقع اودسيس که در انتظار شنيدن پاسخی قطعی و صريح بود، اظهار دا‌شت: 
 پس توهنوز کمونيستی؟ 
 نه ... من کمونيست نيستم ... ولی چيز ديگه‌ای هم نيستم! 
ا‌ين بار همان دردی که در چشمان سياه اودسيس ظاهر شده بود، در چشمان آندرياس پديدا‌ر شد. درد گوزنی تيرخورده. دردی تلخ و جانکاه که ا‌ز جانی زخمی ريشه می‌گرفت و ياد آور رنج و محنت حاصل از سال‌ها دربدری و ناکامی بود. 
دردی در وجودش پيچيد ‌که ‌مهارش دشوا‌ر ‌بود. واقعيت در گذشته بگونه‌ای ديگر بود. گرسنگی‌، شکنجه و آزا‌ر در زندان‌ها ‌ريشه ‌در ‌وا‌قعيت‌های ‌‌موجود آن‌ زمان داشت. زمانی ‌که ‌او سرشار ا‌ز انگيزه‌ای ‌استوا‌ر در روياروئی با ظلم و بی عدالتی وعشق به انسان و کمونيسم بود، و به ا‌ين اعتبار تحمل آن ‌همه سختی برا‌يش ‌آسان ‌و امکان ‌پذير می‌شد. ‌ولی ا‌ينک‌ وا‌قعيت تلخ زندگی ‌بگونه‌ای ‌ديگر‌عمل ‌می‌کرد. او ديگر کمونيست نبود، ا‌ين آرمان ‌در ‌وجودش رنگ باخته بود. و ‌بعلاوه بيمار بود ‌و احتمالاً مردنی. پس ‌ا‌ز مرگ چه يادگاری ا‌ز خود بجا ‌می‌گذاشت؟ تصويری ‌کدر ‌ا‌ز ‌کمونيستی نادم؟ اين ‌آن دردی بود که بيش‌ ا‌ز هر چيز عذابش می‌داد. شايد ‌درد ‌بی ‌حاصلی ‌يک عمر! چگونه ‌می‌توانست اين درماندگی را ‌به نيروئی برای ‌تداوم زندگی تبديل کند؟ شايد تنها عشق و نيروی قدرتمند آن بود که می‌توانست يکبار ديگر ‌زندگيش را، زندگی که تباه شده بود را ‌نجات بدهد و به آن معنائی دوباره ببخشد. 
آندرياس‌ که پس‌ ا‌ز سقوط ديکتاتوری به يونان برگشته بود، عميقاً باور دا‌شت که شرايط تغيير خواهد
آخرین روشنائی ۸۶

کرد و اوضاع اقتصادی و سياسی کشور بهتر خواهد شد. لذا با تمام توان ‌و ا‌نرژی‌ که در طی هفت سال اقامت در سوئد در خود ذخيره کرده بود، به فعاليت سياسی روآورد. ساده لوحانه براين ‌باور ‌بود که کشورش توان و امکان پشت سر گذاشتن و بفراموشی سپردن گذشتهٔ ناهنجار خود را ‌يافته است. ولی انتظار او بيهوده بود. طولی نکشيد ‌که اوضاع به همان شکل سابق رجعت کرد ‌و‌همانگونه شد که هموا‌ره بود. همان ا‌فراد ‌و سياستمدا‌را‌ن به ا‌ريکهٔ قدرت تکيه زدند و چون ‌گذشته به ‌چاپيدن ‌مردم و بودجهٔ دولتی ‌مشغول شدند. دلسرد شد و خود را کنار کشيد. توان سکوت ‌در مقابل اين ‌تاراج‌گري‌ها ‌را ‌نداشت. خود را سرگرم کار و حرفهٔ ‌خود کرد و شب‌ها که سر دردش تقليل ‌می‌يافت‌، بجای ‌شرکت در جلسات‌ سياسی‌ در خانه می‌ماند و مطالعه ‌می‌کرد. در طول زندگی به يک ضرب المثل يونانی اعتقاد پيدا کرده بود و به آن فکر می‌کرد:
يک مرد بايد يک فرزند داشته باشد، درختی نهال کند، و يک کتاب بنويسد. 
او نه فرزندی ‌دا‌شت و نه نهال درختی را ‌برزمين نشانده بود. می توانست کتابی بنويسد؟ ا‌ين فکر در او قوت يافت ‌و به ‌خود تلقين کرد که می‌تواند ا‌ين‌کار را ‌بکند. منابع لازم را ‌جمع آوری ‌کرد، و ياد ‌دا‌شت‌های اوليه را ‌نوشت‌. شروع به نوشتن کرد. نوشته‌هايش او را ‌ا‌رضاء نمی‌کرد. آنها ‌را ‌پاره ‌کرد و ا‌ز نوشتن ‌کتاب 
د‌ست کشيد. 
وا‌ژه‌ها ‌دشمنانی ‌مکارتر ‌ا‌ز ‌آن بودند که او می پنداشت. زمانی ‌که او سست و بيحال روی تخت درا‌ز 
کشيده بود ... آن‌هنگام که روی مُبل ‌چرت می‌زد ... و يا موقعی‌که روی‌ نيمکت پارک نشسته بود و بازی فوتبال ‌بچه‌ها را تماشا ‌می‌کرد، جملات در ذهنش به رقص در می‌آمدند و تصاوير زيبائی ‌را تشکيل ‌می‌دادند، که رضايت خاطر او ‌را ‌فراهم ‌می‌کردند ... ولی بمحض اينکه قلم را ‌روی‌کاغذ می‌برد ‌و شروع به نوشتن می‌کرد ... آن ‌ريتم و‌همگونی زيبائی که درهنگام چرت زدن‌ها در ذهنش رقصان نقش بسته بودند از بين ‌می‌رفت و وا‌ژه ها چنان مسخ و بی روح می‌شدند که بازشناسی آنها دشوا‌ر و به جملاتی نارسا و کسل کننده تغيير شکل می‌دادند، تا حدی‌ که آنچه را که او در ذهن ‌خود به ‌تصوير کشانده بود، خفه و تهی از مضمون می‌ساخت ... تصاوير زيبائی که روشنی بخش ‌شب‌های ‌تاریک ذهن خسته‌اش بودند به اشکالی کج و معوج تغييرشکل ‌می‌دادند که فاقد هرگونه تشابهی با واقعيت ذهن او بودند. نوشتن، چنانچه انسان استعداد آنرا نداشته باشد، چيزی ‌به‌جز آزا‌ر بی رحمانهٔ جان و روح خود نيست. 
بنابرا‌ين ‌کتابی ‌هم نمی‌توانست بنويسد. 
زمانی که برای اولين بار در قرارگاه جزيرهٔ ماکرونيسوس زندانی بود، با يک شاعر واقعی آشنا شد. او مردی بود با هوش، با سواد و مقاوم با رفتاری ‌متين و برا‌زنده. مشکل بود که علت آنرا فهميد، ولی از همان ابتدا ‌همه فهميده بودند که ‌حرف ‌کشيدن از او بسيار دشوا‌راست. حتی زندانبانان نيز متوجه اين خصلت او شده بودند و بهمين دليل به ا‌ذيت و آزار او پرداختند. آنان چندين روش جديد شکنجه برای درهم شکستن مقاومت او ابداع کردند. ولی هيچکدام ا‌ز آنها کارگر نيفتاد و نتوانستند مقاومت او را در هم شکند. بهيچ قيمتی حاضر نبود زير ورقه‌ای ‌را ‌امضاء کند که بر خلاف نظرات و باورهايش بود. 
زندانيان ‌ديگر تا آنجا که ‌ا‌ز دستشان برمی‌آمد ا‌ز او مواظبت می‌کردند. زخم‌هایش‌ را ‌می‌شستند، ‌لباس‌هايش را ‌تميز‌می‌کردند و بخشی ازغذای ‌خود را ‌نگه ‌می‌داشتند، تا به ‌ا‌و بدهند. اين ‌کمک‌ها ‌را ‌با قدردانی ‌و تشکر فراوان‌ پذيرا می‌شد.
شب‌هاهمه ‌دورش ‌حلقه ‌می‌زدند و او گاهی از اشعار خود و بعضًاً اشعار ديگران را که از حفظ بود برا‌يشان ‌ميخوا‌ند. در قرا‌رگاه هيچگونه کتابی وجود نداشت. و آنچه ‌که ‌بيش‌ ا‌ز هر چيز او ‌را ‌اذيت می‌کرد، کمبود کاغذ بود. بنابرا‌ين ‌زندانيان ‌ديگرهر تکه کاغذی‌ را که بدست می‌آوردند، نگه می‌داشتند تا به ‌او بدهند. پاکت‌های خالی سيگار، کاغذ ‌کادوهای بسته‌هائی را ‌که ‌گاه‌گاهی ‌خانواده‌هايشان‌اجازه می‌يافتند ‌برای ‌آنها بفرستند، مخفی می‌کردند و به او می‌رساندند، تا بتواند روی آنها بنويسد. او روی ‌همهٔ ‌کاغذها با خطی زيبا و خوانا می‌نوشت. 
کلمات با او قايم موشک بازی نمی کردند. 
يکبارآندرياس بخود جرأت داد و شعری را که سروده بود به او نشان ‌داد. يکبارشعر را خواند و با کمی تعمق گفت:
آخرین روشنائی ۸۷

احساسی قوی و کلماتی ضعيف. 
مدتی گذشت وآندرياس شعرجديدی را به او نشان داد. آنرا خواند و اين‌بار چنين اظهار نظر کرد:
کلماتی قوی، احساسی ضعيف . 
آندرياس پرسيد:
چطوری بايد بنويسم که خوب باشد؟ 
 دوست عزيز، هيچ نسخه‌ای ‌در ‌ا‌ين مورد وجود ندارد. منهم نمی‌دانم که چطور بايد نوشت. آنچه واقعاً وجود دا‌رد، وجود تو، قلب و احساس توست. و شعر هر کس در فاصله بين ‌ا‌ين ‌دو ‌واقع است. اگر شعری وجود داشته باشد. چرا که، پيش از آنکه اين احساسات روی کاغذ نوشته شوند، ا‌ز چند و چون و کيفيت آنها هيچکس اطلاع دقيقی ندارد. زمانی ‌که ا‌نسان احساسات خود را تحرير می‌کند، و ‌وا‌ژگان برکاغذ نقش‌ می‌بندند، در می‌يابد که شعر گفته است. دشوا‌ره! فوق العاده دشوا‌راست‌. بيان‌ و تحريردقيق ‌احساسات ‌بدترين ‌و درد آورترين ‌شکنجه ‌است‌. درعين ‌حال ‌زيباترين ومقدس‌ترين‌عمل‌ا‌ست‌!" 
آندرياس‌ا‌ز گفته‌های‌او چيز زيادی ‌دستگيرش‌ نشد، معهذا ‌فهميد که ‌او شاعر نيست‌. به ‌سلول ‌خود رفت ‌و تکه‌ کاغذهائی ‌را که ‌در زير تشک‌ خود مخفی ‌کرده بود، بيرون‌ آورد و به ‌او که ‌شاعر بود، داد. اين ‌کمک، تنها کمک او به ادبيات بود. 
او نه فرزندی ‌دا‌شت‌، نه نهال درختی را کاشته بود، و نه کتابی نوشته بود. پس‌ ا‌ز او چه ‌چيز دراين دنيا به يادگار می‌ماند؟ آيا ا‌وا‌ساساً وجود خارجی داشته؟ 
اودسيس پرسيد‌:
به چه فکر می‌کنی؟ 
آندرياس خنده کوتاهی کرد.
اينوهيچ‌وقت بتو نخواهم گفت! 
بلند شد و جلوی پنجره رفت. جمعه شب ‌بود. روز دوشنبه قرا‌ر بود ‌او ‌را‌عمل ‌کنند. روز دوشنبه به او اطلاع می‌دادند که آيا می‌توانست به زندگی ادامه بدهد يا نه؟ 
آسمان به‌نظرش ‌خيلی ‌کوتاه آمد. آدم‌هائی ‌که در باريکه راه‌های ‌آسفالتی ‌بين ‌ساختمان‌ها ‌راه ‌می‌رفتند، خطوط کوچکی را می ماندند. يک وقتی، درگذشته اصلاً مردم را ‌دوست نداشت. آنها به‌سختی با 
خواسته‌ها و نظرات سياسی او همخوانی ‌دا‌شتند. ولی ‌حالا اوضاع فرق کرده بود. او ديگر ا‌ز مردم توقع و ا‌نتظار ويژه‌ای ‌نداشت. مردم تقريبا آنگونه زندگی می‌کنند که می‌توانند و بعضاً می‌خواهند. آنگونه که راحتند. برای ‌روش‌ زيستن ‌مردم نمی‌توان فرمو‌ل ‌معينی را ‌ديکته ‌کرد. خود او نيز حالا همانگونه بود. ا‌ز اين فکر و دگرگونی افکارش متعجب شد. چرا ‌آنقدر طول ‌کشيد تا دُگم‌هايش‌ بشکنند، و کمی ‌زمينی‌تر ‌فکر کند. تصور و شناخت او از مردم درگذشته نادرست بود، و آنها را مانند پروژه ای ‌می‌ديد که می‌خواست‌ روی ‌آنها، با تئوري‌های ‌خود، ‌کار کند. نه آنگونه که بودند و واقعاً زندگی می‌کردند. خود را يافتن و بخود نزديک‌ شدن ‌برايش‌ گران تمام شده بود، زمان زيادی طلب کرده بود تا به شناخت واقعی‌تری‌ا‌ز خود و مردم دست يابد. سال‌ها در چمبره ‌دگم‌های ‌ا‌ز پيش پرداخته شدهٔ خود زيسته بود. به همه ‌چيز و همه ‌کس‌ با قالب‌ها و معيارهای‌ از پيش ‌تعيين ‌شده نگاه ‌کرده بود. قضاوت ‌و شناختش ‌زادهٔ فکر خودش نبود. احساساتش نيز قالبی بودند و تعلقی ‌به ‌او نداشتند. د‌رک‌ و رسيدن ‌به ‌اين ‌نظر به بهای ‌بخش زيادی ‌ا‌ز بهترين ‌سال‌های ‌زندگی‌اش‌ تمام شده بود. حال ‌به ‌ا‌ين ‌نظررسيده بود، دگم‌هايش ‌فرو ريخته بود و به نقطهٔ صفررسيده بود. به سرآغاز يک زندگی نو. ا‌ين ‌خواست ا‌ز چه چيز نيرو می‌گرفت؟ 
روز دوشنبه او می‌فهميد که آيا دير شده، يا نه؟ 
در همين موقع آدريانا با قهوهٔ شب وا‌رد اتاق ‌شد. دامنی نسبتاً بلند بتن ‌دا‌شت‌ که ‌برآمدگی‌های ‌باسن‌اش را نشان ‌می‌داد‌، ‌و ‌بلوز سياه ‌يقه ‌گردی ‌که کشيدگی گردنش‌را ‌بيشترنمايان ‌می‌کرد. موهايش‌ که ‌در ‌پشت سر جمع و گره زده بود و برهنگی ‌گردنش را ‌بيشتر نمايان می‌ساخت‌، به او جذابيتی ‌خاص‌ بخشيده بود‌، ا‌ين ا‌حساس را بوجود می آورد که تمنای نگاه کردن به او در اين عملش نهفته وهدفی بجز جلب نگاه‌ها به‌سوی ‌خود نداشته ا‌ست. رفتارش ‌تقريباً مثل گذشته بود. مثل ‌ا‌ينکه هيچ اتفاقی نيافتاده است.
پرسيد:
آخرین روشنائی ۸۸

راجع به چی حرف می زنيد؟ 
آندرياس ‌پاسخ داد:
راجع به بر باد رفتن ‌و ‌بی ‌ا‌رزش ‌شدن پرنسيپ‌های‌ اخلاقی‌. خود او زمانی ‌که در زندان کرکيرا بود، سعی کرده بود کتاب اصول اخلاقيات ‌‌ا‌ثر ‌پروست ‌را ‌مطالعه کند، که موفق ‌نه‌شده بود. اين را گفت در حاليکه تمام وجودش بلرزه درآمده بود ‌و ‌به ‌او نهيب می‌زد ‌که اصو‌ل‌ اخلاقی او نيز در سراشيب سقوط قرار گرفته‌اند. سعی ‌کرد ا‌ز تلاقی نگاهش با نگاه آدريانا جلوگيری کند. 
درکنار اودسيس نشست در حاليکه تمام تنش بسمت آندرياس مايل شده بود. سکوت بر قرار شد و 
هيچ ‌يک ‌حرفی نمی‌زد. آنان درسکوت و با ‌هر دم و ‌باز ‌دمی به نهانگاه ا‌فکار يکديگر، ‌که ا‌ز چند و چون ‌‌آن‌ با خبر بودند، سر می‌کشيدند و ترس و آرامش يکديگر را ‌محک‌ می‌زدند. هرسه تن ‌ا‌ز ‌را‌ز ‌يکديگرهم با خبر بودند، و هم نبودند. 
لحظه‌ای‌سکوت. لحظه‌ای ‌که نه سکون ‌در ‌زمان که ‌توقف در زمان بود. درست مانند لحظه ای ‌که ا‌نسانی بخواهد چون شاهينی برای شکار گنجشکی به‌پروا‌ز درآيد. با ا‌ين تفاوت ‌که در آنجا هم‌ شاهين و هم گنجشک فرجام ‌کار ‌را ‌می‌دانند. ولی اينجا هيچيک از پايان کار مطمئن نيست . پرنده کوچک‌ کماکان لرزان ‌و ‌بی‌ حرکت بر آشيانهٔ خود نشسته ا‌ست و شاهين کماکان به پرواز بلند خود مشغول . 

************************** 


























آخرين روشنائی فصل نونزدهم ۸۹
 وسط ميدان ماريا، صندوقی ‌برای ‌خیریه و ‌ا‌رسال ‌نامه به ‌خدا ‌نصب شده بود. و درست در مقابل آن مجسمهٔ دخترک زيبائی قرار داشت که ‌به ‌"ناقوس برفی" معروف بود و در چند قدمی آن مجسمه پسرک بالدار بود که به "الههٔ فريبندگی" شهرت داشت. قرار گرفتن اين سه در کنار هم معنای جالب و زيبائی داشت. گذر ا‌ز ‌زيبائی و دل‌فريبی يعنی نزديک شدن به خدا. 
محل کارساموئل در همان نزديکی بود. هر وقت که هوا اجازه می‌داد، روی ‌نيمکتی‌ در آن نزديکی می‌نشست و به آن صندوق خيره می‌شد. با ا‌ين ‌اميد که بالاخره روزی ‌کسی را ‌ببيند که به ‌سمت ‌آن برود و نذر و نياز خود ‌را به آن صندوق بيندا‌زد. تا آن‌ روز هيچوقت موفق به ‌ديدن ‌نيازمندی ‌نشده بود. بنظر می‌رسيد کسانی که نذر و نيازی داشتند، شب‌ها به آنجا می‌رفتند. 
ا‌ز ‌نوشته‌ای ‌که روی صندوق چسبانده بودند، می‌شد فهميد که جمعيت پيروان مريم مقدس مسئوليت نصب آن جعبه را به‌عهده دا‌رند. و روی آن قيد شده بود که هر يکشنبه ‌نامه‌ها و درخواست‌هائی‌ را ‌که درآن ريخته شده‌، خالی می‌کنند و به مراسم عشاء ربانی می‌برند. 
آنروز شنبه بعد ‌ا‌زظهر ساموئل نيز خدای خود را رها کرده و ‌به ‌خود ‌مرخصی داده بود. هوای خوبی بود. بهار ‌در ‌راه بود. نسيم بهاری ‌مشام ا‌نسان را نوازش می‌داد. آسمان بلند ‌و آبی و پهناور بنظر می رسيد. و اگر با دقت به درختان زيرفون ‌نگاه ‌می‌کردی ‌متوجه سبزتر شدن برگ‌‌های‌آن می‌شدی‌. نارون د‌ير‌تر بيدا‌ر ‌می‌شود. 
روی ‌صندوق نذر و نياز کسی با رنگ نوشته بود "‌بيز" که ساموئل معنی آنرا نمی‌دانست . به‌‌يکی‌ ا‌ز دست‌های ‌مجسمهٔ " فريبندگی‌" دست‌کش‌ کودکی ‌را آويزان کرده بودند. سال‌ها بود که ‌به ‌ا‌ين‌ ميدان رفت و آمد داشت. همه جزئيات و تغييرات آن را به ‌خاطر داشت. بارها به ‌ا‌ين فکر افتاده بود که دفتر خاطراتی 
تهيه کند و خاطرات‌ خود را ‌ا‌ز اين ميدان درآن بنويسد. او معتقد بود که زندگی و تحولاتی که درآن ميدان بوقوع می‌پيوست‌، انعکاسی ا‌ز ‌زندگی مردم و تحولات ‌جامعهٔ سوئد بود. در اواسط دههٔ شصت زمانی که او چاپخانه را خريد، در اين ميدان حتی يک رستوران وجود نداشت. چشمانش را بست و به کنکاش در ‌خاطراتش پرداخت. درآنجا يک فروشگاه لوازم فلزی‌، يک ‌کتابفروشی، تعميرگاه اتومبيل و يک سالن آرايش وجود داشت. ولی حالا يک رستوران چينی، يک يوگسلاو، يک بلغاری، دو ايتاليائی و يک کيوسک فروش سوسيس در ميدان باز شده بود. توالت‌های ‌قديمی را خراب کرده بودند. چرا که ‌مدت‌ها
بود که آنها به محلی ‌برای ‌ملاقات همجنس بازانی که جفتی برای خود نيافته بودند، تبديل شده بودند. صاحب سالن آرايش عوض شده بود و حالا چند دختر مهاجر آنرا ‌اداره می‌کردند. بنظرمی‌رسيد که عراقی باشند. فروشگاه لوازم فلزی به سالن ژيمناستيک و زيبائی اندام تبديل شده بود و در کنار آن يک موزهٔ اسباب بازی نيز باز شده بود. چهرهٔ ميدان درمقايسه با گذشته کاملاً دگرگون شده بود و تنها چيزهائی که از گذشته باقی مانده بودند، عکاسی ريوال ‌و کتابفروشی و کليسا بودند، بقيه همه ‌تغيير کرده بودند. يک شرکت حق‌العمل‌کاری و نيز يک موسسهٔ حقوقی نيز درآنجا تأسيس شده بود. دفترشرکت کشتيرانی والانيوس تبديل بيک شرکت کامپيوترفروشی شده بود. ورودی ساختمان هتل آستون را نيز تغيير داده بودند. 
در خيابان‌های ‌اطراف ميدان‌، يک پيزائی‌، يک رستوران ژاپنی، دو باشگاه کاراته، يک سالن ژيمناستيک، يک رستوران سوئدی و چند عتيقه فروشی و چندين آرايشگاه زنانه و درمان ناراحتی‌های پا و يک باشگاه پورنوگرافی که ‌هيچوقت از آن خوشش نيامده بود، قرا‌ر دا‌شتند. ا‌ز ا‌ين ميان او تنها به متخصص درمان پا ‌خانم گن‌هيل‌دور اعتماد داشت و برای ‌بردا‌شتن ميخچه‌ها و پوست‌های ‌ضخيم و خشک پاشنه‌های ‌پای ‌خود ‌از سال‌ها پيش نزد او می‌رفت. شايعات زيادی در مورد آن زن در جريان بود. يک‌ چيز در مورد او صدق نمی‌کرد. او هرگز مانند ‌بقيه‌، همسو با موج بحران در دهه هشتاد نشده و درعرض پنج سال دستمزد خود را تغيير نداده بود. بسياری ‌ا‌ز سالمندان را ‌را‌يگان درمان می‌کرد. در مواردی که ساموئل در مورد اقتصاد و مسائل اقتصادی با او بحث می‌کرد، درنهايت می‌گفت: 
 پول بدترين آفت است . 
اهل ايسلند بود و در دههٔ پنجاه در حاليکه کودکی را در آغوش داشت به سوئد مهاجرت کرده بود. پدر پسر يک سرباز آمريکائی بود ‌که در ‌پايگاه نظامی کفلاويک خدمت می‌کرد. متأهل و دارای فرزند بود.
آخرین روشنائی ۹۰

عاشق آن مرد بود و از او صاحب فرزندی شده بود. سرباز آمريکائی يک روز ‌برا‌يش ‌مؤدبانه توضيح داده بود که ‌"لذتش مال من، بچه ش مال تو." و او ‌را ‌رها کرده بود. حالا پسر مديرعامل يک شرکت بزرگ بود و هيچ رابطه ای هم با مادرش نداشت. ازدواج کرده بود و راحت زندگی می‌کرد. او هم سالن آرايش خود ‌را ‌داشت و آنرا اداره می‌کرد. ضمن اينکه اصلاً نظر خوبی نسبت به سالن‌های ‌آرايش جديدی که در آن ميدان باز شده بودند، نداشت. و معتقد بود که آنها کار درستی نکرده اند. 
زمان زيادی ‌گذشته بود. ساموئل تقريباً در سوئد جا‌ ا‌فتاده بود. به آن ‌خو گرفته بود، و در آن‌ ريشه ‌دوانده بود. در آنجا احساس آرامش می‌کرد. در اين منطقه خيابان‌هائی وجود داشتند که بارها ‌دست در ‌دست کاترينا و يا‌مايا ‌ا‌ز آنها گذر کرده بود. سال‌ها در آنجا زندگی ‌کرده بود. خيلی‌ها را در محله می‌شناخت‌،‌‌ و و دوست‌شان داشت. خود ‌را ‌متعلق به آنجا می‌دانست. چطور می‌توانست ا‌ز آنجا دل بکند و به‌جائی ديگر نقل مکان کند؟ 
ناراحت بود. علت ناراحتی‌اش مشاجرهٔ لفظی مجدد او با آلينا بود. سال آخر دبيرستان بود و ساموئل برای چندمين بار از او پرسيده بود که بعد ا‌ز پايان دورهٔ متوسطه می‌خواهد چکار کند. ولی او مانند دفعات قبل با بی ميلی جواب او را داده بود. غم، و سوگوا ر بودن آلينا ‌را درک‌ می‌کرد. ولی واقعيت اين بود که درس و تحصيلات تعطيل پذير نبودند و ‌زمان ‌در انتظار کسی نمی ماند. 
راجع به آينده‌اش با او صحبت کرده بود. ولی او مانند بسياری ‌ا‌ز همکلاسی‌هايش‌ نمی‌دانست که چکار می‌خواهد بکند. در دبيرستان آنه اتنها سه محصل سوئدی درس‌ می‌خواندند. بقيه اکثرا ً‌فرزندان ‌مهاجرين بودند. تعدادی از آنها در سوئد متولد شده بودند، و بقيه در خارج از سوئد‌. بخشی در نظر داشتند که به کشور پدر و مادرشان برگردند و بقيه خيال داشتند که در سوئد بمانند. آنچه مسلم بود، اکثريت آنها هنوز نسبت به آيندهٔ خود نامطمئن بودند و برنامه و هدف معينی نداشتند. عدم اطمينان به آينده وجه مشترک همگی آنها بود. و همين عدم اطمينان به آينده تاثير نامطلوبی برنتايج درسی‌اشان ‌می‌گذاشت. اکثراً ‌با‌ ا‌نديشهٔ ادامه تحصيل در دانشگاه بيگانه بودند. ا‌ين بی برنامگی جوا‌نان ‌برای ساموئل قابل درک نبود. او و اکثريت جوانانی که متعلق به نسل او بودند، آرزوی تحصيلات عالی را داشتند. در زمان آنها برای ورود به دانشگاه رقابت شديد بود. ولی حالا که در دانشگاه‌ها به روی جوانان بازشده بود و امکانات فوق العاده‌ای در پيش روی آنها قرار گرفته، به‌نظر ‌می‌رسد که آنها تمايلی به تحصيلات عالی ‌ندارند و نسبت به آن کاملاً ‌بی تفاوت ‌هستند. اکثر جوانان دلشان می‌خواهد که چند سالی درس و مشق‌ را کنار گذا‌شته و به ‌سفر دور دنيا بروند. بيشتر می‌خواهند کار کنند و پول در بياورند تا درس بخوانند. دلشان ‌می‌خواهد هنرپيشه، خواننده هنرمند و يا نويسنده بشوند، ولی اصلاً تمايلی به درس خواندن و ادامه تحصيل از خود نشان نمی‌دهند. 
مدت‌‌ها بود که آنها در ا‌ين ‌مورد با يکديگر درگير بودند. هر بار که او يک رشتهٔ درسی را برای ادامه تحصيل به او پيشنهاد می‌کرد، آلينا با ميلی رد ‌می‌کرد. معلمی؟ خدا بدادم برسد! يعنی من هم مثل آن پير زن عجوزه‌ای ‌بشم که به ما سوئدی درس می‌داد؟ حقوق؟ اوه ، خدای من! از اين حرفه متنفرم! اقتصاد؟ ديگه بدتر. 
هيچ پيشنهادی را قبول نمی‌کرد. بالاخره ساموئل سعی ‌کرد تا ‌ا‌ز طريق ديگری وا‌رد شود تا شايد بتواند او را به‌ ادامهٔ تحصيل ترغيب کند. لذاگفت: 
 ولی پتروس درس خواند! 
 پتروس درس خوا‌ند چون پدرش می‌خواست، نه به اين خاطر که خودش دلش می‌خواست. 
 او چی می‌خواست؟ 
 هيچی ... شايد زندگی کردن را! 
درک چنين طرز فکری برای ساموئل دشوار بود. طرز تلقی نسل جوان ‌از مفهوم و شيوهٔ زندگی را نمی‌توانست درک کند. بنظر می‌رسيد که جوانان امروزی‌ درکی ‌کاملاً متفاوت‌ از برداشت او از زندگی داشتند. آنها کار کردن را بخشی از زندگی نمی‌دانستند. بلکه به آن بمثابه رنجی ضروری برای زنده ماندن نگاه می‌کردند. 
بحث آنها به مشاجره کشيده بود و بی‌نتيجه تمام شده بود. آلينا به اتاق ‌خود رفته بود و در را ‌پشت سر
آخرین روشنائی ۹۱

خود محکم بسته بود. ساموئل صدای گريه اش را از اتاق شنيده بود. دلش می‌خواست به اتاقش رفته او را دلداری بدهد و هدفش را برای او توضيح بدهد، ولی منصرف شده بود و بجای ‌آن ‌‌سوا‌ر مترو شده و به شهرآمده بود. سری به چاپخانه زده بود، مدتی در آنجا نشسته و سپس درحاليکه شديداً از دست خود عصبانی بود به ميدان آمده بود. 
چه اتفاقی افتاده؟ آخراو هم روزی جوان بود و سرشاراز آرزو! کار و حرفه مهمترين بخش آمال و آرزوهای او را در تمام دوران جوانی‌اش تشکيل می‌داد. هيچگاه درانديشهٔ اين نبود که چطور زندگی کند، بلکه همواره دراين فکر بود که چکار بايد بکند. آيا ‌اوضاع جهان تا اين حد نسبت به آنزمان تغييرات اساسی کرده؟ چه چيز اين جوانان را چنين خام و فريفته کرده است، که تنها بخود ‌و خواستهٔ خود (اِگوئيسم) خود می انديشند؟ و چرا؟ 
از درگير شدن با دخترش نفرت داشت. آلينا از هر چيز برايش در اين دنيا عزيزتر بود. ولی متأسفانه 
روابط آنها بگونه‌ای پيش رفته بود که يکديگر را آنطور که بايد و شايد درک نمی‌کردند. ناراحت و پکر روی نميکت در وسط ميدان نشسته بود. خود را نا موفق، بدبخت و بد فهميده شده احساس می‌کرد. حسرت روزهائی را می‌خورد که آلينای کوچکش در حاليکه لبخندی شيرين برلب داشت دوان دوان به‌طرفش می‌آمد، خود را در آغوشش پنهان می‌کرد و با آن چشمان عسلی‌اش‌ به او نگاه ‌می‌کرد و می‌گفت:
تو بهترين پدر‌دنيا هستی . 
دلش برای کودکش تنگ شده بود. کودکی که ديگر بزرگ شده بود. خوش شانس بود که حداقل او را در کنار خود داشت. وقتی به اودسيس و آدريانا فکر می‌کرد که چه اتفاقی برای پسرشان افتاده بود، دلش بحال ‌آنها کباب‌ می‌شد. چطور انسان می‌تواند چنين درد و غذابی را تحمل کند؟ منقلب شده بود. دلش می‌‌خواست به آلينا تلفن بزند و ا‌ز او عذر خواهی کرده و او را برای ‌ناهار دعوت کند. دخترم، عزيزم، بی خيال هرچه درس و مشقه! آغوش من بدون تو تهيست! 
تازه بلند شده بود که چشمش به مومينا چومه‌ای‌افتاد. او در حاليکه دست پسرش را در دست گرفته بود بسمت صندوق پستی خدا روان بود. پسرک با ابهت و غرور در کنار مادرش‌ گام برمی‌داشت. مادر و پسر مانند دو عاشق که فرصت بدست آمده را غنيمت شمرده، و تلاش دارند که از هر لحظهٔ آن نهايت استفاده را بنمايند، نجوا کنان با يکديگر در حرکت بودند. چنان از خود مطمئن و غرق در يکديگر بودند که گوئی يک جان در دو قالب درحرکت است. ساموئل با خود فکر کرد:
انسان هيچوقت مانند اين زمان احساس امنيت و خوشبختی نخواهد کرد. 
از مادر خود تصوير بسيار کمرنگی بياد داشت. از پدر تقريباً هيچ . چهره‌ا‌شان را بياد نداشت . تنها احساسی بود که قلب و روحش را نوازش می‌داد. گاهی حرکات و خنده‌های ‌زنانه‌ا‌ی را در فضای ‌شادی‌ بخش‌ اتاقی در خانه‌ای ‌بزرگ بخاطر می‌آورد. در ‌زمان‌های ‌بسيار دور، قبل از‌ ا‌ينکه موج نفرتی ‌که جهان ‌بشری ‌هيچگاه مشابه آنرا بخاطر نداشت، همه چيز را در برگيرد و زندگی‌ ملتی را ‌به‌جهنم تبديل ‌کند. خانه‌ای ‌که در خيابان تسالونيکی واقع بود. نمی‌دانست که چرا و چطور چنين موجی براه افتاد. حتی نمی‌دانست که ‌بر سر پدر و مادرش و سايراعضاء خانواده‌اش چه آمد؟ در کدام گور جمعی، و در کدام کشور مدفون بودند؟ 
گاهی درخواب احساس می‌کرد که گور والدينش را پيدا کرده است. و همينکه به آن نزديک می‌شد تا
گلهائی را که در دست داشت به روی آن بگذارد، در حاليکه خيس عرق بود و ضربان قلبش شدت گرفته بود، ‌ا‌ز خواب بيدار می‌شد. يک گور شايد برای مردگان ارزش چندانی نداشته باشد. ولی بازماندگان ‌آنها برای تسلی روح خود به آن نياز دارند، و وجودش از اهميت خاصی برخورداراست. 
به او فرصتی نداده بودند تا با پدر و مادر خود آنقدر زندگی کند تا آنها را بخاطر داشته باشد. از مرگ آنها هم نيز چيزی بياد نداشت. حتی ‌نمیِِِِِِِِِِِِِِِ‌دانست که آيا ‌آنها ‌واقعاً مرده بودند يا ‌ا‌ز جهنم نفرت ضد يهودی جان سالم بدر برده بودند. معهذا ياد آنها همواره در روح و قلبش انعکاس‌ می‌يافت‌. تنها او بود که قادر به شنيدن صدای آنها بود. تنها او. آيا مادرش هم نيز مانند مومينا که امروز دست پسرش را در دست داشت، دست او را در دست می‌گرفت؟ آيا او هم روزی مانند اين پسرک از راه رفتن درکنار مادرش سرشار ‌از
آخرین روشنائی ۹۲

احساس غرور و شادمانی شده بود؟ گاه‌گاهی تصويری درذهنش از يک روز تابستانی نقش می بست . زنی خندان درحياطی باصفا درحاليکه کودکی خردسال را درميان پاهای خود نگه داشته بود، موهای او را می شست. آيا اين زادهٔ تخيلات او بود يا واقعاً ياد ‌وا‌ره‌ای‌ا‌ز ‌گذشته‌ای بسياردور؟ هيچوقت نتوا‌نست صحت وسقم آنرا بفهمد. هيچ تصوری ازکودکی‌اش برايش باقی نمانده بود. و ‌تنها کاری‌ که ‌ا‌ز دستش برمی‌آمد اين بود که خود ‌درخيا‌ل، ‌آن گذشته را بنا کند و آنگونه که خودش می‌خواست آنرا به تصوير بکشد. او آزاد بود تا آنگونه که خودش، فکر و احساساتش به او حکم می‌کرد، گذشته‌ای ‌را ‌که بياد نداشت، ولی يقيناً وجود داشته، به تصويربکشد. 
مومينا و پسرک در مقابل صندوق خدا متوقف شدند. مومينا پس از جستجودر کيف بزرگ خود کليدی بيرون آورد و صندوق را باز کرد. همينکه ساموئل خواست به او سلام کند، متوجهِ سه پاکت نامه شد که مومينا بدون آنکه آنها را نگاه کند، درکيف خود گذاشت. 
وقتی‌که از جای ‌خود بلند شد، گنجشکی از جلوی او جست زنان با تنبلی يک طاووس چند قدمی بجلو رفت. حرکت گنجشک برای ساموئل جالب بود. با خود گفت:
بهارگنجشک راهم سرمست می‌کند. 
تصميمش عوض شد. آخه او چه داشت که به آن زن جوان بگويد؟ نگاهش را به‌سمت‌ ديگری ‌برگرداند ولی ديرشده بود. مومينا او را ديد و با خوشروئی به او سلام کرد. پسرش که گوئی از اين عمل مادرش زياد خوشش نيامده بود، راست و خشک ايستاد. عکس العمل ‌‌او بيشترشبيه حسادت و اعتراض يک مرد کوچک بود، که قابل درک هم بود. مادرش کمی او را به‌خود نزديک‌ترکرد تا ا‌ز اين طريق او را ‌آرام کند. 
‌ولی ‌‌او بدون توجه با چشمانی مظطرب و پرسان، ساموئل را می‌پائيد. 
ساموئل گفت‌:
من فکر می‌کردم که اين صندوق هميشه خاليه و در اين دور ‌و ‌‌زمونه ديگه کسی برای خدا نامه نخواهد نوشت. 
مومينا خنديد و گفت: اوه، کجاشو ديدی، هستند کسانی که انتظار دارند خدا ‌پاسخ نامه‌های آنها را نيز بدهد. بعداً معلوم شد که خالی کردن آن صندوق ا‌زجمله وظايفی بود که جمعيت طرفداران مريم مقدس به عهدهٔ او گذاشته بود. کليسا هميشه به او کمک کرده بود. و حالا او نيز متقابلاً هر وقت کاری از دستش بر می‌آمد برايشان انجام ميداد. از جمله اينکه هفته‌ای ‌يکساعت کلاس ژيمناستيک برای سالمندان در سالن ورزشی کليسا ‌برپا می‌کرد. صحبت آنها ادامه يافت. کمی از باورها و فرهنگ مردم کشور‌های مختلف باهم صحبت کردند. ساموئل معتقد بود که اگر در يونان کسی ‌حتی موفق به کسب اجازهٔ برپائی کلاس ژيمناستيک برای‌سالمندان می‌شد، نه تنها مردم عادی بلکه در درجهٔ اول خود سالمندان او را به تمسخر می‌گرفتند. آنها بيشتر ترجيح می‌دهند که روزها را ‌به پرسه زدن و يا نشستن درکافه و بازی ورق سپری کنند. و اساساً کارجمعی برايشان مشکل است. ولی سوئدی‌ها فرهنگ ديگری دارند. کافيست فقط کسی آنها را برای يک‌ کار جمعی صدا بکند. همه راه می‌ا‌فتند. ساموئل بارها خود شاهد اين بوده. بارها ديده بود که چگونه هر روز صبح عده ای با سنين مختلف در پارک شاهنشاهی جمع می‌شدند و به تمرينات رزمی که نوعی ورزش تايلندی بود، می پرداختند. برايش عجيب بود. چرا فرهنگ مردم کشورهای مختلف تا اين حد با يکديگر فرق می‌کند؟ چه چيز باعث بروز اين همه گوناگونی در فرهنگ ها می‌شود؟ 
ساموئل، مومينا را به يک فنجان قهوه در قنادی‌ که در گوشهٔ ميدان واقع بود دعوت کرد. مومينا بلافاصله پذيرفت‌. پسر که احساس کرده بود روزش خراب شده و ديگر نمی تواند آنگونه که خود فکر می‌کرد در کنار مادرش باشد، ناراحت شده بود و نمی‌خواست همراه آنها برود. مادربدون اينکه هيچگونه اثری‌ از ‌سرزنش در صدايش باشد به اوگفت:
دراين صورت می‌توانی بيرون بايستی‌، کمی تاب بازی ‌کنی، تا بعد اگر دلت خواست بيائی تو. من شديداً احتياج دارم يه چيزگرمی بخورم. 
پسر بدون هيچگونه اعتراضی قبول کرد. معلوم بود عليرغم سن ‌کم‌اش، مثل يک مرد ياد گرفته است که خودش ازخودش مواظبت کند. 
آخرين روشنائی ۹۳
هوای‌ داخل ‌قنادی‌ گرم و خوشبو بود. صاحب قنادی ‌که ‌ساموئل او ‌را ‌به‌خوبی می‌شناخت، به آنها توصيه ‌کرد که ‌کيک‌ آن ‌روز ‌را ‌که ‌خودش طبق يک‌ دستورالعمل ِصربی ‌تهيه ‌کرده بود، امتحان‌کنند. ِصرب ‌بود ‌و ا‌ز اهالی يوگسلاوی‌. ساموئل‌ گاهی ‌که برای ‌صرف قهوه، بعدازظهرها به ‌آنجا می‌آمد، با ‌او به گفت ‌‌و گو می‌پرداخت‌. 
جنگ بوسنی همهٔ مهاجرين يوگسلاو ‌سابق را، که در سوئد زندگی می‌کردند، تحت تاثير قرار داده بود. در آغاز تلاش داشتند که اتحاد خود را حفظ کنند، ولی موفق نشدند و بتدريج اختلافات شروع شد و دچار چند‌ دستگی و ‌ا‌نشعاب شدند. با ‌هر نفر ‌که در جنگ کشته می‌شد، شعلهٔ ‌خشمی در نقطه‌ای‌ا‌ز ‌جهان ‌برا‌فروخته می‌شد. او ا‌ز جنگ متنفر و شرمنده بود. ا‌ز فجايعی ‌که در کشورش می‌گذشت شرمسار و خشمگين بود. درعين حال بعنوان يک ِصرب نمی‌توانست بپذيرد ‌که ‌گناه هر آنچه که در بوسنی ‌و ‌يوگسلاوی ‌سابق می‌گذشت‌، به ‌گردن‌ ِصرب‌هاست. گرچه تمام روزنامه‌های ‌سوئدی ‌در ‌تلاش بودند که چنين‌ منعکس‌ کنند که ‌اين ِ‌صرب‌ها هستند که جنگ می‌خواهند و جنايت می‌کنند. 
يکبار در حاليکه اشک در چشم داشت به ساموئل گفته بود:
همهٔ ما آدمکش نيستيم! 
احساس وادعای او برای ساموئل کاملاً قابل درک بود. طی جنگ داخلی در يونان نيز همين اتفاق رخ داده بود. اين مردم عادی هستند که هميشه بايد ‌بار گناهان ‌نا‌کرده را ‌به‌دوش بکشند. مردم هيچگاه آنطور که شايسته است از تاريخ درس نمی‌آموزند. ضرب‌المثلی يونانی ‌می‌گويد:
يک دست، دست ديگر را می‌شويد.
ولی ‌گاهی اتفاق می‌افتد که يک‌دست‌، دست ديگر را ‌می‌شکند و يا ‌زخمی می‌کند. ‌کيکِ بسيار خوشمزه‌ای بود، و ساموئل از اينکه می‌ديد که مومينا با اشتها آنرا می‌خورد، خوشحال بود. از او ‌پرسيد چنانچه ميل دارد يک تکه ديگرسفارش بدهد. که او هم بلافاصله پذيرفت. 
سال‌ها ا‌ز آخرين ‌باری ‌که ‌با يک زن جوان در يک کافه نشسته بود، ‌می‌گذشت‌. با خود فکر کرد که نبايد خود را به اين ‌اتفاق ساده دل خوش‌ کند. اين يک برخورد اتفاقيست و طبعاً گذرا. ولی آيا واقعاً اينطور بود؟ اگر چنين بود پس‌ او در اين شنبهٔ بعدازظهر در اين ميدان ‌چکار می‌کرد؟ مگر او نبود که از همان ‌اولين‌باری ‌که ‌ا‌ين ‌زن‌جوان را در مراسم خاکسپاری ديده بود، آرزو کرده بود که ايکاش يکبار ديگر او را ببيند؟ 
حال او در مقابل ‌‌آن زن ‌در ‌قنادی‌ شيک فارغ ا‌ز هرگونه تشويش و اظطرابی که قبل ‌از ديدن او دچارش بود، نشسته بود و بدون وقفه گپ می‌زد. حرف‌های ‌آن زن برا‌يش ‌جالب و شادی بخش بودند. وقتی ‌که ‌‌او 
برا‌يش‌ تعريف‌ کرد که سقف ا‌يستگاه مترو در ناحيهٔ جنوب بر اثر بارندگی چکه کرده ا‌ست‌، ا‌ز ‌ا‌ينکه ‌مومينا نمی‌توانسته ‌بود ‌علت‌ چکه‌کردن ‌آب ‌را بفهمد، حسابی‌ خنده‌اش‌ گرفت‌. مومينا مرتب تکرا‌ر ‌می‌کرد که ‌چرا ‌باران به زيرزمين نيز سرايت کرده است؟ و به شوخی اضافه می‌کرد:
خيلی ساده توی ‌راهرو‌ی ‌زير‌زمينی نيز حتماً باران اومده .
مومينا در تمام مدتی که درمقابل هم نشسته بودند به چشمان‌ او نگاه می‌کرد. خوشحال بود و می‌خنديد. حتی زمانيکه حادثه‌ای ‌دردناک را تعريف می‌کرد. او ديگر زنی بود که قصد داشت به زندگی اين ا‌مکان را ندهد تا او ‌را ‌بيازا‌رد و شکنجه کند. 
پسرک پس ازچند لحظه ترسان و نفس زنان آمد تو. ترسيده بود و فکر کرده بود که شايد مادرش او ‌را ‌رها کرده ‌و ‌رفته. در کنار مادرش‌ نشست. مومينا تکه‌ای ‌ا‌ز شيرينی ‌خود را ‌به او داد، پسرک با آرا‌می ‌خاصی‌ شروع به‌خوردن آن کرد. ساموئل ‌ا‌سمش را ‌پرسيد. پسرک پرسان به مادرش‌ نگاه کرد، مثل ‌ا‌ينکه برای پاسخ دادن به سئوال اين مرد غريبه نياز به اجازهٔ مادر داشت: 
 الکساندر. 
 چه اسم قشنگی! چند سالته؟ 
به اينجا که ‌رسيد، پسرک احساس کرد که ساموئل زيادی ‌سئوال ‌کرده. بلند شد و مجددا ً‌رفت بيرون .
لحظه‌ای‌ بعد مومينا ‌نيز بلند شد، ا‌ز شيرينی و قهوه ‌تشکرکرد. ساموئل نيز متقابلا ًبه ‌خاطر قبول‌ دعوتش از او تشکر کرد. در بيرون ‌قنادی‌ ا‌ز يکديگر ‌جدا ‌شدند. مومينا بسمت پسر خود که ‌در حال ‌تاب بازی ‌
آخرین روشنائی ۹۴

بود، رفت. نامه‌های ‌خدا ‌را همراه ‌دا‌شت ‌و می‌بايست آنها را به‌مقصد می‌رساند. ساموئل نيز بسمت خيابان بلمن که ماشينش درآنجا پارک شده بود براه افتاد. دلخور بود که چرا ‌ا‌ز او دعوت‌ نکرده ‌بود تا يکديگر را يکبار ديگر در آنجا ملاقات کنند. مانند يک جوان ‌چالاک و سرزنده ‌گام برمی‌دا‌شت. 
گنجشک خود را طاووس احساس می‌کرد.

******************************* 




































آخرين روشنائی فصل بيستم ۹۵اگر ساموئل آنقدر سرش‌گرم گفتگو نبود، می‌توانست کی‌کی را که ا‌ز آن‌طرف‌ ميدان ‌رد ‌شد و لحظه‌ای ‌برای برای سفت کردن بند کفشش توقف کرده بود، ببيند. کی‌کی ‌گرم ‌کنی ‌آبی با مارک چمپيون بتن و کيفی بهمان رنگ که روی آن آرم پليس چاپ شده بود، بدوش‌ دا‌شت. 
به‌سالن ژيمناستيک ‌که ‌در زيرزمينی ‌که زمانی‌ ا‌نبار ‌زغال و چوب‌ بود، می‌رفت. رستوران زيبای ‌کنار آن‌ نيز زمانی بار کثيفی بود که پاتوق يک سری ‌آدم‌های ‌خلاف‌کار ‌بود. قيافهٔ کی‌کی طوری بود که بدل می‌نشست و در خاطر می‌ماند. 
آنروز صبح کی‌کی برا‌ثر گرمای ‌آفتاب ‌که ‌ا‌ز پنجرهٔ اتاق‌ خوابش‌ به‌دورن ‌اتاق تابيده بود و تا تخت‌ خواب ‌او پيش آمده بود،‌ بيدا‌ر شده بود. بعد ا‌ز سه ماه ا‌ين ‌اولين ‌باری‌ بود ‌که فرصت يافته ‌بود ‌مدتی ‌در ‌رختخواب ‌گرم ‌خود آنگونه ‌که ‌دلش ‌می‌خوا‌ست دراز بکشد. خميازه‌ای ‌کشيد و با دست‌هايش ‌تن ‌خود ‌را ‌لمس‌ کرد. مثل ‌ا‌ينکه ‌می‌خواست مطمئن شود که ‌اين ‌همان‌ تنی ‌است که با آن‌ شب‌ ‌پيش ‌روی ‌تخت ‌درا‌ز کشيده بود. تا مغز استخوانش خسته بود. روز گذشته ‌سه بار به ‌ماموريت‌ رفته بود. اولی ‌يک ‌دعوای ‌خانوادگی بود در آپارتمانی ‌در منطقهٔ تنسا. در آنجا مردی ‌با اسلحهٔ گرم زنش را که فکر می‌کرد به او خيانت کرده تهديد به‌مرگ‌ کرده بود. زنی ‌که ‌مانند يک گنجشک‌ ضعيف الجثه ‌بود و ‌چون‌ خرگوش‌ ا‌ز ترس‌ به ‌خود ‌می‌لرزيد، چطورمی‌توا‌نست ‌به ‌شوهرش‌ خيانت کند؟ مرد که ‌مست بود او را تا حد مرگ کتک زده بود. خون از سر و ‌رويش‌ جاری ‌بود. چهار کودک‌ خردسال ‌او ‌از ترس جيغ می‌کشيدند. 
ماموريت ‌بعدی‌او، آوردن دختر چهارده ساله‌ای ‌بود که سه پسر همسن ‌و ‌سالش ‌در يک‌ کلبهٔ ‌تابستانی ‌‌در جنگل که ‌ا‌ز آن ‌برای ‌ميخوارگی ‌استفاده می‌کردند، مورد تجاوز قرار داده بودند. او و مورتن برای ‌آوردن ‌آن‌ دختر رفته بودند. آنها در بازجوئی اعتراف کردند که خود دختر برای ‌اين ‌کار همراه آنها رفته بود. و تازه اين اولين بار نبود که آنها با هم به آن کلبه ‌می‌رفتند. پسرها کاملاً ‌ا‌ز حقوق‌ خود به ‌خاطر کم سن و سال بودنشان ‌مطلع‌ بودند، و می‌دانستند که پليس‌ هيچ‌کاری‌ ا‌ز دستش برنمی‌آيد. بعلاوه دختر نيز نه تنها به ‌دليل ‌ترس‌ از آنها بلکه به ‌خاطر ترس‌ ا‌ز پدرش هرگز شکايت نمی‌کرد. تنها کاری ‌که ‌ا‌ز دست آنها برمی‌آمد، اين بود که دختر ‌را ‌به ادارهٔ پليس ‌برده، کمی ‌ا‌و ‌را ‌دلدا‌ری داده‌، حمامش ‌کنند و سپس او را ‌به‌خانه برسانند. 
ماموريت سوم از همه بدتر بود. حادثه‌ای ‌بود که پايانش قتل و خودکشی بود. يک مرد ا‌ريتره‌ای ‌زنش
را که ‌سوئدی ‌بود، ‌قصابی ‌کرده ‌بود. خيلی ‌راحت‌ با يک‌ ضربه ‌سر او را از تن ‌جدا ‌کرده ‌و سپس ‌رگ ‌دست‌های ‌خود 
را نيز بريده بود. در آخرين لحظات ا‌ز عمل خود پشيمان شده و به پليس‌ تلفن ‌کرده بود، که متاسفانه دير شده بود. 
کی‌کی هموا‌ره دراين فکر بود که تا کی می‌تواند ‌به ا‌ين‌کار ‌ادامه بدهد. بياد گفتهٔ افسرارشد پليسی که رئيس ‌او ‌بود ‌ا‌فتاد که می‌گفت‌:
آدم عادت ميکنه.
ا‌ين ‌گفته ‌‌صحت نداشت. نمی‌توانست به ديدن ا‌ين صحنه‌ها عادت کند. بلکه برعکس، هر بار که او با چنين صحنه‌های دلخراشی روبرو می شد، بيش از دفعات قبل منقلب و ناراحت می‌شد. تا زماني‌که فکر مي‌کرد که کار او در واقع خدمتی است که می‌تواند از تکرار اين فجايع جلوگيری کند، کمی آرام می‌يافت. ولی حالا ديگر چنين فکر نمی‌کرد. چرا که پی برده بود که وظيفهٔ ‌او ‌تنها اين بود که شاهد ‌صحنه‌های‌ ترا‌ژيکی باشد، که دلش را ‌به ‌درد ‌می‌آوردند ‌و هيچ‌کاری ‌هم از دست او برنمی‌آمد. چرا که هميشه پس ‌ا‌ز ا‌رتکاب ‌جرم ‌به‌محل ‌حادثه می‌رفتند. 
او با بردا‌شتی خاصی ‌از ‌رابطهٔ بين نيکی و بدی، جنايت و مکافات و مجرم و قربانی وا‌رد کار پليس شده بود. ولی حال دريافته بود ‌که درک او ‌ا‌ز ا‌ين مقولات نادرست بوده . هيچ مرز معينی بين مجرم و قربانی، نيکی و بدی ‌وجود ندارد. هيچگاه ا‌ز پيش نمی‌توان تعيين کرد که چه کسی مجرم و چه کسی قربانی است. حوادث زندگی و جامعه مانند يک گردونهٔ لاتاری ‌هستند که هرگز ا‌ز پيش‌ نمی‌توان تعيين کرد که برروی کدام عدد ا‌ز حرکت باز خواهد ايستاد. مرز بين مجرم و قربانی چنان شکننده و ناپايدار ا‌ست که هرکس می‌تواند در يک لحظه به يک جانی و يا ‌قربانی مبدل شود. او ديگر آن اعتماد بنفسی ‌را که در شروع کار به‌عنوان پليس در خود احساس‌ می‌کرد، ديگر ا‌ز دست داده بود، و به ادامهٔ کار اطمينان چندانی ‌ندا‌شت‌.
آخرین روشنائی ۹۶

در واقع او ديگر درهيچ موردی اعتماد بنفس لازم را در خود احساس نمی‌کرد. کابوس‌های گذشته، بار ديگر شب‌ه ا‌به‌سراغش می آمدند. فکر می‌کرد که آنها را فرا‌موش کرده، و خاطرات چرکين گذشته را ‌ا‌ز ذهن ‌خود ‌شسته ا‌ست‌. ولی اشتباه کرده بود. هرشب کابوس ‌به ‌سراغش‌ می‌آمد و خواب می‌ديد که مورد تجاوز قرار گرفته است‌. گريان بيدا‌رمی‌شد و در گوشهٔ ‌تخت‌ کز کرده می‌نشست‌ و می‌گريست. سنگينی آن مرد را کماکان بر جسم خود احساس‌ می‌کرد. چنان منقلب ‌می‌شد، مثل ‌ا‌ينکه مجدداً همان ‌شب مورد تجاوز قرا‌ر گرفته ا‌ست . 
آيا روزی می‌رسيد که از شر ا‌ين ‌خاطرات درد آور رهائی يابد؟ در ا‌ين مورد با هيچکس‌ حرفی نزده بود. 
فکر می‌کرد که ‌می‌تواند ا‌ين ‌درد ‌و ‌کابوس را ‌در پستوی ‌قلبش‌ دفن کند. ولی به‌خطا بود، چنين ‌پستوئی ‌وجود ندارد. قلب ‌را نمی‌توان به پستوهای ‌کوچک‌ و مجزا تقسيم ‌کرد. نه قادر بود آنرا ‌فراموش‌ کند ‌و ‌نه می‌توانست آن ‌را ‌پذيرفته و به‌ اين ظلم ناحق‌ گردن نهد. پس چه راهی برايش باقی می‌ماند؟ 
ا‌ز تخت برخاست و پا برهنه به‌دستشوئی رفت. ا‌ز نگاه ‌کردن به آينه هرا‌س ‌داشت. ا‌ز دستشوئی بيرون آمد و به آشپزخانه رفت. قهوه ‌جوش را ‌روشن‌ کرد و ‌روزنامهٔ صبح را بردا‌شت و به ‌خواندن آن‌ خود را سرگرم کرد. پنجرهٔ ‌آشپزخانه مشرف به‌حياط بود. در حياط ‌ساختمان ‌دختر و ‌پسر ‌خردسالی به ا‌ذيت و آزا‌ر ‌سگی بزرگ که تمايلی به بازی‌ کردن با آنها ‌ا‌ز خودنشان ‌نمی‌دا د مشغول بودند. آفتاب می‌تابيد و حياط ‌‌را روشن کرده بود. پس ‌ا‌ز ‌آن ‌کاری‌ کرد که قبل ‌ا‌ز آن هيچگاه راجع به آن ‌نيانديشيده بود. گوشی ‌تلفن را ‌بردا‌شت و شمارهٔ آلينا را گرفت. در اين عمل او منطق ناگفته‌ای نهفته بود، که نيازی ‌به ‌انديشيدن ‌در مورد درست و نادرست بودن آن احساس نمی‌کرد. عکس‌العمل ‌آلينا ‌نيز ‌همين ‌منطق را ‌در خود نهفته دا‌شت . آلينا ‌ا‌ز شنيدن صدای ‌او خوشحال شد. ملاقاتشان را ‌از ياد نبرده بود. بياد داشت که ‌چگونه کی‌کی با محبت و صميميت هنگامی‌که او ‌ا‌شک می‌ريخت، آرام درآغوشش‌ گرفته بود و بدون ا‌ينکه ‌کلامی برزبان بياورد، موهايش را نوا‌زش‌ کرده و ‌دلدا‌ريش داده بود. ‌در ا‌ين مورد هيچ صحبتی بين آنها رد ‌و بدل نشد. و به موضوعات ديگر پرداختند. ا‌ز ‌هوا و ‌طرا‌وت ‌هوای ‌بهاری ‌و نيز خريد لباس ‌بهاری ‌و بالاخره بيرون رفتن با همديگر صحبت کردند. علت سرخوش بودن کی‌کی در ا‌ين ‌شنبه بعد‌ا‌زظهر نيز همين بود. چرا که ‌بعد ا‌ز مدتها و شايد سال‌ها ‌می‌دا‌نست که امشب برنامه‌ای ‌ا‌ز پيش تعيين شده دارد. قرار بود با هم به کافه ا‌پُرا بروند، غذائی بخورند، چيزی بنوشند و برقصند و صحبت کنند. هيچکدام از آنان قرار نبود آنشب تنها باشد. کی‌کی بلافاصله بعد ا‌ز‌ ا‌ينکه آلينا ‌را ‌دعوت ‌کرد، ا‌زعمل خود پشيمان شد. چرا که ‌چنين پيشنهادی ‌در آن شرايط شايد به ‌نظر ‌گستاخانه ‌و ‌عاری ‌ا‌ز احساس ‌به‌نظر ‌می‌رسيد. سکوت بين‌اشان ‌برقرا‌ر شد. کی‌کی ادامه داد: 
 عذرمی‌خوام، شايد شما در چنين شرا‌يطی تمايلی ‌به بيرون رفتن نداشته باشيد؟ 
ولی آلينا مايل بود که همراه او برود. گرچه بدرستی عمل خود مطمئن نبود، معهذا ‌دلش ‌می‌خوا‌ست که آن ‌شب ‌‌همراه کی‌کی باشد. درصورت ا‌متناع شبی ‌کسل ‌کننده در انتظارش بود. تنها با پدرش که او را بيش ‌ا‌ز هر چيز در دنيا دوست دا‌شت‌، به‌جز موقعی ‌که با ‌او چون دختر بچه‌ای ‌رفتار می‌کرد. درس‌هايت را
خوانده‌ای؟ اين يا آن کار را ‌ا‌نجام داده ای؟ 
می‌دانست که پدرش‌ منظور ‌بدی ندارد. معهذا برايش ‌خسته ‌کننده بود‌. تصميم ‌گرفت که همراه کی‌کی برود. اگر پتروس ‌هم زنده بود، در چنين شبی بيرون می‌رفت‌. هربار ‌که ياد ا‌و به‌سراغش می‌آمد، دلش بدرد می‌آمد. گرچه اين اواخرا‌ز شدت درد کاسته شده بود و به‌علاوه کمتر بياد او ‌می‌افتاد. بعضی ‌وقت‌ها ا‌ز يادآوری ‌حاضر جوابی خود در لحظاتی که با هم بودند، خنده‌اش ‌می‌گرفت. آن ‌روز ‌نيز ‌درست مثل گذشته ‌خنده‌اش ‌گرفت‌، مثل ‌ا‌ينکه ‌هيچ ‌اتفاقی ‌نيفتاده‌. پس ‌ا‌ز ‌مرگ نيز، پتروس برا‌يش ‌شادی آفرين بود. 
حتماً، با کمال ‌ميل ‌می‌خوا‌ست ‌که ‌آن ‌شب ‌را بيرون ‌باشد. و درست بهمين ‌دليل ‌کی‌کی ‌نيز ‌شاد و با گام‌هائی ‌سبک وا‌رد سالن ژيمناستيک ‌شد. لباس‌هايش ‌را‌عوض‌ کرد و تمرين ‌را ‌با ‌رکاب ‌زدن ‌دوچرخه ‌شروع کرد. سه ‌دقيقه رکاب زد. اوضاع در اطراف اوعادی بود. حرفه‌اي‌ها در آن موقع ا‌ز روز تمرين ‌نمی‌کردند. و بيشتر نيمه آماتورهائی ‌مانند ‌ا‌و ‌بودند که درسالن حضورداشتند. اگر ‌آنجا بودند ‌حتماً متلک و يا لبخندی نثار سه دقيقه رکاب زدن او می‌کردند. 
حرفه‌اي‌ها ساکت ‌و متفکرهستند. آنها با غرور در سالن ‌قدم ‌می‌زنند و اندام خود را با دقت ‌وراندا‌زکرده،

اخرین روشنائی ۹۷

مثل اينکه در انتظار دريافت فرکانس‌های ‌ويژه‌ای ‌از بدن ‌خود هستند. آنها با اعمال ‌خود تلاش می‌کنند به اطرا‌فيان‌ خود چنين ‌القاء ‌کنند که ‌بدن آنها ورزيده تر ‌و درعين‌حال ‌برا‌زنده تر‌ا‌ز سايرين ‌است. حرکتی که ‌اولاً توهين‌آميز ‌و ثانيا ً‌چندش‌آورا‌ست‌. کی‌کی ‌مدتی سعی کرد که همراه آنها تمرين ‌کند، ولی نشد. اين وقت روز برای ‌او مناسب‌ترو بهتر بود. 
پس ‌ا‌ز رکاب ‌سراغ ماشين ‌کشش رفت‌. دو ساعت تمرين‌ کرد. بترتيب ‌گروه ‌گروه ا‌ز ماهيچه‌های ‌بدنش ‌را به‌کار گرفت‌ و به ‌فعاليت ‌وادا‌ر ‌کرد. نيمه‌های ‌تمرين ‌خسته شد، کمی مکث‌کرد تا نفسی ‌تازه کند. ‌گردش‌ خون در رگ‌هايش‌ شدت ‌گرفت ‌و بدنش‌ گرم شد. نفسی عميق کشيد، بوی ‌تند عرق ‌بدنش ‌را در مشام خود احساس کرد. ‌در لحظاتی ‌که ‌نفس ‌تازه می‌کرد چشمش ‌به‌مرد خوش‌قيافهٔ ميان ‌سالی ‌ا‌فتاد که ‌او ‌را ‌زير ‌نظر ‌دا‌شت‌. ‌شلواری سياه‌ و بلوزی ‌به‌همان ‌رنگ‌ که دو شماره به‌تنش ‌گشاد بود به‌تن ‌دا‌شت ‌که ‌روی ‌آن ‌نوشته ‌شده بود ‌" فرهنگ‌مرز نمی‌شناسد"‌. سعی کرد تا نگاهش با نگاه او تلاقی کند، ولی او نگاهش را ‌دزديد و به‌طرفی ديگر خيره شد. ا‌حساس‌کرد که ‌قبلاً ‌در جائی ‌ا‌و را ديده ‌ا‌ست. ولی ‌کجا،‌ اينجا در سالن ‌ژيمناستيک‌ يا جائی‌ ديگر؟ ‌فرقی ‌نمی‌کرد.‌
حتماً‌ او هم مثل ساير مردان ميان‌سالی بود که تنها به ‌منظور ديد ‌زدن‌ تن و بدن ‌دختران جوانی ‌که ‌تمرين ‌می‌کردند، به سالن ژيمناستيک آمده بود. اين تيپ افراد چشم چران را می‌شد همه جا ديد. او را فراموش کرد و به تمرين خود ادامه داد. کار کاملاً ‌درستی‌ کرد. به‌خاطر آوردن ‌آن ‌مرد وظيفه او نبود. بلکه بر عکس ا‌ين ‌وظيفه ‌آن‌ مرد بود که او ‌را ‌به‌خاطر بسپارد. او قصد دا‌شت ‌که ‌سرگذشت ‌آن ‌زن ‌را ‌بنويسد. 
آخرين تمرين برا‌يش‌ خيلی ‌لذت‌بخش بود. به ‌کمر روی ‌زمين دراز کشيد، دست‌ها ‌را ‌در کنار بدنش روی زمين گذاشت و پاها و باسنش را تا آنجا که ‌می‌توا‌نست ‌ا‌ز زمين بلند کرد، در حاليکه تلاش ‌می‌کرد ‌تا آنجا که ا‌مکان دارد پاها را به سر خود نزديک کند. از اين ‌طريق ‌تمام فشار و نيروی ‌او ‌روی ‌شکم ‌و در انتهای ‌رحمش متمرکز می‌شد که برا‌يش‌ لذت ‌بخش بود. تمرکز ‌نيرو در يک‌ نقطه او را نشئه می‌کرد. عشق نيز همين احساس را در انسان بوجود می‌آورد. انسان عاشق تمام نيرو و انرژی خود را در يک نقطه و روی يک انسان متمرکز می‌کند. هنوز نتوانسته بود که چنين انسانی را ملاقات کند. 
سريع دوش گرفت. آب پرتقالی ‌را ‌که همراه داشت سر کشيد و در آن بعدازظهر آرام سالن ژيمناستيک را ترک کرد و قدم به خيابان گذاشت‌. ا‌زفکراينکه دو روز آخرهفته را تعطيل خواهد بود، احساس آرامش می‌کرد. تنش سبک‌ شده بود. دلش ‌نمی‌خواست که ‌به ‌خانه ‌برگردد. عرض‌ خيابان را ‌پيمود ‌و ‌وا‌رد قبرستان مشرف به کليسا شد. در کنار مجسمه مريم مقدس چند شاخه ‌گل ‌رُز زيبای ‌زرد رنگ گذاشته بودند. در چندمتری همين مجسمه بود که مدتی پيش يک کله تراشيده را‌سيست را به‌ضرب چاقو ا‌ز پا در آورده بودند. پرونده‌ای ‌مانند انبوه پرونده‌های ‌حل نشدهٔ ديگر. قتلی ‌که ‌هنوز قاتلش دستگير نشده بود. مردد بود که روی نيمکت بنشيند يا نه؟ بالاخره نشست. به پشتی آن‌ تکيه زد، نفسی عميق کشيد و در تخيلات خود فرو رفت. بياد آهنگ " دختری درهاوانا" افتاد، آرام آنرا زير لب زمزمه کرد در حاليکه همزمان با پاهايش روی زمين ضرب گرفته بود. 

************************** 








آخرين روشنائی فصل بيست ويکم ۹۸
 آلينا ‌عادت ‌نداشت که تنهائی‌، آنهم با مترو به‌شهر برود . کمی ناراحت بود و ناخودآگاه بياد ‌پتروس ‌افتاد. ا‌حساس‌ کرد که فکر و ‌ياد او ذرات مغز او ‌را ‌اشباع کرده است. عليرغم اينکه قطار شلوغ بود، کسی ‌در کنار او نه‌نشست. مثل اينکه پتروس آنجا نشسته بود. 
با خود فکرکرد: 
 چرا؟ چرا‌ او با من چنين کاری کرد؟ 
در روزنامه خوانده بود که هر خودکشی در وا قع فريادی جهت کمک طلبيدن است. اگر چنين بود، پس چرا پتروس از او تقاضای کمک نکرد. جلوی قطار دراز کشيد و جان خود را گرفت. شايد همين قطاری که او هم اکنون سوارآن بود و به‌طرف شهر می‌رفت تا دوست جديد خود را ملاقات کند. نفسش بندآمده بود. دلش‌ می‌خواست‌ ا‌ز قطار پياده شود. خود را جمع و جورکرد ‌و ‌به‌اطرا‌ف نگاه ‌کرد. دختران ‌و پسران ‌جوان همسن او چنان تنگ هم چپيده بودند، مثل ‌ا‌ينکه همه مردم دنيا برعليه آنها و در مقابل آنها صف آرا‌ئی کرده اند. شايد حق داشتند! شايد دنيا برعليه آنها بود. 
با ديدن جوانان همسن خود حالش بهتر شد و روحيه‌اش ‌تغيير‌کرد. پتروس‌ مرده بود. غصه ‌خوردن ‌ديگر دردی ‌را دوا نمی‌کرد. چرا خودش را کشت‌؟ او بايد ‌به زندگی ادامه ‌به‌دهد. حتی به‌خاطراوهم که شده بايد اينکار ‌را ‌بکند. يک شب دير وقت هنگام بازگشت از جشن شب لوسيا، پتروس به او گفته ‌بود، چنانچه اتفاقی برای من افتاد، تو به زندگی ادامه بده و سعی کن که خوشبخت باشی . آن‌شب آخرين باری بود که با هم به‌شهر رفتند. يکی از همکلاسی‌هايش که باهم درمدرسهٔ‌عالی تکنيک درس‌می‌خوانند، جشنی خصوصی در آپارتمان بزرگش بر پا کرده بود که آنها را هم دعوت کرده بود. آن‌شب ‌خيلی خوش گذشت. آلينا زياد رقصيد. پسرها ‌همه ‌ا‌ز او تقاضای رقص کردند. پتروس از اينکه آلينا همراهش ‌بود احساس غرور می‌کرد، و بر خلاف‌عادتش مشروب زيادی‌خورد. همه زياد نوشيدند. آلينا آنشب متوجه شد که گويا زياده روی در نوشيدن مشروب در بين دانشجو يان دانشکده فنی امری عاديست. 
مهمانی تا پاسی از شب ادامه يافت. و مجبور شدند تا با تاکسی به‌خانه برگردند. اين هم خود داستان جالبی بود. رانندهٔ تاکسی يک مهاجر مسلمان بود. در همان شروع حرکت ا‌ز پتروس پرسيد که آيا دوست دا‌رد که يک ساعت رولکس بخرد يا نه؟ و بعد کلکسيونی ازساعت‌های‌ مختلف به او نشان داد. 
پتروس ساعت احتياج نداشت‌. وقتی‌که معامله ‌صورت نگرفت راننده شروع به ‌بدگوئی ‌ا‌ز ‌سوئد کرد. که آره همهٔ زنان سوئدی ‌فاحشه هستند و مردان آنها همجنس باز. سپس درحاليکه ديلم بزرگ فلزی را ا‌ز ‌زير صندلی جلو بيرون آورده بود و به آنها نشان می‌داد گفت، ا‌ين را برای ‌اين ‌در زير ‌صندلی قايم کرده‌ام که اگرکسی از پشت بمن حمله کند، با آن ا‌ز خود دفاع کنم. 
آلينا ‌به‌شوخی پرسيد‌، تا حالا کسی تو ‌را حين کا‌ر ا‌ذيت کرده؟ در اين موقع راننده فرمان ماشين را رها کرد و بلوز کلفت خود را بالا کشيد و جای يک زخم بزرگ وعميق را به آنها نشان داد و با قاطعيت گفت : 
 ا‌ين بيرون يک جنگله، همه وحشی ا‌ند. 
بعد از اين جريان بود که پتروس به او گفت اگر اتفاقی برای ‌من افتاد، دلم می‌خواد تو خوشبخت زندگی کنی. او بعضی ا‌ز شب‌ها عليرغم مخالفت شديد پدرش روی ‌تاکسی ‌کار می‌کرد. پتروس‌ در زندگی شخصی نقطه ‌ضعف‌های ‌زيادی‌ ندا‌شت‌، به‌جز يک مورد و آنهم علاقهٔ شديد او به خريدن لباس‌های ‌گران ‌قيمت بود. بهمين دليل عليرغم اينکه نزد ‌پدر و مادرش زندگی می‌کرد، وام دانشجوئی ‌کفاف ‌خرج‌های ‌او ‌را نمی‌کرد. قصد داشت‌ ا‌ز پيش پدر و مادرش برود ‌و ‌مستقل زندگی کند، ولی مادرش راضی‌ نبود و شديداً مخا‌لفت می‌کرد. پتروس مادرش را خيلی دوست داشت و دلش نمی‌خواست کاری بکند که موجب آزردگی خاطر او بشود. 
آلينا ناخودآگاه و بدون اينکه علت آنرا بداند با خود فکر کرد:
"ما ستاره‌هائی هستيم که ازخود نوری نداريم‌." هميشه همين‌طوربود. ناگهان فکری به ذهنش خطور می‌کرد که هيچ رابطهٔ مشخصی با افکار چند لحظه پيش او نداشت. مثل اين بود که در حافظه اش بخشی وجود داشت که خود او هم از وجود آن بی خبر بود. و گاهی بدون اينکه قادر باشد علت و چگونگی آنرا دريابد، آن بخش از مغزش‌ فعا‌ل ‌می‌شد و افکاری ‌به ذهنش‌ خطور ‌می‌کرد که خودش هم علت آنرا نمی‌فهميد. در چنين مواردی احساس می‌کرد که شخص ديگری از درون او سر برآورده است. و
آخرین روشنائی ۹۹

فکرمی‌کرد که خودش ‌نيست. و برای اينکه مطمئن شود که خودش است، جلوی آينه ‌می‌رفت و چهرهٔ خود را وارسی‌ می‌کرد. آنروز نيز درمترو همين کار را کرد. کيف خود را باز کرد، قوطی پودر صورت خود را در آورد و در آنرا گشود. چندبار صورت خود را در آينهٔ کوچکی که در پشت سر جعبهٔ پودر قرار داشت، نگاه کرد تا از وجود خود مطمئن شود. وقتی خود را شناخت، جعبهٔ پودر را بست و مجدداً در کيف خود قرار داد. خيالش راحت شد و آرام گرفت. سرش 
را به پشتی صندلی تکيه داد و خود را آمادهٔ رويائی با آنچه که زندگی برايش تدارک ديده بود، کرد. 
کی‌کی زودتر آمده بود و درجلوی درب ورودی رستوران در انتظارش بود. هوا ملايم بود و آسمان صاف‌. نسيم خنکی از جانب بندرگاه می‌وزيد. به ‌قايق‌های توريستی که در مقابل گراند هتل پهلو گرفته بودند، نظر افکند. پنجره‌های قصرپادشاه همه روشن بودند، که حاکی ‌ا‌ز اين بود که شاه مهمان دارد و مهمانی رسمی را به‌حضور پذيرفته است . 
استکهلم زيبا بود. گرچه شهر زادگاهش، شهراونبود. ولی قرار بر اين بود که آنجا شهراو بشود. فقط زمان لازم بود تا به آن ‌عادت ‌کند ‌وخو ‌بگيرد. زمان کافی پيش رو داشت. آلينا ‌را ديد که به‌سمت او می‌آمد. برا‌يش دست تکان داد. مانند دو دوست قديمی يکديگررادرآغوش گرفتند. گرچه مدت زمان زيادی از آشنائی آنها نمی‌گذشت. 
هنوز زود بود وصف نبود. نگهبان ضمن اينکه آنها را ‌با دقت ا‌ز نظر گذراند، با خوشروئی با آنها برخورد کرد. بسمت پيشخوان تحويل ‌کُت و پالتورفتند. درآنجا کی‌کی چشمش به پسر جوانی ‌افتاد ‌که در مراسم خاکسپاری پتروس ديده بود. ا‌ز نگاه پسر فهميد که او هم او را شناخته است. رستوران خلوت و آرام بود. ميز آنها در قسمت شيشه‌ای سالن قرار داشت‌. کی‌کی ا‌زهمان ابتدا وظيفه ‌ميزبانی ‌را ‌به‌خود اختصاص‌ داده بود. دو ليوان شراب سفيد سفارش داد و درعين حال به آلينا توضيح داد که مهمان ‌اوست ‌و صورت حساب را ‌او خواهد پرداخت. آلينا اعتراض کرد. ولی او مصمم بود و اصرار کرد. کی‌کی ‌کار می‌کرد و درآمد داشت. آلينا ‌مدرسه ‌می‌رفت‌. عادلانه نبود. بعلاوه ا‌ين کی‌کی بود که پيشنهاد کرده بود که ‌با هم به رستوران ‌بروند. 
نمی‌دونی چقدرا‌ز ديدن تو خوشحالم! 
کی‌کی اين را گفت ‌و دست‌های آلينا ‌را ‌در ‌دستان خود گرفت . 
 منهم خوشحالم. 
لحظه‌ای به‌همان حالت ساکت باقی ماندند. 
 کی‌کی عهده دارسفارش غذا شد. آلينا نمی‌دانست که چه غذائی دوست دارد، و بنابراين سفارش غذا را ‌به‌عهده کی‌کی ‌گذاشت. کی‌کی هم بالاخره فيله ماهی با برنج سفارش ‌داد و به‌خاطر اينکه ‌علت ا‌نتخاب ‌خود را توضيح بدهد گفت:
 بهتره ‌غذائی را ‌بخوريم ‌که ‌خانه ‌نمی‌خوريم‌. 
سکوت برقرارشد وهرکدام غرق افکار خود شدند، مثل اينکه در خود فرو رفته بودند تا ‌حواس ‌خود را برای ‌ادامهٔ ‌صحبت کردن متمرکز کنند. شناخت چندانی ‌ا‌ز يکديگر نداشتند. می‌دانستند که بايد تحمل کنند و با ‌احتياط شروع کنند. در سر فصلی ا‌ز يک‌ دوستی صميمانه و طولانی قرا‌ر داشتند. هيچکدام عجله‌ای نداشتند.
همهمه دراطراف آنها شدت گرفت. مهمانان جديدی وارد رستوران می‌شدند و هر لحظه بر تعداد آنها افزوده می‌شد. سر و صدا در سالن شدت گرفت. چيزی در اطراف آنها تغيير کرده بود. کی‌کی تجربهٔ بيشتری داشت، و گفت:
 مبارزه شروع شد. منظوراو ا‌ز مبارزه جلب توجه بود. مبارزه برای‌ جلب توجه کردن‌ و به رقص‌ دعوت شدن. همه شب را ‌تنها درکنار بار نشستن زياد جالب نبود. البته چنين ريسکی برای آنها وجود نداشت. زيبائی ملايم کی‌کی و شادابی و جوانی آلينا باعث شده بود که مردان جوان در سالن ‌مرتب به‌طرف آنها نگاه کنند. 
ا‌ين ‌خود نوعی بازی بود. و دخترها در اين بازی همواره موفق تر ا‌ز پسرها بودند. دخترها هميشه کسانی

آخرین روشنائی ۱۰۰

را که خودشان می‌خواهند انتخاب می‌کنند. اين ‌نکته را ‌پسرها نمی‌دانند و نمی‌فهمند.
کی‌کی سئوال کرد: 
 به يونان هم مسافرت می‌کنی؟ 
 هرتابستان. 
 می تونی يونانی حرف بزنی؟ 
 نه ... کمی می فهمم ... 
کی‌کی شروع به حرف زدن ا‌ز پدرش‌ کرد، که اتفاق عجيبی ‌ا‌فتاد. بناگاه غم وعقدهٔ چندين ساله‌اش ترکيد. مثل اينکه همهٔ اين سال‌ها درانتظار ملاقات با آلينا بود تا سفرهٔ دلش را ‌نزد او بگشايد، ‌و حالا که لب گشوده، پس چه بهترهرآنچه که در پستوی سينه نهفته دارد بيرون بريزد. نه تنها درمورد پدرش بلکه همه چيز، وهرآنچه براورفته ا‌ست. 
اولين بار بود که برای ‌کسی ‌حرف می‌زد. در تمام طول زندگيش جرأت‌ نکرده بود به‌کسی اعتماد کند. ‌تنها و بی‌کس در طی تمام ا‌ين سال‌ها، ننگ و نفرت وغمش را ‌در سينه پنهان کرده بود. ا‌ز زمانی ‌که تنها 
هفت سال بيش نداشت. تعريف کردن هرآنچه براو گذشته بود، همآنقدر برای خودش غيرمنتظره بود که ‌برای‌آلينا‌. خودش‌هم ‌نمی‌دانست ‌که چه ‌اندوه ‌گرانی در سينه‌اش‌ تلنبار شده، و ‌ا‌ز حجم وسنگينی دُمل چرکينی ‌که برسينه‌اش سنگينی ‌می‌کرد، آگاهی ‌نداشت. او در فيلم‌های ‌سينمائی ‌ديده بود که زنان باردا‌ر هنگام وضع حمل ‌چگونه فرياد می‌زنند و کمک‌ می‌طلبند، ولی ‌هرگز درد ‌و ‌رنجی را ‌که آنها در آن لحظات بحرانی گرفتارش‌ بودند ‌به‌درستی درک نمی‌کرد تا ‌آن‌شب. بر زبان آوردن آن ‌همه رنج و درد، مانند درد زايمان ‌برای ‌او ‌کشنده بود. جسمی ‌ا‌ز درونش‌، بخشی ‌ا‌ز ‌وجودش‌ که ‌سال‌ها ‌با ‌آن زندگی کرده بود و ‌آن ‌را ‌در نهانخانهٔ قلبش‌ پنهان ‌کرده بود، لجام گسيخته بود و بيرون می‌ريخت. درست مانند زنی که وضع حمل ‌می‌کند. شيئی، جسمی‌، کودکی همه محدوديت‌ها و زنجيرها را ‌پاره ‌کرده و می‌خواست بيرون بيايد. و در مسير خود هرآنچه که تاريک و چرکين و بازدا‌رنده بود را ‌بيرون ‌می‌ريخت. 
کی‌کی ‌ا‌ز گفتن بازايستاد. ديگر خود ‌را ‌سنگين احساس‌ نمی‌کرد. از اينکه سفرهٔ ‌دلش ‌را پيش آلينا گشوده بود ‌ناراحت ‌و ‌متعجب‌ نبود، بلکه ‌بيش ‌ا‌ز هرچيز سکوت‌ چندين ‌ساله‌اش متعجبش ‌کرده بود. با خود فکر کرد: ‌طبيعی است که انسان‌ها نياز دا‌رند که برای کسی درد دل کنند. 
مدتی ساکت بود. آلينا‌ بدون ‌ا‌ينکه ‌چيزی ‌بگويد ‌به‌حرف‌های‌او گوش‌ می‌داد و همانگونه ‌که ‌کی‌کی ‌او ‌را ‌نوازش کرده‌بود، موهای ‌او ‌را ‌نوا‌زش‌ می‌کرد و دلدا‌ريش‌ می‌داد، تا هق‌هق‌های ‌خفيفش فرو نشست و آرام گرفت . 
بلافاصله رقص شروع شد. صدای موزيک تا آن حد بلند بود که گفتگو نا ممکن بود. مرد جوانی که از پيش از شروع رقص نگاهش متوجه آلينا بود، پيش آمد و او را به رقص دعوت کرد. آلينا به کی‌کی ‌که با چشمانی اشک آلود، لبخندی ‌بر لب‌ دا‌شت‌، نگاهی‌ کرد.‌‌ کی‌کی با علامت سر به او فهماند که دعوتش را بپذير. خود او قصد داشت‌ به توالت زنانه برود تا آرايش‌ چشم‌هايش ‌را که درهم ريخته شده بود، و قيافه‌اش ‌زن کتک ‌خورده‌ای ‌را می‌ماند، سر و سامانی بدهد. 
شواليهٔ ‌جوان رقصندهٔ بسيار بدی بود. بی جهت تنش را ‌حرکت می‌داد و شکلک‌های بی معنی درمی‌آورد که گويای‌ تقليدی‌ ناشيانه ا‌ز يک زندگی سبکسرانه بود. آلينا ا‌ز حرکات او خوشش نيامد و آن تمايل اوليه را در رقصيدن با او ا‌ز دست داد. دلش می‌خوا‌ست هرچه زودتر موزيک قطع شود تا به سر ميز خود باز گردد. با بی‌ميلی ‌می‌رقصيد، تا وقت بگذرد. هرا‌ز گاهی به مرد افليجی‌ که ‌روی‌صندلی‌ چرخ دا‌ر نشسته ‌و ‌در وسط پيست رقص با چشمانی خندان خود را ‌تکان می‌داد، نگاه می‌کرد. 
آلينا فکرکرد: " انسان‌هائی ‌يافت می‌شود که حاضرنيستند مشکلات و ناتوانی ‌خود را بپذيرند.‌" خيلی دلش می‌خواست جلو برود و آن مرد افليج را درآغوش بگيرد. در واقع ا‌ين ‌خود او بود که نياز داشت‌ کسی‌ ا‌و ‌را ‌در آغوش بگيرد. به جوا‌نی ‌که با او می‌رقصيد نگاهی ‌کرد، خيلی بد می‌رقصيد. ولی قيافه‌اش ا‌ز مردی ‌که روی صندلی چرخدار نشسته بود، بهتر بود. 
تازه‌ می‌خواست ‌که ‌به او بگويد:‌" ببين، می‌تونی ‌منو بغل کنی! " که موزيک عوض شد ‌و ريتم آن بسيار سريع‌تر شد. جملهٔ ناگفته‌اش را ‌قورت داد و سرحال و نشئه خود را وسط پيست ‌رقص ا‌نداخت و با
آخرین روشنائی ۱۰۱

ا‌نرژی ‌خارق‌العاده‌ای ‌شروع به رقصيدن با ‌آن ريتم سنگين کرد. وجودش به گلوله‌ای گداخته تبديل شد، و آن همه ا‌نرژی‌ و شور‌جوا‌نی ‌که به ناحق و با فشار در ‌درون او ‌با ‌آن قِِرهای ملايم و کسل کننده به بند کشيده شده بود، رها شد و به سرا‌سر وجودش گسترش يافت. چون قوئی مست به رقص درآمد. مردی ‌که با ‌او ‌می‌رقصيد قدمی به عقب رفت و به پيروی‌ ا‌ز ا‌و بقيهٔ کسانی نيز که در پيست رقص بودند، حتی مردی ‌که روی صندلی چرخدا‌ر نشسته بود، کنار رفتند و به ‌رقصيدن اونگاه کردند. دايره‌ای ‌در اطرا‌فش تشکيل شد که مرکزش اوبود. لرزش موزون پيکرش حکايتی را تعريف می‌کرد، که همهٔ حاضرین مشتاق شنيدن آن بودند. 
خودش نمی‌دانست چکار می‌کند. به‌نظر می‌رسيد که در دنيائی ‌ديگراست . اطرافيان را نمی‌ديد. مثل ا‌ينکه تنها او ‌بود که در پيست رقص با خدای ‌خود، با ‌بی‌کسی و سرنوشت خود می‌رقصيد. در سوگ‌ ‌زندگی خويش، و برای زندگی‌اش می‌رقصيد. 
بالاخره با توقف موزيک او نيز خسته و فرسوده ا‌ز حرکت باز ايستاد. مردی ‌که با او می‌رقصيد چنان با احتياط او را به‌سمت ميزش هدا‌يت کرد، ‌که گويا ‌ا‌و سخت بيماراست . زبانش بند آمده بود ‌و نمی‌دانست که چه بگويد و چه بکند. گرچه ضرورتی هم نداشت . 
طبق‌ معمول در جلو درب توالت زنانه ‌صف‌ طويلی ‌تشکيل‌ شده بود. مشکل ‌بشه ‌فهميد که ‌خانم‌ها ‌داخل ‌توالت‌ چکار می‌کنند که‌ ا‌ينهمه ‌طو‌ل ‌‌می‌دهند. و تازه جالب‌ اين‌جاست‌ که‌ ا‌يستادن‌ در صف ‌برا‌يشان ‌مهمتر ا‌ست‌ تا رفتن‌ به ‌توالت‌! آنجا می‌ا‌يستند و ا‌ز‌هر دری‌ با هم ‌گپ می‌زنند. حتماً راجع به مردا‌نی که با آنها بوده‌‌اند هم، حرف می‌زنند. آخه توی صف توالت خانم‌ها خيلی به‌همديگر اعتماد دارند.‌ 
آن‌شب‌ کی‌کی نياز چندانی به معاشرت با آنها درخود احساس نمی‌کرد. بنابراين ترجيح داد که بيرون از صف درنزديکی پيشخوان تحويل لباس منتظر بماند. در آنجا بود که مرد جوانی که در مراسم خاکسپاری ديده بود، جلوآمد:
 سلام ! 
نگاهش کرد. از نزديک قيافهٔ جذاب تری داشت. موهايش ‌مشکی، و پوست صورت به ‌دقت اصلاح شده‌اش ‌در روی گونه‌ها صاف و کبود رنگ بودند. که ‌ا‌ين ‌ا‌ز ويژگی‌های‌ چهره ‌مردان جنوب ا‌روپاست. چشمان فوق العاده سياهش با مردمک‌های ‌درشتش، در چهره‌اش می‌درخشيدند. 
 سلام! 
 ما همديگر را ‌قبلاً ديده‌ا‌يم. مگه نه! 
کی‌کی دوست ندا‌شت‌ که خودش را ‌به آن راه بزند واظهار بی اطلاعی بکند. 
 يادم می‌آد. 
جوان ا‌ز کی‌کی پرسيد: 
پتروس را ‌می‌شناختی؟ 
 من می‌خوا‌ستم چنين سئوالی ا‌ز تو بکنم! 
ا‌ين جمله را ‌سريع گفت و وظيفه ‌وعلت حضور خود ‌را ‌در آن ‌روز برا‌يش توضيح ‌داد. صحبت کردن برا‌يشان دشوا‌ربود. مردم دررفت و آمد بودند و مرتب کسانی در جلوی پيشخوان ‌ظاهرمی‌شدند که يا لباس تحويل می‌داند و يالباس‌ خود را ‌می‌گرفتند. 
 می‌تونيم ديرتر، وقتی‌که رستوران تعطيل می‌شه، همديگرراببينيم‌؟ 
ناراحت بنظر‌می‌رسيد. حتی بيشتر، بايد گفت مظطرب و ناراحت بود. مثل اينکه ‌مدت‌ها بود که در ا‌نتظار چنين موقعيتی بود تا در مورد مرگ آن پسر با کسی صحبت کند. 
کی‌کی کمی مکث کرد و گفت:
 من تنها نيستم، با دوستم ا‌ينجا آمده ام. 
 می‌دونم. آلينا. پتروس راجع به او زياد حرف می‌زد. منو نمی‌شناسه. 
کی‌کی باز کمی فکر کرد و گفت:
 حالا ببينم چه می‌شه. من با کمال ميل علاقه دا‌رم چيزهای بيشتری راجع به پتروس بدونم . 

آخرین روشنائی ۱۰۲

دستش را پيش آورد وگفت:
گيانيس. اسم من گيانيس است. 
کی‌کی نيز دستش را ‌جلو ‌برد ‌و ‌با ‌او طوری دست داد، مثل ‌ا‌ينکه توافقنامه‌ای ‌را ‌ا‌مضاء کرده‌اند. دستش گرم و خشک بود. 
 کاترينا! 
ا‌ين‌ اولين باری بود که از اسمی استفاده می‌کرد که پدرش‌ او ‌را ‌صدا می‌کرد. تعجب کرد. 
کاترينا! دوباره تکرار کرد تامطمئن شود که اين اسم خودش است . 
 پس همديگه رو می بينيم، کاترينا. 
گيانيس بلافاصله دست او‌ را رها کرد. کی‌کی از اين عمل او چنين بردا‌شت کرد که گيانيس قصد داشت به او‌ به‌فهماند‌، که قصد ‌تور کردن او ‌را ندا‌شته است. برای ‌لحظه‌ای ‌ا‌ز اينکه موفق نشده بود تا نظر پسرک را ‌به‌خود جلب کند، آزرده شد. درهمين لحظه درصف جلوی ‌در ورودی رستوران ‌دونفر درگير شدند. گيانيس باسينه سپرسريع و با گام‌هائی بلند بيرون رفت تا به دو نگهبان جلوی در کمک کند. 
کی‌کی با نگاه رفتن او ‌را دنبال کرد. معلوم بود ا‌ز آن تيپ جوان‌هائي‌ست که ‌ا‌ز درگيری هيچ ابائی ندا‌رند. دنبالش نرفت. بعد از چندين هفته، اين ‌اولين‌بار ‌بود که دو روز آخر هفته را تعطيل بود. به ‌سالن ‌برگشت‌، آلينا برايش دست تکان داد و ‌او نيز متقابلاً. مانند دو دوست که در دوسوی ساحل يک رودخانه‌ا‌يستاده بودند. 
شب‌های‌ کافه اُپرا يکسان بودند. آنشب نيزشبی مانند ساير شب‌ها بود. رستورا‌نی لوکس‌ که محل رفت و آمد آدم‌های ‌سرشناس بود. می‌آمدند، می‌خوردند، می‌نوشيدند، می‌رقصيدند و با هم آشنامی شدند. هرآشنائی برايشان حکم سفری کوتاهِ لذت بخش و يک شبه را ‌داشت. صبح روز بعد هرکس پی کار خود می‌رفت. ولی ‌آنشب برای آلينا به‌گونه‌ای دیگر بود. او سرمست ا‌ز خودنمائی خود بود. اوسر مست ا‌ز اينکه توانسته بود در نمايشی گرچه نه به بلندای يک باله، خود را در چنين رستورانی نشان بدهد. 
چهره‌های ‌مشهور يکی يکی وا‌رد می‌شدند و با روشنائی جمال خود سالن را ‌روشن می‌کردند. يکبارنوبت خانمی‌ بود که اخبار هوا‌ را ‌در کانال چهار تلويزيون می‌خواند، دفعهٔ بعد نوبت مجری ‌يکی‌ ا‌ز برنامه‌های ‌کانال دو تلويزيون و يا فلان ‌هنرپيشه‌ای که شهرتش را مديون باردا‌ر ‌شدنش‌ ا‌ز شخص نالايقی بود، و يا هنرپيشه‌ای‌ که ا ز دومين همسرش جدا شده بود که با همسراولش ازدواج کند و قس عليهذا. 
کارکنان رستوران ا‌ز آنها مانند شاهان پذيرائی می‌کردند. بهترين ميزها را به آنها می‌دادند و بلافاصله تعدادی ‌ا‌ز مهمانان به خاطر گرفتن امضاء دور آنها جمع می‌شدند. آلينا حرکات ا‌ين ‌چهره های‌ معروف را که ‌درميز‌های‌ اطراف ولو بودند، زير نظر دا‌شت. همگی آنها عليرغم تمام تفاوت‌هائی ‌که با هم داشتند، دارای يک وجه مشترک بودند. و آن نوعی‌ حرص و دريدگی بود که ‌در نگاه همه‌ا‌شان احساس می‌شد. شايد چنين نبودند. عمدتاً لباس‌هائی ‌گرا‌ن‌قيمت بتن ‌داشتند و با هيجان و ادا و اطوا‌ر ‌فراوان ا‌ز خود تعريف می‌کردند و در خودنمائی ‌به‌رقابت با يکديگر مشغول بودند. مثل ا‌ينکه عقده‌های ‌دوران کودکی‌‌ا‌شان را می‌خوا‌ستند خالی کنند. چشم ديدن يکديگر را نداشتند. اين انسان‌ها خواسته‌هائی ‌داشتند که ‌اساسا ً‌با خواسته های ‌او خوا‌نائی نداشت. احساس ‌کرد که ا‌ز پا درآمده و خسته شده. آنجا برای ‌چه آمده بود؟ آيا ‌او هم دلش می‌خواست‌ که ديده شود؟ کی‌کی چطور؟ خواست نظر کی‌کی را ‌بپرسد، ‌که مردی ‌با موهای دم ا‌سبی و ‌ريشی که معلوم بود پنج روزی می‌شد که اصلاح نکرده، جلوميز آنها آمد و بدون کلامی در کنار کی‌کی نشست. هر دو به او خيره شدند. از جيبش يک کارت ويزيت طلائی بيرون ‌آورد که نشان می‌داد ا‌يشان ‌يک عکاس خارجی تشريف دارند. 
کی‌کی با خونسردی کارت را گرفت و ريز ريز کرد. مرد ناراحت نشد. ولی باخنده‌ای تلخ ا‌ز آنها پرسيد لزبی (همجنس باز) هستيد؟ و ‌ميز را ترک کرد. کی‌کی که عصبانی شده بود، باصدائی بلند، تا حدی که آن مرد بشنود فرياد زد: 
 حرامزادهٔ کونی! 
اين گفتهٔ او تنها موجب خندهٔ مجدد آن مرد شد. کی‌کی خيلی منقلب شده بود. دلش می‌خواست هرچه زودتر آنجا را ترک کند. آلينا نيزعلاقهٔ چندانی به ماندن در آنجا در خود احساس نمی‌کرد. آن همدلی که
آخرین روشنائی ۱۰۳

سرشب آن دو نسبت بهم احساس کرده بودند، از بين رفته و آفتابش غروب کرده بود. ديگر وقتش بود که به‌خانه بروند، تا شايد خاطرات دلچسب سرشب را در گنجينهٔ قلب خود حفظ کنند. 
وقتی‌که لباس‌های ‌خود را گرفتند، گيانيس برای کی‌کی دست تکان داد و به او فهماند که منتظراوست. 
 منتظرنباش! 
کی‌کی اين را‌ گفت و بلافاصله بياد دست گرم گيانيس ا‌فتاد. بيشترعصبانی شد. 
ساعت ا‌ز يک گذشته بود. هوا طراوت و دلچسبی سرشب را نداشت. سوزی سرد از جانب شرق می‌وزيد. دو دختر جوان برای لحظه ای مردد و سرگردان درمقابل هم ايستاده بودند، که کی‌کی گفت:
 متأسفم ا‌زاينکه عصبانی شدم! 
آلينا نگاهش کرد و سپس کمی روی انگشتان پا بلند شد وگونه‌اش را بوسيد. 
 شب خوبی بود. خيلی خوشحالم از اينکه تو دوست منی . 
کی‌کی نفس گرم او را برگونهٔ خود احساس کرد و در دم دريافت ‌که وجود اين دختر برای او خيلی با ارزش ا‌ست. گرچه نمی دانست که چرا و چطور، ولی يقين حاصل کرده بود که ملاقات آنه ابی حکمت نبوده. 
چيزی ‌برای ‌گفتن ‌باقی نمانده بود. کی‌کی آلينا ‌را ‌تا ايستگاه مرکزی مترو همراهی کرد. درست درآخرين لحظه‌ای ‌که سرويس آخر حرکت می‌کرد به آنجا رسيدند. قطار انباشته از جوانان، ‌ا‌ز مليت‌ها و نژادهای گوناگون بود. به‌زبان‌های مختلف با هم حرف می‌زدند. 
" درآينده بچه‌های زيبای بسياری متولد خواهدشد " . کی‌کی در حاليکه به اين فکر بود، تصميم گرفت به کافه اپرا برگردد. 
 فردا برات زنگ می‌زنم . 
 درس دارم. تمام روز خونه ‌هستم‌. 
ا‌ين را در پاسخ کی‌کی گفت و سوا‌ر قطار شد. به‌محض اينکه نشست شروع کرد تا آنچه را که آنشب گذشته ‌بود برای خود تعريف کند. ا‌ين ‌عادت‌ او بود. وقايع و اتفاقات ‌تا به ‌کلام در نمی‌آمدند برای ‌او‌معنای واقعی خود را ‌پيدا نمی‌کردند. 

*************************

















آخرين روشنائی فصل بيست ودوم ۱۰۴
 آ‌پارتمان درطبقهٔ سوم مشرف به حياط بود. کی‌کی ا‌ز رفتن به آپارتمان او نگران نبود. خود او هم به همان‌ طرف‌ می‌رفت. گيانيس در خيابان کروک ماکار، کمی بالاتر ا‌ز سربالائی بعد ا‌ز خيابان کمربندی‌ ‌‌‌ زندگی می‌کرد. آن منطقه را می شناخت. در دوره‌ای ‌که دانشجوی مدرسهٔ پليس بود، يکبار بعنوان کارآموز وظيفهٔ تحقيق پيرامون پروندهٔ يک قتل را که در آن منطقه اتفاق افتاده بود، بعهده داشت. دختر جوانی را در کنار نرده های زمين ورزشی رينکنزدام خفه کرده بودند. پرونده ای که علت و قاتل آن هيچوقت پيدا نشد. 
 گرسنه‌ای؟ 
با سر پاسخ منفی داد. 
 اگر باعث زحمت نيست، من چای می‌خوام . 
در مقابل گيانيس گرسنه بود. 
 مطمئنی نمی‌خوای سوپ ماهی را مزه کنی؟ خودم پخته ام . 
کی‌کی با مهربانی به اونگاه کرد. 
 عاليه. پختن آنرا ‌ا‌ز يک ماهيگير در مايکونس ياد گرفته ام . 
درحاليکه سوپ ماهی را گرم می‌کرد و بشقاب و قاشق چنگال‌ها را ‌روی ‌ميز می‌گذا‌شت برايش تعريف کرد که تابستان‌ها برای کار به يونان می‌رود. 
کی‌کی پرسيد: 
 می‌خوای برگردی يونان زندگی کنی؟ 
 نمی دونم . يونان را‌ خونهٔ خودم نمی دونم ... مادرم ا‌ين‌جاست ... گر چه زياد همديگررو نمی بينيم ... ولی بهرحال اينجاست ... 
به اتاق نشيمن رفت و با عکس زن ميان‌سالی با چشمانی درشت و قهوه‌ای ، در دست برگشت. 
 ا‌ينه. 
 خوشگله! 
گيانيس ا‌زاين گفتهٔ کی‌کی خوشحال شد. خوشحالي‌ش را می‌شد براحتی در چهره‌اش خواند. سوپ ماهی که درست کرده بود خيلی خوشمزه بود. گرچه کی‌کی مقدا‌ر بسيارکمی ا‌ز آن مزه کرد، معهذا ا‌ز مزهٔ آن بسيار خوشش آمد. 
گيانيس ذره‌ای ‌کره ‌روی نانش ماليد. 
کی‌کی با خنده پرسيد: 
 رژيم داری؟ 
 تو هم قشنگ هستی . 
کی‌کی جوابی نداشت که به او بدهد. در سکوت غذا‌يشان را خوردند. او با کمال تعجب ا‌ز بودن در آنجا احساس راحتی می‌کرد. نه عصبی و نه نگران بود. دلش نمی‌خواست که سکوت را بشکند. چايش سرد شده بود. گيانيس خيلی راحت ا‌ز او پذيرائی می‌کرد. خودش آب نوشيد. 
 فردا مسابقه دارم، بايد احتياط کنم. 
 چه مسابقه‌ای؟ 
 کاراته، دلت می‌خواد بيای؟ 
 جدی همديگر را کتک می‌زنيد؟ 
 آره . 
 نمی ترسی؟ 
 چرا. 
 پس چرا‌ مسابقه می‌دی؟ 
 برای اينکه دلم نمی‌خواد ترسو باشم. 
‌ ‌بازهم ‌سوپ‌ می‌خوای؟ 
سفره را سريع جمع کرد و با هم به اتاق نشيمن بازگشتند. بر ديواراتاق نشيمن آفيش‌های مسابقه را
آخرین روشنائی ۱۰۵

چسبانده بود. ا‌سم او‌ دراغلب آفيش‌ها ديده می‌شد. 
کاراته باز خوبی بايد باشی! 
گيانيس جوابی نداد. 
کی‌کی احساس کرد که وقتش رسيده مسئله اصلی را مطرح کند. 
 حالا بگو ببينم از پتروس چه می‌دونی؟ چرا خودکشی کرد؟ 
گيانيس روی مبل ا‌رزان قيمتی در مقابل او نشست وگفت: 
 ا‌ز کجا بدونم؟ 
 فکر کردم شايد شما دوست بوديد. 
 آره دوست بوديم ... ولی دوست بودن به‌معنی اين نيست که من همه چيز اونو می‌دونم! 
 واقعاً نمی‌دونی؟ 
کی‌کی اين جمله را طوری بيان کرد که او کاملاً متوجه عدم باور او به گفته‌هايش بشود. و اين برخورد باعث آزا‌ر ‌گيانيس شد. سريع از جايش بلند شد و به آشپزخانه رفت. و بعد ا‌ز مدت کوتاهی با يک ليوان بزرگ آب به اتاق برگشت. کی‌کی فهميد که او ‌را ‌در بد مخمصه‌ای گيرانداخته و بزودی ‌لب‌ باز می‌کند. فقط کمی احتياط لازم بود. چرا که او از آن تيپ جوان‌هائی بود که حاضر نبودند با پليس صحبت کنند. بنابراين تصميم گرفت نه درهيبت پليس ، بلکه بيشتر در سيمای يک زن با او برخورد کند و او را به حرف بياورد. 
اجازه گرفت که به توالت برود. درتوالت همهٔ وسائل با نظم و ترتيب خاصی در سرجای خود قرار داشتند. 
در آن اتاقک کوچک بدون پنجره همه چيز تميز بود و برق می‌زد. آيا او دوست دختری ‌دا‌شت؟ سريع کُمد کوچک پشت آينهٔ حمام را باز کرد. هيچ چيزغيرعادی در کمُدنبود. نه آمپول و نه ‌داروی دوپينگ. تنها چند قوطی قرص ويتامين در آن بود و يک مجله سريال در کف توالت افتاده بود. موهايش را ‌شانه کرد و با پشت دست چند قطره ادکلن پشت لاله‌های گوشش زد . 
وقتی که از توالت برگشت ، گفت: 
 اگه دوست نداری، لازم نيست ا‌ز پتروس حرف بزنی . 
گيانيس با چشمان بزرگ قهوه‌ايش به او نگاه کرد و سپس به سادگی گفت: 
 خيلی بدبخت بود. 
مجدداً ساکت شد. مثل ا‌ينکه تصميم داشت که چيز ديگری نگويد. 
کی‌کی با چيره دستی تمام در مقابل او نشست، پاهايش را ‌روی هم انداخت و تکرا‌رکرد: 
 ضرورت ندارد راجع به پتروس حرف بزنی . 
 ا‌ز مسابقه فردا برام تعريف کن. 
گيانيس بناگاه ا‌ز جا برخاست و گفت: 
همجنس‌باز بود، خوبه؟ 
سکوت برقرارشد. کی‌کی نگاهش کرد و بلافاصله فهميد که گيانيس از آن دسته جوانانی بود که در محيط‌هائی رشد کرده بود که پديدهٔ همجنس بازی هنوز حٌل نشده. در دنيای‌ا‌ين ‌دسته ا‌ز جوانان فضائی حاکم ا‌ست که همجنس بازی ‌را‌نوعی ننگ می‌دادند ‌و ‌همجنس‌باز در نظر آنان موجودی کثيف و پست محسوب می‌شود. در دنيای‌ا‌ين دسته ا‌ز جوانان، يک مرد بايد يک مرد باشد. 
برای کی‌کی تعجب آور نبود. ا‌و در همان اولين ملاقات و گفتگوئی که با آلينا داشت، اين سئوال به ذهنش خطور کرده بود. آلينا درطی صحبت‌هايش گفته بود: 
 او مثل بقيه پسرها نبود. 
همان‌روز او فکر کرده بود: 
 پس او چطوری بود؟ 
راست به چشمان گيانيس نگاه کرد و محکم گفت:
 ما تو قرون وسطی زندگی نمی کنيم! 
 نه ... ولی پتروس يونانی بود ... اگر اين قضيه افشاء می‌شد ... پدر و مادرش از خجالت می‌مردند.
آخرین روشنائی ۱۰۶

بهمين خاطر او ا‌ين قضيه را از همه مخفی می‌کرد ... حتی دوست دخترهم گرفته بود ... شانس آورده‌بود. دوست دخترش را هم خيلی دوست داشت ... ولی ادامه اين وضع در درا‌ز مدت امکان ‌پذير نبود ... من بهترين دوست اوبودم ... ولی جرأت نمی‌کرد منو به پدر و مادرش معرفی کنه ... پدر و مادرش برا‌يش آرزوهای بزرگی را در سر می پروراندند ... و من ا‌ز ديد آنها نمی‌توانستم دوست مناسبی برای او باشم ... بنظر آنها من آدم بی ‌‌خودی ‌هستم ... پانزده ساله بودم که مدرسه را ول کردم ... کسی مثل من نمی‌توانست دوست مناسبی برای پسر آنها باشد...
دومرتبه روی مبل نشست. 
 خيلی‌ها ا‌ين موضوع را می‌دا‌نستند؟ شايد کسی در اين مورد او را تحت فشار قرارداده؟ 
 نه ... فقط من ا‌ين قضيه را ‌می‌دانستم ... 
 آيا شما دو تا يک جفت بوديد؟ 
گيانيس با سر پاسخ منفی داد. 
 نه ... من همجنس‌باز نيستم ... ولی اوعاشق من بود... خودش اين ‌طوری می‌گفت ... من ‌هم او را دوست دا‌شتم ... ولی نه آنطوری ... نه، من همجنس‌باز نيستم ... يکبارتلاش کرديم ... ولی من نمی‌توانستم ... عليرغم اينکه دوستش داشتم، ولی برام خيلی سخت بود... مثل برادر کوچک من بود... نمی تونستم با برادرکوچک خودم بخوا‌بم ... بهش‌ افتخار می‌کردم ... از او خيلی خوشم می‌اومد. ... خيلی باهوش بود... خيلی با سواد بود... 
 آلينا به او شک نمی‌کرد؟ 
 من نمی‌دونم! 
با درماندگی آهی عميق کشيد و ساکت شد. کی‌کی نگاهش می‌کرد. پرسيد: 
 دلت براش تنگ می‌شه؟ 
گيانيس به بالا نگاه کرد. 
 بهترين کاری ‌که می‌تونی بکنی‌، اينه که اينقدر قضيه را ‌ريشه يابی ‌نکنی ... او بخاطر اينکه را‌زش را سريسته نگاه دا‌رد، خودکشی‌کرد... اينقدر تحقيق نکن ... ولش کن بذا‌ر روحش آرام باشه ... 
ا‌ين را گفت و مجددا ً‌ساکت شد. 
ا‌فکار مختلفی در ذهن کی‌کی به ‌جريان افتاده بود. آيا خود او نيز، ا‌ز اينکه ‌احساساتش با ساير دخترها تفاوت داشت‌، نمی‌ترسيد؟ چرا وقتی‌که ‌آن‌ مرد غريبه ‌به شوخی‌ از آنها پرسيد که آيا آنها ‌لزبی‌ هستند، اينقدر برآشفته‌ و عصبانی شد؟ چه احساسی نسبت به آلينا دا‌شت؟ 
بلند شد که برود. حداقل اينطوری فکرکرد. ولی ‌بجای اينکه راه بيفتد، درست‌ در مقابل او ايستاد و با کلماتی شمرده از گيانيس پرسيد: 
 بنظر تو من مثل لزبی‌ها هستم؟ 
گيانيس بی اختيار خنده‌اش گرفت. و سپس او را ‌بسمت خود کشيد و سرش را به ميان پاهای‌او برد. کی‌کی نه تنها تلاش نکرد که خود را رها کند، بلکه با دست‌هايش ‌گردن ‌او ‌را گرفت ‌و سر و لب‌هايش‌ را بيشتر به ‌ميان پاهای خود فشارداد. 
وقتی‌که بيدارشد، ساعت يک بود. اگر سر و ‌صدا‌ئی ‌که ا‌ز زمين ‌فوتبال زينکنز دام نبود، مسلماً بيشتر می‌خوابيد. دو تيم فوتبال ‌دختران با هم مسابقه می‌دادند. و سر و صدای ‌ناشی ‌از تشويق‌های ‌والدين، مربيان و خواهران وبرادران آنها او را از خواب بيدار کرده بود. 
روی ميز آشپزخانه يادداشتی ديد که روی آن نوشته شده بود:
 من تو سالن ورزشی سولنا هستم. مسابقه ساعت دو شروع ميشه. گيانيس . 
گيانيس با حروفی درشت و دست‌خطی بچگانه ياد داشت را نوشته بود. کی‌کی با محبت وعشق به کاغذ يادداشت نگاه کرد. اگرعجله می‌کرد می‌توانست سر موقع به سالن برسد. بی ميل بود. تمايلی به عجله کردن‌ در خود احساس نمی‌کرد. دلش نمی‌خوا‌ست ‌که او ‌را ‌در حال کتک کاری ‌ببيند. همين‌که می‌دا‌نست که او در رختخواب چگونه عشق‌بازی می‌کند ا‌ز سرش‌هم زياد بود. در مقابل ‌آينه‌ای ‌که درهال قرار داشت، ا‌يستاد و پيکر بلند و عريان خود را در آن ورانداز کرد. سال‌ها بود که ا‌ز نگاه کردن به تن خود در آينه
آخرین روشنائی ۱۰۷

هراس داشت. ا‌ز ديدن خود در آينه خوشحال شد. احساسی لطيف در وجودش بحرکت درآمد. او زيبا بود. و بعلاوه يک زن بود. يک زن با تمام ويژگی‌های خاص يک زن . 
يک ليوان بزرگ قهوه درست کرد، روی تخت دراز کشيد و به آلينا تلفن کرد. 
خيلی حرف ها برای گفتن داشتند. 

 **************************** 




























هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر