آخرين روشنائی فصل هشتم ۳۸
اودسيس وآدريانا درآشپزخانه نشسته بودند. تلفن زنگ میزد، طنين زنگ تلفن اينبارمتفاوت بهگوش میرسيد. پژواک صدا دهشتناک بود. هيچکدام ازآنها رغبتی به برداشتن گوشی تلفن از خود نشان نمیداد. بهيکديگر نگاه کردند، گوئی ازهم می پرسيدند که کدامشان اينبار بايد گوشی را بردارد؟ کداميک توان اينکار را داشت؟ باوری قديمی ازدرون به آنهاهشدارمیداد، هرحادثهای بندرت بهتنهائی اتفاق میافتد. تلفن را بحال خود رها کردند. ديگر تحمل شنيدن اخبارناراحت کننده و بعلاوه حوصله گفتگوهای تلفنی و تبريکات متقابل و بی معنی سالنو را نداشتند. ولی زندگی قانون خود را دارد و بايد ادامه داشته باشد. زنگ تلفن يکبار ديگر بهصدا درآمد. اودسيس از جای خود بلند شد . با کمال تعجب متوجه شد که پايش بخواب رفته . چه مدت بود که آنها درهمان حالت نشسته بودند؟ پا و تن خود را با دست ماساژداد. و بالاخره وقتیکه خواست گوشی تلفن را بردارد صدای زنگ قطع شده بود. با صدائی نه چندان بلند، بعضاً برای خود و شايد هم برای آدريانا با خود گفت : "حتما لوفگرن بود." لوفگرن معمولاً هرساله صبح روز اول سال نو زنگ میزد. سه سال از متارکهٔ او وهمسرش میگذشت. ماجرا از اين قراربود که آنها تعطيلات تابستان به يونان سفر کرده بودند. لوفگرن که يازده ماه ازسال را درگير تعمير ماشين بود، هرساله چهارهفته تعطيلات تابستانی خود را صرف قايق تفريحیاش میکرد. آن سال او قايق نداشت . موتور قايقش که مدل ولوو پنتا بود، براثر کهنگی بيش از حد فرسوده شده بود و توانائی مالی کافی نداشت تا موتور نوی برایآن خريداری کند. چند بار او و اودسيس در مورد امکان تعمير موتور قايقش با يکديگر صحبت کرده بودند ولی هربار به اين نتيجه رسيده بودند که عمر موتوربسرآمده و ديگر قابل تعميرنيست. موتورها نيز مانند انسان هستند، پيرمیشوند و میميرند. آن موتور فرسودهٔ ولوو نيز بيش از بيست سال وفادارانه بهاو خدمت کرده بود. بنابراين اين حق او بود که ديگر آرام به خواب ابدی فرو رود. لوفگرن پس ازمشورت با همسرش، تصميم گرفتند که به يونان سفرکنند. اين اولين سفراو به يونان بود. پس از بازگشت چندان خاطرهٔ خوشی برای تعريف کردن از آنجا نداشت . بهنظراو هوايش گرم بود، غذايش چرب بود و مردمش گستاخ و فضول بودند. با چند سوئدی ديگر که قايقی بادبانی وخدمهاش را کرايه کرده بودند، شريک شدند و بهراه افتادند. و درهمين سفر بود که زندگیاش متلاشی شد. همسرش با درماندگی دلباختهٔ ناخدای کشتی شد. او يونانی جوانی بود که درحدود سی وپنج سال سن داشت و استاد هرنوع حقه بازی و فريبکاری موجود در روی زمين بود. در فريفتن زنان ميانسال و بادهای سرسخت دريا و کلی حقههای ظاهرفريب ديگر مهارت داشت . لوفگرن با چشمان خود همه چيز را میديد، و شاهد از دست رفتن همسرش بود، ولی کارینمی توانست بکند. سکوت اختيارکرده بود و اميدوار بود که با پايان سفر همه چيز تمام شود. ولی اشتباه کرده بود. بعد از اينکه تعطيلات آنها تمام شد، همسرشُ يک هفته ديگر دريونان ماند. و بعد يک هفته ديگر و در هفتهٔ سوم نامهای دريافت کرد که زنش از او تقاضای طلاق کرده بود. وازاو خواسته بود که ويلايشان را که در منطقهٔ سگل تروپ بود و با عشق و رنج آن را خريداری و تعمير کرده بودند، بهفروشد و سهم او را هرچه زودتر برايش بهفرستد تا او مبلغ حاصله را بههمراه معشوق جديدش صرف سرمايه گذاری جهت خريداری يک کشتی بزرگتر بهنمايد. لوفگرن يکه خورد ولی به روی خود نياورد وعکس العمل شديد نشان نداد، بسيار خونسرد با مسئله برخورد کرد. هيچکاری نکرد، نشست و چندين بارنامه را با دقت خواند. وقتیکه مضمون نامه راعميقاً درک کرد و فهميد که چه اتفاقی برايش افتاده، رفت پائين و از داخل گاراژ بشکهٔ بنزين را آورد و آن را روی بخش زيادیازخانه پاشيد وکبريت کشيد. ويلای قديمی درعرض يک ربع گُر گرفت و فرو ريخت . يکربع درست مدت زمان لازمی بود تا ماشينهای آتش نشانی بهتوانند خود را به محل حريق برسانند. وقتیکه آنها رسيدند ديگرديربود. تنها کاری که می توانستند انجام بهدهند، فرونشاندن آتش و جلوگيری از گسترش آن و نيز دلداری لوفگرن بود. او برای آنها توضيح داده بود که در زيرزمين درگاراژ سرگرم لحيم کاری بود که ناگهان بشکه بنزين آتش گرفت. از اين توضيح همه خوشحال بودند، و بيش ازهمه شرکت بيمه که از پرداخت هرگونه غرامت
آخرین روشنائی ۳۹
بهخاطر نگهداری بنزين درگاراژ و لحيم کاری لوفگرن درآنجا معاف میشد و بنابراين لوفگرن نه پولی بابت ويلا دريافت میکرد و نه دچار درد سر و مشکلات ناشی از تحقيقات پليس و شرکت بيمه بود. تنها اين همسرش بود که خيلی ناراحت شده بود و معتقد بود که اوعمداً خانه را به آتش کشيده و شکايت کرد. ولی شکايتش راه به جائی نبرد . تنها اودسيس حقيقت را میدانست ، و او نيز سکوت کرد. پس از سوختن خانه اودسيس همکار خود را که جائی برای زندگی کردن نداشت، دعوت کرد که بهخانهٔ آنها نقل مکان کند. و تا زمانیکه آپارتمانی گيرش نيامده، با آنها زندگی کند. لوفگرن با سپاس گزاری فراوان قبول کرد. و پس از آن آنها دوست صميمی دوجان در يک قالب شدند. و يا بقول آدريانا که بشوخی میگفت : آنها مانند کون وشورت بودند، که البته معلوم نبود کدام شورت است و کداميک کون . اين واقعه درزمانی اتفاق افتاد که اودسيس تقريبأديگر اکثر دوستان يونانیاش را از دست داده بود وتنها بود. در دورهٔ ديکتاتورینظامی خانهاشان اغلب مملو از مهمان بود. غذائی ازهرآنچه که دريخچال موجود بود سرهم میکردند و میخوردند. آن زمان، زمان بحثهای سياسی طولانی بود. سرود میخوانند و میرقصيدند. اکثريت قاطع يونانیهای مهاجردرمبارزه برعليه ديکتاتوری نظامی شرکت داشتند. دورهٔ فعاليت سخت وخستگی ناپذيربود. نشريه چاپ میکردند و تظاهرات و جلسات سخنرانی افشاگرانه سازماندهی میکردند. يکبارآنها با هواپيما به ايسلند مسافرت کردند. مسافت آنقدر زياد بود، که يکيونانی عامی تصورپيمودن چنين مسافتی درزندگی، هرگز به ذهنش خطورنمی کرد. درآن دوره آندرياس رهبر بلامنازع آنها بود. وقتیکه درفرودگاه کفلاويک ازهواپيما پياده شدند، متوجه شدند که آنجا يکی از پايگاههای نظامیآمريکاست. سيمهای خاردار، ودستورالعملهای کارهمه بزبان انگليسی بود. هرکدام از آنها حدا قل صد وهشتاد وپنج سانتيمترقدش بود. آنها که خود ازساکنين سواحل مديترانه بودند وعمدتاً مردان قد بلندی نبودند با ديدن سربازان بلند بالای آمريکائی متعجب شده بودند. با اجتناب ازدرگيری ب اپليس و با اصرار زياد خلاصه خود را به ساختمانی که کنفرانس ناتو درآنجا برگزارمیشد، رساندند. ولی در جلوساختمان فعالين ضد فاشيسم ايسلندی وهمچنين پليس قبل ازآنها در آنجا حاضربودند و با يکديگر درگير شده بودند. آنها نيز به درگيری با پليس کشيده شدند، جوانان ايسلندی که از کله سياههای خارجی دل خوشی نداشتند، به کمک پليس شتافتند و درگيری شدت بيشتری يافت . پسازمدتی درگيری با پليس همه مدافعان دمکراسی در يک ساختمان بزرگ درآن نزديکی موضع گرفتند. پليس و مدافعان ناتو که خيلی هم پرخاشجو بودند، آنها را محاصره کردند. و با پرتاب سنگ تمام شيشه های ساختمان راشکستند. محاصرهٔ ساختمان درتمام طول شب ادامه داشت . و آنها عملاً درآنجا زندانی بودند. آندرياس تنها کسی بود که تجربه زندانی شدن و درگيری با پليس را داشت . اودرتمام طول شب خونسرد بود و با بيان خاطرات خود از زندان و قرارگاههای مختلف درجزيره ميکرونيسوس آنها را سرگرم کرد. اودسيس ترسيده بود. طرفهای صبح ديگرطاقت نياورد. آرام ازساختمان گريخت و بيرون رفت. پس ازمدتی پرسه زدن خود را درقبرستان رکياويک يافت که درختهای سوزنیاش حال وهوای يونان را درذهن او زنده کرد. مدتی طولانی درآنجا نشست وسپس قدم زنان بسمت ساحل دريا رفت. در آنجا مردان و زنان ماهيگيری را که آثارسوز سرما و باد دريا برچهرهاشان صدها چين وچروک ريز حکاکی کرده بود، مشاهده کرد که ازصيد شبانه برمیگشتند. يکی از آنها تلاش کرد که با او بهزبان انگليسی صحبت کند. ولی اوانگليسی نمیدانست وتنها با حرکت سربه سئولات او پاسخ داد و از آنجا دورشد. دزدانه از خيابانهای اطراف بهساختمان محل سکونتاشان نزديک شد. آرام شده بود و تشويشش برطرف گشته بود. ازخود پرسيد : من دراينجا چکارمیکنم ؟ اينمنم که دراين خيابانها قدم میزنم ؟ اين لحظات ازخود بی خود شدن و بخود آمدن را هيچگاه درزندگيش فراموش نکرد. وقتیکه بهساختمان برگشت محاصره تمام شده بود و يونانیها به شهررفته بودند. درآنجا گزارشگران راديو و تلويزيون آنها را محاصره کرده بودند و با آنها مصاحبه میکردند. يک زن گزارشگرچنان شيفتهٔ آندرياس شده بود که در تمام طول چهار روزی که درآنجا بودند، لحظهایاو را تنها نمیگذاشت. رابطهٔ آن زن وآندرياس موضوع بحث وشوخی يونانیهای جوانتر گروه شده بود. برای آندرياس دست گرفته بودند. او بهجز زبان يونانی هيچ زبان ديگری را نمیتوانست صحبت کند. و برای درک و فهم سخنان تمجيد آميزآن زن بلند بالای گزارشگر نياز به مترجم داشت . هيچکس برداشت غلطی از رابطهٔ
آخرین روشنائی ۴۰
آن زن با آندرياس نمی کرد. وآندرياس نيزمتقابلاً رفتاری متين وسنجيده داشت . بازو در بازو با آن زن قدم میزد وهرازگاهی به اومیگفت : "ببين" و چيزی را نشان میداد... اين تنها کلمه ای بود که او بزبان سوئدیبلد بود. درگروه آنها دانشجوی جوانی بود که شيفتهٔ ادبيات بود، ومدعی بود که تعدادی از کتابهای يک نويسنده ايسلندی را خوانده است . آن جوان با هرايسلندی که ملاقات میکرد آدرس محل زندگی نويسندهٔ فوق را از او می پرسيد. تا بلاخره کسی پيدا شد و دلش به حال او سوخت و برايش توضيح داد که اساساً نويسندهٔ فوق دريکی از روستاهای اطراف شهر زندگی میکند نه ريکياويک . مرد جوان ول کن قضيه نبود. بلاخره موتورسيکلت کوچکی از دوست آندرياس قرض گرفت و براه افتاد. خلاصه اينکه وقتیکه پس از ساعتها موتورسواری به آنجا رسيد با دوسگ عظيم الجثه عصبانی روبرو شد، که بهنظر او بسيارخشن تراز پليس ايسلند بودند. جاه طلبی و تحقيقات ادبی او به شکست انجاميد و تنها خاطرهای برای تعريف کردن ازآن باقی ماند. اودسيس دلش برای آن دوره تنگ میشد. آندرياس به يونان بازگشته بود. درسالهای اول گاهگاهی تلفنی تماسی میگرفت، ولی بتدريج تماسها کمتر و مکالمات بی مايه ترشد تا بالاخره قطع گرديد. روش زندگی آرام آرام تغييرکرده بود. تظاهرات ومتينگهای خيابانی به تماشای دستجمعی مسابقات فوتبال باشگاههای انگليس و ايتاليا که از تلويزيون پخش میشد، تبديل شده بود. شرط بندی میکردند و هرکس کوپن شرط بندی خود را دردست داشت. گاهگاهی نيزشرکتی تشکيل میداند و جمعی شرط بندی میکردند. اتفاق میافتاد که يکی از آنها مبلغ قابل توجهی برنده میشد وبدرستی بدون معطلی پول را برمیداشت و بهيونان برمیگشت. اودسيس گاهگاهی از خود سئوال میکرد، چرا؟ آيا اينها پس از اين همه سال زندگی درسوئد نتوانستهاند ذرهای به سوئد علاقه مند شوند وسوئد را دوست داشته باشند؟ آيا هيچ دلبستگی بهاين کشور پيدا نکردهاند؟ سوئد چهعيبی داشت که مانع دلبستگی آنها میشد؟ شايد عيب از سوئد نبود؟ مهاجرت درروستای محل زندگيش سابقهٔطولانی داشت . مردم تجربيات زيادیازسفر بهکشورهای مختلف تعريف میکردند. ازهرخانوادهای حداقل يکنفربهيکی از نقاط دوردست جهان مهاجرت کرده بود. خود او تعداد زيادیازاين مهاجرين را قبل ازاينکه به سوئد بيايد، ملاقات کرده، و با آنها بحث و گفتگو کرده بود. بنظرمیرسيد مشکلات آنها مانند مشکلاتی که مهاجرين درسوئد با آن درگير بودند، نبود. هرگزنشنيده بود که آنها مرتب راجع به اينکه فرزندانشان يونانی يا مثلاً آمريکائی بمانند و يا اينکه انگليسی ياد بگيرند يا نه، حرف بزنند. آنهاهيچگاه با عرض حال جهتايجاد مدارس و يا آرامگاههای يونانی با هزينه دولتی به وزارتخانههای مربوطه مراجعه نکرده بودند. آنها تمام نيرو و همت خود را بکار میگرفتند تا از امکانات کشورميزبان استفاده کنند، آن را بشناسند، به تابعيت آن کشوردربيايند تا شايستگی خود را نشان بدهند. نه مانند سوئد که يونانیها میخواهند يونانی بمانند و ترکها ترک. آنها میخواهند تمام حقوق و مزايائی را که يک شهروند سوئدیازآنها برخورداراست ، را داشته باشند، بدون اينکه خود ذرهای وظيفه و يا مسئوليتی را متقبل شوند. از سوی ديگر، چرا سوئدیها هيچگونه مخالفتی با اين مسائل نمیکنند؟ چرا آنها سکوت میکنند؟ چرا صدها زن مهاجر زود رس خود را بازنشسته میکنند وهيچکس سئوال نمیکند که چرا؟ چه بازی و سياستی درجريان بود که او آنرا نمیفهميد؟ اين همه متخصصين و صاحب نظرانی که معتقدند ياد گرفتن زبان مادری برای کودکان و جوانان مهمتراززبان سوئديست ، از کجا پيدا شدند؟ خانه و وطن اين بچه ها کجاست؟ آن کشوری که تنها مانند خواب ورويائی درمخيلهٔ تاريک پدران ومادرانشان وجود دارد ، وطن آنهاست يا آنجائی که متولد شده اند، دوستانشان هستند، و يا برای اولين باراحساسات عاشقانه اشان شکفته؟ کجا؟ پسرش زبان يونانی را از صحبت کردن با والدين ومسافرتهای سالانه همراه مادرش به يونان ياد گرفت . آيا اينها برای ياد گرفتن زبان مادری کافی نبود؟ عليرغم اينها پسرک کمترين علاقهای بهزندگی در يونان نداشت ومصراً دلش میخواست که درسوئد زندگی کند. درسوئد بود که او میبايست در بازارکار با جوانان سوئدی رقابت کند. امکان داشت که او بخواهد با يک دختر سوئدی ازدواج کند. و
آخرین روشنائی ۴۱
مسلماً همسر آيندهٔ او نمی توانست مريم باکره باشد. اودسيس هميشه درگيرچنين سئولات بی پاسخی بود، و با گذشت زمان و کم شدن رابطه اش با دوستان قديمی اش ايزوله و تنها شد. با کليسا ميانهٔ خوبی نداشت و به کليسا نمیرفت . تنظيم رابطه با خدا و کليسا بهعهدهٔ آدريانا بود. درتنهائی خود سرگردان بود و تنها دلخوشیاش پسرش بود. همهسرگرمیهای گذشته را که با دوستان قديمیاش داشت ، حال با پسرش مشترکاً انجام میدادند. با هم به ديدن مسابقات فوتبال میرفتند، ورق بازی میکردند و وقتیکه غم و اندوه درسينه اش تلنبار میشد، دو نفری آهنگهای سوزناک يونانی میخواندند. زمانی که اودسيس وطنش را ترک کرده بود، خيلی چيزها را درآنجا رها کرده بود و با خود وسائل چندانی برنداشته بود. ولی آلت موسيقی خود را يعنی بوزکی را فراموش نکرده بود و آنرا با خود آورده بود. در روزهای اول زندگی درسوئد، در آن ساعتهای طولانی و تنهائی، اين سازش بود که تنها دلخوشی اش بود. نواختن ساز تنها موجب تسلی خاطراو نبود، بلکه رفقای همراهش نيز از شنيدن صدای دلنشين ساز او لذت میبردند. در شبهای بیکسی وتنهائی دوراو جمع میشدند و به نوای ساز او گوش میدادند. اودسيس نواختن ساز را از همان دوران کودکی به پسرش آموخت. انگشتان کوچک و ظريف او بهدشواری میتوانست تا بلندترين قسمت گردن ساز برسد و آن را بهصدا در بياورد. ولی ديری نپائيد که همه پی بردند که پسرک توانائی نواختن استادانه ساز را دارد، و حتی میتوانست بهتر از پدرش بنوازد. تا حدی که دوستانش او را اذيت میکردند و به شوخی میگفتند، بيشتر دلشان میخواهد پسر ساز بزند تا پدر. ولی واقعيت خلاف اين بود. نواختن استادانهٔ بوزوکی قبل ازمهارت دربصدا درآوردن تارهای آن نياز به شور و شوق وغم درونی داشت، که از جان مايه میگرفت و نوای آن را دلنشين وغمگنانه میکرد. و اين عنصری بود که پسردرنواختن فاقد آن بود و پدر سرشار از آن . بدون اين عنصر صدای بوزوکی تنها جيغی آزار دهنده بيش نبود. اودسيس با پسرش و برای پسرش زنده بود. حالا پسرازدست رفته بود و تنها لوقگرن وموتورهای ماشين برايش باقی مانده بودند. آدريانا را نيز داشت، ولی درهمين مدت کوتاه دريافته بود که آدريانا نيز آن آدريانای گذشته نيست. درمقابلش نشسته بود و به چهرهاش نگاه میکرد. چهره ای که دوست داشت وسالها بهآن عشق ورزيده بود. او را میديد که هرلحظه پيرتر و پيرتر میشود. و در کمتراز چند ساعت بيش از ده سال پير شده بود. درد و رنج اين زن مرزی نداشت . *********************************
آخرين روشنائی فصل نهم ۴۲ آدريانا نمیخواست که پسرش دربينغريبهها و در يک گورستان بيگانه مانند يک قبرسی سرگردان دفن شود. درعين حال اواز روبرو شدن وملاقات با خانواده اش و بويژه مادرشهراس داشت . آخراو به آن پيرزن چه میتوانست بگويد؟ زنی که درطی يک جنگ جهانی و يک جنگ داخلی توانسته بود چهارفرزند خود را بزرگ کند بدون اينکه کوچکترين آسيبی به آنها وارد شود. چگونه میتوانست برايش توضيح بدهد که تنها پسرش خودکشی کرده؟ چهره درمانده و مأيوس مادرش هنگامی که او را ترک میکرد، بيادشآمد. چهارفرزند بزرگ کرده بود و همه او را ترک کرده بودند. پسربزرگش دراستراليا ، ديگری درآلمان وسومی درارتش بود که مدام از جائی بهجائی ديگرمنتقل میشد. آدريانا تنها دختراو بود. دلش بهاين خوش بود که دوران پيری را درکنار دخترش وهمراه نوههای دختريش سپریکند. میگريست و با زاری والتماس سعی میکرد تا آدريانای عاشق را از رفتن با اودسيس منصرف کند. به او زار میزد و میگفت که بزودی او را فراموش خواهد کرد و قطعاً شوهربهتری نصيبش خواهد شد. تو دختر بخشدار منطقه هستی! کبوتربا کبوتر، باز با باز . با ذکر ضرب المثلهایعاميانه سعی میکرد تا او را از رفتن منصرف کند. التماس میکرد و با هقهق گريه میگفت: "دخترم، شورت ابريشمی برازندهٔ باسن قشنگه! بگذر و نرو." سرنوشت صوفيا را بيادش میآورد. "آخر عاقبت تو هم مثل آخرعاقبت صوفيا ميشه ." صوفيا که اوهم دختر بخشدار منطقهٔ همجوار بود، به غط دلباخته آرايشگر دهشان که مردی غريبه بود شده بود. مردم محل همه میدانستند که سرنوشت چنينعشقی چيزی بهجز تلخی و ناکامی نخواهد بود. و تنها خاطرهای دردناک از آن بياد خواهد ماند که مادران درنغمههای سوزناک شبانه خود از آن ياد خواهند کرد. پدر موافق خواسته دخترش نبود. و ننگ خود میدانست که تنها دخترش با مردی ازدواج کند که تنها وظيفهاش درتمام طول عمردست و پنجه نرم کردن با تارهای موی اين وآن باشد. درمقابل صوفيا در عشق خود مصمم بود. يکشب هنگامیکه باران شديدی می باريد، از پنجره اتاق و از راه بالکن خانه گريخت و به استقبال سرنوشتی که خود انتخاب کرده بود شتافت. مرد آرايشگر در خانه تنها نشسته بود و در خلوت خود ورق بازی میکرد، که صوفيا خيس چون موش آبکشيده در را بصدا در آورد. بعدها او برای کسانی که او را سرزنش میکردند، توضيح داد: " من چکار میتوانستم بکنم؟ نه تنها يک درخما جهيزيه به همراهش نياورده بود، بلکه تنها با يکدست لباس خيس آمده بود. چکارمیشد کرد؟ " آنشب او تا صبح دخترک را درآغوش خود گرم کرد. و ديگرکاری از دست پدر ساخته نبود. چرا که او در مقابل عملی انجام شده قرارگرفته بود. ازدواج آنها ناموفق بود. آرايشگر که جهيزيهای دريافت نکرده بود پس ازمدتی از دخترک نگون بخت خسته شد، او را با شکمی برآمده به خانه پدر باز پس فرستاد. خانوادهاش او را با اين شرط پذيرفتند، که تنها درخانه بماند و درانظارمردم ظاهر نشود. چرا که او لکهٔ ننگی بر دامان خانوادهاش بود . يک روزصبح او را در حاليکه خود را با کمربند پدر از سقف حلق آويز کرده بود، دراتاق مرده يافتند. مردم هرگزکسانی را که برخلاف جريان آب شنا کنند، نخواهند بخشيد. پيرزن به اوهشدارمیداد، ولی آدريانا بهحرف او گوش نمی داد. نمی توانست لحظهای زندگی بدون اودسيس را تحمل کند. و زيستن در يونان نيز برای اودسيس امکانپذير نبود. سوئد محل زندگی آنها شد. و در سوئد بود که پسرشان بدنيا آمد. و درآنجا بود که روزهای خوش زيادی را پشت سرگذاشته بودند. روزهائی که هرگزازآنها پشيمان نبود. بلکه برعکس هرسال که میگذشت او بهدرستی انتخاب خود بيشتريقين حاصل ميکرد. تاحالا... تا امروز که کابوس درزندگی او رخ نموده بود. توان رو در رو شدن با مادر و نيز بقيه مردم روستايشان را نداشت . پسرش جان خود را گرفته بود. هيچکس نمیتوانست تا ابد اين را فراموش کند. وهيچکس نيز حاضرنبود مسئوليت چنين حادثهای را بگردن کس ديگری بجزاو بگذارد. میدانست که عقوبت سختی درانتظارش است . بعلاوه مشکلات با کليسا مزيد برعلت بود. کليسا اساساً با کسانیکه خودکشی میکردند برخوردی سخت داشت. سرنوشت صوفيای نگون بخت را بياد میآورد. صوفيا کهعشق را براطاعت ترجيح داده بود، نه تنها بهای سنگين
آخرین روشنائی ۴۳
آن را با جان خود داد، بلکه مردهاش نيز ازعقوبت مصون نماند. کليسا هرگز اجازه نداد که او را در گورستان عمومی دفن کنند. او را درگوشهای متروک دوراز قبرستان عمومی دفن کردند. و حتی اجازه ندادند که کوچکترين نشانی از صليب و ساير حواريون برگورش نصب شود. صوفيای بدبخت بهای خطای خود را با زندگی اش پرداخت و جام زهر را تا آخرين قطره سر کشيد وحتی پس از مرگ نيز تقاص پس داد، ولی مردم حاضر نبودند که او را بهبخشند. آدريانا درمخيلهٔ خود بههمهٔ اين قضاوتها و خيره سریها فکرمیکرد و می انديشيد و بالاخره تصميم گرفت که پسرش را درگورستان مجاور يک کليسا درشهراستکهلم که درآنجا قطعه زمينی برای مسيحيان اورتدکس درنظرگرفته شده بود، دفن کند. دوست او گوردانا که سرنوشتی غمانگيزتراز پسرش داشت، نيز درآنجا دفن شده بود. گوردانا دختر جوانی بود که شديداً دلباخته مردی هم سن و سال خود شد و با اوازدواج کرد. فقر و تنگدستی در يوگسلاوی آنها را مجبور کرده بود که به سوئد مهاجرت کنند. درسوئد همه چيز بهخوبی پيشرفته بود. هردوی آنها توانسته بودند برای خود شغلی دست و پا کنند. همسر او او سبودان که بنظر گوردانا خيلی شبيه ارول فلين بود در شرکت ال، ام . اريکسون کار میکرد و خود او نيز در آغاز نظافتچی بود وسپس بعنوان مسئول سروغذا مثل آدريانا درمدارس مشغول بکارشده بود. او وهمسرش عليرغم اينکه خيلی مشتاق بچه دارشدن بودند، از بچه دارشدن جلوگيری میکردند. هردوی آنها دوشيفته کار میکردند و درنهايت صرفه جوئی زندگی میکردند. حتی از خريدن روزنامه هم خودداری میکردند تا شايد کمی بيشتر پسانداز کنند. آرزويشان اين بود که پولی پسانداز کنند و بهکشورشان برگردند تا زندگی تازهای را درآنجا آغاز کنند. آنها درطی پانزده سال کارطاقت فرسا موفق شده بودند مبلغ قابل توجهی پول پس اندازکنند. و قرار بود در تابستان شانزدهمين سال به شهر اسپليد در يوگسلاوی که زادگاهشان بود برگردند تا درآنجا قطعه زمينی بخرند و خانه رويائی خود را بر آن بنا کنند. گوردانا خود را خيلی خوشبخت احساس میکرد. و در روزهای آخر مرتب ازسفرش وآرزوهايش با همکارانش صحبت میکرد. آخرين روزی که او به سرکارآمد، همکارانش به افتخاراوکيکی خريدند و بهمراه قهوه جشن کوچکی بر پا کردند. گوردانا که زن بسيار رک گوئی بود، با خوشحالی به دوستانش اطلاع داد که از روز پيش تمام قرصهای ضد بار داری را در توالت ريخته و سيفون را کشيده. و حالا ديگر قصد دارد که فرزندی بدنيا بياورد. همآنروز بعد ازظهر پس از اتمام کار وقتیکه به بانک مراجعه کرد تا پولها را از حساب مشترکی که با شوهرش داشت بيرون بياورد، مشاهده کرد که حساب از پول تهیست و حتی يک کرون هم درحساب موجود نيست. درحاليکه عصبانی شده بود و فرياد میکشيد، به کارمند بانک میگفت که امکانندارد، حتماً اشتباهی صورت گرفته است. حسابدار بانک تلاش کرد که او را آرام کند، و برايش توضيح داد که هيچ اشتباهی صورت نگرفته، بلکه شوهراو چند روز پيش همه پولها را از حساب بيرون کشيده است. گوردانا بهخانه رفت. بهمحل کار شوهرش تلفن کرد و جويای او شد. از آنجا به او اطلاع دادند، که سرکار نيست وسه هفته است که به سرکار نيامده است. او نه تنها ناراحت شد، بلکه يقين حاصل کرد که فريبش داده اند. اسبودان اين بزرگترين عشق زندگيش او را فريب داده بود. کسی که با او درطی تمام اين سالها روی يک ميزغذاخورده بود، شبها درکنار او بر يک بالين سرنهاده بود و با او همبسترشده بود، به او دروغ گفته بود. او را فريب داده بود. غصهاش پايانینداشت. درآپارتمان دواتاقه اشان که درمنطقهٔ رينکبی قرار داشت، سراسيمه قدم میزد و کاری از دستش برنمیآمد. بالاخره لباس پوشيد و به خاطر اينکه وقت را بگذراند، جهت خريد از خانه بيرون رفت . آنشباسبودان بهخانه نيامد. گوردانا به تمام دوستان اوتلفن کرد و سراغ او را گرفت ، ولی هيچکس از او اطلاعی نداشت. غصه و نگرانی اورا ديوانه کرده بود. صبح که شد، او مانده بود و چمدانهای بسته، نمی دانست چهکند؟ درهمين اوضاع بود که تلفن زنگ زد. اسبودان بود که ازآلمان زنگ میزد. برای گوردانا توضيح داد که نه تنها همه پساندازشان بلکه مبلغ بيشتری را دربازی پوکر باخته است. و بنابراين ديگر برايش مقدور نبود که در سوئد بماند. طلبکاران درپی او بودند. اسبودان به اواطمينان داد که هميشه او را دوست
آخرین روشنائی ۴۴
داشته و دارد و بیصبرانه دردوسلدورف جائی که او خود را درآنجا نزد برادرشمخفی کرده بود، در انتظارش است . گوردانا وقتی کهگوشی راگذاشت، تصميم خود را گرفته بود. به بالکن رفت. آپارتمان آنها درطبقهٔ پنجم قرار داشت . از بالکن به دشت واقع بين رينکبی و تنستا نظر افکند. منطقهای سرسبز و مردمی را که هرکدام سرگرم کار با قطعه زمين تابستانی خود بودند، از نظرگذراند. در برابر خود دنيائی را میديد که ديگربه آن هيچگونه دلبستگی احساس نمیکرد. دنيائی که او به آن عشق میورزيد، فرسنگها از او فاصله داشت. و مردی که عاشقش بود به او خيانت کرده بود، دروغ گفته واو را در ظلمت رها کرده بود. لحظهای بعد خود را از بالکن به پائين پرت کرد. هيچکس نمیداند و نمیتواند حدس بزند که او در آن لحظه چه فکر میکرد. اساساً نمیتوان تفکرات کسی را که به آن حد از ناراحتی و حرمان میرسد که ديگر زندگی برایش بی ارزش میشود، حدس بزند. آدريانا درفکرگوردانا بود که فکرش متوجه پسرش شد. کدامين درد و حرمان او را بهسراشيب مرگ کشاند؟ آيا واقعاً ما اين قدراز فرزندانمان بی اطلاعيم؟ خونمان دررگهايشان جاريست ، مادرشيرهٔ جانش را به او میخوراند، تمام عشقش را نثارش میکند و فکرمیکند که آنها را درک میکند. ولی واقعيت بگونهای ديگر است. ما آنها را درک نمیکنيم . هيچکس نمیتواند کس ديگری را آنگونه که هست درک کند. انسانها آن نيستند که ما میبينيم، بلکه آن هستند که ما نمی بينيم و از نظر ما پنهان هستند. آدريانا به مردش نگاه کرد. اودسيس درحاليکه دستها را روی زانو گذاشته بود، نشسته بود. بيست سال پيرتر بنظرمیرسيد. با خود فکر کرد، اين مرد درقلب خود چه چيزی پنهان دارد؟ آيا از او ناراحت است؟ آيا او هم درضمير خود او را سرزنش میکند؟ آيا پس از اين حادثه میتوانند با يکديگر زندگی کنند؟ آيا حال که گلعشق اشان پژمرده است، شهوت وعطش خواستن تن يکديگر، بارديگراز وجودشان سر بر خواهد آورد؟ آدريانا درآشپزخانه نشسته بود و در سکوت دردرون خود میگريست . گريهایاز روی يأس و درماندگی، گريهای که انسان تنها درنهايت سرگشتگی و حرمان و در درون خود میکند. گريهای که اشک ندارد.
**************************
آخرين روشنائی فصل دهم ۴۵
آلينا روسانيس درخوابی عميق فرورفته بود، خواب سواحل دريایمديترانه را میديد که پدرش او را از خواب بيدارکرد. پليس میخواست با او صحبت کند. آلينا درحاليکه با يک دست چشمهايش را میماليد تا شايد خود را از سفر به درياهای دوردست رها سازد، گوشی تلفن ديگری را که درکنارتخت خود داشت، برداشت . کیکی شوکويست بود که زنگ زده بود. و اولين سئوالی که پرسيد اين بود که آيا او شخصی بنام پتروس کريستوس را میشناسد؟ آلينا خندهاش گرفت، و پاسخ داد که پتروس ازسه سال پيش دوست پسراو بوده. ديشب هم او را ملاقات کردی؟ بله، برای چند لحظهای او اينجا بود. آيا اتفاقی افتاده؟ پدرآلينا درکناراوايستاده بود وبه مکالمهٔ تلفنی آنها گوش میداد. مطمئن شده بود که اتفاق خاصی افتاده، درغيراينصورت پليس هرگز صبح زود زنگ نمی زند. کیکی مترصد بود و نمیدانست که چطور و با چه زبانی آن خبردردناک را به او بگويد، ناگهان با بيرحمی تمام زبان گشود و گفت : دوست پسرشما خودکشی کرده است. اين را گفت ولی بلافاصله از گفتهٔ خويش پشيمان شد. و جهت دلجوئی از اواضافه کرد، چنانچه ممکن است، او و يا يکی از افراد پليس نزد او بيايند تا چند کلمهای بيشترصحبت کنند. آلينا زيرلب نجوائی کرد و گفت "باشه" بدون اينکه حقيقتاً معنی خبر را درک کرده باشد. پتروس خودکشی کرده ؟ يعنی چه ؟ چرا او بايد اينکار را بکند؟ رو به پدرش کرد و گفت : آنها میگويند که پتروس خودکشی کرده؟ لحن صدايش بگونهای بود که احساس میشد، او مسئله را جدینگرفته است . پدرش برخلاف او، تراژدی را دقيقا فهميده بود. سرنوشت دردناک خانوادهاش شم او را دراحساس و فهم اخبار دردناک و مرگهای ناگهانی، تيز کرده بود. اواهل شهر تسالونيکی از نواحی شمالی يونان بود. جد پدريش کسی بود که اولين کتابفروشی را در شمال يونان بنا نهاده بود. پدربزرگش برايش تعريف کرده بود، که همان کتابفروشی پس ازمدتی به بزرگترين کتابفروشی درشمال يونان تبديل شده بود. پدربزرگش نيز به اينکارادامه داده بود وموفق شد در کنارکتابفروشی، چاپخانهای بنا کند و به جمع آوری ونشر آثارادبی ومجموعههای شعر بپردازد. او عاشق شعربود. پدرش هرگز فرصت نيافته بود که حرفه پدر را دنبال کند. جنگ جهانی دوم مانع اين کار شده بود. شهرتنسالونيکی محل زندگی اقليتی بزرگ از يهوديان يونان بود، که به دوگروه عمده تقسيم میشدند. يک گروه که ازاسپانيا به يونان مهاجرت کرده و درآنجا سکنی گزيده بودند و گروهی ديگر که از زمانهای قديم حتی قبل از پيدايش مسيحيت دريونان میزيستند. جالب اينجا بود که اين دوگروه همديگر را قبول نداشتند. وهيچگاه رابطه چندان دوستانهای با يکديگرنداشته و حتی از ازدواج با يکديگرامتناع میکردند. گروهی که ازاسپانيا مهاجرت کرده بودند، خود را بسيار با هوش و کاری میدانستند و گروه ديگر را که از زمانهای قديم در يونان زندگی میکردند، متهم میکردند که بخاطر اينکه نسلاشان از بين نرود و مورد اذيت وآزار يونانیها قرارنگيرند، خود را به آنها چسباندهاند و روش زندگی يونانی را برگزيدهاند. هرگروه داستان ها و شايعات ناپسندی نسبت به گروه مقابل نقل میکرد. هردوگروه به يکسان توسط نازيها در زمان اشغال يونان درطی جنگ جهانی دوم قلع وقم شدند. نازيها يهوديان يونانی را ريشه کن کردند. تنها محدود افرادی ازآنان توانستند جان سالم بدربرند. وآنهم تنها به همت و کمک دوستان يونانی آنها بود، که کمکشان کردند و آنها را درخانه های خود پنهان نمودند. ساموئل درهنگام شروع جنگ سه سال داشت. شانس آورد، اگر بتوان گفت. يکی ازشاعران موردعلاقهٔ پدرش او را بهخانه خود برد و تا مدتی که شهردراشغال نازيها بود از اونگهداری کرد. آن مرد آنقدر عاقل بو که نام او را از ساموئل به ساميزکه يک نام معمولی يونانی بود، تغيير دهد تا نازيها نتوانند او را
آخرین روشنائی ۴۶
شناسائی کنند.
پس از پايان جنگ، آنها تلاش کردند که از طريق صليب سرخ کسی از خانواده او را پيدا کنند. ولی موفق نشدند. هيچيک ازاعضاء خانوادهٔ او جان سالم بدر نبرده بود. پدرآلينا تنها بود. بيکس بمعنی واقعی کلمه. پس از پايان جنگ شاعر يونانی تلاش بسياری کرد تا شايد بتواند برای ساموئل که تنها بازمانده خانواده بود، غرامتی درازای اموال از دست رفته دست و پا کند. ولی موفق نشد. روزگار دشواری بود، هيچکس نتوانست غرامت بگيرد. اموال مسروقه، مسروقه ماند و دزدان خود دولتمردان وقت شده بودند. حوادث و ناکامیها آن مرد جوان را رها نکرد. حامی او، آن شاعر يونانی ، وقتیکه دريافت سرطان ريه دارد خودکشی کرد. با مرگ او ديگر جائی برای ماندن ساموئل باقی نماند. يونان را ترک کرد. درابتدا به آلمان و به شهرمونيخ مهاجرت کرد. زبان آلمانی را میدانست، و همين امر به او کمک کرد که بلافاصله در يک رستوران کار پيدا کند. او فکر میکرد که میتواند در اين شهر زيبا با پارکهای بزرگ و خيابانها ی وسيع و آن همه دختران جوان زيبا با موهای مواج بلوند و گونههای گل انداخته که مشتاقانه به او نگاه می کردند، اقامت گزيند و زندگی کند. او درآنزمان مردی جوان وخوش قيافه بود. و طولی نکشيد که موفق شد برایاولين بار با دختر جوان هنرپيشهای ملاقات کند، که زيبائی سحرانگيزش سراپای وجودش را ازآتش عطش به لرزه درآورد. مردد بود و فکر میکرد که او لياقت زيباروئی با اين همه طنازی را ندارد. بلافاصله احساس کرد که نسبت به خود کم لطفی کرده و نسبت به خود همان قضاوتی را روا میدارد که ديگران دارند: يک جهود! به اين دليل تصميم گرفت که تلاش بکند تا شايد بتواند با اينجلابوآر که درواقع بعد از جنگ متولد شده بود و درغارت و کشتار هم کيشهايش نقشینداشت، دوست شود. موفق شد. اولين بارهمديگر را در پارک ملاقات کردند. با هم قدم زدند و قهوه ای خوردند وسپس به رستوران رفته و آبجوئی نوشيدند. روز زيبائی بود و هوا لطيف ودلپذير بود. تمام روز را با يکديگر بودند و طرفهای شب بهاتفاق برای ديدن فيلم "ازاينجا تا ابديت" بهسينما رفتند. درصحنههایعاشقانه فيلم ساموئل آرام دستش را روی دستآنجلا گذاشت. او با ولع دستش را پذيرا شد و با انگشتان ظريف خود آن را توازش کرد. ساموئلروزانيس نام واقعی خود را مجدداً اختيارکرده بود، احساس کرد که زمان آن فرارسيده که ازکسانی که خانواده اش را قلع وقم و ريشهکن کرده اند، بخواهد که از او معذرت بخواهند، گرچه مطمئن بود که آنجلا درفرستادن خانواده اش به کورههای آدم سوزی نقشی نداشته. فيلم ازاينجا تا ابديت شديداً او را متأثر کرد. سرگذشت غم انگيز آن سرباز يهودی که بخاطرزنده ماندن و رهائی از کوره آدم سوزی مجبور بود درمسابقهٔ بکس شرکت کند، تاثير نامطلوبی برذهنش گذاشت و او را حسابی پکر کرده بود. درتمام مدتی که آنجلا را درمسير خانهاش همراهی میکرد، گرفته و ناراحت بود. در جلوی در ورودی خانه و در درگاهیدرآنجلا ايستاد و او را بسمت خودکشيد. مدتی طولانی همديگر را بوسيدند. بوی خوش عطرآنجلاساموئل را مست کرده بود. پستانهای تحريک شدهاش همراه با حرکت بوسه ها و شدت نفس هايش بالا و پائين میشد، دست ساموئل از لابلای دگمههای بلوز پستانهايش را میجست. در اين موقع آنجلا قدمی بهعقب برداشت و با خنده ای زيرکانه به او" شب بخير" گفت . آنشب ساموئل درحاليکه روحش از شادی پردرآورده بود، با مترو بهاتاق کرايه ائی ساده اش برگشت . درهوای ملايم شبانگاهی ترانه میخواند وخوشحال بود. ديگر درآن شهر خود را بيگانه احساس نمیکرد. آنشب پس از سالها چون انسانی که تولدی ديگر يافته است، با آرامش بهخواب رفت . يکشنبه بعد مجددأيکديگر را ملاقات کردند. اينبارآنجلا مشتاق و بیقرار بود. در تمام مدت او را نوازش میکرد و چون توله سگی او را گاز میگرفت و با او شوخی میکرد. شب که شد آنجلا همراه او بهخانه رفت. ساموئل برايش توضيح داد که صاحب خانهاش به او اخطارکرده است که مجاز نيست زن و يا دختری را به اتاقش بياورد. ولی آنجلا قبول نکرد و او را مطمئن ساخت که مشکل صاحبخانه را او بعهده ا
آخرین روشنائی ۴۷
میگيرد. وحقيقتاً هم مسئله ای پيش نيامد. وارد اتاق شدند و تنگ هم روی لبه تخت نشستند. بوسه ها آتشين تر وطولانی ترشد. حريصانههمديگر را
می بوسيدند. ساموئل خود را آماده کرده بود که آرام با حوصله پيش برود. ولی آنجلا بی تاب بود و مشکل او را حل کرد. از لبهٔ تخت برخاست و لباسهايش را از تن بيرون آورد. وبا پيکریعريانهمچون الهه آفرديت که از امواج پر خروش و کف کرده دريا بيرون میآمد، با همان زيبائی وطنازی و سادگی درمقابل چشمانش ظاهرشد. ساموئل نفسش بندآمد. پس ازلحظهای او نيز لخت وعريان درمقابل اوايستاده بود. واين جا بود که فاجعه اتفاق افتاد. وقتی که آنجلا به او نگاه کرد و متوجه شد که او ختنه شده است از وحشت و تعجب دستش را درجلو دهان گرفت تا از جيغ زدن جلوگيریکند. و درحالی که اشک در چشمانش جمع شده بود پرسيد: تو جهود هستی ؟ درآن لحظه ساموئل آرزو کرد که ايکاش می توانست انکارکند. ولی قادرنبود. و با حرکت سربه سئوالش پاسخ مثبت داد. آنجلا در حاليکه درسکوت میگريست لباسهايش را در مقابل تن لختش گرفت . او میدانست که هيچيک ازاعضاء خانوادهاش ونيز دوستانش او را بهخاطرمعاشرت با يک جهود نخواهند بخشيد. جهودها دشمن آلمان محسوب میشدند. گرچه خودش بهاین باورنداشت ولی نيروئی در درونش بود که بهاين باور يقين داشت وافکاراو را هدايت میکرد. لباسهايش را پوشيد و به او يادآوری کرد که لازم نيست او را تا ايستگاه متروهمراهی کند. ساموئل عريان و زخم خورده روی تخت ميخکوب ماند. تحقيرشده بود، نه بخاطر"امتناع" آنجلا ازهمبسترشدن با او بلکه درمفهومی وسيعتر، نا آگاهانه و غريزی توقع داشت که آلمانها از اوعذرخواهی کنند. آنها هست ونيست وهرآنچه که رنگی از زندگی در اطراف او و امثال او داشت را ويران و نابود کرده بودند و از آن کويری خشک و تهی ازسکنه برجای گذاشته بودند، که تنها يادآورخاطره ای تلخ وآزار دهنده بود. او میخواست زندگی کند و معتقد بود که گذشته، گذشته است و کاريش نمی توان کرد. حاضربود آنها را بهبخشد درصورتيکه ازاوعذرخواهی کنند. ولی آنها نه تنها چنين کاری نکردند، بلکه برعکس ازاو و امثال او متنفر بودند و آنها را تحقير میکردند. تنها با اين تفاوت که ديگرنمیتوانستند مانند گذشته آنها را نابود کنند و يا بسوزانند. آلمانها در جنگ شکست خورده بودند، ولی نازيسم آغشته به طعم تلخ شکست دراعماق جامعه وافکارمردم به حيات خود ادامه میداد. آنشب نتوانست بخوابد. تا صبحح درخيابانهایشهر پرسه زد. مونيخ شهر زيبائی است. ساموئل حيران بود که چطور میتواند اينهمه زشتی و پليدی در اين زيبائی رشد و بر آن علبه کند؟ کی و چه وقت انسان به آن درجه از رشد خواهد رسيد که لياقت زيبائیهائی را که خود وبا دست خود آفريده، داشته باشد؟ آنشب او درطی پرسه زدنهای شبانه وکنکاش درافکارش به شناخت تازه ای دست يافت . نبرد اصلی نبرد بين انسانهای خوب و بد، نيکی وپليدی نيست . بلکه اين وجود هرانسان است که عرصه واقعی ستيز بين زشتی و زيبائی و نيکی و پليديست. درون انسان و وجدانش خود عرصه سخت ترين کارزار انسانيت است. با خود عهد کرد که هرگزاين واقعه را از ياد نبرد. با خود عهد کرد که هرگزکسی را محکوم و يا با پيشداوری محکوم نکند. نمیتوان کسی را محکوم کرد، انسان دردرون خود درستيزاست . واو نيزجزئی از اين نبرد سهمگين و بزرگ بود. بايد تلاش کرد که اين نبرد که برای بشريت و بخاطربشريت است ، هيچگاه متوقف نشود و به حيات خود ادامه بدهد. چنين مبارزهای قلبی بزرگ و بخشنده می طلبيد. آنجلا را بخشيد، مونيخ را نيز. بسمت ايستگاه راه آهن براه افتاد تا قهوه ای بنوشد و نيز چند خطی برای آنجلا بنويسد و برايش توضيح دهد که آنچه که درآنشب تلخ اتفاق افتاد برای او بسيار روشنگر و آموزنده بود. ولی سرنوشت تصميمی دگرداشت . قطاریاز جنوب آمده بود که تعدادی مسافر جوان يونانی با آن آمده بودند، راهی استکهلم بودند. هنگام توقف درايستگاه راه آهن مونيخ ، جوانان خواب آلود و تشنه به همراه ساير مسافرين از قطار پياده شدند و به سمت رستوران ايستگاه براه افتادند. ساموئل صحبتهای آنها را شنيد. چهره هايشان که معلوم بود، چند روزی بود که اصلاح نکرده اند، و برق چشمان سياهشان بردلش نشست و با تمام وجودش احساس کرد که دلش میخواهد يکی ازآنها و درميان آنها باشد. ابتدا
آخرین روشنائی ۴۸
سعی کرد خود را بهفريبد وبخود بقبولاند که آنها را نمی شناسد، وآنها نيز مانند چند کارگرآلمانی بوری که دراطراف دررفت وآمد بودند، بيگانه اند. ولی نتوانست. چنين چيزی حقيقت نداشت. آن جوانان يونانی
بيگانه نبودند. ازصندلی خودبرخاست وپيش آنهارفت . يکهفته بعد دريک غروب بارانی ، ساعت شش بعدازظهردرايستگاه راه آهن مرکزیاستکهلم از قطار پياده شد. کارهایاداریاوليه بهسرعت انجام گرفت . چرا که درآن سالها سوئد شديداً به نيروی کارنياز داشت. هفتههای اول درحالی سپری شد که اوشديداً در تلاش بود که خود را با آب وهوای سوئد و روزهای بلند تابستانی آن که آفتاب تا نيمه های شب میتابيد و تنها دو ساعت هوا گرگ و ميش میشد، عادت دهد. شبها نمیتوانست بخوابد، و درخيابانهای شهراستکهلم که درآن زمان هنوز نا امن نبودند، پرسه میزد. اغلب تنها بود. ولی گاهی اتفاق می افتاد با تک وتوک مهاجری بیخواب مانند خود هم صحبت میشد. مشکل زبان نداشت. انگليسی وآلمانی را بهخوبی صحبت میکرد و با مرور زمان سوئدی را نيزاز طريق شرکت درکلاسهایخانه کارگرکه درخيابان سوه واقع بود، ياد گرفت . پس از مدتی توا نست پانسيونی نزد يک بانوی ميانسال نيز پيدا کند تا درآنجا زندگی کند. آپارتمان محل زندگيش دويست متربود، معهذا وسعت آپارتمان مانعی نبود که آنها نتوانندهمديگررا بيابند. صاحب خانه بيوه يک سرگرد ارتش بود که درتصادف اتومبيل جانش را از دست داده بود. او زنی بود با گنجينهایغنی ازعشق و محبت نهفته . از سوی ديگرساموئل پس از توهينی که توسط آنجلا درمونيخ به او تحميل شده بود، نتوانسته بود به کسی دل ببندد و شديداً تشنهٔ آغوش پرمحبتی بود. کاترينا بلومستن قلبی بزرگ تشنهٔ عشق وآغوشی گرم داشت . هيچ چيز نامتعارفی در رابطه آنها وجود نداشت . ملاقات آنها اتفاقی ساده بود که نياز هردوی آنها را برطرف میکرد. خواست و نياز ساموئل دقيقاً منطبق برتمنای کاترينا بود. کاترينا دريافتن اولين کار که دريک رستوران بود به او کمک کرد. صاحب رستوران از دوستان قديمی شوهرش بود. زمان گذشت و زندگی ادامه داشت . ساموئل چندين بار کارش را تغيير داد، تا بالاخره بازهم بکمک کاترينا توانست دريک بنگاه بزرگ چاپ و انتشارکتاب استخدام شود. درچاپخانه بود که احساس کرد چيزی در درونش دگرگون شد. و برای اولين بار درطی زندگی شغلی خود احساس کرد که انتخابش درست بوده . عاشق بوی چاپ و صدای دستگاههای آن بود. احساس میکردکه به خانه آب واجداديش وبه گذشته بازگشته است. ديری نپائيد که سرکارگرچاپخانه شد. کار میکرد و اوقات فراغت خود را صرف مطالعه و فرا گيری روشهای مختلف چاپ و تاريخچهٔ آن میکرد، و به جمع آوری آثار قديمی چاپهای زيبا و نفيس و روشهای چاپ آنها مبادرت میورزيد. چند سال بعد وقتیکه اغلب چاپخانههای قديمی دستگاههای افست را جايگزين ماشينهای چاپ کردند، احساس کرد که زمان آن رسيده که خودش چاپخانه ای کوچک راه بيندازد و برای خود کار کند. با اندوخته ای که داشت و نيزمقداری وام توانست يک چاپخانهٔ قديمی بخرد، آنرا تعمير کند و کار خود را روی چاپ آثار زيبا و نفيس متمرکز کند. در آغاز دههٔ هفتاد چاپخانهٔ او تنها چاپخانهای بود که دراستکهلم آثار زيبا را با استفاده از حروف سربی چاپ میکرد. او تنها برای تعداد معينی مشتری که ارزش کاردستی او را میدانستند، کار میکرد: تعدادی رستوران وهتل درجه يک ، چند سرمايهدار و تعداد زيادی ديپلمات. بيشتر نمیخواست ، هم اينها برايش کافی بود. ولی زندگی میخواست چيزهای ديگری به او بدهد. بوی چاپ و چاپخانه دم مسيحائی بود که به او زندگی دوباره بخشيد. استنشاق اين بو و کار دراين فضا ذهن او را نسبت به زندگی فعال کرد و کمبودهائی را که هيچگاه احساسشان نکرده بود، بيادش آورد. نيازی که همواره آرامش خاطر و موفقيت شغليش را در سايه نگه میداشت . فرزند میخواست . سن کاترينا چنين امکانی را غير ممکن میساخت. بچههای او بزرگ بودند وهرکدام زندگی خصوصی خود را داشتند. و از رابطهٔ عاشقانهٔ آنها با توجه به اختلاف سنشان متعجب بودند. ولی بتدريج و بناچار آنرا پذيرفته بودند و با او دوست شده بودند. گرچه نهدوستان
آخرین روشنائی ۴۹
خيلی صميمی .روزها که بهسرکارمیرفت، هنگام عبور از مقابل مهد کودک با ديدن کودکان موبور دهانش آب میافتاد. روزی که برای اولين بار مايالا روويسکی را ملاقات کرد، تقريبا يقين حاصل کرد که اوآن زنی است که میتواند برای او فرزندی به دنيا بياورد. نونزده ساله بود. و دراسرائيل در يک کنيسهٔ يهودی متولد شده بود. پدر و مادرش توانسته بودند از دست نازیهای آلمان درشهر ترسينإستاد جان سالم بدر ببرند و به اسرائيل مهاجرت کنند. زندگی در کنيسه برای مايا غير قابل تحمل بود. طبعی شورشی داشت و دلش میخواست دنيا را ببيند. میخواست زندگی مستقلی داشته باشد و مثل ساير جوانان زندگی را از جائی شروع کند. دلش نمیخواست که هستی خود را صرف زنده نگه داشتن خاطرهٔ رفتگان بکند. بنابراين عاشق يک دانشجوی سوئدی که در يک تابستان داوطلبانه جهت کار درکنيسه به اسرائيل سفرکرده بود، شده بود وهمه چيز را رها کرده بود و با او به سوئد آمده بود. بلافاصله پسازرسيدن به سوئد و بعدا ز چند روز او را رها کرده و تنها زندگی میکرد. وقت آن رسيده بود که پردهای ديگر از نمايشنامهٔ زندگی اش آغاز شود. ملاقات آنها همانگونه که مردم عادی درچنين مواقعی میگويند، قانون جبرطبيعت ويا بقولی خواست قضا و قدر بود. ساموئل در مقابل يک فروشگاه بزرگ منتظر کاترينا بود. قرار بود با هم جهت خريد هدايای عيد کريسمس به آن فروشگاه بروند. فروشگاه شلوغ بود، و مردم بی هدف در رفت و آمد بودند و بهم فشار میآوردند تا جائی برای خود باز کنند. ساموئل تصميم گرفت که در بيرون فروشگاه منتظر کاترينا بهماند. در همان نزديکی گروهی دختر و پسر جوان نمايش خيابانی برپا کرده بودند. ساموئل درميان آنها چشمش به دختری افتاد که بايد گفت زيبا نبود. ولی آنگونه که اصطلاحاً می گويند عميقاً جذاب بود. چشمان سبزش میدرخشيد و برلبهايش که تقريباً همواره نيمه باز بودند، لبخندی هوسانگيز نقش بسته بود. رديفهای ريز دندانهايش از لابلای لبهای نيمه بازش براحتی ديده میشدند. پس از پايان نمايش درحاليکه کلاهی دردست داشت به مردم جهت جمع آوری پول مراجعه کرد. ساموئل تصميم گرفت که نظراو را کمی جلب کند. وقتیکه دختر بهطرف اوآمد، يک اسکناس صد کرونی از کيف خود بيرون آورد دوبار آن را تا زد و در کلاه گذاشت. مايا سرش را بلند کرد، لحظهِِِِِِِِِِِِِِِِِِای به او خيره شد و سپس گفت : تو که اينقدر پولداری، میتوانی مرا بهشام دعوت کنی! ساموئل بدون لحظهای درنگ پاسخ داد که باکمال ميل اينکار را خواهد کرد و سپساسم او را پرسيد. وقتیکه دختراسم خود را گفت از او سئوال کرد که میدانی مايا چه معنی میدهد؟ دختربا سر پاسخ منفی داد. ساموئل برايش توضيح داد که اسم او ريشهٔ هندی دارد و بهمعنی" پندار" است. اين توضيح ساموئل او را خيلی خوشحال کرد. غروب آنروز دروغ کوچکی سرهم بندی کرد، دوش گرفت و با دقت اصلاح کرد و بيرون رفت تا مادر تنها فرزند آيندهاش را ملاقات کند. آخرهای شب وقتیکه مايا را که رویتخت خواب مرتب نشده دراز کشيده بود، ترک کرد، تقريبأ مطمئن بود که ملاقات با اين زن برايش اجتناب ناپذير بود. همان شب با کاترينا صحبت کرد. کاترينا اينبار نيز مانند هميشه با متانت مساله را پذيرفت. نه گله کرد و نه گريست. به توضيحات اوگوش داد و سپس گفت که مدتها بود که درانتظار چنين روزی بوده . گرچه از زندگی با او در طی اين چندسال عميقأ احساس خوشبختی میکرده، ولی حالا وقتش رسيده بود که هرکدام راه خود را بروند. او نياز دارد که صدای خندههای کودکی را بشنود و خودش نيز بايد در تدارک ايام پيری و تنهائی خود باشد. تنها چيزی که نگفت، اين بود که او چند روز پيش از دکتر معالجش جواب آزمايشهايش را گرفته بود. آنها چندين غدهٔ سرطانی در رحم او يافته بودند. ساموئل از روی غريزه احساس کرد که کاترينا کل حقيقت را نمیگويد. گرچه در ته دلش آرزو میکرد که چنين باشد. احساس خوبی نداشت. فکر میکرد که قلب او را شکسته و موجب زجر و آزار او شده است و در واقع ميرغضب او شده. همين احساس او را زجرمیداد و سعادت و خوشحالیاش را کمرنگ میکرد. برای خلاصی از چنين احساسی با خود در ستيز بود و تلاش داشت که بهخود بقبولاند که اين بهترين راهحل بوده و راه ديگری وجود نداشت . ولی از پستوی وجدانش صدائی را میشنيد که بهاو میگفت، اگر همه ميرغضبان وجدان داشتند همينگونه خود را توجيه میکردند. بدترين جلاد کسی است که وظيفه اش
آخرین روشنائی ۵۰
را با آرامش وجدان انجام میدهد. عشق از او جلادی ساخته بود با وجدانی آسوده .
يک هفته بعد بهخانهٔ مايا نقل مکان کرد، و قبل ازاينکه سال به آخر برسد صاحب دختری شدند که نام آلينا را که نامی يهودی يونانی و بهمعنی " شادی" بود برايش انتخاب کردند. فکر میکرد که پس از آن میتواند خوشبخت به زندگی خاکی خود ادامه بدهد. ولی سرنوشت حکايت ديگری را برايش رقم زده بود. ويا شايد اين مايا بود که سودائی ديگر را در سرمی پروراند. پيش از اينکه دخترشان يکساله شود، مايا مجددأ گريخت. اينبارعاشق يک رقاصهٔروس که به غرب پناهنده شده بود، شد و با او رفت. ساموئل با دخترش تنها ماند. مايا اوائل گاهگاهی نامهای میداد و جويای حال دخترش میشد. درنامههايش به او اطمينان میداد که همواره آنها را دوست داشته و دارد. اين نامهها که هرکدام ازهتلی درگوشهای از جهان پست شده بودند، برای ساموئل اهميت چندانی نداشتند و هرگز به آنها پاسخ نداد ولی معهذا دلش رضا نمیداد که آنها را بهسوزاند. آنها را نگه داشت . تعداد نامههابتدريج کمتر و کمتر شد تا بالاخره قطع شد. هيچ تلاشی برای تماس با مايا نکرد. سعی کرد او را فراموش کند. درحاليکه يادش هميشه در خاطرش زنده بود. هرگز ازدواج نکرد وهيچگاه نيز در صدد آشنائی و پيوند با زن ديگری برنيامد. نه بخاطراينکه هنوزعشق مايای فراری را در پستوی قلبش پنهان داشت، بلکه بيشتر به اين خاطر که دلش نمیخواست با ورود زن ديگری درزندگیاش جای خالی مادر دخترش را پُر کند و او را از اين اميد که روزی مادرش باز خواهد گشت، محروم کند. هر کودکی بالاخره روزی ازاطرافيان خود خواهد پرسيد که ريشهاش درکجاست و پدر ومادرش کيستند. آلينا هم روزی از پدر سراغ مادرش را گرفت. ساموئل واقعيت را از دخترش پنهان کرد. درعوض داستانی ساختگی برايش تعريف کرد که از مايای فراری تجليل کرد و او را قربانی حوادث و شرايط اجتماعی وانمود کرد. او برای آلينا تعريف کرد که مادرش او را بيش از هر چيز در دنيا دوست دارد. ولی بخاطر مشکلات و وضعيت پدر و مادر پيرش مجبورشده است که به اسرائيل برگردد تا از آنها مواظبت کند. ولی مسلماً روزی پيش آنها بازخواهد گشت. آلينا زندگی را با عشق به زنی مجهول آغاز کرد، زنی که برای هميشه عشقش در سينهاش لانه کرده بود. عشق به مادری فداکار. در مقابل اين ساموئل بود که حضور داشت و ناخواسته گناه را بهگردن او میانداخت . طبعاً اين مرد او را ناراحت کرده که او مجبور شده ما را ترک کند. ا ين تنها مشکل ساموئل نبود، بلکه مشکل اساسی ديگراو اين بود که نمیدانست به کودکش چه بگويد و چگونه او را تربيت کند. از يک سو احساس میکرد که اين حق آليناست که حقيقت را در مورد مادرش بداند و از سوی ديگر دلش نمیخواست که دخترش دچارهمان زخم کاری بشود. خودش از فقدان داشتن پدر و مادر در طی زندگی اش رنج برده بود. از پنهان کردن راز زندگی دردآور گذشته اش ناراحت بود، درعين حال شهامت گفتن واقعيت و کمک در تغيير زندگی آيندهٔ دخترش را نيز نداشت . چکار میتوانست بکند؟ اين سردر گمی شبها و روزها فکرش را مشغول کرده بود. مايا رفته بود، ولی دخترش آنجا بود، پيش او. و همين دختر بود که قرار بود ماحصل زندگيش باشد. وقتیکه آلينا پانزده ساله شد، ساموئل او را به مسافرت يونان برد. ساموئل همان مسيری را انتخاب کرده بود که درگذشته های دور خودش آنرا طی کرده و به سوئد آمده بود. در طی مسير يکروز در مونيخ توقف کردند. ساموئل قصد داشت که چند تابلوی زيبا را که روزگاری عاشق آنها بود به دخترش نشان بدهد. ولی احساس بی ميلی شديدی به او دست داد و بتدريج اين احساس تبديل به پشيمانی شد و موجب گرديد که هر چه زودتر مونيخ را ترک کنند. شب هنگامیکه روی تخت دراز کشيده بود، به فکر فرو رفت و از خود پرسيد تا کی می توان با سايه شوم اين شکستها و تلخکامي ها زندگی کرد؟ بالاخره بايد روزی آنها را فراموش کرد و سربلند کرد، بخاطر زندگی، بخاطر دخترش که دراتاق ديگر درخوابی خوش فرورفته بود. او ديگر دختر جوانی بود با تمام خصوصيات و رازهای پنهان یک نوجوان. احساس اينکه دخترش بزرگ شده او را سر شوق آورد که بر بالين او برود و او را نظاره کند. لحظه ای مکث کرد و با خود فکر کرد که قطعاً پس ازاين مسافرت طولانی خسته است، خود را کنترل کرد و منصرف شد. او کاملاً شبيه مادرش بود، زنی که با وجدانی آسوده قلبش را شکست و او را تنها گذاشت. با خود زمزمه کرد: "همه ما جلاد
آخرین روشنائی ۵۱
هستيم ." صبح روز بعد راه افتادند. اتريش را گذشتند و مستقيم به ايتاليا رفتند. شب را درشهر رمينی در يک هتل نوساز توريستی بسر بردند. بخت با آنها ياری کرد. آنروزها مصادف با کارنوالهای سالانه بود و مردم همه در خيابانها بودند و مشغول جشن و سرور. ارکستر ارتش در پارکها موزيک شاد مینواخت، و در تمام طول مسير ساحل دريا رستوران و کافههای کوچک برپا کرده بودند. آلينا خيلی خوشحال بود. خوشحالی او ارثی بود. مادر او نيز چنين خصوصياتی داشت . شادی مردم در قلبش مینشست. هرگاه که مردم را شاد میديد، روحيهاش عوض میشد و خود نيزغرق شادی و سرور میشد. آنشب آلينا مورد توجه چندين کدبانوی ايتاليائی قرار گرفت. از او خوششان آمده بود و دورهاش کرده بودند. اگر ساموئل عجله نداشت تا زودتر خود را به شهر بندری بريندسی برساند تا بتواند کشتی را که به يونان میرفت سوارشوند، امکان داشت که او راهمانجا شوهر داده و قال قضيه را کنده بود. اين اولين بار بود که آلينا دريای مديترانه و مردمش را از نزديک میديد. زيبائی دريا و روحيهٔ گرم و شاد مردم آنجا درهمان لحظات اول دل ازکف آلينا ربود و شيفته آن شد. همه چيز برايش جالب و نو بود. آنقدر بستنی خورد که دل درد گرفت. کشتی شهر بريندسی را با چند ساعت تاخير ترک کرد، که البته چندان غيرعادی نبود. کشتی شلوغ و درهم ريخته و پرجنب و جوش و کف آن لغزنده بود. همه با هم حرف میزدند و میخنديدند.آلينا با چشمانی باز و شگفت زده به همه چيز با ولع نگاه میکرد و لذت میبرد. اين آن زندگی بود که او شيفتهاش بود. فضای آنجا با فضای زندگی ملال آور در رينکبی کاملاً متفاوت بود. دررينکبی بعد از ساعت پنج بعدازظهر کسی را نمی توان پیدا کرد که با او چند کلامی حرف زد. اينجا روشنائی و خنده بود که فضا را پر کرده بود. آلينا میديد که حتی پدرش نيز خلق وخويش عوض شده و به انسان ديگری بدل شده است . او با صدائی بلندتر ازهميشه حرف میزد، و گونههای رنگ پريده اش کمی گل انداخته بود. بر خلاف هميشه که تنها در گوشهای می نشست، با همه حرف میزد و شوخی میکرد، مثل اينکه سالها بود که آنها را می شناخت و با آنها دوست بود. آنچه که بيش از هر چيز نظراو را جلب کرده بود دريا بود. هرگز دريائی به اين زيبائی نديده بود. دريا را دراطراف استکهلم ديده بود، ولی نه اينگونه. تابستانها معمولاً ساموئل کلبهای تابستانی در يکی از جزاير اطراف کرايه میکرد و آنها چند روزی را در آنجا بسرمیبردند، درآنجا خليج فنلاند و بخشی از دريای شمال را می ديد، ولی دريای مديترانه چيز ديگری بود. در توصيف آن همه زيبائی کلام را عاجز میديد و سکوت را ويرانگر. تنها هنر و هنرمند قادر بود آنهمه زيبائی را به تصوير بکشد. به آتن که رسيدند، به ديدن موزهٔ يهوديان رفتند و چند ساعتی را در آنجا بسربردند. آنجا تنها مکانی بود که میشد ردپائی از کسانی يافت که روزگاری فاميل و اجداد ساموئل بودند. موزه به دلائل امنيتی و بدرستی دريک آپارتمان بزرگ درطبقه سوم، در خيابان آمالياس بنا شده بود. اتاقها تقريباً کوچک بودند و وجود آن همه وسائل از قبيل لباس، ظروف وسنگ قبرهای قديمی آنها را کوچکتر جلوه میداد. موزه ساکت و خنک بود. آلينا احساس کرد واقعهای در حال شرف است که میتواند همهٔ زندگيش را تغيير دهد. در کنار پدرش قدم بر میداشت و از اتاقی به اتاقی ديگرمیرفت و با چشمانی سرشار از زندگی به همه چيز با دقت نگاه میکرد. بناگاه احساس کرد که در مقابل چشمانش همه چيز سياه است . درست احساس کرده بود. آنها درمقابل ديواریايستاده بودند که پوشيده ازعکسهائی بود که به مناسبت عيدهای گوناگون گرفته شده بودند. دريکی ازعکسها که بنظرمیرسيد بهمناسبت عيد شفاعت گرفته شده بود پسری همسن خود ديد که لباس عيد بتن داشت . در چشمها و نگاه آن پسرحالتی را ديد که سالها بود آن را میشناخت و به آن خو گرفته بود. ساموئل در گوشش نجوا کرد که آن پسر پدر بزرگ او و پدرش است. آلينا که در تمام اين مدت بغض به سينهاش فشارمیآورد، ديگر نتوانست تحمل کند. بغضش ترکيد و با هق هقی بلند و کودکانه در حاليکه اشک برگونههايش روان بود، گريست. پدرش او را آرام در آغوش گرفت . چند ساعت بعد هنگامیکه در يک کافه در اکروپليس نشسته بودند و قهوه میخوردند، ساموئل همه چيز را برای دخترش تعريف کرد. سرگذشت خودش و خانوادهاش و حتی داستان مادرش، مايا را نيز برايش
آخرین روشنائی ۵۲
گفت. شنيدن اين حقيقت آلينا را خيلی ناراحت کرد و به او برخورد. باتلخی گفت: پس او ما را ترک کرد! ساموئل با تلخی پاسخ داد: او همراه قلبش رفت. تنها او میدانست که بهوای دل رفتن چه مفهومی دارد. *********************************
آخرين روشنائی فصل يازدهم ۵۳ نيم ساعت بعد کیکی شوکويست در مقابل در ورودی ساختمان اجارهای درميدان رينکبی ايستاده بود. درطبقه همکف ساختمان يک فروشگاه مواد غذائی بود، که عمدتاً محصولات کشورهای شرقی را میفروخت. بارها به اين منطقه رفت وآمد کرده بود. اغلبعلٌت حضورش درآنجا جدلهای خانوادگی و يا درگيریهائی بود که براثر حسادتهایعشقی پيش میآمد. در زندگی به تجربه آموخته بود که عشق بيش از هرمعضل ديگر در زندگی علٌت درگيری انسانها با يکديگر است. بهمين دليل بهآن در زندگی خصوصیاش پاسخ منفی داده بود، و مانند آن سرباز فراری از ارتش از آن گريزان بود. گرچه به لحاظ تکنيکی بیتجربه نبود، ولی درعشق بهمعنایعاطفی آن باکره بود، و هيچگاه عاشق نشده بود. در نوجوانی زمانیکه در شهر يوله زندگی میکرد، با دوستان همسن و سال خود معاشرت داشت. برخوردهای آنها نسبت بهعشق و مسائل عاطفی چنان مبتذل و سطحی بود که دراو نوعی دلزدگی بوجود آورده بود. او بهکرات شاهد بود که پسران جوان راجع به روابطشان با دختران همسن خود چنان صحبت میکنند که گوئی راجع به بازی هاکی روی يخ بحث میکنند. بطورمثال همبستر شدن با يک دختر را اصطلاحاً "توش چپاندن " میناميدند. بعدها وقتیکه وارد مدرسهٔعالی پليس شد، فکر کرد شايد در آنجا بتواند مرد دلخواه خود را بيابد. ولی انتظارش بيهوده بود. اغلب مردان جوان همکلاس او يا نامزد داشتند، يا دوست دختر و يا متاهل بودند. تعداد معدودی هم که مجرد بودند، تجردشان علل ويژه داشت. مضافاً اينکه او همواره نسبت به نرمال بودن خود ترديد داشت. بهعنوان يک زن دلش میخواست که نسبت بهمرد کشش داشته باشد وعاشق بشود. ولی درعمل و درزندگی واقعی چنبن نبود. و يا حداقل میتوان گفت که چنين تمايلی دراو شديد نبود. هميشه فکر میکرد که مردها زيبا نيستند. صدای زمخت و بدن به اصطلاح ورزيده آنها را نمی پسنديد. برعکس از دوران کودکی اين احساس را داشت که زنان زيباتر از مردان هستند. و هيچگاه نمیتوانست خود را قانع کند که چرا و چگونه مادرش لذت خود را درآلتهای جنسی خشک و ستبر معشوقه های خود جستجو میکرد. در حاليکه خود او مانند يک نقاشی ژاپنی ظريف و طناز بود. او تنها يکبار واقعاً به لحاظ جنسی تحريک شده بود وآنهم زمانی بود که در نو جوانی با بهترين دوست خود در تنها ديسکوی شهرشان در يوله میرقصيد. حرکات آرام و موزون باسن کوچک، و موهای بلند دوستش که روی شانههای برهنهاش ريخته بود، او را غرق لذت کرده بود. با حالتی نيمه شوخی سرش را بهميان موهای تازه شسته شده او فرو برد و مانند سگی که صاحبش را نوازش میکند، آنها را بوئيد و بهچهرهٔ خود ماليد. آن شب کلی با هم خنديدند و شوخی کردند. پس از اينکه در ديسکو موفقيتی نصيبشان نشد، به کافه تاترشهررفتند و درآنجا قهوه نوشيدند و سپس به اتفاق بهخانه دوستش رفتند. دير وقت بود و پاسی از شب گذشته بود. سايراعضای خانواده همگی خواب بودند، و آنها تنها دراتاق دوستش نشستند و چای نوشيدند و از هر دری صحبت کردند. همان گپهایمعمولی که جوانان و نوجوانان با هم میزنند. خسته و فرسوده در دم دممهای صبح به رختخواب رفتند و در کنار هم دراز کشيدند. دوستش بهخواب رفت. کیکی با نهايت احتياط مدت کوتاهی آرام موها و پسگردن او را نوازش داد و بوئيد. و سپس بخواب رفت . تنها همين بود و هيچ اتفاق ديگری نيفتاد. اين شيرين ترين خاطرهای بود که او از زندگی رمانتيک خود بياد داشت. پس از آنشب، تا آن لحظه که در مقابل در ورودی ساختمان اجارهای ايستاده بود، ديگرهيچ اتفاق خاصی برايش نيفتاده بود. اسامی ساکنين ساختمان را که در روی تابلوی کوچکی در سمت چپ در ورودی نوشته شده بود از نظر گذراند. حتی يک نام خانوادگی سوئدی درميان اسامی ديده نمی شد. با خود زيرلب گفت: "اينجاسوئدنيست ." و چشمش به نام خانوادگی روسانيس افتاد که درطبقهٔ دوم زندگی میکردند. زندگی کردن در چنين طبقه ای حکم "خودکشی " داشت. اکثرسرقتها و دستبرد بهخانهها در طبقات اول و دوم صورت میگرفت . مشکل او نبود. دگمهٔ آسانسور را فشار داد و منتظر پائين آمدن آن شد. در واقع به اين وسيله تلاش کرد تا برای مدت کوتاهی هم که شده رويا روئی ب امصيبتی را که درانتظارش بود، بهتاخير بياندازد. يقين داشت که لحظات دشوار و ناراحت کننده ای درطبقه دوم درانتظاراوست . ولی وقتیکه در مقابل در آپارتمان با دختر جوانی روبرو شد که عليرغم چشمان سرخ و پف کرده اش بنظرش بسيار شيرين و
آخرین روشنائی ۵۴
دوست داشتنی آمد، آرام و درعين حال متعجب شد. آلينا بلوز و شلوار سياه و سادهای بهتن کرده بود، و موهای کوتاه خود را شبيه پسری که کیکی قبلاً عکسش را ديده بود به عقب شانه کرده بود. چشمان آلينا که فوق العاده درشت بودند، توجه او را جلب کرد، و بلافاصله امواج پر تلاطم و نيلگون خليج فنلاند را در ذهنش تداعی کرد، رنگ چشمانش آبی وحشی بود. مهرش در همان نگاه اول به دلش نشست . آلينا نيز بنوبه خود متعجب شده بود. او همراه پتروس فيلمهای پليسی زيادی را ديده بود، و در واقع انتظار داشت با کارآگاهی که کلاه شاپو بسر داشت روبرو شود. ولی درعوض با زن جوان و زيبائی روبرو شده بود که کاپشن پوست کوتاهی بتن و شلوار تنگ و چسبان پشمی برنگ طوسی روشن بپا داشت. اينگونه شلوارهای چسبان معمولاً برازندهٔ پاهای بلند و لاغر است، درغير اين صورت مضحک بنظر میآيند. بنظر آلينا پاهای کیکی چنين نبودند. به اتاق نشيمن رفتند. آلينا نام او را فراموش کرده بود. کیکی مجدداً خود را معرفی کرد. ساموئل با او دست داد گرچه مطمئن نبود که اينکارش درست است يا نه؟ آلينا بهنسلی ديگر تعلق داشت، نسلی که عادت به پيروی از آداب و تشريفات و دست دادن نداشت و تنها به يک سلام ساده اکتفا کرد. کیکی نگاهی سريع به اتاق انداخت . اتاقی بود بزرگ که تعداد قابل توجهی کتاب در قفسههائی که در کنار ديوار قرار داشتند، جا داده شده بود. اتاقی که درآنجا انسانها آهسته صحبت و آرام رفت و آمد و مطالعه میکنند. درآن اتاق نشانی از تلويزيون نبود. اثری از کريسمس و جشن سال نو نيز ديده نمیشد. آلينا از او پرسيد که آيا چای ميل دارد. با تشکر پاسخ مثبت داد. ملاقات آنها با يکديگر کاملاً عادی بود، مانند ملاقات همهٔ انسانهایعادی با يکديگر بود. ابتدا فکر کرد که شايد اين دو انسان شديداً مذهبی هستند. چرا که تنها اعتقادات مذهبی است که انسانها را از مسائل دنيوی و مادی تا حدی دور میکند و آنها را درانزوا و بدور از واقعيتهای جاری در دنيای خود نگه میدارد. اين دوانسان نمیتوانستند که انسانهای پر درد سری باشند. آرامش و سکوت آنها پيام آور قرنها محنت و دربدری بود. کیکی روی مبل سه نفره ای که از چرم تيره بود نشست و ساموئل روی يک مبل يک نفره درمقابل او. آلينا برای آوردن چای به آشپزخانه رفت و پس از مدت کوتاهی با قوری و يک سينی نقرهای که درآن دو ليوان بلند با تزئينات نقرهای و يک فنجان آبی همراه با شکر و شير برگشت. و برای کیکی توضيح داد: ما چای را در ليوان می نوشيم، برای شما فنجان آورده ام. کیکی شديداً احساس کرد که دلش میخواهد سيگار بکشد. حيران بود که چگونه شروع کند. ـ همانگونه که درتلفن نيز توضيح دادم ... ما جسد پتروس کريستوس را ... در روی ريلهای مترو زير زمينی پيدا کردهايم ... بنظر میرسد که او خودکشی کرده ... بنابراين سئولات من جنبهٔ بازپرسی ندارد ... من فقط میخواستم سئوال کنم که آيا مورد خاصی بنظر شما میرسد که بتواند اين عمل او را توضيح بدهد... من با خانوادهٔ او صحبت کرده ام ... بنظر میرسد که شما آخرين کسانی هستيد، و يا حداقل از جمله آخرين کسانی هستيد که او را زنده ديده ايد... پدر و مادرش بهمن اطلاع دادند که ديشب او از خانه بيرون آمده که بهديدن شما بيايد. درسته؟ ساموئل وآلينا به يکديگر نگاه کردند. بنظر رسيد که آنها طبق يک توافق قبلی آمادهٔ دفاع از خود در مقابل اتهامات احتمالی هستند. ساموئل به آرامی پاسخ داد: بله، او اينجا بود. و سپس تصميم گرفت که چيز ديگری نگويد و ساکت باشد. رفتارش چطور بود؟ مظطرب ... عصبانی ناراحت، کلاً رفتارش غيرعادی نبود؟ حالت نگاه و سئوال کیکی متوجه آلينا بود که آرام نشسته بود و سرش را پائين گرفته بود، مثل اينکه کسی از او خواسته بود که سخنی نگويد. حالتش تغييرینکرد، تو گوئی که سئوال را نشنيده بود، معهذا پاسخ او را داد. او متوجه هيچگونه تغييری در رفتار پتروس نشده بود. خوشحال بود و هديهای نيز به مناسبت سال نو برای او آورده بود. آيا تو نيز به او هديه دادی؟
آخرین روشنائی ۵۵
نه ... میدانی ... ما سال نو را مانند شما جشن نمی گيريم . ساموئل ادامه داد: ما یهودی هستيم. سال نوی ما در اوائل پائيز است. سال شمار ما بگونه ای ديگر است. و درادامه آلينا گفت: ما حالا درسال چهارهزار و خرُدهای هستيم . چنين توضيحی کاملاً تعادل کیکی را برهم زد. و بگونهای بهآنها نگريست که توگوئی آن دوهزار سال اختلافی که آنها درشمارش زمان با يکديگر داشتند، به ناگاه به واقعيت پيوسته بود و بهمان ميزان نيز بين آنها فاصله بوجود آمد. ساموئل با حالت شوخی اضافه کرد: ما جهود هستيم، جن و پری نيستيم . کیکی درحاليکه در واقع خود را سرزنش میکرد با شرمندگی گفت: اوه! عادت کرده بود، هرگاه با افرادی برخورد میکرد که کاملاً مثل خود او نبودند، نمی توانست رفتار طبيعی خود را داشته باشد. برخوردش با سياهپوستان نيز متفاوت بود. در برخورد با آنها مُعضب بود. احساس میکرد که آنها افکارش را میخوانند و با زبان بی زبانی به او میفهمانند که تونيمچه راسيست نمیتوانی ما را فريب بدهی . تو از ما متنفری. ما را دوست نداری . با تمام تظاهر و تلاشت ما میدانيم که تو دارای افکار نژادپرستانه هستی . عليرغم اينکه هيچگاه درزندگی روزمره با يک جهود ملاقات و برخورد نکرده بود، معهذا از پيش نسبت به آنها دچار پيشداوری بود و دربرخورد با آنها راحت نبود واحساس میکرد که بنوعی بايد رفتارغيرطبيعی خود را توجيه کند. ريشهٔ همهٔ اينها درافکار شبهراسيستی او بود که انسانها را از پيش در ذهن خود دسته بندی کرده بود و بعضیها را پست و حقيرتر از بقيه میدانست. برای لحظهای سکوت برقرارشد. و بالاخره اين ساموئل بود که مجدداً سکوت را شکست و گفت: آيا مطمئن هستيد که خودکشی کرده؟ شواهد نشان میدهد که خودکشی کرده. و هيچ دليل و مدرکی که دال بر چيز ديگری باشد، در دست نيست ... معهذا صد در صد نمی توان چنين حکمی را صادر کرد... بهمين خاطر اگر شما چيزی خاص بهنظرتان میرسد که بتواند مسئله را روشن کند، کمک زيادی بهما کردهايد... چه مدت اينجا بود؟ آلينا نگاهی شتاب زده و پرسان به پدرش کرد، چه بگويد؟ کیکی متوجه نگاه پرسندهٔ او شد. و تصميم گرفت که به اين بازی موش و گربه خاتمه بدهد. بنابراين از ساموئل سئوال کرد: ممکنه من چند لحظهای با آلينا تنهائی صحبت کنم؟ ساموئل پاسخ داد: من چيز زيادی هم در اين مورد نمیدانم. و سپس بلند شد و به آشپزخانه رفت و به ورق زدن يک روزنامهٔ قديمی پرداخت. آلينا جرعهایاز چای خود نوشيد. و شروع به صحبت کرد: ما حدود نيم ساعت دراتاقم درکنارهم نشسته بوديم وصحبت کرديم . با هم همبسترهم شديد؟ اهميتی داره؟ دانستن هرچيزی که در اين رابطه باشه، میتونه با اهميت باشه. نه ... باهم نخوابيديم. کمی با هم ساز زديم، بعدش روی تخت در کنارهم دراز کشيديم وهمديگر را بغل کرديم و بوسيديم ... و بعدش قول داد که سيگار را ترک کند. همين. کلاً با هم میخوابيديد يا نه؟ بله ... گاهگاهی با هم همبسترمیشديم ... البته نه زياد... پتروس هميشه مشغول بود... بعلاوه او مثل بقيهٔ پسرها نبود. چطوری بود؟ با بقيه چه فرقی داشت؟ او کمتر به سکس فکر میکرد. بيشتر دلش میخواست که در کنار من روی تخت دراز بکشد و حرف بزند ... و آرام مرا درآغوش بگيرد... يکبار بهمن گفت ... ايکاش تو خواهر کوچک من بودی... من هم دوست داشتم که خواهر او باشم ... او تنها پسر خانواده بود و خواهر و برادری نداشت .... من هم ندارم
آخرین روشنائی ۵۶
... او مثل برادر بزرگتر من بود ... هر وقت با هم میخوابيديم بنظر میرسيد که گناهی مرتکب می شويم ... بهمين خاطر سکس دررابطهٔ ما اهميت چندانی نداشت ... میفهمی؟ آلينا در حاليکه گونههايش گل انداخته بود با صدائی آرام صحبت میکرد. دلش نمیخواست که اين مطلب را بگويد، ولی فکر کرد که بهتر است بگويد و گفت. بدون اينکه خودش علت آنرا بفهمد. احساس میکرد که اين زن جوان را دوست دارد. و خود را به او نزديک احساس میکرد. درعين حال ترس داشت که او از گفتههايش استنباط غلطی بکند و در دل او را سرزنش کند که چرا به اندازهٔ کافی پتروس را دوست نداشته. مجدداً پرسيد:
میفهمی؟ درک چنين رابطهای برای کیکی دشوار بود. در زندگی شخصیاش هر مردی که به او نزديک شده بود، هدفش سوء استفادهٔ جنسی بود. برای لحظهای حس حسادت نسبت به اين دختر که توانسته بود جوان بيست ويکسالهای را چنين رام کند آزارش داد، و آن نفرت کهنهای که نسبت به تن و بدن خود داشت، مجدداً برای لحظهای در وجودش شعله کشيد. با ترديد سر را به علامت منفی تکان داد و پرسيد: چه وقت خانه شما را ترک کرد؟ فکرکنم حدود يکربع به دو بود ... نهگفت کجا میخواهد برود؟ من سئوال نکردم. فکر کردم که حتماً میره خونهاش ... معمولاً آنها شب سال نو ورق بازی میکردند ... پتروس و باباش ... معمولاً اينکار را میکردند ... دوستی، رفيقی نداشت؟ نه زياد ... هفتهای يکبارهاکی بازی میکرد ... میرفت شهر ... چندتا دوست داشت که باهم تمرين میکردند و بعد بازی میکردند... چه چيزی تمرين میکردند؟ تمرين ... ورزش خاصی تمرين نمی کرد ... معمولاً آنجا میرفت که هاکی بازی کنه ... کیکی احساس کرد که آلينا ديگرنمیتواند جلوی اشکهايش را بگيرد. در حاليکه سرش را پائين گرفته بود صورتش را با دست پوشاند و گريه را سر داد. در اين موقع کیکی همان کاری را کرد که چند سال پيش کرده بود. از جای خود بلند شد و درکناراو نشست و با نهايت احتياط موهای او را بهآرامی نوازش کرد. ************************************* آخرين روشنائی فصل دوازدهم ۵۷ روز تدفين فرا رسيد. برف سنگينی ازشب قبل برزمين نشسته بود. از اوائل صبح هوا بهشدت سرد شده بود. آسمان تقريباً صاف شده بود. خورشيد با شرمندگی چهرهٔ خود را نشان میداد و پرتوی بی رمق خود را برشهرمیافکند. برف شاخههای خشک وعاری از برگ درختان را پوشانده بود. آنها ديگر خود را برهنه احساس نمیکردند. پدران و مادران جوان همراه بچههای خود سرگرم برفبازی بر روی تپههایاطراف قبرستان بودند. صدای خنده و فرياد شادی آنها فضای اطراف را پر کرده بود. روز تدفين بود و آخرين و داع با پتروس جوان. روزی که قرار بود جزئیترين لحظهاش برای هميشه در ذهن مادرش حک شود. اودسيس وآدريانا در مقابل گوری که تازه کنده شده بود ايستاده بودند. جسم بی روحشان درآنجا اِيستاده بود. نمیتوانستند باورکنند. همه چيز درنظرشان مانند يک صحنهٔ فيلمبرداری بود. جرأت اينکه بهخود بقبولانند که تابوتی که درآنجا قرارداشت متعلق به پسرشان بود را، نداشتند. میدانستند که کسی درآن آرميده است، ولی باور نداشتند که پسرشان است. پس برای چه آنجا آمده بودند؟ کشيش جوان يونانی سرگرم خواندن وعظ های تسکين دهنده بود. میدانست که درچنين لحظاتی هيچکس به گفته های او گوش نمیدهد. فرقی برايش نمیکرد. وظيفهٔ خود را انجام میداد، و معتقد بود که وعظهای او از طريق زخمی که اين حادثه در قلبهای آنها بوجود آورده به اعماق آن ره میيابند و تاثير خود را خواهند گذاشت. غم و درد و احساساين دو انسان را کاملاً درک میکرد و معنای غربت و تنهائی و بیکسی را خوب میفهميد. سرنوشت او نيز بنوعی مانند سرگذشت اين دوانسان غم انگيز و آزار دهنده بود. در اتحادشوروی سابق متولد شده بود. پدرش کمونيستی يونانی بود که پس از جنگ داخلی در يونان به شوروی گريخته بود. به مسکو رفته بود و به حزب برادر پناه آورده بود. در آنجا پس از مدت کوتاهی او را به روستای دورافتادهای درقزاقستان که اقامتگاه اغلب کمونيستهای مهاجر يونانی بود، پرت کردند. در آنجا با يک دختر قزاق ازدواج کرد و از او صاحب فرزند پسری شد. مادرعليرغم تمام خطراتی که او را تهديد میکرد و ممکن بود به قيمت جانش تمام شود، پسرک را با آئين مسيحيت تربيت کرد. پدر تمام شب و روز خود را صرف فعاليت جهت حفظ يکپارچگی کمونيستهای يونانی میکرد، کهبالاخره پس از مدت کوتاهی به دوحزب تبديل شدند، و اصلاً توجهی به وضعيت پسرک نداشت . زمان گذشت واوضاع جهان دگرگون شد، از جمله در يونان واتحادشوروی. کمونيستهائی که براثرجنگ داخلی به شوروی گريخته بودند، امکان يافتند تا به کشورشان برگردند. از جمله اولين کسانی که به يونان برگشت، پدر همين کشيش جوان بود. همسرش مرده بود. دست پسرش را گرفت و به يونان برگشت. درابتدا همه بگرمی ازاواستقبال کردند. ولی ديری نپائيد که هيولای بيکاری و فقر حلقومش را فشرد. سيلی واقعيت درطی زندگی سهبارهست و نيستش را ويران و آرمانش را بر باد داده بود. اولينبارشکست درجنگ داخلی، سپس فرار به شوروی و ديدن واقعيت و آخرين بار بازگشت به وطن بود. اين بار ديگر توانائی مقابله را نداشت. نيروئی در چنتهاش نمانده بود. يک روز تفنگ شکاری خود را برداشت و به جنگل رفت. وقتیکه مسافت قابل توجهیاز شهر دور شد، تفنگ را در بين پاهای خود نگهداشت و تنهاش را بگونه ای خم کرد که قلبش درست روی دهانه تفنگ قرار گرفت و سپس ماشه را کشيد. پس از مرگ پدر مادر بزرگ، که او نيز زنی بود عميقاً مذهبی سرپرستی پسر را بعهده گرفت. با هزار فداکاری واز خود گذشتگی و با استفاده از سهميهای که برای دانشجويان خارجی اختصاص داده بودند، موفق شد که به پسرک کمک کند که وارد دانشکدهٔ تئولوژی بشود. در دانشکده او با جوانان زيادی از کشورهای مختلف دنيا از جمله آمريکا وآفريقا آشنا شد که همه برای تحصيل به آن دانشکده وارد شده بودند. در دوران تحصيل متوجه شد که تعداد يونانیهائی که در خارج از يونان زندگی میکنند، کمتر از آنهائی نيست که در يونان مانده اند. وقتیکه تحصيلاتش بپايان رسيد و کشيش شد، تقاضای انجام وظيفه در خارج از کشور کرد که پذيرفته شد. استکهلم اولين محل خدمت او بود. او نيز بهاندازهٔ اين دوانسانی که قرار بود برای روح عزيز از دست رفتهاشان مرثيه بخواند در اين شهر و ديارغريب بود. او نيز به اندازهٔ اين دو انسان در زندگی طعم تلخ
آخرین روشنائی ۵۸
از دست دادن عزيزان خود را چشيده بود. او خوب میفهميد که برای تسلی خاطر اين دوانسان به ماتم نشسته تنها يک کلام وجود دارد. و آن کلامی بود که با تمام وجودش با صدای بلند و با لکنت زبان، نامفهوم از ته دل بر زبان آورد. آدريانا ساکت و آرام ايستاده بود و به روبروی خود خيره شده بود. اودسيس در کناراو ايستاده بود و پلکهايش را بههم میزد. آلينا میگريست، ساموئل در کنار او ايستاده بود و سرش را تا حدی پائين آورده بود، که به نظر میرسيد میخواهد شيرجه برود. لوفگرن راست ايستاده بود و بهسختی نفس میکشيد. تنها همين تعداد برای مراسم تدفين آمده بودند. آدريانا و آلينا حدود چهل کارت پست کرده بودند ولی بنظر میرسيد که مردم سرگرم کارهای مهم تری بودند. يونانیها حتماً به کشورشان رفته بودند تا مراسم سال نو را درآنجا و درکنار خانوادههايشان جشن بگيرند. سوئدی ديگری بهجز لوفگرن نيز نمیشناختند که اوهم آمده بود. صدای پائی از پشت شنيده شد. دو نفر به آرامی نزديک میشدند و از تماس کفشهای آنها با برف صدای خشکی بهگوش میرسيد. کشيش زير چشمی آنها را نگاه کرد. کیکی را درحاليکه چند شاخه گل رُز در دست داشت شناخت . ولی زن سياه پوست ديگری را که در کنار او راه میرفت، نشناخت. او کی بود؟ بقيه با نگاه ازهم پرسيدند که اين دو نفر کی هستند. آلينا غرق تخيلات خود بود گوئی سرگرم ديدن فيلمی جالب و ديدنی بود. دو زن جوان همينکه به آنها نزديک شدند به رسم احترام سرشان را کمی پائين آوردند و با چند قدم فاصله از بقيه که نشان دهندهٔ اين بود که جزء بستگان نزديک متوفی نيستند، ايستادند. کشيش به مرثيهخوانی خود ادامه داد. کیکی هيچ چيز نمیفهميد. ولی از شنيدن آن کلمات که روزگاری پدرش با آن زبان با او حرف میزد، خوشش میآمد. زمانیکه پدر کیکی آنها را ترک کرد، او خيلی کم سن بود. و منطقاً نمیتوانست چيزی از گفتههای پدرش را بهخاطر داشته باشد. ولی واقعيت خلاف اين بود. در درون آن زن دخترک کوچکی زندگی میکرد. و آنچه که کیکی تا آن روز فراموش کرده بود، همين دختر بچه بود، که آن روز از درونش سر برآورده بود. اين دخترک کوچک همه چيز پدرش را به ياد داشت، حتی زبان او را. دخترک کوچکی که کیکی مصرانه وجود آن را در درون خود انکار میکرد. ولی اوهميشه وجود داشت و چون خلائی درنهان خانهٔ قلبش لانه کرده بود واتاقک تهی و تاريکی را می ماند که اوهيچگاه جرأت نکرده بود درب آن را بگشايد و قدم به درون آن بگذارد. گرچه زندگی و سرگذشت او هيچگونه شباهتی بهسرنوشت اين پسرنداشت، ولی ايناحساس بهاو دست داده بود که خود او هم ممکن بود دچار چنين سرانجامی بشود. فکراين پسر يک لحظه رهايش نمیکرد. بعلاوه او پسرخوش قيافهای بود که در زندگی هيچ آزاری به او نرسانده بود. به لحاظ وظيفه ديگر چيزی برای تحقيق نمانده بود. گزارش مرکزآسيب شناسی را چندين بارخوانده بود. گزارش روشن و صريح بود. بر روی جسد هيچ جراحتی يافت نمیشد که حاکی از درگيری با شخص ديگری باشد. ولی در گزارش جزئياتی وجود داشت که کنجکاوی او را برانگيخته بود. دربازرسی که صورت گرفته بود، آثار خون تا زير شيشهٔ جلوی راننده ديده میشد. احتمال داشت که خون براثر فشار پخش شده باشد، ولی پخششدن آن تا اين حد بالا و تا شيشهٔ راننده، منطقی بهنظر نمیرسيد. اين امر بيانگر اين بود که او احتمالاً در آخرين لحظه وقتیکه قطار را ديده که به سرعت بسمت او میآيد، پشيمان شده و تلاش کرده که از جای خود بلند شود، که دير بوده و فرصت نيافته. در يکفيلم سينمائی ديده بود که نوجوانان برای اينکه ثابت کنند که کداميک شجاعترهستند، با يکديگر شرط بندیمیکردند و روی ريلهای قطار میخوابيدند تا قطار به آنها نزديک شود. هرکس که میتوانست مدت بيشتری روی خطهایآهن بماند برنده، و شجاعتر محسوب میشد. شايد او هم در چنين بازی خطرناکی شرکت کرده بود؟ بعيد بنظر میرسيد. چون سن او بيشتر از اينها بود که در چنين بازیهائی شرکت کند. ولی غير ممکن هم نبود. آپلبری که افسر مأمور تحقيق بود، پرونده را بسته بود و درآنعلت مرگ را خودکشی قيد کرده بود. مشغلهٔ او آنقدر زياد بود که هيچگاه وقتش را صرف رسيدگی بهپروندههائی که موضوعشان خودکشی
آخرین روشنائی ۵۹
بود، نمیکرد. پرونده را به او سپرده و گفته بود، چنانچه وقت داری و دلت میخواهد میتوانی پيرامون جزئيات آن تحقيق کنی و ريشهٔ " کثافت"را در بياوری. بکار بردن کلمهٔ "کثافت" تکيه کلام او بود. کیکی برای رفت وآمد بهسرکار خود از مترو استفاده میکرد. تقريباً هرروز از ايستگاه مترو در منطقهٔ رينکبی رد میشد، ولی هرگز به جزئيات آن توجهی نکرده بود. شايد علتش اين بود که درآن ايستگاه خرابکاری زيادی صورت نمیگرفت. اينبار با هدفی ديگر وارد زير زمين ايستگاه شد. همهٔجزئيات ايستگاه را از نظرگذراند و بهخاطرسپرد. ستونهای ايستگاه و رنگشان، عکس پرندگانی را که روی ديوارهای سکویايستگاه نقاشی شده بودند، بخاطر سپرد. وقتی خوب دقت کرد، متوجه شد که سمت پرواز همه پرندگانی که نقاشی شده بسمت جنوب است. آيا پتروس نيز قبل از اينکه از سکو پائين برود و روی ريل بخوابد به اين پرندگان نگاه کرده بود؟ بهرانندهٔ مترو که پس از حادثه آنشب يکهفته مرخصی داده بودند تا بتواند روحيهٔ خود را باز يابد و از شُوک حاصله از تصادف بيرون بيايد، تلفن کرد. موميناچومهای پس از اينکه تلفن هفت بار زنگ زد، گوشی را برداشت. سرگرم استحمام پسرش درحمام بود و نمیخواست که او را در وان حمام تنها بگذارد. شکنندگی زندگی برای اين دختر جوان اهل لواندا امر تازه ای نبود. همهٔاعضای شانزده نفری خانوادهاش را در طی جنگ داخلی که از چند سال پيش درکشورش براه افتاده بود، قصابی کرده بودند. او تنها باز ماندهٔ خانواده بود. يک ميسيونر مسيحی او را نجات داده بود. مسيحی بود و بمدرسهٔ مسيحيان میرفت که چنين اتفاقی افتاد. ميسيونر مزبور موفق شد او را که در آن هنگام يازده سال بيش نداشت، به سوئد بياورد. در سوئد انجمن خيريه بريتانيائیها که وابسته به کليسا بود، سرپرستی او را بعهده گرفته بود. در مدتی کوتاه موفق شده بود که زبان سوئدی را بخوبی ياد بگيرد. و تازه سيکل اول دبيرستان را تمام کرده بود که بهاتفاق چند تن از دوستان همسن خود بهشهر گوتنبرگ سفر کرد که بهديدن کنسرت مايکل جکسون برود. اين سفر بزرگترين تجربهٔ زندگی او شد. دراين شهرغريب با بادهای شديد و خيابانهای عريضش که از بام تا شام جوانان با لباسهای عجيب وغريب در آنها پرسه میزنند، بود که معنای واقعی موفقيت در کار و هنر را فهميد. دراين شهر بود که برای اولين بار از هنگامی که به سوئد آمده بود، خنديد. مردم گوتنبرگ، مردمی خوش برخورد هستند که با صدای بلند و رک حرف میزنند. نه مانند مردم استکهلم که غُرغُرو هستند و از ته دماغ حرف میزنند. حدود قبل ازظهر بود که به اتفاق دوستانش بطرف تاسيسات ورزشی اريک بری براه افتادند. اين تاسيسات که تاريخچهای درخشان در ورزش داشت، مدتها بود که ارزش اصلی خود را از دست داده و مکانی جهت برگزاری کنسرت خوانندههای موزيک راک تبديل شده بود. آنها با اين اميد که در جلوی سن جای مناسبی گير بياورند چند ساعت زودتر آمده بودند. معهذا مشاهده کردند که هزاران جوان در آنجا ازدحام کرده اند. راه را بسته بودند و نردههای فلزی در اطراف درهای ورودی قرار داده بودند. ماموران انتظامی درهمه جا ديده میشدند و هليکوپترها در بالای سرجمعيت درحال پرواز بودند. تمام منطقه اطراف را بازسازی کرده بودند و با کمک اتاقکهای چوبی و فلزی آن را تبديل به يک بازار مکاره کرده بودند، که خِرت و پِرتهای متنوعی از تیشرت گرفته تا ميمون پارچهای میفروختند. مومينا يک بلوز خريد صد و پنجاه کرون. داخل استاديوم شدند و در زير گرمای آفتاب به انتظار مايکل جکسون نشستند. بالاخره مايکل جکسون و ارکسترهمراهش روی سن با شکوهی که برای آنها برپا شده بود، ظاهرشدند. با ورود آنها ازدحام شدت يافت و صدای جيغ و فرياد بالا گرفت. تو گوئی که همه درانتظار يک اشاره پنهانی بودند که بحرکت درآيند. جمعيت بهجلو هجوم آورد. مومينا نيز با فشار جمعيت مانند برگ خشکی بجلو رانده شد و دوستانش را گم کرد. فشار جمعيت زياد بود، نفسش بند آمده بود و وحشت کرده بود. جيغ میکشيد و کمک میخواست. در همين موقع بود که يکی از نگهبانان متوجه او شد و به کمکش شتافت و با تلاش بسيارتوانست او را از آن ازدحام بيرون کشيده واز روی نرده بهجای امنی در پشت سن منتقل کند. سرنوشت درآنجا درانتظارش بود. بناگاه جوانی که حدوداً بيست ساله بود در مقابل او ظاهر شد. سياه پوست نبود، ولی سفيد هم نبود. نفسش بند آمد احساس کرد که او را می شناسد. دلش خواست
آخرین روشنائی ۶۰
که آن جوان او را ببيند. ولی درعين حال مُظطرب بود، از اينکه او را ببيند. فايده ای نداشت. متوجه حضوراو شده بود. روی او خم شد و از او خواست که همانجا بماند. گروه ارکسترقرار بود بعد از پايان کنسرت، يک پارتی خصوصی ترتيب بدهند. که اوهم میتوانست درآن شرکت کند. همآنجا ماند. و در پارتی ارکستر مايکل جکسون شرکت کرد. واقعاً جشن باشکوهی بود. تعداد بسيار زيادی درآن جشن حضورداشتند. غير از مايکل جکسون همهٔ اعضاء ارکستر در آنجا حضور داشتند. مشروب زيادی نوشيدند. هرنوع دود نيز موجود بود و خيلیها نيز مشغول دود کردن بودند. او هم مانند بقيه، هر نوشيدنی که به او تعارف کردند، نوشيد و هر چه که بهش دادند، کشيد. حسابی احساس خوشحالی و خوشبختی میکرد. چيز بيشتری بيادش نمیآمد. صبح روز بعد وقتیکه از خواب بيدار شد، خود را در اتاق هتل بزرگی يافت، در کنار آن مرد جوان که نه اسمش را میدانست و نه بياد میآورد که چيزی در مورد خودش به او گفته باشد. جلوی پنجرهٔ بزرگ اتاق رفت. اتاق درارتفاع بسيار بلندی قرارداشت. معلوم بود که در بالاترين طبقهٔ يک هتل است. شهر در زير پايش گسترده بود. آفتاب به شيشههای پنجرهٔ مقابل می تابيد، و انعکاس روشنائی آن برچهره و پيکرعريان او متمرکز شده بود، تو گوئی که او را بههمه نشان میداد. وحشت کرده بود. چه کار کرده بود؟ آرام و بی صدا در حاليکه روی پنجههای پا راه میرفت بهحمام رفت. سرش سنگين بود و دهانش خشک وبد مزه بود. دهانش را شست و لباسش را بتن کرد وبهاتاق برگشت، در آنجا شواليهٔ او با دهان نيمه باز در خوابی سنگين فرو رفته بود. بهصورتش نگاه کرد، اثری اززيبائی شب گذشته درآن نيافت. مومينا از هتل بيرون رفت. هنگام خروج از درهتل سنگينی نگاه دربان هتل را که با حالتی طعنه آميز، در حاليکه زهرخندی برلب داشت، احساس کرد. آب دهانش را قورت داد. طعم تلخ آن را احساس کرد. قدم به خيابان، که از درخشش آفتاب صبحگاهی کاملاً روشن بود، گذاشت. نمیدانست که در کجاست. نگاهی به بالا کرد و تنها اسم هتل را بهخاطرسپرد، و سپس از عابرين آدرس ايستگاه راه آهن را پرسيد. تقريبا تنها درخيابان وسيع اونی که درهمه جای آن آثار جشن شب قبل ديده میشد، قدم برمیداشت. سرتاسر خيابان انباشته از بطری و قوطیهای خالی کوکاکولا و آبجو و نيز ليوانهای يکبارمصرف بود. مثل اينکه همه اهالی شهر در جشن شرکت کرده بودند. آيا او هم واقعاً در جشن شرکت کرده بود؟ هر قدم که بر میداشت ترديد او بيشتر میشد. کفشهايش پايش را میزد. در رحم و زهدانش احساس سوزش شديدی میکرد، گريهاش گرفته بود. بالاخره به ايستگاه راهآهن رسيد. روی نيمکت نشست و منتظر دوستانش شد. خاطرهٔ اين ساعات کشنده را هيچگاه از ياد نبرد. آنچه که از گوتنبرگ در خاطرش نقش بست، صبحی روشن وآفتابی، تنها و سرگردان درخيابانی وسيع بود. سالها بعد او از گوتنبرگ بعنوان شهری ياد خواهد کرد که در آنجا آرزوهايش برباد رفت و مدفون شد. سه ماه بعد پزشک به او اطلاع داد که بار داراست. فقط شانزده سال داشت. پزشک به او پيشنهاد کورتاژ داد. نپذيرفت. در زندگی باندازهٔ کافی مرگ عزيزان خود را ديده بود، بيش از اين قادر نبود. میخواست بچه را نگه دارد. و اين کار را کرد. صاحب پسری شد که مسئولين مددکاری اجتماعی سرپرستی نوزاد را بعهده گرفتند. تنها سه سال بعد که توانست کاری، در ابتدا بعنوان نگهبان خطوط راه آهن و سپس بعنوان رانندهٔ مترو و نيز آپارتمانی مجزا برای خود دست و پا کند، توانست سرپرستی پسرش را بعهدهٔ بگيرد. ناراضی نبود. پسرک حالا پنج ساله بود، و هر وقت به او نگاه میکرد لبخند برلبانش نقش میبست. پس از آن واقعه با هيچ مرد ديگری آشنا نشد. شب سال نو رانندهٔ آخرين سرويس مترو بود. خسته بود، ولی خوشحال ازاينکه پس از پايان کار بهخانه پيش پسرش برمیگشت. شبهائی که تا دير کار میکرد، پسرش را پيش دختری میگذاشت که از او مواظبت کند، و روزها هم پسرک را به مهد کودک میبرد. مسير بين ايستگاههای تنستا و رينکبی را کمی با سرعت بيش از معمول خود میراند. در ايستگاه تنستا يک گروه از جوانان درهای مترو را نگه داشته و از بسته شدن آنها جلوگيری کرده بودند، بهمين دليل
آخرین روشنائی ۶۱
کمی تاخير داشت و بهخاطر جبران آن به سرعت خود اضافه کرده بود. درحال حرکت متوجه سايهای شد که تلاش کرد از روی ريل بلند شود، و حتی احساس کرد که شيئی را زير گرفت. در يک لحظه با خود گفت: " فراموش کن، چيزمهمی نبود." حتی تصميم گرفت که فکرش را نکند، مثل اينکه اصلاً هيچ چيز اتفاق نيافتاده است. چرا؟ دقيقاً همين سئوال بود که کیکی بمحض ملاقات با او مطرح کرد. چرا آن شب پس از پايان کار گزارشی دراين مورد نداده بود؟ چگونه میتوانست برایاين دختر جوان سوئدی توضيح بدهد که میترسيد؟ چطور میتوانست به او بفهماند که دلش نمیخواست با پليسدرگيرشود؟ برايش دشواربود، ونمیتوانست چنين توضيحی را بدهد. بنابراين خيلی ساده پاسخ داد که متوجه هيچ چيزنشده. کیکی با نارضايتی سئوال را ادامه نداد. هدف او از ملاقات با مومينا بازپرسی از او نبود، بلکه بيشترهدفش روشن شدن قضيه و آنچه که اتفاق افتاده، بود. آنها تقريباً درهمسايگی هم زندگی میکردند. مومينا توانسته بود که يک آپارتمان دواتاقه دريکی از مجموعه ساختمانهای نوسازی که کیکی هم در آنجا زندگی میکرد، کرايه کند. کرايهاش برای او سنگين بود، ولی کمک هزينهٔ مسکن که به او تعلق میگرفت تا حدی از سنگينی کرايه میکاست. در اتاق نشيمن نشستند. مومينا او را به چای آفريقائی خوش طعمی که از فروشگاه "مرکزچای" که صاحبش يک هندی بود و درهمان نزديکی قرارداشت، دعوت کرد. از اين فروشگاه تنها به اين خاطر که همه نوع چای داشت، خريد نمیکرد. بلکه بيشتربه اين خاطر که از کارکنان آنجا خوشش می آمد. او همواره میديد که آنها چگونه با چای مانند يک موجود زنده و با احتياط برخورد میکنند، و از اين عمل آنها خوشش میآمد. مادر بزرگش بيادش میآمد. او نيزهمينطور با ملاحظه و مهربان بود، با همين دقت و ظرافت طبيعی . مادر بزرگ او هيچ وقت در مصرف چای ريخت و پاش نمیکرد. وقتیکه میخواست چای درست کند، برگهای چای را با نوک انگشتان دستش با دقت میگرفت و در قوری میريخت، هرگز با قاشق چای نمی ريخت . عاشق دستهای مادر بزرگش بود. پسرش سرگرم تلويزيون وديدن برنامهٔ کودک بود، و اصلاً توجهی به حضورمهمان نداشت . کیکی احساس کرد که در آنجا کار ديگری ندارد. ولی با اين حال دلش میخواست که کمی بيشتر درآنجا بنشيند. چرا؟ خودش هم نمیدانست. چيزی بين پسرک و آن مادر جوان میديد که مجذوب آن شده بود. بخاطر اينکه صحبت را کش بدهد، خاکسپاری پتروس را مطرح کرد. مومينا دريک لحظه تصميم گرفت که به مراسم کفن و دفن برود. اين کمترين کاری بود که از دستش بر میآمد. کیکی گرچه در ابتدا مردد بود ولی تصميم گرفت که او هم برود. بدين ترتيب بود که آن دو زن جوان در کنار ساير مهمانان ايستاده بودند و به سخنان کشيشی که به زبانی بيگانه سخن میگفت که حتی يک کلمه از آن را متوجه نمیشدند گوش میدادند. آنها درمراسم خاکسپاری جوانی شرکت کرده بودند که کمترين قرابتی با آنها نداشت . معهذا شرکت آنها درآن مراسم معقول و درست بود. کیکی همانگونه که ايستاده بود، نگاهش بهمرد جوانی افتاد، که کمیعقب ترازآنها، تنها ايستاده بود. او کی بود؟ جائی او را ديده بود. تصميم گرفت که پيگيری کند و بداند که او کيست . ولی زود بود و وقت لازم داشت. چند لحظهای گذشت. و لحظهٔ سرازير کردن تابوت در گور فرا رسيد. کیکی احساس کرد که اشک از چشمانش جاريست و پلکهايش خيساست. اصلاً دوست نداشت که روزی او را بهخاک بسپارند. وصيت کرده بود که او را بسوزانند و خاکسترش را با باد به چهار گوشه جهان بفرستند. چشمانش را بست، تصميم داشت تا پايان گرفتن آن عمل آنها را باز نکند، ولی صدای ضجهای او را تکان داد. گوئی ماده گرگی زوزه میکشيد. آدريانا با چشمان خونبارش جيغ میکشيد و میخواست تا خود نيز همراه تابوت به گور برود. اودسيس با تمام نيرو درتلاش بود تا جلویاو را بگيرد. ساير شرکت کنندگان در مراسم نيز بکمک او شتافتند آدريانا چون پلنگی زخم خورده تقلا میکرد و جيغ میکشيد و کلماتی را به زبانی تکرار میکرد که روزی پدر کیکی وقتی که او خيلی کوچک بود، با آن زبان با او صحبت کرده بود. يک کلمه از فريادهای آن مادر زخم خورده، چون نيشتری داغ بر قلبش نشست و تمام سلولهای آن را سوزاند.
آخرین روشنائی ۶۲
آن واژهٔ دلنواز به گوشش آشنا بود. بيادش آورد و معنی آنرا فهميد. عزيزم فرزندم، عزيزم فرزندم ... ****************************
آخرين روشنائی فصل سيزدهم ۶۳
اودسيس فکر میکرد که با گذشت زمان حال روحی آدريانا بهبود خواهد يافت و بقولی خاک سرد، ماتم گرم را تسکين خواهد داد. ولی چنين نشد. پس ازروز خاکسپاری آدريانا سکوت کرده بود، بندرت کلمهای برزبانش جاری میشد. درتمام طول روز حيران نشسته بود، و تنها يک تصوير و يک صحنه در جلوی چشمانش مجسم میشد. تابوت عزيزش در جلو چشمانش ظاهر میشد که با طناب درگور سرازيرمیشد. اين زندگی و روحش بود که بخاک میسپردند. پس ازآنروز ديگر مردهای متحرک بود. و تنها جسمش بود که در اين دنيا وجود داشت. تلاش کرد تا شايد بتواند بسرکار برگردد. نتوانست. تمرکز حواس نداشت. بمحض اينکه مشغول کارمیشد، تابوت پسرش درحال فرو رفتن درگور، و خاک قهوهای رنگی که قراربود او را بپوشاند در نظرش مجسم میشد، و نفسش بند میآمد. تنها يکبار برای مدت کوتاهی از لاک خود بيرون آمد. و آن وقتی بود که آندرياس والانيس ازآتن زنگ زد تا به آنها تسليت بگويد. آدريانا از شنيدن صدای آندرياس روحيهاش تغييرکرد و برای مدت کوتاهی خوشحال شد. ولی اين تغيير لحظهای بود و ديری نپائيد که تابوت پسر مجدداً در مقابل چشمانش ظاهر شد. جان از تنش خارج شده بود. اودسيس به او توصيه میکرد که نزد پزشک برود. قبول نمیکرد. پزشک چکار میتوانست بکند؟ زندگی به او ظلم کرده بود، وهيچ پزشکی نمیتوانست آنراعلاج کند. بعلاوه او اصلاً دلش نمیخواست که پزشک سوئدی او را ببيند. نه بدليل مشکل زبان، چرا که زبان سوئدی را بخوبی حرف میزد. بلکه بيشتربه اين خاطر که معتقد بود، کسی که او را نمی فهمد و درک نمی کند چگونه میتواند دردش را درمان کند؟ بيش از بيست سال بود که در سوئد زندگی میکرد، ولی ارتباط او با سوئدیها در طی اين مدت کاملاً سطحی واتفاقی بود. دوست سوئدی نداشت. و هر وقت هم که لوفگرن مهمان آنها بود، بندرت چند کلمه بين آنها رد و بدل میشد. و خدا شاهد است که لوفگرن هم هيچ تلاشی نمیکرد که چند کلامی با او صحبت کند. چطور توانسته اين همه سال به اين شکل زندگی کند؟ چطور؟ مقصر کی بود؟ و آيا اساساً میشد کسی را مقصر دانست؟ آيا تنهائی و بيکسی نتيجه بلاواسطهٔ شکل زندگی او بود؟ انسان مهاجر تنها در کشور ميزبان بيگانه نيست، بلکه در درجهٔ اول در درون خود و با وجود خود بيگانه است. انسان مهاجر انسان ديگريست. انسان قبلی نيست. انسان بيگانهايست که جدا از وجود و هستی واقعی اش زندگی درغربت را آغاز میکند. و خود او، هستی حقيقیاش درکنُجی درنهانخانهٔ جانش آنچه را که براو میگذرد، به تماشا نشسته است. آدريانا هيچکس را مقصرنمیدانست، و دليلی هم برای اين کار نداشت. پسراو با دست خود جان خود را گرفته بود. او خود را مقصرمیدانست. او حتی اودسيس را نيز سر زنش نمیکرد. او نيزمشکلات خود را داشت. بنابراين همهٔ گناهان را خود بگردن گرفته بود. درک احساسات وافکار پسرش را وظيفهٔ خود میدانست. و خود را بخاطر قصور در اينکار نکوهش میکرد. اين اوبود که میبايست راه را برای زندگی پسرش هموار میکرد. احساس تلخ شکست درانجام اين وظيفه گريبانش را گرفته بود. احساس قصور و کوتاهی عذابش میداد، و چون دُملی چرکين برمغز رنج کشيده اش سنگينی میکرد و تنها تصويرتابوت پسر و سنگينی احساس گناه بود که درذهنش باقی مانده بود، نه چيز ديگری. هر روز که میگذشت نحيف تر و لاغرتر میشد. در موهای سياهش تارهای خاکستری پيدا شدند و پس از مدتی بخش زيادی از موهايش سفيد شدند. آدريانا که روزگاری چابک و تند از جائی بجائی میرفت و "پاهايش بالداشت"، قدمهايش سنگين وسنگينتر میشد، آرام و خسته با گردنی فروافتاده و چشمانی بی روح قدم برمیداشت. اودسيس مستأصل شده بود و نمیدانست که چکارکند. غم وغصهٔ اين زن چنان سنگين بود و چنان ذهن او را مشغول کرده بود، که خودش برای غصه خوردن وقتی نمیيافت. به او پيشنهاد کرد که برای مدتی به يونان سفرکند. قبول کرد و بليط هم تهيه شد، ولی درآخرين لحظه نظرشعوض شد. او نمیخواست به روستای محل زندگيشان برگردد. در آنجا کاری نداشت. برگردد آنجا که چی، که چه بگويد؟ او که روزگاری به خدا و کليسا اعتقاد داشت، ديگر تمايلی بهرفتن به کليسا جهت تسلی خاطر نيز از خود نشان نمیداد. پس از روز خاکسپاری ديگرهيچگاه به کليسا نرفت. کشيش که او را میشناخت و از تقوا و
آخرین روشنائی ۶۴
پرهيزگاری اوآگاه بود، تلفن کرد و حال او را پرسيد. از او سئوال کرد که چرا به کليسا نمی رود، با اکراه پاسخ داد. کشيش در مقابل تقاضا کرد که خودش به ديدن اوبيايد. اودسيس تعارف کرد که با ماشين او را بياورد، قبول نکرد و ازايستگاه مرکزیمترو در مرکز شهر قطار صحرای آفريقا را سوار و بطرف خانهٔ آنها براه افتاد. دلش میخواست مانند همان پدر روحانی که وظيفهٔ آموزش و هدايت آنها را بعهده داشت، زندگی کند. و بهمين دليل متروی صحرای آفريقا را سوار شد. هنوز او کشيش جوانی بود. يکبار در سمينار کليساهای سوئد شرکت کرده بود. درآن سميناراُسقف اعظم درطی سخنرانی خود از وضعيت رُمانهای نسل جديد سوئد انتقاد کرده بود. ویاعتقاد داشت که نويسندگان جوان سوئد بدليل اينکه ديگرمتروسوار نمیشوند، از واقعيتهای زندگی فاصله گرفتهاند و نمیتوانند رُمانهای خوبی بنويسند. او با مترو به رينکبی رفت. وقتیکه به آنجا رسيد فهميد که منظوراُسقف چه بوده. آنجا سوئد نبود. بنظرش رسيد که به کشوری ديگر سفرکرده است. مردمی که دراطراف او در حرکت بودند بندرت سوئدی حرف میزدند. زندگی در رينکبی که درحومهٔ شهراستکهلم واقع بود، بگونهای ديگر بود. در ميدان رينکبی هر جنسی ازهرگوشهٔ دنيا يافت میشد. ميدان زنده بود، انسانها پر انرژی بودند و اين انرژی را حتی در هوای آنجا نيز میشد حس کرد. آن بيگانگی و فاصلهای که مردم در ساير نقاط شهر با يکديگر داشتند، در آنجا ديده نمیشد. مردم بيشتر با هم قاطی بودند. چند دقيقهای در ميدان توقف کرد و به مردمی که درحال رفت و آمد بودند، نگاه کرد. درهمين موقع اتومبيل بزرگ سياهی را ديد که از باريکه راه بين ساختمانهای بلند بطرف ميدان در حرکت بود. بنظر میرسيد که رانندهٔ اتومبيل اهميتی به ممنوع بودن عبور و مرور وسائل نقليه در آن مسير نمی داد. تا مرکز ميدان راند و درآنجا اتومبيل خود را پارک کرد و از ماشين پياده شد. بلافاصله تعدادی از جوانان دور او جمع شدند، مانند گوسفندانی که دور چوپانی که میخواهد به آنهاآ ب وعلوفه بدهد، او را دوره کردند. کشيش که آدم زياد خوشبينی نبود، با ديدن راننده اتومبيل اولين برداشتش اين بود که شخص فوق حتما آدم خلافکاريست و يا اينکه فروشندهٔ مواد مخدراست. کت وشلوارشيک واطو کشيده اش، موهای روغن زده واحترام غير متعارفی که جوانان برايش قائل بودند، برقضاوت او صحه میگذاشت . با خود انديشيد: "اينه اون واقعيت زندگی که اسقف میگفت ! " ولی قضاوت اونادرست بود. آنچه را که ديده بود با عصبانيت برای اودسيس وآدريانا تعريف کرد. آنها خندهاشان گرفت. اودسيس برای او توضيح داد که آن راننده جوان آدم خلافکاری نيست، بلکه يک سياستمدارمحلی کُرد است که سياست را همانگونه که هست، پيش میبرد و با کسانی که او را انتخاب کرده اند به اين طريق تماس میگيرد. اودسيس از او پرسيد : اويک مرسدس بنز سياه، اس. ای۳۰۰ با قفل مرکزی الکترونيکی داشت، مگر نه؟ با توضيحات و نشاني هائی که اودسيس به کشيش داد، قانع شد و قبول کرد که تنها سوارمتروشدن برای سفربه دنيای واقعيت کافی نيست . بحث را عوض کرد و به موضوعی پرداخت که به بخاطر آن به آنجا آمده بود. اودسيس بدنبال کار خود به آشپزخانه رفت. آدريانا ساکت در مقابل کشيش نشسته بود. کشيش مدتی به او نگاه کرد. چه میتوانست باين زن بگويد؟ اين زن رنجور هيچگونه شباهتی به آنکه قبلاً ديده بود و می شناخت نداشت. او آمادگی روبرو شدن با زنی افسرده وماتم زده را داشت . قبلاً نيز با چنين مواردی برخورد کرده بود. ولی اين بارآنچه که در مقابل خود میديد بگونهای دگر بود. ماتم و رنج چنان تاثير شوم خود را بر چهرهٔ اين مادر داغديده حک کرده بود که او درمقابلش شرمنده و خجول شده بود و کلامی نمی توانست برزبان بياورد. تسلی خاطر، دلداری؟ دلداری چه معنی میدهد؟ کشيش در مقابل آنهمه غم و مصبيت ناتوان شده بود و نمیدانست که چه بگويد و چکار کند؟ اين زن را دلداری بدهد تا از بارغمش بکاهد، يا ياد عزيز از دست رفته اش را در خاطر او زنده کند ؟ کدام يک؟ دستهايش را صليب کرد و بردستهای آن زن گذاشت. اين حداکثر کاری بود که در آن لحظه قادر به انجام آن بود. در اين لحظه اودسيس به اتاق بازگشت و آنها را در حاليکه در مقابل هم نشسته و دستهای يکديگر را در دست داشتند، ديد. کمبود زنش را در درون خود احساس کرد. دلش میخواست که درآن لحظه او
آخرین روشنائی ۶۵
جای کشيش بود. آرزو کرد که ايکاش او هم میتوانست مانند اين مرد دستهای او را دردستهای خود بگيرد. آدريانا بعد از روز خاکسپاری ديگر هيچ تمايلی نسبت به او از خود نشان نمیداد. شبها در کنار او دراز میکشيد و بهرشکل ممکن و با اشاره و علامت دادن سعی میکرد که به او بفهماند که خواهان اوست و او را میخواهد. ولی او تمايلی نشان نمی داد. در گوشهٔ تخت همآنجا که هرشب میخوابيد، با حالتی قوز کرده مانند جنينی در رحم مادر باقی میماند و تا صبح تکان نمیخورد. دريائی از فاصله بيناشان ايجاد شده بود، و او توانائی گذراز اين دريا را نداشت. در کنارش دراز میکشيد، ولی گوئی هفت آسمان با او فاصله داشت. غريبهای در شهریغريب. مانند دو غريبه درکنار هم دراز میکشيدند. ماتم آنها را بهم نزديک نکرد، بلکه فاصله بيناشان ايجاد کرده بود. آدريانا ديگر برای او آن درياچهٔکوچک زيبائی را میماند که شنا کردن درآن ممنوع بود. عشق ممنوع او شده بود. از سرکشی غريزهٔ جنسیاش در آن هنگامهٔ ماتم که کانون خانوادگیش به ويرانهای تبديل شده بود، عصبانی و از خود خجالت میکشيد. خلائی که در جان ايجاد شده بود از تن فرمانبرداری بيشتری را طلب میکرد. تن بايد پيرو جان باشد. ويرانی جان میطلبيد که غريزه جنسیاش که لجوجانه در جستجو و انتظار نوازشهای زنانه و ارضاء شدن بود، فلج و از کار افتاده باشد. ولی چنين نبود. گاهی سفير خيالش بسوی کارين پرواز میکرد و او را به يادش می آورد. اين سرکشی خيال او را بيشتر شرمنده میکرد. حقيقت اين بود که از همان صبح روز آخری که در آن کلبهٔ تابستانی با تن و روح کارين نرد عشق باخت و غرق لذت شد و سپس او را ترک کرد، دلش پيش او بود. همان کلبهای که يخهای ضخيم و سخت اطرافش درگرمای جگرسوز آهی که از دلهای اين دوعاشق دلخسته بيرون آمد، ذوب شد. بيست وسه سال گذشته بود. آيا کارين درطی اين همه سال يکبار به او فکرکرده بود؟ حالا بايد سی و نُه ساله باشد. روز تولد کارين را بخاطر داشت، چون مصادف با شورش مردم يونان برعليه سلطهٔ ترکها بود. او را ترک کرد چون راه ديگری نبود. چند هفته بعد پسرش متولد شد. کارت پستالی ازاو درمحل کارش دريافت کرده بود که درآن نوشته بود:" دلم برايت تنگ شده. " چيز ديگری ننوشته بود. جواب کارتش را نداد. با اين فکر که عشقشان شامل مرور زمان شود. ولی زمان و گذشت آن، او را بهجلو نبرد، بلکه بعقب کشاند. گرچه نه پيش او، حداقل به ياد او! شبهائی که نمیتوانست بخوابد، لباس میپوشيد و در باريکه راههای مَتروکه بين ساختمانهای بلند بهقدم زدن می پرداخت. انبوهی از افکار و خاطرات گوناگون به ذهنش هجوم می آوردند، بجز يک فکر، يک خاطره که مهمتر از همه بود، از انديشيدن به آن گريز و وحشت داشت. پسر مُرده بود. هيچچيز نمیتوانست او را برگرداند. روايتی است که می گويند: برزمينی که خون جوان برآن ريخته شود، شقايق میرويد. ولی در اينجا، این باريکه راههای متروکهٔ بين ساختمانهای بلند را آسفالت کرده اند، آنجا شقايق نمیروئيد . آنجا هيچچيز نمی روئيد! گلهایش بوئی نداشتند. و اگرهم گلی میروئيد برايش بيگانه بود. هيچ چيز دراين کشور نمیتوانست موجب تسلی خاطرش باشد، اشياء، حوادث و زيبائیها درقلبش پژواکی نداشتند، و اگرهم داشتند چنان ضعيف و بی رمق بودند که احساس نمی کرد. در چنين لحظاتی خود را با جامعه وهرآنچه که در پيرامونش بود، بيگانه احساس میکرد. با پناه بردن بهخاطرات گذشته، تلاش میکرد تا درد خود را تسکين دهد. خاطراتی که حالا ديگر در خاطر و ذهنش به اسطورههایافتخارآفرينی که به آنها میباليد، تغيير شکل داده بودند. نه درحال تسلی می يافت و نه بهآينده اميدیداشت . وجه تمايزاو با سوئدیها در همين جا بود. دو فرهنگ و دو کنش در روياروئی باغم. سوئدیها برای غلبه برغم وغصهٔ خود، بندناف زمان حال و گذشته را قطع میکنند. و بهمين دليل بود که لوفگرن برای خلاصی خود از درد و حرمان بی وفائی همسرش خانه اش را به آتش کشيد. ولی او برعکس برای تسلی خاطر خود و دست يافتن به آرامش خيال به گذشته پناه میبرد. شايد بهتر بود او نيز همين کار را میکرد.
*********************************
آخرين روشنائی فصل چهاردهم ۶۶
روحيهٔ آدريانا روز به روز بدتر میشد. پس از ملاقات با کشيش دلبستگیاش به زندگی هر روز کمتر میشد. بسيار کم اشتها شده بود وعملاً نه غذائی میخورد، ونه بجز در موارد بسيار ضروری، کلامی برزبان می آورد. بر لبهايش لبخندی تلخ ديده میشد، که اودسيس از درک علت آن عاجز بود. بارها از او علت آن را پرسيده بود، ولی هر بار با سر پاسخی نا مفهوم به او داده بود و او را بنوعی دست بسر کرده بود. چگونه میتوانست احساسش را هنگام ملاقات با کشيش، و آن لحظاتی که او دستهايش را در دست گرفته بود، برايش توضيح دهد؟ آدريانا چگونه میتوانست آن احساسی را که درلحظهٔ ملاقات با کشيش و براثر حرکت مأيوسانهٔ اودسيس درمقابل غم و ماتم او به او دست داده بود، برايش توضيح بدهد. حرکتی که درنهايت درماندگی از او سرزده بود و ناخواسته به او فهمانده بود که از دست او کاری ساخته نيست . حرکتی که در وجودش خلائی به وسعت آسمانها ايجاد کرده بود. کشيش جوانی که آنشب دستان او را بگرمی دردستان خود گرفت، انسان مهربانی بود. تنها همين محبت و صميميت او بود که برای لحظهای تسلی بخش روح دردمند او شده بود. آدريانا در آنشب پی برد که کشيش هيچ چيز نيست ، بجز يک مرد مهربان و فاقد هرگونه ويژگی آسمانی، و از دست او نيزهيچ کار خاصی بر نمیآيد. ومتأسف بود که چرا بايد مرگ پسرش باعث شود که اين نکته ساده را دريابد. همين انديشه بود که همواره چون لبخندی تلخ برلبانش نقش می بست. اودسيس از درک اين نکته عاجز بود، عليرغم اينکه درحرف اعتقادی به کشيش نداشت . تنها کسیکه آدريانا را درک میکرد، ساموئل بود. او نيز هنگام ترک کاترينا دچار همين در ماندگی شده بود. و زمانیکه مايا او را رها کرده بود، گرفتار چنين يأس وحرمانی شده بود. لبخند او حاصل مرگ اعتقادش بخدا و در واقع مرگ خدا در درونش بود. انسانی که اعتقادش را از دست میدهد، اينگونه به تلخی میخندد. لبخندی از روی يأس. لبخند تهی شدن از درون . او بخوبی میفهميد که آدريانا تا زمانی که خدای خود و يا هرمعبود ديگری که بتواند جای خدای او را پر کند را، باز نيابد، بهبود نخواهد يافت. ساموئل و آلينا خيلی به اوکمک میکردند. درهمسايگی آنها زندگی میکردند و تقريباً همه روزه از آنجا رد میشدند. آلينا در گذشته نيز زياد بهخانهٔ آنها رفت وآمد میکرد. حالا ديگر مانند دخترآنها شده بود. گرچه حرف چندانی برای گفتن نداشتند، معهذا ساعتها درکنار آدريانامی نشست . ازنشستن درکناراو لذت میبرد. بعضی وقتها امکان میيافت تا به اتاق معشوق از دست رفتهاش برود و بهوسائل اونگاه کند. کاپ قهرمانی او در دوميدانی، که درمنطقه به مقام نخست رسيده بود. چوب بازی هاکی او ، ادُکلنی که خودش درعيد کريسمس به او هديه کرده بود. در چنين لحظاتی بغض به سينه اش فشار میآورد و از خود بی خود میشد، ضربان قلبش شدت میگرفت و در جای خود ميخکوب میشد. برزمين مینشست و از ته دل ضجه میکشيد و میگريست . يکروز آدريانا يک پاکت نسبتاً بزرگ به او داد. با عجله محتويات درون پاکت را از نظر گذراند. در بين آنها عکسهائی را که با هم گرفته بودند و نيز نامههائی را که خودش برای پتروس نوشته بود، يافت . لرزه بر اندامش افتاد، تنش يخ بست . پاکت را با عجله بست. همانشب بعد از شام، وقتیکه پدرش روی مبل راحتی خود لم داده بود و مشغول خواندن روزنامه بود، آلينا آرام به اتاق خود رفت و در را پشت سرخود بست. اين حرکت او کمی غيرعادی بود، واز نظر تيزبين ساموئل دورنماند. متوجه رفتارش شد و آنرا بخاطرسپرد، بدون اينکه قصد پی گيری علت آنرا داشته باشد. گرچه دخترش را با دقت زياد تربيت کرده بود، و کاملاً به او اعتماد داشت، معهذا نسبت به هر حرکت او کنجکاو و حساس بود. آلينا روی تخت نشست و با کنترل ضبط خود را روشن کرد. صدای دلنشين ماريا کالاس درفضای اتاق پيچيد. اين سی دی را پتروس بمناسبت عيدکريسمس به اوهديه کرده بود. پتروس میدانست که آلينا صدای ماريا کالاس را و بويژه ترانه " دنيای استريزه " او را دوست دارد. تصنيفی که درآن ماريا کالاس با صدای زيبای خود میخواند، انسانها دردنيایامروز براثر اظطراب وشتاب می ميرند. آلينا نيز صدای خوبی داشت، ولی علاقه چندانی بخواندن نداشت. دلش میخواست بالرين شود. سه ساله بود که تمرين باله را پيش بالرين معروف الن راسچ شروع کرد، و چهار سال بعد توانست وارد مدرسهٔ باله پروانههای
آخرین روشنائی ۶۷
رقصان بشود. ساموئل هر روز قبل از اينکه سرکار برود، او را به مدرسه میرساند. سيزده ساله بود که عاشق الکساندر که دوسال از خودش بزرگتر بود و درمدرسه آنها درس میخواند، شد. او هرگز متوجه وجود آلينا وعلاقهاش بخود نشد. فرزند يک خانوادهٔ مهاجر يوگسلاو بود، که دريک روز زيبا درقرعه کشی لاتاری چهار مليون کرون برنده شدند و بکشور خود بازگشتند. بازگشت الکساندر نيز برای او دردناک بود، و يادش کماکان چون زخمی کهنه در پستوی قلبش نهفته بود. آلينا بيشترعشق الکساندر را میخواست، تا تن و وجود او را. هيچوقت از نزديک همديگر را ملاقات نکردند، تنها يکبار. و آن زمانی بود که کلاس الکساندر خود را آمادهٔ نمايش میکرد و مجبوربودندآخرين تمرين قبل از نمايش را انجام بدهند. يکنفر در گروه غائب بود. و آن دختری بود که رقصندهٔ مقابل الکساندر بود. در چنين مواردی معمولاً از کلاسهای پائين دختری را صدا میزدند که جای فرد غائب را پرکند. آنروز قرعه بنام آلينا افتاد . حضورآلينای زيبا درآن جمع برایاو هديهای آسمانی بود. از طرف جمع بهخاطر زيبائی و ظرافتش هم مورد نفرت و درعين حال تمجيد قرار گرفت . هديهٔ آسمانی تنها پنجاه دقيقه بود. الکساندر درتمام آن پنجاه دقيقه تمرين، با او و درکناراو بود. در عين رقص او را روی دستها بلند میکرد، خود را بسمت او خم میکرد، و درمقابل او بزانومیافتاد و با چشمانی گداخته به او نگاه میکرد. وقتیکه تمرين تمام شد، با متانت درمقابل او تعظيم و از او تشکر کرد و پی کار خود رفت. گوئی که آلينا هرگز برايش وجود خارجی نداشت. همان شب آلينا در دفتر خاطرات خود نوشت، که هرگزعاشق کس ديگری بجزاو نخواهد شد. ولی غافل از اينکه درهمان نزديکی خانهاشان پسری زندگی میکرد که اولين کسی خواهد بود که دستان او را لمس خواهد کرد و مشتاقانه از او طلب عشق خواهد کرد. چند لحظهای به موزيک گوش داد و سپس پاکت را باز کرد. به عکسها خيره شد. عکسهائیکه سرشار از شادی و نشاط و سرزندگی بودند. از ديدن آنها به گريه افتاد. بهچهرهٔ خويش درعکسها نگاه کرد و خود را خوشبخت و زيبا يافت. افسوس خورد و احساس کرد که هيچگاه اين خوشبختی و زيبائی را مجدداً باز نخواهد يافت. پس از آن بخواندن نامههائی مشغول شد که خودش برای او نوشته بود. از خواندن نامهها منقلب شد. از بی پروائیاش درنوشتن متعجب شد. از خدا آرزو کرد که آدريانا آنها را نخوانده باشد. گرچه تقريباً مطمئن بود. صدای مارياکالاس چون زمزمهٔ نسيم تابستان فضای اتاق را پوشانده بود. تصنيفی از نورما را با صدای دلنشين خود میخواند. تصنيف بجائی رسيد که نورما درفراق عشق از دست رفته اش مرثيه میخواند و صدايش اوج میگرفت ." بیتو، تهی ازعشق" بغضگلويش را فشرد، و ديگر نتوانست تحمل کند. گريان اتاق را ترک کرد و بهطرف پدرش دويد. بابا ، کی اين درد تموم ميشه؟ ساموئل روی مبل راحتیاش خود را جابجا کرد و جائی برای او در کنار خود باز کرد. آلينا نالان در کنار پدرش خزيد. شانههای دخترش را گرفت و او را مدتی درآغوش گرفت تا تشنج بدنش فروکش کرد و آرام شد، و سپس از جای خود برخاست و به آشپزخانه رفت. آب برای چای جوشاند و سپس برگهای خوش عطر چای را با چای کوهی مخلوط کرد و در قوری ريخت و روی آن آب جوش ريخت . عطرخوش چای که فضای آشپزخانه را پر کرده بود، برای لحظهای او را از خود بی خود کرد، و به دنيای خاطرات گذشته کشاند. پس از سالها مجدداً خاطرهٔ مايا عاری از هرگونه دل تنگی درخيالش زنده شد. مدتها بود که يادش نيز به ذهنش خطور نکرده بود. بنظرمیرسيد که همهٔ زندگيش درگذشته رها شده بود. قوری را روی کتری گذاشت تا چای دم بکشد و سپس دو ليوان زيبا را از چای پرکرد. آلينا کماکان در مبل راحتی پدر مانند پرنده ای تير خورده کز کرده بود. واقعاً پرندهی زخم خوردهای بود. نه تنها عشقش را از دست داده بود، بلکه رويای بالرين شدنش نيز برباد رفته بود. مفصلهای زانوهايش دچار نوعی تورم مُزمن شده بودند. درآغاز بيماری پزشک معالجش او را مجبور به يک ماه استراحت کرد. پس از يک ماه مجدداً به سالن باله جهت از سرگيری تمرينات خود بازگشت . زانوها يک هفتهای دوام آوردند، ولی پس از يک هفته درد مجدداً با شدت بيشتری بازگشت. يکسال را بههمين ترتيب، کج دار ومريز سپری کرد. يکهفته تمرين، دوهفته استراحت و درد شديد پا، تا بالاخره پزشک مدرسه مجبور شد تصميم نهائی را گرفته و به
آخرین روشنائی ۶۸
او ابلاغ کند. او ديگر با وضعيتی که داشت نمیتوانست بهتمرين باله ادامه بدهد. پاهايش توانائی تمرينات شديد را نداشتند. مدرسه باله را ترک کرد و جهت ادامهٔ تحصيل درمدرسهٔ رينکبی ثبت نام کرد. و در راه اين مدرسه بود که يکروز که با دوچرخه عازم خانه بود، پسرکی سد راهش شد. هفده ساله بود. اندام محکم وظريفش بقدر کافی رشد يافته بودند که بتوانند سنگينی پسری نونزده ساله را که دارای چشمانی درشت و قهوهای بود و بهمان زبانی تکلم میکرد که پدرش حرف میزد را تحمل کند. آلينا زبان يونانی را ياد نگرفته بود. ساموئل معتقد بود که دخترش قبل از هرچيز به زبان سوئدی نياز دارد. تنها زمانی به يونان و زبان يونانی علاقمند شد که با پتروس آشنا شد و برای اولين بار به يونان سرزمين پدریش سفر کرد. آيا او دو باره عاشق خواهد شد؟ و اگر عاشق کسی بشود، میتواند او را به اندازهٔ پتروس دوست داشته باشد؟
پدرش باسينی و ليوانهای چایاز آشپزخانه برگشت. يک ليوان چای به آلينا داد و يکی خودش برداشت. منتظر ماند تا چای نوشيدند. آلينا قبل از چای از او پرسيده بود که آيا غم از دست دادن پتروس تمامی دارد، حالا تصميم داشت که پاسخ او را بدهد. بنابراين آرام شروع به صحبت کرد: غصه ماندگارنيست. زمان غم را کهنه میکند و آرام آرام فراموش میشود. گرچه درد آوراست و زمان میطلبد ولی شدنی است. آلينا سکوت کرده بود و هيچ چيز نگفت. روبروی هم نشسته بودند. شب دربيرون پنجره سايهٔ سياه خود را گسترده بود، هوا چند درجهای سردتر شده بود. کمتر اتفاق میافتد که دو نفرهمديگر را به يک اندازه دوست داشته باشند. هميشه کفهٔ ترازو در يک طرف سنگينتر است، عليرغم اينکه هيچکس از عمق عشق معشوق خود خبر ندارد. ساموئل به دختر خود که در مبل مقابل او بخواب رفته بود خيره شده بود. از دست او چه کاری ساخته بود؟ چکار میتوانست بکند تا از درد وغم او اندکی بکاهد؟ عملاً هيچ کاری بجز درکنارش بودن و تنها رهايش نکردن از دستش برنمیآمد. همدلی با او و تنها رهايش نکردن در تسکين دردهايش به او کمک میکرد. ولی کافی نبود. او به کمک بيشتری نياز داشت. شايد وجود مايا میتوانست در اين شرايط مؤثرتر باشد! سالها بود که از او خبری نداشت. آيا هيچوقت به دخترش فکر کرده بود؟ آيا به خود او فکر کرده بود؟ هيچ چيز نمیدانست، و هيچ اطلاعی هم از او نداشت. آيا هنوز با آن بالرين روس زندگی میکرد؟ يکبار اتفاقی برنامهای ازآن بالرين روسی را درتلويزيون ديد. در آن برنامه بود که ناگهان تصويری از مايا را ديد. سرش گيج رفت. عجيب بود. هيچ تغيير نکرده بود، با همان شادابی و سرزندگی زمانی بود که او را ترک کرده بود. آيا دوری از فرزندش هيچ تاثير و تغييری دراو ايجاد نکرده بود؟ آيا دخترش بيادش نمیآمد؟ نه. مسلماً او هيچوقت بفکر دخترش نبود، چرا که در چهرهاش هيچگونه چين و چروکی ديده نمیشد. هرچين چهره نشان ازغم و خاطرهای دارد. چهرهٔ مايا عاری از چين و چروک بود. ديدن چهرهٔ مايا در آنشب دردش را تازه کرد. درد کهنهای که درتمام ذرات وجودش لانه کرده بود. مگر میتوانست فراموش کند! درزندگی پردردش هيچکس مانند مايا او را تحقير نکرده بود. اما در مورد دخترش مساله بگونهای ديگربود. خودش هم بدرستی نمی دانست چه آرزوئی داشت. آيا دلش میخواست که آلينا ياد و خاطرهای از مادر داشته باشد، يا بکلی او را فراموش کند؟ مستأصل بود. از جايش برخاست. با احتياط دخترش را از روی مبل بلند کرد و به اتاقش برد. سمفونی ماريا کالاس دوباره شروع بخواندن کرده بود. وقتی آلينا را روی تخت خواباند صدای مارياکالاس يکبار ديگر در فضای اتاق طنين انداخته بود:" بی تو، تهی ازعشق " ضبط را خاموش کرد و از اتاق بيرون رفت. بی خوابی بسرش زده بود. علت نخوابيدن او تنها فکر دخترش و ياد مايا نبود، بلکه احساس ديگری نيز مزيد برعلت شده بود. احساس غريبی که جرأت نمیکرد نامی برآن بگذارد. اين احساس که سرنوشت و زندگيش بر اساس يک سوء تفاهم تاريخی که حدود دو هزارسال قبل پيش آمده بود، رقم خورده بود. حسابی پکر شده بود. بغض خفتهای که بهقدمت هزاران سال بود، در سينهاش سر برافراشته و خفهاش میکرد. عليرغم ميلش، گريهاش گرفته بود، و برای جلوگيری از جاری شدن اشکش تلاش میکرد
آخرین روشنائی ۶۹
چشمهايش را باز نگه دارد. در مراسم خاکسپاری آن زن آفريقائی را ديده بود. زن با وقاری بنظرمیرسيد. رفتارش متين و بیآلايش بود. در پستوی ضميرش احساس میکرد که ا ين زن میتواند مناسب حال او باشد. شايد دليل اصلیاش وضعيت اجتماعی او بود. و يا شايد احساس میکرد که اين زن ديگر نمیتواند او را تحقير کند. بقولی سرِِ افراشته باران کمتری میخورد. سنبهٔ پُر زور، ميخ توش فرو نمیره. از نحوهٔ قضاوت و برخورد خودش به آن زن در پيش وجدان خود شرمنده شد. اين رفتار درست همان رفتاری بود که ديگران با خود او داشتند. يعنی قبل از اينکه به شخصيت و خود او توجه کنند، نژاد و مذهب او را معيار برخورد و قضاوت خود قرارمیدادند. دلش نمیخواست که به او بهديدهٔ تحقير نگاه کند و او را زنی سياه از قارهٔ آفريقا با تمام پيشداوریهای ناشايستی که نسبت به مردم آفريقا و سياهپوستان رايج بود، ببيند. گرچه غيرممکن بود، ولی بهر حال تلاش میکرد تا او را همانگونه که بود، ببيند. يک زن جوان. زن جوانی که حداقل موجوديت و سيمايش آلوده به ننگ جهود بودن، آنگونه که به ناروا از دوهزار سال پيش رايج شده بود، نبود. تا شايد او نيز همانگونه به او بنگرد، که بود. در مراسم خاکسپاری برای لحظه ای نگاهش با نگاه آن زن برخورد کرده بود و آرام با لبخند به او سلام داده بود. او نيز با لبخند پاسخ او را داده بود. درخانهٔ اودسيس و آدريانا نيز آن دو زن حضورداشتند. در آنجا فرصت يافت تا با او بيشترآشنا و مختصری صحبت کند. ديگر میدانست که کجا زندگی میکند. و تقريباً ساير اطلاعاتی را که جهت يافتنش نياز داشت، بدست آورده بود. آيا شهامت پيشقدم شدن را داشت؟ در حاليکه تصوير و رويای لطيف آن زن ذهنش را انباشته بود، روی تخت خود دراز کشيد. *******************************
اودسيس وآدريانا درآشپزخانه نشسته بودند. تلفن زنگ میزد، طنين زنگ تلفن اينبارمتفاوت بهگوش میرسيد. پژواک صدا دهشتناک بود. هيچکدام ازآنها رغبتی به برداشتن گوشی تلفن از خود نشان نمیداد. بهيکديگر نگاه کردند، گوئی ازهم می پرسيدند که کدامشان اينبار بايد گوشی را بردارد؟ کداميک توان اينکار را داشت؟ باوری قديمی ازدرون به آنهاهشدارمیداد، هرحادثهای بندرت بهتنهائی اتفاق میافتد. تلفن را بحال خود رها کردند. ديگر تحمل شنيدن اخبارناراحت کننده و بعلاوه حوصله گفتگوهای تلفنی و تبريکات متقابل و بی معنی سالنو را نداشتند. ولی زندگی قانون خود را دارد و بايد ادامه داشته باشد. زنگ تلفن يکبار ديگر بهصدا درآمد. اودسيس از جای خود بلند شد . با کمال تعجب متوجه شد که پايش بخواب رفته . چه مدت بود که آنها درهمان حالت نشسته بودند؟ پا و تن خود را با دست ماساژداد. و بالاخره وقتیکه خواست گوشی تلفن را بردارد صدای زنگ قطع شده بود. با صدائی نه چندان بلند، بعضاً برای خود و شايد هم برای آدريانا با خود گفت : "حتما لوفگرن بود." لوفگرن معمولاً هرساله صبح روز اول سال نو زنگ میزد. سه سال از متارکهٔ او وهمسرش میگذشت. ماجرا از اين قراربود که آنها تعطيلات تابستان به يونان سفر کرده بودند. لوفگرن که يازده ماه ازسال را درگير تعمير ماشين بود، هرساله چهارهفته تعطيلات تابستانی خود را صرف قايق تفريحیاش میکرد. آن سال او قايق نداشت . موتور قايقش که مدل ولوو پنتا بود، براثر کهنگی بيش از حد فرسوده شده بود و توانائی مالی کافی نداشت تا موتور نوی برایآن خريداری کند. چند بار او و اودسيس در مورد امکان تعمير موتور قايقش با يکديگر صحبت کرده بودند ولی هربار به اين نتيجه رسيده بودند که عمر موتوربسرآمده و ديگر قابل تعميرنيست. موتورها نيز مانند انسان هستند، پيرمیشوند و میميرند. آن موتور فرسودهٔ ولوو نيز بيش از بيست سال وفادارانه بهاو خدمت کرده بود. بنابراين اين حق او بود که ديگر آرام به خواب ابدی فرو رود. لوفگرن پس ازمشورت با همسرش، تصميم گرفتند که به يونان سفرکنند. اين اولين سفراو به يونان بود. پس از بازگشت چندان خاطرهٔ خوشی برای تعريف کردن از آنجا نداشت . بهنظراو هوايش گرم بود، غذايش چرب بود و مردمش گستاخ و فضول بودند. با چند سوئدی ديگر که قايقی بادبانی وخدمهاش را کرايه کرده بودند، شريک شدند و بهراه افتادند. و درهمين سفر بود که زندگیاش متلاشی شد. همسرش با درماندگی دلباختهٔ ناخدای کشتی شد. او يونانی جوانی بود که درحدود سی وپنج سال سن داشت و استاد هرنوع حقه بازی و فريبکاری موجود در روی زمين بود. در فريفتن زنان ميانسال و بادهای سرسخت دريا و کلی حقههای ظاهرفريب ديگر مهارت داشت . لوفگرن با چشمان خود همه چيز را میديد، و شاهد از دست رفتن همسرش بود، ولی کارینمی توانست بکند. سکوت اختيارکرده بود و اميدوار بود که با پايان سفر همه چيز تمام شود. ولی اشتباه کرده بود. بعد از اينکه تعطيلات آنها تمام شد، همسرشُ يک هفته ديگر دريونان ماند. و بعد يک هفته ديگر و در هفتهٔ سوم نامهای دريافت کرد که زنش از او تقاضای طلاق کرده بود. وازاو خواسته بود که ويلايشان را که در منطقهٔ سگل تروپ بود و با عشق و رنج آن را خريداری و تعمير کرده بودند، بهفروشد و سهم او را هرچه زودتر برايش بهفرستد تا او مبلغ حاصله را بههمراه معشوق جديدش صرف سرمايه گذاری جهت خريداری يک کشتی بزرگتر بهنمايد. لوفگرن يکه خورد ولی به روی خود نياورد وعکس العمل شديد نشان نداد، بسيار خونسرد با مسئله برخورد کرد. هيچکاری نکرد، نشست و چندين بارنامه را با دقت خواند. وقتیکه مضمون نامه راعميقاً درک کرد و فهميد که چه اتفاقی برايش افتاده، رفت پائين و از داخل گاراژ بشکهٔ بنزين را آورد و آن را روی بخش زيادیازخانه پاشيد وکبريت کشيد. ويلای قديمی درعرض يک ربع گُر گرفت و فرو ريخت . يکربع درست مدت زمان لازمی بود تا ماشينهای آتش نشانی بهتوانند خود را به محل حريق برسانند. وقتیکه آنها رسيدند ديگرديربود. تنها کاری که می توانستند انجام بهدهند، فرونشاندن آتش و جلوگيری از گسترش آن و نيز دلداری لوفگرن بود. او برای آنها توضيح داده بود که در زيرزمين درگاراژ سرگرم لحيم کاری بود که ناگهان بشکه بنزين آتش گرفت. از اين توضيح همه خوشحال بودند، و بيش ازهمه شرکت بيمه که از پرداخت هرگونه غرامت
آخرین روشنائی ۳۹
بهخاطر نگهداری بنزين درگاراژ و لحيم کاری لوفگرن درآنجا معاف میشد و بنابراين لوفگرن نه پولی بابت ويلا دريافت میکرد و نه دچار درد سر و مشکلات ناشی از تحقيقات پليس و شرکت بيمه بود. تنها اين همسرش بود که خيلی ناراحت شده بود و معتقد بود که اوعمداً خانه را به آتش کشيده و شکايت کرد. ولی شکايتش راه به جائی نبرد . تنها اودسيس حقيقت را میدانست ، و او نيز سکوت کرد. پس از سوختن خانه اودسيس همکار خود را که جائی برای زندگی کردن نداشت، دعوت کرد که بهخانهٔ آنها نقل مکان کند. و تا زمانیکه آپارتمانی گيرش نيامده، با آنها زندگی کند. لوفگرن با سپاس گزاری فراوان قبول کرد. و پس از آن آنها دوست صميمی دوجان در يک قالب شدند. و يا بقول آدريانا که بشوخی میگفت : آنها مانند کون وشورت بودند، که البته معلوم نبود کدام شورت است و کداميک کون . اين واقعه درزمانی اتفاق افتاد که اودسيس تقريبأديگر اکثر دوستان يونانیاش را از دست داده بود وتنها بود. در دورهٔ ديکتاتورینظامی خانهاشان اغلب مملو از مهمان بود. غذائی ازهرآنچه که دريخچال موجود بود سرهم میکردند و میخوردند. آن زمان، زمان بحثهای سياسی طولانی بود. سرود میخوانند و میرقصيدند. اکثريت قاطع يونانیهای مهاجردرمبارزه برعليه ديکتاتوری نظامی شرکت داشتند. دورهٔ فعاليت سخت وخستگی ناپذيربود. نشريه چاپ میکردند و تظاهرات و جلسات سخنرانی افشاگرانه سازماندهی میکردند. يکبارآنها با هواپيما به ايسلند مسافرت کردند. مسافت آنقدر زياد بود، که يکيونانی عامی تصورپيمودن چنين مسافتی درزندگی، هرگز به ذهنش خطورنمی کرد. درآن دوره آندرياس رهبر بلامنازع آنها بود. وقتیکه درفرودگاه کفلاويک ازهواپيما پياده شدند، متوجه شدند که آنجا يکی از پايگاههای نظامیآمريکاست. سيمهای خاردار، ودستورالعملهای کارهمه بزبان انگليسی بود. هرکدام از آنها حدا قل صد وهشتاد وپنج سانتيمترقدش بود. آنها که خود ازساکنين سواحل مديترانه بودند وعمدتاً مردان قد بلندی نبودند با ديدن سربازان بلند بالای آمريکائی متعجب شده بودند. با اجتناب ازدرگيری ب اپليس و با اصرار زياد خلاصه خود را به ساختمانی که کنفرانس ناتو درآنجا برگزارمیشد، رساندند. ولی در جلوساختمان فعالين ضد فاشيسم ايسلندی وهمچنين پليس قبل ازآنها در آنجا حاضربودند و با يکديگر درگير شده بودند. آنها نيز به درگيری با پليس کشيده شدند، جوانان ايسلندی که از کله سياههای خارجی دل خوشی نداشتند، به کمک پليس شتافتند و درگيری شدت بيشتری يافت . پسازمدتی درگيری با پليس همه مدافعان دمکراسی در يک ساختمان بزرگ درآن نزديکی موضع گرفتند. پليس و مدافعان ناتو که خيلی هم پرخاشجو بودند، آنها را محاصره کردند. و با پرتاب سنگ تمام شيشه های ساختمان راشکستند. محاصرهٔ ساختمان درتمام طول شب ادامه داشت . و آنها عملاً درآنجا زندانی بودند. آندرياس تنها کسی بود که تجربه زندانی شدن و درگيری با پليس را داشت . اودرتمام طول شب خونسرد بود و با بيان خاطرات خود از زندان و قرارگاههای مختلف درجزيره ميکرونيسوس آنها را سرگرم کرد. اودسيس ترسيده بود. طرفهای صبح ديگرطاقت نياورد. آرام ازساختمان گريخت و بيرون رفت. پس ازمدتی پرسه زدن خود را درقبرستان رکياويک يافت که درختهای سوزنیاش حال وهوای يونان را درذهن او زنده کرد. مدتی طولانی درآنجا نشست وسپس قدم زنان بسمت ساحل دريا رفت. در آنجا مردان و زنان ماهيگيری را که آثارسوز سرما و باد دريا برچهرهاشان صدها چين وچروک ريز حکاکی کرده بود، مشاهده کرد که ازصيد شبانه برمیگشتند. يکی از آنها تلاش کرد که با او بهزبان انگليسی صحبت کند. ولی اوانگليسی نمیدانست وتنها با حرکت سربه سئولات او پاسخ داد و از آنجا دورشد. دزدانه از خيابانهای اطراف بهساختمان محل سکونتاشان نزديک شد. آرام شده بود و تشويشش برطرف گشته بود. ازخود پرسيد : من دراينجا چکارمیکنم ؟ اينمنم که دراين خيابانها قدم میزنم ؟ اين لحظات ازخود بی خود شدن و بخود آمدن را هيچگاه درزندگيش فراموش نکرد. وقتیکه بهساختمان برگشت محاصره تمام شده بود و يونانیها به شهررفته بودند. درآنجا گزارشگران راديو و تلويزيون آنها را محاصره کرده بودند و با آنها مصاحبه میکردند. يک زن گزارشگرچنان شيفتهٔ آندرياس شده بود که در تمام طول چهار روزی که درآنجا بودند، لحظهایاو را تنها نمیگذاشت. رابطهٔ آن زن وآندرياس موضوع بحث وشوخی يونانیهای جوانتر گروه شده بود. برای آندرياس دست گرفته بودند. او بهجز زبان يونانی هيچ زبان ديگری را نمیتوانست صحبت کند. و برای درک و فهم سخنان تمجيد آميزآن زن بلند بالای گزارشگر نياز به مترجم داشت . هيچکس برداشت غلطی از رابطهٔ
آخرین روشنائی ۴۰
آن زن با آندرياس نمی کرد. وآندرياس نيزمتقابلاً رفتاری متين وسنجيده داشت . بازو در بازو با آن زن قدم میزد وهرازگاهی به اومیگفت : "ببين" و چيزی را نشان میداد... اين تنها کلمه ای بود که او بزبان سوئدیبلد بود. درگروه آنها دانشجوی جوانی بود که شيفتهٔ ادبيات بود، ومدعی بود که تعدادی از کتابهای يک نويسنده ايسلندی را خوانده است . آن جوان با هرايسلندی که ملاقات میکرد آدرس محل زندگی نويسندهٔ فوق را از او می پرسيد. تا بلاخره کسی پيدا شد و دلش به حال او سوخت و برايش توضيح داد که اساساً نويسندهٔ فوق دريکی از روستاهای اطراف شهر زندگی میکند نه ريکياويک . مرد جوان ول کن قضيه نبود. بلاخره موتورسيکلت کوچکی از دوست آندرياس قرض گرفت و براه افتاد. خلاصه اينکه وقتیکه پس از ساعتها موتورسواری به آنجا رسيد با دوسگ عظيم الجثه عصبانی روبرو شد، که بهنظر او بسيارخشن تراز پليس ايسلند بودند. جاه طلبی و تحقيقات ادبی او به شکست انجاميد و تنها خاطرهای برای تعريف کردن ازآن باقی ماند. اودسيس دلش برای آن دوره تنگ میشد. آندرياس به يونان بازگشته بود. درسالهای اول گاهگاهی تلفنی تماسی میگرفت، ولی بتدريج تماسها کمتر و مکالمات بی مايه ترشد تا بالاخره قطع گرديد. روش زندگی آرام آرام تغييرکرده بود. تظاهرات ومتينگهای خيابانی به تماشای دستجمعی مسابقات فوتبال باشگاههای انگليس و ايتاليا که از تلويزيون پخش میشد، تبديل شده بود. شرط بندی میکردند و هرکس کوپن شرط بندی خود را دردست داشت. گاهگاهی نيزشرکتی تشکيل میداند و جمعی شرط بندی میکردند. اتفاق میافتاد که يکی از آنها مبلغ قابل توجهی برنده میشد وبدرستی بدون معطلی پول را برمیداشت و بهيونان برمیگشت. اودسيس گاهگاهی از خود سئوال میکرد، چرا؟ آيا اينها پس از اين همه سال زندگی درسوئد نتوانستهاند ذرهای به سوئد علاقه مند شوند وسوئد را دوست داشته باشند؟ آيا هيچ دلبستگی بهاين کشور پيدا نکردهاند؟ سوئد چهعيبی داشت که مانع دلبستگی آنها میشد؟ شايد عيب از سوئد نبود؟ مهاجرت درروستای محل زندگيش سابقهٔطولانی داشت . مردم تجربيات زيادیازسفر بهکشورهای مختلف تعريف میکردند. ازهرخانوادهای حداقل يکنفربهيکی از نقاط دوردست جهان مهاجرت کرده بود. خود او تعداد زيادیازاين مهاجرين را قبل ازاينکه به سوئد بيايد، ملاقات کرده، و با آنها بحث و گفتگو کرده بود. بنظرمیرسيد مشکلات آنها مانند مشکلاتی که مهاجرين درسوئد با آن درگير بودند، نبود. هرگزنشنيده بود که آنها مرتب راجع به اينکه فرزندانشان يونانی يا مثلاً آمريکائی بمانند و يا اينکه انگليسی ياد بگيرند يا نه، حرف بزنند. آنهاهيچگاه با عرض حال جهتايجاد مدارس و يا آرامگاههای يونانی با هزينه دولتی به وزارتخانههای مربوطه مراجعه نکرده بودند. آنها تمام نيرو و همت خود را بکار میگرفتند تا از امکانات کشورميزبان استفاده کنند، آن را بشناسند، به تابعيت آن کشوردربيايند تا شايستگی خود را نشان بدهند. نه مانند سوئد که يونانیها میخواهند يونانی بمانند و ترکها ترک. آنها میخواهند تمام حقوق و مزايائی را که يک شهروند سوئدیازآنها برخورداراست ، را داشته باشند، بدون اينکه خود ذرهای وظيفه و يا مسئوليتی را متقبل شوند. از سوی ديگر، چرا سوئدیها هيچگونه مخالفتی با اين مسائل نمیکنند؟ چرا آنها سکوت میکنند؟ چرا صدها زن مهاجر زود رس خود را بازنشسته میکنند وهيچکس سئوال نمیکند که چرا؟ چه بازی و سياستی درجريان بود که او آنرا نمیفهميد؟ اين همه متخصصين و صاحب نظرانی که معتقدند ياد گرفتن زبان مادری برای کودکان و جوانان مهمتراززبان سوئديست ، از کجا پيدا شدند؟ خانه و وطن اين بچه ها کجاست؟ آن کشوری که تنها مانند خواب ورويائی درمخيلهٔ تاريک پدران ومادرانشان وجود دارد ، وطن آنهاست يا آنجائی که متولد شده اند، دوستانشان هستند، و يا برای اولين باراحساسات عاشقانه اشان شکفته؟ کجا؟ پسرش زبان يونانی را از صحبت کردن با والدين ومسافرتهای سالانه همراه مادرش به يونان ياد گرفت . آيا اينها برای ياد گرفتن زبان مادری کافی نبود؟ عليرغم اينها پسرک کمترين علاقهای بهزندگی در يونان نداشت ومصراً دلش میخواست که درسوئد زندگی کند. درسوئد بود که او میبايست در بازارکار با جوانان سوئدی رقابت کند. امکان داشت که او بخواهد با يک دختر سوئدی ازدواج کند. و
آخرین روشنائی ۴۱
مسلماً همسر آيندهٔ او نمی توانست مريم باکره باشد. اودسيس هميشه درگيرچنين سئولات بی پاسخی بود، و با گذشت زمان و کم شدن رابطه اش با دوستان قديمی اش ايزوله و تنها شد. با کليسا ميانهٔ خوبی نداشت و به کليسا نمیرفت . تنظيم رابطه با خدا و کليسا بهعهدهٔ آدريانا بود. درتنهائی خود سرگردان بود و تنها دلخوشیاش پسرش بود. همهسرگرمیهای گذشته را که با دوستان قديمیاش داشت ، حال با پسرش مشترکاً انجام میدادند. با هم به ديدن مسابقات فوتبال میرفتند، ورق بازی میکردند و وقتیکه غم و اندوه درسينه اش تلنبار میشد، دو نفری آهنگهای سوزناک يونانی میخواندند. زمانی که اودسيس وطنش را ترک کرده بود، خيلی چيزها را درآنجا رها کرده بود و با خود وسائل چندانی برنداشته بود. ولی آلت موسيقی خود را يعنی بوزکی را فراموش نکرده بود و آنرا با خود آورده بود. در روزهای اول زندگی درسوئد، در آن ساعتهای طولانی و تنهائی، اين سازش بود که تنها دلخوشی اش بود. نواختن ساز تنها موجب تسلی خاطراو نبود، بلکه رفقای همراهش نيز از شنيدن صدای دلنشين ساز او لذت میبردند. در شبهای بیکسی وتنهائی دوراو جمع میشدند و به نوای ساز او گوش میدادند. اودسيس نواختن ساز را از همان دوران کودکی به پسرش آموخت. انگشتان کوچک و ظريف او بهدشواری میتوانست تا بلندترين قسمت گردن ساز برسد و آن را بهصدا در بياورد. ولی ديری نپائيد که همه پی بردند که پسرک توانائی نواختن استادانه ساز را دارد، و حتی میتوانست بهتر از پدرش بنوازد. تا حدی که دوستانش او را اذيت میکردند و به شوخی میگفتند، بيشتر دلشان میخواهد پسر ساز بزند تا پدر. ولی واقعيت خلاف اين بود. نواختن استادانهٔ بوزوکی قبل ازمهارت دربصدا درآوردن تارهای آن نياز به شور و شوق وغم درونی داشت، که از جان مايه میگرفت و نوای آن را دلنشين وغمگنانه میکرد. و اين عنصری بود که پسردرنواختن فاقد آن بود و پدر سرشار از آن . بدون اين عنصر صدای بوزوکی تنها جيغی آزار دهنده بيش نبود. اودسيس با پسرش و برای پسرش زنده بود. حالا پسرازدست رفته بود و تنها لوقگرن وموتورهای ماشين برايش باقی مانده بودند. آدريانا را نيز داشت، ولی درهمين مدت کوتاه دريافته بود که آدريانا نيز آن آدريانای گذشته نيست. درمقابلش نشسته بود و به چهرهاش نگاه میکرد. چهره ای که دوست داشت وسالها بهآن عشق ورزيده بود. او را میديد که هرلحظه پيرتر و پيرتر میشود. و در کمتراز چند ساعت بيش از ده سال پير شده بود. درد و رنج اين زن مرزی نداشت . *********************************
آخرين روشنائی فصل نهم ۴۲ آدريانا نمیخواست که پسرش دربينغريبهها و در يک گورستان بيگانه مانند يک قبرسی سرگردان دفن شود. درعين حال اواز روبرو شدن وملاقات با خانواده اش و بويژه مادرشهراس داشت . آخراو به آن پيرزن چه میتوانست بگويد؟ زنی که درطی يک جنگ جهانی و يک جنگ داخلی توانسته بود چهارفرزند خود را بزرگ کند بدون اينکه کوچکترين آسيبی به آنها وارد شود. چگونه میتوانست برايش توضيح بدهد که تنها پسرش خودکشی کرده؟ چهره درمانده و مأيوس مادرش هنگامی که او را ترک میکرد، بيادشآمد. چهارفرزند بزرگ کرده بود و همه او را ترک کرده بودند. پسربزرگش دراستراليا ، ديگری درآلمان وسومی درارتش بود که مدام از جائی بهجائی ديگرمنتقل میشد. آدريانا تنها دختراو بود. دلش بهاين خوش بود که دوران پيری را درکنار دخترش وهمراه نوههای دختريش سپریکند. میگريست و با زاری والتماس سعی میکرد تا آدريانای عاشق را از رفتن با اودسيس منصرف کند. به او زار میزد و میگفت که بزودی او را فراموش خواهد کرد و قطعاً شوهربهتری نصيبش خواهد شد. تو دختر بخشدار منطقه هستی! کبوتربا کبوتر، باز با باز . با ذکر ضرب المثلهایعاميانه سعی میکرد تا او را از رفتن منصرف کند. التماس میکرد و با هقهق گريه میگفت: "دخترم، شورت ابريشمی برازندهٔ باسن قشنگه! بگذر و نرو." سرنوشت صوفيا را بيادش میآورد. "آخر عاقبت تو هم مثل آخرعاقبت صوفيا ميشه ." صوفيا که اوهم دختر بخشدار منطقهٔ همجوار بود، به غط دلباخته آرايشگر دهشان که مردی غريبه بود شده بود. مردم محل همه میدانستند که سرنوشت چنينعشقی چيزی بهجز تلخی و ناکامی نخواهد بود. و تنها خاطرهای دردناک از آن بياد خواهد ماند که مادران درنغمههای سوزناک شبانه خود از آن ياد خواهند کرد. پدر موافق خواسته دخترش نبود. و ننگ خود میدانست که تنها دخترش با مردی ازدواج کند که تنها وظيفهاش درتمام طول عمردست و پنجه نرم کردن با تارهای موی اين وآن باشد. درمقابل صوفيا در عشق خود مصمم بود. يکشب هنگامیکه باران شديدی می باريد، از پنجره اتاق و از راه بالکن خانه گريخت و به استقبال سرنوشتی که خود انتخاب کرده بود شتافت. مرد آرايشگر در خانه تنها نشسته بود و در خلوت خود ورق بازی میکرد، که صوفيا خيس چون موش آبکشيده در را بصدا در آورد. بعدها او برای کسانی که او را سرزنش میکردند، توضيح داد: " من چکار میتوانستم بکنم؟ نه تنها يک درخما جهيزيه به همراهش نياورده بود، بلکه تنها با يکدست لباس خيس آمده بود. چکارمیشد کرد؟ " آنشب او تا صبح دخترک را درآغوش خود گرم کرد. و ديگرکاری از دست پدر ساخته نبود. چرا که او در مقابل عملی انجام شده قرارگرفته بود. ازدواج آنها ناموفق بود. آرايشگر که جهيزيهای دريافت نکرده بود پس ازمدتی از دخترک نگون بخت خسته شد، او را با شکمی برآمده به خانه پدر باز پس فرستاد. خانوادهاش او را با اين شرط پذيرفتند، که تنها درخانه بماند و درانظارمردم ظاهر نشود. چرا که او لکهٔ ننگی بر دامان خانوادهاش بود . يک روزصبح او را در حاليکه خود را با کمربند پدر از سقف حلق آويز کرده بود، دراتاق مرده يافتند. مردم هرگزکسانی را که برخلاف جريان آب شنا کنند، نخواهند بخشيد. پيرزن به اوهشدارمیداد، ولی آدريانا بهحرف او گوش نمی داد. نمی توانست لحظهای زندگی بدون اودسيس را تحمل کند. و زيستن در يونان نيز برای اودسيس امکانپذير نبود. سوئد محل زندگی آنها شد. و در سوئد بود که پسرشان بدنيا آمد. و درآنجا بود که روزهای خوش زيادی را پشت سرگذاشته بودند. روزهائی که هرگزازآنها پشيمان نبود. بلکه برعکس هرسال که میگذشت او بهدرستی انتخاب خود بيشتريقين حاصل ميکرد. تاحالا... تا امروز که کابوس درزندگی او رخ نموده بود. توان رو در رو شدن با مادر و نيز بقيه مردم روستايشان را نداشت . پسرش جان خود را گرفته بود. هيچکس نمیتوانست تا ابد اين را فراموش کند. وهيچکس نيز حاضرنبود مسئوليت چنين حادثهای را بگردن کس ديگری بجزاو بگذارد. میدانست که عقوبت سختی درانتظارش است . بعلاوه مشکلات با کليسا مزيد برعلت بود. کليسا اساساً با کسانیکه خودکشی میکردند برخوردی سخت داشت. سرنوشت صوفيای نگون بخت را بياد میآورد. صوفيا کهعشق را براطاعت ترجيح داده بود، نه تنها بهای سنگين
آخرین روشنائی ۴۳
آن را با جان خود داد، بلکه مردهاش نيز ازعقوبت مصون نماند. کليسا هرگز اجازه نداد که او را در گورستان عمومی دفن کنند. او را درگوشهای متروک دوراز قبرستان عمومی دفن کردند. و حتی اجازه ندادند که کوچکترين نشانی از صليب و ساير حواريون برگورش نصب شود. صوفيای بدبخت بهای خطای خود را با زندگی اش پرداخت و جام زهر را تا آخرين قطره سر کشيد وحتی پس از مرگ نيز تقاص پس داد، ولی مردم حاضر نبودند که او را بهبخشند. آدريانا درمخيلهٔ خود بههمهٔ اين قضاوتها و خيره سریها فکرمیکرد و می انديشيد و بالاخره تصميم گرفت که پسرش را درگورستان مجاور يک کليسا درشهراستکهلم که درآنجا قطعه زمينی برای مسيحيان اورتدکس درنظرگرفته شده بود، دفن کند. دوست او گوردانا که سرنوشتی غمانگيزتراز پسرش داشت، نيز درآنجا دفن شده بود. گوردانا دختر جوانی بود که شديداً دلباخته مردی هم سن و سال خود شد و با اوازدواج کرد. فقر و تنگدستی در يوگسلاوی آنها را مجبور کرده بود که به سوئد مهاجرت کنند. درسوئد همه چيز بهخوبی پيشرفته بود. هردوی آنها توانسته بودند برای خود شغلی دست و پا کنند. همسر او او سبودان که بنظر گوردانا خيلی شبيه ارول فلين بود در شرکت ال، ام . اريکسون کار میکرد و خود او نيز در آغاز نظافتچی بود وسپس بعنوان مسئول سروغذا مثل آدريانا درمدارس مشغول بکارشده بود. او وهمسرش عليرغم اينکه خيلی مشتاق بچه دارشدن بودند، از بچه دارشدن جلوگيری میکردند. هردوی آنها دوشيفته کار میکردند و درنهايت صرفه جوئی زندگی میکردند. حتی از خريدن روزنامه هم خودداری میکردند تا شايد کمی بيشتر پسانداز کنند. آرزويشان اين بود که پولی پسانداز کنند و بهکشورشان برگردند تا زندگی تازهای را درآنجا آغاز کنند. آنها درطی پانزده سال کارطاقت فرسا موفق شده بودند مبلغ قابل توجهی پول پس اندازکنند. و قرار بود در تابستان شانزدهمين سال به شهر اسپليد در يوگسلاوی که زادگاهشان بود برگردند تا درآنجا قطعه زمينی بخرند و خانه رويائی خود را بر آن بنا کنند. گوردانا خود را خيلی خوشبخت احساس میکرد. و در روزهای آخر مرتب ازسفرش وآرزوهايش با همکارانش صحبت میکرد. آخرين روزی که او به سرکارآمد، همکارانش به افتخاراوکيکی خريدند و بهمراه قهوه جشن کوچکی بر پا کردند. گوردانا که زن بسيار رک گوئی بود، با خوشحالی به دوستانش اطلاع داد که از روز پيش تمام قرصهای ضد بار داری را در توالت ريخته و سيفون را کشيده. و حالا ديگر قصد دارد که فرزندی بدنيا بياورد. همآنروز بعد ازظهر پس از اتمام کار وقتیکه به بانک مراجعه کرد تا پولها را از حساب مشترکی که با شوهرش داشت بيرون بياورد، مشاهده کرد که حساب از پول تهیست و حتی يک کرون هم درحساب موجود نيست. درحاليکه عصبانی شده بود و فرياد میکشيد، به کارمند بانک میگفت که امکانندارد، حتماً اشتباهی صورت گرفته است. حسابدار بانک تلاش کرد که او را آرام کند، و برايش توضيح داد که هيچ اشتباهی صورت نگرفته، بلکه شوهراو چند روز پيش همه پولها را از حساب بيرون کشيده است. گوردانا بهخانه رفت. بهمحل کار شوهرش تلفن کرد و جويای او شد. از آنجا به او اطلاع دادند، که سرکار نيست وسه هفته است که به سرکار نيامده است. او نه تنها ناراحت شد، بلکه يقين حاصل کرد که فريبش داده اند. اسبودان اين بزرگترين عشق زندگيش او را فريب داده بود. کسی که با او درطی تمام اين سالها روی يک ميزغذاخورده بود، شبها درکنار او بر يک بالين سرنهاده بود و با او همبسترشده بود، به او دروغ گفته بود. او را فريب داده بود. غصهاش پايانینداشت. درآپارتمان دواتاقه اشان که درمنطقهٔ رينکبی قرار داشت، سراسيمه قدم میزد و کاری از دستش برنمیآمد. بالاخره لباس پوشيد و به خاطر اينکه وقت را بگذراند، جهت خريد از خانه بيرون رفت . آنشباسبودان بهخانه نيامد. گوردانا به تمام دوستان اوتلفن کرد و سراغ او را گرفت ، ولی هيچکس از او اطلاعی نداشت. غصه و نگرانی اورا ديوانه کرده بود. صبح که شد، او مانده بود و چمدانهای بسته، نمی دانست چهکند؟ درهمين اوضاع بود که تلفن زنگ زد. اسبودان بود که ازآلمان زنگ میزد. برای گوردانا توضيح داد که نه تنها همه پساندازشان بلکه مبلغ بيشتری را دربازی پوکر باخته است. و بنابراين ديگر برايش مقدور نبود که در سوئد بماند. طلبکاران درپی او بودند. اسبودان به اواطمينان داد که هميشه او را دوست
آخرین روشنائی ۴۴
داشته و دارد و بیصبرانه دردوسلدورف جائی که او خود را درآنجا نزد برادرشمخفی کرده بود، در انتظارش است . گوردانا وقتی کهگوشی راگذاشت، تصميم خود را گرفته بود. به بالکن رفت. آپارتمان آنها درطبقهٔ پنجم قرار داشت . از بالکن به دشت واقع بين رينکبی و تنستا نظر افکند. منطقهای سرسبز و مردمی را که هرکدام سرگرم کار با قطعه زمين تابستانی خود بودند، از نظرگذراند. در برابر خود دنيائی را میديد که ديگربه آن هيچگونه دلبستگی احساس نمیکرد. دنيائی که او به آن عشق میورزيد، فرسنگها از او فاصله داشت. و مردی که عاشقش بود به او خيانت کرده بود، دروغ گفته واو را در ظلمت رها کرده بود. لحظهای بعد خود را از بالکن به پائين پرت کرد. هيچکس نمیداند و نمیتواند حدس بزند که او در آن لحظه چه فکر میکرد. اساساً نمیتوان تفکرات کسی را که به آن حد از ناراحتی و حرمان میرسد که ديگر زندگی برایش بی ارزش میشود، حدس بزند. آدريانا درفکرگوردانا بود که فکرش متوجه پسرش شد. کدامين درد و حرمان او را بهسراشيب مرگ کشاند؟ آيا واقعاً ما اين قدراز فرزندانمان بی اطلاعيم؟ خونمان دررگهايشان جاريست ، مادرشيرهٔ جانش را به او میخوراند، تمام عشقش را نثارش میکند و فکرمیکند که آنها را درک میکند. ولی واقعيت بگونهای ديگر است. ما آنها را درک نمیکنيم . هيچکس نمیتواند کس ديگری را آنگونه که هست درک کند. انسانها آن نيستند که ما میبينيم، بلکه آن هستند که ما نمی بينيم و از نظر ما پنهان هستند. آدريانا به مردش نگاه کرد. اودسيس درحاليکه دستها را روی زانو گذاشته بود، نشسته بود. بيست سال پيرتر بنظرمیرسيد. با خود فکر کرد، اين مرد درقلب خود چه چيزی پنهان دارد؟ آيا از او ناراحت است؟ آيا او هم درضمير خود او را سرزنش میکند؟ آيا پس از اين حادثه میتوانند با يکديگر زندگی کنند؟ آيا حال که گلعشق اشان پژمرده است، شهوت وعطش خواستن تن يکديگر، بارديگراز وجودشان سر بر خواهد آورد؟ آدريانا درآشپزخانه نشسته بود و در سکوت دردرون خود میگريست . گريهایاز روی يأس و درماندگی، گريهای که انسان تنها درنهايت سرگشتگی و حرمان و در درون خود میکند. گريهای که اشک ندارد.
**************************
آخرين روشنائی فصل دهم ۴۵
آلينا روسانيس درخوابی عميق فرورفته بود، خواب سواحل دريایمديترانه را میديد که پدرش او را از خواب بيدارکرد. پليس میخواست با او صحبت کند. آلينا درحاليکه با يک دست چشمهايش را میماليد تا شايد خود را از سفر به درياهای دوردست رها سازد، گوشی تلفن ديگری را که درکنارتخت خود داشت، برداشت . کیکی شوکويست بود که زنگ زده بود. و اولين سئوالی که پرسيد اين بود که آيا او شخصی بنام پتروس کريستوس را میشناسد؟ آلينا خندهاش گرفت، و پاسخ داد که پتروس ازسه سال پيش دوست پسراو بوده. ديشب هم او را ملاقات کردی؟ بله، برای چند لحظهای او اينجا بود. آيا اتفاقی افتاده؟ پدرآلينا درکناراوايستاده بود وبه مکالمهٔ تلفنی آنها گوش میداد. مطمئن شده بود که اتفاق خاصی افتاده، درغيراينصورت پليس هرگز صبح زود زنگ نمی زند. کیکی مترصد بود و نمیدانست که چطور و با چه زبانی آن خبردردناک را به او بگويد، ناگهان با بيرحمی تمام زبان گشود و گفت : دوست پسرشما خودکشی کرده است. اين را گفت ولی بلافاصله از گفتهٔ خويش پشيمان شد. و جهت دلجوئی از اواضافه کرد، چنانچه ممکن است، او و يا يکی از افراد پليس نزد او بيايند تا چند کلمهای بيشترصحبت کنند. آلينا زيرلب نجوائی کرد و گفت "باشه" بدون اينکه حقيقتاً معنی خبر را درک کرده باشد. پتروس خودکشی کرده ؟ يعنی چه ؟ چرا او بايد اينکار را بکند؟ رو به پدرش کرد و گفت : آنها میگويند که پتروس خودکشی کرده؟ لحن صدايش بگونهای بود که احساس میشد، او مسئله را جدینگرفته است . پدرش برخلاف او، تراژدی را دقيقا فهميده بود. سرنوشت دردناک خانوادهاش شم او را دراحساس و فهم اخبار دردناک و مرگهای ناگهانی، تيز کرده بود. اواهل شهر تسالونيکی از نواحی شمالی يونان بود. جد پدريش کسی بود که اولين کتابفروشی را در شمال يونان بنا نهاده بود. پدربزرگش برايش تعريف کرده بود، که همان کتابفروشی پس ازمدتی به بزرگترين کتابفروشی درشمال يونان تبديل شده بود. پدربزرگش نيز به اينکارادامه داده بود وموفق شد در کنارکتابفروشی، چاپخانهای بنا کند و به جمع آوری ونشر آثارادبی ومجموعههای شعر بپردازد. او عاشق شعربود. پدرش هرگز فرصت نيافته بود که حرفه پدر را دنبال کند. جنگ جهانی دوم مانع اين کار شده بود. شهرتنسالونيکی محل زندگی اقليتی بزرگ از يهوديان يونان بود، که به دوگروه عمده تقسيم میشدند. يک گروه که ازاسپانيا به يونان مهاجرت کرده و درآنجا سکنی گزيده بودند و گروهی ديگر که از زمانهای قديم حتی قبل از پيدايش مسيحيت دريونان میزيستند. جالب اينجا بود که اين دوگروه همديگر را قبول نداشتند. وهيچگاه رابطه چندان دوستانهای با يکديگرنداشته و حتی از ازدواج با يکديگرامتناع میکردند. گروهی که ازاسپانيا مهاجرت کرده بودند، خود را بسيار با هوش و کاری میدانستند و گروه ديگر را که از زمانهای قديم در يونان زندگی میکردند، متهم میکردند که بخاطر اينکه نسلاشان از بين نرود و مورد اذيت وآزار يونانیها قرارنگيرند، خود را به آنها چسباندهاند و روش زندگی يونانی را برگزيدهاند. هرگروه داستان ها و شايعات ناپسندی نسبت به گروه مقابل نقل میکرد. هردوگروه به يکسان توسط نازيها در زمان اشغال يونان درطی جنگ جهانی دوم قلع وقم شدند. نازيها يهوديان يونانی را ريشه کن کردند. تنها محدود افرادی ازآنان توانستند جان سالم بدربرند. وآنهم تنها به همت و کمک دوستان يونانی آنها بود، که کمکشان کردند و آنها را درخانه های خود پنهان نمودند. ساموئل درهنگام شروع جنگ سه سال داشت. شانس آورد، اگر بتوان گفت. يکی ازشاعران موردعلاقهٔ پدرش او را بهخانه خود برد و تا مدتی که شهردراشغال نازيها بود از اونگهداری کرد. آن مرد آنقدر عاقل بو که نام او را از ساموئل به ساميزکه يک نام معمولی يونانی بود، تغيير دهد تا نازيها نتوانند او را
آخرین روشنائی ۴۶
شناسائی کنند.
پس از پايان جنگ، آنها تلاش کردند که از طريق صليب سرخ کسی از خانواده او را پيدا کنند. ولی موفق نشدند. هيچيک ازاعضاء خانوادهٔ او جان سالم بدر نبرده بود. پدرآلينا تنها بود. بيکس بمعنی واقعی کلمه. پس از پايان جنگ شاعر يونانی تلاش بسياری کرد تا شايد بتواند برای ساموئل که تنها بازمانده خانواده بود، غرامتی درازای اموال از دست رفته دست و پا کند. ولی موفق نشد. روزگار دشواری بود، هيچکس نتوانست غرامت بگيرد. اموال مسروقه، مسروقه ماند و دزدان خود دولتمردان وقت شده بودند. حوادث و ناکامیها آن مرد جوان را رها نکرد. حامی او، آن شاعر يونانی ، وقتیکه دريافت سرطان ريه دارد خودکشی کرد. با مرگ او ديگر جائی برای ماندن ساموئل باقی نماند. يونان را ترک کرد. درابتدا به آلمان و به شهرمونيخ مهاجرت کرد. زبان آلمانی را میدانست، و همين امر به او کمک کرد که بلافاصله در يک رستوران کار پيدا کند. او فکر میکرد که میتواند در اين شهر زيبا با پارکهای بزرگ و خيابانها ی وسيع و آن همه دختران جوان زيبا با موهای مواج بلوند و گونههای گل انداخته که مشتاقانه به او نگاه می کردند، اقامت گزيند و زندگی کند. او درآنزمان مردی جوان وخوش قيافه بود. و طولی نکشيد که موفق شد برایاولين بار با دختر جوان هنرپيشهای ملاقات کند، که زيبائی سحرانگيزش سراپای وجودش را ازآتش عطش به لرزه درآورد. مردد بود و فکر میکرد که او لياقت زيباروئی با اين همه طنازی را ندارد. بلافاصله احساس کرد که نسبت به خود کم لطفی کرده و نسبت به خود همان قضاوتی را روا میدارد که ديگران دارند: يک جهود! به اين دليل تصميم گرفت که تلاش بکند تا شايد بتواند با اينجلابوآر که درواقع بعد از جنگ متولد شده بود و درغارت و کشتار هم کيشهايش نقشینداشت، دوست شود. موفق شد. اولين بارهمديگر را در پارک ملاقات کردند. با هم قدم زدند و قهوه ای خوردند وسپس به رستوران رفته و آبجوئی نوشيدند. روز زيبائی بود و هوا لطيف ودلپذير بود. تمام روز را با يکديگر بودند و طرفهای شب بهاتفاق برای ديدن فيلم "ازاينجا تا ابديت" بهسينما رفتند. درصحنههایعاشقانه فيلم ساموئل آرام دستش را روی دستآنجلا گذاشت. او با ولع دستش را پذيرا شد و با انگشتان ظريف خود آن را توازش کرد. ساموئلروزانيس نام واقعی خود را مجدداً اختيارکرده بود، احساس کرد که زمان آن فرارسيده که ازکسانی که خانواده اش را قلع وقم و ريشهکن کرده اند، بخواهد که از او معذرت بخواهند، گرچه مطمئن بود که آنجلا درفرستادن خانواده اش به کورههای آدم سوزی نقشی نداشته. فيلم ازاينجا تا ابديت شديداً او را متأثر کرد. سرگذشت غم انگيز آن سرباز يهودی که بخاطرزنده ماندن و رهائی از کوره آدم سوزی مجبور بود درمسابقهٔ بکس شرکت کند، تاثير نامطلوبی برذهنش گذاشت و او را حسابی پکر کرده بود. درتمام مدتی که آنجلا را درمسير خانهاش همراهی میکرد، گرفته و ناراحت بود. در جلوی در ورودی خانه و در درگاهیدرآنجلا ايستاد و او را بسمت خودکشيد. مدتی طولانی همديگر را بوسيدند. بوی خوش عطرآنجلاساموئل را مست کرده بود. پستانهای تحريک شدهاش همراه با حرکت بوسه ها و شدت نفس هايش بالا و پائين میشد، دست ساموئل از لابلای دگمههای بلوز پستانهايش را میجست. در اين موقع آنجلا قدمی بهعقب برداشت و با خنده ای زيرکانه به او" شب بخير" گفت . آنشب ساموئل درحاليکه روحش از شادی پردرآورده بود، با مترو بهاتاق کرايه ائی ساده اش برگشت . درهوای ملايم شبانگاهی ترانه میخواند وخوشحال بود. ديگر درآن شهر خود را بيگانه احساس نمیکرد. آنشب پس از سالها چون انسانی که تولدی ديگر يافته است، با آرامش بهخواب رفت . يکشنبه بعد مجددأيکديگر را ملاقات کردند. اينبارآنجلا مشتاق و بیقرار بود. در تمام مدت او را نوازش میکرد و چون توله سگی او را گاز میگرفت و با او شوخی میکرد. شب که شد آنجلا همراه او بهخانه رفت. ساموئل برايش توضيح داد که صاحب خانهاش به او اخطارکرده است که مجاز نيست زن و يا دختری را به اتاقش بياورد. ولی آنجلا قبول نکرد و او را مطمئن ساخت که مشکل صاحبخانه را او بعهده ا
آخرین روشنائی ۴۷
میگيرد. وحقيقتاً هم مسئله ای پيش نيامد. وارد اتاق شدند و تنگ هم روی لبه تخت نشستند. بوسه ها آتشين تر وطولانی ترشد. حريصانههمديگر را
می بوسيدند. ساموئل خود را آماده کرده بود که آرام با حوصله پيش برود. ولی آنجلا بی تاب بود و مشکل او را حل کرد. از لبهٔ تخت برخاست و لباسهايش را از تن بيرون آورد. وبا پيکریعريانهمچون الهه آفرديت که از امواج پر خروش و کف کرده دريا بيرون میآمد، با همان زيبائی وطنازی و سادگی درمقابل چشمانش ظاهرشد. ساموئل نفسش بندآمد. پس ازلحظهای او نيز لخت وعريان درمقابل اوايستاده بود. واين جا بود که فاجعه اتفاق افتاد. وقتی که آنجلا به او نگاه کرد و متوجه شد که او ختنه شده است از وحشت و تعجب دستش را درجلو دهان گرفت تا از جيغ زدن جلوگيریکند. و درحالی که اشک در چشمانش جمع شده بود پرسيد: تو جهود هستی ؟ درآن لحظه ساموئل آرزو کرد که ايکاش می توانست انکارکند. ولی قادرنبود. و با حرکت سربه سئوالش پاسخ مثبت داد. آنجلا در حاليکه درسکوت میگريست لباسهايش را در مقابل تن لختش گرفت . او میدانست که هيچيک ازاعضاء خانوادهاش ونيز دوستانش او را بهخاطرمعاشرت با يک جهود نخواهند بخشيد. جهودها دشمن آلمان محسوب میشدند. گرچه خودش بهاین باورنداشت ولی نيروئی در درونش بود که بهاين باور يقين داشت وافکاراو را هدايت میکرد. لباسهايش را پوشيد و به او يادآوری کرد که لازم نيست او را تا ايستگاه متروهمراهی کند. ساموئل عريان و زخم خورده روی تخت ميخکوب ماند. تحقيرشده بود، نه بخاطر"امتناع" آنجلا ازهمبسترشدن با او بلکه درمفهومی وسيعتر، نا آگاهانه و غريزی توقع داشت که آلمانها از اوعذرخواهی کنند. آنها هست ونيست وهرآنچه که رنگی از زندگی در اطراف او و امثال او داشت را ويران و نابود کرده بودند و از آن کويری خشک و تهی ازسکنه برجای گذاشته بودند، که تنها يادآورخاطره ای تلخ وآزار دهنده بود. او میخواست زندگی کند و معتقد بود که گذشته، گذشته است و کاريش نمی توان کرد. حاضربود آنها را بهبخشد درصورتيکه ازاوعذرخواهی کنند. ولی آنها نه تنها چنين کاری نکردند، بلکه برعکس ازاو و امثال او متنفر بودند و آنها را تحقير میکردند. تنها با اين تفاوت که ديگرنمیتوانستند مانند گذشته آنها را نابود کنند و يا بسوزانند. آلمانها در جنگ شکست خورده بودند، ولی نازيسم آغشته به طعم تلخ شکست دراعماق جامعه وافکارمردم به حيات خود ادامه میداد. آنشب نتوانست بخوابد. تا صبحح درخيابانهایشهر پرسه زد. مونيخ شهر زيبائی است. ساموئل حيران بود که چطور میتواند اينهمه زشتی و پليدی در اين زيبائی رشد و بر آن علبه کند؟ کی و چه وقت انسان به آن درجه از رشد خواهد رسيد که لياقت زيبائیهائی را که خود وبا دست خود آفريده، داشته باشد؟ آنشب او درطی پرسه زدنهای شبانه وکنکاش درافکارش به شناخت تازه ای دست يافت . نبرد اصلی نبرد بين انسانهای خوب و بد، نيکی وپليدی نيست . بلکه اين وجود هرانسان است که عرصه واقعی ستيز بين زشتی و زيبائی و نيکی و پليديست. درون انسان و وجدانش خود عرصه سخت ترين کارزار انسانيت است. با خود عهد کرد که هرگزاين واقعه را از ياد نبرد. با خود عهد کرد که هرگزکسی را محکوم و يا با پيشداوری محکوم نکند. نمیتوان کسی را محکوم کرد، انسان دردرون خود درستيزاست . واو نيزجزئی از اين نبرد سهمگين و بزرگ بود. بايد تلاش کرد که اين نبرد که برای بشريت و بخاطربشريت است ، هيچگاه متوقف نشود و به حيات خود ادامه بدهد. چنين مبارزهای قلبی بزرگ و بخشنده می طلبيد. آنجلا را بخشيد، مونيخ را نيز. بسمت ايستگاه راه آهن براه افتاد تا قهوه ای بنوشد و نيز چند خطی برای آنجلا بنويسد و برايش توضيح دهد که آنچه که درآنشب تلخ اتفاق افتاد برای او بسيار روشنگر و آموزنده بود. ولی سرنوشت تصميمی دگرداشت . قطاریاز جنوب آمده بود که تعدادی مسافر جوان يونانی با آن آمده بودند، راهی استکهلم بودند. هنگام توقف درايستگاه راه آهن مونيخ ، جوانان خواب آلود و تشنه به همراه ساير مسافرين از قطار پياده شدند و به سمت رستوران ايستگاه براه افتادند. ساموئل صحبتهای آنها را شنيد. چهره هايشان که معلوم بود، چند روزی بود که اصلاح نکرده اند، و برق چشمان سياهشان بردلش نشست و با تمام وجودش احساس کرد که دلش میخواهد يکی ازآنها و درميان آنها باشد. ابتدا
آخرین روشنائی ۴۸
سعی کرد خود را بهفريبد وبخود بقبولاند که آنها را نمی شناسد، وآنها نيز مانند چند کارگرآلمانی بوری که دراطراف دررفت وآمد بودند، بيگانه اند. ولی نتوانست. چنين چيزی حقيقت نداشت. آن جوانان يونانی
بيگانه نبودند. ازصندلی خودبرخاست وپيش آنهارفت . يکهفته بعد دريک غروب بارانی ، ساعت شش بعدازظهردرايستگاه راه آهن مرکزیاستکهلم از قطار پياده شد. کارهایاداریاوليه بهسرعت انجام گرفت . چرا که درآن سالها سوئد شديداً به نيروی کارنياز داشت. هفتههای اول درحالی سپری شد که اوشديداً در تلاش بود که خود را با آب وهوای سوئد و روزهای بلند تابستانی آن که آفتاب تا نيمه های شب میتابيد و تنها دو ساعت هوا گرگ و ميش میشد، عادت دهد. شبها نمیتوانست بخوابد، و درخيابانهای شهراستکهلم که درآن زمان هنوز نا امن نبودند، پرسه میزد. اغلب تنها بود. ولی گاهی اتفاق می افتاد با تک وتوک مهاجری بیخواب مانند خود هم صحبت میشد. مشکل زبان نداشت. انگليسی وآلمانی را بهخوبی صحبت میکرد و با مرور زمان سوئدی را نيزاز طريق شرکت درکلاسهایخانه کارگرکه درخيابان سوه واقع بود، ياد گرفت . پس از مدتی توا نست پانسيونی نزد يک بانوی ميانسال نيز پيدا کند تا درآنجا زندگی کند. آپارتمان محل زندگيش دويست متربود، معهذا وسعت آپارتمان مانعی نبود که آنها نتوانندهمديگررا بيابند. صاحب خانه بيوه يک سرگرد ارتش بود که درتصادف اتومبيل جانش را از دست داده بود. او زنی بود با گنجينهایغنی ازعشق و محبت نهفته . از سوی ديگرساموئل پس از توهينی که توسط آنجلا درمونيخ به او تحميل شده بود، نتوانسته بود به کسی دل ببندد و شديداً تشنهٔ آغوش پرمحبتی بود. کاترينا بلومستن قلبی بزرگ تشنهٔ عشق وآغوشی گرم داشت . هيچ چيز نامتعارفی در رابطه آنها وجود نداشت . ملاقات آنها اتفاقی ساده بود که نياز هردوی آنها را برطرف میکرد. خواست و نياز ساموئل دقيقاً منطبق برتمنای کاترينا بود. کاترينا دريافتن اولين کار که دريک رستوران بود به او کمک کرد. صاحب رستوران از دوستان قديمی شوهرش بود. زمان گذشت و زندگی ادامه داشت . ساموئل چندين بار کارش را تغيير داد، تا بالاخره بازهم بکمک کاترينا توانست دريک بنگاه بزرگ چاپ و انتشارکتاب استخدام شود. درچاپخانه بود که احساس کرد چيزی در درونش دگرگون شد. و برای اولين بار درطی زندگی شغلی خود احساس کرد که انتخابش درست بوده . عاشق بوی چاپ و صدای دستگاههای آن بود. احساس میکردکه به خانه آب واجداديش وبه گذشته بازگشته است. ديری نپائيد که سرکارگرچاپخانه شد. کار میکرد و اوقات فراغت خود را صرف مطالعه و فرا گيری روشهای مختلف چاپ و تاريخچهٔ آن میکرد، و به جمع آوری آثار قديمی چاپهای زيبا و نفيس و روشهای چاپ آنها مبادرت میورزيد. چند سال بعد وقتیکه اغلب چاپخانههای قديمی دستگاههای افست را جايگزين ماشينهای چاپ کردند، احساس کرد که زمان آن رسيده که خودش چاپخانه ای کوچک راه بيندازد و برای خود کار کند. با اندوخته ای که داشت و نيزمقداری وام توانست يک چاپخانهٔ قديمی بخرد، آنرا تعمير کند و کار خود را روی چاپ آثار زيبا و نفيس متمرکز کند. در آغاز دههٔ هفتاد چاپخانهٔ او تنها چاپخانهای بود که دراستکهلم آثار زيبا را با استفاده از حروف سربی چاپ میکرد. او تنها برای تعداد معينی مشتری که ارزش کاردستی او را میدانستند، کار میکرد: تعدادی رستوران وهتل درجه يک ، چند سرمايهدار و تعداد زيادی ديپلمات. بيشتر نمیخواست ، هم اينها برايش کافی بود. ولی زندگی میخواست چيزهای ديگری به او بدهد. بوی چاپ و چاپخانه دم مسيحائی بود که به او زندگی دوباره بخشيد. استنشاق اين بو و کار دراين فضا ذهن او را نسبت به زندگی فعال کرد و کمبودهائی را که هيچگاه احساسشان نکرده بود، بيادش آورد. نيازی که همواره آرامش خاطر و موفقيت شغليش را در سايه نگه میداشت . فرزند میخواست . سن کاترينا چنين امکانی را غير ممکن میساخت. بچههای او بزرگ بودند وهرکدام زندگی خصوصی خود را داشتند. و از رابطهٔ عاشقانهٔ آنها با توجه به اختلاف سنشان متعجب بودند. ولی بتدريج و بناچار آنرا پذيرفته بودند و با او دوست شده بودند. گرچه نهدوستان
آخرین روشنائی ۴۹
خيلی صميمی .روزها که بهسرکارمیرفت، هنگام عبور از مقابل مهد کودک با ديدن کودکان موبور دهانش آب میافتاد. روزی که برای اولين بار مايالا روويسکی را ملاقات کرد، تقريبا يقين حاصل کرد که اوآن زنی است که میتواند برای او فرزندی به دنيا بياورد. نونزده ساله بود. و دراسرائيل در يک کنيسهٔ يهودی متولد شده بود. پدر و مادرش توانسته بودند از دست نازیهای آلمان درشهر ترسينإستاد جان سالم بدر ببرند و به اسرائيل مهاجرت کنند. زندگی در کنيسه برای مايا غير قابل تحمل بود. طبعی شورشی داشت و دلش میخواست دنيا را ببيند. میخواست زندگی مستقلی داشته باشد و مثل ساير جوانان زندگی را از جائی شروع کند. دلش نمیخواست که هستی خود را صرف زنده نگه داشتن خاطرهٔ رفتگان بکند. بنابراين عاشق يک دانشجوی سوئدی که در يک تابستان داوطلبانه جهت کار درکنيسه به اسرائيل سفرکرده بود، شده بود وهمه چيز را رها کرده بود و با او به سوئد آمده بود. بلافاصله پسازرسيدن به سوئد و بعدا ز چند روز او را رها کرده و تنها زندگی میکرد. وقت آن رسيده بود که پردهای ديگر از نمايشنامهٔ زندگی اش آغاز شود. ملاقات آنها همانگونه که مردم عادی درچنين مواقعی میگويند، قانون جبرطبيعت ويا بقولی خواست قضا و قدر بود. ساموئل در مقابل يک فروشگاه بزرگ منتظر کاترينا بود. قرار بود با هم جهت خريد هدايای عيد کريسمس به آن فروشگاه بروند. فروشگاه شلوغ بود، و مردم بی هدف در رفت و آمد بودند و بهم فشار میآوردند تا جائی برای خود باز کنند. ساموئل تصميم گرفت که در بيرون فروشگاه منتظر کاترينا بهماند. در همان نزديکی گروهی دختر و پسر جوان نمايش خيابانی برپا کرده بودند. ساموئل درميان آنها چشمش به دختری افتاد که بايد گفت زيبا نبود. ولی آنگونه که اصطلاحاً می گويند عميقاً جذاب بود. چشمان سبزش میدرخشيد و برلبهايش که تقريباً همواره نيمه باز بودند، لبخندی هوسانگيز نقش بسته بود. رديفهای ريز دندانهايش از لابلای لبهای نيمه بازش براحتی ديده میشدند. پس از پايان نمايش درحاليکه کلاهی دردست داشت به مردم جهت جمع آوری پول مراجعه کرد. ساموئل تصميم گرفت که نظراو را کمی جلب کند. وقتیکه دختر بهطرف اوآمد، يک اسکناس صد کرونی از کيف خود بيرون آورد دوبار آن را تا زد و در کلاه گذاشت. مايا سرش را بلند کرد، لحظهِِِِِِِِِِِِِِِِِِای به او خيره شد و سپس گفت : تو که اينقدر پولداری، میتوانی مرا بهشام دعوت کنی! ساموئل بدون لحظهای درنگ پاسخ داد که باکمال ميل اينکار را خواهد کرد و سپساسم او را پرسيد. وقتیکه دختراسم خود را گفت از او سئوال کرد که میدانی مايا چه معنی میدهد؟ دختربا سر پاسخ منفی داد. ساموئل برايش توضيح داد که اسم او ريشهٔ هندی دارد و بهمعنی" پندار" است. اين توضيح ساموئل او را خيلی خوشحال کرد. غروب آنروز دروغ کوچکی سرهم بندی کرد، دوش گرفت و با دقت اصلاح کرد و بيرون رفت تا مادر تنها فرزند آيندهاش را ملاقات کند. آخرهای شب وقتیکه مايا را که رویتخت خواب مرتب نشده دراز کشيده بود، ترک کرد، تقريبأ مطمئن بود که ملاقات با اين زن برايش اجتناب ناپذير بود. همان شب با کاترينا صحبت کرد. کاترينا اينبار نيز مانند هميشه با متانت مساله را پذيرفت. نه گله کرد و نه گريست. به توضيحات اوگوش داد و سپس گفت که مدتها بود که درانتظار چنين روزی بوده . گرچه از زندگی با او در طی اين چندسال عميقأ احساس خوشبختی میکرده، ولی حالا وقتش رسيده بود که هرکدام راه خود را بروند. او نياز دارد که صدای خندههای کودکی را بشنود و خودش نيز بايد در تدارک ايام پيری و تنهائی خود باشد. تنها چيزی که نگفت، اين بود که او چند روز پيش از دکتر معالجش جواب آزمايشهايش را گرفته بود. آنها چندين غدهٔ سرطانی در رحم او يافته بودند. ساموئل از روی غريزه احساس کرد که کاترينا کل حقيقت را نمیگويد. گرچه در ته دلش آرزو میکرد که چنين باشد. احساس خوبی نداشت. فکر میکرد که قلب او را شکسته و موجب زجر و آزار او شده است و در واقع ميرغضب او شده. همين احساس او را زجرمیداد و سعادت و خوشحالیاش را کمرنگ میکرد. برای خلاصی از چنين احساسی با خود در ستيز بود و تلاش داشت که بهخود بقبولاند که اين بهترين راهحل بوده و راه ديگری وجود نداشت . ولی از پستوی وجدانش صدائی را میشنيد که بهاو میگفت، اگر همه ميرغضبان وجدان داشتند همينگونه خود را توجيه میکردند. بدترين جلاد کسی است که وظيفه اش
آخرین روشنائی ۵۰
را با آرامش وجدان انجام میدهد. عشق از او جلادی ساخته بود با وجدانی آسوده .
يک هفته بعد بهخانهٔ مايا نقل مکان کرد، و قبل ازاينکه سال به آخر برسد صاحب دختری شدند که نام آلينا را که نامی يهودی يونانی و بهمعنی " شادی" بود برايش انتخاب کردند. فکر میکرد که پس از آن میتواند خوشبخت به زندگی خاکی خود ادامه بدهد. ولی سرنوشت حکايت ديگری را برايش رقم زده بود. ويا شايد اين مايا بود که سودائی ديگر را در سرمی پروراند. پيش از اينکه دخترشان يکساله شود، مايا مجددأ گريخت. اينبارعاشق يک رقاصهٔروس که به غرب پناهنده شده بود، شد و با او رفت. ساموئل با دخترش تنها ماند. مايا اوائل گاهگاهی نامهای میداد و جويای حال دخترش میشد. درنامههايش به او اطمينان میداد که همواره آنها را دوست داشته و دارد. اين نامهها که هرکدام ازهتلی درگوشهای از جهان پست شده بودند، برای ساموئل اهميت چندانی نداشتند و هرگز به آنها پاسخ نداد ولی معهذا دلش رضا نمیداد که آنها را بهسوزاند. آنها را نگه داشت . تعداد نامههابتدريج کمتر و کمتر شد تا بالاخره قطع شد. هيچ تلاشی برای تماس با مايا نکرد. سعی کرد او را فراموش کند. درحاليکه يادش هميشه در خاطرش زنده بود. هرگز ازدواج نکرد وهيچگاه نيز در صدد آشنائی و پيوند با زن ديگری برنيامد. نه بخاطراينکه هنوزعشق مايای فراری را در پستوی قلبش پنهان داشت، بلکه بيشتر به اين خاطر که دلش نمیخواست با ورود زن ديگری درزندگیاش جای خالی مادر دخترش را پُر کند و او را از اين اميد که روزی مادرش باز خواهد گشت، محروم کند. هر کودکی بالاخره روزی ازاطرافيان خود خواهد پرسيد که ريشهاش درکجاست و پدر ومادرش کيستند. آلينا هم روزی از پدر سراغ مادرش را گرفت. ساموئل واقعيت را از دخترش پنهان کرد. درعوض داستانی ساختگی برايش تعريف کرد که از مايای فراری تجليل کرد و او را قربانی حوادث و شرايط اجتماعی وانمود کرد. او برای آلينا تعريف کرد که مادرش او را بيش از هر چيز در دنيا دوست دارد. ولی بخاطر مشکلات و وضعيت پدر و مادر پيرش مجبورشده است که به اسرائيل برگردد تا از آنها مواظبت کند. ولی مسلماً روزی پيش آنها بازخواهد گشت. آلينا زندگی را با عشق به زنی مجهول آغاز کرد، زنی که برای هميشه عشقش در سينهاش لانه کرده بود. عشق به مادری فداکار. در مقابل اين ساموئل بود که حضور داشت و ناخواسته گناه را بهگردن او میانداخت . طبعاً اين مرد او را ناراحت کرده که او مجبور شده ما را ترک کند. ا ين تنها مشکل ساموئل نبود، بلکه مشکل اساسی ديگراو اين بود که نمیدانست به کودکش چه بگويد و چگونه او را تربيت کند. از يک سو احساس میکرد که اين حق آليناست که حقيقت را در مورد مادرش بداند و از سوی ديگر دلش نمیخواست که دخترش دچارهمان زخم کاری بشود. خودش از فقدان داشتن پدر و مادر در طی زندگی اش رنج برده بود. از پنهان کردن راز زندگی دردآور گذشته اش ناراحت بود، درعين حال شهامت گفتن واقعيت و کمک در تغيير زندگی آيندهٔ دخترش را نيز نداشت . چکار میتوانست بکند؟ اين سردر گمی شبها و روزها فکرش را مشغول کرده بود. مايا رفته بود، ولی دخترش آنجا بود، پيش او. و همين دختر بود که قرار بود ماحصل زندگيش باشد. وقتیکه آلينا پانزده ساله شد، ساموئل او را به مسافرت يونان برد. ساموئل همان مسيری را انتخاب کرده بود که درگذشته های دور خودش آنرا طی کرده و به سوئد آمده بود. در طی مسير يکروز در مونيخ توقف کردند. ساموئل قصد داشت که چند تابلوی زيبا را که روزگاری عاشق آنها بود به دخترش نشان بدهد. ولی احساس بی ميلی شديدی به او دست داد و بتدريج اين احساس تبديل به پشيمانی شد و موجب گرديد که هر چه زودتر مونيخ را ترک کنند. شب هنگامیکه روی تخت دراز کشيده بود، به فکر فرو رفت و از خود پرسيد تا کی می توان با سايه شوم اين شکستها و تلخکامي ها زندگی کرد؟ بالاخره بايد روزی آنها را فراموش کرد و سربلند کرد، بخاطر زندگی، بخاطر دخترش که دراتاق ديگر درخوابی خوش فرورفته بود. او ديگر دختر جوانی بود با تمام خصوصيات و رازهای پنهان یک نوجوان. احساس اينکه دخترش بزرگ شده او را سر شوق آورد که بر بالين او برود و او را نظاره کند. لحظه ای مکث کرد و با خود فکر کرد که قطعاً پس ازاين مسافرت طولانی خسته است، خود را کنترل کرد و منصرف شد. او کاملاً شبيه مادرش بود، زنی که با وجدانی آسوده قلبش را شکست و او را تنها گذاشت. با خود زمزمه کرد: "همه ما جلاد
آخرین روشنائی ۵۱
هستيم ." صبح روز بعد راه افتادند. اتريش را گذشتند و مستقيم به ايتاليا رفتند. شب را درشهر رمينی در يک هتل نوساز توريستی بسر بردند. بخت با آنها ياری کرد. آنروزها مصادف با کارنوالهای سالانه بود و مردم همه در خيابانها بودند و مشغول جشن و سرور. ارکستر ارتش در پارکها موزيک شاد مینواخت، و در تمام طول مسير ساحل دريا رستوران و کافههای کوچک برپا کرده بودند. آلينا خيلی خوشحال بود. خوشحالی او ارثی بود. مادر او نيز چنين خصوصياتی داشت . شادی مردم در قلبش مینشست. هرگاه که مردم را شاد میديد، روحيهاش عوض میشد و خود نيزغرق شادی و سرور میشد. آنشب آلينا مورد توجه چندين کدبانوی ايتاليائی قرار گرفت. از او خوششان آمده بود و دورهاش کرده بودند. اگر ساموئل عجله نداشت تا زودتر خود را به شهر بندری بريندسی برساند تا بتواند کشتی را که به يونان میرفت سوارشوند، امکان داشت که او راهمانجا شوهر داده و قال قضيه را کنده بود. اين اولين بار بود که آلينا دريای مديترانه و مردمش را از نزديک میديد. زيبائی دريا و روحيهٔ گرم و شاد مردم آنجا درهمان لحظات اول دل ازکف آلينا ربود و شيفته آن شد. همه چيز برايش جالب و نو بود. آنقدر بستنی خورد که دل درد گرفت. کشتی شهر بريندسی را با چند ساعت تاخير ترک کرد، که البته چندان غيرعادی نبود. کشتی شلوغ و درهم ريخته و پرجنب و جوش و کف آن لغزنده بود. همه با هم حرف میزدند و میخنديدند.آلينا با چشمانی باز و شگفت زده به همه چيز با ولع نگاه میکرد و لذت میبرد. اين آن زندگی بود که او شيفتهاش بود. فضای آنجا با فضای زندگی ملال آور در رينکبی کاملاً متفاوت بود. دررينکبی بعد از ساعت پنج بعدازظهر کسی را نمی توان پیدا کرد که با او چند کلامی حرف زد. اينجا روشنائی و خنده بود که فضا را پر کرده بود. آلينا میديد که حتی پدرش نيز خلق وخويش عوض شده و به انسان ديگری بدل شده است . او با صدائی بلندتر ازهميشه حرف میزد، و گونههای رنگ پريده اش کمی گل انداخته بود. بر خلاف هميشه که تنها در گوشهای می نشست، با همه حرف میزد و شوخی میکرد، مثل اينکه سالها بود که آنها را می شناخت و با آنها دوست بود. آنچه که بيش از هر چيز نظراو را جلب کرده بود دريا بود. هرگز دريائی به اين زيبائی نديده بود. دريا را دراطراف استکهلم ديده بود، ولی نه اينگونه. تابستانها معمولاً ساموئل کلبهای تابستانی در يکی از جزاير اطراف کرايه میکرد و آنها چند روزی را در آنجا بسرمیبردند، درآنجا خليج فنلاند و بخشی از دريای شمال را می ديد، ولی دريای مديترانه چيز ديگری بود. در توصيف آن همه زيبائی کلام را عاجز میديد و سکوت را ويرانگر. تنها هنر و هنرمند قادر بود آنهمه زيبائی را به تصوير بکشد. به آتن که رسيدند، به ديدن موزهٔ يهوديان رفتند و چند ساعتی را در آنجا بسربردند. آنجا تنها مکانی بود که میشد ردپائی از کسانی يافت که روزگاری فاميل و اجداد ساموئل بودند. موزه به دلائل امنيتی و بدرستی دريک آپارتمان بزرگ درطبقه سوم، در خيابان آمالياس بنا شده بود. اتاقها تقريباً کوچک بودند و وجود آن همه وسائل از قبيل لباس، ظروف وسنگ قبرهای قديمی آنها را کوچکتر جلوه میداد. موزه ساکت و خنک بود. آلينا احساس کرد واقعهای در حال شرف است که میتواند همهٔ زندگيش را تغيير دهد. در کنار پدرش قدم بر میداشت و از اتاقی به اتاقی ديگرمیرفت و با چشمانی سرشار از زندگی به همه چيز با دقت نگاه میکرد. بناگاه احساس کرد که در مقابل چشمانش همه چيز سياه است . درست احساس کرده بود. آنها درمقابل ديواریايستاده بودند که پوشيده ازعکسهائی بود که به مناسبت عيدهای گوناگون گرفته شده بودند. دريکی ازعکسها که بنظرمیرسيد بهمناسبت عيد شفاعت گرفته شده بود پسری همسن خود ديد که لباس عيد بتن داشت . در چشمها و نگاه آن پسرحالتی را ديد که سالها بود آن را میشناخت و به آن خو گرفته بود. ساموئل در گوشش نجوا کرد که آن پسر پدر بزرگ او و پدرش است. آلينا که در تمام اين مدت بغض به سينهاش فشارمیآورد، ديگر نتوانست تحمل کند. بغضش ترکيد و با هق هقی بلند و کودکانه در حاليکه اشک برگونههايش روان بود، گريست. پدرش او را آرام در آغوش گرفت . چند ساعت بعد هنگامیکه در يک کافه در اکروپليس نشسته بودند و قهوه میخوردند، ساموئل همه چيز را برای دخترش تعريف کرد. سرگذشت خودش و خانوادهاش و حتی داستان مادرش، مايا را نيز برايش
آخرین روشنائی ۵۲
گفت. شنيدن اين حقيقت آلينا را خيلی ناراحت کرد و به او برخورد. باتلخی گفت: پس او ما را ترک کرد! ساموئل با تلخی پاسخ داد: او همراه قلبش رفت. تنها او میدانست که بهوای دل رفتن چه مفهومی دارد. *********************************
آخرين روشنائی فصل يازدهم ۵۳ نيم ساعت بعد کیکی شوکويست در مقابل در ورودی ساختمان اجارهای درميدان رينکبی ايستاده بود. درطبقه همکف ساختمان يک فروشگاه مواد غذائی بود، که عمدتاً محصولات کشورهای شرقی را میفروخت. بارها به اين منطقه رفت وآمد کرده بود. اغلبعلٌت حضورش درآنجا جدلهای خانوادگی و يا درگيریهائی بود که براثر حسادتهایعشقی پيش میآمد. در زندگی به تجربه آموخته بود که عشق بيش از هرمعضل ديگر در زندگی علٌت درگيری انسانها با يکديگر است. بهمين دليل بهآن در زندگی خصوصیاش پاسخ منفی داده بود، و مانند آن سرباز فراری از ارتش از آن گريزان بود. گرچه به لحاظ تکنيکی بیتجربه نبود، ولی درعشق بهمعنایعاطفی آن باکره بود، و هيچگاه عاشق نشده بود. در نوجوانی زمانیکه در شهر يوله زندگی میکرد، با دوستان همسن و سال خود معاشرت داشت. برخوردهای آنها نسبت بهعشق و مسائل عاطفی چنان مبتذل و سطحی بود که دراو نوعی دلزدگی بوجود آورده بود. او بهکرات شاهد بود که پسران جوان راجع به روابطشان با دختران همسن خود چنان صحبت میکنند که گوئی راجع به بازی هاکی روی يخ بحث میکنند. بطورمثال همبستر شدن با يک دختر را اصطلاحاً "توش چپاندن " میناميدند. بعدها وقتیکه وارد مدرسهٔعالی پليس شد، فکر کرد شايد در آنجا بتواند مرد دلخواه خود را بيابد. ولی انتظارش بيهوده بود. اغلب مردان جوان همکلاس او يا نامزد داشتند، يا دوست دختر و يا متاهل بودند. تعداد معدودی هم که مجرد بودند، تجردشان علل ويژه داشت. مضافاً اينکه او همواره نسبت به نرمال بودن خود ترديد داشت. بهعنوان يک زن دلش میخواست که نسبت بهمرد کشش داشته باشد وعاشق بشود. ولی درعمل و درزندگی واقعی چنبن نبود. و يا حداقل میتوان گفت که چنين تمايلی دراو شديد نبود. هميشه فکر میکرد که مردها زيبا نيستند. صدای زمخت و بدن به اصطلاح ورزيده آنها را نمی پسنديد. برعکس از دوران کودکی اين احساس را داشت که زنان زيباتر از مردان هستند. و هيچگاه نمیتوانست خود را قانع کند که چرا و چگونه مادرش لذت خود را درآلتهای جنسی خشک و ستبر معشوقه های خود جستجو میکرد. در حاليکه خود او مانند يک نقاشی ژاپنی ظريف و طناز بود. او تنها يکبار واقعاً به لحاظ جنسی تحريک شده بود وآنهم زمانی بود که در نو جوانی با بهترين دوست خود در تنها ديسکوی شهرشان در يوله میرقصيد. حرکات آرام و موزون باسن کوچک، و موهای بلند دوستش که روی شانههای برهنهاش ريخته بود، او را غرق لذت کرده بود. با حالتی نيمه شوخی سرش را بهميان موهای تازه شسته شده او فرو برد و مانند سگی که صاحبش را نوازش میکند، آنها را بوئيد و بهچهرهٔ خود ماليد. آن شب کلی با هم خنديدند و شوخی کردند. پس از اينکه در ديسکو موفقيتی نصيبشان نشد، به کافه تاترشهررفتند و درآنجا قهوه نوشيدند و سپس به اتفاق بهخانه دوستش رفتند. دير وقت بود و پاسی از شب گذشته بود. سايراعضای خانواده همگی خواب بودند، و آنها تنها دراتاق دوستش نشستند و چای نوشيدند و از هر دری صحبت کردند. همان گپهایمعمولی که جوانان و نوجوانان با هم میزنند. خسته و فرسوده در دم دممهای صبح به رختخواب رفتند و در کنار هم دراز کشيدند. دوستش بهخواب رفت. کیکی با نهايت احتياط مدت کوتاهی آرام موها و پسگردن او را نوازش داد و بوئيد. و سپس بخواب رفت . تنها همين بود و هيچ اتفاق ديگری نيفتاد. اين شيرين ترين خاطرهای بود که او از زندگی رمانتيک خود بياد داشت. پس از آنشب، تا آن لحظه که در مقابل در ورودی ساختمان اجارهای ايستاده بود، ديگرهيچ اتفاق خاصی برايش نيفتاده بود. اسامی ساکنين ساختمان را که در روی تابلوی کوچکی در سمت چپ در ورودی نوشته شده بود از نظر گذراند. حتی يک نام خانوادگی سوئدی درميان اسامی ديده نمی شد. با خود زيرلب گفت: "اينجاسوئدنيست ." و چشمش به نام خانوادگی روسانيس افتاد که درطبقهٔ دوم زندگی میکردند. زندگی کردن در چنين طبقه ای حکم "خودکشی " داشت. اکثرسرقتها و دستبرد بهخانهها در طبقات اول و دوم صورت میگرفت . مشکل او نبود. دگمهٔ آسانسور را فشار داد و منتظر پائين آمدن آن شد. در واقع به اين وسيله تلاش کرد تا برای مدت کوتاهی هم که شده رويا روئی ب امصيبتی را که درانتظارش بود، بهتاخير بياندازد. يقين داشت که لحظات دشوار و ناراحت کننده ای درطبقه دوم درانتظاراوست . ولی وقتیکه در مقابل در آپارتمان با دختر جوانی روبرو شد که عليرغم چشمان سرخ و پف کرده اش بنظرش بسيار شيرين و
آخرین روشنائی ۵۴
دوست داشتنی آمد، آرام و درعين حال متعجب شد. آلينا بلوز و شلوار سياه و سادهای بهتن کرده بود، و موهای کوتاه خود را شبيه پسری که کیکی قبلاً عکسش را ديده بود به عقب شانه کرده بود. چشمان آلينا که فوق العاده درشت بودند، توجه او را جلب کرد، و بلافاصله امواج پر تلاطم و نيلگون خليج فنلاند را در ذهنش تداعی کرد، رنگ چشمانش آبی وحشی بود. مهرش در همان نگاه اول به دلش نشست . آلينا نيز بنوبه خود متعجب شده بود. او همراه پتروس فيلمهای پليسی زيادی را ديده بود، و در واقع انتظار داشت با کارآگاهی که کلاه شاپو بسر داشت روبرو شود. ولی درعوض با زن جوان و زيبائی روبرو شده بود که کاپشن پوست کوتاهی بتن و شلوار تنگ و چسبان پشمی برنگ طوسی روشن بپا داشت. اينگونه شلوارهای چسبان معمولاً برازندهٔ پاهای بلند و لاغر است، درغير اين صورت مضحک بنظر میآيند. بنظر آلينا پاهای کیکی چنين نبودند. به اتاق نشيمن رفتند. آلينا نام او را فراموش کرده بود. کیکی مجدداً خود را معرفی کرد. ساموئل با او دست داد گرچه مطمئن نبود که اينکارش درست است يا نه؟ آلينا بهنسلی ديگر تعلق داشت، نسلی که عادت به پيروی از آداب و تشريفات و دست دادن نداشت و تنها به يک سلام ساده اکتفا کرد. کیکی نگاهی سريع به اتاق انداخت . اتاقی بود بزرگ که تعداد قابل توجهی کتاب در قفسههائی که در کنار ديوار قرار داشتند، جا داده شده بود. اتاقی که درآنجا انسانها آهسته صحبت و آرام رفت و آمد و مطالعه میکنند. درآن اتاق نشانی از تلويزيون نبود. اثری از کريسمس و جشن سال نو نيز ديده نمیشد. آلينا از او پرسيد که آيا چای ميل دارد. با تشکر پاسخ مثبت داد. ملاقات آنها با يکديگر کاملاً عادی بود، مانند ملاقات همهٔ انسانهایعادی با يکديگر بود. ابتدا فکر کرد که شايد اين دو انسان شديداً مذهبی هستند. چرا که تنها اعتقادات مذهبی است که انسانها را از مسائل دنيوی و مادی تا حدی دور میکند و آنها را درانزوا و بدور از واقعيتهای جاری در دنيای خود نگه میدارد. اين دوانسان نمیتوانستند که انسانهای پر درد سری باشند. آرامش و سکوت آنها پيام آور قرنها محنت و دربدری بود. کیکی روی مبل سه نفره ای که از چرم تيره بود نشست و ساموئل روی يک مبل يک نفره درمقابل او. آلينا برای آوردن چای به آشپزخانه رفت و پس از مدت کوتاهی با قوری و يک سينی نقرهای که درآن دو ليوان بلند با تزئينات نقرهای و يک فنجان آبی همراه با شکر و شير برگشت. و برای کیکی توضيح داد: ما چای را در ليوان می نوشيم، برای شما فنجان آورده ام. کیکی شديداً احساس کرد که دلش میخواهد سيگار بکشد. حيران بود که چگونه شروع کند. ـ همانگونه که درتلفن نيز توضيح دادم ... ما جسد پتروس کريستوس را ... در روی ريلهای مترو زير زمينی پيدا کردهايم ... بنظر میرسد که او خودکشی کرده ... بنابراين سئولات من جنبهٔ بازپرسی ندارد ... من فقط میخواستم سئوال کنم که آيا مورد خاصی بنظر شما میرسد که بتواند اين عمل او را توضيح بدهد... من با خانوادهٔ او صحبت کرده ام ... بنظر میرسد که شما آخرين کسانی هستيد، و يا حداقل از جمله آخرين کسانی هستيد که او را زنده ديده ايد... پدر و مادرش بهمن اطلاع دادند که ديشب او از خانه بيرون آمده که بهديدن شما بيايد. درسته؟ ساموئل وآلينا به يکديگر نگاه کردند. بنظر رسيد که آنها طبق يک توافق قبلی آمادهٔ دفاع از خود در مقابل اتهامات احتمالی هستند. ساموئل به آرامی پاسخ داد: بله، او اينجا بود. و سپس تصميم گرفت که چيز ديگری نگويد و ساکت باشد. رفتارش چطور بود؟ مظطرب ... عصبانی ناراحت، کلاً رفتارش غيرعادی نبود؟ حالت نگاه و سئوال کیکی متوجه آلينا بود که آرام نشسته بود و سرش را پائين گرفته بود، مثل اينکه کسی از او خواسته بود که سخنی نگويد. حالتش تغييرینکرد، تو گوئی که سئوال را نشنيده بود، معهذا پاسخ او را داد. او متوجه هيچگونه تغييری در رفتار پتروس نشده بود. خوشحال بود و هديهای نيز به مناسبت سال نو برای او آورده بود. آيا تو نيز به او هديه دادی؟
آخرین روشنائی ۵۵
نه ... میدانی ... ما سال نو را مانند شما جشن نمی گيريم . ساموئل ادامه داد: ما یهودی هستيم. سال نوی ما در اوائل پائيز است. سال شمار ما بگونه ای ديگر است. و درادامه آلينا گفت: ما حالا درسال چهارهزار و خرُدهای هستيم . چنين توضيحی کاملاً تعادل کیکی را برهم زد. و بگونهای بهآنها نگريست که توگوئی آن دوهزار سال اختلافی که آنها درشمارش زمان با يکديگر داشتند، به ناگاه به واقعيت پيوسته بود و بهمان ميزان نيز بين آنها فاصله بوجود آمد. ساموئل با حالت شوخی اضافه کرد: ما جهود هستيم، جن و پری نيستيم . کیکی درحاليکه در واقع خود را سرزنش میکرد با شرمندگی گفت: اوه! عادت کرده بود، هرگاه با افرادی برخورد میکرد که کاملاً مثل خود او نبودند، نمی توانست رفتار طبيعی خود را داشته باشد. برخوردش با سياهپوستان نيز متفاوت بود. در برخورد با آنها مُعضب بود. احساس میکرد که آنها افکارش را میخوانند و با زبان بی زبانی به او میفهمانند که تونيمچه راسيست نمیتوانی ما را فريب بدهی . تو از ما متنفری. ما را دوست نداری . با تمام تظاهر و تلاشت ما میدانيم که تو دارای افکار نژادپرستانه هستی . عليرغم اينکه هيچگاه درزندگی روزمره با يک جهود ملاقات و برخورد نکرده بود، معهذا از پيش نسبت به آنها دچار پيشداوری بود و دربرخورد با آنها راحت نبود واحساس میکرد که بنوعی بايد رفتارغيرطبيعی خود را توجيه کند. ريشهٔ همهٔ اينها درافکار شبهراسيستی او بود که انسانها را از پيش در ذهن خود دسته بندی کرده بود و بعضیها را پست و حقيرتر از بقيه میدانست. برای لحظهای سکوت برقرارشد. و بالاخره اين ساموئل بود که مجدداً سکوت را شکست و گفت: آيا مطمئن هستيد که خودکشی کرده؟ شواهد نشان میدهد که خودکشی کرده. و هيچ دليل و مدرکی که دال بر چيز ديگری باشد، در دست نيست ... معهذا صد در صد نمی توان چنين حکمی را صادر کرد... بهمين خاطر اگر شما چيزی خاص بهنظرتان میرسد که بتواند مسئله را روشن کند، کمک زيادی بهما کردهايد... چه مدت اينجا بود؟ آلينا نگاهی شتاب زده و پرسان به پدرش کرد، چه بگويد؟ کیکی متوجه نگاه پرسندهٔ او شد. و تصميم گرفت که به اين بازی موش و گربه خاتمه بدهد. بنابراين از ساموئل سئوال کرد: ممکنه من چند لحظهای با آلينا تنهائی صحبت کنم؟ ساموئل پاسخ داد: من چيز زيادی هم در اين مورد نمیدانم. و سپس بلند شد و به آشپزخانه رفت و به ورق زدن يک روزنامهٔ قديمی پرداخت. آلينا جرعهایاز چای خود نوشيد. و شروع به صحبت کرد: ما حدود نيم ساعت دراتاقم درکنارهم نشسته بوديم وصحبت کرديم . با هم همبسترهم شديد؟ اهميتی داره؟ دانستن هرچيزی که در اين رابطه باشه، میتونه با اهميت باشه. نه ... باهم نخوابيديم. کمی با هم ساز زديم، بعدش روی تخت در کنارهم دراز کشيديم وهمديگر را بغل کرديم و بوسيديم ... و بعدش قول داد که سيگار را ترک کند. همين. کلاً با هم میخوابيديد يا نه؟ بله ... گاهگاهی با هم همبسترمیشديم ... البته نه زياد... پتروس هميشه مشغول بود... بعلاوه او مثل بقيهٔ پسرها نبود. چطوری بود؟ با بقيه چه فرقی داشت؟ او کمتر به سکس فکر میکرد. بيشتر دلش میخواست که در کنار من روی تخت دراز بکشد و حرف بزند ... و آرام مرا درآغوش بگيرد... يکبار بهمن گفت ... ايکاش تو خواهر کوچک من بودی... من هم دوست داشتم که خواهر او باشم ... او تنها پسر خانواده بود و خواهر و برادری نداشت .... من هم ندارم
آخرین روشنائی ۵۶
... او مثل برادر بزرگتر من بود ... هر وقت با هم میخوابيديم بنظر میرسيد که گناهی مرتکب می شويم ... بهمين خاطر سکس دررابطهٔ ما اهميت چندانی نداشت ... میفهمی؟ آلينا در حاليکه گونههايش گل انداخته بود با صدائی آرام صحبت میکرد. دلش نمیخواست که اين مطلب را بگويد، ولی فکر کرد که بهتر است بگويد و گفت. بدون اينکه خودش علت آنرا بفهمد. احساس میکرد که اين زن جوان را دوست دارد. و خود را به او نزديک احساس میکرد. درعين حال ترس داشت که او از گفتههايش استنباط غلطی بکند و در دل او را سرزنش کند که چرا به اندازهٔ کافی پتروس را دوست نداشته. مجدداً پرسيد:
میفهمی؟ درک چنين رابطهای برای کیکی دشوار بود. در زندگی شخصیاش هر مردی که به او نزديک شده بود، هدفش سوء استفادهٔ جنسی بود. برای لحظهای حس حسادت نسبت به اين دختر که توانسته بود جوان بيست ويکسالهای را چنين رام کند آزارش داد، و آن نفرت کهنهای که نسبت به تن و بدن خود داشت، مجدداً برای لحظهای در وجودش شعله کشيد. با ترديد سر را به علامت منفی تکان داد و پرسيد: چه وقت خانه شما را ترک کرد؟ فکرکنم حدود يکربع به دو بود ... نهگفت کجا میخواهد برود؟ من سئوال نکردم. فکر کردم که حتماً میره خونهاش ... معمولاً آنها شب سال نو ورق بازی میکردند ... پتروس و باباش ... معمولاً اينکار را میکردند ... دوستی، رفيقی نداشت؟ نه زياد ... هفتهای يکبارهاکی بازی میکرد ... میرفت شهر ... چندتا دوست داشت که باهم تمرين میکردند و بعد بازی میکردند... چه چيزی تمرين میکردند؟ تمرين ... ورزش خاصی تمرين نمی کرد ... معمولاً آنجا میرفت که هاکی بازی کنه ... کیکی احساس کرد که آلينا ديگرنمیتواند جلوی اشکهايش را بگيرد. در حاليکه سرش را پائين گرفته بود صورتش را با دست پوشاند و گريه را سر داد. در اين موقع کیکی همان کاری را کرد که چند سال پيش کرده بود. از جای خود بلند شد و درکناراو نشست و با نهايت احتياط موهای او را بهآرامی نوازش کرد. ************************************* آخرين روشنائی فصل دوازدهم ۵۷ روز تدفين فرا رسيد. برف سنگينی ازشب قبل برزمين نشسته بود. از اوائل صبح هوا بهشدت سرد شده بود. آسمان تقريباً صاف شده بود. خورشيد با شرمندگی چهرهٔ خود را نشان میداد و پرتوی بی رمق خود را برشهرمیافکند. برف شاخههای خشک وعاری از برگ درختان را پوشانده بود. آنها ديگر خود را برهنه احساس نمیکردند. پدران و مادران جوان همراه بچههای خود سرگرم برفبازی بر روی تپههایاطراف قبرستان بودند. صدای خنده و فرياد شادی آنها فضای اطراف را پر کرده بود. روز تدفين بود و آخرين و داع با پتروس جوان. روزی که قرار بود جزئیترين لحظهاش برای هميشه در ذهن مادرش حک شود. اودسيس وآدريانا در مقابل گوری که تازه کنده شده بود ايستاده بودند. جسم بی روحشان درآنجا اِيستاده بود. نمیتوانستند باورکنند. همه چيز درنظرشان مانند يک صحنهٔ فيلمبرداری بود. جرأت اينکه بهخود بقبولانند که تابوتی که درآنجا قرارداشت متعلق به پسرشان بود را، نداشتند. میدانستند که کسی درآن آرميده است، ولی باور نداشتند که پسرشان است. پس برای چه آنجا آمده بودند؟ کشيش جوان يونانی سرگرم خواندن وعظ های تسکين دهنده بود. میدانست که درچنين لحظاتی هيچکس به گفته های او گوش نمیدهد. فرقی برايش نمیکرد. وظيفهٔ خود را انجام میداد، و معتقد بود که وعظهای او از طريق زخمی که اين حادثه در قلبهای آنها بوجود آورده به اعماق آن ره میيابند و تاثير خود را خواهند گذاشت. غم و درد و احساساين دو انسان را کاملاً درک میکرد و معنای غربت و تنهائی و بیکسی را خوب میفهميد. سرنوشت او نيز بنوعی مانند سرگذشت اين دوانسان غم انگيز و آزار دهنده بود. در اتحادشوروی سابق متولد شده بود. پدرش کمونيستی يونانی بود که پس از جنگ داخلی در يونان به شوروی گريخته بود. به مسکو رفته بود و به حزب برادر پناه آورده بود. در آنجا پس از مدت کوتاهی او را به روستای دورافتادهای درقزاقستان که اقامتگاه اغلب کمونيستهای مهاجر يونانی بود، پرت کردند. در آنجا با يک دختر قزاق ازدواج کرد و از او صاحب فرزند پسری شد. مادرعليرغم تمام خطراتی که او را تهديد میکرد و ممکن بود به قيمت جانش تمام شود، پسرک را با آئين مسيحيت تربيت کرد. پدر تمام شب و روز خود را صرف فعاليت جهت حفظ يکپارچگی کمونيستهای يونانی میکرد، کهبالاخره پس از مدت کوتاهی به دوحزب تبديل شدند، و اصلاً توجهی به وضعيت پسرک نداشت . زمان گذشت واوضاع جهان دگرگون شد، از جمله در يونان واتحادشوروی. کمونيستهائی که براثرجنگ داخلی به شوروی گريخته بودند، امکان يافتند تا به کشورشان برگردند. از جمله اولين کسانی که به يونان برگشت، پدر همين کشيش جوان بود. همسرش مرده بود. دست پسرش را گرفت و به يونان برگشت. درابتدا همه بگرمی ازاواستقبال کردند. ولی ديری نپائيد که هيولای بيکاری و فقر حلقومش را فشرد. سيلی واقعيت درطی زندگی سهبارهست و نيستش را ويران و آرمانش را بر باد داده بود. اولينبارشکست درجنگ داخلی، سپس فرار به شوروی و ديدن واقعيت و آخرين بار بازگشت به وطن بود. اين بار ديگر توانائی مقابله را نداشت. نيروئی در چنتهاش نمانده بود. يک روز تفنگ شکاری خود را برداشت و به جنگل رفت. وقتیکه مسافت قابل توجهیاز شهر دور شد، تفنگ را در بين پاهای خود نگهداشت و تنهاش را بگونه ای خم کرد که قلبش درست روی دهانه تفنگ قرار گرفت و سپس ماشه را کشيد. پس از مرگ پدر مادر بزرگ، که او نيز زنی بود عميقاً مذهبی سرپرستی پسر را بعهده گرفت. با هزار فداکاری واز خود گذشتگی و با استفاده از سهميهای که برای دانشجويان خارجی اختصاص داده بودند، موفق شد که به پسرک کمک کند که وارد دانشکدهٔ تئولوژی بشود. در دانشکده او با جوانان زيادی از کشورهای مختلف دنيا از جمله آمريکا وآفريقا آشنا شد که همه برای تحصيل به آن دانشکده وارد شده بودند. در دوران تحصيل متوجه شد که تعداد يونانیهائی که در خارج از يونان زندگی میکنند، کمتر از آنهائی نيست که در يونان مانده اند. وقتیکه تحصيلاتش بپايان رسيد و کشيش شد، تقاضای انجام وظيفه در خارج از کشور کرد که پذيرفته شد. استکهلم اولين محل خدمت او بود. او نيز بهاندازهٔ اين دوانسانی که قرار بود برای روح عزيز از دست رفتهاشان مرثيه بخواند در اين شهر و ديارغريب بود. او نيز به اندازهٔ اين دو انسان در زندگی طعم تلخ
آخرین روشنائی ۵۸
از دست دادن عزيزان خود را چشيده بود. او خوب میفهميد که برای تسلی خاطر اين دوانسان به ماتم نشسته تنها يک کلام وجود دارد. و آن کلامی بود که با تمام وجودش با صدای بلند و با لکنت زبان، نامفهوم از ته دل بر زبان آورد. آدريانا ساکت و آرام ايستاده بود و به روبروی خود خيره شده بود. اودسيس در کناراو ايستاده بود و پلکهايش را بههم میزد. آلينا میگريست، ساموئل در کنار او ايستاده بود و سرش را تا حدی پائين آورده بود، که به نظر میرسيد میخواهد شيرجه برود. لوفگرن راست ايستاده بود و بهسختی نفس میکشيد. تنها همين تعداد برای مراسم تدفين آمده بودند. آدريانا و آلينا حدود چهل کارت پست کرده بودند ولی بنظر میرسيد که مردم سرگرم کارهای مهم تری بودند. يونانیها حتماً به کشورشان رفته بودند تا مراسم سال نو را درآنجا و درکنار خانوادههايشان جشن بگيرند. سوئدی ديگری بهجز لوفگرن نيز نمیشناختند که اوهم آمده بود. صدای پائی از پشت شنيده شد. دو نفر به آرامی نزديک میشدند و از تماس کفشهای آنها با برف صدای خشکی بهگوش میرسيد. کشيش زير چشمی آنها را نگاه کرد. کیکی را درحاليکه چند شاخه گل رُز در دست داشت شناخت . ولی زن سياه پوست ديگری را که در کنار او راه میرفت، نشناخت. او کی بود؟ بقيه با نگاه ازهم پرسيدند که اين دو نفر کی هستند. آلينا غرق تخيلات خود بود گوئی سرگرم ديدن فيلمی جالب و ديدنی بود. دو زن جوان همينکه به آنها نزديک شدند به رسم احترام سرشان را کمی پائين آوردند و با چند قدم فاصله از بقيه که نشان دهندهٔ اين بود که جزء بستگان نزديک متوفی نيستند، ايستادند. کشيش به مرثيهخوانی خود ادامه داد. کیکی هيچ چيز نمیفهميد. ولی از شنيدن آن کلمات که روزگاری پدرش با آن زبان با او حرف میزد، خوشش میآمد. زمانیکه پدر کیکی آنها را ترک کرد، او خيلی کم سن بود. و منطقاً نمیتوانست چيزی از گفتههای پدرش را بهخاطر داشته باشد. ولی واقعيت خلاف اين بود. در درون آن زن دخترک کوچکی زندگی میکرد. و آنچه که کیکی تا آن روز فراموش کرده بود، همين دختر بچه بود، که آن روز از درونش سر برآورده بود. اين دخترک کوچک همه چيز پدرش را به ياد داشت، حتی زبان او را. دخترک کوچکی که کیکی مصرانه وجود آن را در درون خود انکار میکرد. ولی اوهميشه وجود داشت و چون خلائی درنهان خانهٔ قلبش لانه کرده بود واتاقک تهی و تاريکی را می ماند که اوهيچگاه جرأت نکرده بود درب آن را بگشايد و قدم به درون آن بگذارد. گرچه زندگی و سرگذشت او هيچگونه شباهتی بهسرنوشت اين پسرنداشت، ولی ايناحساس بهاو دست داده بود که خود او هم ممکن بود دچار چنين سرانجامی بشود. فکراين پسر يک لحظه رهايش نمیکرد. بعلاوه او پسرخوش قيافهای بود که در زندگی هيچ آزاری به او نرسانده بود. به لحاظ وظيفه ديگر چيزی برای تحقيق نمانده بود. گزارش مرکزآسيب شناسی را چندين بارخوانده بود. گزارش روشن و صريح بود. بر روی جسد هيچ جراحتی يافت نمیشد که حاکی از درگيری با شخص ديگری باشد. ولی در گزارش جزئياتی وجود داشت که کنجکاوی او را برانگيخته بود. دربازرسی که صورت گرفته بود، آثار خون تا زير شيشهٔ جلوی راننده ديده میشد. احتمال داشت که خون براثر فشار پخش شده باشد، ولی پخششدن آن تا اين حد بالا و تا شيشهٔ راننده، منطقی بهنظر نمیرسيد. اين امر بيانگر اين بود که او احتمالاً در آخرين لحظه وقتیکه قطار را ديده که به سرعت بسمت او میآيد، پشيمان شده و تلاش کرده که از جای خود بلند شود، که دير بوده و فرصت نيافته. در يکفيلم سينمائی ديده بود که نوجوانان برای اينکه ثابت کنند که کداميک شجاعترهستند، با يکديگر شرط بندیمیکردند و روی ريلهای قطار میخوابيدند تا قطار به آنها نزديک شود. هرکس که میتوانست مدت بيشتری روی خطهایآهن بماند برنده، و شجاعتر محسوب میشد. شايد او هم در چنين بازی خطرناکی شرکت کرده بود؟ بعيد بنظر میرسيد. چون سن او بيشتر از اينها بود که در چنين بازیهائی شرکت کند. ولی غير ممکن هم نبود. آپلبری که افسر مأمور تحقيق بود، پرونده را بسته بود و درآنعلت مرگ را خودکشی قيد کرده بود. مشغلهٔ او آنقدر زياد بود که هيچگاه وقتش را صرف رسيدگی بهپروندههائی که موضوعشان خودکشی
آخرین روشنائی ۵۹
بود، نمیکرد. پرونده را به او سپرده و گفته بود، چنانچه وقت داری و دلت میخواهد میتوانی پيرامون جزئيات آن تحقيق کنی و ريشهٔ " کثافت"را در بياوری. بکار بردن کلمهٔ "کثافت" تکيه کلام او بود. کیکی برای رفت وآمد بهسرکار خود از مترو استفاده میکرد. تقريباً هرروز از ايستگاه مترو در منطقهٔ رينکبی رد میشد، ولی هرگز به جزئيات آن توجهی نکرده بود. شايد علتش اين بود که درآن ايستگاه خرابکاری زيادی صورت نمیگرفت. اينبار با هدفی ديگر وارد زير زمين ايستگاه شد. همهٔجزئيات ايستگاه را از نظرگذراند و بهخاطرسپرد. ستونهای ايستگاه و رنگشان، عکس پرندگانی را که روی ديوارهای سکویايستگاه نقاشی شده بودند، بخاطر سپرد. وقتی خوب دقت کرد، متوجه شد که سمت پرواز همه پرندگانی که نقاشی شده بسمت جنوب است. آيا پتروس نيز قبل از اينکه از سکو پائين برود و روی ريل بخوابد به اين پرندگان نگاه کرده بود؟ بهرانندهٔ مترو که پس از حادثه آنشب يکهفته مرخصی داده بودند تا بتواند روحيهٔ خود را باز يابد و از شُوک حاصله از تصادف بيرون بيايد، تلفن کرد. موميناچومهای پس از اينکه تلفن هفت بار زنگ زد، گوشی را برداشت. سرگرم استحمام پسرش درحمام بود و نمیخواست که او را در وان حمام تنها بگذارد. شکنندگی زندگی برای اين دختر جوان اهل لواندا امر تازه ای نبود. همهٔاعضای شانزده نفری خانوادهاش را در طی جنگ داخلی که از چند سال پيش درکشورش براه افتاده بود، قصابی کرده بودند. او تنها باز ماندهٔ خانواده بود. يک ميسيونر مسيحی او را نجات داده بود. مسيحی بود و بمدرسهٔ مسيحيان میرفت که چنين اتفاقی افتاد. ميسيونر مزبور موفق شد او را که در آن هنگام يازده سال بيش نداشت، به سوئد بياورد. در سوئد انجمن خيريه بريتانيائیها که وابسته به کليسا بود، سرپرستی او را بعهده گرفته بود. در مدتی کوتاه موفق شده بود که زبان سوئدی را بخوبی ياد بگيرد. و تازه سيکل اول دبيرستان را تمام کرده بود که بهاتفاق چند تن از دوستان همسن خود بهشهر گوتنبرگ سفر کرد که بهديدن کنسرت مايکل جکسون برود. اين سفر بزرگترين تجربهٔ زندگی او شد. دراين شهرغريب با بادهای شديد و خيابانهای عريضش که از بام تا شام جوانان با لباسهای عجيب وغريب در آنها پرسه میزنند، بود که معنای واقعی موفقيت در کار و هنر را فهميد. دراين شهر بود که برای اولين بار از هنگامی که به سوئد آمده بود، خنديد. مردم گوتنبرگ، مردمی خوش برخورد هستند که با صدای بلند و رک حرف میزنند. نه مانند مردم استکهلم که غُرغُرو هستند و از ته دماغ حرف میزنند. حدود قبل ازظهر بود که به اتفاق دوستانش بطرف تاسيسات ورزشی اريک بری براه افتادند. اين تاسيسات که تاريخچهای درخشان در ورزش داشت، مدتها بود که ارزش اصلی خود را از دست داده و مکانی جهت برگزاری کنسرت خوانندههای موزيک راک تبديل شده بود. آنها با اين اميد که در جلوی سن جای مناسبی گير بياورند چند ساعت زودتر آمده بودند. معهذا مشاهده کردند که هزاران جوان در آنجا ازدحام کرده اند. راه را بسته بودند و نردههای فلزی در اطراف درهای ورودی قرار داده بودند. ماموران انتظامی درهمه جا ديده میشدند و هليکوپترها در بالای سرجمعيت درحال پرواز بودند. تمام منطقه اطراف را بازسازی کرده بودند و با کمک اتاقکهای چوبی و فلزی آن را تبديل به يک بازار مکاره کرده بودند، که خِرت و پِرتهای متنوعی از تیشرت گرفته تا ميمون پارچهای میفروختند. مومينا يک بلوز خريد صد و پنجاه کرون. داخل استاديوم شدند و در زير گرمای آفتاب به انتظار مايکل جکسون نشستند. بالاخره مايکل جکسون و ارکسترهمراهش روی سن با شکوهی که برای آنها برپا شده بود، ظاهرشدند. با ورود آنها ازدحام شدت يافت و صدای جيغ و فرياد بالا گرفت. تو گوئی که همه درانتظار يک اشاره پنهانی بودند که بحرکت درآيند. جمعيت بهجلو هجوم آورد. مومينا نيز با فشار جمعيت مانند برگ خشکی بجلو رانده شد و دوستانش را گم کرد. فشار جمعيت زياد بود، نفسش بند آمده بود و وحشت کرده بود. جيغ میکشيد و کمک میخواست. در همين موقع بود که يکی از نگهبانان متوجه او شد و به کمکش شتافت و با تلاش بسيارتوانست او را از آن ازدحام بيرون کشيده واز روی نرده بهجای امنی در پشت سن منتقل کند. سرنوشت درآنجا درانتظارش بود. بناگاه جوانی که حدوداً بيست ساله بود در مقابل او ظاهر شد. سياه پوست نبود، ولی سفيد هم نبود. نفسش بند آمد احساس کرد که او را می شناسد. دلش خواست
آخرین روشنائی ۶۰
که آن جوان او را ببيند. ولی درعين حال مُظطرب بود، از اينکه او را ببيند. فايده ای نداشت. متوجه حضوراو شده بود. روی او خم شد و از او خواست که همانجا بماند. گروه ارکسترقرار بود بعد از پايان کنسرت، يک پارتی خصوصی ترتيب بدهند. که اوهم میتوانست درآن شرکت کند. همآنجا ماند. و در پارتی ارکستر مايکل جکسون شرکت کرد. واقعاً جشن باشکوهی بود. تعداد بسيار زيادی درآن جشن حضورداشتند. غير از مايکل جکسون همهٔ اعضاء ارکستر در آنجا حضور داشتند. مشروب زيادی نوشيدند. هرنوع دود نيز موجود بود و خيلیها نيز مشغول دود کردن بودند. او هم مانند بقيه، هر نوشيدنی که به او تعارف کردند، نوشيد و هر چه که بهش دادند، کشيد. حسابی احساس خوشحالی و خوشبختی میکرد. چيز بيشتری بيادش نمیآمد. صبح روز بعد وقتیکه از خواب بيدار شد، خود را در اتاق هتل بزرگی يافت، در کنار آن مرد جوان که نه اسمش را میدانست و نه بياد میآورد که چيزی در مورد خودش به او گفته باشد. جلوی پنجرهٔ بزرگ اتاق رفت. اتاق درارتفاع بسيار بلندی قرارداشت. معلوم بود که در بالاترين طبقهٔ يک هتل است. شهر در زير پايش گسترده بود. آفتاب به شيشههای پنجرهٔ مقابل می تابيد، و انعکاس روشنائی آن برچهره و پيکرعريان او متمرکز شده بود، تو گوئی که او را بههمه نشان میداد. وحشت کرده بود. چه کار کرده بود؟ آرام و بی صدا در حاليکه روی پنجههای پا راه میرفت بهحمام رفت. سرش سنگين بود و دهانش خشک وبد مزه بود. دهانش را شست و لباسش را بتن کرد وبهاتاق برگشت، در آنجا شواليهٔ او با دهان نيمه باز در خوابی سنگين فرو رفته بود. بهصورتش نگاه کرد، اثری اززيبائی شب گذشته درآن نيافت. مومينا از هتل بيرون رفت. هنگام خروج از درهتل سنگينی نگاه دربان هتل را که با حالتی طعنه آميز، در حاليکه زهرخندی برلب داشت، احساس کرد. آب دهانش را قورت داد. طعم تلخ آن را احساس کرد. قدم به خيابان، که از درخشش آفتاب صبحگاهی کاملاً روشن بود، گذاشت. نمیدانست که در کجاست. نگاهی به بالا کرد و تنها اسم هتل را بهخاطرسپرد، و سپس از عابرين آدرس ايستگاه راه آهن را پرسيد. تقريبا تنها درخيابان وسيع اونی که درهمه جای آن آثار جشن شب قبل ديده میشد، قدم برمیداشت. سرتاسر خيابان انباشته از بطری و قوطیهای خالی کوکاکولا و آبجو و نيز ليوانهای يکبارمصرف بود. مثل اينکه همه اهالی شهر در جشن شرکت کرده بودند. آيا او هم واقعاً در جشن شرکت کرده بود؟ هر قدم که بر میداشت ترديد او بيشتر میشد. کفشهايش پايش را میزد. در رحم و زهدانش احساس سوزش شديدی میکرد، گريهاش گرفته بود. بالاخره به ايستگاه راهآهن رسيد. روی نيمکت نشست و منتظر دوستانش شد. خاطرهٔ اين ساعات کشنده را هيچگاه از ياد نبرد. آنچه که از گوتنبرگ در خاطرش نقش بست، صبحی روشن وآفتابی، تنها و سرگردان درخيابانی وسيع بود. سالها بعد او از گوتنبرگ بعنوان شهری ياد خواهد کرد که در آنجا آرزوهايش برباد رفت و مدفون شد. سه ماه بعد پزشک به او اطلاع داد که بار داراست. فقط شانزده سال داشت. پزشک به او پيشنهاد کورتاژ داد. نپذيرفت. در زندگی باندازهٔ کافی مرگ عزيزان خود را ديده بود، بيش از اين قادر نبود. میخواست بچه را نگه دارد. و اين کار را کرد. صاحب پسری شد که مسئولين مددکاری اجتماعی سرپرستی نوزاد را بعهده گرفتند. تنها سه سال بعد که توانست کاری، در ابتدا بعنوان نگهبان خطوط راه آهن و سپس بعنوان رانندهٔ مترو و نيز آپارتمانی مجزا برای خود دست و پا کند، توانست سرپرستی پسرش را بعهدهٔ بگيرد. ناراضی نبود. پسرک حالا پنج ساله بود، و هر وقت به او نگاه میکرد لبخند برلبانش نقش میبست. پس از آن واقعه با هيچ مرد ديگری آشنا نشد. شب سال نو رانندهٔ آخرين سرويس مترو بود. خسته بود، ولی خوشحال ازاينکه پس از پايان کار بهخانه پيش پسرش برمیگشت. شبهائی که تا دير کار میکرد، پسرش را پيش دختری میگذاشت که از او مواظبت کند، و روزها هم پسرک را به مهد کودک میبرد. مسير بين ايستگاههای تنستا و رينکبی را کمی با سرعت بيش از معمول خود میراند. در ايستگاه تنستا يک گروه از جوانان درهای مترو را نگه داشته و از بسته شدن آنها جلوگيری کرده بودند، بهمين دليل
آخرین روشنائی ۶۱
کمی تاخير داشت و بهخاطر جبران آن به سرعت خود اضافه کرده بود. درحال حرکت متوجه سايهای شد که تلاش کرد از روی ريل بلند شود، و حتی احساس کرد که شيئی را زير گرفت. در يک لحظه با خود گفت: " فراموش کن، چيزمهمی نبود." حتی تصميم گرفت که فکرش را نکند، مثل اينکه اصلاً هيچ چيز اتفاق نيافتاده است. چرا؟ دقيقاً همين سئوال بود که کیکی بمحض ملاقات با او مطرح کرد. چرا آن شب پس از پايان کار گزارشی دراين مورد نداده بود؟ چگونه میتوانست برایاين دختر جوان سوئدی توضيح بدهد که میترسيد؟ چطور میتوانست به او بفهماند که دلش نمیخواست با پليسدرگيرشود؟ برايش دشواربود، ونمیتوانست چنين توضيحی را بدهد. بنابراين خيلی ساده پاسخ داد که متوجه هيچ چيزنشده. کیکی با نارضايتی سئوال را ادامه نداد. هدف او از ملاقات با مومينا بازپرسی از او نبود، بلکه بيشترهدفش روشن شدن قضيه و آنچه که اتفاق افتاده، بود. آنها تقريباً درهمسايگی هم زندگی میکردند. مومينا توانسته بود که يک آپارتمان دواتاقه دريکی از مجموعه ساختمانهای نوسازی که کیکی هم در آنجا زندگی میکرد، کرايه کند. کرايهاش برای او سنگين بود، ولی کمک هزينهٔ مسکن که به او تعلق میگرفت تا حدی از سنگينی کرايه میکاست. در اتاق نشيمن نشستند. مومينا او را به چای آفريقائی خوش طعمی که از فروشگاه "مرکزچای" که صاحبش يک هندی بود و درهمان نزديکی قرارداشت، دعوت کرد. از اين فروشگاه تنها به اين خاطر که همه نوع چای داشت، خريد نمیکرد. بلکه بيشتربه اين خاطر که از کارکنان آنجا خوشش می آمد. او همواره میديد که آنها چگونه با چای مانند يک موجود زنده و با احتياط برخورد میکنند، و از اين عمل آنها خوشش میآمد. مادر بزرگش بيادش میآمد. او نيزهمينطور با ملاحظه و مهربان بود، با همين دقت و ظرافت طبيعی . مادر بزرگ او هيچ وقت در مصرف چای ريخت و پاش نمیکرد. وقتیکه میخواست چای درست کند، برگهای چای را با نوک انگشتان دستش با دقت میگرفت و در قوری میريخت، هرگز با قاشق چای نمی ريخت . عاشق دستهای مادر بزرگش بود. پسرش سرگرم تلويزيون وديدن برنامهٔ کودک بود، و اصلاً توجهی به حضورمهمان نداشت . کیکی احساس کرد که در آنجا کار ديگری ندارد. ولی با اين حال دلش میخواست که کمی بيشتر درآنجا بنشيند. چرا؟ خودش هم نمیدانست. چيزی بين پسرک و آن مادر جوان میديد که مجذوب آن شده بود. بخاطر اينکه صحبت را کش بدهد، خاکسپاری پتروس را مطرح کرد. مومينا دريک لحظه تصميم گرفت که به مراسم کفن و دفن برود. اين کمترين کاری بود که از دستش بر میآمد. کیکی گرچه در ابتدا مردد بود ولی تصميم گرفت که او هم برود. بدين ترتيب بود که آن دو زن جوان در کنار ساير مهمانان ايستاده بودند و به سخنان کشيشی که به زبانی بيگانه سخن میگفت که حتی يک کلمه از آن را متوجه نمیشدند گوش میدادند. آنها درمراسم خاکسپاری جوانی شرکت کرده بودند که کمترين قرابتی با آنها نداشت . معهذا شرکت آنها درآن مراسم معقول و درست بود. کیکی همانگونه که ايستاده بود، نگاهش بهمرد جوانی افتاد، که کمیعقب ترازآنها، تنها ايستاده بود. او کی بود؟ جائی او را ديده بود. تصميم گرفت که پيگيری کند و بداند که او کيست . ولی زود بود و وقت لازم داشت. چند لحظهای گذشت. و لحظهٔ سرازير کردن تابوت در گور فرا رسيد. کیکی احساس کرد که اشک از چشمانش جاريست و پلکهايش خيساست. اصلاً دوست نداشت که روزی او را بهخاک بسپارند. وصيت کرده بود که او را بسوزانند و خاکسترش را با باد به چهار گوشه جهان بفرستند. چشمانش را بست، تصميم داشت تا پايان گرفتن آن عمل آنها را باز نکند، ولی صدای ضجهای او را تکان داد. گوئی ماده گرگی زوزه میکشيد. آدريانا با چشمان خونبارش جيغ میکشيد و میخواست تا خود نيز همراه تابوت به گور برود. اودسيس با تمام نيرو درتلاش بود تا جلویاو را بگيرد. ساير شرکت کنندگان در مراسم نيز بکمک او شتافتند آدريانا چون پلنگی زخم خورده تقلا میکرد و جيغ میکشيد و کلماتی را به زبانی تکرار میکرد که روزی پدر کیکی وقتی که او خيلی کوچک بود، با آن زبان با او صحبت کرده بود. يک کلمه از فريادهای آن مادر زخم خورده، چون نيشتری داغ بر قلبش نشست و تمام سلولهای آن را سوزاند.
آخرین روشنائی ۶۲
آن واژهٔ دلنواز به گوشش آشنا بود. بيادش آورد و معنی آنرا فهميد. عزيزم فرزندم، عزيزم فرزندم ... ****************************
آخرين روشنائی فصل سيزدهم ۶۳
اودسيس فکر میکرد که با گذشت زمان حال روحی آدريانا بهبود خواهد يافت و بقولی خاک سرد، ماتم گرم را تسکين خواهد داد. ولی چنين نشد. پس ازروز خاکسپاری آدريانا سکوت کرده بود، بندرت کلمهای برزبانش جاری میشد. درتمام طول روز حيران نشسته بود، و تنها يک تصوير و يک صحنه در جلوی چشمانش مجسم میشد. تابوت عزيزش در جلو چشمانش ظاهر میشد که با طناب درگور سرازيرمیشد. اين زندگی و روحش بود که بخاک میسپردند. پس ازآنروز ديگر مردهای متحرک بود. و تنها جسمش بود که در اين دنيا وجود داشت. تلاش کرد تا شايد بتواند بسرکار برگردد. نتوانست. تمرکز حواس نداشت. بمحض اينکه مشغول کارمیشد، تابوت پسرش درحال فرو رفتن درگور، و خاک قهوهای رنگی که قراربود او را بپوشاند در نظرش مجسم میشد، و نفسش بند میآمد. تنها يکبار برای مدت کوتاهی از لاک خود بيرون آمد. و آن وقتی بود که آندرياس والانيس ازآتن زنگ زد تا به آنها تسليت بگويد. آدريانا از شنيدن صدای آندرياس روحيهاش تغييرکرد و برای مدت کوتاهی خوشحال شد. ولی اين تغيير لحظهای بود و ديری نپائيد که تابوت پسر مجدداً در مقابل چشمانش ظاهر شد. جان از تنش خارج شده بود. اودسيس به او توصيه میکرد که نزد پزشک برود. قبول نمیکرد. پزشک چکار میتوانست بکند؟ زندگی به او ظلم کرده بود، وهيچ پزشکی نمیتوانست آنراعلاج کند. بعلاوه او اصلاً دلش نمیخواست که پزشک سوئدی او را ببيند. نه بدليل مشکل زبان، چرا که زبان سوئدی را بخوبی حرف میزد. بلکه بيشتربه اين خاطر که معتقد بود، کسی که او را نمی فهمد و درک نمی کند چگونه میتواند دردش را درمان کند؟ بيش از بيست سال بود که در سوئد زندگی میکرد، ولی ارتباط او با سوئدیها در طی اين مدت کاملاً سطحی واتفاقی بود. دوست سوئدی نداشت. و هر وقت هم که لوفگرن مهمان آنها بود، بندرت چند کلمه بين آنها رد و بدل میشد. و خدا شاهد است که لوفگرن هم هيچ تلاشی نمیکرد که چند کلامی با او صحبت کند. چطور توانسته اين همه سال به اين شکل زندگی کند؟ چطور؟ مقصر کی بود؟ و آيا اساساً میشد کسی را مقصر دانست؟ آيا تنهائی و بيکسی نتيجه بلاواسطهٔ شکل زندگی او بود؟ انسان مهاجر تنها در کشور ميزبان بيگانه نيست، بلکه در درجهٔ اول در درون خود و با وجود خود بيگانه است. انسان مهاجر انسان ديگريست. انسان قبلی نيست. انسان بيگانهايست که جدا از وجود و هستی واقعی اش زندگی درغربت را آغاز میکند. و خود او، هستی حقيقیاش درکنُجی درنهانخانهٔ جانش آنچه را که براو میگذرد، به تماشا نشسته است. آدريانا هيچکس را مقصرنمیدانست، و دليلی هم برای اين کار نداشت. پسراو با دست خود جان خود را گرفته بود. او خود را مقصرمیدانست. او حتی اودسيس را نيز سر زنش نمیکرد. او نيزمشکلات خود را داشت. بنابراين همهٔ گناهان را خود بگردن گرفته بود. درک احساسات وافکار پسرش را وظيفهٔ خود میدانست. و خود را بخاطر قصور در اينکار نکوهش میکرد. اين اوبود که میبايست راه را برای زندگی پسرش هموار میکرد. احساس تلخ شکست درانجام اين وظيفه گريبانش را گرفته بود. احساس قصور و کوتاهی عذابش میداد، و چون دُملی چرکين برمغز رنج کشيده اش سنگينی میکرد و تنها تصويرتابوت پسر و سنگينی احساس گناه بود که درذهنش باقی مانده بود، نه چيز ديگری. هر روز که میگذشت نحيف تر و لاغرتر میشد. در موهای سياهش تارهای خاکستری پيدا شدند و پس از مدتی بخش زيادی از موهايش سفيد شدند. آدريانا که روزگاری چابک و تند از جائی بجائی میرفت و "پاهايش بالداشت"، قدمهايش سنگين وسنگينتر میشد، آرام و خسته با گردنی فروافتاده و چشمانی بی روح قدم برمیداشت. اودسيس مستأصل شده بود و نمیدانست که چکارکند. غم وغصهٔ اين زن چنان سنگين بود و چنان ذهن او را مشغول کرده بود، که خودش برای غصه خوردن وقتی نمیيافت. به او پيشنهاد کرد که برای مدتی به يونان سفرکند. قبول کرد و بليط هم تهيه شد، ولی درآخرين لحظه نظرشعوض شد. او نمیخواست به روستای محل زندگيشان برگردد. در آنجا کاری نداشت. برگردد آنجا که چی، که چه بگويد؟ او که روزگاری به خدا و کليسا اعتقاد داشت، ديگر تمايلی بهرفتن به کليسا جهت تسلی خاطر نيز از خود نشان نمیداد. پس از روز خاکسپاری ديگرهيچگاه به کليسا نرفت. کشيش که او را میشناخت و از تقوا و
آخرین روشنائی ۶۴
پرهيزگاری اوآگاه بود، تلفن کرد و حال او را پرسيد. از او سئوال کرد که چرا به کليسا نمی رود، با اکراه پاسخ داد. کشيش در مقابل تقاضا کرد که خودش به ديدن اوبيايد. اودسيس تعارف کرد که با ماشين او را بياورد، قبول نکرد و ازايستگاه مرکزیمترو در مرکز شهر قطار صحرای آفريقا را سوار و بطرف خانهٔ آنها براه افتاد. دلش میخواست مانند همان پدر روحانی که وظيفهٔ آموزش و هدايت آنها را بعهده داشت، زندگی کند. و بهمين دليل متروی صحرای آفريقا را سوار شد. هنوز او کشيش جوانی بود. يکبار در سمينار کليساهای سوئد شرکت کرده بود. درآن سميناراُسقف اعظم درطی سخنرانی خود از وضعيت رُمانهای نسل جديد سوئد انتقاد کرده بود. ویاعتقاد داشت که نويسندگان جوان سوئد بدليل اينکه ديگرمتروسوار نمیشوند، از واقعيتهای زندگی فاصله گرفتهاند و نمیتوانند رُمانهای خوبی بنويسند. او با مترو به رينکبی رفت. وقتیکه به آنجا رسيد فهميد که منظوراُسقف چه بوده. آنجا سوئد نبود. بنظرش رسيد که به کشوری ديگر سفرکرده است. مردمی که دراطراف او در حرکت بودند بندرت سوئدی حرف میزدند. زندگی در رينکبی که درحومهٔ شهراستکهلم واقع بود، بگونهای ديگر بود. در ميدان رينکبی هر جنسی ازهرگوشهٔ دنيا يافت میشد. ميدان زنده بود، انسانها پر انرژی بودند و اين انرژی را حتی در هوای آنجا نيز میشد حس کرد. آن بيگانگی و فاصلهای که مردم در ساير نقاط شهر با يکديگر داشتند، در آنجا ديده نمیشد. مردم بيشتر با هم قاطی بودند. چند دقيقهای در ميدان توقف کرد و به مردمی که درحال رفت و آمد بودند، نگاه کرد. درهمين موقع اتومبيل بزرگ سياهی را ديد که از باريکه راه بين ساختمانهای بلند بطرف ميدان در حرکت بود. بنظر میرسيد که رانندهٔ اتومبيل اهميتی به ممنوع بودن عبور و مرور وسائل نقليه در آن مسير نمی داد. تا مرکز ميدان راند و درآنجا اتومبيل خود را پارک کرد و از ماشين پياده شد. بلافاصله تعدادی از جوانان دور او جمع شدند، مانند گوسفندانی که دور چوپانی که میخواهد به آنهاآ ب وعلوفه بدهد، او را دوره کردند. کشيش که آدم زياد خوشبينی نبود، با ديدن راننده اتومبيل اولين برداشتش اين بود که شخص فوق حتما آدم خلافکاريست و يا اينکه فروشندهٔ مواد مخدراست. کت وشلوارشيک واطو کشيده اش، موهای روغن زده واحترام غير متعارفی که جوانان برايش قائل بودند، برقضاوت او صحه میگذاشت . با خود انديشيد: "اينه اون واقعيت زندگی که اسقف میگفت ! " ولی قضاوت اونادرست بود. آنچه را که ديده بود با عصبانيت برای اودسيس وآدريانا تعريف کرد. آنها خندهاشان گرفت. اودسيس برای او توضيح داد که آن راننده جوان آدم خلافکاری نيست، بلکه يک سياستمدارمحلی کُرد است که سياست را همانگونه که هست، پيش میبرد و با کسانی که او را انتخاب کرده اند به اين طريق تماس میگيرد. اودسيس از او پرسيد : اويک مرسدس بنز سياه، اس. ای۳۰۰ با قفل مرکزی الکترونيکی داشت، مگر نه؟ با توضيحات و نشاني هائی که اودسيس به کشيش داد، قانع شد و قبول کرد که تنها سوارمتروشدن برای سفربه دنيای واقعيت کافی نيست . بحث را عوض کرد و به موضوعی پرداخت که به بخاطر آن به آنجا آمده بود. اودسيس بدنبال کار خود به آشپزخانه رفت. آدريانا ساکت در مقابل کشيش نشسته بود. کشيش مدتی به او نگاه کرد. چه میتوانست باين زن بگويد؟ اين زن رنجور هيچگونه شباهتی به آنکه قبلاً ديده بود و می شناخت نداشت. او آمادگی روبرو شدن با زنی افسرده وماتم زده را داشت . قبلاً نيز با چنين مواردی برخورد کرده بود. ولی اين بارآنچه که در مقابل خود میديد بگونهای دگر بود. ماتم و رنج چنان تاثير شوم خود را بر چهرهٔ اين مادر داغديده حک کرده بود که او درمقابلش شرمنده و خجول شده بود و کلامی نمی توانست برزبان بياورد. تسلی خاطر، دلداری؟ دلداری چه معنی میدهد؟ کشيش در مقابل آنهمه غم و مصبيت ناتوان شده بود و نمیدانست که چه بگويد و چکار کند؟ اين زن را دلداری بدهد تا از بارغمش بکاهد، يا ياد عزيز از دست رفته اش را در خاطر او زنده کند ؟ کدام يک؟ دستهايش را صليب کرد و بردستهای آن زن گذاشت. اين حداکثر کاری بود که در آن لحظه قادر به انجام آن بود. در اين لحظه اودسيس به اتاق بازگشت و آنها را در حاليکه در مقابل هم نشسته و دستهای يکديگر را در دست داشتند، ديد. کمبود زنش را در درون خود احساس کرد. دلش میخواست که درآن لحظه او
آخرین روشنائی ۶۵
جای کشيش بود. آرزو کرد که ايکاش او هم میتوانست مانند اين مرد دستهای او را دردستهای خود بگيرد. آدريانا بعد از روز خاکسپاری ديگر هيچ تمايلی نسبت به او از خود نشان نمیداد. شبها در کنار او دراز میکشيد و بهرشکل ممکن و با اشاره و علامت دادن سعی میکرد که به او بفهماند که خواهان اوست و او را میخواهد. ولی او تمايلی نشان نمی داد. در گوشهٔ تخت همآنجا که هرشب میخوابيد، با حالتی قوز کرده مانند جنينی در رحم مادر باقی میماند و تا صبح تکان نمیخورد. دريائی از فاصله بيناشان ايجاد شده بود، و او توانائی گذراز اين دريا را نداشت. در کنارش دراز میکشيد، ولی گوئی هفت آسمان با او فاصله داشت. غريبهای در شهریغريب. مانند دو غريبه درکنار هم دراز میکشيدند. ماتم آنها را بهم نزديک نکرد، بلکه فاصله بيناشان ايجاد کرده بود. آدريانا ديگر برای او آن درياچهٔکوچک زيبائی را میماند که شنا کردن درآن ممنوع بود. عشق ممنوع او شده بود. از سرکشی غريزهٔ جنسیاش در آن هنگامهٔ ماتم که کانون خانوادگیش به ويرانهای تبديل شده بود، عصبانی و از خود خجالت میکشيد. خلائی که در جان ايجاد شده بود از تن فرمانبرداری بيشتری را طلب میکرد. تن بايد پيرو جان باشد. ويرانی جان میطلبيد که غريزه جنسیاش که لجوجانه در جستجو و انتظار نوازشهای زنانه و ارضاء شدن بود، فلج و از کار افتاده باشد. ولی چنين نبود. گاهی سفير خيالش بسوی کارين پرواز میکرد و او را به يادش می آورد. اين سرکشی خيال او را بيشتر شرمنده میکرد. حقيقت اين بود که از همان صبح روز آخری که در آن کلبهٔ تابستانی با تن و روح کارين نرد عشق باخت و غرق لذت شد و سپس او را ترک کرد، دلش پيش او بود. همان کلبهای که يخهای ضخيم و سخت اطرافش درگرمای جگرسوز آهی که از دلهای اين دوعاشق دلخسته بيرون آمد، ذوب شد. بيست وسه سال گذشته بود. آيا کارين درطی اين همه سال يکبار به او فکرکرده بود؟ حالا بايد سی و نُه ساله باشد. روز تولد کارين را بخاطر داشت، چون مصادف با شورش مردم يونان برعليه سلطهٔ ترکها بود. او را ترک کرد چون راه ديگری نبود. چند هفته بعد پسرش متولد شد. کارت پستالی ازاو درمحل کارش دريافت کرده بود که درآن نوشته بود:" دلم برايت تنگ شده. " چيز ديگری ننوشته بود. جواب کارتش را نداد. با اين فکر که عشقشان شامل مرور زمان شود. ولی زمان و گذشت آن، او را بهجلو نبرد، بلکه بعقب کشاند. گرچه نه پيش او، حداقل به ياد او! شبهائی که نمیتوانست بخوابد، لباس میپوشيد و در باريکه راههای مَتروکه بين ساختمانهای بلند بهقدم زدن می پرداخت. انبوهی از افکار و خاطرات گوناگون به ذهنش هجوم می آوردند، بجز يک فکر، يک خاطره که مهمتر از همه بود، از انديشيدن به آن گريز و وحشت داشت. پسر مُرده بود. هيچچيز نمیتوانست او را برگرداند. روايتی است که می گويند: برزمينی که خون جوان برآن ريخته شود، شقايق میرويد. ولی در اينجا، این باريکه راههای متروکهٔ بين ساختمانهای بلند را آسفالت کرده اند، آنجا شقايق نمیروئيد . آنجا هيچچيز نمی روئيد! گلهایش بوئی نداشتند. و اگرهم گلی میروئيد برايش بيگانه بود. هيچ چيز دراين کشور نمیتوانست موجب تسلی خاطرش باشد، اشياء، حوادث و زيبائیها درقلبش پژواکی نداشتند، و اگرهم داشتند چنان ضعيف و بی رمق بودند که احساس نمی کرد. در چنين لحظاتی خود را با جامعه وهرآنچه که در پيرامونش بود، بيگانه احساس میکرد. با پناه بردن بهخاطرات گذشته، تلاش میکرد تا درد خود را تسکين دهد. خاطراتی که حالا ديگر در خاطر و ذهنش به اسطورههایافتخارآفرينی که به آنها میباليد، تغيير شکل داده بودند. نه درحال تسلی می يافت و نه بهآينده اميدیداشت . وجه تمايزاو با سوئدیها در همين جا بود. دو فرهنگ و دو کنش در روياروئی باغم. سوئدیها برای غلبه برغم وغصهٔ خود، بندناف زمان حال و گذشته را قطع میکنند. و بهمين دليل بود که لوفگرن برای خلاصی خود از درد و حرمان بی وفائی همسرش خانه اش را به آتش کشيد. ولی او برعکس برای تسلی خاطر خود و دست يافتن به آرامش خيال به گذشته پناه میبرد. شايد بهتر بود او نيز همين کار را میکرد.
*********************************
آخرين روشنائی فصل چهاردهم ۶۶
روحيهٔ آدريانا روز به روز بدتر میشد. پس از ملاقات با کشيش دلبستگیاش به زندگی هر روز کمتر میشد. بسيار کم اشتها شده بود وعملاً نه غذائی میخورد، ونه بجز در موارد بسيار ضروری، کلامی برزبان می آورد. بر لبهايش لبخندی تلخ ديده میشد، که اودسيس از درک علت آن عاجز بود. بارها از او علت آن را پرسيده بود، ولی هر بار با سر پاسخی نا مفهوم به او داده بود و او را بنوعی دست بسر کرده بود. چگونه میتوانست احساسش را هنگام ملاقات با کشيش، و آن لحظاتی که او دستهايش را در دست گرفته بود، برايش توضيح دهد؟ آدريانا چگونه میتوانست آن احساسی را که درلحظهٔ ملاقات با کشيش و براثر حرکت مأيوسانهٔ اودسيس درمقابل غم و ماتم او به او دست داده بود، برايش توضيح بدهد. حرکتی که درنهايت درماندگی از او سرزده بود و ناخواسته به او فهمانده بود که از دست او کاری ساخته نيست . حرکتی که در وجودش خلائی به وسعت آسمانها ايجاد کرده بود. کشيش جوانی که آنشب دستان او را بگرمی دردستان خود گرفت، انسان مهربانی بود. تنها همين محبت و صميميت او بود که برای لحظهای تسلی بخش روح دردمند او شده بود. آدريانا در آنشب پی برد که کشيش هيچ چيز نيست ، بجز يک مرد مهربان و فاقد هرگونه ويژگی آسمانی، و از دست او نيزهيچ کار خاصی بر نمیآيد. ومتأسف بود که چرا بايد مرگ پسرش باعث شود که اين نکته ساده را دريابد. همين انديشه بود که همواره چون لبخندی تلخ برلبانش نقش می بست. اودسيس از درک اين نکته عاجز بود، عليرغم اينکه درحرف اعتقادی به کشيش نداشت . تنها کسیکه آدريانا را درک میکرد، ساموئل بود. او نيز هنگام ترک کاترينا دچار همين در ماندگی شده بود. و زمانیکه مايا او را رها کرده بود، گرفتار چنين يأس وحرمانی شده بود. لبخند او حاصل مرگ اعتقادش بخدا و در واقع مرگ خدا در درونش بود. انسانی که اعتقادش را از دست میدهد، اينگونه به تلخی میخندد. لبخندی از روی يأس. لبخند تهی شدن از درون . او بخوبی میفهميد که آدريانا تا زمانی که خدای خود و يا هرمعبود ديگری که بتواند جای خدای او را پر کند را، باز نيابد، بهبود نخواهد يافت. ساموئل و آلينا خيلی به اوکمک میکردند. درهمسايگی آنها زندگی میکردند و تقريباً همه روزه از آنجا رد میشدند. آلينا در گذشته نيز زياد بهخانهٔ آنها رفت وآمد میکرد. حالا ديگر مانند دخترآنها شده بود. گرچه حرف چندانی برای گفتن نداشتند، معهذا ساعتها درکنار آدريانامی نشست . ازنشستن درکناراو لذت میبرد. بعضی وقتها امکان میيافت تا به اتاق معشوق از دست رفتهاش برود و بهوسائل اونگاه کند. کاپ قهرمانی او در دوميدانی، که درمنطقه به مقام نخست رسيده بود. چوب بازی هاکی او ، ادُکلنی که خودش درعيد کريسمس به او هديه کرده بود. در چنين لحظاتی بغض به سينه اش فشار میآورد و از خود بی خود میشد، ضربان قلبش شدت میگرفت و در جای خود ميخکوب میشد. برزمين مینشست و از ته دل ضجه میکشيد و میگريست . يکروز آدريانا يک پاکت نسبتاً بزرگ به او داد. با عجله محتويات درون پاکت را از نظر گذراند. در بين آنها عکسهائی را که با هم گرفته بودند و نيز نامههائی را که خودش برای پتروس نوشته بود، يافت . لرزه بر اندامش افتاد، تنش يخ بست . پاکت را با عجله بست. همانشب بعد از شام، وقتیکه پدرش روی مبل راحتی خود لم داده بود و مشغول خواندن روزنامه بود، آلينا آرام به اتاق خود رفت و در را پشت سرخود بست. اين حرکت او کمی غيرعادی بود، واز نظر تيزبين ساموئل دورنماند. متوجه رفتارش شد و آنرا بخاطرسپرد، بدون اينکه قصد پی گيری علت آنرا داشته باشد. گرچه دخترش را با دقت زياد تربيت کرده بود، و کاملاً به او اعتماد داشت، معهذا نسبت به هر حرکت او کنجکاو و حساس بود. آلينا روی تخت نشست و با کنترل ضبط خود را روشن کرد. صدای دلنشين ماريا کالاس درفضای اتاق پيچيد. اين سی دی را پتروس بمناسبت عيدکريسمس به اوهديه کرده بود. پتروس میدانست که آلينا صدای ماريا کالاس را و بويژه ترانه " دنيای استريزه " او را دوست دارد. تصنيفی که درآن ماريا کالاس با صدای زيبای خود میخواند، انسانها دردنيایامروز براثر اظطراب وشتاب می ميرند. آلينا نيز صدای خوبی داشت، ولی علاقه چندانی بخواندن نداشت. دلش میخواست بالرين شود. سه ساله بود که تمرين باله را پيش بالرين معروف الن راسچ شروع کرد، و چهار سال بعد توانست وارد مدرسهٔ باله پروانههای
آخرین روشنائی ۶۷
رقصان بشود. ساموئل هر روز قبل از اينکه سرکار برود، او را به مدرسه میرساند. سيزده ساله بود که عاشق الکساندر که دوسال از خودش بزرگتر بود و درمدرسه آنها درس میخواند، شد. او هرگز متوجه وجود آلينا وعلاقهاش بخود نشد. فرزند يک خانوادهٔ مهاجر يوگسلاو بود، که دريک روز زيبا درقرعه کشی لاتاری چهار مليون کرون برنده شدند و بکشور خود بازگشتند. بازگشت الکساندر نيز برای او دردناک بود، و يادش کماکان چون زخمی کهنه در پستوی قلبش نهفته بود. آلينا بيشترعشق الکساندر را میخواست، تا تن و وجود او را. هيچوقت از نزديک همديگر را ملاقات نکردند، تنها يکبار. و آن زمانی بود که کلاس الکساندر خود را آمادهٔ نمايش میکرد و مجبوربودندآخرين تمرين قبل از نمايش را انجام بدهند. يکنفر در گروه غائب بود. و آن دختری بود که رقصندهٔ مقابل الکساندر بود. در چنين مواردی معمولاً از کلاسهای پائين دختری را صدا میزدند که جای فرد غائب را پرکند. آنروز قرعه بنام آلينا افتاد . حضورآلينای زيبا درآن جمع برایاو هديهای آسمانی بود. از طرف جمع بهخاطر زيبائی و ظرافتش هم مورد نفرت و درعين حال تمجيد قرار گرفت . هديهٔ آسمانی تنها پنجاه دقيقه بود. الکساندر درتمام آن پنجاه دقيقه تمرين، با او و درکناراو بود. در عين رقص او را روی دستها بلند میکرد، خود را بسمت او خم میکرد، و درمقابل او بزانومیافتاد و با چشمانی گداخته به او نگاه میکرد. وقتیکه تمرين تمام شد، با متانت درمقابل او تعظيم و از او تشکر کرد و پی کار خود رفت. گوئی که آلينا هرگز برايش وجود خارجی نداشت. همان شب آلينا در دفتر خاطرات خود نوشت، که هرگزعاشق کس ديگری بجزاو نخواهد شد. ولی غافل از اينکه درهمان نزديکی خانهاشان پسری زندگی میکرد که اولين کسی خواهد بود که دستان او را لمس خواهد کرد و مشتاقانه از او طلب عشق خواهد کرد. چند لحظهای به موزيک گوش داد و سپس پاکت را باز کرد. به عکسها خيره شد. عکسهائیکه سرشار از شادی و نشاط و سرزندگی بودند. از ديدن آنها به گريه افتاد. بهچهرهٔ خويش درعکسها نگاه کرد و خود را خوشبخت و زيبا يافت. افسوس خورد و احساس کرد که هيچگاه اين خوشبختی و زيبائی را مجدداً باز نخواهد يافت. پس از آن بخواندن نامههائی مشغول شد که خودش برای او نوشته بود. از خواندن نامهها منقلب شد. از بی پروائیاش درنوشتن متعجب شد. از خدا آرزو کرد که آدريانا آنها را نخوانده باشد. گرچه تقريباً مطمئن بود. صدای مارياکالاس چون زمزمهٔ نسيم تابستان فضای اتاق را پوشانده بود. تصنيفی از نورما را با صدای دلنشين خود میخواند. تصنيف بجائی رسيد که نورما درفراق عشق از دست رفته اش مرثيه میخواند و صدايش اوج میگرفت ." بیتو، تهی ازعشق" بغضگلويش را فشرد، و ديگر نتوانست تحمل کند. گريان اتاق را ترک کرد و بهطرف پدرش دويد. بابا ، کی اين درد تموم ميشه؟ ساموئل روی مبل راحتیاش خود را جابجا کرد و جائی برای او در کنار خود باز کرد. آلينا نالان در کنار پدرش خزيد. شانههای دخترش را گرفت و او را مدتی درآغوش گرفت تا تشنج بدنش فروکش کرد و آرام شد، و سپس از جای خود برخاست و به آشپزخانه رفت. آب برای چای جوشاند و سپس برگهای خوش عطر چای را با چای کوهی مخلوط کرد و در قوری ريخت و روی آن آب جوش ريخت . عطرخوش چای که فضای آشپزخانه را پر کرده بود، برای لحظهای او را از خود بی خود کرد، و به دنيای خاطرات گذشته کشاند. پس از سالها مجدداً خاطرهٔ مايا عاری از هرگونه دل تنگی درخيالش زنده شد. مدتها بود که يادش نيز به ذهنش خطور نکرده بود. بنظرمیرسيد که همهٔ زندگيش درگذشته رها شده بود. قوری را روی کتری گذاشت تا چای دم بکشد و سپس دو ليوان زيبا را از چای پرکرد. آلينا کماکان در مبل راحتی پدر مانند پرنده ای تير خورده کز کرده بود. واقعاً پرندهی زخم خوردهای بود. نه تنها عشقش را از دست داده بود، بلکه رويای بالرين شدنش نيز برباد رفته بود. مفصلهای زانوهايش دچار نوعی تورم مُزمن شده بودند. درآغاز بيماری پزشک معالجش او را مجبور به يک ماه استراحت کرد. پس از يک ماه مجدداً به سالن باله جهت از سرگيری تمرينات خود بازگشت . زانوها يک هفتهای دوام آوردند، ولی پس از يک هفته درد مجدداً با شدت بيشتری بازگشت. يکسال را بههمين ترتيب، کج دار ومريز سپری کرد. يکهفته تمرين، دوهفته استراحت و درد شديد پا، تا بالاخره پزشک مدرسه مجبور شد تصميم نهائی را گرفته و به
آخرین روشنائی ۶۸
او ابلاغ کند. او ديگر با وضعيتی که داشت نمیتوانست بهتمرين باله ادامه بدهد. پاهايش توانائی تمرينات شديد را نداشتند. مدرسه باله را ترک کرد و جهت ادامهٔ تحصيل درمدرسهٔ رينکبی ثبت نام کرد. و در راه اين مدرسه بود که يکروز که با دوچرخه عازم خانه بود، پسرکی سد راهش شد. هفده ساله بود. اندام محکم وظريفش بقدر کافی رشد يافته بودند که بتوانند سنگينی پسری نونزده ساله را که دارای چشمانی درشت و قهوهای بود و بهمان زبانی تکلم میکرد که پدرش حرف میزد را تحمل کند. آلينا زبان يونانی را ياد نگرفته بود. ساموئل معتقد بود که دخترش قبل از هرچيز به زبان سوئدی نياز دارد. تنها زمانی به يونان و زبان يونانی علاقمند شد که با پتروس آشنا شد و برای اولين بار به يونان سرزمين پدریش سفر کرد. آيا او دو باره عاشق خواهد شد؟ و اگر عاشق کسی بشود، میتواند او را به اندازهٔ پتروس دوست داشته باشد؟
پدرش باسينی و ليوانهای چایاز آشپزخانه برگشت. يک ليوان چای به آلينا داد و يکی خودش برداشت. منتظر ماند تا چای نوشيدند. آلينا قبل از چای از او پرسيده بود که آيا غم از دست دادن پتروس تمامی دارد، حالا تصميم داشت که پاسخ او را بدهد. بنابراين آرام شروع به صحبت کرد: غصه ماندگارنيست. زمان غم را کهنه میکند و آرام آرام فراموش میشود. گرچه درد آوراست و زمان میطلبد ولی شدنی است. آلينا سکوت کرده بود و هيچ چيز نگفت. روبروی هم نشسته بودند. شب دربيرون پنجره سايهٔ سياه خود را گسترده بود، هوا چند درجهای سردتر شده بود. کمتر اتفاق میافتد که دو نفرهمديگر را به يک اندازه دوست داشته باشند. هميشه کفهٔ ترازو در يک طرف سنگينتر است، عليرغم اينکه هيچکس از عمق عشق معشوق خود خبر ندارد. ساموئل به دختر خود که در مبل مقابل او بخواب رفته بود خيره شده بود. از دست او چه کاری ساخته بود؟ چکار میتوانست بکند تا از درد وغم او اندکی بکاهد؟ عملاً هيچ کاری بجز درکنارش بودن و تنها رهايش نکردن از دستش برنمیآمد. همدلی با او و تنها رهايش نکردن در تسکين دردهايش به او کمک میکرد. ولی کافی نبود. او به کمک بيشتری نياز داشت. شايد وجود مايا میتوانست در اين شرايط مؤثرتر باشد! سالها بود که از او خبری نداشت. آيا هيچوقت به دخترش فکر کرده بود؟ آيا به خود او فکر کرده بود؟ هيچ چيز نمیدانست، و هيچ اطلاعی هم از او نداشت. آيا هنوز با آن بالرين روس زندگی میکرد؟ يکبار اتفاقی برنامهای ازآن بالرين روسی را درتلويزيون ديد. در آن برنامه بود که ناگهان تصويری از مايا را ديد. سرش گيج رفت. عجيب بود. هيچ تغيير نکرده بود، با همان شادابی و سرزندگی زمانی بود که او را ترک کرده بود. آيا دوری از فرزندش هيچ تاثير و تغييری دراو ايجاد نکرده بود؟ آيا دخترش بيادش نمیآمد؟ نه. مسلماً او هيچوقت بفکر دخترش نبود، چرا که در چهرهاش هيچگونه چين و چروکی ديده نمیشد. هرچين چهره نشان ازغم و خاطرهای دارد. چهرهٔ مايا عاری از چين و چروک بود. ديدن چهرهٔ مايا در آنشب دردش را تازه کرد. درد کهنهای که درتمام ذرات وجودش لانه کرده بود. مگر میتوانست فراموش کند! درزندگی پردردش هيچکس مانند مايا او را تحقير نکرده بود. اما در مورد دخترش مساله بگونهای ديگربود. خودش هم بدرستی نمی دانست چه آرزوئی داشت. آيا دلش میخواست که آلينا ياد و خاطرهای از مادر داشته باشد، يا بکلی او را فراموش کند؟ مستأصل بود. از جايش برخاست. با احتياط دخترش را از روی مبل بلند کرد و به اتاقش برد. سمفونی ماريا کالاس دوباره شروع بخواندن کرده بود. وقتی آلينا را روی تخت خواباند صدای مارياکالاس يکبار ديگر در فضای اتاق طنين انداخته بود:" بی تو، تهی ازعشق " ضبط را خاموش کرد و از اتاق بيرون رفت. بی خوابی بسرش زده بود. علت نخوابيدن او تنها فکر دخترش و ياد مايا نبود، بلکه احساس ديگری نيز مزيد برعلت شده بود. احساس غريبی که جرأت نمیکرد نامی برآن بگذارد. اين احساس که سرنوشت و زندگيش بر اساس يک سوء تفاهم تاريخی که حدود دو هزارسال قبل پيش آمده بود، رقم خورده بود. حسابی پکر شده بود. بغض خفتهای که بهقدمت هزاران سال بود، در سينهاش سر برافراشته و خفهاش میکرد. عليرغم ميلش، گريهاش گرفته بود، و برای جلوگيری از جاری شدن اشکش تلاش میکرد
آخرین روشنائی ۶۹
چشمهايش را باز نگه دارد. در مراسم خاکسپاری آن زن آفريقائی را ديده بود. زن با وقاری بنظرمیرسيد. رفتارش متين و بیآلايش بود. در پستوی ضميرش احساس میکرد که ا ين زن میتواند مناسب حال او باشد. شايد دليل اصلیاش وضعيت اجتماعی او بود. و يا شايد احساس میکرد که اين زن ديگر نمیتواند او را تحقير کند. بقولی سرِِ افراشته باران کمتری میخورد. سنبهٔ پُر زور، ميخ توش فرو نمیره. از نحوهٔ قضاوت و برخورد خودش به آن زن در پيش وجدان خود شرمنده شد. اين رفتار درست همان رفتاری بود که ديگران با خود او داشتند. يعنی قبل از اينکه به شخصيت و خود او توجه کنند، نژاد و مذهب او را معيار برخورد و قضاوت خود قرارمیدادند. دلش نمیخواست که به او بهديدهٔ تحقير نگاه کند و او را زنی سياه از قارهٔ آفريقا با تمام پيشداوریهای ناشايستی که نسبت به مردم آفريقا و سياهپوستان رايج بود، ببيند. گرچه غيرممکن بود، ولی بهر حال تلاش میکرد تا او را همانگونه که بود، ببيند. يک زن جوان. زن جوانی که حداقل موجوديت و سيمايش آلوده به ننگ جهود بودن، آنگونه که به ناروا از دوهزار سال پيش رايج شده بود، نبود. تا شايد او نيز همانگونه به او بنگرد، که بود. در مراسم خاکسپاری برای لحظه ای نگاهش با نگاه آن زن برخورد کرده بود و آرام با لبخند به او سلام داده بود. او نيز با لبخند پاسخ او را داده بود. درخانهٔ اودسيس و آدريانا نيز آن دو زن حضورداشتند. در آنجا فرصت يافت تا با او بيشترآشنا و مختصری صحبت کند. ديگر میدانست که کجا زندگی میکند. و تقريباً ساير اطلاعاتی را که جهت يافتنش نياز داشت، بدست آورده بود. آيا شهامت پيشقدم شدن را داشت؟ در حاليکه تصوير و رويای لطيف آن زن ذهنش را انباشته بود، روی تخت خود دراز کشيد. *******************************
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر