̃آخرينروشنائی فصلاول ۱
شب سال نو بود، برفی ريزهمراه باقطرات باران می باريد۰ چراغ بالکن برخلاف معمول به اين مناسبت روشن بود. ذرات ريزبرف در روشنائی چراغ ديده می شدند. بالکن درطبقه هفتم ساختمان اجاره ای درنزديکآسمانقرارداشت . ساختمان بلندروبروکشتی مسافری عظيمی رامیماندکه بهدلائلنامعلومی
بين رينکبی وتنستا به گِل نشسته بود.
اودسيس کریستودربالکن رابازکرد،سردی هواملايم وآرامش بخش بود. سيگارش راروشن کردوپکی
عميقازتهگلوبهآن زد.درسرزمين مادری، يونان ، زمستان بگونهایديگربود. بادهای زمستانی مانندنوک سوزن تيزوگزنده بودند. ميدان رينکبی گرچه از بالای بالکن ديده نمی شد، معهذا انعکاس روشنائی صدها لامپ چتری ازنور برفرازآن پديدآورده بود.صدای طبل موزيک آفريقائی به گوش مي رسيد. درطبقه همکف ساختمان انجمن آفريقائی هاسالنی راباحزب چپ مشترکا
دراختيارداشتند. نماينده حزب چپ کردبود. بنظرمیرسيدکه اوبه صدای بلندحسا سيت
داشت ، چراکه بهجز درموارد بسيارضروری آنجاديده نمی شد.
اودسيس ساکنان فعلی ساختمان رانمی شناخت . تاچندسال پيش بيشترساکنان آنجارايونانيها،
يوگسلاوها ، فنلانديها - آنهاراآنطوری می ناميدند - ومهاجرين کشورهای آمريکای جنوبی
تشکيل میدادند. دراين اواخر تقريبا همه اين گروههايا به بخش های ديگرشهراستکهلم نقل مکان کرده ويابه سايرشهرهای سوئد. وبعضیهاهم به کشورخود بازگشته بودند. حال مردمانی ديگربا
خدايانی ديگردرآنجاسکنی گزيده بودند. جابجائی هاسريع انجام شد. آنهارفتند، ومهاجرينی که اغلب آنهاازکشوهای آفريقائی آمده بودند، بهسماجت همين برف آغشته به باران جایآنهاراگرفتند.
بااين جابجائی ، تغييرات ديگری هم صورت گرفت. متروزيرزمينی مناطق رينکبی، آکالا و
تنستاکه قبلا به قطارسريع السيرمشرق زمين معروف بود، به قطارصحرای آفريقا تغييرنام يافت.
واين اواخر شوخ طبعی باکنايه به تازه واردين روسی تلاش کردکه نام راه آهن ترانس سربيسکا را جايگزين قطار صحرای آفريقا بهکند ، که نشد. اودسيس کريستو باخودانديشيد، چقدرزودگذشت . واقعا زودگذشته بود.
اودسيس کريستو، نام ونام خانوادگی اودرتناقض بايکديگربودند. اودسيس ازمعدوداسمهای یونانی بود که
هيچگونه قرابت اسمی بامسیحيت نداشت. درمقابل نام فاميلی او يعنی کريستو، برگرفته
از نام عيسی مسيح بود. او مانند همه يونانیها نيمه هدنينگ ونيمه مسيحی بود. خودش را
اينطوری میديد. آرام به کتف های خودضربه میزد تا خود را گرم کند. به قول سوئدیها مثل سمور،
اين کلمهٔ آخر را از پسرش ياد گرفته بود. خودش بهاندازه کافی فرصت پيدا نکرده بود که زبان سوئدی را
بجزضروريات روزمره ياد بگيرد. دانش سوئدی او درحد خريدن موادغذائی، سيگار، ملاقات با پزشک و
انجام دادن حرفه اش محدود میشد. درآنزمان شرايط آسانتر بود. اوهمراه سه جوان يونانی ديگردرتابستان ۱۹۶۴برای کاردرکار
خانه لاستيک سازی گيسلاود بهسوئدآمده بود. درهمانسال اول يک دورهٔ آموزش زبان سوئدی برای کارگران مهمان در محل کارخانه ترتيب داده بودند که تنها يک جلسه درآن شرکت کرده بود.دراولينساعت کلاس درساو چنين ياد گرفته بود "خانم پرشون درشهربرس زندگی میکند، خانم پرشون کجا زندگی میکند؟ " سوئدیها فکر میکردند مهاجريناحمقاند. برای کاردرکارخانه سه کلمه لازم بود. بله، نه و لعنتی. به نظر میرسيد سوئدیها هم به چيزبيشتری نيازنداشتند. سرکارگر گاهگاهی برایآنها سخنرانی میکرد، ولیهيچکس به سخنان او گوش نمیداد.
دوتن ازرفقايش پس ازمدتی هرکدام با دختری سوئدی ازدواج کردند وبه شهر هلسينبوری نقل مکان
کردند. يکی ازآنها رستوران باز کرد وديگری به واردات فرش ازافغانستان مشغول شد. حال چگونه به اين فکر افتاد معلوم نيست ، ولیآنچه مسلم است همسرش درپشتاين قضيه بود. نفرسوم به سرعت
پولدارشد. اوبه اين فکر افتاد که تمام کاغذهایاضافی ادارات دولتی، روزنامهها ومدارس را جمعآوری
وبه يونان برده و درآنجا گرانتر بهفروش برساند. کارشگرفت وبزودی جهت حمل و نقل کاغذهای باطلهٔ
چند کاميون خريد. پسازمدتی توانست با شرکت چوب وکاغذسازی ايالتاسمولند تماسگرفته ومتقبل شود که خميرهای اضافی کاغذ آنها را تحويل بگيرد. آنها با کمال ميل قبولکردند. پسازپنج سال به يونان
باز گشت ووارد سياست شد و با بهره گيری ازسرمايههائی که اندوخته بود توانست به مجلس راه پيدا کند.
آخرينروشنائی ۲
اودسيس گاهگاهی که روزنامههای يونانی را میخواند به نام او برمیخورد. گاهی به اين فکرمیافتاد که چند خطی برای اونوشته وروزهایاول ورودشان را به يادش بياورد که درگيسلاود بايکديگردرکلبهای چوبی زندگی میکردند. هيچ وقت اين کاررا نکرد. ولی يکبار که مست بود مستقيم به وزارتخانهاش زنگ زد خود را برادر وزيرمعرفی کرده وخواست که با او صحبت کند، وقتی که وزيرگوشی را برداشت اودسيس با دهان برايش شيشکی بست وگوشی را گذاشت. روزهای بعد ازآن اودسيس حسابی سرکيف بود، و وقتیکه فکرمی کرد که سازمان اطلاعات يونان که قطعا آن صدای ناهنجاررا ضبط کرده ، حسابی با خود میخنديد. اودسيس پسازمدتی به شهر سِودرتليه که تعداد زيادی يونانی در آنجا زندگی میکردند نقل مکان کرد ودر کارخانه اسکانياوابيس شروع بکارکرد. پس ازمدتی تقريبا همگی به استکهلم نقل مکان کردند. وعمدتا در دو منطقه رينکبی و وربی سکنی گزيدند. دراستکهلم اوبعنوان مکانيک ماشين در تعميرگاه سيتروئن منطقه فریهامن مشغول به کارشد. سوئدیها ماشين سيتروئن را دوست نداشتند. آنها فرانسویها را نيزدوست نداشتند. ومعتقد بودند که فرانسویها " نمی توانند اتومبيل خوب توليدکنند." باوجود اين، بودند تعدادی متعصب که حاضر نبودند هيچ اتومبيلی بهجزهمين سيتروئن ناقابل را خريداری نمايند. سيتروئن تقريبا همه مشکلات پيش پا افتاده ای را داشت که هيچ رانندهای مايل نبود ماشينش آنها را داشته باشد. وقتی که هوا زياد سرد، گرم و يا مرطوب بود، هنگام روشن شدن دچارمشکل میشد. درها درزمستان يخ میزد ونمیشد آنها را بازکرد. بدنه اش زود زنگ میزد، موتورآن ضعيف بود. ولی وقتیکه سيتروئن خوب کارمیکرد، هيج ماشينی نمی توانست با آن رقابت کند. اودسيس با خود فکرکرد،" سوئدیها ازهرچيزبهترينش را دوست دارند." اومعتقد بود اين تنها يک نظر نيست، بلکه بخشی از فرهنگ آنهاست. گرچه ديگر مثل سابق عمل نمیکند. لعنت برشيطان شب سال نو که نبايد به خاطرات آزاردهنده فکر کرد. سعی کرد خود را با خاطرات شيرين سرگرم کند .
اودرروستائی بزرگ شده بودکه هميشه مشکل برق داشت . برق مانند يک بز وحشی بههمان سرعتی که می آمد میرفت ودر دم همه چيز تاريک میشد. برای او که کودکی خردسال بود، همه اتفاقات روزانه و
بويژه قطع و وصل شدن برق جالب وسرگرم کننده بود. وهمواره اتفاقات تازه ای رخ میداد که برای او دلچسب بودند. يک سال روزعيد پاک را درده جشن گرفته بودند. بهاربود وعطرفرح بخشگلهای نو شکفتهٔ زنبق فضا را پرکرده بود. مردم درمحوطه کليساجمع شده بودند. کشيش از پلههایسکوی وعظی که موقتا از چوب برپا کرده بودند وآن را با گل ودهها لامپ آراسته بودند بالا رفت، درست هنگامىکه کشيش شروع به گفتنعبارت" مسيح زندهاست" کرد، برق قطع شد وهمهچيزدرتاريکی شب بهاری فرو رفت . واعظ مسيحی عصبانی شد وفرياد کشيد " در جهنم حتی ! " آه ای خاطرات! انسان فکرمیکند که همه را فراموش کرده، ولی دريک پلک بههم زدن اتفاقات مربوط به چهل سال پيش بگونه ای درذهن مجسم میشوند، که گوئی همين چند لحظه پيشاتفاق افتادهاند. انسان خود را فريب میدهد ، خاطرات گذشته با هرروزکه میگذرد قویتروعميقترمیشوند. قانون عجيبی است،انسانآن چيزی را که میخواهد بخاطربسپارد فراموشمیکند، وآن چيزی را که میخواهد فراموش کند ، بهياد میآورد. ازخود پرسيد آيا همه مردم همينطورهستند. پاسخی برای اين سئوال خود نداشت . نمیدانست،احسا س میکرد زخم عميقی دروجودش نشسته که همواره باعث میشد پلکها را برهم گذاشته وبگذشته دور سفر کند، به آنجا به ميدان ده. خود رادرآنجا میيافت که زوزه باد دربرگهای انبوه درخت کهنسال شاه بلوط در گوششطنين میانداخت، وبهکارمشغولبود. به تعمير ماشين سيتروئن. همیشه درچنين حالتی بود که زخم سربازمیکرد وطپش قلبش شدت میگرفت. درطی روز چندينباردچارچنين حالتی میشد، و مجبورمیشد که هربار بخود نهيب بزند تا خود را ازغرقشدن درگرداب لايتناهی خاطرات برهاند. وقتی که آدريانا پس ازپنج بار سقط جنين پسری به او داد ، با خود گفت " درنهايت واقعيت زندگی پيروز خواهد شد وپسرش به او زندگی دوباره خواهد بخشيد، زندگی نووآيندهای روشن. پسازچندماه هنگامی که او پسرش را دربغل میگرفت، يا وقتیکه بعدها با اوفوتبالبازی میکرد،احساس میکرد وجودش نيمهٔ
آخرین روشنائی ۳
گمشدهٔ خود را باز يافته است . اودسيس وجودش کامل شده بود، به آرزويش رسيده بود. ازشنيدن صدای خندههايش، ازديدن قدمهای لرزانش، ويا ازصدای نازکش که او را بابا صدامیکرد، البته بزبان يونانی ، چراکه برای اودسيس غير ممکن بود که بزبان ديگری پدر باشد، روحش سر شار ازشادی میشد .
بچههابزرگ میشوند. امروز آنها را درکنار خودداريم ، فردای روزخدارفته اند. اين را به تجربه ديده بود. دردورانکودکی هميشه به تماشای چلچلهها که درشکافهای زيرسقف خانههای ده لانه درست میکردند، مینشست. وقتی که جوجهها ازتخم بيرون میآمدند تلاش پدرومادر را برای سيرکردن بچهها میديد. آنها ازبام تا شام پرواز میکردند وبههمه جا سرمیکشيدند، تاموقعی که به لانه برمیگشتند، لقمهاینان داشته باشند که بخورد جوجه هايشان بدهند. يکروزلانه خالی بود. جوجهها بزرگشده ولانه را ترک کرده بودند. خيلی ممنون ! پرنده ماده تنها وخسته وغمگين نشسته بود، درحاليکه پرنده نربه رقصمايوسانهٔ خود بر رویسطح سقف سفالی زيرشيروانی ادامه میداد، تا آن زمان که هنگام سفرطولانی بسمت جنوب فرا برسد. کمی سردش شده بود، ولی دلش نمیخواست بالکن را ترک کند. صدایترقه وآتشبازیآخرشب گاهگاهی بگوش میرسيد. ته سيگارش را در هوا رهاکرد ومسيرآن را تا پائين باچشم دنبال کرد وپسازآن بالکن را ترک کرد ودرحاليکه هردودستش را به دوطرف چهارچوب در آشپزخانه گرفته بود، تنسنگين خود را مانند چناری بلند بهجلووعقب حرکت می داد . دردريای عظيم خاطرات غوطهوربود. همسر ش آدريانا در حاليکه پشتش به او بود درحال شستن ظرف بود. موهای اودرپشت گردن جوگندمی شده بود. باخودانديشيد چندباردرچنين حالتی او را بوسيدهام؟ بيست ودوسال بود که باهم ازدواج کرده بودند. حساب کرد، اگر هر ماه ده باراورا بوسيده باشم ، دريکسال میشود صدوبيست مرتبه. ازآدريانا سئوال کرد" صدوبيست ضربدر بيست ودو چند میشود؟ آدريانا بدون اينکه درنگ کند، پاسخ داد دوهزار و ششصدوچهل ! برايش معمائی بود! چطورمیتوانست بهاين سرعت حساب کند؟ ازاينهوشياری و حضور ذهن اوهميشه متعجب میشد. آدريانا بارها توضيح داده بود که اوذهنی حساب نمیکند، بلکه اعداد را در ذهن خود مجسم میکند و نتيجه را میبيند." چرا من اعداد را نمیبينم؟" آدريانا موهای زمخت وخشکش را که او را شبيه جوجه تيغی ترسناک نشان میداد ، نوازشمیکرد ومیگفت "برایاينکه توکمیکودنهستی!". اين را میگفت واز ترس عکس العمل او مانند دختربچهایازجلوی او میگريخت . اودسيس همواره موقع حساب کردن ذهنی دچار مشکل بود. اوخواندن ساعت را تا قبلازرسيدن به سنازدواج هرگز یاد نگرفت. خیلی طول کشید تا یاد گرفت که دو ضربدر سه هفت نمی شود. ولی همین را وقتیکه می خواست به سوئدی بشمارد دچارمشکل می شد.عبارت دوضربدرسه نقطه ضعفی شده بود در دست کسانی که میخواستند او را اذيت کنند.درعوض دستهایاو باهوشتربودند.آنها خودکار کارها را انجام میدادند. اوچنان مکانيک دقيق وماهری بود که سوئدیهایهمکاراودرکارگاه به اولقب دکترجادوگر را داده بودند. موتوراتومبيل ودستگاههای مکانيکی درمقابل کارآئیاو ذليل بودند. يک پيچ را با چنان دقتی تنظيم میکرد، که هيچکامپيوتریدر دنيا نمیتوانست با آن برابری کند. با تمام وجودش احساس میکرد که چهموقع نه بايد محکمتر بپيچد و ياپيچ رارها کند. چرا می پرسی ؟ چه ؟ صدوبيست ضربدربيست ودوچند میشود؟ هيچی ... فکرلاتاری بودم . آدريانا مطمئن بود که اودروغ میگويد۰ اونيزمیدانست که آدريانا حرف او را باورنمی کند۰موضوع قابل اهميتی نبود ۰چنين تفاهمی حاصل يک عمر زندگی مشترک وموفق بود۰ اودسيس به اتاق نشيمن بازگشت۰ تلويزيون روشن بود ويک فيلم سينمائی آمريکائی را نشان میداد .بعد ازچند لحظه نگاه کردن بلافاصله متوجه موضوع فيلمشد. داستان روی مردیدورمیزد که میخواست کليه اعضای خانواده خود را بقتل برساند. تلويزيون را خاموش کرد. اعضای فاميل خود را بقتلبرسانی؟
آخرین روشنائی ۴
اودسيساين نوع فيلمها را دوست نداشت. او يک فيلم قديمیوسترن باشرکت آلن لد را بيشتر ترجيح میداد. آلنلد آنقدرکوتاه بود که وقتی می خواست هنرپیشگان زن مقابل خودرا ببوسد روی چهارپایه میایستاد. بنظراواينها فيلم بودند. او و رفقايش تا آن حد به آلنلد علاقه داشتند ، که درسالن سينما هنگامی که درفيلم آلن لد به تله ای نزديک میشد يک صدا فرياد میکشيدند، " مواظب باش ! پشت بوته ها را مواظب باش ! " .
تکهایديگرازشيرينی برداشت. شيرينی ائی که تنها درشبعيدپخته میشد و درآن سکهایقرار میدادند ، سکه نصيبهرکس میشد بهاينمعنا بود که اودرتمام سالی که درپيشرو بود شانس میآورد. درازای هرعضوخانواده، حتی برایآنهائیکهحضورنداشتند، تکهایازشيرينیمیبريدند. درده برایاحشام و الاغها نيزسهمی میبريدند، سکه بهدفعات نصيب آنها میشد. زندگی درسوئد، آداب ورسوم را نيزسادهترکرده بود. آنها تنها چهارتکهمیبریدند. دوتکه برای پدرومادر، يکی برای پسرو چهارمی برای برای خانه بود، که آپارتمانی چهار اتاقه درطبقه هفتم شمارهٔ ۳۰ خيابان وستربی بک واقع درمنطقه رينکبی بود. سال پيش سکه نصيب آپارتمان شد. وواقعا سال پرشانسی برای خانه بود. چراکه به تمام آپارتمانهایساختمان دستبرد زده شد ، غير از آپارتمان آنها. امسالسکه نصيب پسرش شده بود . ازاين بابت پدرومادر دچارآسودگی خيال شده بودند. سال نو نمیتوانست آغازی بهترازاين داشته باشد. پس ازآن نوبت گشودن هدايایسال نوبود، که طبق سنن يونانیها درشب عيد آنها را بازمیکردند.
اودسيس شوخی میکرد ومیگفت که نيازینيست که هدايای خود را بازکند. اوحدس میزد که در آنها چه هست. هرسال ازآدريانا يک جوراب شلواری بلند واز پسرش يک جفتجوراب هديه میگرفت. ولی امسال آدريانا اصرا رداشت که آن را بازکند . او و پسرش مصرانه وبا حالتی مرموز میگفتند: بازش کن ! اودسيس دستهائی بزرگ وزمخت داشت که درزير ناخنهايش لايهای سياه وپاک نشدنی ، جمع شده بود. اين دستها هزاران موتورماشين را با ملاطفت معاينه ، تعمير وتنظيم کرده بود. بنابراين کمی سياهی در زير ناخنها وکنارهٔ انگشتان را میشد تحمل کرد. درحاليکه با تشويش از همسرو پسرش میپرسيد که چه کلکیسرهم کرده اند ، پاکت هديه را بازکرد.
اول يک جعبه بزرگ ، بعد يک کوچکتر وبعدکوچکتروخلاصه درجعبه هفتم مدل کوچکی ازماشين رويائی خود، سيتروئن مسراتی را يافت . تنها يکبار شانس تعمير چنين ماشينی را يافته بود . تعداد محدودی از اين مدل در سوئد وجودداشت . صاحب ماشين يک ميليونر مستغلاتچی بود، که تمام راه را از شهر یوله
تا استکهلم رانده بود که ماشينش را آن دکترجادوگرتنظيم کند. به هيچ مکانيک ديگری اعتماد نداشت . سيتروئن مسراتی يک ماشين معمولی وتنها حاصلکار مهندسين فرانسویوخوش ذوقی ايتاليائیها در طراحی نبود، بلکه درواقع نشاندهنده اوج کارآئی فرانسوی ونهايت ظرافت طراحی ايتاليائیها بود. بهعبارت ديگر ماشينی رويائی برای متعصبين واقعی بود. به اين دليل اودسيس عاشق اين مدل بود. وقتی کارش باآن تمام شد، سوار شد که دوری بزند. به يک دورزدن کوتاه دراطراف محوطه کارگاه که در منطقه تورگوردن واقعشده بود، اکتفا نکرد، راند تا رينکبی آدريان ارا ازمدرسه ای که درسالن غذاخوری آن غذا سرومیکرد ، سوار کرد وطی يکساعت راند تاشهر اينشوپينگ وبرگشت . درتمام مسير راه آدريانا درحاليکه از تعجب نفسش بند آمده بود، اعتراضمیکرد . در مسير برگشت يکباره سرعت راکم کرد و بسمت ساحل درياراند ودرگوشه ای پارک کرده وبا ولعیکه او هرگز پس ازشب ازدواج بهياد نداشت، خودش را رویآدريانا انداخت . دربقيه مسير بازگشت ، آدريانا درگوشه صندلی چرمی کزکرده درکنار او ساکت نشسته بود. آنروز باخود عهد کرد که روزی چنين ماشينی به او هديه خواهد کرد. ده سال طول کشيد تا اينکه پسرش، اين پرنده زيبا ، واميد قلبش به فکرتهيه مدل آن افتاد تا به اودسيس هديه کنند. وقتی که او با موهای ژوليده بسر کاربرگشت ، رفقای همکارش در آشپزخانه مدرسه نگران بودند. گرنادا که اهل بسنی - درآنزمان يوگسلاوی ناميده میشد- بود، ازاو پرسيد که آيا اتفاقی افتاده؟ آدريانا درحاليکه تابناگوش قرمز شده بود پاسخ داد: نه!
آخرین روشنائی ۵
گردانا بازيرکی پاسخ داد: می فهمم . آدريانا مدل ماشين را دريک مغازه کوچک سمساری درخيابان روزلاگ پيداکرده وخريده بود. واز آنجائيکه بندرت اتفاق میافتاد که به تنهائی درمرکزشهر باشد، ازفرصت استفاده کرده ودزدکی سری هم به کليسای ارتدکس يونانیها درخيابان بيرگرشارلز زده بود . هروقت با اودسيس بود، جرات نمیکرد که به آنجا برود. اودسيس مخالف سرسخت دين - افيون توده ها- بود. اين اصطلاح را درکودکی ازتنها بازماندهٔ کمونيست ده ياد گرفته بود. دونفرديگررا فالانژيستها ازپا آويزان کرده و زنده سوزانده بودند.
درکليسا نفسیعميق کشيد وشمعِ دهکرونیِ برای رفتگان خود ونيز يکی برایگردانا که مسلمان بود، مگر فرق میکرد! روشن کرد. سپس درمقابل مقدسين بهسجده افتاد ودرخلوت خود برای دوستانی که بخاطر داشت ، ونيزبرای آنهائی که بيشترازهمه دوست داشت، پسرش وشوهرش، دعا کرد. او دردل دعا میکرد وبه بارگاه خدا توضيح میداد که شوهرش نيزبه اندازه اومؤمن است، ولی خودش نمیداند. ازکليسا که بيرون آمد به ايستگاه مترو برگشت ودرحاليکه هديه سال نو را با دقت درکيف دستی اش پنهان کرده بود، سوار مترو صحرای آفريقا شد و به خانه برگشت . " اوه عاليه !! " .
ا ودسيس اين را گفت برخاست وهمسرش را درآغوش گرفت . پسرش را نيزدرحاليکه لقمه دردهانش بود محکم درآغوش فشرد . پسازبازکردن هدايای سال نو، پسربه اتاقش رفت . صدای مکالمهٔ کوتاه تلفنی او را شنيدند و پس از آن او را ديدند که بالبخندی برلب ازاتاق خارج شد. دوستدخترش آلينا درخانه پدرش درانتظاراو بود. او قصد داشت برای چند لحظهای به ديدنش برود. همه چيزعادیبهنظرمیرسيد. پدر آلينا يهودی يونانی بود. انسانی خدا پرست که درآن سوی ميدانزندگی میکرد. همسراوعليرغم اينکه هيچوقت ازاوطلاق نگرفته بود، او را رها کرده ودرکشوری ديگرزندگی میکرد. آدريانا مخالفتی با دوستی آنها نداشت . آلينا دختری زيبا بود، گرچه باسنش کمی لاغربهنظرمیرسيد. چطورمیتوانست برايش نوه بهدنيا بياورد؟ اودسيس او را دلداری میداد. زنان جوان امروزه مثل اتومبيلهای مدرن هستند، ظريف ولی با موتور
قوی . فراموش کرده بود که خودش هنگام اولين بارداريش بيش از چهل وهشت کيلو بیشتر وزن نداشت. آندفعه خداوند او را برای مادرشدن انتخاب نکرده بود . پس ازآن چهار بار ديگرنيز جنين انداخت تا بالاخره پسری نصيبش شد. آنها پسررا تا دم در بدرقه کردند. آدريانا هديه آلينا را به او يا دآوری کرد. اودسيس مجدداً محکم او را درآغوش گرفت. دفعه بعدی که اورا میديدند، نمی توانستند او را بشناسند، مگراز روی لباسهايش .
آخرین روشنائی فصل دوم ۶
دوساعتی گذشته بود و پسربرنگشته بود. اودسيس ناراحت نبود، بلکه بيشترخسته شده بود. هر سال شب سال نو پسر و پدر ورق بازی میکردند. اين سنت بود. اوائل اودسيس به پسرش شانس میداد که بازی را ببرد. ولی درسالهای اخيرديگرچنين نبود. ورقبازی را به خوبی ياد گرفته بود، اودسیس درتمام طول بازی مجبور بود با دقت حواسش را جمع کند، تا شايد بتواند ازعهدهٔ بلوفها، شگرد ها وحافظهٔ قوی پسرشبرآيد. پسرک تمام کارتهائی را که رفته بود بهخاطرداشت، درحاليکه اوفقط نصف آ نها را . درده او را کارت بازی چيره دست میدانستند. هم به خاطرباهوش بودنش وهم اصطلاحا به خاطر" کون گنده اش" ، دريونانی اين اصطلاح بهمعنای خوش شانس بودن است . آدريان ارویمبل نشسته بود و درحالبافتنکلاهی برای نوهای بود کههنوزمتولد نشده بود. اودرعين حال بايک چشم به تلويزيون نگاه میکرد. عادت او بود. هيچوقت بهتلويزيون نگاه نمیکرد، ولیاگرکسی آن را خاموش میکرد، بلافاصله اعتراض میکرد. هرچه میگفتند توکه نگاه نمی کنی! فايدهای نداشت . درواقع با اين کارمیخواست درغيبت پسربا روشن کردن تلويزيون، بهخانه روح بهبخشد، وسکوت آن بشکند. ا ودسيس رويش رابهطرفآدريانا برگرداندوگفت : مااينجاچکارمیکنيم ؟ آدريانا نگاهی به اوانداخت، بدون اينکه کلمهای برزبان بياورد. اين اولين بار نبود که اودسیس چنين سئوالی را مطرح میکرد، ومیدانست که او درانتظار شنيدن هيچگونه پاسخی نيست.هردویآنها میدانستند که چرا آنجاهستند. هنوزفراموش نکرده بود که قبل ازاينکه نماينده کارخانه گیسلاود با او قرارداد ببندد، چندسال بود که بيکاربود. آدريانا نيزمیدانست که آنها بدليل فقرهرگزقادرنبودند دريونان بايکديگر ازدواج کنند. تنها پس ازآمدن اودسيس به سوئد بود که او توانست بدون شرمندگی ازاو بخواهد کهدستش را دردستش بگذارد. حقارت فقر ونيز تروريسم سياسی از يادشان نرفته بود. جنگداخلی با همهٔ جنگها متفاوت است. فالانژيستها پدراودسيس را قصابی کرده بودند، وکمونيستها پدراو را . ازمن چه جوابی میخواهی بشنوی؟ هيچی. چيزیبرای گفتن وجود ندارد.
اين را گفت وبه آشپزخانه رفت . آدريانا صدای بازشدن دريخچال را شنيد . میخوای يک فنجون قهوه برات درست کنم ؟ يخچال پرازغذا بود ولی اشتهائی به خوردن نداشت . نه. میخوام برم کمی قدم بزنم . دراين هوا؟ برایاينکه کمی خون تو پاهام جريان پيداکنه . اين را گفت، ولی اميدواربود که شايد پسر را بيابد. کاپشن زمستانی خود را که آرم سيتروئن روی سينهاش بود وشرکت به اوهديه کرده بود، برداشت وپوتينها را به پا کرد. ازنگاه کردن بهاتاق نشيمن که آدريانا درآنجا نشسته بود، امتناع کرد. چرا؟ چون مطمئن بود، او آنجا خواهد نشست تا اوبرگردد.خانه را ترک کرد. آسانسورمنظرهٔ خوشآيندی نداشت . درِ آن براثرضربههای لگد کج شده بود، ديوارهایآن مملواز نوشته های زشت بود، آينهٔ آن شکسته بود. بيادش آمد که آنها با چه شوقی بهاين ساختمان نوساز نقل مکان کرده بودند. همه چيزمیدرخشيد و بوی رنگ میداد. عليرغم اينکه گاهگاهی درروزنامهها میخواند که مستاجران اين ساختمانهای بتنی اززندگی درآنجا راضی نيستند، ولی برایاوچنين نبود. آپارتمان چهار اتاقه درطبقه هفتم يک خانه بود، خانهای به مفهوم واقعی. درده او بهمراه پدربزرگ ودوبرادر کوچکترشدريکاتاق زندگی میکردند. شبهائی که شام لوبيا بود، که البته تعداد چنين شبهائیکمهم نبود، دراتاق مسابقه گوز راه میافتاد. داورمسابقه میبايست بر اساس قدرت گوز وجملهای که همراه آن میآمد، قضاوتمیکرد. مسابقه بهاين ترتيب پيشمیرفت که مسابقه دهنده اسم يک شخصيت مهم ويا يک واقعه تاريخی، مثلا اسم نخستوزير ويا يک تيمفوتبال، را برزبان
آخرین روشنائی ۷
میراند و بعد به افتخارش گوزمیداد.هرکس با قدرت بيشتری صدا ازخود خارج میکرد، برنده بود. پدربزرگ هميشه برنده میشد. اومتخصص نوعی گوزهای"کش دار" بود که صدایآن درگوش می پيچيد وبعلاوه بوی بدیازخود برجاینمیگذاشت. پدربزرگ مرده بود، خدارحمتشکند! وقتی که ازساختمان بيرونآمد، قطرات باران همراه با برف به صورتش خورد. فکرکرد که در انجمن آفريقائیها جشن بزرگی برقراراست. کنجکاوی خود را نتوانست کنترل کند واز پنجره به داخل سالننگاه کرد. برخلاف انتظارش جشنی درکارنبود. دو نوجوان سياه پوست پينگپنگ بازی میکردند وصدایضبط صوت را که موزيک وملودیآفريقائی پخش میکرد تا آخرين درجه باز کرده بودند. درچهرهٔ آن دو نوجوان عليرغم اينکه میخنديدند وپرجنب وجوش بودند، معصوميت وغمیعميق ديده میشد. اگراودسيس ادعا میکرد که ملاقات با سياه پوستان برايش مسرت بخش بود، دروغ محض بود.معهذا از ديدن چهرهای آن دو نوجوان احساس کرد که قلبش فشرده شد. اولين باری را که با يک سياهپوست برخورد کرده بود، هنوزبخاطرداشت. يکی از دختران دهشان که به پروس نقل مکان کرده بود، بايک ملوان نيرویدريائی آمريکا که درآنجا پايگاه نظامی داشت،آشناشده بود و با اونامزد شده بود. نامزدش را بهمراه خود بهده آورده بود. اهالی ده درميدان جمع شده بودند تا او را ببينند. احساسی که آن روز از ديدنآن جوان سياه پوست به اودست داده بود، هرگزازيادش نرفته بود. راستی آن جواناز برخورد اهالی ده دچارچه احساسی شده بود؟ درسالن رابازکرد، سرش را توبرد وبا شادی اغراق آميزی گفت: سال نو مبارک، بچه ها! پسرها خود را نباختند، صدای ضبط را کم کردند واورا به يکآبجو دعوت کردند. روی ميز پينگ پنگ پريدند وچهار زانو نشستند. بعداً معلوم شد که پسراورا می شناختند. او را درمدرسه که بعنوان معلم موقت کارکرده بود، ديده بودند. اودسيس با خود گفت آنها سوئدی را بهترازمن صحبت میکنند. از آنهاپرسيد: بعد ازاينکه درستان تموم شد، دوست داريد چکاره بشيد؟ آن يکی که کمی بلندتربود، پاسخ داد که میخواهد مکانيک هواپيما بشود وآن ديگری میخواست تکنيسين کامپيوتربشود. هردوقصد داشتند که بعد از پايان تحصيلات به کشورشان برگردند و از والدين پير و خواهر وبرادران کوچکترازخودمواظبت کنند. عجب ... شماهيچ فاميلی اينجا نداريد؟ نه ... ما تنهائی فرارکرديم. اما، چطوری تنهائی آمديد سوئد؟ اونکه کمی بلندتر بود، بهشوخی گفت : تو که برای اداره مهاجرت کارنمی کنی ؟ اودسيس متوجه شد که آنها نيز مثل خيلیهای ديگر باموج آمده اند . درچنين مواردیانسان بدون اينکه خودش متوجه باشد ، دنبال بقيه راه میافتد، هرچه تعداد بيشترباشد، نيروی کشش بيشتراست. هيچ اطلاعی راجع به سوئد نداشتند. حتی نمیدانستند که اين کشوردرکجا واقع شده . همينطوریبدون اينکه خود بدانند که کجا میروند بدنبال بقيهای که درجلو درحرکت بودند ، راه افتاده بودند. اوتازه متوجه شد، که آوارگانهرگزمسير وهدف مهاجرت را خود انتخابنمیکنند. اين ديگران هستند که برایآنها تصميم میگيرند. کشورها ودولتهاهستندکه امواج پناهندگان را اينجا وآنجا کنترل وهدايت میکنند. ازدست خودعصبانی شد که چرا زودتراين نکته ساده را نفهميده بود. همين تاکتيک نيز دريونان در جريان جنگ داخلی بکار گرفته شده بود. روستاها راازسکنهخالیمیکردند تا نگذارند چريکهای کمونيست پايگاه برای خودايجاد کنند ويا آذوقه تهيه نمايند. مردم را باچنان زورواجباریازکشت وزرع وخانه وکاشانه خود میرانند که گوئی الاغان لجوجی را میماندند که نمیخواستندازجایخودحرکتکنند.
آخرین روشنائی ۸
عده ای را بسمت کرانه های دريا کوچ دادند، بعضی را به آتن وبخشی ديگررا نيزبه خارج از کشور. مهاجرين هرگز خود تصميم نمیگيرند که کجا، وچگونه بروند. گرچه درظاهرچنين بنظرمی رسد که آنها با ميل خود خانه وکاشانه خود را ترک کرده اند. درمقابل آن دونوجوان ازنه فهمیوقضاوت نادرست خودشرمنده شد. تا آنروزاوهم مانند بقيه همکارانش درکارگاه مهاجرين تازه وارد را مسخره میکردند. اونيز با همکارانش هم صدا میشد ومعتقد بود که اين دسته ازمهاجرين از امکانات اجتماعی موجود درسوئد سوء استفاده میکنند. واولين کلمه سوئدی را که ياد میگيرند کلمهٔ "کمک هزينه" است. آنها نمیخواهند کارکنند، لهجه دارند و غيره ... چنين درکی چقدراحمقانه است؟ آيا خود او همين امروز موقع غذا برایهمکارانش به تمسخر دعوای دوجوان مهاجررا تعريف نکرده بود؟ که يکی به آن ديگری با لهجه بريده سوئدی گفته بود:
ببين ! حالا ديگه خفه شو ! ديگه داری باپا قدم میزنی تواعصاب من . خودش چه بود؟
آيا اوسوئدی بود؟
او سوئدی نبود. حتیاگرخودش را سوئدیمیدانست، ديگران راجع به او چنين فکری نمیکردند. فراموش کرده بود که خودش با چه شرايطی بهسوئد آمده بود؟ مانند يک برده اورا خريده بودند. با يک قرارداد او را ازتعويض کارويامحل اقامت، بدون اجازهٔ پليس ويا بعبارت ديگرمسئولين کارخانه منع کرده بودند. با وجود اين، او و سايردوستانش مشکلات را متحمل شدند وبرآنها غلبه کردند. بندرت میشد يونانی را يافتکه به همانشغلیمشغولباشدکه درسالهای اول ورود به سوئدبهآن اشتغالداشت. تعدادیازآنهارستوران ، کارگاههایکوچک وياشرکتهای نظافت بازکرده بودند. و عدهای نيز شرکت های واردات و صادرات ايجادکردهبودند. خدا میداندچطور! البته برخینيزخودرا زود رسبازنشسته کرده بودند. همگیآنهاسوئدیراحالا بهخوبیحرفمیزدند. زمان! ساده ترينحلالِ مشکلاتاست، وعمدتا هزینه زيادیهم دربرندارد. بايد به انسانها امکانداد تا درزندگی قدمی بهجلو بردارند. بايدبه هرکسيکشانسديگرداد، نه چندماه،بلکهچندسال. آبجوئی را که به اوتعارف کرده بودند ، سرکشيد وبلند شد وبا آنها دست داد. سال نومبارک ! سال نومبارک ! به سمت ميدانرفت . از کنارمجسمهای که هميشه ديدنآن آزارش میداد رد شد. دخترجوانیبا ظاهری ناخوشآيند که سوارخرگوشی با ظاهری ناخوشآيندتراز خود بود. هربارکه ازآنجا رد میشد. از خود میپرسيد، چرا اين مجسمه اينجا قراردارد؟ آيا مانعی بود درمقابل ترافيک يا آن را برای زيبائی خيابان، خيابان که نه ، بلکه باريکه راهی آسفالته ساکت ومتروکه، دربين ساختمانهای بلندبود، قرار داده بودند. چگونه است که برای گرامیداشت ياد نخست وزيریکه بهقتل رسيده حتی يک سنگ ياد بود ساده در محل ترور او کارنگذاشته اند، وتنها به يک لوحه فلزی ساده که روزانه مردم آنرا لگد میکنند وازروی آن عبور میکنند، اکتفا کرده اند؟ ولی ساکنين رينکبی بايد هيبت زشت دخترک خرگوش سوار را همواره تحمل کنند. چه معيارهای احمقانه ای ! احساس کرد که ازدور پسرش را ديد که بهسمت ايستگاه مترو در حرکت است . باعجله بهدنبال او روان شد. تنها فرصت يافت که قامت او را از پشت که در انتهای پله برقی ايستگاه مترو بود بهبيند. فاصله اشزياد بود ونمیتوانست صدايشکند. درمقابل راه بند کنترل بليط قبل از پله برقی درحاليکه ضربان قلبش شدت يافته بود متوقف شد. آيا پسرش بود؟ دراين موقع شب میخواست کجا برود؟ آيا اساساً درآن وقت متروکارمیکرد؟ از دخترجوان نگهبان، که بهخاطرچشمانعسلی وبينی زيبايش حدس زده بود لبنانی ويا فلسطينی است، پرسيد. دخترجوان پشت باجه بدون اينکه چشم از کتابی که میخواند بردارد، پاسخ داد که آخرين قطار بهسمت استکهلم همين آلان رفت. اودسيس درحاليکه تقريبا با خودش نجوا میکرد، گفت: بنابراين اوبه قطار نمی رسد! ولیدختر نگهبان
آخرین روشنائی ۹
متوجه شد و گفت : شانسی وجود ندارد! قطاری که از تنسا میآمد دودقيقه تاخير داشت . ودختر نگهبان اين را نمی دانست .
اودسيس سرگشته شده بود. دلش میخواست هرطور شده مطمئن شود کسی را که ديده پسرش بوده يا نه؟ فکری کرد وبالاخره پرسيد: بهبخشيد ... پسری که همين چند لحظه پيش رد شد ... بله ؟ میخواستم بگم ... خوش قيافه بود؟ نگهبان پاسخی نداد و خيره به او نگاه کرد . اودسيس متوجه شد که حرف احمقانهای زده است . خوب که چی ؟ فکر کنم پسر من بود ... منظورم اينه که اگر واقعا خوش قيافه بود ، بنابراين حتما پسرمن بود. احساس کرد ادامه اين گفتگو بیفايده است، چون خانم نگهبان فکرکرده بود که او مست است و میخواهد با او لاس بزند ويا ساده تر اينکه میخواهد بهاين وسيله وقت خود را پرکند. عذرخواهی کرد و بهدنبال يافتن سيگار به جستجوی جيبهايش پردا خت، ولی چيزی نيافت. سيگارهمراهش نبود. بهسمت راهروی باريکی که بهميدان منتهی میشد براه افتاد. درطول مسير چهار دستگاه تلفن خودکار رديف و درمجاورت يکديگربه ديوارنصب شده بودند. هرچهاردستگاه اشغال بودند. سه تا ازآنها توسط سه پسرجوان موسياه وچهارمی نيزتوسط يک زن موسياه . اودسيس صحبتهایآنها را میشنيد، هرچهارنفربه چهارزبان مختلف صحبت میکردند. ازصحبتهای آنها هيچچيز نمیفهميد. ولی مطمئن بود که آنها بهخانه زنگ میزدند. يکجائی در يکگوشهای از دنيا مکانی وجود داشت که آنها آن را " خانه " می ناميدند. "خانهٔ" او کجاست ؟ سوئد خانه او نبود، او درسن وسالی بهسوئد نيامده بود که درجامعه، زبان و طبيعت سوئد رشد کند. خيلی چيزها بود که هنوزبا شخصيت وطبيعت اوبيگانه بودند. اوکماکان نهمیتوانست ترانهها وسنت های سوئدی را، عليرغم اينکه با گذشت زمان بيشاز پيش به آنهاعادت میکرد، دوست داشته باشد. همواره با لبخندی برلب به جوانانی که دراينجا متولد شده بودند ودر مراسم جشن بهاریدراطراف درخت آذين شده میرقصيدند، نگاه میکرد. اوبانيشخندیبرلب بهکاج شب ژانويه نگاه میکرد. هرگزنتوانسته بود جزئی ازاين مراسم بشود. وقتی جشنهای سنتی مهمسوئد نزديک میشد، دچار تشويشی ناشناخته میشد، احساس میکرد که اين مراسم با او دشمنی دارند. هرگز خود را در شادی سوئدیها سهيم نمیديد. از ديدن بدمستیهای بيش از حد جوانان درچنين روزهائی دلش میگرفت . هيچوقت امکان نيافته بود که درمراسم عزاداری سوئدیها شرکت کند. يکی از رفقای همکارش دخترش را درتصادف ماشين ازدست داده بود. روز بعد او مانند روزهای قبل بهتعميرگاه آمد، گوئی که هيچ اتفاقی نيافتاده بود. اودسيسآدم کوته بينی نبود ومیدانست که سوئدیها نيزدرغممرگ عزيزان خود سوگواری میکنند، ولی اين کماهميت دادن ودرخود فرورفتن را، که بنظراومانند يکزندان بود، را نمیتوانست بهفهمد. اگرچنين اتفاقی برای پسراوافتاده بود، دنيا را زير و رومیکرد! از سوئدیها بدشنمیآمد، فقط آنها را درک نمیکرد. وگرنه اغلب درمقابل مهاجرين ديگرونيزهموطنان خود که بهطعنهزدن و بدگوئی نسبت بهکشور ميزبان میپردا ختند، از آنها دفاع میکرد. اومديون سوئد بود، بعلاوه او نظم، تميزی، ارزشمند بودن انسان و برابری حقوق اجتماعی رانيز دوست داشت . بايد اعتراف کرد که سوئدیها خايه مال وچاپلوس نيستند. با تمام اين تفاسيرسوئد را خانه خوداحساس نمی کرد. بنا براين تنها يونان باقی میماند، که همواره دل تنگش بود ودلش میخواست که به آنجا برگردد. ولی به خوبی میدانست که کشوری را که زمانی ترک کرده و پشت سرگذاشته، ديگر برايش وجود ندارد. يوناناو، ديگرآن کشوری نبود که روزی ترکش کرده بود. کشوری بود بههمان ميزان برايش بيگانه، که سوئد بود. وجه تمايزش با سوئد زبان بود. وتنها اين برايش میماند که میتوانست بهزبان مادری حرف بزند. و نيازی که لبها راهنگام سخن گفتن بهچپ و راست بهچرخاند، و خود را احمق، بیدفاع و نارسا
آخرین روشنائی ۱۰
احساس کند. ابزاری بود که بهوسيله آن میتوانست خود را ابراز کند، پاسخ سريع و کافی بدهد و داستان و لطيفهای تعريفکند. گرچه اينها بهاو آرامش میداد، ولی کافی نبود. انسان نمیتواند تنها با صحبت کردن زندگی کند و يا تنها زمانی که صحبت میکند زندگی کند . هربار که از يونان به سوئد برمیگشت، بهمان ميزان خوشحال میشد که میخواست ازسوئد به يونان سفر کند. علرغم اين هرگزحاضرنبود به اين امراعتراف کند. گرچه او مانند سوئدیها طبيعت دوست واهل طبيعت نبود، معهذا درسالهایاول دلش برای طبيعت يونان تنگ میشد. هيچوقت روزهای شنبه بهجنگل نمیرفت، نمیدانست کلبهجنگلی يعنیچه؟ گل رز و ميخک را از هم تشخيص نمیداد. ولی عليرغم اين تنفسِ هوای دريای مديترانه، ديدن ابرها درآسمان بلند و زوزهٔ باد در برگهای درختان برايش حال وهوای ديگرداشت . يکباراو وآدريانا، هنوزپسرشانمتولدنشده بود، با چند نفر از دوستانشان به يکی از جزاير اطراف رفته بودند. اول آزار پشهها و بعد پياده رویهای طولانی، که وقت و بی وقت میبايستی بههمراه ديگران راه میافتادند و میرفتند، کلافهاشان کرد. آدريانا که فکرکرده بود برنامه شامل جشن ورقص خواهد بود، کفشهای پاشنه بلند بپا کرده بود. درهمان موقع پياده شدن ازکشتی پايش پيچ خورد . پشهها نيز خود او را موقع آب پاشيدن حسابی نيشزده بودند. آلت تناسنلی او متورم شد و احساس خارش شديد میکرد، در بين رانهايش شپشک زده بود . اين اولين و آخرين بار بود. بهساعتش نگاه کرد. بهاين کارعادت داشت. هروقت سردرگم بود ونمیدانست که چه بايد بکند، اين کار را انجام میداد. ساعت نزديک دوصبح بود. وقت برگشتن بهخانه بود. حتماً اشتباه کرده بود، کسی را که ديده بود پسرش نبوده. دلش پرتشويش بود و قلبش مورمور میزد، مثل اينکه هزاران مورچه در حال مارش از روی قلبش که بهخواب رفته بود در حال گذر بودند.وقتیکه بهخانه رسيد اولين پرسشی که کرد راجع به پسر بود. برنگشته بود . آدريانا فکرکرد که به آلينا زنگ بزند. فکرکرد حتماً خوابيدهاند، منصرف شد. خودش نيز تصميم داشت بخوابد. پسرک کليد داشت، جای نگرانی نبود. اودسيس سعیکرد خود را مشغول کند. روزنامه يونانی را که پسرش از مرکز شهر برايش خريده بود برداشت و سعی کرد حواسش را روی دور جديد تحولات جاری در زندگی سياسی سرزمين مادری متمرکز کند. ازسرو صدائی که از حمام میآمد متوجه شد که آدريانا تن خود را در حمام میشويد. آدريانا هميشه ازآبِ گرم و وان خوشش می آمد. برای لحظهای فکرکرد، چه مدت از آخرين دفعهای که باهم همبسترشده بودند، میگذرد؟ غريزه جنسی خفتهاش سربرآورد. لرزشی خفيف درآلت تناسلی خود احساسکرد. باخودگفت: اينجا را بايد چند پشه حسابی نيش بزند . روابط جنسیاشان نيزبرايش معمائی بود. تا چندسال پيش تنش درآتش عطش شهوت نسبت بهاين زن میسوخت، ولی امروز چنين نبود. راستی چرا؟ همه میگويند نيرویعادت است. آيا بههمين سادگی است؟ انسان بههمه چيزعادت میکند؟ اگر چنين است، چرا بهعشقبازی با اوعادت کرده، ولی به شکل راه رفتنشعادت نکرده؟ هربار که اين پرسش را از خود میکرد، بههمان ميزان دفعات قبل متعجبمیشد. اين انسان کوچولوکه بهسختی بلندای قامتش به صدوپنجاهوپنج سانتيمتر میرسيد، مانند ملکه ایبا وقار راه میرفت . خرامان و با گردنی افراشته آرام گام برمیداشت. شکل راه رفتنش اين خوشبختی را نصيبش کرده بود که جهان پيرامونی خود را ازموضعی برترنگاه کند. عليرغم اينکه همه چيز برفراز سرش قرارداشت . پسرنيزشکل راه رفتن وگردن افراشتهاش را از مادر به ارث برده بود. گاهگاهی با آدريانا شوخی میکرد واز او می پرسيد:"آيا مطمئن هستی که اين پسر از نطفه من است ؟ " آدریانا هرگز زحمت پاسخ دادن به اينگونه سئولات او را بهخود نمی داد . و اين هم ازآن موارد غريبی بود که هرگز نتوانسته بود به آن خوبگيرد. نفسزدنهايش، شکلخوابيدنش . میگويند که انسان خود عاداتش را انتخاب میکند. درک اين اصطلاح برايش دشوار بود. و فکر میکرد که دراين عبارت درسی نهفته است که او از ياد گيریآنعاجز است. شهوت در وجودش بهحرکت درآمده بود ، گرمای مطبوعی که از جائی در پشت کله اش به آرامی بحرک درآمده بود، پائين در اطراف شکمش پخش شده و به آلت تناسلی اش رسيده بود . آيا میل جنسی
آخرین روشنائی ۱۱
او سربرداشته بود؟ به حافظه اش جهت يافتن آخرين تاريخی که باهم همبستر شده بودند، فشار می آورد. دوماه پيش بود. آدريانا آنروز ازاوخواسته بود که گردن اورا ماساژ بدهد. خيلیراحت اين يکی آنديگری را بهدنبال خود آورده بود. آدريانا برخلاف او اغلب سردرد داشت. آدريان ابه شوخی به او میگفت، که درکلهاش بجایمغز کاه وجود دارد. بهاتاقخواب نيم نگاهی انداخت، هنوز چراغ را خاموش نکرده بود. رفت وآرام درکناراو درازکشيد. گذشتزمان او را در مقايسه با آغاز زندگی زناشوئیشان خيلی خجالتی کرده بود . نمیدانست که چگونه بايد تمايل خود را نشان بدهد. پيشترها نيازی بهاين کار نبود، اوخودش متوجه میشد. ولی حالا اوهم نيز خجالتی شده بود. ساکت وآرام درکنارهم دراز کشيده بودند. سالها زندگی مشترک ضمن اينکه آنها را بههم نزديک کرده بود، بلحاظی ازهم دور کرده بود . بالاخره آرام دستش را پيش برد وموهای او را نوازش کرد . آدريانا درحاليکه عينک مطالعهاش را برروی بينی داشت کتابی را میخواند، بروی خود نياورد وبه مطالعه اش ادامه داد. ولی لبخندی مليح بهسرعت برگوشهٔلبهايش نقش بست . خستهای؟ نه زياد ... توچی؟ اودسيس سئوالش را پاسخ نداد. بااحتياط عينک او را برداشت، خم شد و او را بوسيد. واو نيزبا ملاطفت بهرويش آغوش گشود. اودسيس ازاين عکس العمل او متعجب شد . درهمين زمان زنگ تلفن بهصدا درآمد . باصدائی بريده وکوتاه ازته گلو تمنا کرد، "جواب نده !" عطش آن آتش قديمی وخاموش دروجودش شعلهورشده بود، وآنقدر زبانه کشيده بود که وجودش رامملواز تمنای لذت کرده بود. تنش میخواست از لذت سرمست شود . بايد پسرک باشد. دوباره زنگ میزنه . درآينده از گفتن اين کلمات چنان بهتلخی پشيمان شد! چنان بتلخی ... ! تلفن ديگر زنگ نزد ، تنها صبح روز بعد زنگ زد واينبار پسر نبود که زنگ میزد. ******************************* آخرين روشنائی فصل سوم ۱۲
رينکبی درابتدا بخشی ازمنطقه سولنای شهراستکهلم محسوب میشد. ولی بعد از يکسری جابجائی درتقسيمات شهری، جایآن درتقسيمات منطقهایعوض شد وتحت پوششکيستا که خود بخشی از ولينگبی بود، قرارگرفت. ادارهٔ پليس مرکزی منطقه را درمرکزکيستا برپا کرده بودند . هدف اين بود که پرسنل پليساين امکان را پيدا کنند که اهالی منطقه را بيشتراز نزديک بشناسند ومردم نيز با پرسنل پليس بيشترآشنا شوند. ولی چنين نشد . اداره پليس بيشتراوقات روز بسته بود، وتنها روزی دوساعت، از چهار تا ششبعدازظهر، باز بود. بنابراين نه مردم با پرسنل پليس آشنا شدند ونه پليس با آنها. وتنها چيزیکه مردم ياد گرفتند، اين بود که اداره پليس اغلب بسته بود. کشيک شب سالنو کیکی شوکويست بود. اين اولين وظيفهٔ شغلی اوبعد از اتمام دانشکدهٔ پليس بود. جوانترين پليس اداره بود ، و بههمين دليل شيفت شب سال نو را به او محول کرده بودند. ديگران خانواده، بچه و بعلاوه کلی تعطيلات هدر رفته درپشت سرخود داشتند. همکار ديگراو در آنشب مورتن بلومکويست که او نيز جوان ولی متاهل، وبچهٔ کوچک داشت، بود. نيمه شب بود، با خود کلنجار میرفت . مرتب ازخود سئوال میکرد، چطور بايد در اين وقت شب بهکسی زنگ زد وبا او راجع به جسدی که در رویريلهای مترو پيدا شده و بجزاز روی گواهینامهاش نمیتوان هويت اورا شناخت صحبت کرد . چطور؟ آخر چند واگن مترو از روی جسدش ردشده بود. چطور میشد صحبت کرد؟ ممکن بود يکی از اعضای خانواده ويا فاميل او باشد . قرص نيکوتينی زير لب گذاشت ودفترتلفن را برداشت و روی صندلی نشست و ورق زد. به دو نام خانوادگی برخورد که کريستو تلفظ میشدند، دو نام که هيريستو، و يک نام که هيريستوو خوانده میشد، برخورد که اين آخری در اوستر مالم هون سکونت داشت . بقيه درمناطق اسپونگا، رينکبی، وربی و خرهولمن زندگی میکردند. ضربان قلبش شدت گرفته بود، ومجبور شد برای مدتی درحاليکه دفتر تلفن باز را درمقابل خود داشت ، بهمان حالت بهنشيند. او را بخاطر اينکه پدرش خارجی بود، در ادارهٔ پليس کيستا بکار گماشته بودند. پدرشکه عميقاً دلش میخواست اورا فراموش کند ، يونانی بود. پدر زمانی که او بهسختی سه سال داشت، بهزادگاهش برگشته بود. از آن پس هرگز او را نديده بود، دلش هم نمیخواست که اورا ببيند. درعين حال آثار اين مرد ناشناس برای تمام عمر همراهش بود. کیکی دارای موهائی مجعد و مشکی با چشمانی درشت و سياه بودکه قطعاً از مادر به ارث نبرده بود. مادرش اهل اوسترشون بود. که دردههٔهفتاد دوران نوجوانی خود را صرف پخش اعلاميه وتراکت بهمراه جوانی يونانی کرده بود، که ادعای مبارزه درراه تامين دمکراسی پايمال شده توسط سرهنگان دريونان را داشت. دستآخرهمعاشق اوشد. اودرغروب روزجشن نيمهٔ تابستان سال ۱۹۷۰درپارک نزديک ساحل، درحاليکه نورافکن برج بلند ديدبانیساحل، پرتوهای روشن خود را به آسمان پرتاب میکرد، باآنمرد همبسترشده بود ودرهمان لحظات پايان ناپذيرودراوج لذت و بیخبریاحساسکرده بودکه چگونه امواج شهوت دردرونشريخته شده بود. هماندم میدانست که باردار خواهد شد. خوشبختی اوسهسال بيشتر دوام نياورد. ديکتاتوری در يونان سقوط کرد. شوهرش دنيوسکاريدس که پدردخترش نيز بود، همه چيزرا رها کرد، تا بههمراه سايربهاصطلاح انقلابيون بهکشورش برگردد وحکومت متزلزل جديد را درهم بشکند. ناگفته نماند رستورانی را که اداره میکرد خوب پيش نمی رفت . اوماند باکوهی از بدهی . آخه اوبود که ضامن اوشده بود وپای سفتههای بانکی او را امضاء کرده بود. پس ازآن بود که در حاليکه دخترش را درکنارش داشت واز پنجرهٔ اتاقش به نور افکن برج بلند ديدبانی ساحل که به آسمان پرتوافشانی میکرد، نگاه میکرد، واقعيت را پيش روی خود ديد. هم خوشحال بود وهم ناراحت . مانند بسياری از جوانان آن دوره ، درماندگی ومشکلات خود را بخشی از پروسهٔ تحولات جهانی میدانست . جوانان آن دوره فرزندان خود را با اسامی شخصيت های آرمانی خود مانند رهبران انقلاب کوبا نامگذاری می کردند . درست مانند والدينشان که آنها را با اسامی هنرپيشگان آمريکائی نامگذاری کرده بودند . قرعهٔ او بهنام جينجر کهبرگرفته ازنام جينجر رودگز آن رقصندهٔ
آخرین روشنائی ۱۳
زيبارو که با فرد آستير رقصيده بود ، افتاد . پسازآن سياست وانقلاب برایاو مرد. بهدورههایآموزشی حرفهایمختلف رو آورد و پيرو مذاهب مختلف شد. طب موضعی، تله پاتی ، ماساژ عضله وطب سوزنی را ياد گرفت . درتمام اين اوقات دخترک خود را نيز بههمراه داشت . کیکی دختر آرامی بود، اغلب اوقات به تنهائی بازی میکرد . بزرگترها علاقه وتوجه چندانی به او نداشتند. روزگاری پدری داشت ، که اوهم به او بیمهری وپشت کرده بود . خودش هم نمی توانست بگويد که چرا و چطور. تنها چيزی که میفهميد، اين بود که مردی که روزگاری او را روی دست بالا میگرفت، دربالای سرش، آنقدر بالا که او تقريبا به آسمان میرسيد، آن مرد، دردنيای کوچک او ديگر وجود نداشت . مادرش برايش توضيح داده بود که پدر نمرده، تنها دلش برای کشورش تنگ شده بود. کیکی پرسيدهبود: "آيا پدرازهمان کشوری نيست که من هستم ؟ " او نمیتوانست دردنيای کودکانهاش خود را متقاعد کند، که کشورهایديگری نيز وجود دارند. و يا اينکه مردمان ديگری نيز وجود دارند که سوئدی نيستند. و مثل اوهم نيستند. مادرش به او میگفت، که يکروز خواهد فهميد، و خودش نيز اميدوار بود که روزی بفهمد . کیکی در هفت سالگی برای اولين بار مورد سوءاستفاده جنسی قرارگرفت و طبيعی بود که متجاوزکسی بهجز يکی از معشوقههای مادرش نبود. پس از گذشت سالها هنوز سنگينی دستان آن مرد را برپيکر خود احساس میکرد. مادرش به آن مرد اعتماد کرده بود. حمامش میکرد وشبها او را میخواباند. در آغاز خوشش می آمد که در وان حمام دربين پاهای آن مرد بنشيند ، تا موهای زمخت پاهايش اورا قلقلک بدهد. تا آن شب که کیکی متوجه شد که نفس های آنمرد سنگينتر شد و آلت تناسلیاش به باسن او فشار آورد. بدون اينکه بهدرستی علت آن را بهفهمد ، متوجه شدکه اوضاع آن طوری که بايد باشد، نبود وعملی خلاف وغير عادی صورت گرفت. مردک که استاد تله پاتی واهل آمستردام بود، آشکارا از کار خود خجالت کشيدوحمام را بهسرعت ترک کرد وبه اتاق خواب که جينجر چهارزانودرانتظار او بود، رفت. کیکی هرگز دراين مورد بهکسی چيزی نهگفت. ومعلوم بود که نمی گفت . فاجعه واقعی زمانی اتفاق افتاد که او سيزده ساله بود. دختر درشتی بود. وقتی خود را در آينه میديد ازهرميلیمتر بدن خود نفرت داشت. ولی مردی که در آن زمان موقتاً با مادرش رابطه داشت، چنين احساسی نداشت. اوآمريکائی بود. ومعلم آموزش تکنيک رقص بود. از جمله کسانی بود که پس ازبازگشت از جنک ويتنام ، از بازگشت مجدد به جبهه امتناع کرده بود و بعد از جنگ درسوئد مانده بود. پسازمدتی بهفکر افتاده بود که با بهکارگيریآموخته های خود از فاحشه خانههای سايگون، پول دربياورد. يکروزبعد ازظهر که کیکی از مدرسه بهخانه آمده بود، آن مرد تنها درکنارميز آشپزخانه نشسته بود، ازبطری خالی ويسکی معلوم بود که حسابی مشروب خورده . اينباراو تنها به لاسزدن و فشاردادن آلت تناسلی خود بهباسن او اکتفا نکرد. آن روز نيزکیکی چيزینگفت! درعوض وسائلش را برداشت ونزد مادر بزرگش که دريک مزرعهٔ قديمی درخارج از شهر يوله زندگیمیکرد، نقلمکان کرد. درآنجا او ازمادربزرگش وازنفرت بهخودش پرستاری کرد. نفرت ازعقده حقارتی که چون بغضی کشنده گلويش را میفشرد وهربارکه درآينه نگاه میکرد، خود را کثيف و دستمالی شده احساس میکرد . با خود عهد بست که ديگرهرگز اجازه ندهد دست مردی تن او را لمس کند. چنين تصميم کوکانهای تاثيری متضاد براو داشت. ظاهراو خوش ترکيب وبالغ و رشد يافته بود، تمايلات جنسی او چون پرتوی نورانی درظلمتشب میدرخشيد. غريزهای که باتمام وجود سعی در خفه کردن آن دردرون خود داشت، هرروز بيشازپيش سربرمیداشت. غريزه جنسی اش قویترازارادهٔ او بود. ازاينغريزه نفرت داشت. با گذشت زمان نفرت اوابعاد ديگری يافت . ازهمه چيزمتنفربود. از تظاهرات گرفته تا مهاجرين. وهمين نفرت باعث گرديد تا به آموزشگاه پليس روبياورد. رويائیازنظم و مقررات وآرزوئی ازانتقام را درضميرخود پرورش میداد. ازهرآنچه در اطرافش بود نفرت داشت وبا تمام وجود دلش میخواستآن شهرملال آور را ترک کند. شهریکه سالی يکبار درسرمای بيست درجه بزی چوبی را دروسط ميدان شهر قرار میدادند ودرحاليکه جوانان مست براثر شکنندگی يخ نهردر آب سردآن غوطه ور می شدند، سعی میکردند ادای کارنوال را در بياورند.
آخرین روشنائی ۱۴
دوران نوجوانی را پشت سرگذاشته بود، میخواست از شهربگريزد. از خودشبگريزد. ازلاسزدنها و ماچ و بوسههای تهوع آورخيابانی نوجوانان، بویمتعفن آبجو، نهر با آبسياهش، کلوپ فروش فيلمهای ويدئوئی سکسی، که مردان تنها باگردنی فروافتاده و خجالت زده به آن وارد و از آنان خارج میشدند، ازهمه اينها از مادرش نيز. ازمادرش که در آغاز ايام پيری شروع کرده بود راجع بهرفتن بهکشور پدرش حرف بزند، برای هميشه بگريزد. با آن مرد نيز مرزبندی داشت. مردی که هيچوقت نسبت بهاو احساس مسئوليت نکرده و از خود نپرسيده بود، که او چگونه زندگی میکند. پدر در تصور او تنها يک شبح بود، نه يک فرد، رايحهایاز بوی خوش نان تازه واودکلن ارزان قيمت . کیکی شوکويست گرچه خود فرزند يک مهاجربود، ولی تنها چيزی که از خارجی تبار بودن خودآ موخته بود، اين بود که نبايد به يونانیها اعتماد کرد . يوگسلاوها پااندازند، آلبانیها دزدند، آفريقائیها دروغگو و سوريائیها وآسيائیها دختران خردسال خود را بهقتل میرسانند. کوتاه و خلاصه اينکه خارجی تباربودنش او را مبدل بهيک مهاجرستيز کرده بود. ولی جرات ابراز آن را نداشت . وقتی که حزب دمکراسینو با نمايشات خارجی ستيزانهٔ خود عدهای را شيفتهٔ برنامه خود کرد، او نيز دلباختهٔ شد و با خود گفت، بالاخره کسی پيدا شد که مهرسکوت را از لبها بردارد وصريح، رک وقابل فهم حرف بزند. حال او مانده ودفتر تلفن باز در مقابلش، درمانده که چه بهکند؟ جسد له شده بر روی خط آهن قطار توسط تعدادی ولگرد که معمولاً شبها از سکوهای ايستگاه قطار پائين میرفتند تا با رنگ يادگارهای پاک نشدنی خود را برديوارها نقاشی کنند و يا قوطیهای خالیآبجو را پرتاب، و يا بهشاشند، پيداشده بود. آخرينسرويس شبانهٔ مترو رفته بود . نگهبان شب درايستگاه حضورنداشت. گنگی که جسد را پيدا کرده بودند برای مدتی مترصد بودند که چکاربکنند. دلشان نمیخواست که با پليس درگيرشوند. رهبر گنگ کهجوانموبورکاراته بازاهلآلبانی بود و بر وجدانش سنگينی گناه شکستن چند دنده واستخوانبينی را احساس میکرد، قضيه را فيصله داد. تصميم گرفته شد که ناشناساز يک باجه تلفنعمومی با پليس تماس گرفته شود. موقع زنگ زدن معلوم شد که هيچکدام از آنان به اندازهٔ کافی پول خرد ندارند که بتوانند به پليس زنگ بزنند. مشکلغير قابل حلی نبود. باحلقه های فلزیقوطیهایخالی آبجو به هرکجا که میخواستند تلفن میکردند. رهبرآنان هرگاه که آبجوی زيادی میخورد، حلقههایفلزی را جمع میکرد و بهآلبانی تلفن میکرد. کیکی وقتيکه گوشی را برداشت، درادره پليس تنها نشسته بود. همکار او مورتن بلومکويست رفته بود به مدرسه بردبی. گزارش نادرستی دريافت کرده بودند که در آنجا حريقی درگرفته است. خانهٔ او همان نزديکیها بود. بنابراين او با کیکی تماس گرفته بود و خواهش کرده بود که اگر از نظر او اشکالی ندارد، سری بهخانه بزند تا شب عيدی برای يک لحظه بچههايش را در آغوش بگيرد. کیکی موافقت کرده بود. پس از دريافت خبرحادثه، بهخانه مورتن تلفن کرد و جويای او شد. همسرش به او اطلاع داد که او بخانه نيامده است. حالا کیکی نگران او هم شده بود. کجا میتوانست باشد؟ دليلی برایغيبت او وجود نداشت. بلومکويست پيش مريم بود. مريم دختری نونزده سالهٔ اهل سومالی بود که بتازگی از کمپ پناهندگان در تيرپ به استکهلم منتقل شده بود وبا يک زن ديگر که اونيز مهاجری ازاريتره بود، مشترکاً يک سالن آرايش در رينکبی باز کرده بودند. مريم در نظر مورتن زيباترين زنی بود که تاکنون ديده بود. قامتی بلند، پاهائی کشيده ولاغر داشت چشمانی درشت با نگاهی گرم به درخشندگی يک فرش ناياب، و خنده ای نجيبانه ناگهانی و بلند شبيه صدای ترقه بازی، ولی مورتن نمیدانست که مريم را ختنه کرده و دو باره دوخته بودند و بنابر اين نمیتوانست با مردی بجز شوهرقانونی خود به رختخواب برود . مورتن بيچارهٔ او بود، نمیدانست چکار کند. و اين اولين بارش نبود که عاشق میشد، ولی اينبار قضيه با دفعات قبل فرق میکرد . او متوجه شده بود که بايد بهای سنگينی برایعشقش بپردازد. و تنها در صورتی که زن و دو فرزندش را ترک میکرد، مريم حاضر میشد با او ازدواج کند. آيا مورتن شهامت اين کار را داشت؟ همسرش که فنلاندی سوئدی بود مانند خود او از يکی از مناطق روستائی منطقهٔ شرقی فنلاند آمده بود. مورتن درميان
آخرین روشنائی ۱۵
دو زن سرگردان بود. بعضی وقتها احساس میکرد که نقش صليب سرخ را ايفا می کند. خود او نيز در مرکز شهر يک خارجی محسوب میشد و دچار مشکل میشد. کار و صحبت کردن دراستکهلم برای او دشوار بود، و خود را دربين خيل همکاران سرسخت يک مهاجر احساسمیکرد. آدم احمقی نبود، و اگر هم بود، چنان به آرامی و شمرده حرف میزد که حداقل اظهاراتاحمقانه بزبان نمیآورد. ولی با تمام تلاشش قادرنبود که درشرايط پرتب و تاب استکهلم خود را آنچنان که بايد نشان بدهد. مورتن با وجدانی ناراحت و کششی عصبی که براثر ارضاء نهشدن تمايل جنسیاش به آن دچارشده بود، به قرارگاه پليس جائی که کیکی بی صبرانه درانتظارش بود بازگشت . يکساعت طول کشيد تا پليس يعنی کیکی ومورتن به محل حادثه رسيدند. از قرائن روشن بود که راننده مترو حادثه را گزارش نکرده بود. قبلاً هم چنين اتفاقی افتاده بود. راننده خيلی راحت میتواند تصورکند که مثلأ از روی يک شيئی و يا حداکثر يک گربه که گمشده رد شده است . بنابراين چرا به پليس گزارش بدهد و برای خود دردسر درست کند؟ کیکی پائين رفت که جسد را بررسی کند . ولی با منظره ای چنان دلخراش روبروشد که بسختی توانست خود را کنترل کند تا بالا نياورد . مورتن بجای او پائين رفت و با عزمی راسخ بهجسد نگاه کرد. با صحنهای روبرو شد که برای هميشه درخاطرش ماند. درحين بازرسی جسد به کيف جيبی اش برخورد که در آن گواهینامه رانندگی اش بهمراه دو اسکناس صد کرونی يافت . درجيب سمت راستش يک سکه آغشته به خمير يافت . با خود انديشيد، سکه آغشته بهخمير چه معنی میتواند داشته باشد. کار ديگری نمیتوانست انجام بدهد. بالا رفت و گواهینامه را تحويل کیکی داد که جهت تعيينهويت او واطلاع دادن به بستگانش اقدامات لازم را انجام دهد. کیکی درابتدا از روی بیميلی و سپس با تعجب وکنجکاوی چندينبار بهعکس نگاه کرد. عليرغم اينکه عکس در يک دستگاه خودکارعکاسی گرفته شده بود، ولی اذعان کرد که پسر زيبائی بود. موهايش مجعد، بلند و مواج بود که با دقت بعقب سرشانه شده و او را کمی مسنتر نشان میداد. سن و سالی که هرگز فرصت رسيدن بهآن را نيافت. چشمهايش از همديگر فاصلهٔ نسبتاً زيادی داشتند و بهنگاهش گيرائی ويژهای میداد. کیکی بهخوبی درمیيافت که کمتر دختریمیتوانست درمقابل چنين چشم و نگاهی مقاومت کند. با خود انديشيد: او در ساعت دو پس از نيمهشب درايستگاه مترو چکار داشت؟ آيا خودکشی کرده؟ آيا او را بهقتل رسانده وتلاش کردهاند که آن را خودکشی جلوه دهند؟ يافتن پاسخ اين سئولات وظيفهٔ او نبود. فردا صبح کارآگاهان خبره سرنخ کار را در دست خواهندِ گرفت . مشکل او پيداکردن بستگان جسد بود. اول به اودسيس کريستو دررينکبی تلفن کرد. کسی جواب نداد. دو خانوادهای را که در وربی و خرهولم زندگی میکردند را کنارگذاشت . با خانوادهای که دراسپنگاه زندگی میکردند تماس گرفت. کسی که گوشی را برداشته بود، مست بود. از گوشی تلفن صدای موزيک و ترانه های يونانی شنيده میشد. آنها کسی را بنام پتروس کريستو نمیشناختند. شخص مزبور شوخی میکرد و میگفت که کريستو يک نام خانوادگی بسيار متداول يونانی مانند اندرسون درسوئد است. چکارکرده ؟ به کسی تجاوز کرده يا ماشينی دزديده؟ او يکی از افراد حاضر دراتاق را صدا کرد که ظاهراً مربی تيم فوتبال يونانیها درمنطقهٔ اسپنگاه بود و يونانیهای منطقه را خوب میشناخت واسامی آنها را بخاطرداشت. وی کسی را بنام پتروس کريستو می شناخت که يک وقتی مدتی موقتاً برای تمرين فوتبال آمده بود، گرچه بازيکن بسيار با استعدادی بود، ولی مربی تيم مجبور شده بود که پسرک را بهدليل اينکه با کارهای خطرناک سرو کار داشت از تيم بيرون بياندازد. چه نوع کارهای خطرناکی ؟ مواد مخدر و اين جورچيزها...! کیکی سئوال کرد: آيا مطمئن هستی؟ و بلافاصله هيولائی از پسرک درذهن خود تجسم کرد و با خود انديشيد، حتماً تصفيه حسابی دربين گروهای مافيائی موادمخدر بوده . در واقع هيچکدام ازاين مسائل برای او مهم نبود. اظهارات آن مرد را با خط بچگانهاش دردفترچهاش ياد داشت کرد. چپ دست بود.
آخرین روشنائی ۱۶
مربی فوتبال چيزبيشتری نمی دانست، اينکه چکار کرده بود؟ کجا زندگی میکرد؟ و يا پسرکی بود؟ بنابراين گوشی را گذاشت . گرچه چيز زيادی دستگيرش نشده بود. معهذا به اين نتيجه گيری رسيده بود که قربانی حتماً در يکی از مناطق حاشيهای شهر زندگی میکرده، درغير اين صورت دليلی وجود نداشت که با اين تيم فوتبال تمرین کند. مورتن نظری مخالف او داشت . بنظراو مربی فوتبال درست میگفت. اوهموطنان يونانی خود را خوب میشناخت. آنها حاضرند ازهفت دريا بگذرند تا با هم وطن خود فوتبال بازی کنند. بنابراين او را ترغيب میکرد که به تلفن زدن ادامه بدهد. تماس بعدی با خانواده ای بود که در وربی زندگی میکرد . کسیکه گوشی را برداشته بود، لهجهٔ يونانی نداشت، بلکه فنلاندی بود. خانوادهٔ کريستو يک سالی بود که از آنجا رفته بودند. رستوران آنها نه تنها ورشکست شده بود، بلکه با ادارهٔ ماليات نيزدچارمشکل شده بودند، و نتيجه اينکه پدرخانواده در"حبس" نشسته بود،و بقيهٔ اعضاء خانواده به يونان برگشته بودند. برای کیکی عجيب بود، که مرد فنلاندی چقدردقيق از جزئيات وضعيت خانوادهٔ فوق مطلع بود. معمولاً فنلاندىها عادت داشتند که دردنيای خود زندگی کنند و کاری به ديگران نداشته باشند. ولی آنچه کیکی نمیدانست، اين بودکه همين مرد فنلاندی چند وقت پيش مغازهٔ يک ترک را که ورشکسته شده بود مالخری کرده بود. پس ازآخرين تماس، تنها خانوادهای که باقی مانده بود، آن بود که درخرهولمن زندگی میکرد. دختربچهای گوشی را برداشت. کیکی ازاو خواست که پدر يا مادرش را صدا بزند. خانه نيستند. تو در خانه تنها هستی ؟ نه خواهر و برادر کوچکم هم هستند، ولی خوابيده اند. مامان و بابا کجا هستند ؟ رفته اند جشن . کجا؟ درمرکزشهر، انجمن يونانیها. من شمارهٔ تلفن آنجا را دارم که در صورت نياز تماس بگيرم . چند سالته ؟ نه سال ، بزودی ده ساله میشم ... شماره تلفن را می خواهی ؟ نه لازم نيست . شب بخير وسال نو مبارک ! سال نو مبارک ! روشن بود که قربانی تعلقی بهاين والدين خوشگذران نداشت. کیکی خود را روی صندلی جابه جا کرد و طوری نشست که بتواند پاهايش را روی ميزدرازکند. مورتن وظايف خود را انجام داده بود . با واحد آمبولانس پليس تماس گرفته بود، جسد را به آنها نشان داده بود وبرگشته بود. و حال نيزنشسته و جدول حل می کرد و زير لب با خود میگفت : لعنتی، نشاط زندگی به زبان ايتاليائی چه میشود ؟ کیکی گفت : لادويتا. مورتن تعداد حروف را شمرد، درست بود . چطور تو ا ينجور چيزها را میدانی ؟ کیکی مدتها پيش، قبل از اينکه شخصيتش درنوجوانی توسط آن مرد آمريکائی لگدکوب شود، عضو انجمن دوستداران سينما بود، و دلش میخواست هنرپيشه بشود. جوابی نداد و بهساعتش نگاه کرد. ساعت نزديک پنج صبح بود. با خودانديشيد، تا حالا حتمأجسد را از آنجا به سردخانه پزشکی قانونی که درساختمان آجریدرخيابان دکترشمارهٔ ۴ منتقل کردهاند. درآنجا چين وچروک چهرههای مردهها را مطالعه میکنند. جمجمه له شدهاش بهيادش آمد، سرشگيج رفت . يکساعت ازشيفت او باقی مانده بود. قصد داشت پس از پايانکار به آپارتمان يکاتاقه اش درخيابان دکترآبلينز درجنوب شهر برود. وقتیکه او میرفت قطعا ًتعدادیاز الکلیهای خماردرجلودرب فروشگاه دولتی فروش مشروبات الکلی درخيابان روزن لوند جمع شده بودند، درحاليکه بقيه کماکاندرگرمای حاصل از تهويههای تونلهای قطاردرايستگاههایمترو خيابان مارياپرست گورد درمقابل پلی کلينيک
آخرین روشنائی ۱۷
ماريا که ديگراجازه خوابيدن درآنجا را نداشتند، خوابيده بودند. قصد داشت که با يک دوش آب گرم طولانی همه چيز را فراموش کند. قبل از رفتن تصميم گرفت که يکبار ديگر تلاش کند تا شايد بتواند با خانوادهٔ کريستوکه در رينکبی زندگی میکردند، تماس بگيرد. اينبارموفق شد. بزودی وظيفه زجرآورش پايان می يافت و رنج ودرد ديگری برايش آغاز میشد. آدريانا درخوابی عميق فرورفته بود، درخواب میديد که ناقوس کليسای دهشان بهصدا درآمده است . درهمين لحظه بود که ازصدای زنگ تلفن که دوبار پیدرپی بهصدا درآمده بود، بيدارشد. درفاصله بين دو زنگ منقطع تلفن ، با تنی خسته و سرمست ازگرمای همآغوشی ناگهانی شب پيش مجددا ًبه خواب رفت . صدای زنگ تلفن ادامه يافت ، دريافت که خواب پايان يافته وواقعيتی غيرمنتظره در انتظاراوست . خود را بهطرف تلفن کشاند ، تلفن درسمت او درکنارتخت دونفره قرارداشت . ازهنگامی که بهسوئد آمده بود، کاملاً دگرگون شده بود. معهذا آزادی عمل او خيلی عميق نشده بود . اگر تلفن ساعت پنج صبح زنگ بزند، اين مرد خانه است که بايد به آن جواب بدهد. اودسيس را که با دهانباز و چشمان نيمه بسته ، حالتی که آدريانا هيچ وقت به آنعادت نکرده بود، خوابيده بود تکان داد. اودسيس نفسی عميق همراه با خرناس کشيد و زير لب غرولندی کرد. او نيز خواب میديد. خوابی عميق درعمق زمان، به گذشتهای که در گيسلاود آنجا که کارخانه لاستيک سازی درکنارآن درياچهٔ زيبا،آرام وبی صدا نشسته بود، و او برای اولين باراستخدام شد، خواب ساعت بزرگ شماته دار کليسای گيلنفرش را که در نزديک محوطه بيرون کارخانه قرارداشت، میديد. جائی که او گاهگاهی در بين قبرها به قدم زدن میپرداخت تا بدين وسيله دلتنگی خود را نسبت به رفتهگانش تسکين دهد. آدريانا مجدداً او را تکان داد، خواب خوشش گسسته شد. بلند شد و با دستهای قطورش آلت تناسلی اش را پوشاند وتخت را دور زد تا گوشی را بردارد. آنچه که پس ازآن لحظه اتفاق افتاد، هرگزاز يادش نرفت. هرکلمهای از آن مکالمه چون پتک در تمام طول عمرش برمغزش فرود آمد. کیکی درآن طرف سيم ، درانتظار پاسخ او بود. جوابی نيامد. هلو! کسی هست؟ اودسيس پلکها را بههم میزد تا جلوخود را بهتر ببيند. آدريانا بلند شده بود و روی تخت نشسته بود. روشنائی ضعيفی که از پنجره به اتاق میتابيد، به شانههایاو برخورد میکرد. هلو! صدای کیکی مظطرب بود. درآن لحظه دليلی برای اودسيس وجود نداشت که نگران باشد. پسرش مرده بود و يک عمر ، يک زندگی لازم بود تا آن را بفهمد و درک کند. من اينجا هستم . و اين تنها کلمه درستی بود که درآن لحظه میتوانست با صدای محکم بگويد. می توانيد به اداره پليس بيائيد؟ ميام ! می گويند که انسان در لحظه مرگ درست مانند يک فيلم که بازيگرش خود اوست، تمام جزئيات زندگیاش درجلو چشمانش مجسم میشوند. حتی خاطراتی را که سالهاست فراموش کرده مجدداً بخاطر می آورد. چهرها، مناظر و دشتها، عطرگياهان و گلها همه درلحظه مرگ ازمغز و مشام او میگذرند. اودسيس پس ازاينکه گوشی را گذاشت، درجای خود ميخکوب شد. زندگی پسرش و زندگی با پسرش، چون فيلمی سينمائی دريک لحظه ازجلو چشمانش گذشت . خبریکه پليس به او داده بود، چون درد حاصل ازوزش بادی شديد بر زخمی عميق ودهان گشوده ، دردناک بود. پسرمرده بود.
دريک لحظه چهره پرچين و چروکش هنگام تولد، صدايش را که برایاولين باردرنيمه شب او را صدا میکرد، اولين قدمهائی که برداشت، اولين دندان وسپس فاصلهٔ بين دندانها همه چون فيلمی ازنظرش گذشت . به آدريانا نگاه کرد. نيازی بهگفتن کلامی نبود. اوهمه چيز را فهميده بود، و با چشمانیازحدقه بيرون زده درحاليکهانگشت سبابه خود را به دندان گرفته بود تا از جيغ زدن خود جلوگيریکند، در خود
آخرین روشنائی ۱۸
شکسته بود. جيغ نکشيد. نفس درسينهاش حبس شده بود. ديگرهوائی وجود نداشت که تنفس کند. تو گوئی شديدترين سرمای شب زمستان قطب به سينهاش هجوم آورده وهوا در ريههايش يخ بسته بود درخود پيچيد وبيهوش شد. ************************
آخرين روشنائی فصل چهارم ۱۹
اودسيس روی او خم شد. شانههايش را گرفت، بلندش کرد و او را محکم به سينهٔ خود فشرد. نتيجهای نهبخشيد. اين روش را در سربازی طی تمرينات بسيارخسته کننده وطولانی با نظارت يک سرگروهبان احمق و ساديستی آموخته بود. درارتش او بهعنوان پرستار انجام وظيفه میکرد. ومعمولا سربازان بیعرضه را بهاينکار میگماشتند. اذيت کردن پرستاران درارتش امری رايج وعادی بود. درارتش کار سودمندی ياد نگرفته بود. تنها چيزهائی که بهاوآموخته بودند، آمپول زدن ، باندپيچی و بهوش آوردن افراد بیهوش بود. درتمام اين تمرينات زخم واقعی نبود. آمپول دربالشتک زده میشد وکسیکه بیهوش محسوب میشد، ازهمه هوشيارتربود. ولیاينديگرتمريننبود. واقعيت محض بود. بدن آدريانا شل وبیحس وبه اندازهٔ صد کيلوسنگينبود. برايش تازگی داشت. هروقت باهم میرقصيدند فکرمیکرد آدريانا مانند پروانه سبک است. اين احساس برای اولين بار که همديگر را ملاقات کردند، چندسال قبلازاينکه يونان را به قصد سوئد ترک کند، به او دست داده بود. جشن عروسی برادرش بود. درروز سوم رقص آنها همديگر را برای اولينبار ملاقات کردند. اوبيست وسه ساله وبهترين رقصندهٔ مرد ده بود. ملاقات آنها اجتناب ناپذيربود. همهٔ دختران ده خواهان رقص با او بودند. آدريانا هفده ساله بود وچنان با نرمی وچابکی میرقصيد که تمام تنش روی پنجههای پا بهپرواز درمیآمد. حتی مادربزرگ غرغرويش نيزاو را پسنديد و به او گفت : "مادر، با اين ضعيفه ازدواج کن ". " اين ضعيفه پاهاش بال داره " . هميشه گفتن خيلی راحتتر ازعمل کردناست. کسیکه بيکاراست و بجز رقص خود چيزی بيشترنمیتواند بهعروسش هديه کند، چگونه میتواند ازدواج کند؟ آنها نمیتوانستند ازدواج کنند. وحاصل کار ملاقاتهای پنهانی ومعاشقه عطشناک آنها بود که اودسيس مجبور بود با آلت جنسی تحريک شده او را ترک کند. آدريانا نيزدچارعذاب و جدان میشد. و همواره فکر میکرد که دختر بدیاست. گرچه نهزياد بد. ازخودش مايوس میشد. درهمين زمان درده شايع شد که سوئد به کارگر نياز دارد. و شرکتهای ولوو، اس. ک. اف، سآب، گيسلاود و ترله بوری در تسالونيکی که نزديکترين شهر بزرگ به ده آنها بود، دفتر گشوده اند. نام اين شرکتها برای مردم عادی بسيار جذاب بود. ولوو درنظر مردم عادی مظهر يک اتومبيل قدرتمند بود. و سآب بهتازگی درمسابقات دور دنيا اول شده بود. نامهای گيسلاود و ترهله بوری تداعیگر بهترين لاستيک ماشين بود. و اس. ک. اف مظهر فولاد سوئد که پايه اصلی يک ساعت با کيفيت بود. برایآن دسته از يونانیها که ديوانهٔ فوتبال بودند نيز، چند بازيکن بودند که درنظرآنها جادوگربودند.آنها نيزسوئدی بودند. گرنولی ، اسکوگ لوندِ، هامرين و سيمونسون . اودسيس خودش درمجله "پژواک ورزش" عکس سيمونسون را ديده بود که با ضربه سرگل زده بود. اوهرگز و هرگزاين" فرشتهٔ بلوند فوتبال" ـ روزنامه اينطوری نوشته بود ـ که عکس بزرگش برديوار دانشگاه و زمين فوتبال چسبانده شده بود، درحاليکه درهوا سبک وبی وزن بلند تراز همه درپروازبود، را از ياد نمیبرد. خود او نيز موقعی که میرقصيد چنين احساسی داشت . ولی نه بهاندازهٔ او، چرا که او جداً از اينکه بايد توپ را مواظب باشد، بايد مواظب بازيکن مقابل که با سرعت بهطرف او میآيد نيز باشد. آزادیعمل دررقص مثل يک شرکت خصوصی با مسئوليت محدوداست. ولی آزادیعمل درفوتبال بسياربيشتراست. آزادیعمل در رقص يک هنرمندی است . ولی درفوتبال بهمعنای پيروزی است . خلاصهٔ کلام اينکه مردم عادی تصور مثبتی ازسوئد درذهن خود داشتند . اودسيس بعدها بسيار متعجب شد وقتیکه دريافت که سوئدیها بهخاطر موضع نادرستشان دراروپای دههٔ چهل وعدم همکاریشان با متفقين در جنگ دچار ناراحتی وجدان هستند. مردم سوئد خوشبخت تر و مرفه تراز مردم بقيه کشورها دراروپا بودند، ولی وجدانشان به آنها اجازه نمی داد که خوشبختی خود را بروز بدهند. درواقع مجبور بودند که آنرا مخفی کنند. بعضی وقتها او فکر میکرد که سوئدیها آگاهانه برای کشور خود مشکلات اجتماعی میتراشيدند تا کشورخود را همسطح سايرکشورهایاروپائی نشان بدهند و پيشرفتهائی را که درطی جنگ و بعد از آن بدست آورده
آخرین روشنائی ۲۰
بودند پنهان کنند. اودسيس دراواسط دههٔ شصت، هيچ فکری در مخيلهٔ خود بجز بدست آوردن شغلی که بتواند با تکيه به آن با آدريانا که "پاهايش بال داشت" ازدواج کند. بنابراين اوازجمله اولين کسانی بود که خود را بهدفتر کاريابی سوئدیها معرفیکرد. کسیکه با او مصاحبه کرد، مردیخوش رو با شکمی گنده بود. که بوی شراب از دهانش بمشام میرسيد. اهل گتلندغربی بود. درتمام مدت مترجمی درکنار خود داشت. مترجم مرد جوانی بود که اودسيس از قبل با او آشنائی داشت. و اين آشنائی کار را برای او تا حدی آسانترکرد. مرد چاق پدر بزرگ مادريش را بهيادش میآورد. آدم راحتی بود و به آسانی میشد با او کنارآمد. پس از پايان کار وامضاء قرارداد با هم دست دادند و يک استکان عرق محلی يونانی ،اوزو، به سلامتی باهم نوشيدند. دوهفته بعد او بههمراه يازده جوان ديگرسوار قطارشدند. مقصد: گيسلاود. هدف : پول درآوردن برای ازدواج . اودسيس جوانی قوی، پرکار و مجرد بود. بطورخلاصه اينکه او يک کارگر مهمان ايده آل بود، گرچه سوئدیها چنين کلمهای را بهکار نمی بردند. چه فرق میکند که اشياء وافراد را چه بهناميم؟ آنها همانطورند که هستند. او چيزی بهجز يک کارگر مهمان ايده آل نبود . شب قبل از عزيمت او وآدريانا همديگررا در زير پل پشت کشتارگاه ملاقات کردند. آنجا پناهگاه خوبی برای آنان بود، تا بتوانند خود را از چشمان تشنهٔ اهالی ده پنهان نگاه دارند. بغضی بهسينه وگلوی آدريانا فشار می آورد. اگر گريه میکرد آرام میشد. ولی نمیتوانست . ونمیخواست که درآنشب گريه کند . اين تصميم از جان او مايه میگرفت. تمام وجودش، مویرگهای اعصابش، سلولهای مغزش، هورمونها وماهيچه هايش همه درتلاش آمادگی انجام کاری بودند که او خود پايانش را نمی دانست . اودسيس به اودلداری میداد و قول میداد که بهمحض سروسامان دادن بهکارهايش درسوئد، برمیگردد واو را بههمراه خود خواهد برد، و يا کسی را برای آوردن او میفرستد. " قول میدی؟ " آدريانا اين سئوال را کرد و بدون اينکه منتظر پاسخ باشد، شلوارک و شورت خود را که در زير دامن بپا داشت پائين کشيد. عاشقانه به آغوش همغلطيدند. هرکدام در رويا و دنيای خود. اودسيس اشک درچشم و خون درجگرداشت. درآميختن وکام گرفتن ازتن زنی برایاولينبار که قرار بود درآينده همسرش بشود برايش احساسی کاملاً غير قابل تصور و ناشناخته بود. اين تنها لذت جسمانی نبود، بلکه همانند ورود بهمعبدی مقدس بود، برای زيارت خدائی خفته. احساسی که برای بيانش کلامی نمی يافت . آيا هميشه همينطور است که انسان از بر زبان آوردن شورانگيزترين احساسات خود عاجز است؟ آنروز دريافت که لحظاتی درزندگی انسان وجود دارند که فقط سکوت میتواند آنها را از لحظات عادی زندگی متمايزکند. سکوتی نه از نوع سکوتهائی که يک مجری برنامههای سيرک تماشاچيان را قبل از انجام يک حرکت دشوار بهآن فرا میخواند، بلکه بيشترشبيه سکوتی که پس از انجام يک حرکت بسيار خارقالعاده و خطرناک برتماشاچيان مستولی میشود، وقتیکه زندگی چهرهای از خود را نشان میدهد که در تمام عمراز آن میترسيده ايم . برای آدريانا اين اولين بار بود. اوهرگز نمیتوانست تصورکند که عضوی از بدنش، آن عضو که فاقد استخوان است، چنين سفت و سرسخت باشد که از شدت فشار وجود او را به دو تکه ، مثلهيزمی که با تبر به دونيمه، تقسيم کند. احساس کرد که تمام ذرات جسمش مانند ذراتهيزم دراطراف بهپرواز درآمدند. برایاواين عمل چنان درد آور بود که درآغوش اودسيس ازهوش رفت . آنروز اودسيس تلاش کرد که با زدن ضربههائی بهگونههايش، همراه با تکانهای آرام او را بههوش بياورد. امروز نيزهمانگونه عمل میکرد تا او را بهدنيای واقعيت بازگرداند. ولی اينبار ديگرانسان قبلی نبود. انسانی که بههوش میآمد انسان ديگریبود. اودسيس دراين مورد هيچ چيزنمیدانست. حتی تصورشهم به ذهنشخطورنمیکرد. سرنوشت آدريانا درعرض چند دقيقه دگرگون شد. او به انسان ديگری تبديل شد. درد شديدی که در شکمش پيچيده بود او را دگرگون کرده بود. شدت درد تاحدی بود که گوئی اعضاء جوارحش را رویآتشکباب میکنند. شدت درد ناشی ازسوزشآتشنبود، بلکه اين آتش بود که خود حاصل شدت درد بود. آتشی که در درونش شعلهور شده بود و او را میسوزاند و خاکستر میکرد. آتشی که هرگز خاموشی نگرفت . ماتم و درد
آخرین روشنائی ۲۱
هرگز او را رها نکرد. آدريانا درآن شرايط دردناک نيزبحکم وظيفه نگران مردش بود. او را دلداری میداد. میگفت، مسئله ای نيست، يک ناراحتی زود گذراست، بزودی حالش خوب میشود. اودسيس به او امکان میداد تا بدين طريق خود را تسکين دهد. واين کمترين کمکی بود که درچنين شرايطی که ماتمی بهاين سنگينی برآنها وارد شده بود، میتوانست به اوبکند. آرام بلند شد، ربدشامبرآبی را که سه سال پيش اودسيس بهمناسبت عيد کريسمس به اوهديه کرده بود، به تن کرد. با گامهائی لرزان بهطرف حمام رفت و در را پشت سرخود بست . روی لبهٔوان نشست و نفس عميقی کشيد. درد شکمش شدت يافته بود، و عليرغم اينکه با تمام وجودش تلاش داشت که تسليم آن نهشود بر وجودش مستولی شده بود و او را از پا درآورده بود. روز را با گرفتن دوش و مسواک زدن آغاز کرد. بهچهرهٔ خود درآينه نگاه کرد. کسی که درآينه به او ذل زده بود، آن زن افسرده و پريشان را نه شناخت. خودش نبود، زن ديگری را درمقابل خود میديد. با پشت دست ، مثل اينکه میخواست اشکش را پاک کند، چهره اش را نوازش کرد. اودسيس دراين فاصله لباس پوشيده و قهوه درست کرده بود. قهوه خوبی درست میکرد. آدريانا هميشه قهوه را سبک درست میکرد. راز قهوه درست کردن را از همکارش لوفگرن ياد گرفته بود. لوفگرن هميشه میگفت بگذارقهوه دو بار بجوشد تا تمام خصوصيات زيانبار ولی خوشمزهٔ خود را بيرون بريزد. او هرگز اين راز را برای آدريانا برملا نکرده بود. آدريانا، لوفگرن را زياد نمیشناخت وهمواره به اودسيس تذکر میداد که قهوه زياد مینوشد. آيا خودش واقعاً لوفگرن را می شناخت؟ مطمئن نبود. لوفگرن تقريباً همسن او بود، مثل او پدر بود و بهمان حرفهای مشغول بود که او. او را دوست داشت ، ولی شناختش ازاو هميشه درسطح باقی وهيچگاه عميق نشده بود. گاهگاهی هنگام کاروقتی که او را درفکرمیديد، سعی میکرد که فکراو را بخواند و پيش خود حدس بزند که به چه فکرمیکند. با خود می انديشيد: چی يادش آمد وقتی پلکهايش را بست؟ چه فکری او را بهلبخندزدن وادارکرد؟ هميشه به خود میگفت : " اين گذشته است که ما را از يکديگر جدا میکند، نهحال! " احساس میکرد که لوفگرن نيز زاغ سياه او را چوب میزند و مواظب حرکات اوست. تقريباً مطمئن بود که بههم ديگرعلاقه مند هستند. ولی احساس میکرد که درروابطشان مهرهٔ گمشدهای وجود دارد. دلش میخواست که لوفگرن برايش وجودی واقعی باشد. بيشتر او را به شناسد و بيشتراز او بداند. و متقابلا او نيز بيشتراز خودش برایاو بگويد. روزی او شاهد مشاجرهٔ لفظی بين لوفگرنِِِِِِِِِِ و لويگی فورميانی ايتاليائی جوانی که بسيارخوشبرخورد بود و بيشتر سوئدیها بجز لوفگرن ازاو خوششان میآمد بود. لويگی وقت و بی وقت از دلتنگی خود نسبت به شهر زادگاهش که شهری بنام پيسا درايتاليا بود، دم میزد. عليرغم اينکه همه او را دوست داشتند، همواره دم از برگشتن بهکشور خود میزد. درطی مشاجره او از لوفگرن گله میکرد که : "همه دراينجا بهجز تو مرا دوست دارند. " لوفگرن باخونسردی پاسخ داد: "دلم نمیخواد وقتم را بهخاطر کسی که همهاش درفکر فرار از اينجاست، هدربهدهم ! " آنروز اودسيس امکان يافت که رابطهٔ بين مهاجرين و سوئدیها را از آنطرف، از زاويه ديد سوئدیها ببيند. آنها و يا حداقل بخشی از آنها میترسيدند که ترکشان کنند و تنهايشان بگذارند. آغوش گشودن دشوار نيست، نگه داشتن پرندهای که شکارشده، بهويژه وقتیکه پرنده مهاجر باشد دشواراست . از خودش عصبانی شد. فکر چه چيزهائی بود؟ چرا به آنچه که از دست داده بود فکر نمیکرد؟ به آن حادثهٔ دهشتناکی که اتفاق افتاده بود، فکر نمیکرد؟ هميشه همينطور بود. در برخورد با مسائل جدی زندگی افکارش مغشوش میشد وافکار متفرقه به فکرش خطورمیکرد. به خود دلداری داد و فکر کرد: "انسان هميشه همينطوراست . " نشست و منتظرآدريانا شد. درسکوت قهوه نوشيدند. جرات نداشتند که کلامی برلب بياورند. رو به روی همديگر نشسته بودند. اودسيس به گلدان کاکتوس که درکنار پنجره در پشت سرآدريانا قرارداشت چشم دوخته بود. بيست سال بود که اين گلدان را دراتاق داشتند. کاکتوس هيچ سالی در ژانويه گل نداده بود. امسال گل داده بود. گلهای سرخ درشت آن، زخمی عميق را میماند که دهان
آخرین روشنائی ۲۲
گشوده بود. با نگاهش دراتاق درپی اشياء مشابهی گشت ولی چيزی نيافت . منصرف شد و افکارش را متوجه موضوعات ديگری کرد. آدريانا به فنجان قهوهاش خيره شده بود وغرق درافکار خود بود. بهخود دلداریمیداد. شايد پسراو نبوده! شايد پليس اشتباه کرده ! و يا شايد اوگواهینامهاش را بهديگری قرض داده ! معمولاً جوانها چنين کاری میکردند. تقريباً نصف بچههای رينکبی کارت شناسائی تقلبی داشتند، و از آنها برای مجانی سوار شدن به مترو و يا ورود به ديسکوهائی که محدوديت سنی داشتند، استفاده میکردند. هرچه بيشتر فکر میکرد، بيشترمتقاعد میشد. همين چندهفته پيشآنها با يکديگردراين مورد مشاجره کرده بودند. پسرش و دوست دخترش آلينا قرار بود که بهمناسبت هيجده سالگی آلينا بهرستوران بروند. مهمان اودسيس بودند. اغلب رستورانهای شهر محدويت سنی داشتند. و آلينا نمیتوانست بهاين رستورانها وارد شود. ولی آنچهکه مانع ورود آنها شده بود، نه سن آلينا بلکه پتروس بود که او را بهرستوران راه نداده بودند. نتيجهاش درگيری بود. و پسرک با پالتوی پاره بهخانه برگشته بود. روز بعد يک کارت شناسائی جعلی تهيه کرد. آدريانا بهخاطراينکارش او را سرزنش کرده بود و او قول داده بود که آن را پاره کند. آيا اواينکار را کرده بود؟ نمیشد باورکرد. پسرها دراين سن و سال دروغ زياد میگويند. خود او نيز در چنين سن وسالی دروغ زياد گفته بود. ازخصوصيات جوانیاست. تنها پادشاهان پارس که شاه متولد میشدند، نيازی بهدروغ گفتن نداشتند. پسراو شاهزاده نبود، پدرش هم شاه نبود. بنابراين پسر دروغ گفته بود. شديداً به تصورات خود باور داشت. ولی شهامت نداشت که آنها را با صدای بلند اعلام کند. اونمیخواست به بارگاه مقدس خدا که سرنوشت همه درآنجا توسط فرشتگان زيبارو رقم زده میشد، دخالت کند. آنچه که اتفاقافتاده خواست خدا بوده . اوهمواره بهخواست خدا گردن نهاده بود. اينبار نيز راضی به رضای او بود. غليرغم اينکه با تمام وجودش حقيقت را میدانست ولی درانتظارمعجزه بود. دردی که درشکم احساس کرده بود، مانند دردی بود که هنگام زندگی دادن به او درشکم احساس کرده بود. وقتیکه او را به جهان هستی تقديم کرده بود. همان درد و سوزش کشنده مجدداً در شکمش پيچيد . ولی اينبار نهگذرا، بلکه دردی که قرار بود در تمام سالهائی که از عمرش باقی مانده بود با او باشد و او را عذاب دهد. با آسانسور پائين رفتند. ازانجمن آفريقائیها ديگرصدایموزيک بهگوش نمیرسيد. هواسرد شده بود و باران بند آمده بود. لايهٔ نازکی از يخ سطح آسفالتی خيابان باريک بين ساختمانها را پوشيده بود. ساختمان اجاره ای را سکوت فراگرفته بود. سکوتی که خاص جامعهٔسوئد است . سکوتی دهشتناک که آدريانا را به گريه انداخت . و اودسيس را مجبورکرد چنان راست و خشک راه برود که نعرهای را که در درونش میپيچيد، بیصدا بيرون بريزد، تا از شکستن وخم شدن خود جلوگيری کند. سکوت زمستان سوئد مرگبار بود، خو کردن به آن برای او دشوار بود. ولی درعوض او سکوت تابستان را با روزهای روشن بلندش و شبهای کوتاهش را که نهخفقان آور بلکه آرامش بخش بود را ، دوست داشت . در دوره حکومت سرهنگان مجبور بود که تابستانها را در سوئد بماند. درحاليکه آدريانا بدون دلهره و به اعتبار برادرش که افسرارتش بود به يونان رفت وآمد میکرد. برادرش افسرجزء هنگ زرهی بود که در شب ۲۱ آپريل ۱۹۶۷ قدرت را درآتن دردست گرفت. درآن شب او بعنوان فرماندهٔ دستهای که از پايگاه نظامی وظيفه تصرف راديو و بازداشت رئيس آن را بهعهده داشت، انجام وظيفه میکرد. او راديو را با خيره سری يک جوان فرمانبر تصرف کرد و هفتهٔبعد به درجهٔسرهنگی مفتخرشد. آدريانا برادر کوچک خود را دوست داشت . سياست تحت هيچ شرايطی معيار قضاوت و احساس او نبود. هميشه آرزو میکرد که خدا در کوران حوادث پشت و پناه او باشد. او به ده میرفت و اودسيس را در گيسلاود تنها میگذاشت. پسر را با خود میبرد. همه چيز وهمه کس را میتوانست رها کند بجز پسر را. نه يک ماه، نه يک روز، ونهحتی برای يک دقيقه . اودسيس درگيسلاود باقی میماند و در درياچه های کوچک و سرد شنا میکرد. آرام آرام ماهیگيری را نيزامتحان کرد، تا تنهائی خود را پر کند و بی صدا با خود نجوا کند. در اين روزهای تنهائی بود که او آندرياسولانيس را ملاقات کرد. مردی که در سوئد سازمانگر مبارزه برعليه ديکتاتوری نظامی بود، و توانسته بود نود در صد از يونانیهای مهاجر ساکن در سوئد را بهطرف خود جذب کند. ملاقات با آندرياس در زندگی اودسيس دگرگونی اساسی بوجود آورد. پس از آن
آخرین روشنائی ۲۳
ديگر زندگیاش درجلسات، پخش تراکت و تظاهرات خلاصه میشد. هرلحظه ازاين دوره از زندگی خود را دوست داشت. "عجب دورهای بود! " اين را با خود گفت و بازوی آدريانا را گرفت واو را بهسمت محل پارکينگ اجارهای که ماهی دويست و پنجاه کرون کرايه اش بود هدايت کرد. وقتیکه ساختمانها دراين منطقه ساخته شدند، پارکينگ مجانی بود. بهتجربه دريافته بود، که درسوئدهمهٔ خدمات درابتدا رايگان هستند و سپس آرام آرام پولی میشوند. پول برداشت کردن ازحساب شخصی امروزه هزينه دارد و بهزودی قطعا ًپول واریز کردن به حساب شخصی نيزهزينهای خواهد شد. اجاره خانه همهمينطور بود. در ابتدا آبگرم و گرما مجانی بود، سپس با بالا رفتن قيمت نفت مبلغی بعنوان مازاد کرايه به اجاره خانه اضافه کردند. ولی پس از سقوط بهاء نفت، مدتها طول کشيد تا مقداری از مازاد کرايه را کم کردند. درسوئد اتفاقاتی افتاده و خيلی از چيزها تغيير کرده ! چه اتفاقی؟ خودشهم نمیدانست. بناگاه بهخود آمد و وقتی که متوجه شد که باز درافکار خود غرق شده است، ناراحت شد، يکبارديگر به مسائلی فکرکرده بود که نمیبايست درچنين موقعيتی به آنها فکر میکرد. به آنچه که میبايست فکر میکرد، فکر نکرده بود. خجالتزده درماشين را برای همسرش باز کرد. اينکار را دوست داشت. روزی بههمسرش قول داده بود که هميشه به او احترام بگذارد و مواظبش باشد. از اينکار احساس خوبی به او دست میداد. بويژه در اين شرايط که خودش بيش از هر وقت ديگر به اين احساس نياز داشت. همسرش نيز چنين احترامی را محتاج بود. ولی آدريانا خلاف او فکر میکرد. او معتقد بود که بعضی وقتها اودسيس غيرضروری سعی میکند نقش جنتلمن را بازی کند. زنی که در کنار او بود هر لحظه امکان داشت که از پا بيفتد و نقش بر زمين شود، تصميم داشت تا آنجا که در قدرتش بود و يا نبود از درهم شکسته شدن آن زن جلوگيری کند. آرام ولی مطمئن، قبل از اينکه سوار ماشين شود، شانههای او را نوازش کرد، لحظهای او را بهسمت خود کشاند و آرام به خود فشرد. وقتیکه درپشت فرمان قرارگرفت احساس کرد کمی آرام گرفته و مجدداً توانسته کنترل زندگی خود را در دست بگيرد. با پا روی پدال گاز فشار داد. ماشين استيشن به آرامی از پارکينگ خارج شد. **********************************
آخرين روشنائی فصل پنجم ۲۴ سکوت درميدان کيستا کشنده بود. زوزهٔ يکنواختی که از گردش پرههای دهها تهويهٔنزديک بهمايجاد شده بود، سرگيجه آوربود. هوا چنان خشک بود که انسان بجایتنفس آن را میبلعيد. اودسيس صدای تهويه را دوست نداشت . در گيسلاود مدتی در زير يک تهويهٔ بزرگ که مرتب زوزه میکشيد کارکرده بود. و بعد ازمدتی درگوش سمت راستش صدای وز وز پرههای تهويه را احساس میکرد که درطی تمام شبانه روز او را رها نمیکرد. حالا نيزهرازچندگاهی دچارچنينعارضهایمیشد. و احساس میکرد که روی گوشش سرپوش گذاشتهاند وصدایسوت قهوه جوش را مرتب درسرخود احساس میکرد. با خود انديشيد : " کشوری مانند سوئد که توانائی صدورهوای سالم و تميز به تمام دنيا را دارد، نبايد تهويه داشته باشد. اصلأ غير قابل درکه . استرومن بهخاطرش آمد.او همراه يک تيم کاری به آنجا رفته بود تا مدل جديدیاز لاستيکهای زمستانی را آزمايش کنند. همه بهجزسرکارگر، که او نيز رفتارش بسيار جوانتر از سنش بود، جوان بودند. از نيسان تا اومهالون بدون توقف رانده بودند. غروب هنگامی که درجلوی هتل از مينی بوس پياده شدند، شوکه شدند. هوا آن قدر تميز و لذتبخش بود که نفس مسيحا را می ماند. اودسيس نفسی عميق کشيد و از طراوات آن سرمست شد. " اينه اون شب با شکوه سوئد." اين را با خود گفت و بدون اينکه بتواند از آن شفق زيبا که نه زرد بود و نه آبی و نه سفيد، بلکه مخلوطی از همه رنگها بود، چشم برگيرد ، گذاشت تا آن هوای لطيف فضای خالیهر سلول از ريه هايش را اشباع کند. درآنجا درشمال بود که برای اولين باراحساس کرد، سوئد را دوست دارد. آنشب وقتی کههمه خوابيده بودند، در جلوی پنجره بزرگ سالن هتل نشست و با چشمانی شگفت زده غرق در زيبائی دشتها و رود خانهٔ اومه شد و چنان با آن درآميخت که گوئی با زيباروئی جوان همآغوش شده . لحظهٔ عاشقانهای بود که درسکوتی مطلق گذشت. مرد جوانی شکرگزاراز اينکه زنده مانده بود تا آن همه زيبائی را که برای بيان آن کلمهای نمی يافت، و هرگز هم نيافت، ببيند. در طی دو هفته اقامتش درآنجا خاطرهٔ آن لحظه شور رانگيز چون جريانی زلال وشفاف دردرونش به آرامی درجريان بود و خوابینيمه تمام را میماند که موضوعش درتمام روزدرذهنش باقی ماند. کارين را درآنجا ملاقات کرده بود. فاصله جغرافيائی از گيسلاود روی او تاثير گذاشته بود. آدريانا از او خيلی دور بود و کارين خيلی نزديک. هفته ای دوبار مجلس رقص درهتل برپا میشد. رقص همواره وسيلهای بود برای اودسيس تا خود را ارضاء کند. وقتیکه میرقصيد همهچيز را فراموش میکرد. و يا اينکه بهتراست گفته شود که همه چيز را بياد داشت، ولی اين تن و روح او بود که فرصت را غنيمت میشمرد و بی وزنی و رهائی خود را طلب میکرد. از حرکت و چرخشهای يک زن درکنار خود بدون اينکه خواهان تصاحب او باشد، لذت میبرد. او با جنسيت خود و در درون خود میرقصيد، نه برای آن . ديری نپائيد که درتمام جنوب لپلند اين خبر پراکنده شد که درهتل توپن دراسترومن جوان يونانی اقامت دارد که مانند قوئی سرمست میرقصد. از دور و نزديک زنان و دختران درشبهای رقص بههتل هجوم می آوردند. او با خوشروئی آنها را درآغوش میکشيد و با آنها میرقصيد و بدون اينکه فرقی بين آنها بگذارد آنها را مؤدبانه تا ميزهايشان بدرقه میکرد. با کمال تعجب متوجه شد که کسیکه بهترازهمه میرقصد همسرکشيش ويلهلم مينا بود، که دخترنونزده ساله اش درهتل کار میکرد. آندوره، دورهٔ همبستگی با مردم يونان بود. ديکتاتوری نظامی در يونان همهٔ جوانان را به شورشی، انقلابی و شهيد تبديل کرده بود. چنين سمتگيری از طرف جوانان آرمانخواه بهويژه وقتی که آنان با مهارتی چون خدايان میرقصيدند، اجتناب ناپذيربود. کارين روزهايش درپشت ميز اطلاعات هتل سپری میشد. دنيای پيرامونی او درآفيش های نصب شده برديواره خلاصه میشد. با ورود او زندگیاش دستخوش دگرگونی شده بود. جهان پيرامونی با گامهائی رقصنده، سبک و بلند به آرامی به او نزديک شده بود. کارين مانندگوزنی آرام وخجالتی وبی دفاع بود . وتنها وسيلهٔ دفاعش پاهای بلندش بود، که ازآنها نيزهيچ بهرهای نمیگرفت. وچنانکه درتوانشبود چابک وسريع نمیدويد، بلکه آرام درجای خود ايستاده بود، و به چرخشهای سريع و موزون آن جوان يونانی با مادرش چشم دوخته بود که ناگهان نگاهشان با
آخرین روشنائی ۲۵
يکديگر برخورد کرد. آيا آنها با يک نگاه عاشق هم شدند؟ شايد بتوان چنين گفت ، ولی آنچه که بين آنها درهمان نگاه اول اتفاق افتاد، بسيارعميق تر و فراترازآن بود که بتوان به اين سادگی آن را توصيف کرد. با نگاه دريکديگر فرورفته وغرق يکديگر شدند، درهم مستحيل شدند بدون اينکه چيزی بيش از نام خانوادگی از يکديگر بدانند. عشق لحظهای نبود. پيوند بود و وارستگی. ابری بود که درصعود خود به اوج و بلندا رسيد و برسرآنها سايه افکند وارزشهای نهانیاشان را با بارش خودعيان کرد. دراوقات فراغت سوار اتومبيل ساب کهنهٔ کارين میشدند و به گردش دراطراف شهرمیپرداختند. اودسيس راننده خوبی بود و بعلاوه بارها درکنار دست سرکارگر خود که رانندهٔ کله خری بود، ازآن تيپ راننده های ميانسالی که دچارسردی مزاج درمسائل جنسی هستند، نشسته بود. همه اينها در مقابل هنررانندگی کارين هيچ بودند. کارين درآن جادههای يخ بسته با سرعت صد وبيست کيلومتر میراند وآن دختر خجول تبديل به راننده ای ديوانه وخونسرد میشد. اودسيس پس از مدت کوتاهی متوجه شد که کارين به کارخود وارد است و آگاهانه میراند. مهارت در رانندگی از جانش مايه میگرفت . درتمام وجودش هارمونی موزونی ديده میشد که او را قادر به اين کار میکرد. بعبارت ديگر او با همان مهارت و زيبائی رانندگی میکرد که خودش میرقصيد. کارين منطقهای را درکنار رودخانهٔ لوسفولمن به او نشان داد. اين تنها منطقه ای درنورلند بود که درختان بلن دسرتاسرمسير رودخانه و به موازات آن با زيبائی تمام قد برافراشته بودند. اوهميشه يک دفترنقاشی با خود بههمراه داشت وبدون وقفه طرح میکشيد. بندرت زبان به سخن گفتن میگشود و بسيارکم حرف بود. و با ديدن کليساهای قديمی وزيبا اشک درچشمانش جمع میشد. بیخودی دختر يک کشيش نبود. کارين اصرار داشت که اودسيس حتماً می بايست بزرگترين کليسای چوبی سوئد را که با قرضهٔ مردم درمنطقه ای که درطی چندسال دچار مشکلات اقتصادی بودند، ساخته شده بود، ببيند. دهقانان نان برسفره نداشتند، ولی بهرحال خدا میبايست خانهٔ خود را میداشت . دهقانان تهیدست با کمال فروتنی به شاه نامه نوشتند وتقاضای چهارهزارکرون قرض کردند ولی فقط هزار و پانصد کرون دريافت کردند. اودسيس ديگرمانند دوران کودکی اعتقادات مذهبی استواری نداشت وبنابراين درک ضرورت و يا عدم ضرورت آن برايش دشوار بود. ولی معنای دهقان بودن و فقر را خوب درک میکرد. به کليسای چوبی دراستنسله رسيدند. او که مدتها بود اعتقاد خود را به خدا از دست داده بود، با ديدن آن ساختمان زيبا با رنگهایخاکستری و قرمزکه تخته بریها، آن را مانند سنگ مرمرايتاليائی زيبا کرده بود، با رقه ای از دوران کودکی خود را باز يافت. آنجا يک خرگوش بسياربزرگ فلزی و کوچکترين انجيل دنيا را که به اندازهٔ يک قوطی کبريت بود، ديد . و درهمانجا بود که برای اولين بار همديگر را در جلو منبر وعظ کليسا بوسيدند، تا به بارگاه خدا احترامی را که برای يکديگر قائل بودند نشان بدهند. روزها با کارسخت وشبها با تنی که سرشارازعطش بود میگذشت. اودسيس همراه با ساير رفقايش روزها با ماشينهای خود به اطراف میراندند و مدل جديد چرخهای زمستانی را امتحان میکردند. برف با صدائی خشک اززير چرخهای ماشين او که ولوو مدل آمازون بود و موتورش را بهخاطر اين کار تنظيم کرده بودند، به اطراف پراکنده میشد. درتيمشان مکانيک ماشين نداشتند و بنابراين اومجبوربود که خود ماشين را تعمير و تنظيم کند. و اين کار را چنان با علاقه و دقت انجام میداد که در اين کار استاد شد و شديداً به ماشين علاقه مند شد. پس ازآن بود که هم خودش وهم سايررفقای همکارش به اين نتيجه رسيدند که اوبيهوده وقتش را درکارخانهٔ لاستيک سازی بهدرمیدهد. اواز مادر برایمکانيک شدن متولد شده بود. کارين کارش زياد بود. درهتل کنفرانسی درجريان بود. مسئولين اداری يکی ازاستانداریها درآنجا کنفرانسی درمورد چگونگی ارتقاء دانش و توانائی پرسنل برگزارکرده بودند. چنينکنفرانسهائی قبل از اينکه به ارتقاء سطح دانش پرسنل کمک کند ، برای خود برگزارکنندگان آن سودمند بود. کارروزانهٔ کارين برطرف کردن مشکلاتی بود که درطی کنفرانس پيش میآمد . تلفن به همسريکی و يا مهد کودک فرزند ديگری و يا آوردن پزشک به بالين فلان مديرکل سالمندی که برای دومين بار در جريان کنفرانس دچارحمله قلبی شده بود. پس ازرسيدگی به اين کارها و فرارسيدن شب بود که مسئوليت کار
آخرین روشنائی ۲۶
روزانه اش تمام میشد، و کارين فرصت می يافت که مسئوليت خود را تحويل کشيک شب بدهد و خود برود. اودسيس درانتظار اوبود. فکرمیکنيد بهمحض اينکه همديگر را میديدند چکارمیکردند؟ آنها هنگام ملاقات يکديگر را حريصانه درآغوش نمیگرفتند. بلکه برعکس بههمديگر نگاه میکردند و با ديدن يکديگرازته دل خوشحال میشدند و می خنديدند. کارين لاغر و بلند و خجالتی با موهای قهوه ای روشن و بلند خود در چهارچوب دراطاق هتل میايستاد و اودسيس دروسط اتاق که آثار بدمستیهای شبانه جوانان برروی مبلهای جرخوردهٔ آن ديده میشد، می ايستاد و به اونگاه میکرد. پس ازخندهٔ کوتاهی بهطرف يکديگرمیرفتند ودست هم را می فشردند. راستی اين همه نشاط وصميميت ازچه چيزسرچشمه میگرفت؟ بارها اتفاق افتاده بود که اودسيس آرزو میکرد که ايکاش کمی شعورش بيشتر بود و میتوانست خود را روی کتابهای قطور می انداخت و با مطالعهٔ آنها درمی يافت که واقعاً چه چيزی بين آنها اتفاق افتاده است ؟ عشقشان چنان عميق ونجيبانه بود که بهمحض اينکه او را می ديد، احساس میکرد که فرشتگان زيربغل او را قلقلک میدهند. خنده برلبانش نقش می بست . حتی فکراو نيز او را خوشحال میکرد. آخرين شب را درکلبه تابستانی پدرکارين درشمال استرومن بايکديگر بسربردند. عليرغم اينکه شب سايهٔ خود را برپهنهٔ دشت افکنده بود، ولی رودخانه اومه کماکان روشنائی روز را درخود حفظ کرده بود. جريان روشن آب رودخانه درتنگنای غروب جبراً علتی برای بيان حقيقت شد. اودسيس برای کارين اعتراف کرد که متاهل است وآدريانا بزودی فرزند او را بهدنيا خواهد آورد. کارين نه گريه کرد ونه کلامی ازسرگله و شکايت برزبان راند. اين برخورد او موجب شگفتی اودسيس شد . مدتی با چشمان درشت و خمار خود که اشک درآنها سوسو میزد، درحاليکه چون کودکی خردسال لبهای خود را می گزيد به او خيره شد. سرانجام آغوش گشود و او را بسوی خود خواند. برای کارين متاهل بودن اواهميتی نداشت . هيچ چيزبرای او معنائی نداشت، آنچه مهم بود، اين بود که اودسيس واو درآنجا تنها بودند. آنشب زياد نخوابيدند. حريصانه چون غريقی که درتلاش دست يافتن به جليقهٔ نجات، تن يکديگر را میجستند و طلب میکردند. خسته وفرسوده دمی چند درکناريکديگردرازمیکشيدند تا نيروئی ذخيره کنند تا مجددأسفرطولانی خود را به مرکزثقل يکديگر آنجا که خون بيش ازهرنقطهٔ ديگر متمرکزميشد، همانند محل تلاقی آب چندين رودخانه کوچک وبزرگ جهت هجوم به يک درياچه ، آغازکنند. تن کارين ژرف ولايتناهی مصب چنين درياچه ای را می ماند. اودسيس سرتاسر تنش رابا دستانش، با لبهايش، با چشمانش و با تمام پوستش بررسی و لمس میکرد. کارين او را نوازش میکرد میبوئيد و میليسيد و با حرکات متناوب وآرام خود او را به اوج لذت می کشاند، تا فرا رسيدن لحظهٔ کوتاه و کرختی تن و جان، به اغماء رفتن ازلذت ، خوابی درعين بيداری . اودسيس بهخوبی میدانست که اين واقعهای نو درزندگی اوست . اتفاقی که به وسعت همهٔ مناظر اطراف زيبا و وسيع بود. واقعهای که شکوهش زبانش را بند آورده بود و او را محکوم به سکوت کرده بود. هنگام جدائی هيچکدام نگريستند. عشقشان اينگونه نبود. ابری گريزان بود که حالا پساز بيست و پنج سال مجددأبهسراغشآمده بود. به آرامی و پنهانی برای خود خنديد و فراموش کرد که به کجا میرود. تا اينکه آدريانا که در کناراو قدم برمیداشت گفت : " اينجا خيلی سرده ! " ساعت بزرگ شماتهای ميدان از پشت قاب بزرگ خود شش صبح روزاول سال نورا نشان میداد. هيبت آن مانند هرآنچه که درآنجا بود، تهديدی بود که به آنها دندان نشان میداد. تنها و ترسان و پريشان آنجا ايستاده بودند. هرآنچه که دراطرافشان بود، عظيم و درخشنده و بی معنی جلوه میکرد. سکوت همه جا را فرا گرفته بود، اشياء و اجسام ابعاد هيولائی بخود گرفته بودند. مسلمأ اگر مردم در رفت و آمد بودند، کنجکاوانه به آنها خيره میشدند، گرچه سعی میکردند که نگاههای دزدانهٔ خود را پنهان کنند، يا حداقل چنين وانمود میکردند. درمقابل دربستهٔ ادارهٔ پليس ايستاده بودند. اودسيس متوجه شد که اشتباه آمده، در واقع آنها میبايستی به اداره پليسی که درولينگبی بود، مراجعه میکردند. فکرکرده بود که پليس از کيستا که نزديکتر بود تلفن زدهاند، يا شايد تلاش کرده بود از روبرو شدن با واقعيت تلخی که درانتظارشان بود اجتناب کند و
آخرین روشنائی ۲۷
آن را بهتعويق بياندازد. شنيدن حقيقت برايشان آسان نبود. آدريانا او را بخاطراشتباهش سرزنش نکرد. پله برقی را مجددأ سوارشدند و بدون اينکه کلامی برزبان بياورند پائين رفتند. درگاراژ درسکوت سوارماشين شدند. اودسيس بيش ازاندازه با احتياط میراند واين خود موجب میشد به رانندهای بدترازآنچه بود تبديل شود. نرم رانندگی نمی کرد. دنده را زود سبک میکرد و ديرچاق میکرد. ماشين درکنارجاده لغزيد و نزديک بود که ازجاده خارج شود. اودسيس از حواس پرتی خود عصبانی شد. گاز را کم کرد و درحاليکه يک دستش را به دورشانههای آدريانا حائل کرده و او را بهسمت خود میفشرد، با حرکت آرام فرمان مجدداً به جاده برگشت . توجه به حال ديگران را از کارين ياد گرفته بود. صبح آخرين روزی که با کارين بود هنگام ازخواب بيدارشدن احساس کرد که کسی نگاهش را رویاو متمرکز کرده است. درست احساسکرده بود. کارين درفاصلهٔ کمی ازتخت نشسته بود و تصويراورا نقاشی میکرد. چنان نيرويش را متمرکزکرده بود که عرق پيشانيش را پوشانده بود. با خود گفت :" اوهيچوقت بچهدارنخواهد شد." بدون اين که بداند چرا، و سعی کرد طوری وا نمود کند که هنوزخواب است . نمی خواست مزاحم کاراو شود. ولی بلاخره از بی حرکت درازکشيدن خسته شد. ملافه را کنار زد و حالت صبحگاهی آلت تناسلی خود را بهنمايش گذاشت . کارين با چشمانی نسبتاً بيگانه وجدی به اونگاه کرد وبه کارخود ادامه داد. ولی کشش آرام لبهايش به او فهماندکه قامتبرافراشتهٔ آلت تناسلی اش ازنظراو دور نمانده و دراوکشش وتمنا را بيدار کرده است . اينبارشديداً احساس کرد که همزمان با دو زن عشقبازی میکند. درکناراو کارينی دراز کشيده بود که می ديد و لمسش میکرد و دربين آنها کارين ديگری بود که تنها احساسش میکرد. برایاو انتخاب بسيار دشواربود، ونمیدانست که کدام يک را ترجيح میدهد. عشق حقيقی انسان را دچارخطای ديد میکند. آنچه که انسان را شيفته وعاشق میکند، نهآن لبخندی است که برلبها نقش میبندد، بلکه درواقع آنلبخندیست که بردل مینشيند، لبخندی که برلبها نقش نمی بندد وپنهان است . برای اوهميشه دو کارين وجود خواهدداشت ، يک کارين که تنش او را لمس کرده وازآن سرشارازلذت شده بود، وکارين ديگری که درضميرش برای او رايحه ای بود، رايحه يک گلستان پر گل دريک شب بهاری. آنچه که اوبه آن عشق میورزيد، آن رايحه بود. کارينی که ديده نمی شد ولیحس میشد. بعداً هردو به تصويری که اونقاشی کرده بود نگاه کردند. اودسيس با غروربه تصويرخود نگاه میکرد. و سيمایخود را از چشمان کارين میديد. تشابه فيزيکی برايش اهميت چندانی نداشت. آنچه که تعجب او را برانگيخته بود، شکل موهايش بود. کارين درنقاشی خود موهای او را صاف ومرتب که بهعقب شانه شده بودند بهتصويرکشيده بود. سالها بود که ديگرچنين موهايش راشانه نمیکرد. مادرش موهايش را به اين شکل شانه میکرد. کارين چهرهای ازاودسيس را ترسيم کرده بود که نمیديد، بلکه احساس میکرد. و اودسيس آن چهره را میشناخت و بههمين دليل عميقاً تحت تاثير قرارگرفت وبرای لحظهای مردد شد که برای هميشه نزد کارين بماند. درحاليکه مطمئن بود که نمیتواند. آدريانا چشم براهش بود. اودسيس زيرچشمی نگاهی به آدريانا کرد، او را چنان خرد وکوچک يافت که برای لحظه ای فکرکرد که خودش را درکناراو جمع کرده است. لب پائين خود را می گزيد. چند دقيقه بعد ازآن درکنارادارهٔ پليس ولينگ بی ماشين را پارک کرد. **************************************
آخرين روشنائی فصل ششم ۲۸ کیکی شوکويست نمیدانست که چه چيزدرانتظاراوست . شايد بهتربود که مسئوليت کار را بعهدهٔ مورتن کههم ارشدتر وهم باتجربه تر بود، واگذار میکرد و بهخانه میرفت. ولی احساس ناشناختهای که خود نيز آنرا نمیشناخت او را نگه داشته بود. خودش هم نمیدانست که چرا دلش نمیخواست بهخانه برود؟ متوجه ورود آرام آنها به ادارهٔ پليس نشد. ولی بمحض اينکه چشمش بهآنها افتاد، فهميد که آنها کی هستند. انسانها را از روی غمی که برچهره اشان نشسته است میتوان شناخت. موهايش را مرتب کرد و دستش را دراز کرد. اول به طرف زن و بعد مرد. بفرمائيد بنشينيد! آدريانا برلبهٔ صندلی نشست ، اودسيس درحاليکه دستش را روی شانهٔ او قرارداده بود کمی عقب تر و در پشت صندلی او ايستاد . گوئی که قراربود عکس عروسی بگيرند. آدريانا ازتوجه اواحساس آرامش می کرد. مورتن درآنجا ساکت نشسته بود و به ديوارمقابل ذل زده بود. کیکی به اواشاره کرد تا خود را کنار بکشد وکنترل اوضاع را بعهدهٔ او بگذارد. مورتن با حالتی که سرشار از قدردانی بود خود را کنار کشيد ومجدداً سرگرم جدول خود شد. اودسيس درحاليکه پاکت سيگارش را درآورده بود، پرسيد : میتوانم اينجا سيگار بکشم؟ کیکی باشرمساری درحاليکه زيرسيگارش را از کشوی پائينی رویميز میگذاشت، پاسخ داد، در واقع نبايد اينجا سيگارکشيد. يک قرص نيکوتين زيرلب گذاشت، و با آزردگی ادامه داد، سعی میکنم سيگار را ترک کنم . برای سلامتی ضرر دارد. اودسيس بهشوخی پاسخ داد: مشکل نيست، من بيش ازهزار بارسيگار را ترک کرده ام . آدريانا که دوست نداشت به اين محاوره گوش بدهد، چون مجرمی که درانتظارشنيدن حکم محکوميت خود است، سرش را پائين افکنده بود. واقعاً آنجا چکارمیکرد؟ آندختر زيبا برای چه او را به آنجا خواسته بود؟ بله... اينطوره که... ماجسد مرد جوانی را پيدا کردهايم... من همه چيز را تلفنی گفتهام... معهذا بخاطر رعايت مقررات ... قبل از اينکه فراموش بشه... ممکنه اسم و آدرس و تاريخ تولد شما را بدانم؟ اودسيس گواهينامه خود را به او داد. کیکی با تعجب بهعکس نگاه کرد. مردیکه درمقابل او نشسته بود از زمين تا آسمان با عکس فرق میکرد. درعکس مردی را میديد با چشمانی روشن ولبخندی برلب با موهائی انبوه، مردی که هنوز پسرش درقيد حيات بود. با ديدن عکس اودسيس کاملاً متقاعد شد که جوانی که درحادثه جانش رااز دست داده پسراوست. درحاليکه قلبش بهشدت میطپيد و در حال ياد داشت کردن مشخصات او بود سئوال کرد:
آيا شما مردی را بنام کاريدس که سالها پيش دراينجا زندگی میکرد ... برحسب اتفاق نديدهايد؟ اودسيس کمی آرام شد واحساس کرد که يکبار ديگر برای مدت کوتاهی هم که شده شنيدن خبر آن حادثهٔ دردناک بهتعويق افتاده است . مکثی کرد و پاسخ داد:
دينوس؟ حال اون شير دريائی پير چطوره ؟ شنيدم که زنش را تنها گذاشته و دررفته ! کیکی آرام گفت :
او پدرم است ! اودسيس ساکت شد. آدريانا سرش را بلند کرد و به اونگاه کرد. مربوط به سالها پيش است. کیکی اين جمله را با حالتی بيان کرد که گويا پدرش سالها پيش مرده و از برخورد غيرحرفهای و ناشيانهٔ خود در آن لحظه پشيمان شد. ببخشيد ... اين موضوع ربطی به اين قضيه ندارد. سينه اش را صاف کرد و پس از اينکه حالت نشستن خود را تغيير داد به آرامی پرسيد: اسم پسرشما پتروس کريستو است ؟ بله . متولد سيزده ژانويه ۱۹۷۴ است ؟ بله . ديروز جه لباسی به تن داشت ؟
آخرین روشنائی ۲۹
اودسيس نگاهی به آدريانا کرد. اين موضوع درحوزهٔ استحفاظی آدريانا بود. او هيچوقت به اين مسائل توجهی نمیکرد. بهنظر میرسيد که آدريانا چيزی نشنيده بود. آرام شانهاش را تکان داد و آدريانا سرش را بالا کرد. اودسيس ازاو پرسيد: وقتیکه از خانه بيرون رفت چه لباسی به تن داشت؟ پالتوش ... پالتوی سرمهايش ... وکت وشلوار و پيراهنی که حرف اول اسمش را روی آن گلدوزی کرده ام ... به کیکی نگاه کرد. کیکی گفت من نگاه نکرده ام ، ولی شايد همکارم ديده باشد. بلند شد و بهاتاق کناری که آنجا مورتن تقريباً روی جدول بهخواب رفته بود، رفت . کیکی پرسيد: پيراهنش را نگاه کرده ای؟ پيراهنش؟ بايد نگاه میکردم؟ نه، نگاه نکردم . ولی يک سکه دردستش بود. می تونم ببينم ؟ مورتن سکه را به او داد. به اتاق کارخود برگشت. درآنجا اودسيس را ديد که روی زنش که درهم پيچيده شده بود و توگوئی که فشارغم وغصه او را از درون منفجرکرده بود و بهقول مهندسين ، احتراق در درونش صورت گرفته بود. کیکی نفسش بند آمده بود. با اين حال خود را کنترل کرد و پشت ميز نشست. کف دستهايشازعرق خيس شده بود. درحاليکه سکه را که تقريبا کدر بود، دردست داشت پرسيد: بنظر شما اين سکه چه معنی میدهد؟ آدريانا با سماجت چشمهايش را بسته نگه داشته بود و تنها اودسيس بود کهبهسئوال او توجهکرد. بمحض ديدن سکه دريافت که جسدی را که آنها پيدا کرده اند ، متعلق به پسراوست. چشمهايش را محکم بست. مثل اينکه تلاش داشت ازانتقال تصويرسکهای که ديده بود، که شاهدی برمرگ پسرش بود، به مغزش جلوگيری کند. فايده نداشت. تصوير سکه ازميان پلکهايش به چشمانش هجوم آورده بود. چهره پسرش زمانی که سکه را درقارچ شيرينی خود يافت درنظرش مجسم شد. سکه ای که قرار بود برای او درطی تمام سالی که در پيش بود، خوشبختی و شانسبه ارمغان بياورد. شادی و لبخند خاص پسرک را هنگام بهدهان گرفتن شيرينی بيادآورد. مثل اينکه بهموضوع خاصی فکرمیکرد. چشمانش را بيشتربهم فشرد . درآن لحظه آرزو کرد که ايکاش کورمیشد و آن سکه را نمیديد، تا تنها آخرين تصوير پسرش درشبکيهٔ چشمانش باقی می ماند. زانوهايش شروع به لرزيدن کرد. بسختی میتوانست خود را سر پا نگه دارد. برای جلوگيری ازافتادن خود از آدريانا کمک گرفت وبه صندلی اوتکيه کرد. آدريانا گرچه سکه را نديده بود ولی همه چيز رامیدانست. درد از اودسيس بهتن او نيز ريشه دوانده بود. چون دوميلهٔ گداخته میسوختند ودرهم ذوب میشدند. کیکی درجای خود ميخکوب شده بود. دسستش که بهجلو دراز شده بود، بهمان حالت باقی ماند. مثلاينکه به ديگری تعلق داشت . سکوت برقرارشد، و تا مدتی هيچکس حرفی نزد. بالاخره کیکی بهخود آمد و توانست از آنها بپرسد، درصورتيکه بتواند کمکی به آنها بکند و يا اينکه ليوانی آب برايشان بياورد. همزمان هردو با حرکت سرپاسخ منفی دادند. هردو يک تن شده بودند. متاسفم ... خيلی خيلی متاسفم ... اگه مايل باشيد چند سئوال ازشما دارم . اودسيس بلندشد ، صندلی را جلوکشيد و نشست . سيگارديگری روشن کرد. شب قبل اتفاق خاصی نيفتاده بود؟ شايد باهم دعواکرده بوديد؟ اودسيس تقريبا خنده اش گرفت . دعوا ؟ او و پسرش ؟ دعوای او و تخم چشمانش ؟ ما او را بيشتر از هرچيزديگر دوست داشتيم ! کیکی ادامه داد: رفتاراوغيرعادی نبود؟
آخرین روشنائی ۳۰
مثلا عصبی و ناراحت ؟
نه . اتفاقاً خيلی خوش بوديم ... غذاخورديم ... شيرينی را بريديم ... بعد قرار بود که پيش دوست دخترش ... آلينا برود. آلينا چی ؟ آلينا روسانيس ... آنها درهمسايگی ما زندگی میکنند... قبل از رفتن چيزی نگفت ؟ نه . چيز ويژه ای نگفت ... فقط ، گفت بزودی برمیگردد ... قرار بود باهم کارت بازی کنيم ... ما همه ساله شب سال نوکارت بازی میکرديم ... ديشب با آلينا تماس نگرفتيد ؟ نه ... وقتی دير کرد خواستم به او تلفن کنم ولی ... کار ديگری پيش آمد. چکاری؟ اودسيس نگاهش را به آدريانا چرخاند. اواصلاً تمايلی به شرکت درچنين محاوره ای از خود نشان نمیداد. ما ... مثلا ... ما سال نو را جشن گرفته بوديم ... همه جشن گرفته بودند! بهخاطرخدا بساست . آيا شما بايد همه چيز را بدانيد؟ همبسترشده بوديم !! کیکی درانتظار چنين پاسخی نبود. بلافاصله سعی کرد موضوع راعوض کند. اهل دود نبود؟ منظورم سيگار نيست ! مواد مخدر و اينجورچيزهاست ؟ من ... ما هيچوقت چنين چيزی را حساس نکرديم ... بايد توجه میکرديم ... کیکی به شنيدن اين جمله از زبان پدرومادرهائی که هيچوقت به وضعيت فرزندانشان توجهی ندارند، عادت داشت. به آرامی پاسخ داد: شايد بهتر بود توجه میکرديد . اودسيس پرسيد :
منظورتان چيست ؟ کیکی سرخ شد و پاسخ داد: هيچی ... همينطوری ، تشخيص چنين چيزهائی ساده نيست ... اودسيس گفت :
بايدتوجه میکرديم . الآن کجاست ؟ اين آدريانا بود که می پرسيد . او درطی تمام اين مدت آنقدر کم صحبت کرده بود که لحن پرسيدنش چنان تکان دهنده و ناراحت کننده بود که اين واقعيت تلخ را يکبارديگر بهانسان گوش زد میکرد، که اين سئوال و جوابها چه فايده دارد؟ پسرک مرده. کیکی نمیدانست چه جوابی بدهد. اواصلاً دلش نمیخواست که اين زن جسد آش و لاش شدهٔ پسرش را ببيند. تلاش داشت تا حداقل او را سرگرم کند و آن را بهتعويق بياندازد. من دقيقاً نمی دانم ... که شما میتوانيد او را ببينيد يا نه؟ اين را گفت ولی احساس کرد که گفتنش به اين زن درست نبود. درحاليکه نگفتنش هم نادرست بود. آدريانا درچشمان او خيره شد. کیکی عقب نشينی نکرد. آدريانا احساس کرد که اين دختر قصد آزاراو را ندارد. آرام دستش را روی يونيفورم او کشيد وسپس گونههايش را نوازش کرد. فکرمیکنم برای آخرين بار هم که شده بايد او را ببينم . اين جمله را با صدائی محکم گفت و از جای خود برخاست . کیکی به ساعت خود نگاه کرد. ۵ دقيقه به ساعت هفت صبح روزاولسال نوبود. مدتها از وقت خانه رفتن او میگذشت. خسته بود. عليرغم اين دلش رضا نمی داد اين دوانسان را تنها رها کند. و يا اين که
آخرین روشنائی ۳۱
آنها رابه مرکز آسيب شناسی ( پاتولوژی ) بفرستد. بعضاً بهخاطر اينکه در صلاحيتش نبود، و بعلاوه اينکه وقت بيشتری باشد، تا بتوانند خونهای جسد را بشويند تا از دهشتناک بودن منظرآن بکاهند. و اين کمترين کاری بود که می توانست برای آنها انجام بدهد. راستش من نمیدانم که الآن جسد درکجاست . ولی قطعاً بهما اطلاع خواهند داد. بزودی همه چيزروشن خواهد شد. دروغ گفت . آدريانا پيام او را بدرستی دريافت کرد. تمنائی را که درصدای او بود احساس کرد . و مجدداً برجای خود نشست. میخواست منتظر بماند. حالا ديگرهرچقدرکه لازم بود میتوانست منتظر بماند. با حالتی تصنعی موهای اودسيس را نوازش کرد. ازاودسيس هم می بايست مواظبت میکرد. میبايست قوی باشد. لبهايش را بهدندان گزيد. شيون وفرياد از درون او را خفه میکرد. شناسائی جسد دو ساعت بعد درحضور يک افسر پليس و پزشک قانونی صورت گرفت . آدريانا کلامی برلب نياورد. اودسيس نيز سکوت کرده بود. جسد متلاشی شدهای که روی تخت مرمری پزشکی قانونی قرارداشت، نمیتوانست پسرشان باشد. ولی لباس، ساعت، کفش ، وعلامت زير بغلش متعلق به او بودند. آن جسد متلاشی شده پسرشان بود، گرچه آنها نمی توانستند آن را باورکنند. آدريانا به توالت رفت . و با حالتی هيستريک استفراغ کرد. تنش به لرزه درآمده بود. ولی افسوس که غصه وماتم را نمی توانست با استفراغ کردن بيرون بريزد. وقتیکه از پزشکی قانونی بيرون آمدند، هوا تغيير کرده بود. لايهٔ ضخيم ابرکنار رفته وجای خود را به خورشيد داده بود تا اشعهٔ ضعيف و بی رمق خود را برشهر بتاباند. افسر پليس و پزشک قانونی برايشان توضيح داد که پسرشان خودکشی کرده . مجموعهٔ شواهد وعلائم دال برخودکشی بود. اثری ازهيچگونه جراحت و زخمی بجز زخمهای حاصل ازچرخهای قطار مترو روی جسد ديده نمی شد . چرا با آنها چنين کرد؟ اودسيس فرمان را رها کرد و آدريانا را درآغوش گرفت . بغض آدريانا ترکيد، و برای اولين بارگريست . گريه نبود، ضجه بود. چون ماده گرگی زوزه میکشيد وناخنها را درگونههايش فرو میکرد تاحدی که آش ولاش شدند. اودسيس ماشين را درکنار جاده متوقف کرد. آدريانا فرياد میکشيد :
چرا؟ چرا؟ او را دربازوان خود گرفت ، مقاومت میکرد، ولی اودسيس او را مجبورکرد و با فشار درآغوش خود نگاه داشت، تا بدنش شل شد و کمی آرام گرفت . آدريانا کماکان درسکوت میگريست . آرام وبیصدا چون باران تابستان . اودسيس او را رها نکرد.
**********************************
آخرين روشنائی فصل هفتم ۳۲
وقتیکه به آپارتمان خالی برگشتند ، خلائی حجيم درمقابلشان دهان گشود. روبروی هم درکنار ميز آشپزخانه نشستند وازپنجره به بيرون ذل زدند. ابرها پراکنده شده بودند. قطعاً درآن بالا در پهنهٔ آسمان ودرمجاورت عرش خدا طوفانی شديد برپا شده بود. ابرهای ضخيم شتابان درحرکت بودند. تکه پاره میشدند و به لايههای نازکتری تقسيم میشدند وبارسفرمیبستند. خورشيد سرد خجالت زده از لابلای ابرهای نازک گريزان اينجا وآنجا رخ می نمود. ازآن لحظه بهبعد درزندگيشان پرسشی بی پاسخ مطرح شده بود. " چرا؟" محکوم بودند که با اين "چرا؟" زندگی کنند وعذاب بکشند، بدون اينکه هرگز پاسخی برای آن بيابند. آنها می بايست با هم ومشترکاً به اين "چرا؟" برخورد میکردند. هيچيکدام نمیتوانست خود و يا ديگری را بهخاطر آن سرزنش کند. معهذا هيچيک قادرنبود تا گريبان خود را ازعذاب وجدانی که بهآن گرفتارشده بود، برهاند. وبه پرسشهائیکه از وجدانشان سربرمیداشت پاسخ گويند. چرا ما متوجه رفتاراونبوديم؟ چرا از کشورمان مهاجرت کرديم ؟ دراينجا چکارکرده ايم ؟ حادثه تنها تعادل روحی وفکری آنها را برهم نزده بود، بلکه تمام زندگی آنها را، سالهائی را که با هم زندگی کرده بودند و حتی سالهائی را که قراربود درآينده با هم زندگی کنند، زيرعلامت سئوال برده بود. پسرشان ، تنهامايهٔ شادی زندگيشان وعلت و اساس ماندنشان دراين کشور خود را کشته بود. آنها همواره با تلاش و جديت به او آموخته بودند که نبايد درزندگی بهديگران آزار و آسيب برساند. ولی زندگی نشان داده بود که موفق نشده بودند که به او بياموزند که برای زندگی خود ارزش قائل شود. نمی خوام اينجا بمونه ! اودسيس به او نگاه کرد. او بدرستی فهميد که آدريانا نه اينکه نخواست بلکه نتوانست کلمه"خاکسپاری" را برزبان بياورد. اينجا متولد شده، کشوراو اينجاست ! اودسيس اين را گفت واحساس کرد که آنها طوری راجع به پسرشان حرف میزنند که مثل اينکه موقتاً بعلت يکبيماری آنها را ترک کرده وهرآن ممکن است از در وارد شود و با همان لبخند شرمگيننانهاش که همواره برلب داشت ، درمقابلاشان بنشيند. لبخندش را از مادر به ارث برده بود. هربار که اودسيسلبخند پسرش را میديد، همسرش بيادش میآمد وهربار که لبخند زنش را میديد، پسرش بيادش می آمد. از خود پرسيد:
چرا قلبش درقفسهٔ سينه نمی ترکد؟ چراتکه پاره نمیشود؟ سکوت میکرد و پاسخی نداشت . آدريانا ولکن نبود. مرتب و با تلخی واطمينان تکرار میکرد:
نمیخوام اينجابمونه ! نمیتوانست خود را ِِقانع کند. آخر چطور ممکن بود، پسرشاين تخم چشمش تا اين حد بدبخت و درمانده باشد واو از آن هيچ چيز نداند و به آن پی نبرد؟ چه حريصانه درانتظارش بود. هروقت او را میديد، احساس میکرد که ازهمانِِِِِِِ دوران کودکی، از همان زمان که دختربچهایبيبش نبود و با عروسکهای پارچهای خود بازی میکرد، مشتاقانه درانتظاراو بوده. چرا او از همان دوران کودکی هنرنوازش کردن را آموخته بود؟ درنوازشکردن ودلداریازکودک استاد بود. ولی دردلبری و جلب نظر مردان کاملاً دستپاچه و ناشی بود. همسرخوبی بود. وبه شوهرش درطی تمام اين سالها تقريباً وفادار بود. بهجز يکبار که در واقع شانس بدادش رسيد . نه تمايل شخصی اش . تابستان سال ۱۹۷۴بود، يونانیهای تبعيدی دچارخوشبينی شده بودند. شواهد نشان میداد که ديکتاتوری نظامی درآتن درحال سقوط است . شب و روز اودسيس درشرکت درجلسات وتظاهرات برعليه ديکتاتوری نظامیحاکم برآتن خلاصه میشد. اوشيفته ودنباله رو آندريايس والانيس، مردی نسبتا مسن ترازخودش ، شده بود. آندرياس درطی مدت زمانی کوتاه بدون اينکه کسی دقيقاً بداند که چطور و چگونه به رهبر بلامنازع يونانیهای تبعيدی تبديل شده بود. همه به سخنان او گوش میدادند. برایاو احترام خاصی قائل بودند و مشتاق ملاقات وهم صحبت شدن با او بودند. درمقابل او درسخن گفتن بسيار محتاط بود. شايع بودکه او بيشتر عمرخود را از هفده تاسی و چهار سالگی درزندانهایمختلف بسر برده و نيز پس از
آخرین روشنائی ۳۳
پايان جنگ داخلی مدتها در جزيرهٔ کورفو ونیز در زندانی ديگر که درجزيرهٔ ماکرونيسوس واقع بود ، زندانی و مورد شکنجه و آزار قرار گرفته بود. وقتیکه حکومت نظامی درآتن قدرت را بدست گرفت در مرز پنجاه سالگی بود . هرگز ازدواج نکرده بود. بهجرات میتوان گفت که علت عدم ازدواج اواين نبود که زنی خواهان اونبود. خيلیها به او علاقه مند بودند. آدريانا فکر میکرد که او جذابترين مردی بود که درطول عمرش ملاقات کرده . برخوردش مؤدبانه، و رفتاری فروتنانه و دلپذيرداشت وهميشه لبخند معصومانه کودکی را که هنوز آنسوی چهرهٔ کريه و تاريک زندگی را تجربه نکرده، برلبها داشت . اودسيس شيفته اوبود. بنظر میرسيد که پدرش را که درايام نوجوانی ازدست داده بود ، بازيافته است . پدرش مردی گوشه گير و کمرو بود. حرفهاش نامه رسانی وتنها دلخوشیاش بازی شطرنج بود. مردانده بهبازی شطرنج علاقهای نداشتند. آنها يا ورق بازیمیکردند و يا درکافههاجمعمیشدند وگپ میزدند. بنابراين نامه رسان اغلب تنها میماند و درخلوت خود، با خود شطرنج بازی میکرد. دربازی با خودش تمام موازين واصول را رعايت میکرد. يکباردرکنارمهرههایسفيد مینشست و يک حرکت انجام میداد، سپس ميز را دورمیزد ودرمقابل مهرهای سياه مینشست وحرکت مقابل را انجام میداد. بارها سعی کرده بود که خود را شکست بدهد، بدون اينکه موفق شود. بارها ديده میشد که تنها نشسته لبخندی برلب، چانهاش را میخاراند و فکرمیکرد. آيا کسی میتواند خود را شکست بدهد، و يا برخود پيروزشود؟ اين معمائی بود که درطول زندگی فکرنامه رسان منزوی را بهخود مشغول کرده بود. سالاز پی سال کار روزانه اش به توزيع نامه، احضاريههای دادگاه وارتش و بعضی وقتها نيز بهنامههائی ازمهاجرينی ازده خلاصه میشد. اگرگاهگاهی حامل خبری خوش و يا احياناً چک پولی بود، مختصرانعامی دريافت میکرد، که بعداً با مخفیکاری زياد آن را به کشيش ده میداد. چرا که کشيش گفته بود:
کسیکه از خوشحالی مردم بهره برداری کند، بزودیازغم و ماتم آنها نيزسودجوئی خواهد کرد. نامهرسان باهمان روال زندگی آرام و بی جنب وجوش خود را سپریمیکرد و در تمام طول زندگی تلاش داشت که دربازی شطرنج خود را شکست بدهد. اوفرصت نيافت که به اين تنها آرزوی خود جامهٔ عمل بپوشاند. اختاپوس جنگ داخلی بر ده نيز چنگ انداخت. خون جاریشد. سيلی از خون. اعدامهای دستهجمعی بهعملی روزانه وعادی تبديل شده بود. بيشتر بهاين خاطرکه جو رعب و وحشت را زنده نگه دارند. کمونيستها کشيش را بهقتل رساندند. فالانژيستها معلم ده را. کمونيستها بخشدار را سلاخی کردند و فالانژيستها وکيل دعاوی را. کمونيستها ناقوس چی ده را و فالانژيستها نامه رسان را. اين کشتارهاهمگی يک منطق داشت، ايجاد ترس ووحشت. هرسلاخی قتلی ديگررا در پیداشت. آيا روزی فرا خواهد رسيد که اين درنده خوئی درانسان فروکش کند و از بين برود. آيا انسان میتواند برخود ونفس خود فائق آيد؟ زمان به نامهرسان فرصت نداد تا پاسخ خود را بيابد و خودش هم آنقدر درايت نداشت تا به سرنوشت دردناک خود بعنوان پاسخ بيانديشد. اوهمواره میگفت : انسانها از ترس ارتکاب اشتباه، اشتباهات گذشته خود را تکرارمیکنند. اين آخرين جملهٔ او بود. و پس ازآن جلادن او را به محلی در خارج ازده، جائی که کشتارگاه مشترک فالانژيستها و کمونيستها بود بردند و اعدام کردند. بعدها وقتی اودسيس به گذشته فکرمیکرد، با خود میگفت، که پدرش نتوانست به اندازهٔ کافی زنده بماند و زندگی کند. و فکر میکرد که پدرش يک مبارز نبود. او زاده شده بود که قربانی شود، وهمين سرنوشت مختوم بود که او را به قربانگاه کشاند. آيا او هم زاده شده که قربانی شود؟ به خيلی لحاظ شبيه پدرش بود. باهمان خصوصيات وساختمان بدنی. تنها وجه تمايز آنها اين بود که او سرزمينی را که مردمش يا قربانی و يا جلاد متولد میشدند ترک کرده بود. به اين دليل بود که درسيمایآندرياس پدری را جستجومیکرد که از دست داده بود. او نيزمانند پسرش با او برخورد میکرد. آندرياس کميتهای بنام کميته دفاع ازدمکراسی دريونان، متشکل از يونانیهای تبعيدی در سوئد تشکيل داده بود. به شهرهای مختلف سوئد سفرمیکرد و با اعضاء وهواداران کميته ملاقات و
آخرین روشنائی ۳۴
گفتگو میکرد. هراز چند وقتی که گذرش به گيسلاود میافتاد درخانهٔاودسيس اطراق میکرد. دراين ديدارها اغلب شبها تا دير وقت بيدارمی نشستند وصحبت میکردند. اودسيس به سمت دبير کميته شهر گيسلاود انتخاب شده بود. اين سمت موجب افتخار وشادمانی او بود. عاشق اين بود که در موردش صحبت کنند و مثلابگويند:
رفيقمان، دبيرکميته شهرگيسلاود.
با اين سمت بناگاه دگرگون شد. او ديگرآن اودسيس سابق نبود، ديگر پسرمردی که بدون هيچگونه اعتراضی سلاخیاش کردند، نبود. بلکه مردی بود که ارزش خود را درک کرده بود و قصد نداشت که خود را ارزان بفروشد. اوبيش ازهرچيزشيفتهٔ شنيدن سرگذشت مردان و زنانی بود که شجاعانه بخاطر آرمانهای خود مبارزه کردند و تا پای جوخههای اعدام لبخند برلب ازاعتقادات خود دفاع کرده و جان باخته بودند، از زبان آندرياس بود. اعتقادات کمونيستهای قديم به آينده تابناک عميقاً قویتر از اعتقاد مسيحيان به بهشت برين بود. شايعاتی که درمورد آندرياس زبان بهزبان میگشت، گرچه کامل نبود، ولی حقيقت داشت . واقعيت زندگی او دردناکتراز شايعات بود. او را بدفعات شکنجه کرده بودند. بعبارت ديگربه اشکال مختلف، سيستماتيک وغيرسيستماتيک مورد ضرب و شتم قرارداده بودند. با وجود اين برخورد آندرياس با جلادان خود همه را به تعجب وا میداشت. حاضر بود که بدون هيچ قيد و شرطی آنها را بهبخشد. يک شب اودسيس ازاو پرسيد :
اگر يکبار يکی از آنها را ملاقات کنی ، با اوچکار خواهی کرد؟ اتفاقاً يکبار يکی ازآنها را ديدم . چکارکردی ؟ او را به يک آبجو دعوت کردم ! اگرمن بودم او را خفه میکردم. توهم نمیدانی که در چنين موقعيتی چکارمیکردی!! چنين برخوردی زيباترين خصلتی است که ما داريم. شخصيت ما بدتر ازاعتقاداتمان نيست . بعضاً خصلتها و برخوردهای ما بهتراز باورهايمان است. کهاين هم خود معمای بزرگيست! آدريانا گاهگاهی درکنارآنها مینشست و به صحبتهایآنها گوش میداد. او در واقع شيفتهٔ آندرياس بود. تظاهرنمیکرد، ولی درعين حال شهامت اعتراف بهآن را نيز نداشت . از نگاه کردن به پيشانی گرد و بلند آندرياس باهمهٔ چين و چروکهايش و آن چشمان خاکستری شوخ طبعش خسته نمی شد. دلش میخواست ساعتها بنشيند وبه او نگاه کند. کودک نوزاد خود را درآغوش میگرفت وآنجا مینشست. وقتی که میخواست بچه را شيربدهد خود را کنار نمیکشيد، درهمان حالتی که نشسته بود، پستان را بهدهان بچه میگذاشت، عملی که تقريباً بندرت زنی درحضورديگران انجام میدهد. گاهگاهی نيز با دست پستان را فشاری میداد تا پسرک چند قطرهای بيشتربهمکد. دهان بی دندان پسرک چون کنه به پستان برهنه اش می چسبيد و به آن مانند موهبتی الهی نگاه میکرد. هرقطرهٔ شيریکه بهدهانش فرومیغلطيد برايش ضرورتی حياتی داشت . آری وجود آن زن لازم بود، نه تنها برای اين پسر، بلکه برای اين دو مرد نيز. آن مرد جوان که گوش میداد و آن پيرتر که سخن میگفت . حضور اين دو مرد هرکدام بنوعی درضمير پنهانش پستان سفت شدهاش را تحريک میکرد. درآن لحظات با خود میانديشيد، که اين دو مرد با ديدن پستان لخت من چه فکرمیکنند؟ اودسيس قطعأ دلش میخواهد جای پسرک باشد . ولی آندرياس چی ؟ اين مرد ميان سال که تقريبا تمام زندگی اش را صرف مبارزه در راه آرمانی بنام عدالت و برابری کرده به چه می انديشيد؟ آرمانی که نه تنها ديکتاتوری نظامی درسرزمين مادری آنرا لگدکوب کرده ، بلکه افشاء ترور و بیعدالتیهای حاکم بر جامعهٔ شوروی واينکه انسان نوين درنظام کمونيستی نيز بهمان ميزان گذشته دستخوش نابرابری و
آخرین روشنائی ۳۵
فقراست ، نيز خدشه وارد کرده است .
آيا او نيزدرآرزوی داشتن فرزندی بود؟ آيا او نيز درآرزوی داشتن زنی بود؟ آدريانا درکنارشان می نشست وبه صحبتهای آنها گوش میداد و به پسرش شيرمیداد. ناخواسته دل باخته بود. درتداوم چنين نشستهائی بود که سرنوشتش رقم زده شد. نهدرستارگان، که در وجودش و خونش . يکشب کهآندرياس مهمان آنها بود، از کارخانه زنگ زدند. شيفت شب بهدليل بيمار بودن دو کارگربا مشکل پرسنل روبروشده بود. ازاودسيس پرسيدند که میتواند شب کار کند؟ توانش را دارد؟ روشن بود که میتوانست. او مانند نهرهای سرکش بهار، قوی و قدرتمند بود. بدون اينکه لحظهای تامل کند و بيانديشد، زن و پسرش را بوسيد ورفيقش را درآغوش کشيد وبراه افتاد. هنگام عبوراز روی پل قديمی نيسان که از روی رودخانه میگذشت وبه جادهٔ کارخانه منتهی میشد، لحظهایايستاد و به جريان آب رودخانه که با صلابت وآرامی درگذر بود نظرافکند و با خود فکرکرد، جريان آب رودخانه عين عدالت است، چرا که نمیتوان مانع جاری شدن آن شد. روزی فرا خواهد رسيدکه چهره اين دنيا نيز انسانی خواهد شد. آنروز پسرش با افتخارازاو ياد خواهد کرد. اودسيس قصد نداشت زندگيش را صرف شکست دادن خود بکند. میخواست که نيرو و زندگی خود را صرف برچيدن پليدی و رهائیانسان از چنگال فقر و بیعدالتی بکند. نمیخواست مانند آن نامه رسان نحيفی باشد که مرتب ازمردم به خاطر خطاهای ناکرده پوزش می طلبيد. نیازی به اين کار نبود، مردم خود کسی را برای اينکه ازآنها فرمانبرداری کند پيدا خواهند کرد. با رفتن اودسيس سکوت دراتاقی که آدريانا و آندرياس درآن تنها بودند حکمفرما شد. پسرک درگهواره خود که دراتاق خواب قرار داشت آرام خوابيده بود. آپارتمان دواتاقهٔ آنها درطبقهٔ دوم يک ساختمان مشرف به ميدان که همواره دستخوش بادهای موسمی بود، قرار داشت . هوا در بيرون تاريک و تاريکتر میشد. آندرياس از آدريانا پرسيد: خسته هستی ؟ آدريانا بدون اينکه جرات نگاه کردن به او را داشته باشد، باعلامت سر پاسخ منفی داد. خسته نبود، هراسان بود. قلبش به شدت میطپيد. عرق کف دستهايش را پوشانده بود. جريان خون دررگهايش تاحدی شدت يافته بود که حرکت آنرا احساس میکرد. عملی که پس از آن مرتکب شد، هيچوقت از ياد نبرد وهمواره ازحرکت خودمتعجب بود. آدريانا از روی صندلی برخاست و بهطرف آندرياس رفت و يا بهتراست بگوئيم لرزان چون برگ خشکی که درمعرض وزشی سخت باشد، خود را تا آنجا کشاند. دستهایاو را گرفت و برگونههای گداخته خود گذاشت. جرات نگاه کردن به او را نداشت ، نگاه برپيکرش متمرکز شده بود. پيکری که درآن لحظه گوئی متعلق به او نبود. آدريانا نبود، اين آدريانای ديگری بود که در مقابل آن مرد نشسته ، ايستاده بود، که لبهايش تنها چند سانتی بيش تا شکم وزهدانش فاصله نداشتند . درآن لحظهٔ طوفانی زنی بود سرشارازآتش عطش و تمنائی غيرقابل مهار که درجلوی آندرياس نشسته، ميخکوب شده بود. عطشی که مدتها بود آن را از ياد برده بود. مدتها بود که او خود را چنين حريص و تشنه نيافته بود. پس ازتولد پسرش ديگرآن گرما و شور را دراودسيس احساس نمیکرد. درنوازشهايش نوعی يکنواختی و سردی احساس میکرد. ديگردستهايش تشنهٔ يافتن او نبودند، او را میخواستند ولی ازآن گرما وعطش پيشين ديگردرآنها اثری يافت نمی شد. تنش درآتش بازيافتن آنگرما و شور و لو برای يک لحظه همکه شده، میسوخت . بالبهای گرمش پشت دستهایآندرياس را که رگهای ضخيم آن بيرون زده بود، غرق بوسه کرد. نرمههای روشن کنارانگشتانش او را بيشترتحريک میکرد. آندرياس از جای خود تکان نخورد. وقتیکه آدريانا سربلند کرد و به چشمان او نگاه کرد، قطرات اشکی را که برگونههايش جاری بودند، ديد. بهآرامی گفت :اين درست نيست . ولی واقعيت بگونهای دگر بود. آنچه که آدريانا چون زمزمهای آرام شنيد، در واقع پژواک غرشی بود.
آخرین روشنائی ۳۶
فريادی مهيب ازدرون او بود که طی سالها حرمان و سکوت واجبارسرکوب شده بود، تحليل رفته بود و به پچ پچی آرام تبديل شده بود. دراردوگاه نظامی جزيرهٔ ماکرونيسوس بيضه دان او را با ضربات پوتين درهم شکسته بودند. آلت تناسلی او را به دفعات با آتش سيگارسوزانده بودند. عليرغم اينکه جراحات وارده خوب شده بودند، ولی ديگر هيچگاه نمی توانست صاحب فرزندی شود. پس از رهائی از زندان جرات نمی کرد که زنی را ملاقات کند، زيرا که نه به قدرت ونه بهشوق وتمايل جنسی خوداعتماد داشت . تا اينکه آدريانا را برای اولين بارملاقات کرد. ملاقات با او حفرهای در پريشانی وهراس او گداخت و تمايل خفته اش سربرداشت، وجودش از شدت تحريک بلرزه درآمد. ولی اوهمسر مرد جوانی بود که به او اعتماد کرده بود. نمیخواست ونمیتوانست که خيانت کند. اين تنها مربوط به اودسيس نبود. بهخودش نيزبرمیگشت . بخش زيادیاززندگيش را درزندان سپریکرده بود، او و رفقايش تنها با پایبندی به چند اصل سادهٔ انسانی توانسته بودند سرا فراز بيرون بيايند وانسان باقی بمانند. ساده ترين اين اصول پايداری و خيانت نکردن بود. برخاست، دستهايش را درموهای او فرو کرد، لبهايش را بوسيد وبه آرامی گفت: حاضرم ازهفت کوه صعب العبور بگذرم تا با تو باشم، ولی حاضرنيستم به دوستم خيانت کنم وازاوبگذرم. آدريانا بسختی نفس میکشيد. بغضی را که بهاجبارفرو داده بود، دهانش را خشک وتلخ کرده بود. زبانش چون سنگ چخماق سفت و زبر شده بود. همديگر را بوسيدند، سپس آندرياس خود را عقب کشيد وهمه چيزتمام شد. آدريانا رختخواب او را روی مبل پهن کرد و به اتاق خواب رفت. وقتیکه روی تخت دراز کشيد، گهوارهٔ کودک را تا حد امکان به خود نزديک کرد. بلافاصله بخوابرفت . خسته و فرسوده شده بود. روزی که برایاولين بار با اودسيس همبسترشده بود سوزش شديدی درزهدان خود احساس کرده بود. اينبارنيزهمان سوزش را ازهمآغوش نشدن با آندرياس دردرون خود احساس کرد. اودسيس صبح از کاربرگشت ، آدريانا قهوه را آماده کرده بود. درچهره اش هيچ چيز ديده نمی شد. درچهرهٔ آندرياس که بلافاصله پس ازصرف صبحانه راهی نی برو شد ، همچنين . پس از آن شب چندبار ديگر يکديگر را ملاقات کردند بدون اينکه هيچ کدامشان اشارهای به آنچه که اتفاق افتاده بود بکند. تب آدريانا فروکش کرد، و پس از مدتی چنين احساس میشد که همه چيز رويا و خوابی بيش نبوده . سال بعد از آن واقعه حکومت نظامی درآتن سقوط کرد و آندرياس از جمله اولين کسانی بود که به يونان بازگشت. صبح روز پرواز از فرودگاه آرلاندا جهت خداحافظی با آنها تماس گرفت. آدريانا برحسب اتفاق تنها بود. اودسيس به کارخانه رفته بود. وقتیکه صدایآرام ودلنشين او را شنيد لرزه براندامش افتاد . و دراين لحظه بود که دريافت او را ديگرازدست داده است. از خود بی خود شد. شانس آورد که کودکش را درآغوش داشت وهمين امر به او کمک کرد تا مجدداً تعادل خود را باز يابد و به دنيای واقعيت بازگردد. آندرياس با صدای آرام خود گفت : "هرگزتو را فراموش نخواهم کرد." پاسخی بهاين جمله اونداد. وتنها برايش آرزوی" سفری خوش" کرد. چيزديگری نمی توانست بگويد. جملاتی مانند، "فراموشت نخواهم کرد"، " درخاطرم هستی " و " بياد توهستم " دردش را دوا نمیکرد. آنچه که برای او ارزشمند و خواستنی بود، طعم گس لبهايش، بویاندام پُرش و درخشش چشمانش بود. که در وصف آنها نمی توانست کلامی برزبان بياورد. بنابراين سکوت شايسته تربود. زندگی ادامه داشت و باگذشت زمان همه چيز را فراموش کرد. همه چيز را که نه بلکه تقريباً همه چيزرا. ازاو تنها رايحهٔ دلنشين اندامش دريادش مانده بود. آندرياس بویمرد را نمیداد، بوی زندان و دخمه های نَمور را داشت . هفده سال مدت کمی درزندگی يک انسان نيست، هفده سال درمواردی میتواند بهمفهوم کلِ زندگی يک شخص باشد. آدريانا بهزندگی ادامه میداد، همراه جريان میرفت. و دراين گذر بود که حوادث او را بهسمت درد و زجری دهشتناکترازهمه يعنی کشندهترين درد زيستن سوق داد. او پسرش را اين جگر گوشهاش را از دست داد. زندگی به او رحم نکرد. آيا او به زندگی رحم کرد، وقتیکه وطنش را ترک کرد؟ آيا او باعزيمت خود تنها از يک مکان، يک زيستگاه و يا يک ده را ترک کرده بود؟ يا اينکه با مهاجرت خود سرنوشت و
آخرین روشنائی ۳۷
نيکبختی خود را بگونهای ديگررقم زده بود؟ آدريانا درکودکی حکايتهای زيادیاز زبان مردم روستایخود درمورد " طالع و قسمت" شنيده بود. مردم افسانهای کهن را در مورد مرگ انسان وجهان نقل میکردند. میگويند درقديم ربُالنوعی وجود داشته بنام رُبالنوع مرگ ( عزرائيل )، که هيچوقت بهجز در موارد بسيار ضروری چهرهٔ خود را به انسان نشان نمیداد. او برچگونگی گذران زندگی انسانهاهيچگونه کنترل و دخالتی نداشت . انسان مُختار بودآنطورکه میخواست و میتوانست زندگی کند. تنها يک مورد وجود داشت که انسان خاکی نمیتوانست درمورد آن تصميم بگيرد: مرگ . ربُالنوع مرگ برمرگ انسان وحتی خدايان قدرت مطلق داشت. و اين يک قرارداد ابدی بود و از اصول پيدايش جهان که انسانهاهميشه آن را فراموشمیکنند، و درست در زمانیکه مطلقاً درانتظارش نيستند وحتی کمترين آرزوی روبرو شدن با آن را ندارند، بناگاه ربُالنوع مرگ درمقابل انسان ظاهرمیشود و چهرهاش را نشان میدهد. احساس مرگ. آدريانا به اين احساس نزديک میشد، انديشهٔ مرگ . کسیکه وطنش را ترک میکند، خودش را نيزترک میکند. خود او نيز جزئی ازهمان مردم کوچه و خيابان و ميدان شهريست که رها میکند. خدايان هرگزچنين گناهی را نمی بخشند. نمیخواست تسليم چنين احساسی بشود. احساس مرگ برايش خوش آيند نبود. شايد تقديرش چنين بود، تا زنده بماند و ازغمیکه عمق وحجماش بيش از خود زندگی بود، زجر بکشد و از درون متلاشی شود. *******************************
آخرينروشنائی ۲
اودسيس گاهگاهی که روزنامههای يونانی را میخواند به نام او برمیخورد. گاهی به اين فکرمیافتاد که چند خطی برای اونوشته وروزهایاول ورودشان را به يادش بياورد که درگيسلاود بايکديگردرکلبهای چوبی زندگی میکردند. هيچ وقت اين کاررا نکرد. ولی يکبار که مست بود مستقيم به وزارتخانهاش زنگ زد خود را برادر وزيرمعرفی کرده وخواست که با او صحبت کند، وقتی که وزيرگوشی را برداشت اودسيس با دهان برايش شيشکی بست وگوشی را گذاشت. روزهای بعد ازآن اودسيس حسابی سرکيف بود، و وقتیکه فکرمی کرد که سازمان اطلاعات يونان که قطعا آن صدای ناهنجاررا ضبط کرده ، حسابی با خود میخنديد. اودسيس پسازمدتی به شهر سِودرتليه که تعداد زيادی يونانی در آنجا زندگی میکردند نقل مکان کرد ودر کارخانه اسکانياوابيس شروع بکارکرد. پس ازمدتی تقريبا همگی به استکهلم نقل مکان کردند. وعمدتا در دو منطقه رينکبی و وربی سکنی گزيدند. دراستکهلم اوبعنوان مکانيک ماشين در تعميرگاه سيتروئن منطقه فریهامن مشغول به کارشد. سوئدیها ماشين سيتروئن را دوست نداشتند. آنها فرانسویها را نيزدوست نداشتند. ومعتقد بودند که فرانسویها " نمی توانند اتومبيل خوب توليدکنند." باوجود اين، بودند تعدادی متعصب که حاضر نبودند هيچ اتومبيلی بهجزهمين سيتروئن ناقابل را خريداری نمايند. سيتروئن تقريبا همه مشکلات پيش پا افتاده ای را داشت که هيچ رانندهای مايل نبود ماشينش آنها را داشته باشد. وقتی که هوا زياد سرد، گرم و يا مرطوب بود، هنگام روشن شدن دچارمشکل میشد. درها درزمستان يخ میزد ونمیشد آنها را بازکرد. بدنه اش زود زنگ میزد، موتورآن ضعيف بود. ولی وقتیکه سيتروئن خوب کارمیکرد، هيج ماشينی نمی توانست با آن رقابت کند. اودسيس با خود فکرکرد،" سوئدیها ازهرچيزبهترينش را دوست دارند." اومعتقد بود اين تنها يک نظر نيست، بلکه بخشی از فرهنگ آنهاست. گرچه ديگر مثل سابق عمل نمیکند. لعنت برشيطان شب سال نو که نبايد به خاطرات آزاردهنده فکر کرد. سعی کرد خود را با خاطرات شيرين سرگرم کند .
اودرروستائی بزرگ شده بودکه هميشه مشکل برق داشت . برق مانند يک بز وحشی بههمان سرعتی که می آمد میرفت ودر دم همه چيز تاريک میشد. برای او که کودکی خردسال بود، همه اتفاقات روزانه و
بويژه قطع و وصل شدن برق جالب وسرگرم کننده بود. وهمواره اتفاقات تازه ای رخ میداد که برای او دلچسب بودند. يک سال روزعيد پاک را درده جشن گرفته بودند. بهاربود وعطرفرح بخشگلهای نو شکفتهٔ زنبق فضا را پرکرده بود. مردم درمحوطه کليساجمع شده بودند. کشيش از پلههایسکوی وعظی که موقتا از چوب برپا کرده بودند وآن را با گل ودهها لامپ آراسته بودند بالا رفت، درست هنگامىکه کشيش شروع به گفتنعبارت" مسيح زندهاست" کرد، برق قطع شد وهمهچيزدرتاريکی شب بهاری فرو رفت . واعظ مسيحی عصبانی شد وفرياد کشيد " در جهنم حتی ! " آه ای خاطرات! انسان فکرمیکند که همه را فراموش کرده، ولی دريک پلک بههم زدن اتفاقات مربوط به چهل سال پيش بگونه ای درذهن مجسم میشوند، که گوئی همين چند لحظه پيشاتفاق افتادهاند. انسان خود را فريب میدهد ، خاطرات گذشته با هرروزکه میگذرد قویتروعميقترمیشوند. قانون عجيبی است،انسانآن چيزی را که میخواهد بخاطربسپارد فراموشمیکند، وآن چيزی را که میخواهد فراموش کند ، بهياد میآورد. ازخود پرسيد آيا همه مردم همينطورهستند. پاسخی برای اين سئوال خود نداشت . نمیدانست،احسا س میکرد زخم عميقی دروجودش نشسته که همواره باعث میشد پلکها را برهم گذاشته وبگذشته دور سفر کند، به آنجا به ميدان ده. خود رادرآنجا میيافت که زوزه باد دربرگهای انبوه درخت کهنسال شاه بلوط در گوششطنين میانداخت، وبهکارمشغولبود. به تعمير ماشين سيتروئن. همیشه درچنين حالتی بود که زخم سربازمیکرد وطپش قلبش شدت میگرفت. درطی روز چندينباردچارچنين حالتی میشد، و مجبورمیشد که هربار بخود نهيب بزند تا خود را ازغرقشدن درگرداب لايتناهی خاطرات برهاند. وقتی که آدريانا پس ازپنج بار سقط جنين پسری به او داد ، با خود گفت " درنهايت واقعيت زندگی پيروز خواهد شد وپسرش به او زندگی دوباره خواهد بخشيد، زندگی نووآيندهای روشن. پسازچندماه هنگامی که او پسرش را دربغل میگرفت، يا وقتیکه بعدها با اوفوتبالبازی میکرد،احساس میکرد وجودش نيمهٔ
آخرین روشنائی ۳
گمشدهٔ خود را باز يافته است . اودسيس وجودش کامل شده بود، به آرزويش رسيده بود. ازشنيدن صدای خندههايش، ازديدن قدمهای لرزانش، ويا ازصدای نازکش که او را بابا صدامیکرد، البته بزبان يونانی ، چراکه برای اودسيس غير ممکن بود که بزبان ديگری پدر باشد، روحش سر شار ازشادی میشد .
بچههابزرگ میشوند. امروز آنها را درکنار خودداريم ، فردای روزخدارفته اند. اين را به تجربه ديده بود. دردورانکودکی هميشه به تماشای چلچلهها که درشکافهای زيرسقف خانههای ده لانه درست میکردند، مینشست. وقتی که جوجهها ازتخم بيرون میآمدند تلاش پدرومادر را برای سيرکردن بچهها میديد. آنها ازبام تا شام پرواز میکردند وبههمه جا سرمیکشيدند، تاموقعی که به لانه برمیگشتند، لقمهاینان داشته باشند که بخورد جوجه هايشان بدهند. يکروزلانه خالی بود. جوجهها بزرگشده ولانه را ترک کرده بودند. خيلی ممنون ! پرنده ماده تنها وخسته وغمگين نشسته بود، درحاليکه پرنده نربه رقصمايوسانهٔ خود بر رویسطح سقف سفالی زيرشيروانی ادامه میداد، تا آن زمان که هنگام سفرطولانی بسمت جنوب فرا برسد. کمی سردش شده بود، ولی دلش نمیخواست بالکن را ترک کند. صدایترقه وآتشبازیآخرشب گاهگاهی بگوش میرسيد. ته سيگارش را در هوا رهاکرد ومسيرآن را تا پائين باچشم دنبال کرد وپسازآن بالکن را ترک کرد ودرحاليکه هردودستش را به دوطرف چهارچوب در آشپزخانه گرفته بود، تنسنگين خود را مانند چناری بلند بهجلووعقب حرکت می داد . دردريای عظيم خاطرات غوطهوربود. همسر ش آدريانا در حاليکه پشتش به او بود درحال شستن ظرف بود. موهای اودرپشت گردن جوگندمی شده بود. باخودانديشيد چندباردرچنين حالتی او را بوسيدهام؟ بيست ودوسال بود که باهم ازدواج کرده بودند. حساب کرد، اگر هر ماه ده باراورا بوسيده باشم ، دريکسال میشود صدوبيست مرتبه. ازآدريانا سئوال کرد" صدوبيست ضربدر بيست ودو چند میشود؟ آدريانا بدون اينکه درنگ کند، پاسخ داد دوهزار و ششصدوچهل ! برايش معمائی بود! چطورمیتوانست بهاين سرعت حساب کند؟ ازاينهوشياری و حضور ذهن اوهميشه متعجب میشد. آدريانا بارها توضيح داده بود که اوذهنی حساب نمیکند، بلکه اعداد را در ذهن خود مجسم میکند و نتيجه را میبيند." چرا من اعداد را نمیبينم؟" آدريانا موهای زمخت وخشکش را که او را شبيه جوجه تيغی ترسناک نشان میداد ، نوازشمیکرد ومیگفت "برایاينکه توکمیکودنهستی!". اين را میگفت واز ترس عکس العمل او مانند دختربچهایازجلوی او میگريخت . اودسيس همواره موقع حساب کردن ذهنی دچار مشکل بود. اوخواندن ساعت را تا قبلازرسيدن به سنازدواج هرگز یاد نگرفت. خیلی طول کشید تا یاد گرفت که دو ضربدر سه هفت نمی شود. ولی همین را وقتیکه می خواست به سوئدی بشمارد دچارمشکل می شد.عبارت دوضربدرسه نقطه ضعفی شده بود در دست کسانی که میخواستند او را اذيت کنند.درعوض دستهایاو باهوشتربودند.آنها خودکار کارها را انجام میدادند. اوچنان مکانيک دقيق وماهری بود که سوئدیهایهمکاراودرکارگاه به اولقب دکترجادوگر را داده بودند. موتوراتومبيل ودستگاههای مکانيکی درمقابل کارآئیاو ذليل بودند. يک پيچ را با چنان دقتی تنظيم میکرد، که هيچکامپيوتریدر دنيا نمیتوانست با آن برابری کند. با تمام وجودش احساس میکرد که چهموقع نه بايد محکمتر بپيچد و ياپيچ رارها کند. چرا می پرسی ؟ چه ؟ صدوبيست ضربدربيست ودوچند میشود؟ هيچی ... فکرلاتاری بودم . آدريانا مطمئن بود که اودروغ میگويد۰ اونيزمیدانست که آدريانا حرف او را باورنمی کند۰موضوع قابل اهميتی نبود ۰چنين تفاهمی حاصل يک عمر زندگی مشترک وموفق بود۰ اودسيس به اتاق نشيمن بازگشت۰ تلويزيون روشن بود ويک فيلم سينمائی آمريکائی را نشان میداد .بعد ازچند لحظه نگاه کردن بلافاصله متوجه موضوع فيلمشد. داستان روی مردیدورمیزد که میخواست کليه اعضای خانواده خود را بقتل برساند. تلويزيون را خاموش کرد. اعضای فاميل خود را بقتلبرسانی؟
آخرین روشنائی ۴
اودسيساين نوع فيلمها را دوست نداشت. او يک فيلم قديمیوسترن باشرکت آلن لد را بيشتر ترجيح میداد. آلنلد آنقدرکوتاه بود که وقتی می خواست هنرپیشگان زن مقابل خودرا ببوسد روی چهارپایه میایستاد. بنظراواينها فيلم بودند. او و رفقايش تا آن حد به آلنلد علاقه داشتند ، که درسالن سينما هنگامی که درفيلم آلن لد به تله ای نزديک میشد يک صدا فرياد میکشيدند، " مواظب باش ! پشت بوته ها را مواظب باش ! " .
تکهایديگرازشيرينی برداشت. شيرينی ائی که تنها درشبعيدپخته میشد و درآن سکهایقرار میدادند ، سکه نصيبهرکس میشد بهاينمعنا بود که اودرتمام سالی که درپيشرو بود شانس میآورد. درازای هرعضوخانواده، حتی برایآنهائیکهحضورنداشتند، تکهایازشيرينیمیبريدند. درده برایاحشام و الاغها نيزسهمی میبريدند، سکه بهدفعات نصيب آنها میشد. زندگی درسوئد، آداب ورسوم را نيزسادهترکرده بود. آنها تنها چهارتکهمیبریدند. دوتکه برای پدرومادر، يکی برای پسرو چهارمی برای برای خانه بود، که آپارتمانی چهار اتاقه درطبقه هفتم شمارهٔ ۳۰ خيابان وستربی بک واقع درمنطقه رينکبی بود. سال پيش سکه نصيب آپارتمان شد. وواقعا سال پرشانسی برای خانه بود. چراکه به تمام آپارتمانهایساختمان دستبرد زده شد ، غير از آپارتمان آنها. امسالسکه نصيب پسرش شده بود . ازاين بابت پدرومادر دچارآسودگی خيال شده بودند. سال نو نمیتوانست آغازی بهترازاين داشته باشد. پس ازآن نوبت گشودن هدايایسال نوبود، که طبق سنن يونانیها درشب عيد آنها را بازمیکردند.
اودسيس شوخی میکرد ومیگفت که نيازینيست که هدايای خود را بازکند. اوحدس میزد که در آنها چه هست. هرسال ازآدريانا يک جوراب شلواری بلند واز پسرش يک جفتجوراب هديه میگرفت. ولی امسال آدريانا اصرا رداشت که آن را بازکند . او و پسرش مصرانه وبا حالتی مرموز میگفتند: بازش کن ! اودسيس دستهائی بزرگ وزمخت داشت که درزير ناخنهايش لايهای سياه وپاک نشدنی ، جمع شده بود. اين دستها هزاران موتورماشين را با ملاطفت معاينه ، تعمير وتنظيم کرده بود. بنابراين کمی سياهی در زير ناخنها وکنارهٔ انگشتان را میشد تحمل کرد. درحاليکه با تشويش از همسرو پسرش میپرسيد که چه کلکیسرهم کرده اند ، پاکت هديه را بازکرد.
اول يک جعبه بزرگ ، بعد يک کوچکتر وبعدکوچکتروخلاصه درجعبه هفتم مدل کوچکی ازماشين رويائی خود، سيتروئن مسراتی را يافت . تنها يکبار شانس تعمير چنين ماشينی را يافته بود . تعداد محدودی از اين مدل در سوئد وجودداشت . صاحب ماشين يک ميليونر مستغلاتچی بود، که تمام راه را از شهر یوله
تا استکهلم رانده بود که ماشينش را آن دکترجادوگرتنظيم کند. به هيچ مکانيک ديگری اعتماد نداشت . سيتروئن مسراتی يک ماشين معمولی وتنها حاصلکار مهندسين فرانسویوخوش ذوقی ايتاليائیها در طراحی نبود، بلکه درواقع نشاندهنده اوج کارآئی فرانسوی ونهايت ظرافت طراحی ايتاليائیها بود. بهعبارت ديگر ماشينی رويائی برای متعصبين واقعی بود. به اين دليل اودسيس عاشق اين مدل بود. وقتی کارش باآن تمام شد، سوار شد که دوری بزند. به يک دورزدن کوتاه دراطراف محوطه کارگاه که در منطقه تورگوردن واقعشده بود، اکتفا نکرد، راند تا رينکبی آدريان ارا ازمدرسه ای که درسالن غذاخوری آن غذا سرومیکرد ، سوار کرد وطی يکساعت راند تاشهر اينشوپينگ وبرگشت . درتمام مسير راه آدريانا درحاليکه از تعجب نفسش بند آمده بود، اعتراضمیکرد . در مسير برگشت يکباره سرعت راکم کرد و بسمت ساحل درياراند ودرگوشه ای پارک کرده وبا ولعیکه او هرگز پس ازشب ازدواج بهياد نداشت، خودش را رویآدريانا انداخت . دربقيه مسير بازگشت ، آدريانا درگوشه صندلی چرمی کزکرده درکنار او ساکت نشسته بود. آنروز باخود عهد کرد که روزی چنين ماشينی به او هديه خواهد کرد. ده سال طول کشيد تا اينکه پسرش، اين پرنده زيبا ، واميد قلبش به فکرتهيه مدل آن افتاد تا به اودسيس هديه کنند. وقتی که او با موهای ژوليده بسر کاربرگشت ، رفقای همکارش در آشپزخانه مدرسه نگران بودند. گرنادا که اهل بسنی - درآنزمان يوگسلاوی ناميده میشد- بود، ازاو پرسيد که آيا اتفاقی افتاده؟ آدريانا درحاليکه تابناگوش قرمز شده بود پاسخ داد: نه!
آخرین روشنائی ۵
گردانا بازيرکی پاسخ داد: می فهمم . آدريانا مدل ماشين را دريک مغازه کوچک سمساری درخيابان روزلاگ پيداکرده وخريده بود. واز آنجائيکه بندرت اتفاق میافتاد که به تنهائی درمرکزشهر باشد، ازفرصت استفاده کرده ودزدکی سری هم به کليسای ارتدکس يونانیها درخيابان بيرگرشارلز زده بود . هروقت با اودسيس بود، جرات نمیکرد که به آنجا برود. اودسيس مخالف سرسخت دين - افيون توده ها- بود. اين اصطلاح را درکودکی ازتنها بازماندهٔ کمونيست ده ياد گرفته بود. دونفرديگررا فالانژيستها ازپا آويزان کرده و زنده سوزانده بودند.
درکليسا نفسیعميق کشيد وشمعِ دهکرونیِ برای رفتگان خود ونيز يکی برایگردانا که مسلمان بود، مگر فرق میکرد! روشن کرد. سپس درمقابل مقدسين بهسجده افتاد ودرخلوت خود برای دوستانی که بخاطر داشت ، ونيزبرای آنهائی که بيشترازهمه دوست داشت، پسرش وشوهرش، دعا کرد. او دردل دعا میکرد وبه بارگاه خدا توضيح میداد که شوهرش نيزبه اندازه اومؤمن است، ولی خودش نمیداند. ازکليسا که بيرون آمد به ايستگاه مترو برگشت ودرحاليکه هديه سال نو را با دقت درکيف دستی اش پنهان کرده بود، سوار مترو صحرای آفريقا شد و به خانه برگشت . " اوه عاليه !! " .
ا ودسيس اين را گفت برخاست وهمسرش را درآغوش گرفت . پسرش را نيزدرحاليکه لقمه دردهانش بود محکم درآغوش فشرد . پسازبازکردن هدايای سال نو، پسربه اتاقش رفت . صدای مکالمهٔ کوتاه تلفنی او را شنيدند و پس از آن او را ديدند که بالبخندی برلب ازاتاق خارج شد. دوستدخترش آلينا درخانه پدرش درانتظاراو بود. او قصد داشت برای چند لحظهای به ديدنش برود. همه چيزعادیبهنظرمیرسيد. پدر آلينا يهودی يونانی بود. انسانی خدا پرست که درآن سوی ميدانزندگی میکرد. همسراوعليرغم اينکه هيچوقت ازاوطلاق نگرفته بود، او را رها کرده ودرکشوری ديگرزندگی میکرد. آدريانا مخالفتی با دوستی آنها نداشت . آلينا دختری زيبا بود، گرچه باسنش کمی لاغربهنظرمیرسيد. چطورمیتوانست برايش نوه بهدنيا بياورد؟ اودسيس او را دلداری میداد. زنان جوان امروزه مثل اتومبيلهای مدرن هستند، ظريف ولی با موتور
قوی . فراموش کرده بود که خودش هنگام اولين بارداريش بيش از چهل وهشت کيلو بیشتر وزن نداشت. آندفعه خداوند او را برای مادرشدن انتخاب نکرده بود . پس ازآن چهار بار ديگرنيز جنين انداخت تا بالاخره پسری نصيبش شد. آنها پسررا تا دم در بدرقه کردند. آدريانا هديه آلينا را به او يا دآوری کرد. اودسيس مجدداً محکم او را درآغوش گرفت. دفعه بعدی که اورا میديدند، نمی توانستند او را بشناسند، مگراز روی لباسهايش .
آخرین روشنائی فصل دوم ۶
دوساعتی گذشته بود و پسربرنگشته بود. اودسيس ناراحت نبود، بلکه بيشترخسته شده بود. هر سال شب سال نو پسر و پدر ورق بازی میکردند. اين سنت بود. اوائل اودسيس به پسرش شانس میداد که بازی را ببرد. ولی درسالهای اخيرديگرچنين نبود. ورقبازی را به خوبی ياد گرفته بود، اودسیس درتمام طول بازی مجبور بود با دقت حواسش را جمع کند، تا شايد بتواند ازعهدهٔ بلوفها، شگرد ها وحافظهٔ قوی پسرشبرآيد. پسرک تمام کارتهائی را که رفته بود بهخاطرداشت، درحاليکه اوفقط نصف آ نها را . درده او را کارت بازی چيره دست میدانستند. هم به خاطرباهوش بودنش وهم اصطلاحا به خاطر" کون گنده اش" ، دريونانی اين اصطلاح بهمعنای خوش شانس بودن است . آدريان ارویمبل نشسته بود و درحالبافتنکلاهی برای نوهای بود کههنوزمتولد نشده بود. اودرعين حال بايک چشم به تلويزيون نگاه میکرد. عادت او بود. هيچوقت بهتلويزيون نگاه نمیکرد، ولیاگرکسی آن را خاموش میکرد، بلافاصله اعتراض میکرد. هرچه میگفتند توکه نگاه نمی کنی! فايدهای نداشت . درواقع با اين کارمیخواست درغيبت پسربا روشن کردن تلويزيون، بهخانه روح بهبخشد، وسکوت آن بشکند. ا ودسيس رويش رابهطرفآدريانا برگرداندوگفت : مااينجاچکارمیکنيم ؟ آدريانا نگاهی به اوانداخت، بدون اينکه کلمهای برزبان بياورد. اين اولين بار نبود که اودسیس چنين سئوالی را مطرح میکرد، ومیدانست که او درانتظار شنيدن هيچگونه پاسخی نيست.هردویآنها میدانستند که چرا آنجاهستند. هنوزفراموش نکرده بود که قبل ازاينکه نماينده کارخانه گیسلاود با او قرارداد ببندد، چندسال بود که بيکاربود. آدريانا نيزمیدانست که آنها بدليل فقرهرگزقادرنبودند دريونان بايکديگر ازدواج کنند. تنها پس ازآمدن اودسيس به سوئد بود که او توانست بدون شرمندگی ازاو بخواهد کهدستش را دردستش بگذارد. حقارت فقر ونيز تروريسم سياسی از يادشان نرفته بود. جنگداخلی با همهٔ جنگها متفاوت است. فالانژيستها پدراودسيس را قصابی کرده بودند، وکمونيستها پدراو را . ازمن چه جوابی میخواهی بشنوی؟ هيچی. چيزیبرای گفتن وجود ندارد.
اين را گفت وبه آشپزخانه رفت . آدريانا صدای بازشدن دريخچال را شنيد . میخوای يک فنجون قهوه برات درست کنم ؟ يخچال پرازغذا بود ولی اشتهائی به خوردن نداشت . نه. میخوام برم کمی قدم بزنم . دراين هوا؟ برایاينکه کمی خون تو پاهام جريان پيداکنه . اين را گفت، ولی اميدواربود که شايد پسر را بيابد. کاپشن زمستانی خود را که آرم سيتروئن روی سينهاش بود وشرکت به اوهديه کرده بود، برداشت وپوتينها را به پا کرد. ازنگاه کردن بهاتاق نشيمن که آدريانا درآنجا نشسته بود، امتناع کرد. چرا؟ چون مطمئن بود، او آنجا خواهد نشست تا اوبرگردد.خانه را ترک کرد. آسانسورمنظرهٔ خوشآيندی نداشت . درِ آن براثرضربههای لگد کج شده بود، ديوارهایآن مملواز نوشته های زشت بود، آينهٔ آن شکسته بود. بيادش آمد که آنها با چه شوقی بهاين ساختمان نوساز نقل مکان کرده بودند. همه چيزمیدرخشيد و بوی رنگ میداد. عليرغم اينکه گاهگاهی درروزنامهها میخواند که مستاجران اين ساختمانهای بتنی اززندگی درآنجا راضی نيستند، ولی برایاوچنين نبود. آپارتمان چهار اتاقه درطبقه هفتم يک خانه بود، خانهای به مفهوم واقعی. درده او بهمراه پدربزرگ ودوبرادر کوچکترشدريکاتاق زندگی میکردند. شبهائی که شام لوبيا بود، که البته تعداد چنين شبهائیکمهم نبود، دراتاق مسابقه گوز راه میافتاد. داورمسابقه میبايست بر اساس قدرت گوز وجملهای که همراه آن میآمد، قضاوتمیکرد. مسابقه بهاين ترتيب پيشمیرفت که مسابقه دهنده اسم يک شخصيت مهم ويا يک واقعه تاريخی، مثلا اسم نخستوزير ويا يک تيمفوتبال، را برزبان
آخرین روشنائی ۷
میراند و بعد به افتخارش گوزمیداد.هرکس با قدرت بيشتری صدا ازخود خارج میکرد، برنده بود. پدربزرگ هميشه برنده میشد. اومتخصص نوعی گوزهای"کش دار" بود که صدایآن درگوش می پيچيد وبعلاوه بوی بدیازخود برجاینمیگذاشت. پدربزرگ مرده بود، خدارحمتشکند! وقتی که ازساختمان بيرونآمد، قطرات باران همراه با برف به صورتش خورد. فکرکرد که در انجمن آفريقائیها جشن بزرگی برقراراست. کنجکاوی خود را نتوانست کنترل کند واز پنجره به داخل سالننگاه کرد. برخلاف انتظارش جشنی درکارنبود. دو نوجوان سياه پوست پينگپنگ بازی میکردند وصدایضبط صوت را که موزيک وملودیآفريقائی پخش میکرد تا آخرين درجه باز کرده بودند. درچهرهٔ آن دو نوجوان عليرغم اينکه میخنديدند وپرجنب وجوش بودند، معصوميت وغمیعميق ديده میشد. اگراودسيس ادعا میکرد که ملاقات با سياه پوستان برايش مسرت بخش بود، دروغ محض بود.معهذا از ديدن چهرهای آن دو نوجوان احساس کرد که قلبش فشرده شد. اولين باری را که با يک سياهپوست برخورد کرده بود، هنوزبخاطرداشت. يکی از دختران دهشان که به پروس نقل مکان کرده بود، بايک ملوان نيرویدريائی آمريکا که درآنجا پايگاه نظامی داشت،آشناشده بود و با اونامزد شده بود. نامزدش را بهمراه خود بهده آورده بود. اهالی ده درميدان جمع شده بودند تا او را ببينند. احساسی که آن روز از ديدنآن جوان سياه پوست به اودست داده بود، هرگزازيادش نرفته بود. راستی آن جواناز برخورد اهالی ده دچارچه احساسی شده بود؟ درسالن رابازکرد، سرش را توبرد وبا شادی اغراق آميزی گفت: سال نو مبارک، بچه ها! پسرها خود را نباختند، صدای ضبط را کم کردند واورا به يکآبجو دعوت کردند. روی ميز پينگ پنگ پريدند وچهار زانو نشستند. بعداً معلوم شد که پسراورا می شناختند. او را درمدرسه که بعنوان معلم موقت کارکرده بود، ديده بودند. اودسيس با خود گفت آنها سوئدی را بهترازمن صحبت میکنند. از آنهاپرسيد: بعد ازاينکه درستان تموم شد، دوست داريد چکاره بشيد؟ آن يکی که کمی بلندتربود، پاسخ داد که میخواهد مکانيک هواپيما بشود وآن ديگری میخواست تکنيسين کامپيوتربشود. هردوقصد داشتند که بعد از پايان تحصيلات به کشورشان برگردند و از والدين پير و خواهر وبرادران کوچکترازخودمواظبت کنند. عجب ... شماهيچ فاميلی اينجا نداريد؟ نه ... ما تنهائی فرارکرديم. اما، چطوری تنهائی آمديد سوئد؟ اونکه کمی بلندتر بود، بهشوخی گفت : تو که برای اداره مهاجرت کارنمی کنی ؟ اودسيس متوجه شد که آنها نيز مثل خيلیهای ديگر باموج آمده اند . درچنين مواردیانسان بدون اينکه خودش متوجه باشد ، دنبال بقيه راه میافتد، هرچه تعداد بيشترباشد، نيروی کشش بيشتراست. هيچ اطلاعی راجع به سوئد نداشتند. حتی نمیدانستند که اين کشوردرکجا واقع شده . همينطوریبدون اينکه خود بدانند که کجا میروند بدنبال بقيهای که درجلو درحرکت بودند ، راه افتاده بودند. اوتازه متوجه شد، که آوارگانهرگزمسير وهدف مهاجرت را خود انتخابنمیکنند. اين ديگران هستند که برایآنها تصميم میگيرند. کشورها ودولتهاهستندکه امواج پناهندگان را اينجا وآنجا کنترل وهدايت میکنند. ازدست خودعصبانی شد که چرا زودتراين نکته ساده را نفهميده بود. همين تاکتيک نيز دريونان در جريان جنگ داخلی بکار گرفته شده بود. روستاها راازسکنهخالیمیکردند تا نگذارند چريکهای کمونيست پايگاه برای خودايجاد کنند ويا آذوقه تهيه نمايند. مردم را باچنان زورواجباریازکشت وزرع وخانه وکاشانه خود میرانند که گوئی الاغان لجوجی را میماندند که نمیخواستندازجایخودحرکتکنند.
آخرین روشنائی ۸
عده ای را بسمت کرانه های دريا کوچ دادند، بعضی را به آتن وبخشی ديگررا نيزبه خارج از کشور. مهاجرين هرگز خود تصميم نمیگيرند که کجا، وچگونه بروند. گرچه درظاهرچنين بنظرمی رسد که آنها با ميل خود خانه وکاشانه خود را ترک کرده اند. درمقابل آن دونوجوان ازنه فهمیوقضاوت نادرست خودشرمنده شد. تا آنروزاوهم مانند بقيه همکارانش درکارگاه مهاجرين تازه وارد را مسخره میکردند. اونيز با همکارانش هم صدا میشد ومعتقد بود که اين دسته ازمهاجرين از امکانات اجتماعی موجود درسوئد سوء استفاده میکنند. واولين کلمه سوئدی را که ياد میگيرند کلمهٔ "کمک هزينه" است. آنها نمیخواهند کارکنند، لهجه دارند و غيره ... چنين درکی چقدراحمقانه است؟ آيا خود او همين امروز موقع غذا برایهمکارانش به تمسخر دعوای دوجوان مهاجررا تعريف نکرده بود؟ که يکی به آن ديگری با لهجه بريده سوئدی گفته بود:
ببين ! حالا ديگه خفه شو ! ديگه داری باپا قدم میزنی تواعصاب من . خودش چه بود؟
آيا اوسوئدی بود؟
او سوئدی نبود. حتیاگرخودش را سوئدیمیدانست، ديگران راجع به او چنين فکری نمیکردند. فراموش کرده بود که خودش با چه شرايطی بهسوئد آمده بود؟ مانند يک برده اورا خريده بودند. با يک قرارداد او را ازتعويض کارويامحل اقامت، بدون اجازهٔ پليس ويا بعبارت ديگرمسئولين کارخانه منع کرده بودند. با وجود اين، او و سايردوستانش مشکلات را متحمل شدند وبرآنها غلبه کردند. بندرت میشد يونانی را يافتکه به همانشغلیمشغولباشدکه درسالهای اول ورود به سوئدبهآن اشتغالداشت. تعدادیازآنهارستوران ، کارگاههایکوچک وياشرکتهای نظافت بازکرده بودند. و عدهای نيز شرکت های واردات و صادرات ايجادکردهبودند. خدا میداندچطور! البته برخینيزخودرا زود رسبازنشسته کرده بودند. همگیآنهاسوئدیراحالا بهخوبیحرفمیزدند. زمان! ساده ترينحلالِ مشکلاتاست، وعمدتا هزینه زيادیهم دربرندارد. بايد به انسانها امکانداد تا درزندگی قدمی بهجلو بردارند. بايدبه هرکسيکشانسديگرداد، نه چندماه،بلکهچندسال. آبجوئی را که به اوتعارف کرده بودند ، سرکشيد وبلند شد وبا آنها دست داد. سال نومبارک ! سال نومبارک ! به سمت ميدانرفت . از کنارمجسمهای که هميشه ديدنآن آزارش میداد رد شد. دخترجوانیبا ظاهری ناخوشآيند که سوارخرگوشی با ظاهری ناخوشآيندتراز خود بود. هربارکه ازآنجا رد میشد. از خود میپرسيد، چرا اين مجسمه اينجا قراردارد؟ آيا مانعی بود درمقابل ترافيک يا آن را برای زيبائی خيابان، خيابان که نه ، بلکه باريکه راهی آسفالته ساکت ومتروکه، دربين ساختمانهای بلندبود، قرار داده بودند. چگونه است که برای گرامیداشت ياد نخست وزيریکه بهقتل رسيده حتی يک سنگ ياد بود ساده در محل ترور او کارنگذاشته اند، وتنها به يک لوحه فلزی ساده که روزانه مردم آنرا لگد میکنند وازروی آن عبور میکنند، اکتفا کرده اند؟ ولی ساکنين رينکبی بايد هيبت زشت دخترک خرگوش سوار را همواره تحمل کنند. چه معيارهای احمقانه ای ! احساس کرد که ازدور پسرش را ديد که بهسمت ايستگاه مترو در حرکت است . باعجله بهدنبال او روان شد. تنها فرصت يافت که قامت او را از پشت که در انتهای پله برقی ايستگاه مترو بود بهبيند. فاصله اشزياد بود ونمیتوانست صدايشکند. درمقابل راه بند کنترل بليط قبل از پله برقی درحاليکه ضربان قلبش شدت يافته بود متوقف شد. آيا پسرش بود؟ دراين موقع شب میخواست کجا برود؟ آيا اساساً درآن وقت متروکارمیکرد؟ از دخترجوان نگهبان، که بهخاطرچشمانعسلی وبينی زيبايش حدس زده بود لبنانی ويا فلسطينی است، پرسيد. دخترجوان پشت باجه بدون اينکه چشم از کتابی که میخواند بردارد، پاسخ داد که آخرين قطار بهسمت استکهلم همين آلان رفت. اودسيس درحاليکه تقريبا با خودش نجوا میکرد، گفت: بنابراين اوبه قطار نمی رسد! ولیدختر نگهبان
آخرین روشنائی ۹
متوجه شد و گفت : شانسی وجود ندارد! قطاری که از تنسا میآمد دودقيقه تاخير داشت . ودختر نگهبان اين را نمی دانست .
اودسيس سرگشته شده بود. دلش میخواست هرطور شده مطمئن شود کسی را که ديده پسرش بوده يا نه؟ فکری کرد وبالاخره پرسيد: بهبخشيد ... پسری که همين چند لحظه پيش رد شد ... بله ؟ میخواستم بگم ... خوش قيافه بود؟ نگهبان پاسخی نداد و خيره به او نگاه کرد . اودسيس متوجه شد که حرف احمقانهای زده است . خوب که چی ؟ فکر کنم پسر من بود ... منظورم اينه که اگر واقعا خوش قيافه بود ، بنابراين حتما پسرمن بود. احساس کرد ادامه اين گفتگو بیفايده است، چون خانم نگهبان فکرکرده بود که او مست است و میخواهد با او لاس بزند ويا ساده تر اينکه میخواهد بهاين وسيله وقت خود را پرکند. عذرخواهی کرد و بهدنبال يافتن سيگار به جستجوی جيبهايش پردا خت، ولی چيزی نيافت. سيگارهمراهش نبود. بهسمت راهروی باريکی که بهميدان منتهی میشد براه افتاد. درطول مسير چهار دستگاه تلفن خودکار رديف و درمجاورت يکديگربه ديوارنصب شده بودند. هرچهاردستگاه اشغال بودند. سه تا ازآنها توسط سه پسرجوان موسياه وچهارمی نيزتوسط يک زن موسياه . اودسيس صحبتهایآنها را میشنيد، هرچهارنفربه چهارزبان مختلف صحبت میکردند. ازصحبتهای آنها هيچچيز نمیفهميد. ولی مطمئن بود که آنها بهخانه زنگ میزدند. يکجائی در يکگوشهای از دنيا مکانی وجود داشت که آنها آن را " خانه " می ناميدند. "خانهٔ" او کجاست ؟ سوئد خانه او نبود، او درسن وسالی بهسوئد نيامده بود که درجامعه، زبان و طبيعت سوئد رشد کند. خيلی چيزها بود که هنوزبا شخصيت وطبيعت اوبيگانه بودند. اوکماکان نهمیتوانست ترانهها وسنت های سوئدی را، عليرغم اينکه با گذشت زمان بيشاز پيش به آنهاعادت میکرد، دوست داشته باشد. همواره با لبخندی برلب به جوانانی که دراينجا متولد شده بودند ودر مراسم جشن بهاریدراطراف درخت آذين شده میرقصيدند، نگاه میکرد. اوبانيشخندیبرلب بهکاج شب ژانويه نگاه میکرد. هرگزنتوانسته بود جزئی ازاين مراسم بشود. وقتی جشنهای سنتی مهمسوئد نزديک میشد، دچار تشويشی ناشناخته میشد، احساس میکرد که اين مراسم با او دشمنی دارند. هرگز خود را در شادی سوئدیها سهيم نمیديد. از ديدن بدمستیهای بيش از حد جوانان درچنين روزهائی دلش میگرفت . هيچوقت امکان نيافته بود که درمراسم عزاداری سوئدیها شرکت کند. يکی از رفقای همکارش دخترش را درتصادف ماشين ازدست داده بود. روز بعد او مانند روزهای قبل بهتعميرگاه آمد، گوئی که هيچ اتفاقی نيافتاده بود. اودسيسآدم کوته بينی نبود ومیدانست که سوئدیها نيزدرغممرگ عزيزان خود سوگواری میکنند، ولی اين کماهميت دادن ودرخود فرورفتن را، که بنظراومانند يکزندان بود، را نمیتوانست بهفهمد. اگرچنين اتفاقی برای پسراوافتاده بود، دنيا را زير و رومیکرد! از سوئدیها بدشنمیآمد، فقط آنها را درک نمیکرد. وگرنه اغلب درمقابل مهاجرين ديگرونيزهموطنان خود که بهطعنهزدن و بدگوئی نسبت بهکشور ميزبان میپردا ختند، از آنها دفاع میکرد. اومديون سوئد بود، بعلاوه او نظم، تميزی، ارزشمند بودن انسان و برابری حقوق اجتماعی رانيز دوست داشت . بايد اعتراف کرد که سوئدیها خايه مال وچاپلوس نيستند. با تمام اين تفاسيرسوئد را خانه خوداحساس نمی کرد. بنا براين تنها يونان باقی میماند، که همواره دل تنگش بود ودلش میخواست که به آنجا برگردد. ولی به خوبی میدانست که کشوری را که زمانی ترک کرده و پشت سرگذاشته، ديگر برايش وجود ندارد. يوناناو، ديگرآن کشوری نبود که روزی ترکش کرده بود. کشوری بود بههمان ميزان برايش بيگانه، که سوئد بود. وجه تمايزش با سوئد زبان بود. وتنها اين برايش میماند که میتوانست بهزبان مادری حرف بزند. و نيازی که لبها راهنگام سخن گفتن بهچپ و راست بهچرخاند، و خود را احمق، بیدفاع و نارسا
آخرین روشنائی ۱۰
احساس کند. ابزاری بود که بهوسيله آن میتوانست خود را ابراز کند، پاسخ سريع و کافی بدهد و داستان و لطيفهای تعريفکند. گرچه اينها بهاو آرامش میداد، ولی کافی نبود. انسان نمیتواند تنها با صحبت کردن زندگی کند و يا تنها زمانی که صحبت میکند زندگی کند . هربار که از يونان به سوئد برمیگشت، بهمان ميزان خوشحال میشد که میخواست ازسوئد به يونان سفر کند. علرغم اين هرگزحاضرنبود به اين امراعتراف کند. گرچه او مانند سوئدیها طبيعت دوست واهل طبيعت نبود، معهذا درسالهایاول دلش برای طبيعت يونان تنگ میشد. هيچوقت روزهای شنبه بهجنگل نمیرفت، نمیدانست کلبهجنگلی يعنیچه؟ گل رز و ميخک را از هم تشخيص نمیداد. ولی عليرغم اين تنفسِ هوای دريای مديترانه، ديدن ابرها درآسمان بلند و زوزهٔ باد در برگهای درختان برايش حال وهوای ديگرداشت . يکباراو وآدريانا، هنوزپسرشانمتولدنشده بود، با چند نفر از دوستانشان به يکی از جزاير اطراف رفته بودند. اول آزار پشهها و بعد پياده رویهای طولانی، که وقت و بی وقت میبايستی بههمراه ديگران راه میافتادند و میرفتند، کلافهاشان کرد. آدريانا که فکرکرده بود برنامه شامل جشن ورقص خواهد بود، کفشهای پاشنه بلند بپا کرده بود. درهمان موقع پياده شدن ازکشتی پايش پيچ خورد . پشهها نيز خود او را موقع آب پاشيدن حسابی نيشزده بودند. آلت تناسنلی او متورم شد و احساس خارش شديد میکرد، در بين رانهايش شپشک زده بود . اين اولين و آخرين بار بود. بهساعتش نگاه کرد. بهاين کارعادت داشت. هروقت سردرگم بود ونمیدانست که چه بايد بکند، اين کار را انجام میداد. ساعت نزديک دوصبح بود. وقت برگشتن بهخانه بود. حتماً اشتباه کرده بود، کسی را که ديده بود پسرش نبوده. دلش پرتشويش بود و قلبش مورمور میزد، مثل اينکه هزاران مورچه در حال مارش از روی قلبش که بهخواب رفته بود در حال گذر بودند.وقتیکه بهخانه رسيد اولين پرسشی که کرد راجع به پسر بود. برنگشته بود . آدريانا فکرکرد که به آلينا زنگ بزند. فکرکرد حتماً خوابيدهاند، منصرف شد. خودش نيز تصميم داشت بخوابد. پسرک کليد داشت، جای نگرانی نبود. اودسيس سعیکرد خود را مشغول کند. روزنامه يونانی را که پسرش از مرکز شهر برايش خريده بود برداشت و سعی کرد حواسش را روی دور جديد تحولات جاری در زندگی سياسی سرزمين مادری متمرکز کند. ازسرو صدائی که از حمام میآمد متوجه شد که آدريانا تن خود را در حمام میشويد. آدريانا هميشه ازآبِ گرم و وان خوشش می آمد. برای لحظهای فکرکرد، چه مدت از آخرين دفعهای که باهم همبسترشده بودند، میگذرد؟ غريزه جنسی خفتهاش سربرآورد. لرزشی خفيف درآلت تناسلی خود احساسکرد. باخودگفت: اينجا را بايد چند پشه حسابی نيش بزند . روابط جنسیاشان نيزبرايش معمائی بود. تا چندسال پيش تنش درآتش عطش شهوت نسبت بهاين زن میسوخت، ولی امروز چنين نبود. راستی چرا؟ همه میگويند نيرویعادت است. آيا بههمين سادگی است؟ انسان بههمه چيزعادت میکند؟ اگر چنين است، چرا بهعشقبازی با اوعادت کرده، ولی به شکل راه رفتنشعادت نکرده؟ هربار که اين پرسش را از خود میکرد، بههمان ميزان دفعات قبل متعجبمیشد. اين انسان کوچولوکه بهسختی بلندای قامتش به صدوپنجاهوپنج سانتيمتر میرسيد، مانند ملکه ایبا وقار راه میرفت . خرامان و با گردنی افراشته آرام گام برمیداشت. شکل راه رفتنش اين خوشبختی را نصيبش کرده بود که جهان پيرامونی خود را ازموضعی برترنگاه کند. عليرغم اينکه همه چيز برفراز سرش قرارداشت . پسرنيزشکل راه رفتن وگردن افراشتهاش را از مادر به ارث برده بود. گاهگاهی با آدريانا شوخی میکرد واز او می پرسيد:"آيا مطمئن هستی که اين پسر از نطفه من است ؟ " آدریانا هرگز زحمت پاسخ دادن به اينگونه سئولات او را بهخود نمی داد . و اين هم ازآن موارد غريبی بود که هرگز نتوانسته بود به آن خوبگيرد. نفسزدنهايش، شکلخوابيدنش . میگويند که انسان خود عاداتش را انتخاب میکند. درک اين اصطلاح برايش دشوار بود. و فکر میکرد که دراين عبارت درسی نهفته است که او از ياد گيریآنعاجز است. شهوت در وجودش بهحرکت درآمده بود ، گرمای مطبوعی که از جائی در پشت کله اش به آرامی بحرک درآمده بود، پائين در اطراف شکمش پخش شده و به آلت تناسلی اش رسيده بود . آيا میل جنسی
آخرین روشنائی ۱۱
او سربرداشته بود؟ به حافظه اش جهت يافتن آخرين تاريخی که باهم همبستر شده بودند، فشار می آورد. دوماه پيش بود. آدريانا آنروز ازاوخواسته بود که گردن اورا ماساژ بدهد. خيلیراحت اين يکی آنديگری را بهدنبال خود آورده بود. آدريانا برخلاف او اغلب سردرد داشت. آدريان ابه شوخی به او میگفت، که درکلهاش بجایمغز کاه وجود دارد. بهاتاقخواب نيم نگاهی انداخت، هنوز چراغ را خاموش نکرده بود. رفت وآرام درکناراو درازکشيد. گذشتزمان او را در مقايسه با آغاز زندگی زناشوئیشان خيلی خجالتی کرده بود . نمیدانست که چگونه بايد تمايل خود را نشان بدهد. پيشترها نيازی بهاين کار نبود، اوخودش متوجه میشد. ولی حالا اوهم نيز خجالتی شده بود. ساکت وآرام درکنارهم دراز کشيده بودند. سالها زندگی مشترک ضمن اينکه آنها را بههم نزديک کرده بود، بلحاظی ازهم دور کرده بود . بالاخره آرام دستش را پيش برد وموهای او را نوازش کرد . آدريانا درحاليکه عينک مطالعهاش را برروی بينی داشت کتابی را میخواند، بروی خود نياورد وبه مطالعه اش ادامه داد. ولی لبخندی مليح بهسرعت برگوشهٔلبهايش نقش بست . خستهای؟ نه زياد ... توچی؟ اودسيس سئوالش را پاسخ نداد. بااحتياط عينک او را برداشت، خم شد و او را بوسيد. واو نيزبا ملاطفت بهرويش آغوش گشود. اودسيس ازاين عکس العمل او متعجب شد . درهمين زمان زنگ تلفن بهصدا درآمد . باصدائی بريده وکوتاه ازته گلو تمنا کرد، "جواب نده !" عطش آن آتش قديمی وخاموش دروجودش شعلهورشده بود، وآنقدر زبانه کشيده بود که وجودش رامملواز تمنای لذت کرده بود. تنش میخواست از لذت سرمست شود . بايد پسرک باشد. دوباره زنگ میزنه . درآينده از گفتن اين کلمات چنان بهتلخی پشيمان شد! چنان بتلخی ... ! تلفن ديگر زنگ نزد ، تنها صبح روز بعد زنگ زد واينبار پسر نبود که زنگ میزد. ******************************* آخرين روشنائی فصل سوم ۱۲
رينکبی درابتدا بخشی ازمنطقه سولنای شهراستکهلم محسوب میشد. ولی بعد از يکسری جابجائی درتقسيمات شهری، جایآن درتقسيمات منطقهایعوض شد وتحت پوششکيستا که خود بخشی از ولينگبی بود، قرارگرفت. ادارهٔ پليس مرکزی منطقه را درمرکزکيستا برپا کرده بودند . هدف اين بود که پرسنل پليساين امکان را پيدا کنند که اهالی منطقه را بيشتراز نزديک بشناسند ومردم نيز با پرسنل پليس بيشترآشنا شوند. ولی چنين نشد . اداره پليس بيشتراوقات روز بسته بود، وتنها روزی دوساعت، از چهار تا ششبعدازظهر، باز بود. بنابراين نه مردم با پرسنل پليس آشنا شدند ونه پليس با آنها. وتنها چيزیکه مردم ياد گرفتند، اين بود که اداره پليس اغلب بسته بود. کشيک شب سالنو کیکی شوکويست بود. اين اولين وظيفهٔ شغلی اوبعد از اتمام دانشکدهٔ پليس بود. جوانترين پليس اداره بود ، و بههمين دليل شيفت شب سال نو را به او محول کرده بودند. ديگران خانواده، بچه و بعلاوه کلی تعطيلات هدر رفته درپشت سرخود داشتند. همکار ديگراو در آنشب مورتن بلومکويست که او نيز جوان ولی متاهل، وبچهٔ کوچک داشت، بود. نيمه شب بود، با خود کلنجار میرفت . مرتب ازخود سئوال میکرد، چطور بايد در اين وقت شب بهکسی زنگ زد وبا او راجع به جسدی که در رویريلهای مترو پيدا شده و بجزاز روی گواهینامهاش نمیتوان هويت اورا شناخت صحبت کرد . چطور؟ آخر چند واگن مترو از روی جسدش ردشده بود. چطور میشد صحبت کرد؟ ممکن بود يکی از اعضای خانواده ويا فاميل او باشد . قرص نيکوتينی زير لب گذاشت ودفترتلفن را برداشت و روی صندلی نشست و ورق زد. به دو نام خانوادگی برخورد که کريستو تلفظ میشدند، دو نام که هيريستو، و يک نام که هيريستوو خوانده میشد، برخورد که اين آخری در اوستر مالم هون سکونت داشت . بقيه درمناطق اسپونگا، رينکبی، وربی و خرهولمن زندگی میکردند. ضربان قلبش شدت گرفته بود، ومجبور شد برای مدتی درحاليکه دفتر تلفن باز را درمقابل خود داشت ، بهمان حالت بهنشيند. او را بخاطر اينکه پدرش خارجی بود، در ادارهٔ پليس کيستا بکار گماشته بودند. پدرشکه عميقاً دلش میخواست اورا فراموش کند ، يونانی بود. پدر زمانی که او بهسختی سه سال داشت، بهزادگاهش برگشته بود. از آن پس هرگز او را نديده بود، دلش هم نمیخواست که اورا ببيند. درعين حال آثار اين مرد ناشناس برای تمام عمر همراهش بود. کیکی دارای موهائی مجعد و مشکی با چشمانی درشت و سياه بودکه قطعاً از مادر به ارث نبرده بود. مادرش اهل اوسترشون بود. که دردههٔهفتاد دوران نوجوانی خود را صرف پخش اعلاميه وتراکت بهمراه جوانی يونانی کرده بود، که ادعای مبارزه درراه تامين دمکراسی پايمال شده توسط سرهنگان دريونان را داشت. دستآخرهمعاشق اوشد. اودرغروب روزجشن نيمهٔ تابستان سال ۱۹۷۰درپارک نزديک ساحل، درحاليکه نورافکن برج بلند ديدبانیساحل، پرتوهای روشن خود را به آسمان پرتاب میکرد، باآنمرد همبسترشده بود ودرهمان لحظات پايان ناپذيرودراوج لذت و بیخبریاحساسکرده بودکه چگونه امواج شهوت دردرونشريخته شده بود. هماندم میدانست که باردار خواهد شد. خوشبختی اوسهسال بيشتر دوام نياورد. ديکتاتوری در يونان سقوط کرد. شوهرش دنيوسکاريدس که پدردخترش نيز بود، همه چيزرا رها کرد، تا بههمراه سايربهاصطلاح انقلابيون بهکشورش برگردد وحکومت متزلزل جديد را درهم بشکند. ناگفته نماند رستورانی را که اداره میکرد خوب پيش نمی رفت . اوماند باکوهی از بدهی . آخه اوبود که ضامن اوشده بود وپای سفتههای بانکی او را امضاء کرده بود. پس ازآن بود که در حاليکه دخترش را درکنارش داشت واز پنجرهٔ اتاقش به نور افکن برج بلند ديدبانی ساحل که به آسمان پرتوافشانی میکرد، نگاه میکرد، واقعيت را پيش روی خود ديد. هم خوشحال بود وهم ناراحت . مانند بسياری از جوانان آن دوره ، درماندگی ومشکلات خود را بخشی از پروسهٔ تحولات جهانی میدانست . جوانان آن دوره فرزندان خود را با اسامی شخصيت های آرمانی خود مانند رهبران انقلاب کوبا نامگذاری می کردند . درست مانند والدينشان که آنها را با اسامی هنرپيشگان آمريکائی نامگذاری کرده بودند . قرعهٔ او بهنام جينجر کهبرگرفته ازنام جينجر رودگز آن رقصندهٔ
آخرین روشنائی ۱۳
زيبارو که با فرد آستير رقصيده بود ، افتاد . پسازآن سياست وانقلاب برایاو مرد. بهدورههایآموزشی حرفهایمختلف رو آورد و پيرو مذاهب مختلف شد. طب موضعی، تله پاتی ، ماساژ عضله وطب سوزنی را ياد گرفت . درتمام اين اوقات دخترک خود را نيز بههمراه داشت . کیکی دختر آرامی بود، اغلب اوقات به تنهائی بازی میکرد . بزرگترها علاقه وتوجه چندانی به او نداشتند. روزگاری پدری داشت ، که اوهم به او بیمهری وپشت کرده بود . خودش هم نمی توانست بگويد که چرا و چطور. تنها چيزی که میفهميد، اين بود که مردی که روزگاری او را روی دست بالا میگرفت، دربالای سرش، آنقدر بالا که او تقريبا به آسمان میرسيد، آن مرد، دردنيای کوچک او ديگر وجود نداشت . مادرش برايش توضيح داده بود که پدر نمرده، تنها دلش برای کشورش تنگ شده بود. کیکی پرسيدهبود: "آيا پدرازهمان کشوری نيست که من هستم ؟ " او نمیتوانست دردنيای کودکانهاش خود را متقاعد کند، که کشورهایديگری نيز وجود دارند. و يا اينکه مردمان ديگری نيز وجود دارند که سوئدی نيستند. و مثل اوهم نيستند. مادرش به او میگفت، که يکروز خواهد فهميد، و خودش نيز اميدوار بود که روزی بفهمد . کیکی در هفت سالگی برای اولين بار مورد سوءاستفاده جنسی قرارگرفت و طبيعی بود که متجاوزکسی بهجز يکی از معشوقههای مادرش نبود. پس از گذشت سالها هنوز سنگينی دستان آن مرد را برپيکر خود احساس میکرد. مادرش به آن مرد اعتماد کرده بود. حمامش میکرد وشبها او را میخواباند. در آغاز خوشش می آمد که در وان حمام دربين پاهای آن مرد بنشيند ، تا موهای زمخت پاهايش اورا قلقلک بدهد. تا آن شب که کیکی متوجه شد که نفس های آنمرد سنگينتر شد و آلت تناسلیاش به باسن او فشار آورد. بدون اينکه بهدرستی علت آن را بهفهمد ، متوجه شدکه اوضاع آن طوری که بايد باشد، نبود وعملی خلاف وغير عادی صورت گرفت. مردک که استاد تله پاتی واهل آمستردام بود، آشکارا از کار خود خجالت کشيدوحمام را بهسرعت ترک کرد وبه اتاق خواب که جينجر چهارزانودرانتظار او بود، رفت. کیکی هرگز دراين مورد بهکسی چيزی نهگفت. ومعلوم بود که نمی گفت . فاجعه واقعی زمانی اتفاق افتاد که او سيزده ساله بود. دختر درشتی بود. وقتی خود را در آينه میديد ازهرميلیمتر بدن خود نفرت داشت. ولی مردی که در آن زمان موقتاً با مادرش رابطه داشت، چنين احساسی نداشت. اوآمريکائی بود. ومعلم آموزش تکنيک رقص بود. از جمله کسانی بود که پس ازبازگشت از جنک ويتنام ، از بازگشت مجدد به جبهه امتناع کرده بود و بعد از جنگ درسوئد مانده بود. پسازمدتی بهفکر افتاده بود که با بهکارگيریآموخته های خود از فاحشه خانههای سايگون، پول دربياورد. يکروزبعد ازظهر که کیکی از مدرسه بهخانه آمده بود، آن مرد تنها درکنارميز آشپزخانه نشسته بود، ازبطری خالی ويسکی معلوم بود که حسابی مشروب خورده . اينباراو تنها به لاسزدن و فشاردادن آلت تناسلی خود بهباسن او اکتفا نکرد. آن روز نيزکیکی چيزینگفت! درعوض وسائلش را برداشت ونزد مادر بزرگش که دريک مزرعهٔ قديمی درخارج از شهر يوله زندگیمیکرد، نقلمکان کرد. درآنجا او ازمادربزرگش وازنفرت بهخودش پرستاری کرد. نفرت ازعقده حقارتی که چون بغضی کشنده گلويش را میفشرد وهربارکه درآينه نگاه میکرد، خود را کثيف و دستمالی شده احساس میکرد . با خود عهد بست که ديگرهرگز اجازه ندهد دست مردی تن او را لمس کند. چنين تصميم کوکانهای تاثيری متضاد براو داشت. ظاهراو خوش ترکيب وبالغ و رشد يافته بود، تمايلات جنسی او چون پرتوی نورانی درظلمتشب میدرخشيد. غريزهای که باتمام وجود سعی در خفه کردن آن دردرون خود داشت، هرروز بيشازپيش سربرمیداشت. غريزه جنسی اش قویترازارادهٔ او بود. ازاينغريزه نفرت داشت. با گذشت زمان نفرت اوابعاد ديگری يافت . ازهمه چيزمتنفربود. از تظاهرات گرفته تا مهاجرين. وهمين نفرت باعث گرديد تا به آموزشگاه پليس روبياورد. رويائیازنظم و مقررات وآرزوئی ازانتقام را درضميرخود پرورش میداد. ازهرآنچه در اطرافش بود نفرت داشت وبا تمام وجود دلش میخواستآن شهرملال آور را ترک کند. شهریکه سالی يکبار درسرمای بيست درجه بزی چوبی را دروسط ميدان شهر قرار میدادند ودرحاليکه جوانان مست براثر شکنندگی يخ نهردر آب سردآن غوطه ور می شدند، سعی میکردند ادای کارنوال را در بياورند.
آخرین روشنائی ۱۴
دوران نوجوانی را پشت سرگذاشته بود، میخواست از شهربگريزد. از خودشبگريزد. ازلاسزدنها و ماچ و بوسههای تهوع آورخيابانی نوجوانان، بویمتعفن آبجو، نهر با آبسياهش، کلوپ فروش فيلمهای ويدئوئی سکسی، که مردان تنها باگردنی فروافتاده و خجالت زده به آن وارد و از آنان خارج میشدند، ازهمه اينها از مادرش نيز. ازمادرش که در آغاز ايام پيری شروع کرده بود راجع بهرفتن بهکشور پدرش حرف بزند، برای هميشه بگريزد. با آن مرد نيز مرزبندی داشت. مردی که هيچوقت نسبت بهاو احساس مسئوليت نکرده و از خود نپرسيده بود، که او چگونه زندگی میکند. پدر در تصور او تنها يک شبح بود، نه يک فرد، رايحهایاز بوی خوش نان تازه واودکلن ارزان قيمت . کیکی شوکويست گرچه خود فرزند يک مهاجربود، ولی تنها چيزی که از خارجی تبار بودن خودآ موخته بود، اين بود که نبايد به يونانیها اعتماد کرد . يوگسلاوها پااندازند، آلبانیها دزدند، آفريقائیها دروغگو و سوريائیها وآسيائیها دختران خردسال خود را بهقتل میرسانند. کوتاه و خلاصه اينکه خارجی تباربودنش او را مبدل بهيک مهاجرستيز کرده بود. ولی جرات ابراز آن را نداشت . وقتی که حزب دمکراسینو با نمايشات خارجی ستيزانهٔ خود عدهای را شيفتهٔ برنامه خود کرد، او نيز دلباختهٔ شد و با خود گفت، بالاخره کسی پيدا شد که مهرسکوت را از لبها بردارد وصريح، رک وقابل فهم حرف بزند. حال او مانده ودفتر تلفن باز در مقابلش، درمانده که چه بهکند؟ جسد له شده بر روی خط آهن قطار توسط تعدادی ولگرد که معمولاً شبها از سکوهای ايستگاه قطار پائين میرفتند تا با رنگ يادگارهای پاک نشدنی خود را برديوارها نقاشی کنند و يا قوطیهای خالیآبجو را پرتاب، و يا بهشاشند، پيداشده بود. آخرينسرويس شبانهٔ مترو رفته بود . نگهبان شب درايستگاه حضورنداشت. گنگی که جسد را پيدا کرده بودند برای مدتی مترصد بودند که چکاربکنند. دلشان نمیخواست که با پليس درگيرشوند. رهبر گنگ کهجوانموبورکاراته بازاهلآلبانی بود و بر وجدانش سنگينی گناه شکستن چند دنده واستخوانبينی را احساس میکرد، قضيه را فيصله داد. تصميم گرفته شد که ناشناساز يک باجه تلفنعمومی با پليس تماس گرفته شود. موقع زنگ زدن معلوم شد که هيچکدام از آنان به اندازهٔ کافی پول خرد ندارند که بتوانند به پليس زنگ بزنند. مشکلغير قابل حلی نبود. باحلقه های فلزیقوطیهایخالی آبجو به هرکجا که میخواستند تلفن میکردند. رهبرآنان هرگاه که آبجوی زيادی میخورد، حلقههایفلزی را جمع میکرد و بهآلبانی تلفن میکرد. کیکی وقتيکه گوشی را برداشت، درادره پليس تنها نشسته بود. همکار او مورتن بلومکويست رفته بود به مدرسه بردبی. گزارش نادرستی دريافت کرده بودند که در آنجا حريقی درگرفته است. خانهٔ او همان نزديکیها بود. بنابراين او با کیکی تماس گرفته بود و خواهش کرده بود که اگر از نظر او اشکالی ندارد، سری بهخانه بزند تا شب عيدی برای يک لحظه بچههايش را در آغوش بگيرد. کیکی موافقت کرده بود. پس از دريافت خبرحادثه، بهخانه مورتن تلفن کرد و جويای او شد. همسرش به او اطلاع داد که او بخانه نيامده است. حالا کیکی نگران او هم شده بود. کجا میتوانست باشد؟ دليلی برایغيبت او وجود نداشت. بلومکويست پيش مريم بود. مريم دختری نونزده سالهٔ اهل سومالی بود که بتازگی از کمپ پناهندگان در تيرپ به استکهلم منتقل شده بود وبا يک زن ديگر که اونيز مهاجری ازاريتره بود، مشترکاً يک سالن آرايش در رينکبی باز کرده بودند. مريم در نظر مورتن زيباترين زنی بود که تاکنون ديده بود. قامتی بلند، پاهائی کشيده ولاغر داشت چشمانی درشت با نگاهی گرم به درخشندگی يک فرش ناياب، و خنده ای نجيبانه ناگهانی و بلند شبيه صدای ترقه بازی، ولی مورتن نمیدانست که مريم را ختنه کرده و دو باره دوخته بودند و بنابر اين نمیتوانست با مردی بجز شوهرقانونی خود به رختخواب برود . مورتن بيچارهٔ او بود، نمیدانست چکار کند. و اين اولين بارش نبود که عاشق میشد، ولی اينبار قضيه با دفعات قبل فرق میکرد . او متوجه شده بود که بايد بهای سنگينی برایعشقش بپردازد. و تنها در صورتی که زن و دو فرزندش را ترک میکرد، مريم حاضر میشد با او ازدواج کند. آيا مورتن شهامت اين کار را داشت؟ همسرش که فنلاندی سوئدی بود مانند خود او از يکی از مناطق روستائی منطقهٔ شرقی فنلاند آمده بود. مورتن درميان
آخرین روشنائی ۱۵
دو زن سرگردان بود. بعضی وقتها احساس میکرد که نقش صليب سرخ را ايفا می کند. خود او نيز در مرکز شهر يک خارجی محسوب میشد و دچار مشکل میشد. کار و صحبت کردن دراستکهلم برای او دشوار بود، و خود را دربين خيل همکاران سرسخت يک مهاجر احساسمیکرد. آدم احمقی نبود، و اگر هم بود، چنان به آرامی و شمرده حرف میزد که حداقل اظهاراتاحمقانه بزبان نمیآورد. ولی با تمام تلاشش قادرنبود که درشرايط پرتب و تاب استکهلم خود را آنچنان که بايد نشان بدهد. مورتن با وجدانی ناراحت و کششی عصبی که براثر ارضاء نهشدن تمايل جنسیاش به آن دچارشده بود، به قرارگاه پليس جائی که کیکی بی صبرانه درانتظارش بود بازگشت . يکساعت طول کشيد تا پليس يعنی کیکی ومورتن به محل حادثه رسيدند. از قرائن روشن بود که راننده مترو حادثه را گزارش نکرده بود. قبلاً هم چنين اتفاقی افتاده بود. راننده خيلی راحت میتواند تصورکند که مثلأ از روی يک شيئی و يا حداکثر يک گربه که گمشده رد شده است . بنابراين چرا به پليس گزارش بدهد و برای خود دردسر درست کند؟ کیکی پائين رفت که جسد را بررسی کند . ولی با منظره ای چنان دلخراش روبروشد که بسختی توانست خود را کنترل کند تا بالا نياورد . مورتن بجای او پائين رفت و با عزمی راسخ بهجسد نگاه کرد. با صحنهای روبرو شد که برای هميشه درخاطرش ماند. درحين بازرسی جسد به کيف جيبی اش برخورد که در آن گواهینامه رانندگی اش بهمراه دو اسکناس صد کرونی يافت . درجيب سمت راستش يک سکه آغشته به خمير يافت . با خود انديشيد، سکه آغشته بهخمير چه معنی میتواند داشته باشد. کار ديگری نمیتوانست انجام بدهد. بالا رفت و گواهینامه را تحويل کیکی داد که جهت تعيينهويت او واطلاع دادن به بستگانش اقدامات لازم را انجام دهد. کیکی درابتدا از روی بیميلی و سپس با تعجب وکنجکاوی چندينبار بهعکس نگاه کرد. عليرغم اينکه عکس در يک دستگاه خودکارعکاسی گرفته شده بود، ولی اذعان کرد که پسر زيبائی بود. موهايش مجعد، بلند و مواج بود که با دقت بعقب سرشانه شده و او را کمی مسنتر نشان میداد. سن و سالی که هرگز فرصت رسيدن بهآن را نيافت. چشمهايش از همديگر فاصلهٔ نسبتاً زيادی داشتند و بهنگاهش گيرائی ويژهای میداد. کیکی بهخوبی درمیيافت که کمتر دختریمیتوانست درمقابل چنين چشم و نگاهی مقاومت کند. با خود انديشيد: او در ساعت دو پس از نيمهشب درايستگاه مترو چکار داشت؟ آيا خودکشی کرده؟ آيا او را بهقتل رسانده وتلاش کردهاند که آن را خودکشی جلوه دهند؟ يافتن پاسخ اين سئولات وظيفهٔ او نبود. فردا صبح کارآگاهان خبره سرنخ کار را در دست خواهندِ گرفت . مشکل او پيداکردن بستگان جسد بود. اول به اودسيس کريستو دررينکبی تلفن کرد. کسی جواب نداد. دو خانوادهای را که در وربی و خرهولم زندگی میکردند را کنارگذاشت . با خانوادهای که دراسپنگاه زندگی میکردند تماس گرفت. کسی که گوشی را برداشته بود، مست بود. از گوشی تلفن صدای موزيک و ترانه های يونانی شنيده میشد. آنها کسی را بنام پتروس کريستو نمیشناختند. شخص مزبور شوخی میکرد و میگفت که کريستو يک نام خانوادگی بسيار متداول يونانی مانند اندرسون درسوئد است. چکارکرده ؟ به کسی تجاوز کرده يا ماشينی دزديده؟ او يکی از افراد حاضر دراتاق را صدا کرد که ظاهراً مربی تيم فوتبال يونانیها درمنطقهٔ اسپنگاه بود و يونانیهای منطقه را خوب میشناخت واسامی آنها را بخاطرداشت. وی کسی را بنام پتروس کريستو می شناخت که يک وقتی مدتی موقتاً برای تمرين فوتبال آمده بود، گرچه بازيکن بسيار با استعدادی بود، ولی مربی تيم مجبور شده بود که پسرک را بهدليل اينکه با کارهای خطرناک سرو کار داشت از تيم بيرون بياندازد. چه نوع کارهای خطرناکی ؟ مواد مخدر و اين جورچيزها...! کیکی سئوال کرد: آيا مطمئن هستی؟ و بلافاصله هيولائی از پسرک درذهن خود تجسم کرد و با خود انديشيد، حتماً تصفيه حسابی دربين گروهای مافيائی موادمخدر بوده . در واقع هيچکدام ازاين مسائل برای او مهم نبود. اظهارات آن مرد را با خط بچگانهاش دردفترچهاش ياد داشت کرد. چپ دست بود.
آخرین روشنائی ۱۶
مربی فوتبال چيزبيشتری نمی دانست، اينکه چکار کرده بود؟ کجا زندگی میکرد؟ و يا پسرکی بود؟ بنابراين گوشی را گذاشت . گرچه چيز زيادی دستگيرش نشده بود. معهذا به اين نتيجه گيری رسيده بود که قربانی حتماً در يکی از مناطق حاشيهای شهر زندگی میکرده، درغير اين صورت دليلی وجود نداشت که با اين تيم فوتبال تمرین کند. مورتن نظری مخالف او داشت . بنظراو مربی فوتبال درست میگفت. اوهموطنان يونانی خود را خوب میشناخت. آنها حاضرند ازهفت دريا بگذرند تا با هم وطن خود فوتبال بازی کنند. بنابراين او را ترغيب میکرد که به تلفن زدن ادامه بدهد. تماس بعدی با خانواده ای بود که در وربی زندگی میکرد . کسیکه گوشی را برداشته بود، لهجهٔ يونانی نداشت، بلکه فنلاندی بود. خانوادهٔ کريستو يک سالی بود که از آنجا رفته بودند. رستوران آنها نه تنها ورشکست شده بود، بلکه با ادارهٔ ماليات نيزدچارمشکل شده بودند، و نتيجه اينکه پدرخانواده در"حبس" نشسته بود،و بقيهٔ اعضاء خانواده به يونان برگشته بودند. برای کیکی عجيب بود، که مرد فنلاندی چقدردقيق از جزئيات وضعيت خانوادهٔ فوق مطلع بود. معمولاً فنلاندىها عادت داشتند که دردنيای خود زندگی کنند و کاری به ديگران نداشته باشند. ولی آنچه کیکی نمیدانست، اين بودکه همين مرد فنلاندی چند وقت پيش مغازهٔ يک ترک را که ورشکسته شده بود مالخری کرده بود. پس ازآخرين تماس، تنها خانوادهای که باقی مانده بود، آن بود که درخرهولمن زندگی میکرد. دختربچهای گوشی را برداشت. کیکی ازاو خواست که پدر يا مادرش را صدا بزند. خانه نيستند. تو در خانه تنها هستی ؟ نه خواهر و برادر کوچکم هم هستند، ولی خوابيده اند. مامان و بابا کجا هستند ؟ رفته اند جشن . کجا؟ درمرکزشهر، انجمن يونانیها. من شمارهٔ تلفن آنجا را دارم که در صورت نياز تماس بگيرم . چند سالته ؟ نه سال ، بزودی ده ساله میشم ... شماره تلفن را می خواهی ؟ نه لازم نيست . شب بخير وسال نو مبارک ! سال نو مبارک ! روشن بود که قربانی تعلقی بهاين والدين خوشگذران نداشت. کیکی خود را روی صندلی جابه جا کرد و طوری نشست که بتواند پاهايش را روی ميزدرازکند. مورتن وظايف خود را انجام داده بود . با واحد آمبولانس پليس تماس گرفته بود، جسد را به آنها نشان داده بود وبرگشته بود. و حال نيزنشسته و جدول حل می کرد و زير لب با خود میگفت : لعنتی، نشاط زندگی به زبان ايتاليائی چه میشود ؟ کیکی گفت : لادويتا. مورتن تعداد حروف را شمرد، درست بود . چطور تو ا ينجور چيزها را میدانی ؟ کیکی مدتها پيش، قبل از اينکه شخصيتش درنوجوانی توسط آن مرد آمريکائی لگدکوب شود، عضو انجمن دوستداران سينما بود، و دلش میخواست هنرپيشه بشود. جوابی نداد و بهساعتش نگاه کرد. ساعت نزديک پنج صبح بود. با خودانديشيد، تا حالا حتمأجسد را از آنجا به سردخانه پزشکی قانونی که درساختمان آجریدرخيابان دکترشمارهٔ ۴ منتقل کردهاند. درآنجا چين وچروک چهرههای مردهها را مطالعه میکنند. جمجمه له شدهاش بهيادش آمد، سرشگيج رفت . يکساعت ازشيفت او باقی مانده بود. قصد داشت پس از پايانکار به آپارتمان يکاتاقه اش درخيابان دکترآبلينز درجنوب شهر برود. وقتیکه او میرفت قطعا ًتعدادیاز الکلیهای خماردرجلودرب فروشگاه دولتی فروش مشروبات الکلی درخيابان روزن لوند جمع شده بودند، درحاليکه بقيه کماکاندرگرمای حاصل از تهويههای تونلهای قطاردرايستگاههایمترو خيابان مارياپرست گورد درمقابل پلی کلينيک
آخرین روشنائی ۱۷
ماريا که ديگراجازه خوابيدن درآنجا را نداشتند، خوابيده بودند. قصد داشت که با يک دوش آب گرم طولانی همه چيز را فراموش کند. قبل از رفتن تصميم گرفت که يکبار ديگر تلاش کند تا شايد بتواند با خانوادهٔ کريستوکه در رينکبی زندگی میکردند، تماس بگيرد. اينبارموفق شد. بزودی وظيفه زجرآورش پايان می يافت و رنج ودرد ديگری برايش آغاز میشد. آدريانا درخوابی عميق فرورفته بود، درخواب میديد که ناقوس کليسای دهشان بهصدا درآمده است . درهمين لحظه بود که ازصدای زنگ تلفن که دوبار پیدرپی بهصدا درآمده بود، بيدارشد. درفاصله بين دو زنگ منقطع تلفن ، با تنی خسته و سرمست ازگرمای همآغوشی ناگهانی شب پيش مجددا ًبه خواب رفت . صدای زنگ تلفن ادامه يافت ، دريافت که خواب پايان يافته وواقعيتی غيرمنتظره در انتظاراوست . خود را بهطرف تلفن کشاند ، تلفن درسمت او درکنارتخت دونفره قرارداشت . ازهنگامی که بهسوئد آمده بود، کاملاً دگرگون شده بود. معهذا آزادی عمل او خيلی عميق نشده بود . اگر تلفن ساعت پنج صبح زنگ بزند، اين مرد خانه است که بايد به آن جواب بدهد. اودسيس را که با دهانباز و چشمان نيمه بسته ، حالتی که آدريانا هيچ وقت به آنعادت نکرده بود، خوابيده بود تکان داد. اودسيس نفسی عميق همراه با خرناس کشيد و زير لب غرولندی کرد. او نيز خواب میديد. خوابی عميق درعمق زمان، به گذشتهای که در گيسلاود آنجا که کارخانه لاستيک سازی درکنارآن درياچهٔ زيبا،آرام وبی صدا نشسته بود، و او برای اولين باراستخدام شد، خواب ساعت بزرگ شماته دار کليسای گيلنفرش را که در نزديک محوطه بيرون کارخانه قرارداشت، میديد. جائی که او گاهگاهی در بين قبرها به قدم زدن میپرداخت تا بدين وسيله دلتنگی خود را نسبت به رفتهگانش تسکين دهد. آدريانا مجدداً او را تکان داد، خواب خوشش گسسته شد. بلند شد و با دستهای قطورش آلت تناسلی اش را پوشاند وتخت را دور زد تا گوشی را بردارد. آنچه که پس ازآن لحظه اتفاق افتاد، هرگزاز يادش نرفت. هرکلمهای از آن مکالمه چون پتک در تمام طول عمرش برمغزش فرود آمد. کیکی درآن طرف سيم ، درانتظار پاسخ او بود. جوابی نيامد. هلو! کسی هست؟ اودسيس پلکها را بههم میزد تا جلوخود را بهتر ببيند. آدريانا بلند شده بود و روی تخت نشسته بود. روشنائی ضعيفی که از پنجره به اتاق میتابيد، به شانههایاو برخورد میکرد. هلو! صدای کیکی مظطرب بود. درآن لحظه دليلی برای اودسيس وجود نداشت که نگران باشد. پسرش مرده بود و يک عمر ، يک زندگی لازم بود تا آن را بفهمد و درک کند. من اينجا هستم . و اين تنها کلمه درستی بود که درآن لحظه میتوانست با صدای محکم بگويد. می توانيد به اداره پليس بيائيد؟ ميام ! می گويند که انسان در لحظه مرگ درست مانند يک فيلم که بازيگرش خود اوست، تمام جزئيات زندگیاش درجلو چشمانش مجسم میشوند. حتی خاطراتی را که سالهاست فراموش کرده مجدداً بخاطر می آورد. چهرها، مناظر و دشتها، عطرگياهان و گلها همه درلحظه مرگ ازمغز و مشام او میگذرند. اودسيس پس ازاينکه گوشی را گذاشت، درجای خود ميخکوب شد. زندگی پسرش و زندگی با پسرش، چون فيلمی سينمائی دريک لحظه ازجلو چشمانش گذشت . خبریکه پليس به او داده بود، چون درد حاصل ازوزش بادی شديد بر زخمی عميق ودهان گشوده ، دردناک بود. پسرمرده بود.
دريک لحظه چهره پرچين و چروکش هنگام تولد، صدايش را که برایاولين باردرنيمه شب او را صدا میکرد، اولين قدمهائی که برداشت، اولين دندان وسپس فاصلهٔ بين دندانها همه چون فيلمی ازنظرش گذشت . به آدريانا نگاه کرد. نيازی بهگفتن کلامی نبود. اوهمه چيز را فهميده بود، و با چشمانیازحدقه بيرون زده درحاليکهانگشت سبابه خود را به دندان گرفته بود تا از جيغ زدن خود جلوگيریکند، در خود
آخرین روشنائی ۱۸
شکسته بود. جيغ نکشيد. نفس درسينهاش حبس شده بود. ديگرهوائی وجود نداشت که تنفس کند. تو گوئی شديدترين سرمای شب زمستان قطب به سينهاش هجوم آورده وهوا در ريههايش يخ بسته بود درخود پيچيد وبيهوش شد. ************************
آخرين روشنائی فصل چهارم ۱۹
اودسيس روی او خم شد. شانههايش را گرفت، بلندش کرد و او را محکم به سينهٔ خود فشرد. نتيجهای نهبخشيد. اين روش را در سربازی طی تمرينات بسيارخسته کننده وطولانی با نظارت يک سرگروهبان احمق و ساديستی آموخته بود. درارتش او بهعنوان پرستار انجام وظيفه میکرد. ومعمولا سربازان بیعرضه را بهاينکار میگماشتند. اذيت کردن پرستاران درارتش امری رايج وعادی بود. درارتش کار سودمندی ياد نگرفته بود. تنها چيزهائی که بهاوآموخته بودند، آمپول زدن ، باندپيچی و بهوش آوردن افراد بیهوش بود. درتمام اين تمرينات زخم واقعی نبود. آمپول دربالشتک زده میشد وکسیکه بیهوش محسوب میشد، ازهمه هوشيارتربود. ولیاينديگرتمريننبود. واقعيت محض بود. بدن آدريانا شل وبیحس وبه اندازهٔ صد کيلوسنگينبود. برايش تازگی داشت. هروقت باهم میرقصيدند فکرمیکرد آدريانا مانند پروانه سبک است. اين احساس برای اولين بار که همديگر را ملاقات کردند، چندسال قبلازاينکه يونان را به قصد سوئد ترک کند، به او دست داده بود. جشن عروسی برادرش بود. درروز سوم رقص آنها همديگر را برای اولينبار ملاقات کردند. اوبيست وسه ساله وبهترين رقصندهٔ مرد ده بود. ملاقات آنها اجتناب ناپذيربود. همهٔ دختران ده خواهان رقص با او بودند. آدريانا هفده ساله بود وچنان با نرمی وچابکی میرقصيد که تمام تنش روی پنجههای پا بهپرواز درمیآمد. حتی مادربزرگ غرغرويش نيزاو را پسنديد و به او گفت : "مادر، با اين ضعيفه ازدواج کن ". " اين ضعيفه پاهاش بال داره " . هميشه گفتن خيلی راحتتر ازعمل کردناست. کسیکه بيکاراست و بجز رقص خود چيزی بيشترنمیتواند بهعروسش هديه کند، چگونه میتواند ازدواج کند؟ آنها نمیتوانستند ازدواج کنند. وحاصل کار ملاقاتهای پنهانی ومعاشقه عطشناک آنها بود که اودسيس مجبور بود با آلت جنسی تحريک شده او را ترک کند. آدريانا نيزدچارعذاب و جدان میشد. و همواره فکر میکرد که دختر بدیاست. گرچه نهزياد بد. ازخودش مايوس میشد. درهمين زمان درده شايع شد که سوئد به کارگر نياز دارد. و شرکتهای ولوو، اس. ک. اف، سآب، گيسلاود و ترله بوری در تسالونيکی که نزديکترين شهر بزرگ به ده آنها بود، دفتر گشوده اند. نام اين شرکتها برای مردم عادی بسيار جذاب بود. ولوو درنظر مردم عادی مظهر يک اتومبيل قدرتمند بود. و سآب بهتازگی درمسابقات دور دنيا اول شده بود. نامهای گيسلاود و ترهله بوری تداعیگر بهترين لاستيک ماشين بود. و اس. ک. اف مظهر فولاد سوئد که پايه اصلی يک ساعت با کيفيت بود. برایآن دسته از يونانیها که ديوانهٔ فوتبال بودند نيز، چند بازيکن بودند که درنظرآنها جادوگربودند.آنها نيزسوئدی بودند. گرنولی ، اسکوگ لوندِ، هامرين و سيمونسون . اودسيس خودش درمجله "پژواک ورزش" عکس سيمونسون را ديده بود که با ضربه سرگل زده بود. اوهرگز و هرگزاين" فرشتهٔ بلوند فوتبال" ـ روزنامه اينطوری نوشته بود ـ که عکس بزرگش برديوار دانشگاه و زمين فوتبال چسبانده شده بود، درحاليکه درهوا سبک وبی وزن بلند تراز همه درپروازبود، را از ياد نمیبرد. خود او نيز موقعی که میرقصيد چنين احساسی داشت . ولی نه بهاندازهٔ او، چرا که او جداً از اينکه بايد توپ را مواظب باشد، بايد مواظب بازيکن مقابل که با سرعت بهطرف او میآيد نيز باشد. آزادیعمل دررقص مثل يک شرکت خصوصی با مسئوليت محدوداست. ولی آزادیعمل درفوتبال بسياربيشتراست. آزادیعمل در رقص يک هنرمندی است . ولی درفوتبال بهمعنای پيروزی است . خلاصهٔ کلام اينکه مردم عادی تصور مثبتی ازسوئد درذهن خود داشتند . اودسيس بعدها بسيار متعجب شد وقتیکه دريافت که سوئدیها بهخاطر موضع نادرستشان دراروپای دههٔ چهل وعدم همکاریشان با متفقين در جنگ دچار ناراحتی وجدان هستند. مردم سوئد خوشبخت تر و مرفه تراز مردم بقيه کشورها دراروپا بودند، ولی وجدانشان به آنها اجازه نمی داد که خوشبختی خود را بروز بدهند. درواقع مجبور بودند که آنرا مخفی کنند. بعضی وقتها او فکر میکرد که سوئدیها آگاهانه برای کشور خود مشکلات اجتماعی میتراشيدند تا کشورخود را همسطح سايرکشورهایاروپائی نشان بدهند و پيشرفتهائی را که درطی جنگ و بعد از آن بدست آورده
آخرین روشنائی ۲۰
بودند پنهان کنند. اودسيس دراواسط دههٔ شصت، هيچ فکری در مخيلهٔ خود بجز بدست آوردن شغلی که بتواند با تکيه به آن با آدريانا که "پاهايش بال داشت" ازدواج کند. بنابراين اوازجمله اولين کسانی بود که خود را بهدفتر کاريابی سوئدیها معرفیکرد. کسیکه با او مصاحبه کرد، مردیخوش رو با شکمی گنده بود. که بوی شراب از دهانش بمشام میرسيد. اهل گتلندغربی بود. درتمام مدت مترجمی درکنار خود داشت. مترجم مرد جوانی بود که اودسيس از قبل با او آشنائی داشت. و اين آشنائی کار را برای او تا حدی آسانترکرد. مرد چاق پدر بزرگ مادريش را بهيادش میآورد. آدم راحتی بود و به آسانی میشد با او کنارآمد. پس از پايان کار وامضاء قرارداد با هم دست دادند و يک استکان عرق محلی يونانی ،اوزو، به سلامتی باهم نوشيدند. دوهفته بعد او بههمراه يازده جوان ديگرسوار قطارشدند. مقصد: گيسلاود. هدف : پول درآوردن برای ازدواج . اودسيس جوانی قوی، پرکار و مجرد بود. بطورخلاصه اينکه او يک کارگر مهمان ايده آل بود، گرچه سوئدیها چنين کلمهای را بهکار نمی بردند. چه فرق میکند که اشياء وافراد را چه بهناميم؟ آنها همانطورند که هستند. او چيزی بهجز يک کارگر مهمان ايده آل نبود . شب قبل از عزيمت او وآدريانا همديگررا در زير پل پشت کشتارگاه ملاقات کردند. آنجا پناهگاه خوبی برای آنان بود، تا بتوانند خود را از چشمان تشنهٔ اهالی ده پنهان نگاه دارند. بغضی بهسينه وگلوی آدريانا فشار می آورد. اگر گريه میکرد آرام میشد. ولی نمیتوانست . ونمیخواست که درآنشب گريه کند . اين تصميم از جان او مايه میگرفت. تمام وجودش، مویرگهای اعصابش، سلولهای مغزش، هورمونها وماهيچه هايش همه درتلاش آمادگی انجام کاری بودند که او خود پايانش را نمی دانست . اودسيس به اودلداری میداد و قول میداد که بهمحض سروسامان دادن بهکارهايش درسوئد، برمیگردد واو را بههمراه خود خواهد برد، و يا کسی را برای آوردن او میفرستد. " قول میدی؟ " آدريانا اين سئوال را کرد و بدون اينکه منتظر پاسخ باشد، شلوارک و شورت خود را که در زير دامن بپا داشت پائين کشيد. عاشقانه به آغوش همغلطيدند. هرکدام در رويا و دنيای خود. اودسيس اشک درچشم و خون درجگرداشت. درآميختن وکام گرفتن ازتن زنی برایاولينبار که قرار بود درآينده همسرش بشود برايش احساسی کاملاً غير قابل تصور و ناشناخته بود. اين تنها لذت جسمانی نبود، بلکه همانند ورود بهمعبدی مقدس بود، برای زيارت خدائی خفته. احساسی که برای بيانش کلامی نمی يافت . آيا هميشه همينطور است که انسان از بر زبان آوردن شورانگيزترين احساسات خود عاجز است؟ آنروز دريافت که لحظاتی درزندگی انسان وجود دارند که فقط سکوت میتواند آنها را از لحظات عادی زندگی متمايزکند. سکوتی نه از نوع سکوتهائی که يک مجری برنامههای سيرک تماشاچيان را قبل از انجام يک حرکت دشوار بهآن فرا میخواند، بلکه بيشترشبيه سکوتی که پس از انجام يک حرکت بسيار خارقالعاده و خطرناک برتماشاچيان مستولی میشود، وقتیکه زندگی چهرهای از خود را نشان میدهد که در تمام عمراز آن میترسيده ايم . برای آدريانا اين اولين بار بود. اوهرگز نمیتوانست تصورکند که عضوی از بدنش، آن عضو که فاقد استخوان است، چنين سفت و سرسخت باشد که از شدت فشار وجود او را به دو تکه ، مثلهيزمی که با تبر به دونيمه، تقسيم کند. احساس کرد که تمام ذرات جسمش مانند ذراتهيزم دراطراف بهپرواز درآمدند. برایاواين عمل چنان درد آور بود که درآغوش اودسيس ازهوش رفت . آنروز اودسيس تلاش کرد که با زدن ضربههائی بهگونههايش، همراه با تکانهای آرام او را بههوش بياورد. امروز نيزهمانگونه عمل میکرد تا او را بهدنيای واقعيت بازگرداند. ولی اينبار ديگرانسان قبلی نبود. انسانی که بههوش میآمد انسان ديگریبود. اودسيس دراين مورد هيچ چيزنمیدانست. حتی تصورشهم به ذهنشخطورنمیکرد. سرنوشت آدريانا درعرض چند دقيقه دگرگون شد. او به انسان ديگری تبديل شد. درد شديدی که در شکمش پيچيده بود او را دگرگون کرده بود. شدت درد تاحدی بود که گوئی اعضاء جوارحش را رویآتشکباب میکنند. شدت درد ناشی ازسوزشآتشنبود، بلکه اين آتش بود که خود حاصل شدت درد بود. آتشی که در درونش شعلهور شده بود و او را میسوزاند و خاکستر میکرد. آتشی که هرگز خاموشی نگرفت . ماتم و درد
آخرین روشنائی ۲۱
هرگز او را رها نکرد. آدريانا درآن شرايط دردناک نيزبحکم وظيفه نگران مردش بود. او را دلداری میداد. میگفت، مسئله ای نيست، يک ناراحتی زود گذراست، بزودی حالش خوب میشود. اودسيس به او امکان میداد تا بدين طريق خود را تسکين دهد. واين کمترين کمکی بود که درچنين شرايطی که ماتمی بهاين سنگينی برآنها وارد شده بود، میتوانست به اوبکند. آرام بلند شد، ربدشامبرآبی را که سه سال پيش اودسيس بهمناسبت عيد کريسمس به اوهديه کرده بود، به تن کرد. با گامهائی لرزان بهطرف حمام رفت و در را پشت سرخود بست . روی لبهٔوان نشست و نفس عميقی کشيد. درد شکمش شدت يافته بود، و عليرغم اينکه با تمام وجودش تلاش داشت که تسليم آن نهشود بر وجودش مستولی شده بود و او را از پا درآورده بود. روز را با گرفتن دوش و مسواک زدن آغاز کرد. بهچهرهٔ خود درآينه نگاه کرد. کسی که درآينه به او ذل زده بود، آن زن افسرده و پريشان را نه شناخت. خودش نبود، زن ديگری را درمقابل خود میديد. با پشت دست ، مثل اينکه میخواست اشکش را پاک کند، چهره اش را نوازش کرد. اودسيس دراين فاصله لباس پوشيده و قهوه درست کرده بود. قهوه خوبی درست میکرد. آدريانا هميشه قهوه را سبک درست میکرد. راز قهوه درست کردن را از همکارش لوفگرن ياد گرفته بود. لوفگرن هميشه میگفت بگذارقهوه دو بار بجوشد تا تمام خصوصيات زيانبار ولی خوشمزهٔ خود را بيرون بريزد. او هرگز اين راز را برای آدريانا برملا نکرده بود. آدريانا، لوفگرن را زياد نمیشناخت وهمواره به اودسيس تذکر میداد که قهوه زياد مینوشد. آيا خودش واقعاً لوفگرن را می شناخت؟ مطمئن نبود. لوفگرن تقريباً همسن او بود، مثل او پدر بود و بهمان حرفهای مشغول بود که او. او را دوست داشت ، ولی شناختش ازاو هميشه درسطح باقی وهيچگاه عميق نشده بود. گاهگاهی هنگام کاروقتی که او را درفکرمیديد، سعی میکرد که فکراو را بخواند و پيش خود حدس بزند که به چه فکرمیکند. با خود می انديشيد: چی يادش آمد وقتی پلکهايش را بست؟ چه فکری او را بهلبخندزدن وادارکرد؟ هميشه به خود میگفت : " اين گذشته است که ما را از يکديگر جدا میکند، نهحال! " احساس میکرد که لوفگرن نيز زاغ سياه او را چوب میزند و مواظب حرکات اوست. تقريباً مطمئن بود که بههم ديگرعلاقه مند هستند. ولی احساس میکرد که درروابطشان مهرهٔ گمشدهای وجود دارد. دلش میخواست که لوفگرن برايش وجودی واقعی باشد. بيشتر او را به شناسد و بيشتراز او بداند. و متقابلا او نيز بيشتراز خودش برایاو بگويد. روزی او شاهد مشاجرهٔ لفظی بين لوفگرنِِِِِِِِِِ و لويگی فورميانی ايتاليائی جوانی که بسيارخوشبرخورد بود و بيشتر سوئدیها بجز لوفگرن ازاو خوششان میآمد بود. لويگی وقت و بی وقت از دلتنگی خود نسبت به شهر زادگاهش که شهری بنام پيسا درايتاليا بود، دم میزد. عليرغم اينکه همه او را دوست داشتند، همواره دم از برگشتن بهکشور خود میزد. درطی مشاجره او از لوفگرن گله میکرد که : "همه دراينجا بهجز تو مرا دوست دارند. " لوفگرن باخونسردی پاسخ داد: "دلم نمیخواد وقتم را بهخاطر کسی که همهاش درفکر فرار از اينجاست، هدربهدهم ! " آنروز اودسيس امکان يافت که رابطهٔ بين مهاجرين و سوئدیها را از آنطرف، از زاويه ديد سوئدیها ببيند. آنها و يا حداقل بخشی از آنها میترسيدند که ترکشان کنند و تنهايشان بگذارند. آغوش گشودن دشوار نيست، نگه داشتن پرندهای که شکارشده، بهويژه وقتیکه پرنده مهاجر باشد دشواراست . از خودش عصبانی شد. فکر چه چيزهائی بود؟ چرا به آنچه که از دست داده بود فکر نمیکرد؟ به آن حادثهٔ دهشتناکی که اتفاق افتاده بود، فکر نمیکرد؟ هميشه همينطور بود. در برخورد با مسائل جدی زندگی افکارش مغشوش میشد وافکار متفرقه به فکرش خطورمیکرد. به خود دلداری داد و فکر کرد: "انسان هميشه همينطوراست . " نشست و منتظرآدريانا شد. درسکوت قهوه نوشيدند. جرات نداشتند که کلامی برلب بياورند. رو به روی همديگر نشسته بودند. اودسيس به گلدان کاکتوس که درکنار پنجره در پشت سرآدريانا قرارداشت چشم دوخته بود. بيست سال بود که اين گلدان را دراتاق داشتند. کاکتوس هيچ سالی در ژانويه گل نداده بود. امسال گل داده بود. گلهای سرخ درشت آن، زخمی عميق را میماند که دهان
آخرین روشنائی ۲۲
گشوده بود. با نگاهش دراتاق درپی اشياء مشابهی گشت ولی چيزی نيافت . منصرف شد و افکارش را متوجه موضوعات ديگری کرد. آدريانا به فنجان قهوهاش خيره شده بود وغرق درافکار خود بود. بهخود دلداریمیداد. شايد پسراو نبوده! شايد پليس اشتباه کرده ! و يا شايد اوگواهینامهاش را بهديگری قرض داده ! معمولاً جوانها چنين کاری میکردند. تقريباً نصف بچههای رينکبی کارت شناسائی تقلبی داشتند، و از آنها برای مجانی سوار شدن به مترو و يا ورود به ديسکوهائی که محدوديت سنی داشتند، استفاده میکردند. هرچه بيشتر فکر میکرد، بيشترمتقاعد میشد. همين چندهفته پيشآنها با يکديگردراين مورد مشاجره کرده بودند. پسرش و دوست دخترش آلينا قرار بود که بهمناسبت هيجده سالگی آلينا بهرستوران بروند. مهمان اودسيس بودند. اغلب رستورانهای شهر محدويت سنی داشتند. و آلينا نمیتوانست بهاين رستورانها وارد شود. ولی آنچهکه مانع ورود آنها شده بود، نه سن آلينا بلکه پتروس بود که او را بهرستوران راه نداده بودند. نتيجهاش درگيری بود. و پسرک با پالتوی پاره بهخانه برگشته بود. روز بعد يک کارت شناسائی جعلی تهيه کرد. آدريانا بهخاطراينکارش او را سرزنش کرده بود و او قول داده بود که آن را پاره کند. آيا اواينکار را کرده بود؟ نمیشد باورکرد. پسرها دراين سن و سال دروغ زياد میگويند. خود او نيز در چنين سن وسالی دروغ زياد گفته بود. ازخصوصيات جوانیاست. تنها پادشاهان پارس که شاه متولد میشدند، نيازی بهدروغ گفتن نداشتند. پسراو شاهزاده نبود، پدرش هم شاه نبود. بنابراين پسر دروغ گفته بود. شديداً به تصورات خود باور داشت. ولی شهامت نداشت که آنها را با صدای بلند اعلام کند. اونمیخواست به بارگاه مقدس خدا که سرنوشت همه درآنجا توسط فرشتگان زيبارو رقم زده میشد، دخالت کند. آنچه که اتفاقافتاده خواست خدا بوده . اوهمواره بهخواست خدا گردن نهاده بود. اينبار نيز راضی به رضای او بود. غليرغم اينکه با تمام وجودش حقيقت را میدانست ولی درانتظارمعجزه بود. دردی که درشکم احساس کرده بود، مانند دردی بود که هنگام زندگی دادن به او درشکم احساس کرده بود. وقتیکه او را به جهان هستی تقديم کرده بود. همان درد و سوزش کشنده مجدداً در شکمش پيچيد . ولی اينبار نهگذرا، بلکه دردی که قرار بود در تمام سالهائی که از عمرش باقی مانده بود با او باشد و او را عذاب دهد. با آسانسور پائين رفتند. ازانجمن آفريقائیها ديگرصدایموزيک بهگوش نمیرسيد. هواسرد شده بود و باران بند آمده بود. لايهٔ نازکی از يخ سطح آسفالتی خيابان باريک بين ساختمانها را پوشيده بود. ساختمان اجاره ای را سکوت فراگرفته بود. سکوتی که خاص جامعهٔسوئد است . سکوتی دهشتناک که آدريانا را به گريه انداخت . و اودسيس را مجبورکرد چنان راست و خشک راه برود که نعرهای را که در درونش میپيچيد، بیصدا بيرون بريزد، تا از شکستن وخم شدن خود جلوگيری کند. سکوت زمستان سوئد مرگبار بود، خو کردن به آن برای او دشوار بود. ولی درعوض او سکوت تابستان را با روزهای روشن بلندش و شبهای کوتاهش را که نهخفقان آور بلکه آرامش بخش بود را ، دوست داشت . در دوره حکومت سرهنگان مجبور بود که تابستانها را در سوئد بماند. درحاليکه آدريانا بدون دلهره و به اعتبار برادرش که افسرارتش بود به يونان رفت وآمد میکرد. برادرش افسرجزء هنگ زرهی بود که در شب ۲۱ آپريل ۱۹۶۷ قدرت را درآتن دردست گرفت. درآن شب او بعنوان فرماندهٔ دستهای که از پايگاه نظامی وظيفه تصرف راديو و بازداشت رئيس آن را بهعهده داشت، انجام وظيفه میکرد. او راديو را با خيره سری يک جوان فرمانبر تصرف کرد و هفتهٔبعد به درجهٔسرهنگی مفتخرشد. آدريانا برادر کوچک خود را دوست داشت . سياست تحت هيچ شرايطی معيار قضاوت و احساس او نبود. هميشه آرزو میکرد که خدا در کوران حوادث پشت و پناه او باشد. او به ده میرفت و اودسيس را در گيسلاود تنها میگذاشت. پسر را با خود میبرد. همه چيز وهمه کس را میتوانست رها کند بجز پسر را. نه يک ماه، نه يک روز، ونهحتی برای يک دقيقه . اودسيس درگيسلاود باقی میماند و در درياچه های کوچک و سرد شنا میکرد. آرام آرام ماهیگيری را نيزامتحان کرد، تا تنهائی خود را پر کند و بی صدا با خود نجوا کند. در اين روزهای تنهائی بود که او آندرياسولانيس را ملاقات کرد. مردی که در سوئد سازمانگر مبارزه برعليه ديکتاتوری نظامی بود، و توانسته بود نود در صد از يونانیهای مهاجر ساکن در سوئد را بهطرف خود جذب کند. ملاقات با آندرياس در زندگی اودسيس دگرگونی اساسی بوجود آورد. پس از آن
آخرین روشنائی ۲۳
ديگر زندگیاش درجلسات، پخش تراکت و تظاهرات خلاصه میشد. هرلحظه ازاين دوره از زندگی خود را دوست داشت. "عجب دورهای بود! " اين را با خود گفت و بازوی آدريانا را گرفت واو را بهسمت محل پارکينگ اجارهای که ماهی دويست و پنجاه کرون کرايه اش بود هدايت کرد. وقتیکه ساختمانها دراين منطقه ساخته شدند، پارکينگ مجانی بود. بهتجربه دريافته بود، که درسوئدهمهٔ خدمات درابتدا رايگان هستند و سپس آرام آرام پولی میشوند. پول برداشت کردن ازحساب شخصی امروزه هزينه دارد و بهزودی قطعا ًپول واریز کردن به حساب شخصی نيزهزينهای خواهد شد. اجاره خانه همهمينطور بود. در ابتدا آبگرم و گرما مجانی بود، سپس با بالا رفتن قيمت نفت مبلغی بعنوان مازاد کرايه به اجاره خانه اضافه کردند. ولی پس از سقوط بهاء نفت، مدتها طول کشيد تا مقداری از مازاد کرايه را کم کردند. درسوئد اتفاقاتی افتاده و خيلی از چيزها تغيير کرده ! چه اتفاقی؟ خودشهم نمیدانست. بناگاه بهخود آمد و وقتی که متوجه شد که باز درافکار خود غرق شده است، ناراحت شد، يکبارديگر به مسائلی فکرکرده بود که نمیبايست درچنين موقعيتی به آنها فکر میکرد. به آنچه که میبايست فکر میکرد، فکر نکرده بود. خجالتزده درماشين را برای همسرش باز کرد. اينکار را دوست داشت. روزی بههمسرش قول داده بود که هميشه به او احترام بگذارد و مواظبش باشد. از اينکار احساس خوبی به او دست میداد. بويژه در اين شرايط که خودش بيش از هر وقت ديگر به اين احساس نياز داشت. همسرش نيز چنين احترامی را محتاج بود. ولی آدريانا خلاف او فکر میکرد. او معتقد بود که بعضی وقتها اودسيس غيرضروری سعی میکند نقش جنتلمن را بازی کند. زنی که در کنار او بود هر لحظه امکان داشت که از پا بيفتد و نقش بر زمين شود، تصميم داشت تا آنجا که در قدرتش بود و يا نبود از درهم شکسته شدن آن زن جلوگيری کند. آرام ولی مطمئن، قبل از اينکه سوار ماشين شود، شانههای او را نوازش کرد، لحظهای او را بهسمت خود کشاند و آرام به خود فشرد. وقتیکه درپشت فرمان قرارگرفت احساس کرد کمی آرام گرفته و مجدداً توانسته کنترل زندگی خود را در دست بگيرد. با پا روی پدال گاز فشار داد. ماشين استيشن به آرامی از پارکينگ خارج شد. **********************************
آخرين روشنائی فصل پنجم ۲۴ سکوت درميدان کيستا کشنده بود. زوزهٔ يکنواختی که از گردش پرههای دهها تهويهٔنزديک بهمايجاد شده بود، سرگيجه آوربود. هوا چنان خشک بود که انسان بجایتنفس آن را میبلعيد. اودسيس صدای تهويه را دوست نداشت . در گيسلاود مدتی در زير يک تهويهٔ بزرگ که مرتب زوزه میکشيد کارکرده بود. و بعد ازمدتی درگوش سمت راستش صدای وز وز پرههای تهويه را احساس میکرد که درطی تمام شبانه روز او را رها نمیکرد. حالا نيزهرازچندگاهی دچارچنينعارضهایمیشد. و احساس میکرد که روی گوشش سرپوش گذاشتهاند وصدایسوت قهوه جوش را مرتب درسرخود احساس میکرد. با خود انديشيد : " کشوری مانند سوئد که توانائی صدورهوای سالم و تميز به تمام دنيا را دارد، نبايد تهويه داشته باشد. اصلأ غير قابل درکه . استرومن بهخاطرش آمد.او همراه يک تيم کاری به آنجا رفته بود تا مدل جديدیاز لاستيکهای زمستانی را آزمايش کنند. همه بهجزسرکارگر، که او نيز رفتارش بسيار جوانتر از سنش بود، جوان بودند. از نيسان تا اومهالون بدون توقف رانده بودند. غروب هنگامی که درجلوی هتل از مينی بوس پياده شدند، شوکه شدند. هوا آن قدر تميز و لذتبخش بود که نفس مسيحا را می ماند. اودسيس نفسی عميق کشيد و از طراوات آن سرمست شد. " اينه اون شب با شکوه سوئد." اين را با خود گفت و بدون اينکه بتواند از آن شفق زيبا که نه زرد بود و نه آبی و نه سفيد، بلکه مخلوطی از همه رنگها بود، چشم برگيرد ، گذاشت تا آن هوای لطيف فضای خالیهر سلول از ريه هايش را اشباع کند. درآنجا درشمال بود که برای اولين باراحساس کرد، سوئد را دوست دارد. آنشب وقتی کههمه خوابيده بودند، در جلوی پنجره بزرگ سالن هتل نشست و با چشمانی شگفت زده غرق در زيبائی دشتها و رود خانهٔ اومه شد و چنان با آن درآميخت که گوئی با زيباروئی جوان همآغوش شده . لحظهٔ عاشقانهای بود که درسکوتی مطلق گذشت. مرد جوانی شکرگزاراز اينکه زنده مانده بود تا آن همه زيبائی را که برای بيان آن کلمهای نمی يافت، و هرگز هم نيافت، ببيند. در طی دو هفته اقامتش درآنجا خاطرهٔ آن لحظه شور رانگيز چون جريانی زلال وشفاف دردرونش به آرامی درجريان بود و خوابینيمه تمام را میماند که موضوعش درتمام روزدرذهنش باقی ماند. کارين را درآنجا ملاقات کرده بود. فاصله جغرافيائی از گيسلاود روی او تاثير گذاشته بود. آدريانا از او خيلی دور بود و کارين خيلی نزديک. هفته ای دوبار مجلس رقص درهتل برپا میشد. رقص همواره وسيلهای بود برای اودسيس تا خود را ارضاء کند. وقتیکه میرقصيد همهچيز را فراموش میکرد. و يا اينکه بهتراست گفته شود که همه چيز را بياد داشت، ولی اين تن و روح او بود که فرصت را غنيمت میشمرد و بی وزنی و رهائی خود را طلب میکرد. از حرکت و چرخشهای يک زن درکنار خود بدون اينکه خواهان تصاحب او باشد، لذت میبرد. او با جنسيت خود و در درون خود میرقصيد، نه برای آن . ديری نپائيد که درتمام جنوب لپلند اين خبر پراکنده شد که درهتل توپن دراسترومن جوان يونانی اقامت دارد که مانند قوئی سرمست میرقصد. از دور و نزديک زنان و دختران درشبهای رقص بههتل هجوم می آوردند. او با خوشروئی آنها را درآغوش میکشيد و با آنها میرقصيد و بدون اينکه فرقی بين آنها بگذارد آنها را مؤدبانه تا ميزهايشان بدرقه میکرد. با کمال تعجب متوجه شد که کسیکه بهترازهمه میرقصد همسرکشيش ويلهلم مينا بود، که دخترنونزده ساله اش درهتل کار میکرد. آندوره، دورهٔ همبستگی با مردم يونان بود. ديکتاتوری نظامی در يونان همهٔ جوانان را به شورشی، انقلابی و شهيد تبديل کرده بود. چنين سمتگيری از طرف جوانان آرمانخواه بهويژه وقتی که آنان با مهارتی چون خدايان میرقصيدند، اجتناب ناپذيربود. کارين روزهايش درپشت ميز اطلاعات هتل سپری میشد. دنيای پيرامونی او درآفيش های نصب شده برديواره خلاصه میشد. با ورود او زندگیاش دستخوش دگرگونی شده بود. جهان پيرامونی با گامهائی رقصنده، سبک و بلند به آرامی به او نزديک شده بود. کارين مانندگوزنی آرام وخجالتی وبی دفاع بود . وتنها وسيلهٔ دفاعش پاهای بلندش بود، که ازآنها نيزهيچ بهرهای نمیگرفت. وچنانکه درتوانشبود چابک وسريع نمیدويد، بلکه آرام درجای خود ايستاده بود، و به چرخشهای سريع و موزون آن جوان يونانی با مادرش چشم دوخته بود که ناگهان نگاهشان با
آخرین روشنائی ۲۵
يکديگر برخورد کرد. آيا آنها با يک نگاه عاشق هم شدند؟ شايد بتوان چنين گفت ، ولی آنچه که بين آنها درهمان نگاه اول اتفاق افتاد، بسيارعميق تر و فراترازآن بود که بتوان به اين سادگی آن را توصيف کرد. با نگاه دريکديگر فرورفته وغرق يکديگر شدند، درهم مستحيل شدند بدون اينکه چيزی بيش از نام خانوادگی از يکديگر بدانند. عشق لحظهای نبود. پيوند بود و وارستگی. ابری بود که درصعود خود به اوج و بلندا رسيد و برسرآنها سايه افکند وارزشهای نهانیاشان را با بارش خودعيان کرد. دراوقات فراغت سوار اتومبيل ساب کهنهٔ کارين میشدند و به گردش دراطراف شهرمیپرداختند. اودسيس راننده خوبی بود و بعلاوه بارها درکنار دست سرکارگر خود که رانندهٔ کله خری بود، ازآن تيپ راننده های ميانسالی که دچارسردی مزاج درمسائل جنسی هستند، نشسته بود. همه اينها در مقابل هنررانندگی کارين هيچ بودند. کارين درآن جادههای يخ بسته با سرعت صد وبيست کيلومتر میراند وآن دختر خجول تبديل به راننده ای ديوانه وخونسرد میشد. اودسيس پس از مدت کوتاهی متوجه شد که کارين به کارخود وارد است و آگاهانه میراند. مهارت در رانندگی از جانش مايه میگرفت . درتمام وجودش هارمونی موزونی ديده میشد که او را قادر به اين کار میکرد. بعبارت ديگر او با همان مهارت و زيبائی رانندگی میکرد که خودش میرقصيد. کارين منطقهای را درکنار رودخانهٔ لوسفولمن به او نشان داد. اين تنها منطقه ای درنورلند بود که درختان بلن دسرتاسرمسير رودخانه و به موازات آن با زيبائی تمام قد برافراشته بودند. اوهميشه يک دفترنقاشی با خود بههمراه داشت وبدون وقفه طرح میکشيد. بندرت زبان به سخن گفتن میگشود و بسيارکم حرف بود. و با ديدن کليساهای قديمی وزيبا اشک درچشمانش جمع میشد. بیخودی دختر يک کشيش نبود. کارين اصرار داشت که اودسيس حتماً می بايست بزرگترين کليسای چوبی سوئد را که با قرضهٔ مردم درمنطقه ای که درطی چندسال دچار مشکلات اقتصادی بودند، ساخته شده بود، ببيند. دهقانان نان برسفره نداشتند، ولی بهرحال خدا میبايست خانهٔ خود را میداشت . دهقانان تهیدست با کمال فروتنی به شاه نامه نوشتند وتقاضای چهارهزارکرون قرض کردند ولی فقط هزار و پانصد کرون دريافت کردند. اودسيس ديگرمانند دوران کودکی اعتقادات مذهبی استواری نداشت وبنابراين درک ضرورت و يا عدم ضرورت آن برايش دشوار بود. ولی معنای دهقان بودن و فقر را خوب درک میکرد. به کليسای چوبی دراستنسله رسيدند. او که مدتها بود اعتقاد خود را به خدا از دست داده بود، با ديدن آن ساختمان زيبا با رنگهایخاکستری و قرمزکه تخته بریها، آن را مانند سنگ مرمرايتاليائی زيبا کرده بود، با رقه ای از دوران کودکی خود را باز يافت. آنجا يک خرگوش بسياربزرگ فلزی و کوچکترين انجيل دنيا را که به اندازهٔ يک قوطی کبريت بود، ديد . و درهمانجا بود که برای اولين بار همديگر را در جلو منبر وعظ کليسا بوسيدند، تا به بارگاه خدا احترامی را که برای يکديگر قائل بودند نشان بدهند. روزها با کارسخت وشبها با تنی که سرشارازعطش بود میگذشت. اودسيس همراه با ساير رفقايش روزها با ماشينهای خود به اطراف میراندند و مدل جديد چرخهای زمستانی را امتحان میکردند. برف با صدائی خشک اززير چرخهای ماشين او که ولوو مدل آمازون بود و موتورش را بهخاطر اين کار تنظيم کرده بودند، به اطراف پراکنده میشد. درتيمشان مکانيک ماشين نداشتند و بنابراين اومجبوربود که خود ماشين را تعمير و تنظيم کند. و اين کار را چنان با علاقه و دقت انجام میداد که در اين کار استاد شد و شديداً به ماشين علاقه مند شد. پس ازآن بود که هم خودش وهم سايررفقای همکارش به اين نتيجه رسيدند که اوبيهوده وقتش را درکارخانهٔ لاستيک سازی بهدرمیدهد. اواز مادر برایمکانيک شدن متولد شده بود. کارين کارش زياد بود. درهتل کنفرانسی درجريان بود. مسئولين اداری يکی ازاستانداریها درآنجا کنفرانسی درمورد چگونگی ارتقاء دانش و توانائی پرسنل برگزارکرده بودند. چنينکنفرانسهائی قبل از اينکه به ارتقاء سطح دانش پرسنل کمک کند ، برای خود برگزارکنندگان آن سودمند بود. کارروزانهٔ کارين برطرف کردن مشکلاتی بود که درطی کنفرانس پيش میآمد . تلفن به همسريکی و يا مهد کودک فرزند ديگری و يا آوردن پزشک به بالين فلان مديرکل سالمندی که برای دومين بار در جريان کنفرانس دچارحمله قلبی شده بود. پس ازرسيدگی به اين کارها و فرارسيدن شب بود که مسئوليت کار
آخرین روشنائی ۲۶
روزانه اش تمام میشد، و کارين فرصت می يافت که مسئوليت خود را تحويل کشيک شب بدهد و خود برود. اودسيس درانتظار اوبود. فکرمیکنيد بهمحض اينکه همديگر را میديدند چکارمیکردند؟ آنها هنگام ملاقات يکديگر را حريصانه درآغوش نمیگرفتند. بلکه برعکس بههمديگر نگاه میکردند و با ديدن يکديگرازته دل خوشحال میشدند و می خنديدند. کارين لاغر و بلند و خجالتی با موهای قهوه ای روشن و بلند خود در چهارچوب دراطاق هتل میايستاد و اودسيس دروسط اتاق که آثار بدمستیهای شبانه جوانان برروی مبلهای جرخوردهٔ آن ديده میشد، می ايستاد و به اونگاه میکرد. پس ازخندهٔ کوتاهی بهطرف يکديگرمیرفتند ودست هم را می فشردند. راستی اين همه نشاط وصميميت ازچه چيزسرچشمه میگرفت؟ بارها اتفاق افتاده بود که اودسيس آرزو میکرد که ايکاش کمی شعورش بيشتر بود و میتوانست خود را روی کتابهای قطور می انداخت و با مطالعهٔ آنها درمی يافت که واقعاً چه چيزی بين آنها اتفاق افتاده است ؟ عشقشان چنان عميق ونجيبانه بود که بهمحض اينکه او را می ديد، احساس میکرد که فرشتگان زيربغل او را قلقلک میدهند. خنده برلبانش نقش می بست . حتی فکراو نيز او را خوشحال میکرد. آخرين شب را درکلبه تابستانی پدرکارين درشمال استرومن بايکديگر بسربردند. عليرغم اينکه شب سايهٔ خود را برپهنهٔ دشت افکنده بود، ولی رودخانه اومه کماکان روشنائی روز را درخود حفظ کرده بود. جريان روشن آب رودخانه درتنگنای غروب جبراً علتی برای بيان حقيقت شد. اودسيس برای کارين اعتراف کرد که متاهل است وآدريانا بزودی فرزند او را بهدنيا خواهد آورد. کارين نه گريه کرد ونه کلامی ازسرگله و شکايت برزبان راند. اين برخورد او موجب شگفتی اودسيس شد . مدتی با چشمان درشت و خمار خود که اشک درآنها سوسو میزد، درحاليکه چون کودکی خردسال لبهای خود را می گزيد به او خيره شد. سرانجام آغوش گشود و او را بسوی خود خواند. برای کارين متاهل بودن اواهميتی نداشت . هيچ چيزبرای او معنائی نداشت، آنچه مهم بود، اين بود که اودسيس واو درآنجا تنها بودند. آنشب زياد نخوابيدند. حريصانه چون غريقی که درتلاش دست يافتن به جليقهٔ نجات، تن يکديگر را میجستند و طلب میکردند. خسته وفرسوده دمی چند درکناريکديگردرازمیکشيدند تا نيروئی ذخيره کنند تا مجددأسفرطولانی خود را به مرکزثقل يکديگر آنجا که خون بيش ازهرنقطهٔ ديگر متمرکزميشد، همانند محل تلاقی آب چندين رودخانه کوچک وبزرگ جهت هجوم به يک درياچه ، آغازکنند. تن کارين ژرف ولايتناهی مصب چنين درياچه ای را می ماند. اودسيس سرتاسر تنش رابا دستانش، با لبهايش، با چشمانش و با تمام پوستش بررسی و لمس میکرد. کارين او را نوازش میکرد میبوئيد و میليسيد و با حرکات متناوب وآرام خود او را به اوج لذت می کشاند، تا فرا رسيدن لحظهٔ کوتاه و کرختی تن و جان، به اغماء رفتن ازلذت ، خوابی درعين بيداری . اودسيس بهخوبی میدانست که اين واقعهای نو درزندگی اوست . اتفاقی که به وسعت همهٔ مناظر اطراف زيبا و وسيع بود. واقعهای که شکوهش زبانش را بند آورده بود و او را محکوم به سکوت کرده بود. هنگام جدائی هيچکدام نگريستند. عشقشان اينگونه نبود. ابری گريزان بود که حالا پساز بيست و پنج سال مجددأبهسراغشآمده بود. به آرامی و پنهانی برای خود خنديد و فراموش کرد که به کجا میرود. تا اينکه آدريانا که در کناراو قدم برمیداشت گفت : " اينجا خيلی سرده ! " ساعت بزرگ شماتهای ميدان از پشت قاب بزرگ خود شش صبح روزاول سال نورا نشان میداد. هيبت آن مانند هرآنچه که درآنجا بود، تهديدی بود که به آنها دندان نشان میداد. تنها و ترسان و پريشان آنجا ايستاده بودند. هرآنچه که دراطرافشان بود، عظيم و درخشنده و بی معنی جلوه میکرد. سکوت همه جا را فرا گرفته بود، اشياء و اجسام ابعاد هيولائی بخود گرفته بودند. مسلمأ اگر مردم در رفت و آمد بودند، کنجکاوانه به آنها خيره میشدند، گرچه سعی میکردند که نگاههای دزدانهٔ خود را پنهان کنند، يا حداقل چنين وانمود میکردند. درمقابل دربستهٔ ادارهٔ پليس ايستاده بودند. اودسيس متوجه شد که اشتباه آمده، در واقع آنها میبايستی به اداره پليسی که درولينگبی بود، مراجعه میکردند. فکرکرده بود که پليس از کيستا که نزديکتر بود تلفن زدهاند، يا شايد تلاش کرده بود از روبرو شدن با واقعيت تلخی که درانتظارشان بود اجتناب کند و
آخرین روشنائی ۲۷
آن را بهتعويق بياندازد. شنيدن حقيقت برايشان آسان نبود. آدريانا او را بخاطراشتباهش سرزنش نکرد. پله برقی را مجددأ سوارشدند و بدون اينکه کلامی برزبان بياورند پائين رفتند. درگاراژ درسکوت سوارماشين شدند. اودسيس بيش ازاندازه با احتياط میراند واين خود موجب میشد به رانندهای بدترازآنچه بود تبديل شود. نرم رانندگی نمی کرد. دنده را زود سبک میکرد و ديرچاق میکرد. ماشين درکنارجاده لغزيد و نزديک بود که ازجاده خارج شود. اودسيس از حواس پرتی خود عصبانی شد. گاز را کم کرد و درحاليکه يک دستش را به دورشانههای آدريانا حائل کرده و او را بهسمت خود میفشرد، با حرکت آرام فرمان مجدداً به جاده برگشت . توجه به حال ديگران را از کارين ياد گرفته بود. صبح آخرين روزی که با کارين بود هنگام ازخواب بيدارشدن احساس کرد که کسی نگاهش را رویاو متمرکز کرده است. درست احساسکرده بود. کارين درفاصلهٔ کمی ازتخت نشسته بود و تصويراورا نقاشی میکرد. چنان نيرويش را متمرکزکرده بود که عرق پيشانيش را پوشانده بود. با خود گفت :" اوهيچوقت بچهدارنخواهد شد." بدون اين که بداند چرا، و سعی کرد طوری وا نمود کند که هنوزخواب است . نمی خواست مزاحم کاراو شود. ولی بلاخره از بی حرکت درازکشيدن خسته شد. ملافه را کنار زد و حالت صبحگاهی آلت تناسلی خود را بهنمايش گذاشت . کارين با چشمانی نسبتاً بيگانه وجدی به اونگاه کرد وبه کارخود ادامه داد. ولی کشش آرام لبهايش به او فهماندکه قامتبرافراشتهٔ آلت تناسلی اش ازنظراو دور نمانده و دراوکشش وتمنا را بيدار کرده است . اينبارشديداً احساس کرد که همزمان با دو زن عشقبازی میکند. درکناراو کارينی دراز کشيده بود که می ديد و لمسش میکرد و دربين آنها کارين ديگری بود که تنها احساسش میکرد. برایاو انتخاب بسيار دشواربود، ونمیدانست که کدام يک را ترجيح میدهد. عشق حقيقی انسان را دچارخطای ديد میکند. آنچه که انسان را شيفته وعاشق میکند، نهآن لبخندی است که برلبها نقش میبندد، بلکه درواقع آنلبخندیست که بردل مینشيند، لبخندی که برلبها نقش نمی بندد وپنهان است . برای اوهميشه دو کارين وجود خواهدداشت ، يک کارين که تنش او را لمس کرده وازآن سرشارازلذت شده بود، وکارين ديگری که درضميرش برای او رايحه ای بود، رايحه يک گلستان پر گل دريک شب بهاری. آنچه که اوبه آن عشق میورزيد، آن رايحه بود. کارينی که ديده نمی شد ولیحس میشد. بعداً هردو به تصويری که اونقاشی کرده بود نگاه کردند. اودسيس با غروربه تصويرخود نگاه میکرد. و سيمایخود را از چشمان کارين میديد. تشابه فيزيکی برايش اهميت چندانی نداشت. آنچه که تعجب او را برانگيخته بود، شکل موهايش بود. کارين درنقاشی خود موهای او را صاف ومرتب که بهعقب شانه شده بودند بهتصويرکشيده بود. سالها بود که ديگرچنين موهايش راشانه نمیکرد. مادرش موهايش را به اين شکل شانه میکرد. کارين چهرهای ازاودسيس را ترسيم کرده بود که نمیديد، بلکه احساس میکرد. و اودسيس آن چهره را میشناخت و بههمين دليل عميقاً تحت تاثير قرارگرفت وبرای لحظهای مردد شد که برای هميشه نزد کارين بماند. درحاليکه مطمئن بود که نمیتواند. آدريانا چشم براهش بود. اودسيس زيرچشمی نگاهی به آدريانا کرد، او را چنان خرد وکوچک يافت که برای لحظه ای فکرکرد که خودش را درکناراو جمع کرده است. لب پائين خود را می گزيد. چند دقيقه بعد ازآن درکنارادارهٔ پليس ولينگ بی ماشين را پارک کرد. **************************************
آخرين روشنائی فصل ششم ۲۸ کیکی شوکويست نمیدانست که چه چيزدرانتظاراوست . شايد بهتربود که مسئوليت کار را بعهدهٔ مورتن کههم ارشدتر وهم باتجربه تر بود، واگذار میکرد و بهخانه میرفت. ولی احساس ناشناختهای که خود نيز آنرا نمیشناخت او را نگه داشته بود. خودش هم نمیدانست که چرا دلش نمیخواست بهخانه برود؟ متوجه ورود آرام آنها به ادارهٔ پليس نشد. ولی بمحض اينکه چشمش بهآنها افتاد، فهميد که آنها کی هستند. انسانها را از روی غمی که برچهره اشان نشسته است میتوان شناخت. موهايش را مرتب کرد و دستش را دراز کرد. اول به طرف زن و بعد مرد. بفرمائيد بنشينيد! آدريانا برلبهٔ صندلی نشست ، اودسيس درحاليکه دستش را روی شانهٔ او قرارداده بود کمی عقب تر و در پشت صندلی او ايستاد . گوئی که قراربود عکس عروسی بگيرند. آدريانا ازتوجه اواحساس آرامش می کرد. مورتن درآنجا ساکت نشسته بود و به ديوارمقابل ذل زده بود. کیکی به اواشاره کرد تا خود را کنار بکشد وکنترل اوضاع را بعهدهٔ او بگذارد. مورتن با حالتی که سرشار از قدردانی بود خود را کنار کشيد ومجدداً سرگرم جدول خود شد. اودسيس درحاليکه پاکت سيگارش را درآورده بود، پرسيد : میتوانم اينجا سيگار بکشم؟ کیکی باشرمساری درحاليکه زيرسيگارش را از کشوی پائينی رویميز میگذاشت، پاسخ داد، در واقع نبايد اينجا سيگارکشيد. يک قرص نيکوتين زيرلب گذاشت، و با آزردگی ادامه داد، سعی میکنم سيگار را ترک کنم . برای سلامتی ضرر دارد. اودسيس بهشوخی پاسخ داد: مشکل نيست، من بيش ازهزار بارسيگار را ترک کرده ام . آدريانا که دوست نداشت به اين محاوره گوش بدهد، چون مجرمی که درانتظارشنيدن حکم محکوميت خود است، سرش را پائين افکنده بود. واقعاً آنجا چکارمیکرد؟ آندختر زيبا برای چه او را به آنجا خواسته بود؟ بله... اينطوره که... ماجسد مرد جوانی را پيدا کردهايم... من همه چيز را تلفنی گفتهام... معهذا بخاطر رعايت مقررات ... قبل از اينکه فراموش بشه... ممکنه اسم و آدرس و تاريخ تولد شما را بدانم؟ اودسيس گواهينامه خود را به او داد. کیکی با تعجب بهعکس نگاه کرد. مردیکه درمقابل او نشسته بود از زمين تا آسمان با عکس فرق میکرد. درعکس مردی را میديد با چشمانی روشن ولبخندی برلب با موهائی انبوه، مردی که هنوز پسرش درقيد حيات بود. با ديدن عکس اودسيس کاملاً متقاعد شد که جوانی که درحادثه جانش رااز دست داده پسراوست. درحاليکه قلبش بهشدت میطپيد و در حال ياد داشت کردن مشخصات او بود سئوال کرد:
آيا شما مردی را بنام کاريدس که سالها پيش دراينجا زندگی میکرد ... برحسب اتفاق نديدهايد؟ اودسيس کمی آرام شد واحساس کرد که يکبار ديگر برای مدت کوتاهی هم که شده شنيدن خبر آن حادثهٔ دردناک بهتعويق افتاده است . مکثی کرد و پاسخ داد:
دينوس؟ حال اون شير دريائی پير چطوره ؟ شنيدم که زنش را تنها گذاشته و دررفته ! کیکی آرام گفت :
او پدرم است ! اودسيس ساکت شد. آدريانا سرش را بلند کرد و به اونگاه کرد. مربوط به سالها پيش است. کیکی اين جمله را با حالتی بيان کرد که گويا پدرش سالها پيش مرده و از برخورد غيرحرفهای و ناشيانهٔ خود در آن لحظه پشيمان شد. ببخشيد ... اين موضوع ربطی به اين قضيه ندارد. سينه اش را صاف کرد و پس از اينکه حالت نشستن خود را تغيير داد به آرامی پرسيد: اسم پسرشما پتروس کريستو است ؟ بله . متولد سيزده ژانويه ۱۹۷۴ است ؟ بله . ديروز جه لباسی به تن داشت ؟
آخرین روشنائی ۲۹
اودسيس نگاهی به آدريانا کرد. اين موضوع درحوزهٔ استحفاظی آدريانا بود. او هيچوقت به اين مسائل توجهی نمیکرد. بهنظر میرسيد که آدريانا چيزی نشنيده بود. آرام شانهاش را تکان داد و آدريانا سرش را بالا کرد. اودسيس ازاو پرسيد: وقتیکه از خانه بيرون رفت چه لباسی به تن داشت؟ پالتوش ... پالتوی سرمهايش ... وکت وشلوار و پيراهنی که حرف اول اسمش را روی آن گلدوزی کرده ام ... به کیکی نگاه کرد. کیکی گفت من نگاه نکرده ام ، ولی شايد همکارم ديده باشد. بلند شد و بهاتاق کناری که آنجا مورتن تقريباً روی جدول بهخواب رفته بود، رفت . کیکی پرسيد: پيراهنش را نگاه کرده ای؟ پيراهنش؟ بايد نگاه میکردم؟ نه، نگاه نکردم . ولی يک سکه دردستش بود. می تونم ببينم ؟ مورتن سکه را به او داد. به اتاق کارخود برگشت. درآنجا اودسيس را ديد که روی زنش که درهم پيچيده شده بود و توگوئی که فشارغم وغصه او را از درون منفجرکرده بود و بهقول مهندسين ، احتراق در درونش صورت گرفته بود. کیکی نفسش بند آمده بود. با اين حال خود را کنترل کرد و پشت ميز نشست. کف دستهايشازعرق خيس شده بود. درحاليکه سکه را که تقريبا کدر بود، دردست داشت پرسيد: بنظر شما اين سکه چه معنی میدهد؟ آدريانا با سماجت چشمهايش را بسته نگه داشته بود و تنها اودسيس بود کهبهسئوال او توجهکرد. بمحض ديدن سکه دريافت که جسدی را که آنها پيدا کرده اند ، متعلق به پسراوست. چشمهايش را محکم بست. مثل اينکه تلاش داشت ازانتقال تصويرسکهای که ديده بود، که شاهدی برمرگ پسرش بود، به مغزش جلوگيری کند. فايده نداشت. تصوير سکه ازميان پلکهايش به چشمانش هجوم آورده بود. چهره پسرش زمانی که سکه را درقارچ شيرينی خود يافت درنظرش مجسم شد. سکه ای که قرار بود برای او درطی تمام سالی که در پيش بود، خوشبختی و شانسبه ارمغان بياورد. شادی و لبخند خاص پسرک را هنگام بهدهان گرفتن شيرينی بيادآورد. مثل اينکه بهموضوع خاصی فکرمیکرد. چشمانش را بيشتربهم فشرد . درآن لحظه آرزو کرد که ايکاش کورمیشد و آن سکه را نمیديد، تا تنها آخرين تصوير پسرش درشبکيهٔ چشمانش باقی می ماند. زانوهايش شروع به لرزيدن کرد. بسختی میتوانست خود را سر پا نگه دارد. برای جلوگيری ازافتادن خود از آدريانا کمک گرفت وبه صندلی اوتکيه کرد. آدريانا گرچه سکه را نديده بود ولی همه چيز رامیدانست. درد از اودسيس بهتن او نيز ريشه دوانده بود. چون دوميلهٔ گداخته میسوختند ودرهم ذوب میشدند. کیکی درجای خود ميخکوب شده بود. دسستش که بهجلو دراز شده بود، بهمان حالت باقی ماند. مثلاينکه به ديگری تعلق داشت . سکوت برقرارشد، و تا مدتی هيچکس حرفی نزد. بالاخره کیکی بهخود آمد و توانست از آنها بپرسد، درصورتيکه بتواند کمکی به آنها بکند و يا اينکه ليوانی آب برايشان بياورد. همزمان هردو با حرکت سرپاسخ منفی دادند. هردو يک تن شده بودند. متاسفم ... خيلی خيلی متاسفم ... اگه مايل باشيد چند سئوال ازشما دارم . اودسيس بلندشد ، صندلی را جلوکشيد و نشست . سيگارديگری روشن کرد. شب قبل اتفاق خاصی نيفتاده بود؟ شايد باهم دعواکرده بوديد؟ اودسيس تقريبا خنده اش گرفت . دعوا ؟ او و پسرش ؟ دعوای او و تخم چشمانش ؟ ما او را بيشتر از هرچيزديگر دوست داشتيم ! کیکی ادامه داد: رفتاراوغيرعادی نبود؟
آخرین روشنائی ۳۰
مثلا عصبی و ناراحت ؟
نه . اتفاقاً خيلی خوش بوديم ... غذاخورديم ... شيرينی را بريديم ... بعد قرار بود که پيش دوست دخترش ... آلينا برود. آلينا چی ؟ آلينا روسانيس ... آنها درهمسايگی ما زندگی میکنند... قبل از رفتن چيزی نگفت ؟ نه . چيز ويژه ای نگفت ... فقط ، گفت بزودی برمیگردد ... قرار بود باهم کارت بازی کنيم ... ما همه ساله شب سال نوکارت بازی میکرديم ... ديشب با آلينا تماس نگرفتيد ؟ نه ... وقتی دير کرد خواستم به او تلفن کنم ولی ... کار ديگری پيش آمد. چکاری؟ اودسيس نگاهش را به آدريانا چرخاند. اواصلاً تمايلی به شرکت درچنين محاوره ای از خود نشان نمیداد. ما ... مثلا ... ما سال نو را جشن گرفته بوديم ... همه جشن گرفته بودند! بهخاطرخدا بساست . آيا شما بايد همه چيز را بدانيد؟ همبسترشده بوديم !! کیکی درانتظار چنين پاسخی نبود. بلافاصله سعی کرد موضوع راعوض کند. اهل دود نبود؟ منظورم سيگار نيست ! مواد مخدر و اينجورچيزهاست ؟ من ... ما هيچوقت چنين چيزی را حساس نکرديم ... بايد توجه میکرديم ... کیکی به شنيدن اين جمله از زبان پدرومادرهائی که هيچوقت به وضعيت فرزندانشان توجهی ندارند، عادت داشت. به آرامی پاسخ داد: شايد بهتر بود توجه میکرديد . اودسيس پرسيد :
منظورتان چيست ؟ کیکی سرخ شد و پاسخ داد: هيچی ... همينطوری ، تشخيص چنين چيزهائی ساده نيست ... اودسيس گفت :
بايدتوجه میکرديم . الآن کجاست ؟ اين آدريانا بود که می پرسيد . او درطی تمام اين مدت آنقدر کم صحبت کرده بود که لحن پرسيدنش چنان تکان دهنده و ناراحت کننده بود که اين واقعيت تلخ را يکبارديگر بهانسان گوش زد میکرد، که اين سئوال و جوابها چه فايده دارد؟ پسرک مرده. کیکی نمیدانست چه جوابی بدهد. اواصلاً دلش نمیخواست که اين زن جسد آش و لاش شدهٔ پسرش را ببيند. تلاش داشت تا حداقل او را سرگرم کند و آن را بهتعويق بياندازد. من دقيقاً نمی دانم ... که شما میتوانيد او را ببينيد يا نه؟ اين را گفت ولی احساس کرد که گفتنش به اين زن درست نبود. درحاليکه نگفتنش هم نادرست بود. آدريانا درچشمان او خيره شد. کیکی عقب نشينی نکرد. آدريانا احساس کرد که اين دختر قصد آزاراو را ندارد. آرام دستش را روی يونيفورم او کشيد وسپس گونههايش را نوازش کرد. فکرمیکنم برای آخرين بار هم که شده بايد او را ببينم . اين جمله را با صدائی محکم گفت و از جای خود برخاست . کیکی به ساعت خود نگاه کرد. ۵ دقيقه به ساعت هفت صبح روزاولسال نوبود. مدتها از وقت خانه رفتن او میگذشت. خسته بود. عليرغم اين دلش رضا نمی داد اين دوانسان را تنها رها کند. و يا اين که
آخرین روشنائی ۳۱
آنها رابه مرکز آسيب شناسی ( پاتولوژی ) بفرستد. بعضاً بهخاطر اينکه در صلاحيتش نبود، و بعلاوه اينکه وقت بيشتری باشد، تا بتوانند خونهای جسد را بشويند تا از دهشتناک بودن منظرآن بکاهند. و اين کمترين کاری بود که می توانست برای آنها انجام بدهد. راستش من نمیدانم که الآن جسد درکجاست . ولی قطعاً بهما اطلاع خواهند داد. بزودی همه چيزروشن خواهد شد. دروغ گفت . آدريانا پيام او را بدرستی دريافت کرد. تمنائی را که درصدای او بود احساس کرد . و مجدداً برجای خود نشست. میخواست منتظر بماند. حالا ديگرهرچقدرکه لازم بود میتوانست منتظر بماند. با حالتی تصنعی موهای اودسيس را نوازش کرد. ازاودسيس هم می بايست مواظبت میکرد. میبايست قوی باشد. لبهايش را بهدندان گزيد. شيون وفرياد از درون او را خفه میکرد. شناسائی جسد دو ساعت بعد درحضور يک افسر پليس و پزشک قانونی صورت گرفت . آدريانا کلامی برلب نياورد. اودسيس نيز سکوت کرده بود. جسد متلاشی شدهای که روی تخت مرمری پزشکی قانونی قرارداشت، نمیتوانست پسرشان باشد. ولی لباس، ساعت، کفش ، وعلامت زير بغلش متعلق به او بودند. آن جسد متلاشی شده پسرشان بود، گرچه آنها نمی توانستند آن را باورکنند. آدريانا به توالت رفت . و با حالتی هيستريک استفراغ کرد. تنش به لرزه درآمده بود. ولی افسوس که غصه وماتم را نمی توانست با استفراغ کردن بيرون بريزد. وقتیکه از پزشکی قانونی بيرون آمدند، هوا تغيير کرده بود. لايهٔ ضخيم ابرکنار رفته وجای خود را به خورشيد داده بود تا اشعهٔ ضعيف و بی رمق خود را برشهر بتاباند. افسر پليس و پزشک قانونی برايشان توضيح داد که پسرشان خودکشی کرده . مجموعهٔ شواهد وعلائم دال برخودکشی بود. اثری ازهيچگونه جراحت و زخمی بجز زخمهای حاصل ازچرخهای قطار مترو روی جسد ديده نمی شد . چرا با آنها چنين کرد؟ اودسيس فرمان را رها کرد و آدريانا را درآغوش گرفت . بغض آدريانا ترکيد، و برای اولين بارگريست . گريه نبود، ضجه بود. چون ماده گرگی زوزه میکشيد وناخنها را درگونههايش فرو میکرد تاحدی که آش ولاش شدند. اودسيس ماشين را درکنار جاده متوقف کرد. آدريانا فرياد میکشيد :
چرا؟ چرا؟ او را دربازوان خود گرفت ، مقاومت میکرد، ولی اودسيس او را مجبورکرد و با فشار درآغوش خود نگاه داشت، تا بدنش شل شد و کمی آرام گرفت . آدريانا کماکان درسکوت میگريست . آرام وبیصدا چون باران تابستان . اودسيس او را رها نکرد.
**********************************
آخرين روشنائی فصل هفتم ۳۲
وقتیکه به آپارتمان خالی برگشتند ، خلائی حجيم درمقابلشان دهان گشود. روبروی هم درکنار ميز آشپزخانه نشستند وازپنجره به بيرون ذل زدند. ابرها پراکنده شده بودند. قطعاً درآن بالا در پهنهٔ آسمان ودرمجاورت عرش خدا طوفانی شديد برپا شده بود. ابرهای ضخيم شتابان درحرکت بودند. تکه پاره میشدند و به لايههای نازکتری تقسيم میشدند وبارسفرمیبستند. خورشيد سرد خجالت زده از لابلای ابرهای نازک گريزان اينجا وآنجا رخ می نمود. ازآن لحظه بهبعد درزندگيشان پرسشی بی پاسخ مطرح شده بود. " چرا؟" محکوم بودند که با اين "چرا؟" زندگی کنند وعذاب بکشند، بدون اينکه هرگز پاسخی برای آن بيابند. آنها می بايست با هم ومشترکاً به اين "چرا؟" برخورد میکردند. هيچيکدام نمیتوانست خود و يا ديگری را بهخاطر آن سرزنش کند. معهذا هيچيک قادرنبود تا گريبان خود را ازعذاب وجدانی که بهآن گرفتارشده بود، برهاند. وبه پرسشهائیکه از وجدانشان سربرمیداشت پاسخ گويند. چرا ما متوجه رفتاراونبوديم؟ چرا از کشورمان مهاجرت کرديم ؟ دراينجا چکارکرده ايم ؟ حادثه تنها تعادل روحی وفکری آنها را برهم نزده بود، بلکه تمام زندگی آنها را، سالهائی را که با هم زندگی کرده بودند و حتی سالهائی را که قراربود درآينده با هم زندگی کنند، زيرعلامت سئوال برده بود. پسرشان ، تنهامايهٔ شادی زندگيشان وعلت و اساس ماندنشان دراين کشور خود را کشته بود. آنها همواره با تلاش و جديت به او آموخته بودند که نبايد درزندگی بهديگران آزار و آسيب برساند. ولی زندگی نشان داده بود که موفق نشده بودند که به او بياموزند که برای زندگی خود ارزش قائل شود. نمی خوام اينجا بمونه ! اودسيس به او نگاه کرد. او بدرستی فهميد که آدريانا نه اينکه نخواست بلکه نتوانست کلمه"خاکسپاری" را برزبان بياورد. اينجا متولد شده، کشوراو اينجاست ! اودسيس اين را گفت واحساس کرد که آنها طوری راجع به پسرشان حرف میزنند که مثل اينکه موقتاً بعلت يکبيماری آنها را ترک کرده وهرآن ممکن است از در وارد شود و با همان لبخند شرمگيننانهاش که همواره برلب داشت ، درمقابلاشان بنشيند. لبخندش را از مادر به ارث برده بود. هربار که اودسيسلبخند پسرش را میديد، همسرش بيادش میآمد وهربار که لبخند زنش را میديد، پسرش بيادش می آمد. از خود پرسيد:
چرا قلبش درقفسهٔ سينه نمی ترکد؟ چراتکه پاره نمیشود؟ سکوت میکرد و پاسخی نداشت . آدريانا ولکن نبود. مرتب و با تلخی واطمينان تکرار میکرد:
نمیخوام اينجابمونه ! نمیتوانست خود را ِِقانع کند. آخر چطور ممکن بود، پسرشاين تخم چشمش تا اين حد بدبخت و درمانده باشد واو از آن هيچ چيز نداند و به آن پی نبرد؟ چه حريصانه درانتظارش بود. هروقت او را میديد، احساس میکرد که ازهمانِِِِِِِ دوران کودکی، از همان زمان که دختربچهایبيبش نبود و با عروسکهای پارچهای خود بازی میکرد، مشتاقانه درانتظاراو بوده. چرا او از همان دوران کودکی هنرنوازش کردن را آموخته بود؟ درنوازشکردن ودلداریازکودک استاد بود. ولی دردلبری و جلب نظر مردان کاملاً دستپاچه و ناشی بود. همسرخوبی بود. وبه شوهرش درطی تمام اين سالها تقريباً وفادار بود. بهجز يکبار که در واقع شانس بدادش رسيد . نه تمايل شخصی اش . تابستان سال ۱۹۷۴بود، يونانیهای تبعيدی دچارخوشبينی شده بودند. شواهد نشان میداد که ديکتاتوری نظامی درآتن درحال سقوط است . شب و روز اودسيس درشرکت درجلسات وتظاهرات برعليه ديکتاتوری نظامیحاکم برآتن خلاصه میشد. اوشيفته ودنباله رو آندريايس والانيس، مردی نسبتا مسن ترازخودش ، شده بود. آندرياس درطی مدت زمانی کوتاه بدون اينکه کسی دقيقاً بداند که چطور و چگونه به رهبر بلامنازع يونانیهای تبعيدی تبديل شده بود. همه به سخنان او گوش میدادند. برایاو احترام خاصی قائل بودند و مشتاق ملاقات وهم صحبت شدن با او بودند. درمقابل او درسخن گفتن بسيار محتاط بود. شايع بودکه او بيشتر عمرخود را از هفده تاسی و چهار سالگی درزندانهایمختلف بسر برده و نيز پس از
آخرین روشنائی ۳۳
پايان جنگ داخلی مدتها در جزيرهٔ کورفو ونیز در زندانی ديگر که درجزيرهٔ ماکرونيسوس واقع بود ، زندانی و مورد شکنجه و آزار قرار گرفته بود. وقتیکه حکومت نظامی درآتن قدرت را بدست گرفت در مرز پنجاه سالگی بود . هرگز ازدواج نکرده بود. بهجرات میتوان گفت که علت عدم ازدواج اواين نبود که زنی خواهان اونبود. خيلیها به او علاقه مند بودند. آدريانا فکر میکرد که او جذابترين مردی بود که درطول عمرش ملاقات کرده . برخوردش مؤدبانه، و رفتاری فروتنانه و دلپذيرداشت وهميشه لبخند معصومانه کودکی را که هنوز آنسوی چهرهٔ کريه و تاريک زندگی را تجربه نکرده، برلبها داشت . اودسيس شيفته اوبود. بنظر میرسيد که پدرش را که درايام نوجوانی ازدست داده بود ، بازيافته است . پدرش مردی گوشه گير و کمرو بود. حرفهاش نامه رسانی وتنها دلخوشیاش بازی شطرنج بود. مردانده بهبازی شطرنج علاقهای نداشتند. آنها يا ورق بازیمیکردند و يا درکافههاجمعمیشدند وگپ میزدند. بنابراين نامه رسان اغلب تنها میماند و درخلوت خود، با خود شطرنج بازی میکرد. دربازی با خودش تمام موازين واصول را رعايت میکرد. يکباردرکنارمهرههایسفيد مینشست و يک حرکت انجام میداد، سپس ميز را دورمیزد ودرمقابل مهرهای سياه مینشست وحرکت مقابل را انجام میداد. بارها سعی کرده بود که خود را شکست بدهد، بدون اينکه موفق شود. بارها ديده میشد که تنها نشسته لبخندی برلب، چانهاش را میخاراند و فکرمیکرد. آيا کسی میتواند خود را شکست بدهد، و يا برخود پيروزشود؟ اين معمائی بود که درطول زندگی فکرنامه رسان منزوی را بهخود مشغول کرده بود. سالاز پی سال کار روزانه اش به توزيع نامه، احضاريههای دادگاه وارتش و بعضی وقتها نيز بهنامههائی ازمهاجرينی ازده خلاصه میشد. اگرگاهگاهی حامل خبری خوش و يا احياناً چک پولی بود، مختصرانعامی دريافت میکرد، که بعداً با مخفیکاری زياد آن را به کشيش ده میداد. چرا که کشيش گفته بود:
کسیکه از خوشحالی مردم بهره برداری کند، بزودیازغم و ماتم آنها نيزسودجوئی خواهد کرد. نامهرسان باهمان روال زندگی آرام و بی جنب وجوش خود را سپریمیکرد و در تمام طول زندگی تلاش داشت که دربازی شطرنج خود را شکست بدهد. اوفرصت نيافت که به اين تنها آرزوی خود جامهٔ عمل بپوشاند. اختاپوس جنگ داخلی بر ده نيز چنگ انداخت. خون جاریشد. سيلی از خون. اعدامهای دستهجمعی بهعملی روزانه وعادی تبديل شده بود. بيشتر بهاين خاطرکه جو رعب و وحشت را زنده نگه دارند. کمونيستها کشيش را بهقتل رساندند. فالانژيستها معلم ده را. کمونيستها بخشدار را سلاخی کردند و فالانژيستها وکيل دعاوی را. کمونيستها ناقوس چی ده را و فالانژيستها نامه رسان را. اين کشتارهاهمگی يک منطق داشت، ايجاد ترس ووحشت. هرسلاخی قتلی ديگررا در پیداشت. آيا روزی فرا خواهد رسيد که اين درنده خوئی درانسان فروکش کند و از بين برود. آيا انسان میتواند برخود ونفس خود فائق آيد؟ زمان به نامهرسان فرصت نداد تا پاسخ خود را بيابد و خودش هم آنقدر درايت نداشت تا به سرنوشت دردناک خود بعنوان پاسخ بيانديشد. اوهمواره میگفت : انسانها از ترس ارتکاب اشتباه، اشتباهات گذشته خود را تکرارمیکنند. اين آخرين جملهٔ او بود. و پس ازآن جلادن او را به محلی در خارج ازده، جائی که کشتارگاه مشترک فالانژيستها و کمونيستها بود بردند و اعدام کردند. بعدها وقتی اودسيس به گذشته فکرمیکرد، با خود میگفت، که پدرش نتوانست به اندازهٔ کافی زنده بماند و زندگی کند. و فکر میکرد که پدرش يک مبارز نبود. او زاده شده بود که قربانی شود، وهمين سرنوشت مختوم بود که او را به قربانگاه کشاند. آيا او هم زاده شده که قربانی شود؟ به خيلی لحاظ شبيه پدرش بود. باهمان خصوصيات وساختمان بدنی. تنها وجه تمايز آنها اين بود که او سرزمينی را که مردمش يا قربانی و يا جلاد متولد میشدند ترک کرده بود. به اين دليل بود که درسيمایآندرياس پدری را جستجومیکرد که از دست داده بود. او نيزمانند پسرش با او برخورد میکرد. آندرياس کميتهای بنام کميته دفاع ازدمکراسی دريونان، متشکل از يونانیهای تبعيدی در سوئد تشکيل داده بود. به شهرهای مختلف سوئد سفرمیکرد و با اعضاء وهواداران کميته ملاقات و
آخرین روشنائی ۳۴
گفتگو میکرد. هراز چند وقتی که گذرش به گيسلاود میافتاد درخانهٔاودسيس اطراق میکرد. دراين ديدارها اغلب شبها تا دير وقت بيدارمی نشستند وصحبت میکردند. اودسيس به سمت دبير کميته شهر گيسلاود انتخاب شده بود. اين سمت موجب افتخار وشادمانی او بود. عاشق اين بود که در موردش صحبت کنند و مثلابگويند:
رفيقمان، دبيرکميته شهرگيسلاود.
با اين سمت بناگاه دگرگون شد. او ديگرآن اودسيس سابق نبود، ديگر پسرمردی که بدون هيچگونه اعتراضی سلاخیاش کردند، نبود. بلکه مردی بود که ارزش خود را درک کرده بود و قصد نداشت که خود را ارزان بفروشد. اوبيش ازهرچيزشيفتهٔ شنيدن سرگذشت مردان و زنانی بود که شجاعانه بخاطر آرمانهای خود مبارزه کردند و تا پای جوخههای اعدام لبخند برلب ازاعتقادات خود دفاع کرده و جان باخته بودند، از زبان آندرياس بود. اعتقادات کمونيستهای قديم به آينده تابناک عميقاً قویتر از اعتقاد مسيحيان به بهشت برين بود. شايعاتی که درمورد آندرياس زبان بهزبان میگشت، گرچه کامل نبود، ولی حقيقت داشت . واقعيت زندگی او دردناکتراز شايعات بود. او را بدفعات شکنجه کرده بودند. بعبارت ديگربه اشکال مختلف، سيستماتيک وغيرسيستماتيک مورد ضرب و شتم قرارداده بودند. با وجود اين برخورد آندرياس با جلادان خود همه را به تعجب وا میداشت. حاضر بود که بدون هيچ قيد و شرطی آنها را بهبخشد. يک شب اودسيس ازاو پرسيد :
اگر يکبار يکی از آنها را ملاقات کنی ، با اوچکار خواهی کرد؟ اتفاقاً يکبار يکی ازآنها را ديدم . چکارکردی ؟ او را به يک آبجو دعوت کردم ! اگرمن بودم او را خفه میکردم. توهم نمیدانی که در چنين موقعيتی چکارمیکردی!! چنين برخوردی زيباترين خصلتی است که ما داريم. شخصيت ما بدتر ازاعتقاداتمان نيست . بعضاً خصلتها و برخوردهای ما بهتراز باورهايمان است. کهاين هم خود معمای بزرگيست! آدريانا گاهگاهی درکنارآنها مینشست و به صحبتهایآنها گوش میداد. او در واقع شيفتهٔ آندرياس بود. تظاهرنمیکرد، ولی درعين حال شهامت اعتراف بهآن را نيز نداشت . از نگاه کردن به پيشانی گرد و بلند آندرياس باهمهٔ چين و چروکهايش و آن چشمان خاکستری شوخ طبعش خسته نمی شد. دلش میخواست ساعتها بنشيند وبه او نگاه کند. کودک نوزاد خود را درآغوش میگرفت وآنجا مینشست. وقتی که میخواست بچه را شيربدهد خود را کنار نمیکشيد، درهمان حالتی که نشسته بود، پستان را بهدهان بچه میگذاشت، عملی که تقريباً بندرت زنی درحضورديگران انجام میدهد. گاهگاهی نيز با دست پستان را فشاری میداد تا پسرک چند قطرهای بيشتربهمکد. دهان بی دندان پسرک چون کنه به پستان برهنه اش می چسبيد و به آن مانند موهبتی الهی نگاه میکرد. هرقطرهٔ شيریکه بهدهانش فرومیغلطيد برايش ضرورتی حياتی داشت . آری وجود آن زن لازم بود، نه تنها برای اين پسر، بلکه برای اين دو مرد نيز. آن مرد جوان که گوش میداد و آن پيرتر که سخن میگفت . حضور اين دو مرد هرکدام بنوعی درضمير پنهانش پستان سفت شدهاش را تحريک میکرد. درآن لحظات با خود میانديشيد، که اين دو مرد با ديدن پستان لخت من چه فکرمیکنند؟ اودسيس قطعأ دلش میخواهد جای پسرک باشد . ولی آندرياس چی ؟ اين مرد ميان سال که تقريبا تمام زندگی اش را صرف مبارزه در راه آرمانی بنام عدالت و برابری کرده به چه می انديشيد؟ آرمانی که نه تنها ديکتاتوری نظامی درسرزمين مادری آنرا لگدکوب کرده ، بلکه افشاء ترور و بیعدالتیهای حاکم بر جامعهٔ شوروی واينکه انسان نوين درنظام کمونيستی نيز بهمان ميزان گذشته دستخوش نابرابری و
آخرین روشنائی ۳۵
فقراست ، نيز خدشه وارد کرده است .
آيا او نيزدرآرزوی داشتن فرزندی بود؟ آيا او نيز درآرزوی داشتن زنی بود؟ آدريانا درکنارشان می نشست وبه صحبتهای آنها گوش میداد و به پسرش شيرمیداد. ناخواسته دل باخته بود. درتداوم چنين نشستهائی بود که سرنوشتش رقم زده شد. نهدرستارگان، که در وجودش و خونش . يکشب کهآندرياس مهمان آنها بود، از کارخانه زنگ زدند. شيفت شب بهدليل بيمار بودن دو کارگربا مشکل پرسنل روبروشده بود. ازاودسيس پرسيدند که میتواند شب کار کند؟ توانش را دارد؟ روشن بود که میتوانست. او مانند نهرهای سرکش بهار، قوی و قدرتمند بود. بدون اينکه لحظهای تامل کند و بيانديشد، زن و پسرش را بوسيد ورفيقش را درآغوش کشيد وبراه افتاد. هنگام عبوراز روی پل قديمی نيسان که از روی رودخانه میگذشت وبه جادهٔ کارخانه منتهی میشد، لحظهایايستاد و به جريان آب رودخانه که با صلابت وآرامی درگذر بود نظرافکند و با خود فکرکرد، جريان آب رودخانه عين عدالت است، چرا که نمیتوان مانع جاری شدن آن شد. روزی فرا خواهد رسيدکه چهره اين دنيا نيز انسانی خواهد شد. آنروز پسرش با افتخارازاو ياد خواهد کرد. اودسيس قصد نداشت زندگيش را صرف شکست دادن خود بکند. میخواست که نيرو و زندگی خود را صرف برچيدن پليدی و رهائیانسان از چنگال فقر و بیعدالتی بکند. نمیخواست مانند آن نامه رسان نحيفی باشد که مرتب ازمردم به خاطر خطاهای ناکرده پوزش می طلبيد. نیازی به اين کار نبود، مردم خود کسی را برای اينکه ازآنها فرمانبرداری کند پيدا خواهند کرد. با رفتن اودسيس سکوت دراتاقی که آدريانا و آندرياس درآن تنها بودند حکمفرما شد. پسرک درگهواره خود که دراتاق خواب قرار داشت آرام خوابيده بود. آپارتمان دواتاقهٔ آنها درطبقهٔ دوم يک ساختمان مشرف به ميدان که همواره دستخوش بادهای موسمی بود، قرار داشت . هوا در بيرون تاريک و تاريکتر میشد. آندرياس از آدريانا پرسيد: خسته هستی ؟ آدريانا بدون اينکه جرات نگاه کردن به او را داشته باشد، باعلامت سر پاسخ منفی داد. خسته نبود، هراسان بود. قلبش به شدت میطپيد. عرق کف دستهايش را پوشانده بود. جريان خون دررگهايش تاحدی شدت يافته بود که حرکت آنرا احساس میکرد. عملی که پس از آن مرتکب شد، هيچوقت از ياد نبرد وهمواره ازحرکت خودمتعجب بود. آدريانا از روی صندلی برخاست و بهطرف آندرياس رفت و يا بهتراست بگوئيم لرزان چون برگ خشکی که درمعرض وزشی سخت باشد، خود را تا آنجا کشاند. دستهایاو را گرفت و برگونههای گداخته خود گذاشت. جرات نگاه کردن به او را نداشت ، نگاه برپيکرش متمرکز شده بود. پيکری که درآن لحظه گوئی متعلق به او نبود. آدريانا نبود، اين آدريانای ديگری بود که در مقابل آن مرد نشسته ، ايستاده بود، که لبهايش تنها چند سانتی بيش تا شکم وزهدانش فاصله نداشتند . درآن لحظهٔ طوفانی زنی بود سرشارازآتش عطش و تمنائی غيرقابل مهار که درجلوی آندرياس نشسته، ميخکوب شده بود. عطشی که مدتها بود آن را از ياد برده بود. مدتها بود که او خود را چنين حريص و تشنه نيافته بود. پس ازتولد پسرش ديگرآن گرما و شور را دراودسيس احساس نمیکرد. درنوازشهايش نوعی يکنواختی و سردی احساس میکرد. ديگردستهايش تشنهٔ يافتن او نبودند، او را میخواستند ولی ازآن گرما وعطش پيشين ديگردرآنها اثری يافت نمی شد. تنش درآتش بازيافتن آنگرما و شور و لو برای يک لحظه همکه شده، میسوخت . بالبهای گرمش پشت دستهایآندرياس را که رگهای ضخيم آن بيرون زده بود، غرق بوسه کرد. نرمههای روشن کنارانگشتانش او را بيشترتحريک میکرد. آندرياس از جای خود تکان نخورد. وقتیکه آدريانا سربلند کرد و به چشمان او نگاه کرد، قطرات اشکی را که برگونههايش جاری بودند، ديد. بهآرامی گفت :اين درست نيست . ولی واقعيت بگونهای دگر بود. آنچه که آدريانا چون زمزمهای آرام شنيد، در واقع پژواک غرشی بود.
آخرین روشنائی ۳۶
فريادی مهيب ازدرون او بود که طی سالها حرمان و سکوت واجبارسرکوب شده بود، تحليل رفته بود و به پچ پچی آرام تبديل شده بود. دراردوگاه نظامی جزيرهٔ ماکرونيسوس بيضه دان او را با ضربات پوتين درهم شکسته بودند. آلت تناسلی او را به دفعات با آتش سيگارسوزانده بودند. عليرغم اينکه جراحات وارده خوب شده بودند، ولی ديگر هيچگاه نمی توانست صاحب فرزندی شود. پس از رهائی از زندان جرات نمی کرد که زنی را ملاقات کند، زيرا که نه به قدرت ونه بهشوق وتمايل جنسی خوداعتماد داشت . تا اينکه آدريانا را برای اولين بارملاقات کرد. ملاقات با او حفرهای در پريشانی وهراس او گداخت و تمايل خفته اش سربرداشت، وجودش از شدت تحريک بلرزه درآمد. ولی اوهمسر مرد جوانی بود که به او اعتماد کرده بود. نمیخواست ونمیتوانست که خيانت کند. اين تنها مربوط به اودسيس نبود. بهخودش نيزبرمیگشت . بخش زيادیاززندگيش را درزندان سپریکرده بود، او و رفقايش تنها با پایبندی به چند اصل سادهٔ انسانی توانسته بودند سرا فراز بيرون بيايند وانسان باقی بمانند. ساده ترين اين اصول پايداری و خيانت نکردن بود. برخاست، دستهايش را درموهای او فرو کرد، لبهايش را بوسيد وبه آرامی گفت: حاضرم ازهفت کوه صعب العبور بگذرم تا با تو باشم، ولی حاضرنيستم به دوستم خيانت کنم وازاوبگذرم. آدريانا بسختی نفس میکشيد. بغضی را که بهاجبارفرو داده بود، دهانش را خشک وتلخ کرده بود. زبانش چون سنگ چخماق سفت و زبر شده بود. همديگر را بوسيدند، سپس آندرياس خود را عقب کشيد وهمه چيزتمام شد. آدريانا رختخواب او را روی مبل پهن کرد و به اتاق خواب رفت. وقتیکه روی تخت دراز کشيد، گهوارهٔ کودک را تا حد امکان به خود نزديک کرد. بلافاصله بخوابرفت . خسته و فرسوده شده بود. روزی که برایاولين بار با اودسيس همبسترشده بود سوزش شديدی درزهدان خود احساس کرده بود. اينبارنيزهمان سوزش را ازهمآغوش نشدن با آندرياس دردرون خود احساس کرد. اودسيس صبح از کاربرگشت ، آدريانا قهوه را آماده کرده بود. درچهره اش هيچ چيز ديده نمی شد. درچهرهٔ آندرياس که بلافاصله پس ازصرف صبحانه راهی نی برو شد ، همچنين . پس از آن شب چندبار ديگر يکديگر را ملاقات کردند بدون اينکه هيچ کدامشان اشارهای به آنچه که اتفاق افتاده بود بکند. تب آدريانا فروکش کرد، و پس از مدتی چنين احساس میشد که همه چيز رويا و خوابی بيش نبوده . سال بعد از آن واقعه حکومت نظامی درآتن سقوط کرد و آندرياس از جمله اولين کسانی بود که به يونان بازگشت. صبح روز پرواز از فرودگاه آرلاندا جهت خداحافظی با آنها تماس گرفت. آدريانا برحسب اتفاق تنها بود. اودسيس به کارخانه رفته بود. وقتیکه صدایآرام ودلنشين او را شنيد لرزه براندامش افتاد . و دراين لحظه بود که دريافت او را ديگرازدست داده است. از خود بی خود شد. شانس آورد که کودکش را درآغوش داشت وهمين امر به او کمک کرد تا مجدداً تعادل خود را باز يابد و به دنيای واقعيت بازگردد. آندرياس با صدای آرام خود گفت : "هرگزتو را فراموش نخواهم کرد." پاسخی بهاين جمله اونداد. وتنها برايش آرزوی" سفری خوش" کرد. چيزديگری نمی توانست بگويد. جملاتی مانند، "فراموشت نخواهم کرد"، " درخاطرم هستی " و " بياد توهستم " دردش را دوا نمیکرد. آنچه که برای او ارزشمند و خواستنی بود، طعم گس لبهايش، بویاندام پُرش و درخشش چشمانش بود. که در وصف آنها نمی توانست کلامی برزبان بياورد. بنابراين سکوت شايسته تربود. زندگی ادامه داشت و باگذشت زمان همه چيز را فراموش کرد. همه چيز را که نه بلکه تقريباً همه چيزرا. ازاو تنها رايحهٔ دلنشين اندامش دريادش مانده بود. آندرياس بویمرد را نمیداد، بوی زندان و دخمه های نَمور را داشت . هفده سال مدت کمی درزندگی يک انسان نيست، هفده سال درمواردی میتواند بهمفهوم کلِ زندگی يک شخص باشد. آدريانا بهزندگی ادامه میداد، همراه جريان میرفت. و دراين گذر بود که حوادث او را بهسمت درد و زجری دهشتناکترازهمه يعنی کشندهترين درد زيستن سوق داد. او پسرش را اين جگر گوشهاش را از دست داد. زندگی به او رحم نکرد. آيا او به زندگی رحم کرد، وقتیکه وطنش را ترک کرد؟ آيا او باعزيمت خود تنها از يک مکان، يک زيستگاه و يا يک ده را ترک کرده بود؟ يا اينکه با مهاجرت خود سرنوشت و
آخرین روشنائی ۳۷
نيکبختی خود را بگونهای ديگررقم زده بود؟ آدريانا درکودکی حکايتهای زيادیاز زبان مردم روستایخود درمورد " طالع و قسمت" شنيده بود. مردم افسانهای کهن را در مورد مرگ انسان وجهان نقل میکردند. میگويند درقديم ربُالنوعی وجود داشته بنام رُبالنوع مرگ ( عزرائيل )، که هيچوقت بهجز در موارد بسيار ضروری چهرهٔ خود را به انسان نشان نمیداد. او برچگونگی گذران زندگی انسانهاهيچگونه کنترل و دخالتی نداشت . انسان مُختار بودآنطورکه میخواست و میتوانست زندگی کند. تنها يک مورد وجود داشت که انسان خاکی نمیتوانست درمورد آن تصميم بگيرد: مرگ . ربُالنوع مرگ برمرگ انسان وحتی خدايان قدرت مطلق داشت. و اين يک قرارداد ابدی بود و از اصول پيدايش جهان که انسانهاهميشه آن را فراموشمیکنند، و درست در زمانیکه مطلقاً درانتظارش نيستند وحتی کمترين آرزوی روبرو شدن با آن را ندارند، بناگاه ربُالنوع مرگ درمقابل انسان ظاهرمیشود و چهرهاش را نشان میدهد. احساس مرگ. آدريانا به اين احساس نزديک میشد، انديشهٔ مرگ . کسیکه وطنش را ترک میکند، خودش را نيزترک میکند. خود او نيز جزئی ازهمان مردم کوچه و خيابان و ميدان شهريست که رها میکند. خدايان هرگزچنين گناهی را نمی بخشند. نمیخواست تسليم چنين احساسی بشود. احساس مرگ برايش خوش آيند نبود. شايد تقديرش چنين بود، تا زنده بماند و ازغمیکه عمق وحجماش بيش از خود زندگی بود، زجر بکشد و از درون متلاشی شود. *******************************
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر