آخرين روشنائی فصل بيست وسوم ۱۰۸
گيانيس صبح زود از خواب بيدار شد. کیکی در کنار او خوابيده بود. دلش میخواست او را نوازش کند، ولی وقت زيادی نداشت، چهار ساعت بيشتر به شروع مسابقه نمانده بود. منصرف شد. گرچه کم خوابيده بود، ولی بدنش قوی بود وعادت داشت. جای نگرانی نبود. فقط کافی بود تا خودش را خوب گرم کند. يک بشقاب ماستترش و کرن فلکس با دو ليوان قهوه خورد و نگاهی به روزنامه صبح انداخت. بعد از صبحانه لباسهای مسابقهاش را که تازه شسته و بهدقت اطو کرده بود، مرتب کرد و درساک ورزشی خود جا داد. به تميزی و مرتب بودن لباسهايش حساسيت داشت. ياداشتی برای کیکی نوشت و سپس گوشی را برداشت و به مادرش زنگ زد. به اينکارعادت داشت هميشه قبل ازهرمسابقهای بايد بهمادرش زنگ میزد. مادرش از لحن صدايش بلافاصله متوجه شد که کس ديگری نيز دراتاق اوست. مادر با صدائی که سرشار ازغرور بود، پرسيد:
دختری پيشته؟
آره ، خوابيده؟
سوئديه؟
نه، آره ... پدرش يونانيه ... ولی يونانی نمیتونه حرف بزنه ...
عجب ... پس اومده کلاس خصوصی ... خوشگله؟
خيلی ...
عاشقش هستی؟
ديروز با او آشنا شدم.
عجب ... تو اين دور و زمونه کارها خيلی زود پيش ميره ...
مامان، امروز مسابقه دارم، ... وقتم کمه بايد برم ...
يه روز بيارش ببينمش.
باشه ... بعداً راجع بهش صحبت میکنيم ... حالا بايد برم .
خيلی خوب ... دعای من بدرقهٔ راهت پسرم.
اين آن جملهای بود که گيانيس دلش میخواست از زبان مادرش بشنود. دعای مادر حافظ او بود. هر وقت که اين جمله را از زبان مادر میشنيد، مطمئن میشد که برايش هيچ اتفاقی نمیافتاد. دلگرم میشد. مادرش در پايان هرملاقات و گفتگوئی اين جمله را تکرار میکرد:"دعای من بدرقهٔ راهت پسرم ."
مادر نگران بود. و او قول داد که احتياط کند. هميشه همين قول را به مادر میداد. ولی کسانيکه مسابقات او را از نزديک ديده بودند، معنی اين حرف او را خوب میفهميدند. گيانيس در بين طرفداران ورزش رزمی به "گاو وحشی" معروف بود. در مسابقات مثل يک حيوان وحشی بود. تحت هيچ شرايطی کوتاه نمیآمد. بیملاحظه و لاينقطع به حريف يورش میبرد. چنان درگير میشد که گويا قصد داشت جسم و جان خود را بهجرم گناهی که مرتکب نشده بود و فقط او از آن آگاه بود، تنبيه کند. خود را تنبيه میکرد.
دوران طفوليت او تا پانزده سالگی بخوبی پيش رفته بود. پسری بود مانند بسياریاز نوجوانان ديگر که در يک
خانوادهٔ کاملاً معمولی در حال رشد بود. کار پدرش خوب پيش میرفت. گرچه هيچکس از حرفهٔ اصلی او اطلاع دقيقی نداشت. در يک آپارتمان بزرگ و روشن در خيابان تيمرمن زندگی میکردند. مادرش سرحال و خوش اغلب هنگام آشپزی درآشپزخانه، زيرلب برای خود ترانههای عاشقانه زمزمه میکرد و او نيز به دبيرستان میرفت. هيچکس جرأت نداشت که به او بهِِِ مثل يک کله سياه نگاه کند. معلمين وهمکلاسیهای خود را، بويژه يک پسر چينی بنام فونگ را که کاراته تمرينمیکرد، را خيلی دوست داشت.
فونگ در آموزشگاه کاراته که در خيابان سنکتپاول واقع بود، تمرين میکرد. يکروز گيانيس را با خود به تمرين برد. تمرينها برايشاصلا ًجالب نبودند. تکرار بی وقفه يک مشت حرکات غير ضرورکه حوصله او را سر می برد و حسابی خستهاش کرده بود. بنظر اوانجام آن حرکات کاملاً غير ضرور و کسل کننده بود. بعد از پايان تمرينات بدنی، وقتیکه نوبت به نبرد تن به تن رسيد، او خيلی خوشحال شد. دلش میخواست که از هماناول بجایتمرينات بدنی به نبرد تن به تن که اصطلاحاً به تمرين فايت معروف بود، بپردازند. درهمان اولين جلسه، پيشنهاد کرد که با فونگ که قدی کوتاه داشت، مسابقه بدهد. اوهم قبول
آخرین روشنائی ۱۱۰
کرد. ولی قبل از اينکه شروع کند، فونگ چنان او را ضربه کرد که بيهوش نقش برزمين شد. هفتهٔ بعد او مجدداً در سالن تمرين حاضرشد. روزی که از پدر و مادرش تقاضای پول جهت پرداختن شهريهٔ کلاس کاراته را کرد، پدرش خيلی خوشحال شد و گفت: عاليه، تو در آينده محافظ جانی من خواهی شد. واقعا ًبه چنين محافظی نياز داشت، چرا که يک ماه بعد پليس جسد او را در يک کيسهٔ پلاستيکی سياه در بندر هماربی پيدا کرد. قتلی که قاتلآن هرگز دستگير نشد. هيچکس نفهميد که چهکسی، چرا و چگونه او را بهقتل رسانده بود. تنها در بين جامعهٔ يونانیهای مهاجر شايع بود که ريشهٔ قضيه در مواد مخدر بوده. پس از کشته شدن پدر برادر بزرگ گيانيس که براساس روايات خانواده درآمريکا اقتصاد میخواند به سوئد بازگشت. دو روزبعد جسد يکی از قاچاقچيان بنام مواد مخدردر استکهلم درآپارتمانش پيداشد. و سه روز بعد جسد يک قاچاقچی ديگر. جسد سومی که پيدا شد، برادرگيانيس بود. او را در حاليکه يک پيچ گوشتی بزرگ در چشمش فرو کرده بودند بهقتل رسانده بودند. جسد او را در يک آپارتمان درخيابان دولت پيدا کردند. پليس هرگز ماجرایاين قتلها را با جديت پيگيرینکرد. به احتمال زياد برای مقامات پليس علل وانگيزهٔ و چگونگی اين قتلها اهميت چندانی نداشت. کشته شدن چند فروشندهٔ مواد مخدر مهم نبود، جامعه از شر آنها راحت میشد. مادر گيانيسِ درطی سه ماه شوهر و پسربزرگ خود را از دست داد. اگر هر زن ديگری بهجای اوبود، قطعاً از غصه دق مرگ میشد. ولی او از پا نيفتاد. در صدد بر آمد که کار و کاسبی مردش را پيگيریکند و از چند و چون آن سردر بياورد و درهمين رابطه متوجه شد که او از جمله يک کيوسک فروش سوسيس و کالباس ... درشهر يونشوپينگ دارد. و از اين طريق بود که با شوهر جديد خود آشنا شد. او کسی بود که کيوسک را اداره میکرد. پس از مدتی تصميم گرفت که به آن شهرنقل مکان کند. طبيعت آنجا را دوست داشت، عاشق قدم زدن در کرانههای ساحل درياچهٔ عظيم وترنر بود. بالاخره انسان بايد بهنوعی بين زندگی گذشته و حال خود پل بزند. و بايد محمل و دلبستگی لازم را برای اين پيوند بيابد. و او نيز برای پيوند گذشته و حال و آينده خود سردترين درياچهٔ آب شيرين سوئد را برگزيد. گيانيس حاضرنبود همراه مادرش به آن شهرنقل مکان کند. او از مدرسهاش راضی بود و دلش نمیخواست که مدرسه، دوستان و ساير دلبستگیهای خود را رها کند. بنابراين مادرش او را نزد خواهر خود که با يک مرد سوئدی ازدواج کرده بود، گذاشت. بچه نداشتند و حتی موفق نشده بودند که کودکی را به فرزند خواندگی قبول کنند. خواهرش خيلی خوشحال شده بود. از جان و دل قبول کرد. بالاخره هرچه باشد خون يونانی در رگهایاو جاری بود. همه راضی و خوشنود بودند، به جز گيانيس. بزودی رفتار او تغييرکرد. شبها دير بهخانه میآمد. و هر روز با دوستان جديدی آشنا می شد، که اغلب بچه های مهاجر بودند. کم کم وارد گنگهای جوانان بزهکار شد. مدرسه میرفت، ولی نمرات او هرروز بدتر و بدترمیشد، وقتيکه کلاس نُه را تمام کرد، معدلش آنقدر پائين بود که نتوانست درهيچ دبيرستانی برای ادامهٔ تحصيل ثبت نام کند. خودش نيز از اين بابت بسيار خوشنود بود. شوهرمادر خواندهاش يک شرکت کوچک ساختمانی داشت که از آن طريق زندگيش را اداره میکرد. گيانيس پس از ترک تحصيل درشرکت او شروع بکارکرد. بدنی ورزيده داشت و در کارپيگير و سريع بود. پدر خواندهاش نيز از او خيلی راضی بود. سه سال در شرکت کارکرد. در پايان دههٔ هشتاد شرکت ورشکست شد. و گيانيس بيکار شد. و مجدداً به زندگی گذشته روآورد. شبها تا ديروقت بيرون بود. کم کم وارد کارشبانه شد و به نگهبانی درجلوی در ورودی رستورانها و نيز تحويلداری در پيشخوان لباس رستورانهای لوکس مشغول شد. پولی که از اين قبيل کارها بدست میآورد، هم سريع بود، هم زياد وهم سياه. بيست و سه ساله بود. نه کار درست و حسابی داشت و نه درمسير درستی از زندگی. کمر بند سياه و دو دان درکاراته داشت. قيافه واندامش بسيار ورزيده و خوشتيپ بود. ولی قلبشسرد و چرکين
آخرین روشنائی ۱۱۰
بود. بعللی نا معلوم خود را در مرگ پدر و برادرش مقصرمیدانست. احساس میکرد که آنها بخاطر او کشته شده اند. هميشه همينطوراست. مرگ يک عزيز موجب بروز نوعی احساس گناه وعذاب وجدان در بين بازماندگان میشود. نسبت به همه با ديدهٔ شک و ترديد نگاه میکرد. دوستان زيادی داشت، ولی هيچکدام از آنها به او نزديک نبودند. تنها پتروس بود که برايش اهميت داشت. و او را از صميم قلب دوست داشت. حال او نيز مرده بود. همه کسانی را که بنوعی دوست داشت و به آنها دلبسته بود، از دست داده بود. هنوز خودش نمیدانست که دقيقاً چه احساسی نسبت به دختری که درکنار او و روی تخت او لخت و عريان بهخواب رفته، دارد. زنی که در يک لحظه چنان او را تحت منگنه و فشار قرار داده بود و با سئولات پی در پی، او را منگ و گيج و پريشان کرده و سپس با خونسردی او را از خود رانده بود و در لحظهای بعد، بگونهای در مقابل او ايستاده بود، که او چارهای بهجز درآغوش کشيدنش و همبسترشدن با او نيافته بود. ازعشقهای يک شبه خسته شده بود. شبهای زيادی چه دراستکهلم و چه در ميکونس برايش اتفاق افتاده بود که با دختری در رستوران آشنا، شب با هم به رختخواب رفته و صبح روز بعد بدون کلامی و احساسی از هم جدا شده بودند. در مواردی حتی اتفاق افتاده بود که نصف شب بيدار شده بود، لباس پوشيده و حتی بدون خداحافظی و يا ياداشتی خانه را ترک کرده بود. دوستانش به او حسودی میکردند. و هميشه میگفتند که تو تنِ لش درعشق شانس داری هر روز با يکی میخوابی. غافل از اينکه عشق به بيرحمانهترين شکلی قلب و احساس او را جريحه دارکرده بود. داستان کريستينا ون هرتزن را تنها برای مادرش و پتروس تعريف کرده بود. با او مثل بقيهٔ دخترها دررستوران آشناشد. ولی اشتباه او اين بود که عاشق او شد. گذشتن از آنهمه زيبائی وطنازی برايش آسان نبود. او دختری زيبا، با هوش، کارآ و پولداربود. گرانترين مشروبات را سفارش می داد و در آپارتمانی در بهترين نقطهٔ شهر زندگی میکرد که میشد دراتاق نشيمن آن هاکی بازیکرد. گيانيس تنها عاشق او نبود، بلکه تا حدی دچار اين خوشبينی کاذب شده بود که شايد زندگی به او شانسی دوباره داده تا بتواند بکمک او به آيندهٔ خود سر و سامانی بدهد. يک روز بعدازظهر که آنها در کنارهم روی تختخواب بزرگ او دراز کشيده بودند، زنگ در بصدا درآمد. کريستينا سراسيمه برايش توضيح داد که ممکن است مادرش باشد. بنابراين از او خواست که برود. گيانيس يکه خورد. مگر ممکنه يک دختر سوئدی از مادرش بترسد؟ کريستينا هيچ توضيح بيشتری نداد. لباس پوشيد و درعقب آپارتمان را که به آشپزخانه باز میشد به او نشان داد. از آپارتمان بيرون رفت . وارد يک کريدور دراز و تارک شد، که بسيارمتعفن و بد بو بود. لامپ روشن نبود و کليد آنرا پيدا نمیکرد. کورمال پيش رفت تا به پله ای رسيد که به دری منتهی میشد. فکر کرد که اين در به حياط باز میشود، وقتی آنرا گشود متوجه شد که آنجا به حيات منتهی نمی شود، بلکه اشغالدونی است. آنروز به ارزش واقعی خود پی برد. آنروز دريافت که کريستينا برای او چه ارزشی قائل است. هيچ . کريستينا برای او پشيزی احترام و ارزش قائل نبود. او تنها وسيله ای بود برای رفع شهوت. دخترانی مانند کريستينا از معرفی جوانانی مانند او به خانوادههای خود شرم داشتند. با خود عهد کرد که ديگر هيچوقت او را نبيند. گرچه نتوانست به عهد و تصميم خود عمل کند. دلش هوای او را میکرد، و از فراغش رنج میبرد. تمام تنش او را فرياد میکرد. ولی او در مقابل هيچوقت او را به دوستان و آشنايان خود معرفی نکرد. تعطيلات آخر هفته همراه آنان غيب میشد. در جشنها و مهمانیهای مجلل هيچگاه او را بهمراه خود نمیبرد. روزهای دوشنبه که میشد عکسهای او را در مجلههای هفتگی، بازو در بازوی اين يا آن سياستمدار و يا سرمايهدارمشهور میديد و حسرت میخورد. وجودش انباشته از احساس نفرت و انتقام شده بود، تحقير شده بود. دلش میخواست جلو برود، خود را معرفی کند و به آنها بگويد، اين زنی که همراه شماست معشوقهٔ من است. و من بهترازهر کس میتوانم برای شما توضيح بدهم که در زير اين لباسهای گران و زيبا چه تن و بدنی پنهان است. من بيش ازهمه شما مزهٔ آنرا چشيدهام. با وجود آنهمه نفرت وعصبانيتی که در وجودش تلنبار شده بود، کافی بود که او تک زنگی بزند تا او دوان دوان خود را به تختخواب دو نفرهٔ او که در آپارتمان مجللش در خيابان
آخرین روشنائی ۱۱۱
يونگفرو، جائی که زنگ ساعت کليسای بزرگ هدويک الئونوراس گذرساعات لذتبخش بعدازظهر های طولانی را اعلام میکرد، برساند. بالاخرکريستينا يک روز با يکی از همان شواليههای بیشمار خود ازدواج کرد. بدون اينکه حتی او را در جريان بگذارد. در روز عروسی زمانی که عروس جوان را بهخيابان گردی میبردند يکی ازدوستانش پاکتی به او داد که حاوی مرد رقاصهٔ سياهپوستی بود. هيچکس نمیتوانست حتی حدس بزند که او با آن رقاصهٔ سياهپوست چکارکرد. تنها گيانيس میدانست. پس از بازگشت از ماه عسل به گيانيس تلفن کرد. اين بار بر خلاف گذشته بديدنش نرفت. نه اين دليل که دلش نمیخواست، بلکه برعکس چون خيلی دلشمیخواست، از رفتن خودداری کرد. آنچه را که دير يا زود بايد از زبان او می فهميد، خودش از پيش فهميده بود. وظيفهٔ او تمام شده بود. بعلاوه به آنها تعلق نداشت و هيچ چيز نمیتوانست اين فاصله و خلاء را در ميان آنها پُر کند. اگر با تمام وجودش بپای او میافتاد باز در اصل قضيه تغييری ايجاد نمی شد. او به آنها تعلق نداشت. درک اين حقيقت برايش درد آور بود. دهانش تلخ شده بود. طعم تلخی که به تمام ذرات وجودش و تا اعماق قلبش ريشه دواند. تلخکامی که درمقابل آن بيچاره و بی دفاع بود. کريستينا خلائی عميق دراحساسات او بوجود آورده بود. پس از اين شکست بود که داستانهایعشقی او آغاز شد. هرشب با دختری. هرشب رُمانِ بهظاهر عاشقانهای، با معشوقی يک شبه. و از اين طريق تلاش میکرد تا حفره ای را که کريستينا درعواطف او ايجاد کرده بود، پُرکند. تلاشش بيهوده بود. جراحت قلبش براحتی التيام پذير نبود. تحقيری که کريستينا به او تحميل کرده بود، درد و خفتی بود که محکوم بود تا ابد با خود و در قلب خود داشته باشد. تنها با پتروس بود که میتوانست راحت درد دل کند. دردش را تنها پتروس که خود قلبی زخم خورده داشت، خوب می فهميد. زخمی که دردش را در تنهائی و بيکسی تحمل میکرد. گيانيس شبی را بياد آورد که پتروس در حاليکه اشک در چشم داشت سفرهٔ دلش را در پيش او گشود و به او اظهار عشق کرد. گيانيس در آنشب مؤدبانه برايش توضيح داد که نمی تواند عشق او را بپذيرد. حتی فکر کردن به آن نيز آزارش میداد. راستی چرا؟ پس از آنشب آنها با هم دوست شدند. دو دوست خوب. حامی يکديگر بودند و همديگر را دلداری میدادند. و حالا پتروس نيز مرده بود. غم و يأس بر او چيره شده بود. ديگرتحملش تمام شده بود. پدر و مادرش از غم مرگ پسرشان خُرد و شکسته شده بودند. و هيچکس هم نمیتوانست حقيقت را برايشان افشاء کند. روزی که آنها از کل ماجرا با خبرمیشدند، روز مرگشان بود. گيانيس اين را خوب میفهميد و از انديشيدن به آن وحشت داشت. از طرفی اين راز نيز چون غُدهای گلويش را میفشرد. بهمين خاطر تصميم گرفت که با پليس در اين مورد صحبت کند. با پليسی که حالا لخت و برهنه در رختخواب او آرام خوابيده بود. خنده اش گرفت و آرام با خود گفت: پليسی درتختخواب من! راستی او دنبال چيست؟ چرا او اينقدر کنجکاو بود که در مورد پتروس بيشتر بداند؟ بيادش آمد که کیکی در تمام مدت بحث با او منقلب بود و از پتروس دفاع میکرد. اين زن کسی نبود که از معرفی کردن او به دوستان و والدين خود شرم کند. از اينکار خوشحال هم میشد. شايد او تنها کسی بود که میتوانست خلاء عاطفی او را پرکند. گيانيس در مقابل آينه رختکن سالن ورزشی سولنا ايستاده بود و اندام خود را ورانداز میکرد. بدنش در فرم خوبی بود. جوانی بود زيبا با اندامی برازنده و قوی. آيا کس ديگری بجز خود او چنين نظری داشت؟ کسی چه میداند! شايد وجود همان " شخص ديگر" بود که او را تبديل به يک "حيوان وحشی" در رينگ کرده بود. لباسمسابقهاش را پوشيد و بيرون رفت تا خود را گرم کند. عشقهای يک شبه ارضاءاش نمیکرد. احساس میکرد که تنها بخشی از شهوت از وجودش خارج میشود. ولی آنروز آرام بود و چنين احساسی نداشت . ******************************
آخرين روشنائی فصل بيست وچهارم ۱۱۲ يکشنبه شب هوا دگرگون شد. برف سنگينی برزمين نشست. که موجب اختلال دررفت وآمد وسائل نقليه و يکسری تصادفات رانندگی شد. که به قول اودسيسعلت آن اين بود که يکسریآدمهای "احمق" هرسال پيشاز موعد مقرر لاستيکهای زمستانی خود را عوض میکنند. ريزش شديد برف سرما و يخبندان سيبری را بدنبال داشت . گرمای آفتاب چنان کم جان و ضعيف بود که کمک چندانی نمیکرد. درختان قبرستان سولنا با تن پوشی از برف آرام و بی حرکت در جای خود ايستاده بودند و بنظر میرسيد که سبک شدهاند. آندرياس در حاليکه روی تخت دراز کشيده بود، بالش را در پشت گردن خود قرار داده بود تا سرش را بالا نگه دارد. به بيرون نگاه کرد و گفت: زيباست، نه؟ درختها آرام و سبک بال ايستاده اند. مثل اينکه روی پنجه پا ايستادهاند. وقتش بود، امروز او را عمل میکردند. اودسيس نگاهی به ساعت خود انداخت. داشت ديرش میشد. انبوهی از کار در کارگاه در انتظارش بود. بعلاوه وجود او در آنجا بیفايده بود. از دست او کمُکی برنمیآمد. آره، زيباست. اولين زمستانی را که در سوئد از سر گذرانده بود بياد آورد. در گيسلاود زندگی میکرد. زمستان آن سال بسيار سخت بود. پس از چند سال هوا حسابی سرد شده بود و برف شديدی باريده بود. او با پالتوی نازک و کفشهای چرمیاش همه جاسر میکشيد بدون اينکه ذرهای سرما را احساس کند. بقول معروف، هنوز گرمای مطبوع يونان را در سلولهای خود داشت، و سرما را حس نمی کرد. تا زمانيکه انسان ذخيرهای از گرمای مطبوع وطن در بدن خود دارد، از هيچ چيز نمی هراسد. هيچ سوز و سرمائی او را از پا در نمیآورد. گرمای وطن حافظ او در مقابل سرماست. بدن او سرشار ازگرمای مطبوع دريایمديترانه بود. لبخند زيبای زنان آنجا، نوازشهایعاشقانهاشان، جنگلهای زيبا و هر آنچه که در اطراف او درگيسلاود وجود داشت، در گرمای وطن که در وجودش ذخيره بود، مستحيل میشد و رنگ میباخت و رنگ و بوی يونانی میگرفت . لبخندها، به لبخند يونانی و رايحهٔ گلها نيز بوی گلهای يونان را بهخود میگرفتند. حتی جنگلهای زيبای گيسلاود نيز برای او تداعیگر جنگلهای يونان بودند. اين تأثيرات نه در يادش که در وجودش انبار و به بخشی از هستی اش مبدل شده بودند. جسم انسان آنگونه که کشيش میگويد، زندان روح نيست. بلکه خود روح است. و در آن زمان جسم اودسيس نيز عين روح بود. آدريانا زمستان را دوست نداشت. بنظر او در زمستان همه چيز میمُرد. برف سفيد سرپوش تابوت را در نظرش مجسم میکرد. او عاشق رنگ و حرکت بود. از سکون و بيرنگی هراس داشت. سکون زمستان او را وحشت زده میکرد. فکر میکرد که تنها پسرش، در اين سفيدی مدفون شده است . اودسيس به دوستش نگاه کرد و راست و شمرده گفت: هفتهٔ ديگه باهم میريم رستوران و حسابی مست میکنيم! آندرياس لبخندی زد و چيزی نگفت. از وقتی که به بيمارستان آمده بود کمتر حرف میزد و بيشتر سکوت میکرد. بنظر میرسيد که ترسيده بود. آيا واقعاً میترسيد؟ چرا نبايد بترسد؟ آدريانا در چهارچوب در ورودی اتاق ايستاده بود. اودسيس بلند شد، جلو رفت، آندرياس را يکبار ديگر درآغوش گرفت و گفت: بايد برم. شب بر میگردم . آندرياس در پاسخ گفت: دارم به اينجا بودن عادت میکنم . بغض گلویاودسيس را میفشرد. دلش میخواست گريه کند، ولی نمیتوانست. در راه گونهٔ آدريانا را بوسيد وگفت: مواظب اين بلوط پير باش! از اتاق بيرون رفت. در کريدور پرستارانی را ديد که بطرف اتاق آندرياس میرفتند تا او را به اتاق عمل
آخرین روشنائی ۱۱۳
منتقل کنند. اسحاق استينر طبق معمول در لحظات پيش از عملعصبی بود. سالها تلاش کرده بود که براين نقطه ضعف خود غلبه کند ولی نتوانسته بود. معهذا ياد گرفته بود که چگونه آنرا از ديد همکاران و دستياران خود پنهان کند. با پرستاران، دستياران و نيز انترنهائی که در آنجا آموزش میديدند، شوخی میکرد تا خود راسرگرم کند. وقتيکه پرستاران آندرياس را که روی تخت دراز کشيده بود به اتاق عمل آوردند، جلو رفت و با او دست داد. سپس به آدريانا گفت که چنانچه مايل است می تواند دراتاق عمل بماند. آدريانا به آندرياس نگاه کرد. آندرياس با علامت سر ازاو خواست که بيرون باشد. من بيرون منتظر میمونم. استينر يکبار ديگر با دقت برای آندرياس توضيح داد که چکار میخواهد بکند. آندرياس که رنگش بشدت سفيد شده بود، تنها با علامت سر گفتههای او را تائيد میکرد. تقريباً هيچ چيز از گفتههای او را نفهميد. گرچه برايش فرقی هم نمی کرد. بيهوشی بدلائل زياد هم ضعيف بود و هم موضعی . استينر میدانست که مريض بايد درد بسيار شديدی را تحمل کند. اميدوار بود که آندرياس تاب تحمل آن درد را داشته باشد. پرستاری در کنارتخت عمل ايستاده بود و تنها وظيفه اش اين بود که مريض را محکم نگه دارد. عمل چهارساعت طول کشيد. کوچکترين صدائی از آندرياس بلندنشد. انترنها و دانشجويان و پرستاران چنان تحت تاثير عمل قرارگرفته بودند که گويا شاهد اجرای يک نمايشنامهٔ هيجان انگيز بوده اند. پس از پايان عمل شروع به ابراز احساسات و کف زدن کردند. پس از پايان عمل وقتیکه پرستاران خواستند او را از روی تخت بلند کنند، متوجه شدند که هردو دست او دربين ميلههای تخت عمل گيرکرده بود و بنابراين نتوانسته بود درطی اين چهار ساعت دستهای خود را حرکت دهد. استينراز آدريانا خواست که به اتاق بيايد. وقتی آندرياس او را ديد لبخندی زد دست راستش را بلند کرد و گونههای او را نوازش کرد. يکی از دختران دانشجو که در آنجا ايستاده بود با تمام توان تلاش میکرد تا جلوی اشکهای خود را بگيرد. برعکس اسحاق استينرسر حال و بشاش بود. او يکبار ديگرموفق شده بود جان انسانی را نجات بدهد. غُدهای را که به اندازهُ يک پرتقال بود، نگه داشته بود. غده را به آنها نشان داد و توضيح داد که سرطانی نبوده. بلکه براثر يک ضربهٔ قديمی که به مغز او وارد شده، ذره ای استخوان به مغز فشار آورده و در اطراف آن غضروف تشکيل و سپس تبديل به يک گلوله شده بود. آيا درگذشته کسی به سرش ضربه وارد کرده؟ در آن لحظات تنها مسئلهای که برای آندرياس اهميت داشت، اين بود که بداند کی خوب میشود. استينر بهشوخی گفت: نو، نو میشی. نترس! آندرياس را به اتاقش منتقل کردند. آدريانا نيز همراه او رفت. پرستارها اتاق را ترک کردند و آنها تنها ماندند. آفتاب ضعيف زمستانی تخت را روشن کرده بود. آندرياس به آدريانا لبخند میزد. آدريانا آرام گفت: سعی کن بخوابی! نيازی به تکرار اين جمله نبود. از درد و خستگی، چون جسمی در گردابی فرو رفت. چشمانش بسته شدند. گوئی بعمق چاهی فرو رفت و صدای جلادی در گوشش طنين افکند که با خشم فرياد میزد: "میکشمت، کمونيست کثيف!" . همان درد، دردی که آنزمان، سالهاپيش که آن جلاد با قنداق تفنگ خود ضربهای سخت برشقيقه اش وارد کرده بود، احساس کرد. مغزش متلاشی شده و به صدها هزار ذره به تيزی لبه چاقو تبديل شده که بر مغزش وارد شده بود. آدريانا پتو را روی او کشيد و خود روی صندلی نشست و منتظرماند. منتظرچی؟ درانتظار زندگی نو؟ خودش هم نمیدانست. تنها چيزی که میدانست، اين بود که ديگر بدون اين مرد که از فشار درد روی تخت بخواب رفته بود، زندگی کند. تحمل از دست دادن عزيزی ديگر را نداشت . بياد پسرش افتاد. آنزمان
آخرین روشنائی ۱۱۴
نيز دچارهمين احساس میشد. وقتيکه پسرش را درآغوش داشت و او را میخواباند، وجودش سرشار از نشاط میشد. اين احساس که در آغوش و در کنار او موجودی آرميده که وظيفهٔ حمايت و نگهداری از او تنها بعهدهٔ اوست. تنها برای نگهداری و خدمت به اين انسان زنده بود. چه چيز باعث شده بود که آن زن چنين بر بالين آن مرد بيدار بنشيند؟ شايدعشق! هيچوقت چنين احساسی را نسبت به اودسيس نداشت. گرچه میدانست که اودسيس او را دوست داشت، و او هم دوشتش داشت. او مردی بود که مهبل او را انباشته از قطرات لذت کرده بود. ولی هرچه بود به گذشته تعلق داشت، و در زمان و مکانی ديگر رخ داده بود. حالا او زنی ديگر بود، در زمانی ديگر. برخاست و به رستوران بيمارستان رفت. بهمان اندازه که نياز به قهوه داشت، در تلاش بود تا شايد از افکار خود بگريزد. با خود زمزمه کرد: "اينقدر فکر نکن!" سعی کرد که بخود تلقين کند که سرنوشت چيز ديگريست و نقشه کشيدن برای آينده بی فايده است. زندگی انسانها هميشه آنگونه که خود پيش بينی میکنند و انتظار دارند، پيش نمیرود. مرگ پسرمنطقاً بايد او را به شوهرش نزديک میکرد. ولی برعکس شده بود. از شوهرش فاصله گرفته بود. ابتدا زندانی ماتم خود شد و وقتيکه از غصه درآمد، زنی ديگر شده بود. آن انسان سابق نبود. اودسيس برای او بدون اينکه خود بخواهد، و خارج از ارادهاش، به انسانی غريبه تبديل شده بود. غريبهای که هرشب در رختخواب درکنارش میخوابيد و گاهگاهی نيز با او همآغوش میشد. همآغوشی عاری از هرگونه احساس. مانند گهوارهای که کسی با حرکاتی يکنواخت به آن ضربه میزند و تکانش میدهد. پس ازآن حادثه زندگی برايش به تکرار يکسریعادات و وظايف تکراری تبديل شده بود که برايش کسلکننده و بيگانه بودند. مردی که همه وجودش تمنای او را داشت، مردی که توانائی پرکردن خلاء وجود او را داشت. مردی نبود که با او ازدواج کرده بود. هرگز در آرزوی چنين روزی نبود. ولی زندگی برخلاف ميلش چنين سرنوشتی را برايش رقم زده بود. اسحاق را در رستوران ديد که در گوشهای تنها و بی حرکت نشسته بود. در پيش روی او روزنامهای قرار داشت که نمیخواند و قهوهای که نمینوشيد. منزوی، خسته و وحشتزده درگوشهای غرق دردنيای خود نشسته بود. دلش بهحال او سوخت. جلو رفت و درکنار ميزاوايستاد. اسحاق سربلند کرد و طوری نگاهش که گويا او را نمیشناسد. بلافاصله معذرت خواست و او را دعوت به نشستن کرد. وسپس برايش يک فنجان قهوه سفارش داد و توضيخ داد که: من بعد از هرعملی دچار چنين حالتی میشوم، تهی میشوم. درست احساس مادری را دارم که تازه فرزندی را بهدنيا آورده ... و يا هنرمندی که تازه يک کارهنری را به پايان رسانده. پس از اين همه سال هنوز نتوانسته ام بر اين حالت روحیام غلبه کنم . برای يک لحظه احساس کرد که بی جهت از خود تعريف میکند و ادامه داد: من بايد موسيقی را انتخاب میکردم ... مادر من موسقيدان بود.
آدريانا ناخود آگاه و کاملاً بدون منظور خاصی گفت: تنها عشق می تواند ما را نجات دهد! اسحاق در حاليکه حيران به او نگاه میکرد، سعی کرد که منظور او را بفهمد. بالاخره فکری کرد و گفت: درسته، ضمن اينکه می تونه نابودمان هم بکنه! او به پدرش فکر کرده بود که چطور زندگیاش بهخاطر بی وفائی مادرش تباه شد. اسحاق بخوبی میفهميد که هيچ چيز به اندازهٔ تحقيرشدن درعشق قادر نيست کسی را اين چنين به انسانی کينه جو، خيره سر و اصلاح ناپذير تبديل کند. اسحاق سوی ديگرسکه ای را ديده بود که تنها يک طرفش زراندود بود. گفتگو با اين زن برايش لذت بخش بود. همسرش را بيادش می آورد. زن خسته و مظطرب بود. تلاش داشت کمکش کند تا قدری آرام بگيرد، ولی نمی توانست. بالاخره بخاطر اينکه به گفتگوئی که خود آغازگرش نبود، پايان بدهد اضافه کرد: درهرحال ماهمه انسان هستيم، نه بيشتر! آدريانا آرام شد. گويا به شنيدن اين جمله نيازداشت. ما انسانيم نه بيشتر. در واقع او در پی بهانه و
آخرین روشنائی ۱۱۵
ترفندی بود تا به کمک آن گريبان خود را از چنگال درد و رنجی خلاص کند که مدتها بود برحياتش چنگ انداخته بود. مصمم بود که بزودی خود را خلاص کند. قهوه اش را بهم زد و با خندهای کوتاه، آرام گفت: مادرم درست میگفت ،"عشق را بايد با چنگال خورد، نه با قاشق! گرچه بعضی وقتها انسان دلش میخواهد آنرا با هر دو دست بخورد." . اسحاق دريافت که سهم او در اين گفتگو تنها يک ثانيه بود. يک ثانيه، آنهم درگوشهٔ رينگ يک مسابقه مشت زنی . و اين آدريانا بود که در اين مسابقه بيشترين وقت را دراختيارداشت و به نبردی مشغول بود که قرار بود تنها، و تنها خودش در پايان پيروز شود، وحريف بعدی را انتخاب کند. ولی نفهميد و نمیتوانست هم بفهمد که حريف بعدی او در اين نبرد کيست و مسابقه در کجا در جريان است. از جا برخاست و گفت: اميدوارم همه چيزبه خوبی وخوشی پيش بره! دستش را دراز کرد و با او دست داد. دست آدريانا میلرزيد. اسحاق متوجه لرزش دست او شده بود. نا خودآگاه دست آدريانا را بالا آورد و آنرا بوسيد. عملی که هيچوقت پيش از آن از او سرنزده بود. آدريانا قهوه اش را نوشيد، برخاست و بيرون رفت. به گلفروشی رفت و يک شاخه گل ميخکسرخ خريد. وقتیکه به اتاق آندرياس بازگشت شوهرش را در آنجاديد. اودسيس زودتر از هميشه از کار برگشته بود. او هم گل و دو مجلهٔ يونانی خريده بود. وقتيکه آدريانا گل را به آندرياس داد، او لبخندی زد وگفت: گلحزب. آدريانا از اين موضوع اطلاعی نداشت. و در واقع با انگيزه ديگری آن گل را خريده بود. ذهنيتی که به سالهای خيلی دور، زمانيکه او دختربچهای بيش نبود برمیگشت. در آن زمان شنيده بود که يک پسر جوان به معشوق خود گل رُز سرخ و يک دختر جوان به عشق خود گل ميخک سرخ هديه میکند. با اين هدف گل را خريده بود. خندهای کرد و گفت نمیدانستم که کمونيستهای قديم گل هم دوست داشتند. يکبار ديگرهر سه نفر در کنارهم بودند. آندرياس که کمی استراحت کرده بود، حالش تا اندازه ای بهتر شده بود. تاثير داروهای بيهوشی از بين رفته بود و درد نيز تا حدی کاهش يافته بود. اودسيس نيز که در تمام طول روز نگران و پريشان بود، آرام شده بود. عمل با موفقيت پيش رفته بود. رفيقش تا چند روز ديگر مجدداً سر پا بود. آندرياس گفت: حيف که سازت همراهت نيست . برای چی؟ دوست داشتم که آهنگ بلوط کهن را میخواندی. آدريانا گفت: بدون موزيک هم میشه خوند. هردو مرد به او نگاه کردند. و او مجدداً تکرارکرد: آره، میشه! اودسيس شروع به خواندن کرد. آرام و با احتياط، گوئی که زندگی اوُجی دوباره میگرفت . آرام و با احتياط، در حجم زمان میخواند. در زمان دور در گيسلاود. به همان آرامی میخواند تا پسرش که در گهواره آرميده بود، بيدار نشود. ولی اينک سرودش ديگر کسی را بيدار نمی کرد. صدايش صاف و گرم بود. آندرياس سعی کرد که با او همصدائی کند، ولی موفق نشد. بنابراين به گوش دادن و ياد آوری خاطرات گذشته اکتفاکرد. اين سرود را برای نخستين باردراکتبر ۱۹۴۶ در ميدان روستای " شورای مقدس" در کوه همراه با پارتيزانها شنيده بود. هنوز طعم گس و خوش شرابی را که اولين بار در آن روستا نوشيد، بياد داشت. آنقدر خوشمزه بود که او بيش از ظرفيت خود نوشيد و مست شد. مست از شراب، مست از آزادی، مست
آخرین روشنائی ۱۱۶
از احساس مرد شدن و در ميان مردان بودن، مست از لمس تن سرد سلاح در دستان گرم خود. چه شد آنهمه سالهای خوب؟ از او چه مانده بود؟ چون شاهين پيری، تيرخورده و زخمی روی تخت بيمارستانی در سوئد افتاده بود، و تنها کاری که از دستش بر می آمد گوش دادن به سرودی بود که رفيقش میخواند. درسايهٔ خنُک آن بلوط پير می نشينم ، تا دمی بياسايم. شرابم را برای رفع تشنگی سرمیکشم، و نانم را در ستيز با گرسنگی به دندان و آنگاه، برای مرگ خود مرثيه خواهم خواند. عقابهای جوان ديروز اينک آرام و بیصدا نشسته اند. میخواهم فرياد ياری از درون حنجرهام سر بدهم. ياری از تو، ياری از من، ياری از ما. ولی افسوس که در کوير سرد و سوزان قلبم تنها مرگ، مرگ نابرابر، مرگ غيرعادلانه خيمه زده . چشمان اودسيس خيس شده بود و انعکاس نور در آنها میدرخشيد. آندرياس بشدت پلکهايش را بهم می فشرد. آدريانا که شاهد اين صحنه بود، مأيوس و رنجور با خود فکر کرد: من نمیتوانم اينکار را بکنم. دلش نمیخواست در بين اين دو دوست قرار بگيرد. عليرغم اينکه ازاعماق قلبش ندائی را میشنيد که به او میگفت، که کار از کار گذشته است. آندرياس که بازاحساس خستگی میکرد، سئوال کرد: فردا هم می آئيد؟ ادوسيس در حاليکه برق شادی در چشمانش بود به آدريانا نگاه کرد. آدريانا معنی آن لبخند ناگفته را از چشمان او می خواند. دلش نمیخواست اين بارقهٔ شادی را خاموش کند. ******************************
آخرين روشنائی فصل بيست وپنجم ۱۱۷ يکهفته گذشت. حال آندرياس روز بروز بهتر میشد. اسحاق استينر از بهبود وضع مزاجی مريض خود خوشحال بود. وقتیکه میديد که اودسيس و آدريانا چگونه با دلسوزی و مهربانی ازدوست خود مراقبت میکنند، بيشترخوشحال میشد. روزها آدريانا بربالين او بود. و اودسيسهميشه بعد از کار به آنجا میآمد و میماند تا آندرياس بخوابد. با او حرف میزدند، برايش کتاب میخواندند. عشق و وقت خود را بدون ذرهای درنگ و چشم داشت دراختيار او قرار میدادند. آندرياس سلامتی خود را با سرعتی شگفت انگيز باز می يافت. هربار که اسحاق استينر را می ديد، چهرهاش میشکفت و با لبخند او را "ناجی من" صدا میکرد. با اشتها غذای بيمارستان را میخورد و روزانه چندين فنجان قهوه مینوشيد. تنها مشکل او اين بود که نمیتوانست در اتاق بيمارستان سيگار بکشد. در اين مورد نيز آدريانا زير بغل او را میگرفت و به اتاق ويژهٔ کشيدن سيگار میبرد. جائی که او به آن لقب "آشويز" داده بود. البته اين کلمه را فقط زمانی بکار میبرد که استينر نبود. آندرياس ازاينکه بالاخره میتوانست فارغ از دردی که در طی بيست سال شب و روز همراهش بود و عذابش میداد، زندگی کند، بسيار خوشحال بود. فشاری که شب و روز به مغزش وارد میشد، از بين رفته بود. چشم راستش ديگر مانند گذشته قرمز و متورم نبود. درد ناشی از عمل جراحی کماکان باقی بود، ولی اين درد از نوع ديگری بود. او را از پا در نمیآورد. و موجب اغتشاش در فکر و تمرکز حواس و بر هم زدن تعادلش نمی شد. سرش سبک شده بود، و ديگر میتوانست سر بلند کند و به خورشيد نگاه کند. بدون اينکه احساس کند که هزاران سوزن گداخته به مغز و اعصابش هجوم آورده اند. خود را آزاد و خوشبخت احساس میکرد. آن درد بيهوده نبود. دارای بار و معنی بود. و در واقع بيانگر هدف و آرمان دورهای طولانی از زندگيش بود. دورهای از زندگی که آرزو وآرمان ديگری را جستجو میکرد. او و آدريانا هيچگاه راجع به احساسات خود با يکديگرسخنی بميان نمیآوردند. بنظرمیرسيد که دو نفرشان اميدوار بودند که بمرور زمان خود بخود از بين خواهد رفت و يا تغيير شکل خواهد داد. معهذا از هر فرصت کوتاهی استفاده میکردند تا همديگر را بشکلی نوازش کنند. هر روز صبح که آدريانا به ديدن او می آمد، او را آرام بغل میکرد و همين کار را نيز شبها هنگام خداحافظی تکرارمیکرد. آندرياس نيز گاهی دست او را در دست میگرفت و بدون گفتن کلامی به سينهٔ خود میفشرد. هر دو از رفتاری که نسبت به اودسيس روا میداشتند دچار ناراحتی وجدان بودند. اودسيس که روحش ازهيچ چيز اطلاع نداشت، به مراقبت دلسوزانهٔ خود از آندرياس، بعنوان رفيقش، برادر بزرگش و کسی که هرگز نمیتوانست ذره ای خطر از جانب او متوجه زندگی زناشوئی خود احساس کند، ادامه میداد. البته دليلی هم وجود نداشت که احساس خطر کند. شبها بعد از اينکه از بيمارستان بهخانه برمیگشتند، آدريانا بيش از پيش به او توجه میکرد. او را نوازش میکرد و حتی برای همبستر شدن با او تمايل نشان میداد و پيشقدم میشد. و بعضاً با تمنای يک تازه عروس او را طلب میکرد. چگونه میتوانست حدس بزند که آدريانا در تمام آن لحظات بهکس ديگری فکر میکرد؟ و در واقع او در ضمير خود با کس ديگری عشقبازی میکرد و همبستر میشد، نه با او. برای او نيز اتفاق افتاده بود که گاهگاهی به کارين فکر کرده بود، ولی هميشه واقعيت روياها را کنار میزد و به او می فهماند که اين آدرياناست که در کنار او در بستردراز کشيده، نه کارين . درمورد آدريانا مسئله بگونهای ديگرعمل میکرد. زندگی مشترک آنها دچار دگرگونی شده بود و خودش هم نمیدانست. او ديگرهيچگونه علاقه و عاطفهای نسبت به اودسيس در قلب خود احساس نمی کرد. اودسيس از دنيای عاطفی او رانده شده بود. نمیخواست واقعيت را قبول کند و از تن دادن به فرجام وحشت داشت. بارها مجبور شده بود در حين عشقبازی با اودسيس لبهای خود را بهدندان بگيرد تا از فرياد کردن نام آن مرد ديگر، که ياد عشقش چون همان ذره استخوان که به مغز آندرياس فشار میآورد به قلب و روح و ذهن او فشار می آورد و در اطراف آن غدهای از رويا، عطش و خاطره ايجاد کرده بود، جلو گيری کند. يک روز بعدازظهر تصميم گرفت که به کليسا برود. مدتها بود که به کليسا نرفته بود، تقريباً بعد از
آخرین روشنائی ۱۱۸
مراسم خاکسپاری پسرش. در طی اين مدت افسردگی و پوچی تا آن حد بر وجودش چيره شده بود که احساس میکرد خدا را رها کرده است. حال يکبار ديگر احساس میکرد که به راز و نياز با آن خالقبرتر و مورد اعتماد خود نياز دارد، تا در سکوت مطلق تنها با صدای خود سئولات و پاسخهای خود را بشنود. ضمن اينکه میدا نست و مطمئن بود که کسی در آن بالا درعرش وجود داشت که به استغاثههایاوگوش میداد. کسی که نه نيازی به شنيده شدن ونه نيازمند ديده شدن بود. کليسا خالی بود. معهذا کسی، يقيناً آن کشيش جوان، چند شمع روشن کرده که آرام و در سکوت میسوختند. پول يک شمع را روی ميز گذاشت و آنرا در مقابل شمائل جورج مقدس روشن کرد. نمیدانست که چکار کند؟ کلمات و جملاتی را که در طول راه با خود تکرار کرده و میخواست باخدای خود در ميان بگذارد، فراموش کرده بود. تنها چيزی که در ذهنش مانده بود، احساس بی ميلی و دلسردی بود. مانند ورق بازی که تازه بازی را با تقلب بُرده است. گيج و منگ از رفتار خود و ناراحت وافسرده از بی زبانی و سکوت روحش، روی نيمکتی نشست و به روبروی خود خيره شد. گويا در انتظار وحی بود. همانگونه که خواهر ايزیدورا که از اهالی ده آنها بود، دريافت کرده بود. او فرزند ارشد يکی از مردان ثروتمند منطقه بود، که تعداد زيادی فرزند داشت. ايزیدورا با لکهای سياه و گوشت آلود پوشيده از مو بر روی گونههايش متولد شد. حتی مادرش نيز از ديدن چهرهٔ نوزاد وحشت کرد و رويش را برگرداند. پدرش که خيلی ناراحت شده بود، برای او اتاقی مخصوص در بام ساختمان بنا کرد، تا دخترک بدور از چشم سايراعضای خانواده و مردم رشد و زندگی کند. تنها زمانی سراغ او میرفتند که به اوغذا بدهند و يا خودش و لباسهايش را بشويند. هرگز به او اجازه خارج شدن از خانه و معاشرت با ديگران را نمیدادند. هم صحبت او تنها گوشها و چشمهايش بودند. زمانگذشت و او شانزده ساله شد. يکروز بعدازظهر هنگام غروب آفتاب در پشت کوه، از پنجره اتاقش به دشت خيره شده بود که متوجه شيئی نورانی شد که بسيار زيبا و رخشان بود. همزمان صدائی شنيد که بقول خودش کاملاً واضح و رسا بود، و به او فرمان میداد که به دشت رفته و آن شيئی نورانی را بر دارد. ايزی دورا با هزار احتياط و پنهان کاری، بهخاطر اينکه ديده نشود، از خانه خارج شد و به دشت رفت. وقتيکه به آنجا رسيد هوا تقريباً تاريک شده بود و چيزی نمیديد. معهذا بازهمان صدا او را راهنمائی کرد و درنقطهٔ معينی به او فرمان داد که خم شده و آن شيئی را بردارد. آن شيئی که درطی روز در پرتو آفتاب میدرخشيد، شمائل نقره ای حضرت مريم بود. آن شمائل پس از آن روز زينت گر کليسای ده شد. و مردم آنرا معجزهای الهی میدانستند. مردم از دور و نزديک به آنجا هجوم آوردند. عدهای نقصعضو داشتند، برخی کور و تعدادی شَل و يا بيمار بودند و شفا میخواستند. بعضیها خود را رویزمين میکشيدند و میآمدند، عدهای را میآوردند و يا میبستند بهبارگاه. سالمندان حکايت میکردند که تعداد زيادی از آنان شفا يافتند و سلامتی خود را کاملاً باز يافتند. پس از آنروز ايزیدورا به انسانی مقدس و برگزيده تبديل شده بود. او که از بدو تولد لکهٔ ننگ و موجب سر افکندگی خانوادهاش بود، ديگر به مايهٔ افتخار و سربلندیآنها تبديل شده بود. پدر ثروتمند او برايش خانهای کوچک ساخت که تا پايان عمر درآنجا زندگی کرد. شصت سال زندگی کرد. و به روايتی يکروز درمهای سبک ناپديد شد. کسی مرگ او را نديده بود. يعنی جسدی ازاو برجا نمانده بود. چنين بود سرگذشت ايزیدورا که آدريانا آنرا بهدفعات از زبان بزرگترها شنيده بود. اين سرگذشت بيش از هرافسانهٔ ديگری برمعيارهایاخلاقی او تأثير گذاشته بود. آدريانا انتظار نداشت که در زندگی جزء مقدسين باشد، ولی درعين حال دلش میخواست که برای يکبارهم که شده، در زندگی و در جامعه مطرح باشد و حداقل نقش يک شمائل را بازی کند. و شايد يکی ازعلل کشش او به آندرياس نيز جامهٔ عمل پوشاندن بههمين آرزو بود. آرزوی بودن وسرمشق شدن . سرش را بلند کرد و يکبار ديگر کليسا را نگاه کرد. شمائلهای مقدسين را از نظر گذراند، بيادشان آورد. شمعی را که روشن کرده بود، درحال سوختن ديد، معهذا هنوز درونش تهی بود. با خود فکر کرد: انسان
آخرین روشنائی ۱۱۹
بيگانه، خدايش هم تغيير ميکنه. از جا برخاست که برود، کنجکاوی تحريکش کرد. خواست که به اتاق کشيش که در مجاورت منبر وعظ قرار داشت نگاهی بکند. کشيش درحاليکه اشک چشمانش را پوشانده بود، ساکت در آنجا نشسته بود. نور از پنجرههای کوچک سقف بلند کليسا به درون اتاق می تابيد و ذرات غبار ستونی روشن را تشکيل میدادند. مثل اينکه باران می باريد. شمائل عيسی که به صليب کشيده شده بود، در پشت سر او قرار داشت. آدريانا نگاهی به چهرهٔ مسيح و آن مرد انداخت و با کمال تعجب دريافت که تشابه عجيبی بين چهرهٔ اين مرد جوان که در مقابل اوست و آن مرد که سالها پيش به خاطر او به صليب کشيده شده بود، وجود دارد. و بعلاوه متوجه شد که اغلب کشيشان و روحانيون مسيحی لاغر بودهاند. امری که تا آنروز متوجه آن نشده بود.عجيب بود.همهٔ عکسها و شمائلهائی را که او از سالها پيش تاکنون ديده بود، شهدای مقدس مسيحيت، همه لاغر بودند، با نگاهی سنگين و گونههائی فرو رفته. شايد علت آن اين بود که همه آنها رياضت میکشيدند. ترس برش داشت. چه میتوانست به آن مرد بگويد؟ که ديگر شوهرش را دوست نداشت؟ و بهترين رفيق او را دوست داشت؟ آيا آمادگی پيروی از نصايح او را داشت؟ واقعاً آنجا چکار داشت؟ چرا بايد مزاحم آن مرد جوان بشود؟ شايد بی موقع آمدهام؟ کشيش طوری به او نگاه کرد، که مثل اينکه گفتههای او را نشنيده بود. ببخشيد، الآن میرم. اين جملهٔ آخر مثل اينکه کشيش را از خواب بيدارکرد. معذرت خواست و از او پرسيد که چنانچه ميل دارد، يک فنجان قهوه برايش بياورد. و ضمنا ًبه او اطمينان داد که از ديدنش بسيار خوشحال شده. حتی بيش از آن چوپانی که برهٔ گم شدهاش را مجدداً در جمع گوسفندان خود ديده. پرده را کنار زد و به پستوی اتاق رفت و پس از مدتی با دوفنجان قهوه برگشت و در مقابل او نشست . آدريانا متوجه شد که کشيش از فرصت استفاده کرده و موهای بلوند و بلند خود را که به چهره اش حالتی زنانه داده بود، شانه کرده. پدر، وقتی آمدم شما گريه میکرديد. لازم نيست خود را بهخاطر من به زحمت بيندازيد. خودم اينکار را میکردم . میدانم. برای چه امروز اينجا آمدی؟ لحن کشيش بسيار خودمانی و صميمانه بود. مثل اينکه با يک دوست قديمی در حال گفتگوست. رفت و آمد شخصی باهم نداشتند. ولی درگذشته هرازگاهی که به کليسا میآمد، هميشه بعد از پايان مراسم چند دقيقهای درآنجا میماند و ضمن کمک کردن به او در جمع و جور کردن وسائل چند کلامی هم در مورد دنيا و آخرت با او رد و بدل میکرد. آدريانا تقريباً باشوخی گفت: آمدم که به گناهانم اعتراف کنم. ولی حالا احساس میکنم که قادر نيستم. يعنی نمیخواهم. پدر، خدا در قلب من مرده است . کشيش جوان بدقت به گفتههای اوفکرکرد. معلوم بود که در ذهن خود در پی يافتن پاسخ مناسبی میگردد. هيچ پرسشی را بدون پاسخ نمیگذاشت. خدا در قلب تو مرده، يا قلب تو مرده؟ آيا درستی و نادرستی کاری که انجام میدهی هنوز برايت اهميت دارد يا نه؟ آيا قلبت هنوز بخاطر چيزی میطپد، يا نه؟ او درحاليکه به عيسی که به صليب کشيده شده بود و در پشت سراو قرار داشت، اشاره میکرد، اضافه کرد: شايد خدا هيچگاه وجود خارجی نداشته، ولی هميشه وجود داشته. آدريانا با لجاجت گفت: ديگه شوهرم را دوست ندارم!
آخرین روشنائی ۱۲۰
اين که گناه نيست. تازه او بيش از اندازه هم چاق شده!
آدريانا خندهاش گرفت. مرد ديگهای رو دوست دارم . درد آوراست. میخواهم شوهرم را ترک کنم! اينهم گناه نيست. آدريانا پرسيد: پس گناه چيست؟ کشيش به چشمان او نگاه کرد و گفت: گناه آنست که بگذاری قلبت تهی شود... که ديگر انسانی درميان سايرانسانها نباشی ... تنها و منزوی باشی ... اين گناه است ... و گناه بزرگيست ... برای رها شدن نيازی به کشتن خدا نيست ... ما آزاد هستيم ... آزاديم که اعتقاد داشته باشيم و يا شک کنيم ... فرمان ببريم و يا قيام کنيم ... تا زمانيکه قلب ما نمرده، ما آزاديم. قلب تونمرده ... تو پريشان وافسرده ای ... تو يک انسانی ... من نمیتوانم برای تو طلب آمرزش کنم . توگناهی مرتکب نشدهای ... يکبار ديگر اشک از چشمان کشيش جوان سرازير شد چون گُم شدن جويباری در دل جنگل، در ريش انبوهش گم شد. چه کسی به دلداری و تسلی خاطر نياز داشت؟ پدر ... چرا شما امروز اينقدر افسرده ايد؟ برای اينکه قلبم در حال مرگ است. من آن شاخهٔ خشکی هستم که برتنهٔ يک درخت سرسبز و تنومند چسبيده. من تنها يک شاخهٔ خشکم ... مردم دراطراف من زندگی میکنند... عشق و کينه میورزند ... میميرند ... ولی من مانند يک شاخهٔ خشک در اينجا نشستهام ... و تنها در انتظار بادی هستم که مرا با خود ببرد ... بيگانه بودن با زندگی ... و برای زندگی ... بسيار درد آور است ... اين بزرگترين گناه من است ... گناهی که هيچکس آنرا نمیبخشد. آدريانا برخاست، درمانده بود. نمیدانست چه بگويد و چکار بکند؟ همهٔ ما اينجا بيگانه ايم. دست او را گرفت که ببوسد. کشيش دستش را پس کشيد. بوی تند الکل از دهان کشيش درهوا پخش شد. آيا برای تسکين دردهای خود، بايد مست میکرد؟ آدريانا از بی پروائی و رفتار بی ريای کشيش خوشش آمد. مرد جوانی که عليرغم انبوه نگرانیها و ترس از بیآيندگی، هنوز احساسی پاک و انسانی داشت، که سخاوتمندانه آنرا درمعرض ديد او قرار داده بود. ******************************
آخرين روشنائی فصل بيست وششم ۱۲۱ هوا ملايم شد. دو روز وزش شديد باد، بادهای گرم جنوب، باعث ذوب شدن سريع لايههای برف شد. درختان با شاخههایعريان خود، جوجههای تازه از تخم بيرون آمدهای را میماندند. طبيعت منظره زيبائی نداشت. نمای ساختمانها کثيف و دل گرفته بود. آسمان کدر و ابر آلود بود. مردم از تغييرات سريع جوی گله داشتند و مردد بودند که چه لباسی بتن کنند که مناسب باشد. که نه سرما بخورند و نه بيش از اندازه گرم باشد. در اين ميان تنها دختران جوان بودند که با تمام وجود آمدن بهار را پذيرفته بودند و لباسهای زمستانی را کنار نهاده و با دامنهای کوتاه و گردنهای برهنه بيرون میآمدند. هوا پس از چند روز بشدت گرم شد و آفتاب سوزان از ميان ابرها رخ نمود. ميدان رينکبی جان تازه ای گرفت، و بازار خريد و فروش اجناس گرم شد. حتی خيابانهای منتهی به ميدان نيز انباشته از دستفروشان شده بود. هرنوع جنسی توسط هرتيپ آدمی از هر مذهب و مليتی به هر نوع آدمی درهرسن و سالی و از هر قوم و نژادی فروخته میشد. مردان سالمند از ايران و ترکيه روی نيمکتهای ميدان مینشستند و چون هميشه گذرعمر و روزگار را نظاره میکردند. ساموئل از ديدن اين همه جنب و جوش سرخوش بود. تمام دنيا دراين ميدان که درحومهٔ استکهلم واقع بود، جمع شده بود. کی گفته که انسانها نمیتوانند در کنارهم زندگی کنند؟ آنروز خوشحال و سر زنده بود. زمان رويدادهای اعجازانگيز هنوز برايش بپايان نرسيده بود. ديروز بعدازظهر وقتی میخواست وارد خانه شود، درست درلحظهای که کليد را در قفل در چرخانده بود. تلفن زنگ زده بود. مومينا بود. از او پرسيده بود که آيا اسپاگتی دوست دارد، يا نه؟ مسلم بود که او اسپاگتی دوست داشت! مومينا به او گفته بود که قصد دارد برای خود و پسرش اسپاگتی درست کند، دلش میخواهد که نزد آنها برود و شام را با آنها صرف کند؟ دلش میخواست، اما با آلينا چکار کند؟ به آلينا تلفن کرد. قصدد اشت که دروغی سرهم کند و تحويل او بدهد. ولی در آخرين لحظه منصرف شد و عين حقيقت را برايش تعريف کرد. آلينا از کمروئی و دستپاچگی پدرش خندهاش گرفت، و بهشوخی گفت: پدر، تو پسر بزرگی شده ای، نبايد خجالت بکشی! آلينا درست میگفت. اوآدم بالغی بود. يک جعبه شکلات برای آلکساندر و چند شاخه گل برای مادرش خريد. خوشحال و کم طاقت و نگران بود. زمان بکندی میگذشت. مومينا از ديدن گلها خيلی خوشحال شد. آلکساندر نيز خوشحال شده بود، و اينبار کمی به او نزديکترشده بود. بعد از اينکه جعبهٔ شکلات را تمام کرد، جلوی تلويزيون نشست و سرگرم ديدن برنامهٔ کودک شد. ساموئل و مومينا در آشپزخانه باقی ماندند و از هر دری با هم سخن گفتند. از خانوادهٔ او، از کشورش. مومينا دلش نمیخواست که به کشورش برگردد. پسری داشت که درسوئد متولد شده بود و تقريباً سوئدی بود. خودش نيز سوئد را دوست داشت. سوئد زندگی او را نجات داده بود، زندگی پسرش را نيز. چه میشد اگر سوئدیها اينقدر از ما بد گوئی نمیکردند؟ و يا اينکه بعضی آدمهای احمق او را "سياه جنده" صدا نمی کردند؟ اين توهينها در نظر او بی ارزش بودند، و اهميتی به آنها نمیداد. در کشورش با چشمان خود شاهد بود که چگونه مردم را چون گوسفند سر می بريدند، و آنها را در حاليکه به لاستيک ماشين بسته بودند، سوزانده، و يا از پا آويزان و يا اينکه زنده بگور میکردند. او زندگی ملال آور در سوئد را به ديدن آن منظره های دلخراش ترجيح میداد. در اينجا حداقل انسانها اين فرصت را بدست میآوردند که طبيعی زندگی کنند و پيرشوند. دلش برای سالمندان میسوخت. در همسايگی او پير زنی نود ساله تنها زندگی میکرد. هيچکس بجز خدمتکارش بديدنش نمیآمد. هر از گاهی دچار اختلال حواس میشد و فکر میکرد که هنوز در ترانوس، محل زادگاهش، زندگی میکند. مومينا دلش برایسالمندان میسوخت. آنها خيلی تنها بودند. بهمين خاطر اوقات فراغت خود را وقف تمرين ژيمناستيک با بازنشستگان و سالمندان کرده بود. ساموئل زياد صحبت نمیکرد. دلش نمیخواست که زندگی سخت گذشته و سرنوشت تلخ او را بيادش بياورد. دلش میخواست برای او بيشترحکم يک زمين مسطح را داشته باشد تا يک زمين خشک و سنگلاخ. او کی بود؟ مردی بود مانند ساير مردها که برحسب تصادف او را ملاقات کرده بود. بنابراين ترجيح داد که تنها از کارش و آلينا که جوجهای بود که دير يا زود آمادهٔ پرواز میشد و او تنها میماند،
صحبت کند.
آخرین روشنائی ۱۲۲
درجمع کردن سفره به او کمک کرد. سپس باهم به اتاق پذيرائی رفتند و قهوه نوشيدند. آلکساندر کماکان بدون هيچگونه نگرانی سرگرم تماشای تلويزيون بود. پس از چند لحظه کسی در زد. يکی از همکاران مومينا بود، آمده بود تا از پسر او مراقبت کند. مومينا درشيفت شب کار میکرد و از ساعت هشت شب تا دو صبح سرکاربود. ساموئل او را تا ايستگاه مرکزی مترو همراهی کرد. در آنجا او میبايست قطار خود را تحويل میگرفت. مدتی بود که ديگر اتومبيلش را بهشهرنمیآورد. تا زمانيکه آلينا به مدرسه میرفت ماشين لازم بود، ولی حالا ديگر نياز چندانی به آن نداشت. مترو سريع تربود. بعلاوه در ازدحام مرکز شهر دچارمشکل پارکنيگ نمیشد. با مومينا وارد کابين راننده شد. همکار او جوانی سوماليائی بود. نگاه معنی داری به او کرد. مومينا نيز متقابلاً با لبخندی موذيانه پاسخ او را داد. از محبوس شدن در يک چنين اتاقک کوچکی و آنهم در کنار مومينا بسيار خوشنود بود. آنقدر بهم نزديک شده بودند که بوی ادکلنی را که او استفاده کرده بود، در مشام خود احساس میکرد. دلش میخواست که باز هم بيشتر به او نزديک شود. ولی فرصت نيافت. در تونل بين دو ايستگاه و مدرسه عالی تکنيک و دانشگاه مومينا بطرف او برگشت و پرسيد: میخوای منو ببوسی؟ همديگر را رها نکردند تا زمانيکه مومينا مجبور بود، ترمز کند. هلو، سلام ساموئل، به چی فکر میکنی که مثل آدمهای خُل داری با خودت نيشخند میزنی؟ سرش را بالا کرد. به رينکبی برگشته بود. در تمام اين مدت غرق در تخيلات خود بود و درعالمی ديگر سير میکرد، در بين مردم نبود. اودسيس بود که در حاليکه چند کيسهٔ پلاستيکی انباشته از مواد غذائی بار خود کرده بود، در کنار او ايستاده بود. اگه برات تعريف کنم، باورنمیکنی! چيه؟ نکنه يه بيست و پنچ ساله گمراهت کرده؟ ساموئل خنديد و چيزی نگفت. اودسيس نيز سر خوش بود. آندرياس تقريباً بهبود يافته بود. و خوشحال بود از اينکه ساموئل را ديده بود، چون قرار بود که شنبه شب جشنی در يک رستوران برگزار کنند. يادت نره، آلينا را هم با خودت بيار! میتونم کس ديگهای را هم با خودم بيارم؟ هرکی رو دلت میخواد با خودت بيار. میخواهيم مثل گذشته، همه دورهم باشيم. حالشوداری با هم يه قهوه بخوريم؟ آره چرا که نه! با هم به قنادی احمد رفتند. در آنجا میشد شيرينی خانگی عربی را که با عسل درست شده بود، سفارش داد. آدريانا چطوره؟ حالش خيلی از قبل بهترشده. خدا بما رحم کرد! کار بسيارعاقلانهای کردم که از آندرياس دعوت کردم بياد اينجا ... حضور آندرياس باعث شده که او زندگی دو باره پيدا کنه ... آندرياس رو خيلی دوست داره. ساموئل لحظهای مردد ماند و سپس پرسيد: نگران نيستی؟ اودسيس بدون اينکه کاملاً متوجه منظوراو شده باشد، نگاهش کرد و گفت: نگران! فراموش کن! آهان، حالا فهميدم، نه ... ما مثل برادرهستيم ... نه. حتی يک لحظه هم نمیتونم راجع به اين مسئله، فکرکنم ... بابا او بيست سال پيرتره. ساموئل برای لحظهای خواست بگويد: سن و سال که تأثیر نداره!
آخرین روشنائی ۱۲۳
بلافاصله خود را کنترل کرد و گفت: ببخشيد، حرف احمقانهای زدم ... آخه چشمهای من شاهد بدیهای زيادی تو اين دنيا بوده ... میدونی! ... شيطان چندين پا داره! شيرينی واقعاً خوشمزه بود. قهوه نيز قوی و خوش طعم بود. ما جهودها به هيچکس اعتماد نداريم. بهمين خاطره هم که هيچکس بما جهودا اعتماد نداره. در اين نکته ما يونانیها با جهودا مشترک هستيم. ماها چاشنی زمين هستيم. ما يونانیها نمک آن و شم اجهودا فلفل آن هستيد. ولی من صد درصد به آندرياس اعتماد دارم . اودسيس حقيقتاً نگرانی ساموئل را بیاساس میدانست. و بخاطر اينکه موضوع بحث را عوض کند از آلينا سئوال کرد. واقعاً دلش برای او تنگ شده بود. او را مثل دختر خود دوست داشت. شنبه شب اونو با خودت بيار. حالا ديگه بايد برم خونه! اين را گفت و برخاست. ساموئل تنها ماند. به جنب و جوش مردم در ميدان نگاه میکرد و به آن بوسهٔ طولانی بين دو ايستگاه مدرسه عالی تکنيک و دانشگاه فکرميکرد. آيا حقيقت داشت؟ آنها تنها يکبارهمديگر را بوسيدند. مثل اينکه با هم توافق کرده بودند که بيش از يکبار همديگر را نبوسند. نه او، و نه مومينا، هيچکدام سعی نکردند که آنرا تکرار کنند. از نشستن درتاريکی و نفس کشيدن با او در زير يک سقف دلخوش و قانع بود. مومينا نيز سرگرم کار خودش و هدايت کردن ترن بود. چند سالش بود؟ سنش بهر حال زياد بيشتر از سن دخترش نبود. چه داشت که به او بدهد؟ دستش را بميان موهای کم پشتش برد و آنها را مرتب کرد. درسته که زياد اختلاف سن داشتند. او پير بود و ديگری جوان. ولی مومينا او را میخواست. بنابراين دليلی وجود نداشت که عشق او را نپذيرد و به اين آخرين آرزوی زندگيش جامهی عمل نپوشاند. وقتی که از ترن پياده شد، مومينا برايش لبخند زد. ساموئل به او گفته بود: برات زنگ میزنم، قول میدم. و او در پاسخ گفته بود: شنبه من بيکارم. عالی بود. او را همراه خود به جشن خواهد برد. هموطنان خود را خوب میشناخت. مطمئن بود که با ديدن آنها با هم، پچ پچ زيادی خواهند کرد و مسلماً همه به او حسودی خواهند کرد. فقط اميدوا ر بود که آلينا ناراحت نشود. آفتاب غروب میکرد و کسب و کار آرام آرام در ميدان فروکش میکرد. فروشندها در حال جمع کردن بساط خود بودند. نسيم ملايمی برزنتهای بساط آنها را تکان میداد. مردم به زبانهای مختلف با همحرف میزدند. از جائی صدای موزيک شنيده میشد. چراغها روشن شد. کی گفته که انسانها نمیتوانند درکنار هم زندگی کنند؟ *************************
آخرين روشنائی فصل بيست وهفتم ۱۲۴ اورفيوس از جرگهٔ خدايان نبود، ولی از آن هنگام که برای آوردن معشوق خود ايروديکه به زمين گام نهاد، چون خدايان جاودانه شد. آنان نيز که آنشب به آن رستوران يونانی که جديدا ًدر ميدان باز شده بود، گام نهاده بودند از تبار خدايان نبودند. آنها برای خوردن عنبر و نوشيدن شربت بهشتی به آن رستوران که نام ارفيوس برخود داشت، نيامده بودند. آنها میخواستند استک بره با ادويهٔ يونانی بخورند و عرق يونانی بنوشند. جمعشان جمع شده بود. آندرياس، اسحاق استينر وهمسرش را دعوت کرده بود. ساموئل مومينا و آلينا را همراه خود آورده بود. که اين آخری نيز بنوبهٔ خود کیکی و دوست پسرش گيانيس را دعوت کرده بود. اودسيس نيز لوفگرن را دعوت کرده بود، که در ابتدا نمیخواست بيايد ولی بعد نظرش عوض شد و آمده بود، و حال در آن جمع نشسته بود. اگر چه غريبه بنظر میرسيد. ولی قرار نبود که اين بيگانگی زياد طول بکشد. صاحب بار که چهار بار با تلاش بسيار خطر ورشکستگی را از سرگذرانده بود، يکی از دوستان قديمی آندرياس بود. در دوران ديکتاتوری نظامی آنها متفقاً چندين تظاهرات و متينگ سياسی را سازماندهی کرده بودند. بعلاوه او يکی از اعضاء گروه مبارزی بود که عهدهدار ضربه زدن به موسسات اقتصادی رژيم ديکتاتوری بودند. از جمله حمله به دفتر جهانگردی و جلب توريست دولت نظامی و شکستن شيشههای آن که در مجاورت باغ شاهنشاهی قرارداشت. او تجربيات بسيارغنی در سازماندهی تظاهرات و آکسيونهای اعتراضی داشت. فارغ التحصيل رشتهٔ ساختمان از دانشگاه آتن بود. دانشکدهٔ ساختمان، دانشکدهای بود که نه تنها پليس بلکه ارتش نيز بدفعات به آن حمله کرده بود و دانشجويان آن را مورد ضرب و شتم و شکنجه قرار داده بود. حال در مرز پنجاه سالگی بود و لايهای از چربی شکم، کمر و باسنش را پوشانده بود. معهذا کماکان میشد حرکت سريع ماهيچههای شانه و بازوان او را در زير پيراهن سفيد او مشاهده کرد. از ديدن مجدداً آندرياس بسيار خوشحال شده بود. و به اين مناسبت او و مهمانانش را به چهاربطری عرق يونانی که خودش از يونان وارد کرده بود، دعوت کرد. او معتقد بود که عرقهای سوئدی فقط بدرد شستن ماشين میخورند. برای آنشب تدارک زيادی ديده بود. برهها را خودش مستقيماً از يک يونانی که نه تنها يونان را ترک کرده بود، بلکه خشکی را نيز ترک کرده و به يکی از جزاير دور سوئد مهاجرت کرده بود که به تجارت گوسفند بپردازد. تهيهٔ پنير يونانی کار سادهای نبود. البته بعضی از فروشندگان به طنز میگفتند که پنير را از يونان وارد کرده اند. ولی حقيقت نداشت. او از يک مهاجر الجزايری که مغازهای در خيابان سنکت پاولز داشت و آنرا از يک زن و شوهر يونانی خريده بود که به يونان مهاجرت کرده بودند، يک نوع پنير بلغاری خوب تهيه کرده بود که دست کمی از پنير يونانی نداشت. دنيا واقعاً کوچک شده است. همه چيز دور میزند و مجدداً به سر جای اول خود بر میگردد. در بين ساير مهمانان حاضر در رستوران تعدادی نيز بودند که آندرياس را از گذشته میشناختند. اغلب جلو میآمدند و با او احوال پرسی میکردند. و در مواردی يک يا دو بطری شراب بعنوان تعارف برای ميز آنها سفارش میدادند. طولی نکشيد که همه ميزها را بهم چسباندند و دورهم نشستند. سرگرم صحبت بودند و از هر دری با هم گپ میزدند. بعضیها به سوئدی و بعضیها به يونانی . يک گروه دختر و پسر جوان درگوشهای نشسته بودند. اغلب آنها فرزندان مهاجرينی بودند که يا در سوئد متولد شده، و يا در کودکی به سوئد آمده بودند. اغلب به سوئدی با هم حرف میزدند. در ابتدا سرگرم کار خودشان بودند و کاری با آنها نداشتند. اسحاق استينر به دختران جوانی که درآن گروه بودند، نگاه میکرد و همسرش ماريا را که زمانی جوانی با همين طراوت و شادابی بود، بخاطر میآورد. بنظر او جذابيتی که در نگاه دختران جوان يونانی وجود داشت، درهيچ جای ديگر دنيا يافت نمیشد. اودسيس با اشاره به مومينا چشمکی زد، و انگشت شست خود را به آرامی ليس زد، تا به او بفهماند که چه لقمهٔ چربی تور زده ! آلينا که از دعوت پدرش از مومينا اصلاً دلگير نشده بود، با کیکی پچ پچ میکرد و به او میگفت که عجب دوست پسر "خوش تيپی" داره. همه به آندرياس بخاطر بهبود سريعش و نيز به اسحاق برای عمل
آخرین روشنائی ۱۲۵
استادانهاش تبريک می گفتند. تعارفات اوليه پس از مدتی فرو نشست و يخها آب شد. جمع خودمانیتر شد. لوفگرن حسابی شنگول شده بود. گلويش پيش يکی از آن دختران جوان يونانی گيرکرده بود. اسم اون دختره چيه؟ از اودسيس پرسيد. النی . میتونه سوئدی حرف بزنه؟ اينجا متولد شده، لوفگرن! اودسيس درحاليکه به شانه دوست خود میزد به او گفت: تو سنت زياده بدرد اون نمیخوری. لوفگرن چيزی نگفت و خود را سرگرم نوشيدن بيشتر کرد. بعد از مدتی ناگهان از جايش بلند شد و با صدای بلند داد زد: النی، توعمرم هيچکس را نديدم که شاسی به قشنگی تو داشته باشه! هيچکس ناراحت نشد. حتی بعضیها نفهميدند که لوفگرن چه تعريف قشنگی ازآن دخترکرد. النی از جمله کسانی بود که منظور لوفگرن را خوب فهميده بود، آنقدر خنديد که اشک از چشمانش جاری شد. بعد از آن اتفاق مجلس حسابی گرم شد. خوردند و نوشيدند و هرکس با ياری که در کنار خود داشت پچپچ میکرد و خوش بود، و اگر فرصتی هم دست میداد لاسی هم میزد. اودسيس شنگول بود. ولی گاهگاهی که فکر میکرد که مرگ پسر و بيماری آندرياس نيروی محرکهٔ اين جشن شده دلش میگرفت. سعی میکرد زياد به اين مسئله فکرنکند. مصمم بود تا يکبارديگربه جبر زندگی تن بدهد، بگذارد تا سرنوشت بازی را که برايش تدارک ديده با او بکند. آدريانا که درسمت چپ آندرياس نشسته بود، لباس زيبای سياهی بتن کرده بود. اودسيس هرگاه فرصت می يافت، از زير ميزدستی به رانهای او میکشيد و آنها را نوازش میکرد. آدريانا مانند دختران جوان قرمز میشد و خود را کنار میکشيد. آندرياس در ميانهٔ ميز نشسته بود و کلاهی بسر داشت که کسی سر تراشيدهٔ او را نبيند. صاحب رستوران که آدمی شوخ طبع و به بذله گوئی معروف بود، مرتب او را "کله نورانی" صدا میکرد وهمين باعث شد تا بالاخره آندرياس کلاه را از سر بردارد و بگوشهای پرتاب کند. احساس میکرد که از بارگاه خدا به حيات خاکی بازگشته است. او "ايروديکه" آنشب بود. درطرف ديگر او ماريا زن آتشی مزاج استينر نشسته بود. پيراهن نازک زيتونی بتن داشت و خود را ميزبان و خدمتکار آندرياس میدانست. بين او و آدريانا رقابتی شديد و زيرکانه در پذيرائی از آندرياس در جريان بود. هر وقت يکی از آنها يک تکه پنير به او میداد، آن ديگری زيتونی تعارفش میکرد. وقتی يکيشان میخنديد، آن ديگری اخم میکرد. ساموئل لقمه بهدهان مومينا میگذاشت، و او هم لقمه به دهان ساموئل. اگرچه بعضی وقتها ساموئل احساس میکرد که اين عمل او کمی سبکسرانه و مضحکاست، ولی اهميتی نمیداد. پس از آن همه سال سکوت و سکون در قلبش، يکبار ديگر فرياد عشق و شور و شعف را که از وجودش بر میخواست میشنيد و اين برايش کافی بود. کیکی و گيانيس با هم خلوت کرده بودند و مشغول هم بودند. فقط آلينا بود که در اين ميان سرش بی کلاه مانده بود. که آنهم زياد طول نکشيد. يکی از جوانان يونانی مدتی بود که به او ذُل زده بود. درآغاز حواسش نبود، ولی وقتی متوجه شد تا بناگوش قرمزشد. زمان رقص فرارسيد. اولين کسی که بلندشد، اودسيس بود. تلاش کرد تا آدريانا را با خود ببرد، قبول نکرد. به تنهائی شروع به رقصيدن زمبکيوکو کرد، با رعايت تمام اصول و قواعد آن. هيکل تنومند او با نيروئی شگرف، بجلو خم و راست میشد و پا میکوبيد و چنان شور و شوق و انرژی در فضا پراکنده میکرد که تمام حاضرين را سرمست کرده بود و همگی همراه با ريتم رقص او دست میزدند. سالن که
آخرین روشنائی ۱۲۶
گوئی چون زمينی تف کرده از گرمای آفتاب سوزان تشنهٔ قطره آبی بود، سکوت چند سالهٔ خود را شکسته بود. صدای دست زدنها و ضربههای پرقدرت پای اودسيس را با جان پذيرا میشد و شور و حال تازهای گرفته بود. مومينا نيز طاقت نياورد و بلند شد. بدنش را با همان ريتم موزيک يونانی تکان میداد و با حرکاتی کاملاً متفاوت با آن ريتم می رقصيد. ساموئل نيز که نمیخواست از قافله عقب بماند، وسط پريد و شروع به رقصيدن کرد. النی با آن شاسی زيبايش از جا برخاست و در مقابل اودسيس و با ريتم او شروع به رقصيدن کرد. پيکر نرم و جوان او بخوبی میتوانست خود را با حرکات موزون و سريع اودسيس هماهنگ کند. گوئی آنها در خواب همديگر را نوازش میکردند. بهم نزديک میشدند و در آغوش يکديگرغرق میشدند، بدون آنکه ذره ای بدنشان با هم تماس پيداکند. لوفگرن هم طاقت نياورد و وارد معرکه شد. او هم با روش خود با همان ريتم شروع به رقصيدن کرد. با حرکاتی مانند جهشهای قورباغه و جيرجيرک. ماريا که احساس کرد در مبارزه برای جلب توجه آندرياس شکست خورده، شروع به رقصيدن با يکی از جوانهای يونانی کرد. تنگ او میرقصيد. جوان تازه به استکهلم آمده بود و میخواست به شهر هدمورا جهت ادامه تحصيل در مدرسهٔ عالی جنگلداری برود. ماريا با کلی انتظار و توقع از او پرسيد: تو جنگلبان هستی؟ مرد جوان که کتاب "معشوقه بانو چترليز" را نخوانده بود، فکر کرد که ماريا سر به سر او میگذارد. معهذا باز بخود جرأت داد و او را بيشتربخود نزديک کرد. بياد اين گفتهٔ مادرش افتاد که هميشه میگفت: "بهترين سوپ، هميشه از پيرترين مرغها درست میشه." استينر که هم لهستانی بود و هم جهود، حسابی حشری شده بود. روی صندلی ايستاده بود و مثل گرگی که شبهای مهتابی در مقابل قرص کامل ماه زوزه میکشد، زوزه میکشيد. پس از آن، همه چيز بهم ريخت، يکی بعد از ديگری بلند شد و پريد وسط . تنها آدريانا و آندرياس بودند که در جای خود باقی مانده بودند و آرام و بی صدا با يکديگر پچ پچ میکردند. مهمانان میرقصيدند و با هر چرخش پيکر خود اشکال زيبائی را تشکيل میدادند که بازتاب دهندهٔ رازهای درونشان بود. بعضی از آنها اصلا ًرقص بلد نبودند، و تنها براثر شوری که از شنيدن موزيک شاد در روحشان ايجاد شده بود، بدن خود را به حرکت در میآوردند. و همانقدر خود را تکان میدادند که اودسيس با تمام نيرو و جودش میرقصيد. اودسيس هميشه همينطور بود. چنان میرقصيد و چنان شاد میرقصيد، که همه را به رقص و پايکوبی وادار میکرد. او قادر بود که دنيائی را به رقص بکشاند. خوشبختی خود را دگربار بازيافته بود. همه کسانی را ـ بجزپسرشکه بيش ازهرکس وهرچيز دوست داشت ـ که دوست داشت، در کنارش بودند. ديگر هيچ چيز برايش باقی نمانده بود. کلام نمیتوانست تسلی بخش خاطراو باشد. توانش تمام شده بود. تنها هيکل تنومندش برايش باقی مانده بود. و به کمک آن میخواست خود را و جان خود را از پريشانی وغم برهاند. آلينا را شکار کرد و با او شروع به چرخيدن کرد. اين باسن ظريف را بارها پسرش در دستان خود گرفته بود. و اين لبها را بارها بوسيده بود. عطشی ناسالم از درونش سربلند کرد. احساس کرد که با تمام وجودش دلش میخواهد که اين تن و بدن ظريف را در زير جسم خود بگيرد و سنگينی تنش را روی بدن اين دخترجوان متمرکزکند. يادش آمد که مست است . بهمين خاطر از سالن بيرون رفت تا کمی هوای تازه وارد ريه هايش بکند. آنجا بود که آنها را ديد. **********************
آخرين روشنائی فصل بيست وهشتم ۱۲۷ هوایشب ازغروب هم ملايم تر شده بود. هوای گرم موج موج می وزيد و با کمی فانتزی میشد جوشش آب دريا را بر اثر گرمای آن احساس کرد. آدريانا به فانتزی نيازی نداشت، و هم او بود که قدم اول را برداشت. وقتی که رقص به اوج خود رسيد و همه سرمست از رقص بودند، از جای خود برخاست و از سالن خارج شد. نيازی نداشت که به آندرياس بگويد که همراه او برود، مطمئن بود که بدنبالش خواهد رفت. آن انقلابی و مبارز کهنه کار، کوله باری تجربه از ملاقاتهای مخفی داشت. چند دقيقهای صبر کرد و سپس بلند شد و بهطرف توالت رفت. در را باز کرد و رفت داخل توالت. چرا که مطمئن بود کسی که او را هنگام داخل شدن به توالت ديده، بزودی فراموش خواهد کرد. بعلاوه چه کسی وقت فکر کردن به کسی را دارد که به توالت رفته؟ چند دقيقهای در توالت باقی ماند. سيفون را کشيد بدون آنکه نيازی به اين کار باشد. دستهايش را شست و به آشپزخانه رفت. حساب کرده بود که حتماً بايد دری در آشپزخانه وجود داشته باشد که به خيابان باز میشود، تا بتوانند خريدهای روزانه را از آنجا تحويل بگيرند. در آشپزخانه کسی بجز يک کارگر جوان نبود، که اوهم غرق تماشای مسابقه فوتبالی بود که از يک تلويزيون ۱۴ اينچ پخش میشد. آرام بيرون رفت. در جلوی درمکثی کرد. آدريانا را ديد که کمی پائينتر در خيابان سرش را به کاروان تکيه داده و بسمت آن خم شده است. بی تا بی و درعين حال آرامش را میشد در اندام ظريفش ديد. انسانی بود در انتظار شکفتن، در انتظار شنيدن آن پاسخ ميمون از جبرائيل بود: "از جمع فرشتگاه بارگاه ملکوتی تو برگزيده شدهای. توئی که پسران خدايان را بدنيا خواهی آورد." آندرياس در آن لحظه هيچ درکی نسبت به جنبههای معنوی نزديک شدن به آن زن نداشت و تنها يک خواست داشت که برايش اهميت داشت و به آن مطمئن بود. اين زن را بهر قيمتی که شده، قبل از خروس خوان بايد تصاحب میکرد. آرام بسمت او رفت. لرزش گامهايش نه بر اثر احساس ضعف حاصل از عمل جراحی، بلکه بيشتر به اين خاطر بود تا لحظهای را به تعويق بياندازد که قرار بود تمامی آن ارزشها و پرنسيپهائی را که يک عمر با عشق به آنها زندگی کرده بود، و برايش مقدس بودند، زير پا بگذارد و نه بگويد. او میدانست که اينکار يعنی زير پا گذاشتن اصول رفاقت و دوستی . و در واقع او با تصاحب آن معبد پنهان که قانونا ًبه رفيقش تعلق داشت، به او خيانت خواهد کرد. گرچه ديگرعملاً به چنين اصولی اعتقاد نداشت. آدريانا به هيچکس تعلق نداشت. او خودش بود. آن معبد پنهان قبل ازهرچيز وهرکس به صاحب واقعی آن تعلق داشت. نه هيچکس ديگر. دردمند و مشتاق با دستانی لرزان از پشت باسنش را گرفت و او را بطرف خود برگرداند. لبهای مشتاقشان چنان با دقت و عطش بر هم جفت شدند که خودشان نيز متعجب شدند. دهانشان چفت همديگر شدند و لبهايشان ميليمتر، ميليمتر بهم چسبيدند. رايحهای دل انگيز از ميان پستانهايش بالا میآمد و مشام تشنهٔ او را نوازش میداد. در کنکاش رسيدن به منشاء آن بوی خوش بود که لبهایگرمش آرام از لبهایاو جدا گشته، بهسمت چانه و گردنش بحرکت درآمد. تنها نوری که در تاريکی شب افق ديد او را روشن کرده بود و در زاويه ديد او قرار داشت، پستان برهنه آن زن بود. نوک پستانش را که ميان لبهای او چون بادامی خشک شده درآفتاب، سفت و محکم شده بود، به لب گرفت و نوازش کرد. آدريانا بی تاب ترازاو بود. زيپ شلوار او را پائين کشيد. دست گرمش به چابکی سنجابی آلت تناسلی او را میجست. آن را در دست فشرد و نوازش کرد. سکوت همه جا را فرا گرفته بود. آن دو چون شناگران صد متر در يک مسابقهٔ سرعت، جرأت نفس کشيدن را هم بخود نمیدادند. نفسی عميق برای شناکردن پنجاه متر کافی بود. تنها به يک نفسعميق نياز داشتند تا آن فاصله کوتاهی را که قرار بود زندگيشان را ـ و نه تنها زندگی خودشان را ـ دگرگون کند، طی کنند. انسان به يک جنبه ازعشق کمتر فکر میکند. چطور يک عاشق درلحظات عشق ورزی کاری را میکند که مطلوب معشوقش است؟ اين دانش و دقت از کجا ريشه میگيرد؟ چه نيروئی دست را هدايت میکند تا با
آخرین روشنائی ۱۲۸
فشار و يا به آرامی نوازش کند؟ مانند دو رقصندهٔ حرفهای که عليرغم حرفهای بودنشان، معهذا هنگام رقص تمام اصول و قواعد شروع کار را بدون فوت وقت مو به مو اجرا میکنند، عمل کردند. هر پارچه و لباسی که مانع کارشان بود، کنار رفت. آن بخش از پوست بدن که نياز به رطوبت داشت، مرطوب شد. همهٔ اين کارها با ظرافت و تردستی انجام شد. مانند دو رقصنده که کورنوگرافی رقص را چندين بار با هم تمرين کرده اند. چشمهايش سياهی می رفت. پلک زد. ولی چيزی نمیديد. برای ديدن نيازی به چشم نداشت . سر تا پای وجودش تبديل به يک چشم شده بود. در چنين وضعيتی بودند که اودسيس آنها را ديد. ابتدا فکر کرد که دو نفر غريبهاند و يا اينکه اشتباه کرده و تنها بنظرش رسيده. نفس را در سينه حبس کرد و آرام جلو رفت. درست مثل دوران کودکیاش که دزدکی ملاقاتهای پنهانی بزرگترها را ديد میزد. آنروزها اينکار يک سرگرمی عادی بود. يکبار زاغ سياه دائیاش را که پشت پشتههای علوفه با نامزدش همبستر شده بود، چوب زده بود. در اين موقع بود که پتک واقعيت بر سرش فرود آمد. چنان نعرهای سرداد، مثل اينکه چاقوئی تيز در کليهاش فرو کرده اند. خواست به طرف آنها حمله ور شود وآدريانا را تکه پاره کند. ولی پاها يش از او اطاعت نکردند. همانجا میخکوب شده بود و نعره میکشيد. از دردی کشنده بخود میپيچيد. دردی کههرگز از وجود آن در درون خود آگاهی نداشت. آدريانا آن نعرههای دلخراش را خوب میشناخت، و معنای آنرا خوب میفهميد. چنين فريادی را يکبار در درون خود شنيده بود. میدانست که اودسيس خُرد شده و ديگر کاری از دست او ساخته نيست. هيچ چيز و هيچکس در آن لحظه نمیتوانست به او کمک کند. خود را به اندام لرزان آندرياس چسبانده بود و آرزو میکرد، زمين دهان بگشايد و او را به بلعد. به مرگ خود در آن لحظه و آن حالت راضی و خشنود بود. واقعيتها از آرزوهای ما فرمان نمی گيرند. آنها منطق و درام خود را دارند. چراغها يکی پساز ديگری در ساختمان بهخواب رفتهٔ روبرو روشن میشدند. ساکنين خواب آلود پنجرهها را باز کرده و به بيرون خم شده بودند، تا بدانند چه اتفاقی افتاده است. مهمانان رستوران همگی به بيرون هجوم آوردند و در اطراف آنها جمع شده بودند و تماشا میکردند. هيچکس سئوال نمیکرد که چه اتفاقی افتاده. همه چيز الظهر من الشمس بود. لوفگرن با هوشياری اودسيس را کنار کشيد و از آنجا دور کرد. آدريانا در آغوش آندرياس گريه میکرد. جشن پايان يافته بود!
*****************************
آخرين روشنائی فصل بيست ونهم ۱۲۹ يک هفته بعد سر نوشت وارد مسير تازهای شد. آندرياس به آتن برگشت. آدريانا قرار بود که چند روز بعد بدنبال او برود. اودسيس تنها يکبار برای آوردن بخشی از لباسهای خود به آپارتمانشان در رينکبی مراجعه کرده بود. نمیخواست با آدريانا ملاقات کند. علتش بيشتر اين بود که نمیدانست چه میخواهد، و چه میتواند به او بگويد. از او بيشتر ناراحت بود. آندرياس را درک میکرد. مردی که سالها از داشتن زن محروم بوده، مسلم است بمحض اينکه زنی حاضر شود خود را به زير پايش بيندازد از او نخواهد گذشت. اگر خودش نيز در وضعيت آندرياس قرارمیگرفت، به احتمال زياد همينکار را میکرد. هشدارهای ساموئل را بياد آورد. آنروز تنها بخاطر رعايت ادب و نزاکت بود که حرف بدی به او نزده بود. او گفته بود: "شيطان چندين پا دارد" . درست گفته بود، شيطان چندين پا داشت. خود او نيز چنانچه بايد و شايد به همسرش و فادار نبود. حس عدالت خواهانهای که از درونش سر بر میآورد، گرچه از درد و رنج او نمیکاست، معهذا از شعله ورشدن حس انتقام در او جلوگيری میکرد. آدريانا چندين بار به محل کاراو زنگ زده بود. اودسيس از صحبت کردن با او امتناع کرده بود و تنها از طريق لوفگرن ضمن سلام رساندن به او پيغام داده بود که همه چيز درست است و هيچ مشکلی ندارد. و برايش آرزوی"موفقيت" کرده بود. اودسيس تلاش میکرد که خود را آرام و خونسرد جلوه بدهد، و در واقع بی خيال باشد. ولی احساس ناشی از متلاشی شدن کانون خانوادگيش لحظهای او را رها نمیکرد. درمانده بود و نمیدانست که چکار کند؟ انسان همانگونه هست، کههست. کاريش نمیشد کرد. او هم همان بود، که بود. خيلیها پيش از چوب خوردن آه میکشند و بعضیها بعداز. او از آن دسته افرادی بود که درد و غم ناشی از حوادث زندگی را ديرتر احساس میکرد، و ديرتر از پا درمیآمد. کارين را رها کرده بود، بدون اينکه بيانديشد که ياد او چون شبحی در طی بيست سال آينده زندگیاش، و بر فکرش سايه خواهد افکند. وطنش را بدون ذرهای احساس و ناراحتی ترک کرده بود. غافل از اينکه همان درد غربت و غم دوری از وطن بود که از آنروز تا به امروز سرنوشت او را رقم زده بود. بعبارت ديگر، خودش نيز بخوبی واقف بود که هنوز به عمق شکست و مصيبتی که بر او وارد شده پی نبرده است. مطمئن بود که بالاخره روزی به آنچه که امروز نمیفهميد، پی خواهد برد. او از آن جمله مردانی بود که برای درک و فهم هر موضوعی، میبايست خودش آنرا تجربه کند. چنين مردانی بيشترسکوت میکنند و کمتر حرف میزنند. لوفگرن در اتاق نشمين برای او تختخوابی فراهم کرده بود. او شبها بعد از اينکه يک بطر شراب را با هم تقسيم میکردند، سنگين و سخت عاری از هرگونه خواب ديدن، میخوابيد. روزها مثل گذشته سرکار میرفت. ولی ديگر مثل گذشته تمرکز حواس نداشت. اغلب در مقابل يک موتور ماشين می ايستاد بدون اينکه بداند که چکار میخواهد بکند. مات و مبهوت بود. به آنچه که بر سرش آمده بود نمیانديشيد. نمیتوانست بيانديشد. مغزش از فکرکردن باز ايستاده بود. يک روز آدريانا مجدداً زنگ زد. اينبارگوشی را برداشت . آدريانا به او اطلاع داد که فردای آنروز میخواهد به آتن پرواز کند. و جهت پارهای امور و ترتيب دادن مقدمات طلاق به يک وکيل يونانی که کشيش به او معرفی کرده، وکالت داده است. ضمناً اضافه کرد که هيچ ادعائی نسبت به وسائل خانه و آپارتمان ندارد و همه متعلق به اوست. البته آپارتمان تنها يک خانهٔ اجارهای بود و به هيچکدامشان تعلق نداشت. اودسيس بدون اينکه کلامی بگويد به حرفهای او گوش میداد. احساسی برای اولينبار به ذهنش هجوم آورده بود. نفرت. احساس میکرد از او متنفر است. چطور يک انسان میتواند از کسیکه يکعمر او را دوست داشته متنفرباشد؟ صدايش او را عصبی میکرد. چهرهٔ او در حاليکه با دست راست گوشی تلفن را در مقابل گوش چپش گرفته ـ اينکار او هميشه باعث ناراحتی او میشد ـ و با او حرف میزند، در جلو چشمانش مجسم شد. قرار بود که کليد خانه را به ساموئل بدهد. سکوت برقرارشد. اودسيس صدای نفس های بريدهٔ او را میشنيد.
آخرین روشنائی ۱۳۰
اميدوارم بتوانی مرا ببخشی! اودسيس به اين تقاضای احمقانهاش فکرکرد. بخشش او به چه دردش میخورد؟ چرا بايد او را ببخشد؟ چرا بايد او از تنها احساسی که درآن لحظه به زندگیاش رنگ میداد، خود را محروم کند؟ چرا بايد از نفرتی که از او داشت بگذرد؟ هيچ پاسخی در اين مورد به او نداد. آدريانا با حالتی شکوه آميز گفت: هيچی نمیگی! چيزی برای گفتن ندارم. به آندرياس سلام برسان. گوشی را گذاشت و نشست. نفسش بند آمده بود. سر کارگر که تلفن دراتاق کار او بود، از او پرسيد: اتفاقی افتاده؟ و حالش را پرسيد. اودسيس پاسخ داد که حالش خوب است و اتفاق خاصی نيفتاده . تنها درد کمی در زير قفسهٔ سينهاش احساس میکند که قطعاً بزودی برطرف خواهد شد. چيزی نيست بزودی بر طرف خواهد شد. لوفگرن در حاليکه يک بطریکتابی ويسکی همراه داشت، بسراغش آمد. بطری را از او گرفت و چند جرعه پی درپی سرکشيد. کمی حالش بهترشد. تمام طول بعدازظهر را به نوشيدن مشروب ادامه داد. از لوفگرن پرسيد: جنده تو استکهلم پيدا میشه؟ لوفگرن برايش توضيح داد که او ماهی دو بار به يک سالن ماساژ میرود که دخترهای يونانی آنجا کار میکنند. بيابريم اونجا! حالا! فکر کنم الآن تعطيله! زنگ بزن بپرس! لوفگرن کمی اين پا و آن پا کرد، معهذا به خواست اودسيس تن داد و تلفن کرد. مشغول بود. بعد از چند دقيقهای مجددا ًزنگ زد. دستگاه پاسخ گو بود که ساعات و روزهای کار سالن را به اطلاع میرساند. تعطيل نبود. اگرعجله میکردند، میرسيدند. اودسيس پيشنهاد کرد که با ماشين بروند، لوفگرن مخالفت کرد. مشروب زيادی خورده بودند، بعلاوه جمعه شب بود و شهر پر از پليس گشت بود. خيلی خوب، بنابراين خودم میرم. لوفگرن نمیخواست او را تنها بگذارد. عليرغم ميلش همراه او رفت. بهسمت مرکز شهر میراندند. اودسيس میراند و میخواند. برای خودش، و برایدلش. اشک از چشمانش سرازير شده بود و بر گونههايش جاری بود. اشک جلوی ديد اورا گرفته بود، و همين امر موجب شد که نتواند کاميون بزرگی را که با سرعت بهچپ پيچيد بيند. لوفگرن فرياد زد: حواست باشه! دير شده بود و تصادف اجتناب ناپذير بود. معهذا قسر در رفتند. پيشانی اودسيس کمی زخم برداشت، و کمی هم زانوی لوفگرن. راننده کاميون با علم به اشتباه خود از کابين ماشين بيرون آمد. او هم مست بود. البته نه به اندازه آنها. سه نفری وضعيت را بررسی کردند، بهترين کاری که می توانستند بکنند، اين بود که قضيه را ناديده بگيرند. و همين کار را هم کردند. اودسيس اتومبيل را به يک خيابان فرعی برد که در آنجا پارک کند. لوفگرن درحاليکه درکنار او نشسته بود، زانوی خود را ماساژ میداد. قيافهات خيلی مسخره شده! فکر میکنی قيافهٔ خودت چطوره؟ اودسيس اين را گفت و هر دو زدند زير خنده. خنده ای بلند در نيمه شب. در نزديکی ساحل شنای اريک دال بودند. وقتی که خندهاشان تمام شد، لوفگرن گفت: تابستون باهم میآئيم اينجا دختربازی. وقت زیادی تا تابستان نمانده بود. فقط کمی صبر و حوصله لازم بود.
آخرین روشنائی ۱۳۱
بسمت پل گمرک اسکانديناويا رفتند. لوفگرن کمی بالاتر درمنطقهٔ هماربی زندگی میکرد. اودسيس پرسيد: بريم رو پل؟ لوفگرن پاسخ داد که هيچوقت جرات نکرده اينکار را بکند. تصميم گرفت که برای اولين بار اينکار را بکند. میريم! در کنار هم قدم بر میداشتند. مستی از سرشان پريده بود. در وسط پل ايستادند. دريا را نگاه میکردند. در دور دست انعکاس نورافق دريا را روشن کرده بود. اودسيس به لوفگرن که راست و شق، که خاص شخصيت و منش او بود، نگاه کرد. منش او چه بود؟ رو در روئی بی پروا و مستقيم با مشکلات عاری از هرگونه تخيل و رويا. "اين مرد ازطايفهٔ ديگريست." اودسيس درحاليکه با خود فکر میکرد، با دست ضربه ای بر شانه لوفگرن نواخت و آرام گفت: از حالا بهبعد دوست ديگهای ندارم! اين توضيح اودسيس قبل از اينکه ريشه در احساس او داشته باشد، بيان ناگزيریاو بود. بعد از آن اتفاقی که افتاده بود، ديگر نمیتوانست در بين يونانیهای استکهلم ظاهر شود. بازار شايعه گرم بود، از اينکه زنش يکجفت شاخ در کونش فرو کرده. و او زنش را سر بزنگاه غافلگير کرده است. او ديگر مردی بود که شخصيت و شرافتش برای هميشه لجن مال شده بود. البته نه در نظر لوفگرن. او از طايفهای ديگربود. لوفگرن نگاهی به سرتاپايش انداخت و گفت: فکرکن! تنها يک کله سياه لازم بود که مرا وادار کنه از روی اين پل بگذرم! اين را گفت و در حاليکه تلنگر آرامی به شکم اودسيسمیزد، با گامهائی لرزان و بلند شروع به رفتن کرد. وقتی بخانه رسيدند، آخرين پيک ويسکی را زدند و به رختخواب رفتند. در نيمههای شب اودسيس خيسعرق در حاليکه میلرزيد و قلبش بشدت میطپيد از خواب بيدار شد. فکر کرد خواب ديده. هر چه تلاش کرد، چيزی بهخاطرش نيامد. خواب نبود. درک واقعيت بود که او را از خواب بيدار کرده بود. درک اينکه آدريانا میخواهد به آتن پرواز کند، وقت لازم داشت. و حال اپس از گذشت چندين ساعت بود، که تازه فهميده بود. دلش میخواست که حتماً او را قبل از رفتن ببيند. آنقدر احمق نبود که بگذارد فکر نفرت از او برذهنش غلبه کند. از او متنفر نبود. هميشه او را دوست داشته، به اشکال مختلف. آنچه که آنها را در طی دو دهه بهم پيوند داده بود، بسيار فراتر از آن بود که بتواند با کس ديگری تجربه و يا تکرار کند. با او بود که توانسته بود پدر شود. پسری را بزرگ و تربيت کند، خودش را تربيت کند، احساس مسئوليت کند. و خلاصه به شخصيت و کارکتری دست يابد که امروز داشت. بلند شد. ساعت از سه گذشته بود. بیخوابی بهسرش زده بود. لوفگرن در خوابی عميق فرو رفته بود و خرناس میکشيد. به آشپزخانه رفت و در قوری قهوه درست کرد. پس از نوشيدن دو فنجان قهوه و کشيدن چند سيگار کمی آرام گرفت. چه اشکال دارد. هميشه عشق جاودانه نيست. میآيد و میرود. تصميم گرفت که به فرودگاه آرلاندا برود و برايش آرزوی موفقيت کند. نشست تا چند ساعت باقی مانده نيز سپریشود. حدود ساعت پنج بود که روزنامهٔ صبح آمد. کمی خيالش راحت شد. نگاهی به روزنامه انداخت. تمام حوادثی را که درطی بيست و چهار گذشته در اقصا نقاط جهان اتفاق افتاده بود از نظر گذراند. جنگ در بُسنی، گرسنگی درآفريقا و کشتار در آمريکایجنوبی. وقتيکه به رويدادها و حوادثی که در چهارگوشهٔ دنيا اتفاق افتاده بود فکرمیکرد، دلش بيشتر آرام گرفت. وضع آنها کمی بهتربود. سوئد در اين دنيای متلاطم، کشورآرام و امنی بود. انسانها حداقل فرصت غمگين شدن را و يا آنگونه که اصطلاحا ًسوئدیها میگويند، فرصت تلاش جهت تسکين و درمان غم و درد خود را می يافتند. اصطلاحی که از شنيدن آن خوشش نمی آمد. ساعت حدود شش صبح بود که سراغ لوفگرن رفت و او را بيدارکرد. از او پرسيد که آيا میتواند ماشين
آخرین روشنائی ۱۳۲
او را قرض بگيرد؟ لوفگرن با تکان دادن سر پاسخ مثبت داد و مجددا ًبهخواب رفت. آفتاب از سمت مشرق آرام آرام بالا میآمد. قطعاً روز قشنگی خواهد شد. درختها آرام و بیحرکت بودند. اودسيس اتومبيل را بهسمت فرودگاه بهحرکت درآورد. سرعتش کم بود و آرام رانندگی میکرد. وقتی به فرودگاه رسيد، ماشين را پارک کرد و به سالن خروج بين الملی رفت. آدريانا را ديد که چمدانهای بزرگ و سنگين خود را روی چرخ گذاسته و بهسمت باجهٔ تحويل بار در حرکت بود. بنظرش خُرد و کوچک آمد. کوچکتراز آنچه که بود. دلش بحال او سوخت. بهنظرش رسيد که خميده و مچاله شده به استقبال سرنوشتی که در انتظارش بود، میرود. فکرکرد، چه دارد که به او بگويد! دلسرد شد. ديگر انگيزهای برای جلو رفتن و با او حرف زدن در خود احساس نمی کرد. خود را در پشت ستونی مخفی کرد و به نظارهٔ او که در حال عبوراز ورودی کوچک کنترل پاسپورت بود، بسنده کرد. مدت زمان نسبتاً زيادی خشک و بی حرکت همانجا ايستاده بود. فکر میکرد، که با سکون او جهان از حرکت باز خواهد ايستاد. و آنچه را که در حال وقوع بود، مانع خواهد شد. زندگی انسان فيلم سينمائی نيست. شتاب خاص خود را دارد. انسان نمیتواند سرعت زندگی را کنُد و يا حرکت آنرا تسریع کند. گذرتصاويرهستی را نمیتوان فريز کرد. زندگی را نمیتوان به عقب باز گرداند. بيست و پنج سال پيش در يک جشن عروسی با دختری رقصيده بود، که پاهايش بال داشت و پرواز میکرد. با هم ازدواج کردند. آن دختر خانوادهاش و وطنش را به خاطراو رها کرد. برايش پسری به دنيا آورده بود. حال پسرش مرده بود و آن دختر نيز که در پاهايش بال داشت با بالهايش رفته بود. فيلم پايان يافته يود. تماشاچيان سالن نمايش را ترک کرده و بهخانه رفته بودند. هنرپيشه مجدداً به پشت صحنه رانده شده بود. پشت فرمان نشست و ماشين را روشن کرد. آرام بهسمت استکهلم بهحرکت درآمد. میخواست بخانه به رينکبی برگردد.
**************************
آخرين روشنائی فصلِِِِِِِِِِِِسیام ۱۳۳ دو هفته بود که بهخانه نيامده بود. معهذا در چرخاندنکليد، در قفل آپارتمان ترديد داشت. ترديد از اينکه خود را در خانه غريبه احساس کند. ترس از وارد شدن به خانهای که میدانست، ديگر خالی و بی روح است. از پيش اطمينان داشت که آدريانا قبل از رفتن خانه را نظافت کرده وهمه چيز را بهدقت در جای خود قرار داده است. بجز اين انتظاری از او نمیرفت. در تمام طول زندگی زناشوئیاشان هرشب روی ملافههای تميز و خوشبو خوابيده بودند. پيراهنهايش هميشه تميز و اطو کشيده در کمد اتاق خواب در قسمتی که مربوط به او بود، مرتب و بدقت آويزان بودند. آدريانا در هيچ موردی سهلانگار نبود. تنها در مورد زندگيشان سهلانگاری کرد و آنرا متلاشی کرد. چطور فرصت میيافت، اينهمه کار را به دقت انجام دهد؟ در طی بيست سالی که گذشته بود، هرگز به اين نکته فکر نکرده بود. او هم هر روز صبح سرکار میرفت و بعدازظهر برمیگشت. معهذا خانهاشان هميشه از تميزی برق میزد. او همواره، تا آخرين روزی که کسديگری را برای زندگی انتخاب کرد، زن خوب و وفاداری بود. به آشپزخانه رفت و اجاق را جهت درست کردن قهوه روشن کرد و سپس به اتاق خواب رفت. تختخواب با دقت مرتب شده بود، پنج بالشتک کوچک مثل هميشه روی تخت قرار داشتند. روتختی سفيد از تميزی میدرخشيد. اودسيس بياد آورد که آدريانا چگونه ملافهها را روی تشکمیکشيد. طوری دولا و راست میشد، مثل اينکه با خودش قايم موشک بازی میکرد. شبها سرش را روی سينه اش میگذاشت تا خوابش ببرد. هرگاه موهای سينه اش صورتش را قلقلک میداد، آنها را فوت میکرد. و گاهگاهی که حوصلهاش را داشت و سرحال بود، آرام زير ملافه میغلطيد و به آلت تناسلی او فوت میکرد. بقول خودش میخواست با دم مسيحا آن را زنده کند. لقب "يک چشم" به آن داده بود. وقتی علت آنرا پرسيد، آدريانا پاسخ داد، برای اينکه فقط يک جا را می بيند و میشناسد. روی تخت نشست. چشمش به نامهاش افتاد. چکار بايد میکرد؟ بايد میخواند و يا پاره میکرد؟ آب جوش آمده بود و کتری سوت میکشيد. به آشپزخانه رفت و ليوان بزرگی از قهوه درست کرد و نشست در حاليکه نامه او را پيش رو داشت. دورانداختن نامه عليرغم ميلش کار درستی نبود. دلش میخواست که اينکار را بکند. نامه را خواند.
"عزيزترنيم: میدانم پس از ظلمی که در حق تو کردم، درست نيست که تو را اينطور بنامم. برای اين نمینويسم که مرا ببخشی. میدانم که مستحق آن نيستم. و حتی اگر مستحق آن بودم نيز چنين تقاضائی ازتو نمیکردم. چرا که از کاری که کردم پشيمان نيستم و باز هم اينکار را خواهم کرد. نه به اين دليل که ديگر تو را دوست ندارم، نه، بلکه بيشتر به اين دليل که عشق تو ديگر به زندگی من مفهوم و معنا نمیبخشد. آندرياس به زندگی من جانی دوباره داده است. من با چشم باز همراه او خواهم رفت. مطمئن نيستم که با او خوشبخت خواهم شد! چرا که میدانم فکر و عذاب وجدان به خاطر ستمی که به تو تحميل کردهام، مرا رها نخواهد کرد. بعلاوه، من ديگر در زندگی در پی دستيابی به خوشبختی نيستم. آنچه که من در پی آن هستم، يک پيوند، و يک مفهوم است. نه خوشبختی . (دراينجا روی يک خط را با خودکار سياه کرده بود، که اودسيس هرچه سعی کرد نتوانست آنرا بخواند.) چيز ديگری برای گفتن ندارم بجز اينکه اضافه کنم، بيست سال با تو خوشبخت بودم . و هرگزنخواهم توانست کس ديگری را به اندازهٔ تو دوست داشته باشم. درتو، جوانی، فرزندم و بيگانگیام تجسم میيابند. و حالا همگی اينها گذشتهاند. انتخاب ديگری برای من وجود ندارد. بهرحال بايد زندگی کنم . اميدوارم که توهم چنين کنی! آدريانا. " نامه را يکبار ديگر از اول خواند تا شايد بتواند بيش ازآنچه که در آن نوشته بود، دستگيرش شود. ولی
درپس آن کلمات پیام دیگری نهفته نبود، بجز اینکه از آن لحظه بهبعد او کاملاً تنها و بیکس بود.
آخرین روشنائی ۱۳۴
به لوفگرن تلفن کرد و پرسيد که ماشين را لازم دارد، يا نه؟ که او پاسخ مثبت داد. میخواست به ديدن مادرش که درخانهٔ سالمندان زندگی میکرد برود. و چنانچه او مايل است، می تواند همراه او برود. توافق کردند که با هم بروند. خانهٔ سالمندان برتپهای بنا شده بود که در چشم انداز درياچهٔ زيبای اوتران ديده میشد. شهرداری مالک زمين و ساختمان آن بود، ولی اداره و ساير کارهای درمانی آن در اجاره يک موسسه خصوصی بود. لوفگرن خيلی اصرارداشت که مادرش حتماً در آنجا بستری باشد. در آن بيمارستان، بيماران و سالمندان خيلی پير را نگهداری میکردند. و آنها را از ساعت دو بعدازظهر میخواباندند. ميزان مرگ و مير در بين مريضهای آن بيمارستان دو برابر ساير خانههای سالمندان بود. پرستاران جوان با بيماران که اغلب آنها روی صندلی چرخدارنشسته بودند، در آن هوای ملايم قدم میزدند. مادر لوفگرن دچار بيماری آل زيمير شده بود. هيچکس را بهخاطر نمیآورد. و اغلب اوقات منگ و ساکت روی صندلی چرخدار خود نشسته بود. او پس از مرگ دوست خود اومبرتو دچار چنين بيماری شده بود. اومبرتو يک موزيسين ايتاليائی بود که بيشترعمر خود را در سوئد سپری کرده بود. در دوران جوانی سوسه زيادی در ميان دختران جوان داشت. پيانيست بود. در ماههای اولی که به بيمارستان منتقل شده بود، هنوز میتوانست کمی پيانو بنوازد. ولی بتدريج تمام نتهای موسيقی را از ياد برد وهمه چيز را فراموش کرد. ولی کماکان انسان جالب و جذابی بود. بهمحض اينکه آليس ـ مادرلوفگرن ـ به بيمارستان منتقل شد، اومبرتو از او خوشش آمد. تمام روزش در معاشرت با او سپری میشد. برايش کتاب میخواند و گاهی گونههايش را نوازش میکرد. کشيش پيری در آنجا بستری بود که پيشنهاد میکرد آنها را برای یکديگر عقد کند. او براثر بيماریهمه چيز را بجز آيات انجيل را فراموش کرده بود. آليس مخالف بود و نمیخواست ازدواج کند. لوفگرن و اودسيس به بيمارستان رفتند. مادرش درطبقه دوم بستری بود. بيمارستان تميز وخوشبو بود. آفتاب از ميان پنجرههای بزرگ به درون اتاقها میتابيد. در سالن نشيمن پيانوی اومبرتو هنوز باقی بود. بهيار جوانی که از چهرهاش معلوم بود از اهالی آمريکای جنوبيست با آليس که روی صندلی چرخدار نشسته بود، پيش آمد. خيلی عاليه، آليس! ملاقاتی داری. لوفگرن گونههای پلاسيده و صاف مادرش را بوسيد. اودسيس متوجه شد که اين پير زن حتی يک چروک هم در پيشانی وگونه هايش ندارد. چهره اش چون نوزادی سالخورده بود. ديدن آن زن برايش جالب بود. درچهرهٔ آن زن سالمند پيامی نهفته بود که اودسيس آنرا با تمام وجود احساس کرد: "مرگ اگر چه بر حق نيست، ولی ناگزیر است. مرگ برای هيچکس احترامی قائل نيست." حالتان چطوره مادر؟ آليس مانند جنينی در رحم مادر قوز کرده روی صندلی چرخدار نشسته بود. چشمان درشت و آبیاش تهی و بی رمق بودند. در جوانی زن زيبائی بوده. پسرش دستهايش را دردست گرفت. بنظر رسيد که آليس برای لحظهای آرامتر شد. آيا او را شناخته بود؟ شايد، شايد هم نه، و تنها احساس کرده بود که اين دو دست گرم و با احتياط قصد آزار رساندن به او را ندارند. پير زن مجدداً به دنيای خود فرو رفت . در منطقهٔ فورشوند در ایالت گتلند متولد شده بود. با اندرش لوفگرن که نونزده ساله، کارگر معدن سنگ، ازدواج کرده بود. از پانزده سالگی در معدن کار میکرد. آليس شانزده ساله بود که صاحب اولين فرزند خود شد. پس از آن صاحب چهار فرزند ديگر شدند. پس از چند سال معدن را بستند. چون ديگر سودآور نبود. ارتش آن منطقه را در اختيار گرفت. اندرش لوفگرن بهمراه خانوادهاش به بندر نینس نقل مکان کرد و در آنجا بهعنوان کارگرمشغول کارشد. وظيفه او تخليهٔ بار از کشتیها بود. يکروز درحين کار چنان در زير بار يک چرثقيل گير کرد که فرصت فکرکردن هم نيافت و کله اش متلاشی شد. آليس زن زيبائی بود. و مردان زيادی در پی او بودند، ولی پس از مرگ شوهرش ديگرازدواج نکرد و زندگی خود را صرف نگهداری و تربيت فرزندان خود کرد. پس از مدتی بعنوان کارگر سرو غذا در سالن غذاخوری کارخانه يوهانسون استخدام شد. سرکارگر به او اجازه داده بود که بعدازظهرها پس از اتمام
کار مقداری از غذای اضافی را همراه خود بهخانه ببرد.
آخرین روشنائی ۱۳۵
شبها وقتیکه بچهها میخوابيدند، از فرصت استفاده میکرد و به مطالعهٔ کتابهائی میپرداخت که اندرش از خود بجا گذاشته بود. کتابها راجع به زندگی انسانهای زحمتکش مانند خود او بودند که توسط انسانهائی ازهمان قماش نوشته شده بودند. با خواندن اين کتابها بود که دريافت دنيا، دنيای عادلانهای نيست. وقتیکه بچهها بزرگتر شدند و توانستند تا حدی به يکديگر کمک کنند، فرصت بيشتری يافت و به عضويت اتحاديهٔ کارگری درآمد. پس از چهارسال جزء اعضای فعال اتحاديه شد و نظر مسئولين حزبی را متوجه خود کرد. به عضويت حزب سوسيال دمکرات درآمد و توانست سلسله مراتب حزبی را طی کند. در مدرسهٔ اتحاديه کارگریآموزشهای لازم را در مورد مسائل کارگری و سياست فرا گرفت. پس از چند سال به نمايندگی در پارلمان انتخاب شد. و تا زمان بازنشستگی درآنجا انجام وظيفه میکرد. اودسيس داستان زندگی آليس را میدانست. لوفگرن که از مدتها پيش تلاش داشت نظر او را جهت فعاليت دراتحاديهٔ کارگری جلب کند، سرگذشت مادرش را برای او تعريف کرده بود. هميشه به او گوشزد میکرد که انسان بايد برای جامعهای بهتر تلاش کند. هربار که با او صحبت میکرد گفتههای خود را با اين جمله بپايان میرساند."سريع پيش نمیره، ولی پيش ميره." اودسيس طاقت و حوصلهٔ او را نداشت. يکبار با تلاش بسيار خود را قانع کرد و در جلسهٔ اتحاديه شرکت کرد. آرام و بی صدا نشستن او را خفه میکرد. احساس کمبود اکسيژن میکرد. بايد ساکت آنجا مینشست و تا آخر به صحبتهائی که بنظر او احمقانه میآمدند گوش میداد، بدون اينکه حق داشته باشد وسط حرفهای گوينده رفته و سخنان او را قطع کرده و پاسخ او را بدهد. اين شکل جلسات اصلاً با روحياتاو سازگار نبود. اگر قرار است دگرگونی و تغييری ايجاد شود، بايد سريع و قاطع باشد. درغيراينصورت چيزی بجز کمک به دوام و طول عمر نظم موجود نخواهد بود. آنروز وقتیکه میديد که چگونه از آليسلوفگرن مراقبت میکنند. وقتیکه میديد که چگونه پرستاران جوان مواظب اوهستند، پی میبرد که آری تنها تغييرات بطی و آرام است که میتوانند در درازمدت دوام بياورند و پايدار باشند. پيوند زدن درختان روش بهتريست برایاصلاح نژاد و بهتر کردن باروری آنها، تا قطع آنها. گرچه ديگر برايش فرق چندانی نمیکرد. او ديگر رويای دگرگونی نظم حاکم بر جهان را در سر نمی پروراند. چنين روياهائی خاص جوانان بود. و او ديگر جوان نبود. معهذا از اينکه بالاخره به اين درک رسيده بود که چطور سوئد که روزگاری کشوری فقير بود، به اين درجه از رشد رسيده بود، خوشحال بود. در اينجا از کلمات دهن پُرکن استفاده نکردند، وعهدهٔ بهشت ندادند. به انسانها در اينجا قول زندگی بهتر دادند. به آنها وعده دادند که نگذارند که ديگراز گرسنگی بميرند، و موفق هم شدند. در اين کشور انسانها در بيمارستانهائی تميز و مدرن متولد میشوند و درهمان بيمارستانها نيز میميرند. نه درگوشهٔ خيابان. در يک آن در قلب خود احترامی عميق نسبت به انسانهائی مانند آليس لوفگرن احساسکرد. اينها درپی فتح ستارگان نبودند. اينها زندگی را از نزديک میديدند. خيلی نزديک، در کنار خود و در روی زمين نه در رويا و آرمانها بلکه آنجا که انسانها واقعاً زندگی میکردند. مادر و پسر را تنها گذاشت و از اتاق در پی يافتن توالت بيرون رفت. در راهرو از مقابل در چندين اتاق گذشت، چهارده بيمار و سه پرستار را شمرد. دو تن از پرستارها مهاجرينی از آمريکای جنوبی بودند، که لبخندی دلنشين برلب داشتند. بيماران همه سوئدی بودند. هيچ مهاجری دربين آنها ديده نمیشد. دراتاقی بزرگ گروهی از بيماران نشسته بودند و ناهار میخوردند. يکی از بيماران که زن سالمندی بود، روی صندلی ايستاده بود و مرتب تکرار میکرد که: " چرا اجازه ندارم کاری را که هميشه انجام دادهام، حالاهم انجام بدهم؟ " او يک پرستار باز نشسته بود و نمیتوانست قبول کند که بعنوان بيمار آنجا باشد. جلوتر که رفت با زنی برخورد کرد که روی صندلی چرخدار نشسته بود. زن خوشحال بنظر میرسيد. باصدائی بلند با او سلام و احوال پرسی کرد. سلام، سلام! اودسيس به سلام او پاسخ داد. زن ادامه داد: مرتا امروز خوشحال است. مرتا امروز میخواد بره پرندهها را تماشا کنه! يکی از پرستارها که دختری از آمريکای جنوبی بود، او را بيرون میبرد. مرتا با طنازی دختر جوانی
آخرین روشنائی ۱۳۶
برای اودسيس دست تکان میداد. مانند دختر هفده سالهای که برای دوست پسرهمسن و سال خود در حياط مدرسه دست تکان میداد. در انتهای راهرو توالتی يافت. در مدتی که در توالت نشسته بود بروشوری را خواند که درمورد تاريخچهٔ بيمارستان بود. بيمارستان در اواخر قرن هيجده همزمان با شيوع بيماری سل بنا شده بود. آنزمان از آن بعنوان بيمارستان مسلولين استفاده میکردند. در دههٔ چهل همزمان با شيوع اپيدمی فلج اطفال ازآن بعنوان بيمارستان اطفال استفاده میکردند. و حالا بيمارستان سالمندان بود و توسط يک موسسهٔ خصوصی اداره میشد. قدم زنان بهسمت درياچه رفت. آب درياچه آرام و زيبا پيرمردی را میماند که به دشواری قادر به حرکت در آوردن جسم سنگين خود بود. چند پرندهٔ کوچک که نام آنها را نمیدانست از جلوی پای او به پرواز درآمدند. پرواز پرندگان را با چشم در آسمان دنبال کرد. همانگونه که چند ساعت پيش پرواز زنش را با چشم دنبال کرده بود. آيا او هم در اين کشور، پير خواهد شد؟ آيا او هم يک روز مجبور خواهد شد بکمک يک پرستار جوان با استفاده از صندلی چرخدار دراينجا گردش کند؟ دلش میخواست که در اينجا بميرد؟ راستی اين کشور چقدر با کشور او تفاوت داشت؟ در يونان افسانهٔ خوشبختی و پيشرفت بگونهای ديگر بود. پسری فقير که پولدار شد. او با يک پرينسس و يا بعبارتی با دختر يک ميليونر که صاحب چندين شرکت کشتيرانی بود، ازدواج کرد. ولی درسوئد چنين نبود. يک دختر و يا پسرفقير سياستمدار میشود و شايد به قدرت و نفوذ دست يابد، ولی پولدارنمیشود. و تازه اگر پولدار هم میشد، طبقات مرفه هرگز او را به حريم خود راه نمیدادند. در سوئد پسران فقير هرگز شانس ازدواج با پرينسس را بدست نمیآوردند. تازه میفهميد که در سوئد کارها چگونه پيش میرود. به انسانها شانس داده میشود تا شانس خود را امتحان کنند. به چهرهای ناشناختهای مانند آليس لوفگرن که روزگاری مانند خود او گمنام بود، شانس داده میشود تا توانمندیهای خود را نشان داده و به افرادی مانند آليس لوفگرن تبديل شوند. دراينجا انسان و اقعاً برایآنچه دست يافتنی است تلاشمیکند. نه بآسانی از پا میافتد و نه پلند پروازی میکند. جادههای نو نمیسازند. بلکه قبل از هرچيز جاده های موجود را مرمت میکنند. راستی چرا هيچ مهاجری در بين بيماران نبود؟ آيا مهاجرين واقعاً اينقدر زنده نمیمانند، تا به اين درجه از کهولت برسند، يا اينکه فرزندان و سايراعضاء خانوادهاشان از آنها نگهداری میکنند؟ هرچه بود زياد به او ربط پيدا نمیکرد. چرا که نه کسی را داشت که نياز به مراقبت داشته باشد، و نه کسی را داشت که از او مرا قبت کند. غصه به سينهاش فشار می آورد. روی نيمکتی که بر حسب تصادف در همان نزديکی بود، نشست. تصادف؟ هيچ چيز تصادفی نيست. و يا شايد بتوان گفت که همه چيزتصادفیاست. روزیانسانی اين نيمکت را در آنجا قرار داده است. يک انسان آنرا درست کرده. انسانی درختی کاشته و انسانی ديگر آنرا اره و صاف کرده و ميخ و چسب زده و بالاخره رنگ کرده. اينها همه کارانسان بوده. و اين تنها چيزی بود که میشد به آن اعتماد کرد. انسان و کار او. از صدای لوفگرن که او را صدا میکرد، بخود آمد. آرام به جرگهٔ انسانها بازگشت. به دنيائی که جايگاه اصلی او بود. سالمندان را جمع میکردند، هوا داشت سرد میشد. چطور بايد زندگی را ادامه داد؟ هنوز نمیدانست. تنها چيزی که میدانست، اين بود که نمیخواست تنها بميرد. در راه بازگشت هردو ساکت بودند. لوفگرن تنها يک جمله گفت: بايد او را وقتیکه جوان بود میديدی! اودسيس از او خواهش کرد بهمان جائی برود که شب پيش ماشينش را پارک کرده بود. قصد داشت همآنشب وسائل خود را بردارد و به آپارتمان خالی خود نقل مکان کند. قصد داشت همآنشب با کابوسی که دوهفته با آن دست و پنجه نرم کرده بود، ازخواب بيدارشود. بخوبی میدانست که بهترين راه خلاصی از يک کابوس درگير شدن با فکر و خيالی ديگراست. ****************************
آخرين روشنائی فصل سی ويکم ۱۳۷ تابستان نزديک میشد و طبق معمول هوا متغير. تغييرات هوای بهار امسال با سالهای قبل کاملاً متفاوت بود. دراوائل ماه مه برودت هوا شدت يافت و به زير صفر رسيد. در روز نيمهٔ تابستان برف باريد. لوفگرن حسابی سرگرم بود. وقت آن رسيده بود که قايق را آماده کند، تا به آب بيندازد. لايههای رنگ کهنه را بايد میخراشيد و مجدداً آن را رنگ میکرد. اودسيس با بی ميلی به او کمک میکرد. لوفگرن وقتی که سرگرم کار با قايق بود به انسان ديگری تبديل میشد. روزی اودسيس به شوخی به او گفت: اگر زنت را با همين دقت و حساسيت تر وخشک میکردی، نمی پريد! بلافاصله زبان خود را گاز گرفت و از گفتهٔ خود پشيمان شد. آخه خود او هم زنش را از دست داده بود، عليرغم اينکه او را به بهترين وجهی تر و خشک کرده بود. قايق او تمام فصل زمستان را در کنار ساحل اورشتا، يکی از سواحل درياچهٔ تنتوسيدن بسربرده بود. جزيرهٔ قشنگی است، که گلههای بزرگی از گوزن در آن زندگی میکنند. در زمستانها هنگامی که قطر يخ درياچه کمی زياد میشود و تحمل وزن آنها را دارد، از آن میگذرند و به اين طرف آب میآيند تا سر و گوشی آب بدهند و با مردم استکهلم احوال پرسی بکنند. هيچکدام تاريخچه غمانگيزآن جزيره را نمیدانست. آن جزيره درعصر بلمنها شکارگاه و محل باده گساری شکارچيان دامن پوش بوده است . آثار کشتار بی رويهٔ گوزنهای بیگناه هنوز در آنجا ديده میشد. در ساحل مقابل آن نيز انبار مرکزی ادارهٔ مشروبات الکلی قرارداشت. از آنجا براحتی میشد قايقهای مملو از جعبههای مشروبات الکلی را ديد که سنگين و خسته همچون زنان باردار در آنجا پهلو میگرفتند و بار خود را تخليه میکردند. اودسيس از بودن در آنجا و در کنار لوفگرن لذت میبرد. از کار کردن آرام و با حوصلهٔ او، نشستن در پناه قايق و نوشيدن يک فنجان قهوهٔ گرم، از ديدن کُرجیهای بادبانی که آرام در مسيری مستقيم و باريک در رفت و آمد بودند، از شنيدن صدای برخورده امواج آب به ساحل و نيز ديدن تلاش بیوقفهٔ غازها در تهيه طعام روزانه لذت میبرد و احساس آرامش میکرد. هرچه از کار کردن با او احساس آرامش میکرد، در مقابل از قايق سواری با او درهراس بود. يکبار امتحان کردهبود. اصلاً دلش نمیخواست که تجربهٔ گذشته را تکرارکند. آنروز قرار بود که مسير کوتاه بين اورشتا و جزيرهٔ دالار را با قايق بروند و برگردند. ولی اين سفرکوتاه برای او به کابوسی کشنده تبديل شد. بمحض اينکه قايق تفريحی راه افتاد، لوفگرن احساس کرد که "ناخدایکشتی" است. چه کسی توانسته چهرهٔ خدا را ببيند و دچار وحشت نشود؟ فرياد میزد و عربده میکشيد و وجود آدم تازه کاری مانند اودسيس ابداً برايش قابل تحمل نبود. با او مثل يک شير پيردريا برخورد میکرد. سفر خوبی نبود و به اودسيس اصلاً خوش نگذشت. پس از آنروز قسم خورد که هرگز برای بار دوم پا به آن قايق کذائی که لوفگرن آنرا به نام زن سابقش کريستينا نامگذاری کرده بود، نگذارد. گرچه اين اواخر اسم آنرا عوضکرده و بپاس سپاس از يکی از بهترين فوتباليستهای تاريخ سوئد، آنرا ناکا ناميده بود. هفتهها گذشت. بلاخره قايق به آب انداخته شد و اودسيس تنها شد. تعطيلات تابستان نزديک بود. پريشان بود که چکار کند؟ از وکيل آدريانا نامهای در مورد مقدمات طلاق دريافت کرده بود. کارهای مقدماتی پايان يافته بود و تنها مدت زمان کوتاهی تا جدائی قانونی آنها باقی مانده بود. شبها تنها و بيکس و سرگردان در آن آپارتمان بزرگ قدم میزد و نمیدانست که چکارکند. به الکل رو آورده بود، و هرروز بيشتر و بيشتر مینوشيد. کمترشبی بود که مست نباشد و به رختخواب برود. قبلاً عادت داشت که هرروز صبح اصلاح کند. ولی حالا ديگر اينکار را نمی کرد و اتفاق میافتاد که هفتهای يکبار ريشش را اصلاح میکرد. لباسهای کثيف روی هم تلنبار شده بود. روزی وقت گرفت و برای شستن لباسهای چرک خود به رختشویخانه که در زيرزمين ساختمان واقع بود رفت. در آنجا دو زن سياهپوست مشغول شستن لباس بودند. هيچيک از آنها سوئدی نمیتوانست صحبت کند. طوری با او برخورد کردند، مثل اينکه با يک قاتل حرفه ای روبروشده اند.
آخرین روشنائی ۱۳۸
پشيمان شد و مجدداً به آپارتمانش برگشت.
غذايش هرروز ساده تر و سادهترمیشد. عمدتاً شامل غذاهای کنسروی بود و بخاطر اجتناب از شستن ظرف، غذا را مستقيماً از قوطی با قاشق میخورد. از ديدن ساموئل و مومينا ناراحت میشد. چندبار که آنها را در ميدانگاه ديده بود، به آرامی رويش را برگردانده بود. يکروز آلينا به ديدن اوآمد، و کليدهائی را که آدريانا پيش آنها گذاشته بود نيز برای او آورد. قرار بود تابستان با کیکی به يونان سفرکنند. دوست پسر کیکی، گيانيس درجزيرهٔ ميکونوس کار گرفته بود. قرار بود تابستان در آنجا بعنوان مسئول بار يک رستوران مشغول بکار شود. روزها میگذشتند و او هرروز بيش از پيش غرق در بی تفاوتی و ميگساری میشد. شبها ديگر کمتر دچار کابوس میشد. گاهگاهی خودش را ارضاء بدون هيچگونه لذتی . به محلات دور دست شهر میرفت تا شايد بتواند مجلات و يا فيلمهای سکسی کرايه کند. ولی هربار که وارد مغازه ويديوئی میشد، با ديدن دختران جوانی که پشت صندوق ايستاده بودند، خجالت میکشيد و از فروشگاه خارج میشد. حتی نسبت بهکارش که روزگاری تنها دلخوشی او در زندگی بود، نيز دلسرد شده بود. نمیدانست چکار میخواهد بکند؟ بارها اتفاق افتاده بود که پس ازمدتی بخود میآمد و نمیدانست که چرا و برای چه آنجا ايستاده، و چرا پيچ گوشتی در دست دارد. در کار اشتباه و سهل انگاری میکرد و بارها اتفاق میافتاد که وظايف خود را فراموش میکرد. شبه ابد میخوابيد و صبحها بسختی از خواب بيدار میشد. مشروب ديگر اثر خود را از دست داده بود و کمک چندانی به او نمیکرد. هر شب پس از ميخوارگی زياد بخواب میرفت و تنها دو ساعتی بيهوش بخواب میرفت. در نيمههای شب از خواب می پريد و ديگرنمیتوانست بخوابد. با گذشتهٔ دردناک خود هرروز بيشتر و بيشترفاصله میگرفت. ياد و خاطرات درد آور رنج و حرمانی که بر او رفته، ديگر کمتر به ذهن خسته اش هجوم می آورد. گذشته را از کف داده بود و حالا نيز حال و آيندهاش بود که از دست میرفت. بنظر میرسيد که هرروز بيشتر و بيشتر غرق میشود. کودکی را میماند که در دريائی متلاطم، بدون هيچگونه دسترسی به خشکی و کرانه ای، و تنها امواج بود و تودههای لغزندهٔ آب که جوشان و با شتاب از ميان انگشتان دست او که با حسرت کمک میطلبيد، رد میشدند. يکروز بعدازظهر پس از کار به قبرستان رفت. مدتی طولانی بر گور پسر نشست، بدون اينکه به چيزی و کسی بيانديشد. اصلاً ناراحت نبود. روحيهٔ او با روزهای قبل فرق میکرد. برای توصيف حالت روانی خود کلامی نمی يافت. منقلب بود. جان سرگشتهاش وادی ديگری را میجست. همانشب رختخواب خود را از اتاق خواب خود به اتاق پسرش برد. نيمه شب وقتیکه بار ديگر بیخوابی بهسرش زد، از جا برخاست و بهمرتب کردن وسائل و نوشتههای پسر خود را مشغول کرد. در کشوی زيری ميزاو دفتر يادداشت روزانهٔ او را يافت. طپش قلبش شدت گرفت. دلش میخواست يادداشتهای او را بخواند. ضمن اينکه میدانست که کار نادرستی است. نبايد رازهای نهفتهٔ مردگان را افشاء کرد. بگذار رفتگان آسوده بخوابند. حس کنجکاوی درماندهاش کرده بود. دفتر يادداشت را برداشت و به اتاق نشيمن رفت و روی مبل نشست. در صفحات اول دفتر مطلب با اهميتی نوشته نشده بود. همه راجع به تحصيلات، همکلاسیها و فيلمهائی بود که او ديده بود. در ادامه به مطالبی رسيد که از خواندن آنها يکه خورد. "با آلينا مجدداً همبستر شدم. مجبوربودم که اينکار را بکنم. ديگر نمیتوانستم عذر و بهانهای بياورم . بايد اينکار را میکردم. دوستش دارم. ولی همبستر شدن با او برايم درد آور است." اودسيس ورق زد. "او را دوست دارم . من عاشق (گ ) هستم . امروز بعد از تمرين با هم دوش گرفتيم . خدای من! چقدر او زيباست! چکار کنم؟ اگر رازم را برای پدر و مادرم بگويم، آنها از غصه دق خواهند کرد. پدرم هميشه از زنان و مردان همجنس باز نفرت داشته. او فکر میکند که من هم مثل او هستم. امروز از من پرسيد که
آخرین روشنائی ۱۳۹
رابطهام با آلينا چطوراست؟ او خيلی مهربان است ولی اخلاق کودکانه ای دارد."
و ادامه داد: " ديگرنمیتوانم ادامه بدهم. من آن پسر رويائی که آنها در خوابهای خود ديدهاند، نيستم . من يک همجنسباز درمانده و تحقير شده هستم . به (گ) گفتم که دوستش دارم . او از گفتهٔ من خندهاش گرفت." اودسيس دفتر يادداشت را بست. منطقا ًمیبايست ناراحت، عصبانی و يا پريشان میشد. ولی نه. حالت او هيچ تغييری نکرد. تنها به آرامی با خود زمزمه کرد: پسربيچارهٔ من. به آشپزخانه رفت و دفتر يادداشت را در ظرفشوئی سوزاند. چرا هيچوقت دراين مورد فکر نکرده بود؟ حال که با دقت بيشتری به گذشته فکر میکرد، مواردی را بخاطر میآورد که میتوانستند نشانههائی از وجود چنين تمايلی دراو باشند. يکبار ديده بود که پتروس پس از بوسيدن آلينا، چگونه لبهای خود را پاک کرده بود. و يکبار ديگر دراتاق او مجلهای را يافته بود که مملو از تصاوير مردان خوش اندام بود که همگی آنها مدل مردانه بودند. پس او زندگی دوگانه داشته! چون شبگرد زندگی میکرده. آيا او از ابتدای تولد چنين بوده؟ يا اينکه زندگی درغربت و زرق و برق ظاهر فريب آن او را به اين راه کشانده است؟ سیسال به هرسازی رقصيده بود. زبان بيگانهای را ياد گرفته بود. در کشوری غريب و با مردمی بيگانه زندگی کرده بود. تلاش کرده بود تا آنها را و فرهنگشان را بشناسد، و حتی اگر اين شانس را به او میدادند، دوستشان بدارد. ولی موفق نشده بود. واقعيت زندگی سرسخت تر از آن بود که بتوان با آن به سازگاری نشست. هويتش را از دست داده بود. حتی آنچه که قبلاً هم بود، ديگر نبود. الواری را میماند که رندهاش کرده و سپس سمباده کشيدهاند. چنان صاف و صيقل خورده شده بود که ديگر هيچ چيز به آن نمی چسبيد. پسرش را از دست داده بود، وطنش را، زنش را و خودش را. برايش چه مانده بود؟ چه چيز ديگری داشت که در اين نبرد نابرابر از دست بدهد؟ آرام برای خود زمزمه کرد: ديگه چی دارم که از دست بدهم؟ ديگه از چی بترسم؟ برای چی نگران باشم؟ من ديگه آدم نيستم. اين فکر نه تنها ترسناک بود، بلکه عذاب آور بود. اين جمله را در حاليکه اشک از چشمانش سرازير شده بود، چندين بار برای خود تکرارکرد . اگر اشکی برای جاری شدن باقی مانده بود!! بطری ويسکی را از کمد بيرون آورد. آنرا باز کرد و شروع به نوشيدن از شيشه کرد. در خانه قدم میزد و با صدای بلند از خود می پرسيد: چرا؟ چرا؟ بی تاب بود، و پاسخ میخواست، پاسخی صريح و روشن. مست و پاتيل شده بود. آتش بهجانش افتاده بود. حکايتی را از دوران کودکی بياد آورد که در مورد کسی بود که خدايان برای مجازاتش فرمان داده بودند، پوست او را زنده زنده از تنش جدا کنند. جرم آن مرد را بياد نمیآورد. و تنها مجازات آن مرد بود که بياد میآورد. او نيز احساس میکرد که به چنين مجازاتی محکوم شده است. کسی يا کسانی میخواستند زنده زنده پوست از تنش جدا کنند. لباسها بهتنش فشار میآوردند و برايش تنگ شده بودند. پوستش میسوخت. بلوزش را درآورد. فايدهای نداشت، تنش بيشتر گرُ گرفت. زير پيراهن را نيز در آورد. مینوشيد و بدن خود را با ناخن میخراشيد، تا حدی که خون جاری شده بود. فايدهای نداشت. جان و هستیاش آتش گرفته بود. ساعت سه صبح بود. نيمه عريان از خانه خارج شد و در وسط ميدان رينکبی در ميان ميزهای دست فروشان ايستاد و با تمام توان خود و از ته دل نعره میکشيد و از خود می پرسيد: چرا؟ چرا؟ آسمان خوارشده بود و تا حد يک عرقچين زبونانه پائين آمده بود. ولی هيچکس پاسخ نمی داد. درعوض کسی به پليس زنگ زد. کیکی و مورتن بلومکويست بودند که بهميدان آمدند. مورتن میخواست او را به ادارهٔ پليس ببرد، تا حالش بهترشود. ولی کیکی پيشنهاد بهتری داشت. جلو رفت و بازوی اودسيس را گرفت. همينکه او
آخرین روشنائی ۱۴۰
را لمس کرد، آرام شد. او را شناخت و خجالت کشيد. آرام آرام از وادی پريشانی و جنون به دنيای واقعيت بازگشت. او را به آپارتمانش بردند و روی تخت خواباندند. کیکی در کنار تخت او نشست، دستهای او را آرام در دستان خود گرفت تا بخواب رفت. میدانست که او پدرش نيست. ولی پدر او هم میتوانست دچار چنين سرنوشتی بشود. فردای آنروز يکشنبه بود. حدود ساعت هشت از خواب بيدارشد. مدتی روی تخت دراز کشيد و سعی کرد که اتفاقات شب پيش را بياد بياورد. چيزی بيادش نمیآمد، بجز دستان گرم کیکی که با چه مهربانی و ملاطفتی دستان او را در دست گرفته بود، و چقدر او از اين کارش احساس آرامش کرده بود. تصميم گرفت تا بشکلی از او تشکرکند. بلند شد، قهوهای درست کرد و نوشيد. جای خوشبختی بود که روز بعد از ميگساری دچار سردرد نمیشد. و يا شايد جای تأسف بود. به حمام رفت و دوش گرفت. مدت زيادی زيردوش ماند. و سپس صورتش را اصلاح کرد و اودکلن زد. چيزی در وجودش تغييرکرده بود. نمیدانست چيست و با کلام هم نمیتوانست آنرا توصيف کند. احساس میکرد که ديگر چون گذشته، مثل ديروز خجالت نمیکشد و از روبرو شدن با مردم شرم نداشت. يکشنبهٔ زيبائی بود. نسيمی ملايم از جنوب میوزيد، ابرها رقصکنان درآسمان در حرکت بودند و خورشيد شرمنده چون دخترکی دم بخت لحظهای پيدا میشد و لحظهٔ بعد در پس ابرهای گريزان پنهان میگشت. هوا حدود پانزده درجه بالای صفربود. بهترين هوا برای بازی فوتبال بود. اودسيس به ميدان رينکبی رفت و از دستفروش ارمنی که درميدان بساط داشت، چند شاخه گل رُز خريد. فروشنده با ملاطفت نگاهی معنیدا ر به او انداخت و چشمکی زد. او هم متقابلاً با چشمکی پاسخ او را داد. درست مانند دو مرد که هدف و منظور يکديگر را میفهميدند. سوار ماشين شد و به ادارهٔ پليس ولينگ بی رفت. کیکی که کشيک شب بود پس از پايان کار به خانه رفته بود. چند کلمهای روی يک کارت نوشت و گلها را به گروهبان جوانی که در آنجا بود، داد و بيرون آمد. يک شاخه گل را بدون هيچ منظوری برای خود نگه داشت. به شهررفت. دلش میخواست تنها باشد، ولی در کنار مردم. ماشين را در گاراژ پارک کرد. قصد داشت به قنادی که درخيابان شيوا قرار داشت برود. جائی که بيست و پنج سال پيش زندگی را در استکهلم از آنجا آغاز کرده بود. در آنزمان آن قنادی پاتوق يونانیها بود. قنادی ديگر درآنجا وجود نداشت. بجای آن يک فروشگاه کامپيوتر درآنجا باز شده بود. بی هدف در حاليکه سرش پائين بود و شاخه گل را در دست داشت در خيابان به پرسه زدن پرداخت. ناگهان چشمش به محل ترور اولف پالمه افتاد. منقلب شد و با خود فکر کرد: آيا نمیتوانستند اين مکان را طور ديگری، بهياد و بزرگداشت اولف پالمه درست کنند؟ لازمست که همينطورسنگ نوشتهای روی زمين باشد، تا رهگذران روزانه آنرا لگد مال کنند؟ و بعضا ًروی آن تف کنند؟ درکش برايش دشوار بود. طرفدار اولف پالمه نبود. معهذا همواره فکر میکرد که بالاخره اولف پالمه نخست وزير سوئد بوده و او را در آن مکان ترور کرده بودند. آيا لياقت اين را نداشت که بپاس خدمات او به مردم سوئد، با اختصاص يک متر مربع زمين، ياد او را گرامی بدارند؟ حداقل طوری که سگها در آنجا نشاشند؟ بسمت ميدان سرگلز رفت. در آنجا در تابلوی خانه فرهنگ، آگهی را خواند که حاکی از آن بود که در آنجا نمايشگاه عکسی از سی سال تاريخ زندگی يونانیها در سوئد برگزار کرده اند. برگزارکننده نمايشگاه اتحاديه سراسری يونانیهای مقيم سوئد بود. خوشحال شد. بالاخره کار مفيدی انجام دادند! مردد بود. معهذا رفت تو. هنوز زود بود و بازديد کنندگان زيادی وارد سالن نشده بودند. دختر جوانی که موهائی بلند و مشکی داشت مسئوليت نظارت بر نمايشگاه را بعهده داشت. اودسيس با اين اطمينان که مسلماً او دختر يکی از يونانیهای مقيم سوئد است، پيش رفت و پرسيد: دختر کی هستی؟ اشتباه کرده بود. او يونانی نبود. اهل بلغارستان بود. و در آنجا بعنوان کار آموز بکار گماشته شده بود.
آخرین روشنائی ۱۴۱
از حرفهایاو هيچ چيز نفهميد. به قدم زدن درسالن پرداخت. عکسها را نگاه میکرد که ناگهان به عکس خودش برخورد کرد، درحاليکه پلاکادری بلند در دست داشت، در صفوف اول تظاهرات درحرکت بود. درجلوی او مردی قدم برمیداشت که کلاهی روسی به سرداشت. آن مرد اولف پالمه نخست وزير وقت سوئد بود. اودسيس کمی به عکس خيره شد. همه چيز را بياد آورد. تظاهرات برعليه جنگ ويتنام بود. گل رُزی را که در دست داشت به پشت عکس چسباند و با شتاب ازآنجا خارج شد. پس او در اين کشور زندگی کرده! زنده بوده و جزئی از تاريخ آن کشوربوده. و همين چند لحظه پيش خودش از گذشتهاش با گل سرخی تجليل کرده. گذشته وجود داشت. پس تنها مشکلی که برايش باقی مانده بود، آينده بود. از طرفی آينده تنها مشکل او نبود. *************************
آخرين روشنائی فصل سی و دوم ۱۴۲ بهطرف مرکز شهر رفت. کافه قنادی که در مجاورت کليسای کلارا قرار داشت، پذيرائی تابستانی را شروع کرده بود. ميز و صندلیها را در پياده رو چيده بود. تنها يک نفر که مردی همسن و سال خود او بود، در آنجا نشسته بود. درابتدا تصميم داشت که در کنار او نشيند. ولی بعد تصميمش عوض شد، و فکر کرد بخاطرحفظ نزاکت هم شده بهتراست زياد دور از او نشيند. نزديک روی يکی از صندلیها نشست. دختری که بعنوان گارسون در آنجا کار میکرد، و برای گرفتن سفارش آمده بود بنظرش آشنا میآمد. هرچه فکرکرد، او را بخاطرنمیآورد. ولی او اودسيس را بخاطر داشت. النی بود. همان " دختری با قشنگترين شاسی دنيا" که لوفگرن ديده بود. در يک لحظه تصوير آدريانا و آندرياس که در کنار کاروان بهم پيچيده بودند از نظرش گذشت. قلبش بدرد آمد. ولی نه بشدت گذشته. آيا اينکه میگويند زمان مرهم هرزخمی است، حقيقت دارد؟ کسی چه میداند! شايد زخمهائی هستند که به مرور زمان کهنه تر و بدخيم تر میشوند! بدمستی شب پيش، که او را از خود بيخود کرده و به عالم بیهوشی کشانده بود، او را از درون شسته بود. ماتم هم مرزی دارد. انسان نمیتواند تا قيامت غصه بخورد و خود را عذاب بدهد. شايد او نيز کاسه ماتمش لبريز شده بود. قهوه و ساندويچ ژامبونی سفارش داد. النی که بخاطر خلوت بودن کافه عجلهای نداشت، کمی بيشتر پيش او ماند و چند کلامی با او صحبت کرد. روزهای آخرهفته را در آنجا بعنوان گارسون کمکی کار میکرد، تا پولی پسانداز کند و تابستان به يونان سفرکند. دلش میخواست نمايشنامه آنتی گون را که در تئاتر اپیداو روس نمايش میدادند، ببيند. از پدرش که معلم زبان مادری بود، خيلی تعريف اين نمايشنامه را شنيده بود. اودسيس زمانی که به مدرسه میرفت، يکبار همراه معلمشان برای گردش علمی به آنجا رفته بود. معلم آنها را به آخرين پلههای ميدان فرستاده بود و خودش در وسط ميدان، باقی مانده بود. او با کشيدن کبريت معماری خارق العادهٔ آن تئاتر قديمی را به آنها نشان داده بود. صدای کشيدن کبريت تا آخرين پلهها، که ارتفاع آن به چند صد متر میرسيد، شنيده میشد. در حاليکه گفتگوی بچه ها که در بالای سکوها نشسته بودند، در پائين شنيده نمیشد. پژواک يک جانبهٔ صدا در آن بنای تاريخی خارق العاده بود. پژواک صدا در آن تئاتر قديمی مانند عشق يکسره بود، که هميشه يکنفر ديگری را بيشتر دوست دارد. چند سالته؟ روز اول سال نو بيست و چهارسالم میشه. اودسيس با کلماتی کاملاً شمرده گفت: پسر من هم بيست و چهار ساله میشد. رفت تا قهوه و ساندويچ او را بياورد. آفتاب از پشت ابر بيرونآمده بود و کمی گرم شده بود. ارکستر مذهبی که از طرفداران حضرت مريم بودند، در جلوی فروشگاه اولنز يک سرود مذهبی را مینواخت که صدایآن تا آنجا شنيده میشد. تعداد مشتريان کافه هر لحظه بيشتر میشد. اغلب آنها جوان بودند و قيافههای شرقی داشتند. اودسيس از ديدن زنجير، ساعت و انگشترهای طلای بعضی از آنها ناراحت وعصبی میشد. چرا امروز جوانان اين قدر عاشق خودنمائی هستند؟ درگذشتهما جوانان خروس بوديم، ولی حالا درعوض جوانان به قرقاول تبديل شده اند. تنها مردی که در مجاورت او نشسته بود، شبيه پرندهای خوش خط و خال نبود. جالب اينجا بود، که پسرها خود را بيشتر از دخترها آرايش کرده بودند. پسر او نيز عاشق لباسهای گرانقيمت بود. نسل نوی از مردان در حال تکامل و شکلگيری بود، نسلی با خصوصيات و خواستههای ويژهٔ خود. اودسيس اطمينان چندانی نداشت که آيا از اين نسل خوشش می آيد، يا نه؟ النی با قهوه و ساندويچ برگشت. هيچيک از آن مردان جوان توجه چندانی به اونداشتند . تنها او بود که مجذوب زيبائی او شده بود. قوری قهوه را بلند کرد، ولی دستش زياد بالا نيامد و مجبور شد که با دست ديگر قوری را بلند کند. در
آخرین روشنائی ۱۴۳
اين لحظه مردی که در ميز کناری او نشسته بود، با صدائی که او بشنود گفت: درد زانو داری؟ اودسيس با تعجب او را نگاه کرد و از خود پرسيد: از کجا فهميد؟ آن مرد درست ميگفت. از مدتها پيش در زانوی چپ خود احساس درد میکرد. بدين ترتيب باهم همصحبت شدند. معلوم شد که او روش درمانی کيروپراکتور را در چين ياد گرفته. براساس چنين روشی چنين استنباط میشد که، مثلاً کسی که درد زانو دارد، درد به اعصاب شخص فشار آورده و موجب بروز ضعف در بازو و آرنج او میشود. ميدونی، انرژی بهجريان درنمیآيد. همه چيزبستگی به جريان انرژی دارد. درست مثل عشق ... با کوچکترين مانعی دچار اختلال میشود و از بين میرود ... بعضی وقتها با جزئیترين ناهنجاری از بين میرود. اودسيس میدانست که چه موقع بايد سکوت کند، و چه وقت با سئولاتی کوتاه نگذارد که گفتگواز تک و تا بيفتد. هم صحبت او آدم پرحرفی نبود. از شمال آمده بود. از دهکدهای کوچک در کنار رودخانهٔ اونگرمن، که خودش معتقد بود، "زيباترين نقطهٔ جهان است." پس چرا چنين جائی را رها کردی؟ از رودخانه خسته شدم! در تمام طول سال، زمستان و تابستان، و شب و روز در آنجا بودن خسته شدم. ديوانه شدم. هرکاری میکردی، تا از خانه بيرون میآمدی خودت را در کنار رودخانه می ديدی. همه چيز من رودخانه شده بود. بخشی از طبيعت آنجا شده بودم. حتی شبها هم خواب آنرا میديدم. بعضی شبها خيس عرق از خواب بيدار میشدم و مینشستم و زير لب با خود تکرار میکردم، "رودخانه اونگرمن!"، لعنتی! تمام طبيعت و مناظرآنجا ديگر بهنظرم کثيف و متعفن میآمد. کسی که در آنجا متولد میشود، در واقع در وادی پشيمانی زندگی میکند. بی جهت نيست که نام "مردپشيمان" بر آن رودخانه نهاده اند. هرکاری امروز میکنی فردا پشيمان میشوی. میفهمی؟ نه نمیتونی بفهمی. خودم هم بهسختی میفهمم که چه میگم! همه فکر میکنند که آنجا زيبائی سحرانگيز دارد. ژرمنها با ماشينهای کاروان دار خود به آنجا میآيند تا از رودخانه عکس بگيرند. ولی من عينک آفتابی سياه بهچشم میگذاشتم تا آنرا نبينم! درگذشته در ادارهٔ جنگلداری کار میکردم. درخت میبريدم. کار سختی بود. کمر درد گرفتم. احساس میکردم که گردنم خشک و بیحرکت در ميان شانههايم گيرکرده. بخاطر کاستن از فشاردرد، مثل بقيه، شروع کردم به عرقخوری. يه سوئدی وقتی شروع میکنه به عرق خوری، دو حالت داره يا الکلی میشه و يا به جرگهٔ مخالفين مشروبات الکلی می پيونده. من جزء دسته دوم شدم و به چين رفتم. درآنجا طب سوزنی و کيروپراکتيک راياد گرفتم. بيا به مطب من ... بعد از دو جلسه قول میدم که درد زانوت خوب بشه ... تو چين هم نتونستم بمونم ... آنها مثل مورچه هستند... گرچه من مورچهها را دوست دارم ... دلم برای سوئد تنگ شده بود. خلاصه اينکه برگشتم خونه. ولی ديگه هرگز به رودخانهٔ " مرد پشيمان" برنمیگردم. آنجا زيباترين نقطه جهان است ... ولی من نمیتوانم در آنجا زندگی کنم ! خيلی بنظرت مسخره مياد، نه؟ اودسيس چنين فکر نمی کرد. او نيز خود بهترين نقطهٔ جهان را ترک کرده بود. بهترين پسردنيا را از دست داده بود و بهترين همسر دنيا او را ترک کرده بود. بعلاوه او بهترين زندگی دنيا را پشت سر نهاده بود. مرد دستش را پيش کشيد و خود را معرفی کرد: يورن اندرسون . اودسيس با او دست داد. دستهايش پهن و قوی بودند. مثل خود او، فقط با اين تفاوت که در زير ناخنهايش، لايهای سياه پنهان نشده بود. اودسيس کريستوس. برای لحظهای سکوت برقرار شد. مثل اينکه مراسم معرفی موجب کم روئی آنها شده بود. ولی بلافاصله
موضوع جدیدی برای ادامه گفتگو یافتند. موضوعی که غیرمستقیم به آنها مربوط میشد.
آخرین روشنائی ۱۴۴
مرد ميانسالی آرام و قدم زنان به سمت ميدان آمد. از سر و وضع او پيدا بود که آدم بی خانمانیاست. سر و رویش کثيف و موهای بلند ونشستهاش ژوليده و پريشان بودند. در کنار مجسمهای که در وسط ميدان قرار داشت ايستاد و از کيسهٔ پلاستيکی که همراه داشت فلوتی بيرون آورد و شروع به نواختن کرد. نوای سازش شباهت چندانی با نواختن صدها نوازندهٔ دوره گردی که درا ين اواخر در استکهلم ظاهر شده بودند، نداشت. به چيره دستی يک استاد فلوت میزد. ملودی اندوهناکش به آرامی درهوا میپيچيد و همه جا را پُر میکرد و تنهائی ملال آور يکشنبه را با خود میبرد. مرد بدون کوچکترين حرکتی و در نهايت تمرکز حواس فلوت میزد. نوای سازش چنان سوزناک بود که انسان فکر میکرد که اين مرد هر لحظه ممکن است چون شبحی همراه نوای فلوتش ناپديد شود. اودسيس با صدائی بم به مردی که در مجاورت او نشسته بود، گفت: قشنگه، نه؟ يورن پاسخ داد: روسه. از کجا میدونی؟ فقط روسها میتونند به اين خوبی فلوت بزنند. مرد پس از اينکه از زدن فلوت فارغ شد، کلاه خز خود را در دست گرفت و از ميزی به ميزی میرفت و اعانه جمع میکرد. اودسيس يک سکه ده کرونی درکلاه انداخت و يورن اندرسون يک اسکناس بيست کرونی انداخت و سکهٔ اودسيس را برداشت. مرد با صدائی زير گفت: اسپاسيبا( تشکر) . او روس بود. او هم از جمله کسانی بود که قربانی آرمان جامعهٔکمونيستی شده بود. اودسيسآه عميقی کشيد. مانند غواصی قبل از رفتن به زيرآب. همهٔ باورها و دل بستگیهايش در زندگی به نوعی بر باد رفته بود. چگونه میتوانست بدون اعتقاد و هدف زندگی کند؟ زندگی بايد دارای هدف و مفهومی باشد، تا موجب رشد و ايجاد شوردر شخصيت و جان انسان گردد. روئيدنیها به روشنائی و گرما نياز دارند تا رشد کنند. انسان هم همينطور. اگر در زندگی گرما و انگيزه وجود نداشته باشد، رشد نخواهد کرد. انسان بايد قبله و هدفی داشته باشد. يک راه، يک سفر، انگيزهای، مفهومی که بتواند او را در کوره راههای زندگی، و در مواقعی که از درد و غم به خود میپيچد، راهنما باشد. مانند روشنائی و گرمائی که براو میتابد. ************************
آخرين روشنائی فصل سی وسوم ۱۴۵ روز دوشنبه صبح، مانند گذشته سروقت، سرکار حاضر شد. دلش برای ديدن لوفگرن که تمام تعطيلات را سرگرم قايق خود بود، تنگ شده بود. در واقع همهٔ همکاران او در تعميرگاه درانتظار ديدن لوفگرن بودند. هر سال فصل قايقرانی که فرا میرسيد، ديدن قايقران پس از اولين روز قايقرانی برای همه جالب و تماشائی بود. لوفگرن هرسال میترسيد که اشتباه سال پيش راتکرار کند و صورت و بينیاش براثر آفتاب موذی اول تابستان بسوزد. امسال نيز طبق معمول همان اشتباه سالهای پيش را تکرار کرده بود. همه با ديدن لوفگرن که با دماغی قرمز به درشتی يک فلفل وارد شد، شروع به خنديدن کردند. دراعتراض او به شوخی بههمکاران خود گفت، خفه شيد، بريد به جهنم. اين شوخی به سنت تبديل شده بود. وهرساله همکاران لوفگرن سر به سراو میگذاشتند. البته چند لحظه، نه بيشتر. در موقع نهار سر کارگرهمه را برای جلسه فرا خواند. قرار بود راجع به تعطيلات تابستان صحبت کنند. شرکت صلاح نمی دانست که کارگاه را در ماه ژوئن تعطيل کند. بنابراين لازم بود که با هم توافق کرده و يکنفر متقبل شود که درآن ماه کارکند. برای اينکار از جدولی پيروی میکردند. و امسال نوبت يک کارگر جوان بود. ولی او بتازگی صاحب پسری شده بود و به همسرش قول داده بود که درماه ژوئن درکنار او باشد تا با هم به نزديکی خليج فنلاند، آنجا که خانهٔ پدری او بود بروند. زنش با او اتمام حجت کرده و به او گفته بود که بدون او هيچ جا نخواهد رفت. آخرين باری که او را در استکهلم تنها گذاشته بود، سوزاک گرفته بود. به زنش گفته بود که بيماری را از توالت عمومی راه آهن مرکزی گرفته است. ولی او باور نکرده بود و در پاسخ گفته بود: هرکس که در کرامفورس متولد شد، به اين معنی نيست که آدم احمقی است. لوفگرن به شوخی پرسيد: راست میگن، اينطوريه؟ اودسيس اظهار تمايل کرد که جور او را بکشد و ماه ژوئن را کار کند. در حاليکه رويش را به طرف کارگرجوان میگرداند گفت: ولی يک خواهش دارم. هرچه باشه، بفرما! بچه را که غسل تعميد نداده ايد؟ نه. بنابراين بايد مرا بعنوان پدر خوانده دعوت کنی تا من اسم پسرت را انتخاب کنم. لوفگرن وسط حرف او پريد و با شوخی گفت: خيال نداری که اسم او را چيزی شبيه اريستوتلز و اين جور چيزها بگذاری! نه، میخواهم اسم او را پيتر بگذارم. در اين مورد به توافق رسيدند. کارگر جوان اميدوار بود که بتواند همسرش را متقاعد کند. او دلش میخواست که پسرش را با نام سون غسل تعميد بدهد. سون اسم اولين عشق زندگيش در دوران نوجوانی بود. ولی هرگز جرأت بيان آنرا نداشت. سر کارگر نفسی براحتی کشيد. صلح جهانی را نجات داده بود. و از جدل و درگيری جلوگيری کرده بود. از اودسيس تشکر کرد و بخاطر اينکه حسن نيت خود را بيشتر نشان دهد، ماموريتی را در پائيز به او پيشنهاد کرد. اتومبيلهای سيتروئن بويژه مدل ديزلی آن در شمال خيلی طرفدار پيدا کرده بودند. مردم ايالت نورلند اغلب مسافتهای دور و بعلاوه با سرعت زياد میرانند. يک پيچ را که با ماشين ولوو تنها با سرعت شصت میشد پيچيد، با سيتروئن میشد با سرعت صد دور زد. بعلاوه شمال آنقدر سرد بود که بدنه زنگ نمی زد. سيستم حرارتی سيتروئن خيلی خوب کارمیکرد. تنها يک مشکل وجود داشت: سرويس. تعمير کار قابل نداشتند. به همين دليل شرکت تصميم گرفته بود که يک دورهٔ فشردهٔ آموزش مکانيکی برای کارگاه آنجا راه بياندازد، و برای اينکار نياز به يک سر معلم خوب و با تجربه داشتند. کارخوب و راحتی بود. بعلاوه حقوق خوبی نيز می پرداختند. مضافاً اينکه در شهر اومئو تعداد زنها از مردها خيلی بيشتر
آخرین روشنائی ۱۴۶
بود. در مقابل هرسه زن يک مرد وجود داشت. سر کارگر از فرصت استفاده کرد و لطيفهای نيز برای کارگران تعريف کرد: کله و پله داشتند با هم صحبت میکردند. کله میگفت، میدونستی که اينجا تو اومئو نسبت زنان به مردها مثل ۳ به ۱ است؟ يعنی به هر مرد سه زن میرسه. پله ناراحت شد. کله پرسيد: چيه، چرا ناراحت شدی؟ پله جواب داد: برای اينکه میخوام بدونم کدوم حرومزاده با سهزنی که سهم منه، میخوابه! سر کارگر تصميم گرفته بود که اودسيس را از طرف شرکت بعنوان سرمعلم به آنجا معرفی کند. خوبه؟ موافقی؟ پيشنهاد سرکارگر با هورا و دست زدنهای ممتد ساير کارگران روبرو شد. اودسيس نمیدانست چه عکس العملی بايد از خودنشان دهد. دلش میخواست همه آنها را درآغوش بگيرد و غرق بوسه کند. اينکار را نکرد و تنها گفت: خوشحالم از اينکه همکارانی مانند شما دارم. و تنها وقتیکه اين جمله را گفت تازه فهميد که آنها در طی اين چند هفته چقدر به او کمک و از او حمايت کرده اند. هرگز از او بخاطر دير آمدن و يا اشتباهاتش گله ای نکرده بودند. در نهايت سکوت و بردباری اشتباهات او را جبران کرده و همواره در تمام اين مدت دورا دورهوای او را داشتند. و کارهائی را که انجام نداده بود و بايد انجام میداد، خودشان انجام داده بودند. بدون ذره ای انتقاد وچشم داشت. هفتهها گذشت. ماه ژوئن هوا خيلی گرم شد. همه از گرما می ناليدند. رسانههای گروهی مرتب به مردم در مورد خطر آتش سوزی در جنگلها و چمنزارها هشدار میدادند. پليس نيز بيکار نبود و مرتب به مردم در مورد امکان دستبردزدن به خانهها اطلاعات لازم را میداد. يک گروه از کله تراشيده ها يک پلاتفرم هليکوپتر را دربندر ريدار اشغال کرده بودند. خلبانان هليکوپتر نمیتوانستند در آنجا فرود بيايند. هوای ماه ژوئيه نيز زيبا بود. گرچه کشاورزان از خشک شدن محصولات زراعتی گله میکردند. اين ماه ماه مرخصی بود. شهر تقريباً خالی شده بود. ولی درمقابل تعداد قابل توجهی توريست از کشورهای مختلف جهان به سوئد آمده بودند. حتی از يونان . معلوم نبود که چه تغييراتی صورت گرفته ! آيا کشورهای ديگر ثروتمند شده بودند، يا اينکه سوئد فقير شده بود؟ پس از يک هفته، اودسيس ديگر کاملاً تنها شد. همه به مرخصی تابستانی رفته بودند. کار زيادی نداشت. بيشتر کارها تعميرات پيش پا افتاده و عادی بود. گرفتگی در پمپ بنزين ماشين، کثيفی کاربراتور، مشکل روشن کردن و خلاصه خرده کاریهای مشابه. تک و توک توريستهائی نيز پيدا میشد که بخاطر عوض کردن بنزين دچار مشکلاتی شده بودند. کار ديگری نداشت. هر روز پس از پايان کار روزانه، به پرسه زدن در شهر میپرداخت. يا در کنار دريا قدم میزد و يا به مرکز شهر سری میزد و دختران جوان را ديد میزد. گاهگاهی نيز سری به کافهای که در مجاورت کليسای کلارا بود، میزد. و در آنجا چند کلمهای با النی صحبت میکرد. او هم در اواسط ماه ژوئيه به مسافرت رفت. اگر بگوئيم که راجع به گذشته و وقايعی که بر او گذشته بود فکر نمیکرد، به خطا رفتهايم . گاهی ياد پسر، و تصوير وقايعی که بر او گذشته بود به سينهاش چنگ میانداخت و گريبانش را میگرفت. پتروس در تمام طول زندگی کوتاهش پسری عجيب و دوست داشتنی بود. خواندن را خودش ياد گرفت. راستی چطور؟ خودش هم نمیدانست. يک شب ، وقتی که پنج سال بيشتر نداشت، کتاب مصورش را گم کرده بود. خانه را زيرو رو کردند ولی آنرا نيافتند. آنروز آدريانا خانه را نظافت کرده بود. روزهائی که خانه را نظافت میکرد، هر اتفاقی ممکن بود نيفتد، و امکان گم شدن هرچيز وجود داشت. همه جا را گشتند. کتاب را پيدا نکردند. پسر پريشان و ناراحت به رختخواب رفت و خوابيد. حدود ساعت دو بود که آنها را بيدار کرد. " مامان کتاب را پيدا کردم ! ". در خواب ديده بود که کتاب زير مبل افتاده است. زورش نرسيده بود که مبل را جابجا کند. بنابراين آنها را بيدار کرده بود. تا به او کمک کنند. کتاب درآنجا
بود.
آخرین روشنائی ۱۴۷
يکبار نيز ياد و دلتنگی فقدان وجود آدريانا به قلبش هجوم آورد. با گذشت زمان، ياد آوری خاطرات تلخ گذشته او را کمتر و کمتر ناراحت میکرد و غلبه بر پريشانی و درد برايش آسانتر میشد. دلش برای آدريانا تنگ شده بود، ولی ديگر چون گذشته از درد از دست دادن او به ميخوارگی رو نمیآورد، تا با مست شدن چند ساعتی بخوابد. ديگر اين کار را نمیکرد. روی مبل مینشست و با خواندن روزنامه و يا کتابی در مورد جنگ داخلی در يونان که تم مورد علاقهٔ او بود، خود را سرگرم میکرد. از روزی که سرکارگر گارگاه ماموريت اومئو را به او محول کرده بود، ياد کارين مجددا در خاطرش زنده شده بود. روزهای اول تلاش میکرد تا آنرا فراموش کند ولی فايده نداشت. هر روز که میگذشت ياد او بيشتر و بيشتر ذهنش را بخود مشغول میکرد. بنوعی اميدوار بود که شايد مجدداً او را ملاقات کند. از اين فکر، خودش هم خندهاش میگرفت. چنين اتفاقاتی تنها درفيلمهایآمريکائی امکانپذيراست. ملاقات مجدد کارين محتمل نبود. اينکه میگويند از رد پای يک حيوان و يا يک انسان میتوان او را يافت، درست است. ولی واقعيت اينست که هيچ جانداری برای مدتی طولانی در يک جا ثابت باقی نخواهد ماند. اودسيس به اين نکته واقف بود. معهذا نمیتوانست خود را راضی کند و از فکرکردن به آن دست بردارد. از انديشيدن به آن خوشحال میشد ولذت میبرد. يادش فرحبخش بود و تسلی بخش روحش . کارين عاری از هرگونه پيش شرط و خواسته بسمت او آمده بود و با تمام عطش و تمنايش خود را تسليم او کرده بود. ياد او حالا نيز پس از گذشت بيست و سه سال موجب می شد تا خون در رگهايش با شدت بيشتری بجريان درآيد. يکروز شنبه بعدازظهر درخانه نشسته بود و تلويزيون تماشا میکرد. فيلم کسلکنندهای از تلويزيون پخش میشد که اصطلاحاً اين نوع فيلمها را " فيلمهایويژه روزهایبارانی" میناميدند. واقعاً فيلمی بود که بدرد روزهای بارانی میخورد. ده دقيقه بيشتر از فيلم را تماشا نکرده بود که خسته شد. بلند شد و به اتاق خواب رفت. چمدان سفری را که کاغذها و وسائل شخصی خود را در آن نگه میداشت از کمد بيرون آورد. سالها بود که قفل آنرا باز نکرده بود. بی هدف دنبال کليد آن میگشت بدون اينکه مطمئن باشد که کجاست. يادش آمد که آدريانا همهٔ کليدهای اضافی را در يک شيشه خالی مربا نگهداری میکرد. کمد بالای ظرفشوئی را باز کرد و شيشهٔ مربا را در آنجا يافت. چمدان را باز کرد. همه چيز درآن بود. از کارت پايان خدمت سربازی گرفته تا گواهی تولد پسرش، سند ازدواج، صورت جلسهٔ مربوط به انتخاب او بعنوان دبير کميتهٔ دفاع از دمکراسی در يونان در شهر گيسلاود، و چندتا عکس. همه را ورق میزد، مثل اينکه در جستجوی مدرک خاصی ست. بدون اينکه خودش بداند چيست. بالاخره پيدايش کرد. کارت آنجا بود. کارت کارين. کارتی که هرگز پاسخ آنرا نداد. آنرا دور نيانداخته بود. کارين نوشته بود: " دلم برايت تنگ شده . " چه کسی میتوانست حدس بزند که بيست و سه سال بعد، نوبت اودسيس میشد که دلش برای او تنگ شود؟ به کارت که در يکطرف آن تصوير کليسای استنسله ديده میشد، خيره شد. شمايلی را که در مقابل آن برای اولين بار کارين را بوسيده بود، بخاطرآورد. خنده هايشان بيادش آمد، خنده های بيست وسه سال پيش. وقتی که چمدان را قفل کرد خورشيد در حال غروب بود. به بالکن رفت و به دشت تنستا چشم دوخت. گروهی از بچههای مهاجرين فوتبال بازیمیکردند. پسرش در ميان آنها نبود. او ديگر هيچوقت در بين آنها نخواهد بود. ديگر هيچوقت نمیتوانست در انتظار آمدن او بخانه باشد. هيچوقت. از هجوم اين فکر به ذهنش ناراحت شد، ولی نه مانند گذشته. روحش با خاطرات و افکار تلخ خو گرفته بود. بخشی از زندگيش شده بودند. گرچه ديگر مانند گذشته روح و جسمش را خراش نمیدادند. همه چيز را از دست داده بود. تنها آنچه که برايش باقی مانده بود، بی ريشهگی بود. پسرش تنها عامل پيوند و ريشهٔ او با اين جامعه بود. معمولاً بچهها ريشه و هويت خود را در والدين خود جستجو می کنند. ولی يک مهاجر معمولاً از طريق فرزندان خود در کشور جديد ريشه می دواند و هويت می يابد. آيا انسان
آخرین روشنائی ۱۴۸
میتواند بی ريشه باشد؟ آری میتواند، در صورتی که در درون خود، و در وجود خود ريشه بدواند ورشد کند، درست مثل خيار و گوجههائی که اين روزها بدون خاک و آفتاب در گلخانه پرورش میدهند. در غير اينصورت زندگيش مانند درخت خشکی خواهد بود که در انتظار باديست که آنرا نقش برزمين کند. زودتر از معمول به رختخواب رفت. تمام شب را خواب ديد، که صبح روز بعد هيچکدام را بياد نمیآورد. با خود فکر کرد، اگر خواب اهميت داشت، انسان درعالم بيداریآنها را میديد. گاهگاهی کارتی از رفقای همکارش که به مسافرت رفته بودند، دريافت میکرد. بعضیها به کشورهای گرمسير سفر کرده بودند. يکی از کارتها از يونان پست شده بود. مدتی به کارت نگاه کرد، و آنرا مانند بقيه به تابلوی اعلانات چسباند تا با عکسهای برهنهٔ زنان و سايرعکسهای تبليغاتی رقابت کند. دلش برای رفقايش تنگ شده بود. گرچه مطمئن بود که بزودی آنها را دو باره ملاقات خواهد کرد. در گارگاه خالی پرسه میزد و به خرده کاریهای جاری رسيدگی میکرد. با خود حرف میزد و گاهگاهی نيز برای خود آواز میخواند. بسياریاز اين انسانها را سالها بود که میشناخت و درکنارشان کار کرده بود. معهذا اين اولين بار بود که با عشق و محبت راجع به آنها فکرميکرد و دلش برای ديدن آنها تنگ شده بود. بعضی روزها پس از پايان کار در شهر میماند و در خيابانها پرسه میزد. بعضی وقتها به مناطقی برخورد میکرد، که پيشتر از وجود آنها حتی ذرهای هم اطلاع نداشت. سالها دراستکهلم زندگی کرده بود، بدون اينکه شهر را آنطور که بايد و شايد بشناسد و به آن خو بگيرد. ولی اينک شرايط تغيير کرده بود. زمان تصميم گيری قطعی برای او فرا رسيده بود. آيا باز هم میخواست چون يک مسافر، و چون يک بيگانه زندگی کند؟ مناطق اطراف سدها، ميدان موسه بکا، کليسای کاترينا، و خيابان فی يل به مناطق محبوب او تبديل شده بودند. اتوبوسهای مملو از توريست میآمدند و مسافران خود را پياده میکردند. گاهی خود را قاطی آنها میکرد و همراهشان در شهر بقدم زدن می پرداخت. بعضی وقتها نيز به يکی از رستورانهائی که ميز و صندلیهای خود را در کنار پياده رو چيده بودند میرفت، قهوه و يا غذائی میخورد. و مردم را نگاه میکرد. از ديدن و شنيدن صدای برخورد امواج آب به بدنهٔ کشتیهای غول پيکر لذت میبرد. بعضی روزها نيز سری به ايستگاه مرکزی راه آهن میزد، و از آنجا مجلات يونانی میخريد. در آنجا مهاجرينی را میديد که دسته دسته چون شوکا دراطراف سرگردان بودند. انسانهائی از اريتره، سومالی، سودان، مراکش و زئير. انسانهائی از بُسنی، لهستان و روسيه . جهان کوچک شده بود. احساس همدردیعميقی نسبت به آنها در خود احساس میکرد. اين انسانها همه بدون شک در وطن خود دچار مشکلاتی بمراتب بيشتر از گرفتاریهای او بودند، که چنين دل به دريا زده و خود را آواره کرده و به اينجا آمده بودند. و حال در اين جامعه به حاشيه پرتاب شده بدون هيچگونه چشم انداز و آيندهای روشن. شايد او شانس آورده بود که سفيد پوست بود، مرد بود، و در اروپا متولد شده و بخش زيادی از زندگيش را در سوئد سپری کرده بود. با خود عهد کرد که ديگر از هيچ چيز شکايت نکند. و هميشه بياد داشته باشد که دو سوم از کسانی که روزانه میميرند، انسانهائی هستند که از سرما و فقر و گرسنگی و جنگ در سنين جوانی جان خود را از دست میدهند. عليرغم همهٔ مصيبتها و مشقاتی که او متحمل شده بود، بالاخره او به عضويت جامعهای درآمده بود که از جملهٔ جوامع سطح بالای جامعهٔ بشریمحسوب میشد. او بخود قول داد که اين نکته را هيچگاه از ياد نبرد. و بدين ترتيب تابستان گذشت . ******************************
آخرين روشنائی فصل سی و چهارم ۱۴۹ يکروز بعدازظهر، يکهفته قبل از اينکه سايرهمکارانش از مرخصی برگردند. درحاليکه قدم میزد از مقابل ادارهٔ مخابرات رد شد، که ناخودآگاه تحريک شد تا به آنجا سری بزند. انگيزهٔ خاصی نداشت. معهذا وقتی وارد شد، ناخودآگاه به سراغ دفتر تلفنی رفت که مربوط به منطقهٔ شمال و بخش استرومن بود. در حاليکه کمی عصبی بود، دفتر تلفن را ورق زد تا به نام خانوادگی استنفرش رسيد. دو نفر با اين نام خانوادگی دردفترتلفن ثبت شده بودند. ولی هيچکدام زن نبودند. پس از آن دنبال شماره تلفن هتل توپن گشت تا آنرا پيدا کرد. شماره را ياد داشت کرد و بيرون رفت. گر چه شب نزديک بود ولی هوا هنوز کاملاً روشن بود. شب که بخانه رسيد، به هتل زنگ زد. از آنطرف سيم صدای خانم جوانی بگوش میرسيد. اودسيس با اين کلمات صحبت خود را شروع کرد: نمی دونم که چطور توضيح بدم ... حدود بيست سال پيش خانم جوانی بنام کارين در دفتر هتل کار میکرد ... فکر میکنی میتونی اطلاعاتی راجع به اون بمن بدی؟ با خود فکر کرد، چه در خواست سادهای! بيست سال پيش من تازه متولد شده بودم. زن جوان اين جمله را گفت و اضافه کرد: نام خانوادگيش چه بود؟ اودسيس مطمئن نبود، که آيا نام خانوادگی کارين استينفرش بود يا استينبری؟ ببخشيد که مزاحم شدم، فراموش کنيد. نام خانوادگيش را فراموش کرده ام. آنشب خوابش نبرد. شهامت نداشت که حداقل برای خود اعتراف کند که ياد و خاطر کارين خواب از چشمانش ربوده است. خود را گول میزد، در حاليکه در ضمير خود بخوبی میدانست و يقين داشت که، آنچه او را بيخواب کرده، ياد و تمنای کارين بود که مجدداً پس از بيست و سه سال يکبار ديگردر وجودش سربرآورده بود. از جا برخاست و تمام ياد داشتهای قديمی خود را زير و رو کرد تا شايد موفق به يافتن نام خانوادگی او بشود. ولی نتوانست. روز بعد کارتی ازهمکارش دريافت کرد، که به اواطلاع داده بود، که شنبهٔ آينده قرار است پسرش را غسل تعميد بدهند و برای او نام انتخاب کنند. از او خواسته بود چنانچه مايل است میتواند به کليسای منطقهٔ فوروشون بيايد. اودسيس نقشه را نگاه کرد. فاصله کمی نبود، ششصد کيلومتر راه بود. با خود گفت: جالبه، درست مثل دوران جوانی میزنم و میرم. اگر جمعه بعدازظهر راه می افتاد سر موقع میرسيد. ماشينش روبراه بود. اگر ساعت دو بعدازظهر راه میافتاد، حداکثر ساعت ده شب آنجا بود. برای دوستش کارتی پست کرد و به او اطلاع داد که حتماً میآيد. و از او در خواست کرد که در يکی از هتلهای آنجا اتاقی برای يک شب، برايش رزرو کند. کارگر جوان تلفن زد و به او اطلاع داد که در هتل تئاتر قديمی اتاقی برايش رزرو کرده است. جمعه ساعت دو يک فلاکس قهوه، دوعدد ساندويچ پنير و دو عدد کيک بادامی در پاکتی و دوپاکت سيگار برداشت، درست مثل زمانی که جوان بود، يک نوار يونانی در ضبط ماشين گذاشت و راه افتاد. در نزديکی شهر يوله توقف کرد و آب ماشين را عوض کرد. يکبار ديگر نيز در بيرون شهر هوديکسوال توقف کرد تا به ماشين نگاهی بيندازد. در ورودی شهر سوندسوال چند لحظهای ايستاد تا از ديدن منظرهٔ اتوبان که در امتداد بندر گسترده شده بود، و نيز از هوای مه گرفتهٔغروب لذت ببرد. پس از آن جادهای را که به لونگن معروف بود، گرفت و به سفر خود ادامه داد. روشنائی شب بر دشت سايه افکنده بود، و زيبائی خيره کننده ای را بوجود آورده بود. آرام میراند تا از ديدن آن همه زيبائی نهايت لذت را ببرد. جاده خلوت بود و بندرت با اتومبيلی روبرومیشد. اتومبيل به آرامی میرفت. زيرلب ترانه ای را که از ضبط پخش میشد برای خود تکرار میکرد، خواننده با صدائی دلنشين پيام میداد که ديگر نمیخواهد، برده و يا خائن باشد. میخواهد آزاد باشد. در شهر پيل گريم توقفی کرد. آخرين روشنائی روز در جريان آب رودخانه انعکاس میيافت. رود چون
آخرین روشنائی ۱۵۰
انبوهی از ماران هزار رنگ و خوش خط و خال درميان دشت با صلابت درجريان بود. کشتزارهای سبز که توسط چينهائی زيبا از هم جدا شده بودند به دشت منظرهای سحر انگيز داده بود. به آنها نگاه کرد و با خود گفت، در پس اين دشت زيبا چه کار سنگينی نهفته شده است: سوئديها دستهای خود را دوست دارند، و به توانمندی آنها اعتقاد دارند. همه چيزبرايش جالب بود. با چشمان خود میديد که چگونه هرسنگ چين و ساختمانی را با دقت و دلسوزی بنا کرده اند و از آن نگهداری میکنند. کليساها، مدارس، ساختمانها و حتی گلدانهائی که در پشتپنجرهٔ خانهها ديده میِِِشد. درشهر پيل گريم بود که احساس کرد سفرش رو به اتمام است و وقت آن رسيده که از خلوتگاه خود بيرون بيايد و يکبار ديگر به جرگهٔ انسانها باز گردد. ساعت يکربع به ده بود که اتومبيل خود را در جلو هتل پارک کرد. به سرسرای ساختمان هتل قديمی که از چوب درست شده بود، قدم گذاشت. بوی تنُد سيگار و مشروب به مشامش خورد. کليد اتاقش را گرفت و بالا رفت. بهمحض ورود به اتاق متوجه شد که از زير سيگاری خبرینيست. فهميد که سيگار کشيدن در اتاق ممنوع است. لذا به دفترهتل برگشت و تقاضا کرد که اتاق او را عوض کنند. که آنها نيز بلافاصله اينکار را کردند. ساک خود را در اتاق گذاشت و برای خوردن شام ازهتل خارج شد. در سيصد متری هتل رستورانی بود بنام تریکالا رستوران يونانی بود. داخل رستوران شد. صدای موزيک يونانی بگوش میرسيد. زياد شلوغ نبود. صاحب رستوران جلوآمد، آنها همديگر را شناختند. سالها پيش در گيسلاود شبی با هم عرق خورده بودند. هر دو خوشحال شدند و به ياد آوری خاطرات گذشته پرداختند. شب به درازا کشيد، و او ساعتها پس از اينکه همهٔ مهمانان رستوران را ترک کردند، در آنجا نشست. با هم حرف زدند و به سلامتی هم عرق يونانی نوشيدند. سی سال از آن زمان گذشته بود. صاحب رستوران از او پرسيد: هنوز هم ساز میزنی؟ نه زياد! ديگه چيزی ندارم که بخاطرش ساز بزنم! تا دير وقت آنجا بود. ساعت دو بود که به هتل برگشت و روی تخت دراز کشيد. روز بعد کار مهمی نداشت. فقط میبايست چند دقيقهای درکليسای فوروشو ساکت و آرام به ايستد. صبح روز بعد با سری سبک از خواب بيدارشد. مثل اينکه اصلاً چيزی ننوشيده بود. صبحانه را در سالن قديمی هتل صرف کرد. ديوارهای سالن مملو از عکسهای هنرپيشگان قديمی بود که او هيچکدام از آنها را نمیشناخت. بيرون رفت و در شهر به قدم زدن پرداخت. از کنار کتابخانه رد شد. در آنجا چشمش به اطلاعيهای افتاد. قرار بود مراسمی در آنجا برگزار شود بنام " شب يونان ". يکی از رفقای قديمی او قرار بود که آنشب درآنجا سخنرانی کند. به آرامی و با زهرخندی برلب با خود گفت: همان شوخی کودکانهٔ قديمی". قدم زنان از کوچههای تنگ شهر گذشت و به سمت درياچهٔ پهناور رفت. قبلاً نيز به اين شهرآمده بود. در اين شهر نيز روزگاری کميتهای برای دفاع از دمکراسی در يونان وجود داشت. يکبار با آندرياس برای سازماندهی تظاهرات به اين شهرآمده بود. شهر تغييرات زيادی کرده بود. تغييراتی که بيش از هر چيز بچشم میخورد، اين بود که ديگراز آنهمه کافه قنادی، و فروشگاههای کلاه و عطر و اودکلن خبرینبود. همهٔ آنها ديگر در فروشگاه زنجيرهای دمُوس متمرکز شده بودند. ولی درياچه مانند گذشته بود و هيچ تغييری نکرده بود. نسيم خنکی مثل هميشه میوزيد. آب به آرامی موج میزد. و انعکاس روشنائی آفتاب پيشازظهر اشکال زيبا و هنری در آب بوجود آورده بود. به هتل بازگشت، ماشين را برداشت و آرام به سمت کليسای فورشون حرکت کرد. هيچ کليسائی نمیتوانست چشم اندازی بهاين زيبائی در اطراف خود داشته باشد. از گورستان کليسا دامنههای تپههای سرسبز و جنگلی با سقفی آبی، درياچهٔ زيبا و آبگيرهای متعدد اطراف، و نيز کشتزارهای سر سبز را میشد، همه و همه يکجا ديد. شنيده بود که میگويند مردم يمتلند را نمی توان با هيچ سوئدیديگر
آخرین روشنائی ۱۵۱
مقايسه کرد. واقعاً درست گفته اند. چه کسی میتواند با مردمی که اين خوشبختی نصيبشان شده که در دامن مناظری با اينهمه زيبائی خيره کننده متولد شدهاند، رقابت کند؟ برج ناقوس کليسا از چوب درست شده بود. کاری اِستادانه که هرانسان با ذوقی، میفهميد که معمار آن، بنا را نه برای آنروز، که برای قرنها، ابديت، بنا کرده است. وارد کليسا شد. داخل آن ساده و بی آرايش بود. ديوارهايش از گچ سفيد بود. در جلوی در ورودی کليسا جعبههای شکلات نعنائی میفروختند، که خاص آن منطقه بود. يک جعبه خريد و بهای آنرا در قلکی که به روی ميزقرارداشت، انداخت. جزوهای کوچک که درمورد تاريخچهٔ کليسا بود نيز خريد، تا بعدها تاريخ گذشتهٔ سوئد را نيز ياد بگيرد. البته نه از طريق کتاب. هر چه اطلاعات و شناختش از سوئد بيشترمیشد، خود را به کشوری که در طی سی سال به او تعلق داشته و درعين حال تعلق خاطری به آن نداشته، نزديکتر احساس میکرد. از سکو بالا رفت و در پشت منبر موعظه قرارگرفت، در حاليکه در درون خود احساس گناه میکرد. منبر بسيار زيبا بود و از چوب با نقش و نگاری ساده، درست شده بود. سعی کرد از بالای سکوی وعظ به جمعی که در آنجا حضور نداشتند، نگاه کند، و وعظ کردن را بيازمايد. بلافاصله احساس کرد که چنين کاری از عهده او بر نمیآيد. از منبر پائين رفت و حوضچهٔ غسل تعميد را با دقت بررسی کرد. اينقدر کار! برای خدائی که شايد وجود ندارد! يک شمع بياد پدرش و يکی هم به ياد پسرش روشن کرد. نه با انگيزهٔ مذهبی بلکه بيشتر به اين دليل که دوست داشت شمعی بياد پسرش و پدرش آرام و طولانی درميان اينهمه زيبائی يمتلند که بنظراو در هيچ جایاين جهان همتا نداشت، و محفوظ از بادهای هرزه، بسوزد. هنوز تنها بود و کسی نيامده بود. انتظارش را داشت. مجدداً بيرون رفت، سيگاری روشن کرد، و با کمی احساس سوزش از سرما شروع به کشيدن کرد. وزش باد شدت يافته بود. از دشت تودههای ابرسياه را میديد که نزديک میشدند. حرکت ابرها آنقدر زيبا، با صلابت و سرد بود که اشک در چشمانش حلقه زد. من جزئی از اين سرزمينم . با خود فکر کرد: اينجا متعلق بهمن هم هست. چند دقيقه بعد همهٔ دعوت شدگان با هم وارد شدند. همکارش و همسر جوانش در حاليکه نوزادش را در بغل داشت، با خوشحالی از او استقبال کردند و او را با احترام در آغوش گرفتند. غسل تعميد زياد طول نکشيد. زن جوان کشيش، پسرک را در بغل گرفت، و دو انگشت خود را در مايع ظرف مخصوص غسل فرو کرد و به سر پسرک کشيد. پسرک در تمام طول مراسم میخنديد. حداقل چنين بنظر میرسيد. پس از آن نوبت خوردن قهوه و نان شيرينی درخانه پدر و مادرهمسر دوستش بود. اودسيس لهجهٔ آنها را بهخوبی متوجه نمیشد. گرچه آنها زياد باهم بحث نمیکردند. و خودش نيز بيشتر با کشيش که حالا دامن چرم کوتاهی بپا داشت، هم صحبت بود. پاهای کشيش چنان زيبا بود، که توگوئی پيکرتراشی ماهر آنها را خلق کرده بود. ساعت سه همه چيز تمام شده بود. سوار ماشين شد که به استکهلم برگردد. به هتل رفت تا ساک خود را بردارد. در مدتی که در آنجا بود به فکر افتاد که برود و از دوست قديمی خود خداحافظی کند. شب گذشته، گالری را که در سمت چپ رستوران واقع بود، نديده بود. حالا متوجه آن شده بود. در ويترين گالری چشمش به تابلوئی افتاد که بنظرش آشنا میآمد. مردی با چشمانی بسته، که به روی نمدی دراز کشيده بود. چيزی در آن تابلو برايش آشنا بود. و خاطرهٔ صبح آخرين روزی را که با کارين بود، در ذهنش مجسم کرد. وقتی که نگاهش را از تابلو برگرداند، کارين را در مقابل خود که در آنسوی ويترين ايستاده ديد. با ناباوری بهم خيره شده بودند. کارين بهمان زيبائی و شادابی آخرين روزی بود که او را ترک کرده بود. در نگاهش پرسشی گرم و صميمی موج میزد. اودسيس آرزو میکرد، که ايکاش می توانست پاسخ همهٔ سئولات او را بهگونهای بدهد که ذرهای از اين همه درخشندگی و گرما که در چشمانش موج میزد،
کاسته نشود.
آخرین روشنائی ۱۵۲
چکار کردند؟ آيا بطرف هم دويدند که يکديگر را درآغوش بگيرند؟ نه. همان کاری را کردند که بيست وسه سال پيش میکردند. شروع کردند به خنديدن . پايان
آخرین روشنائی ۱۱۰
کرد. ولی قبل از اينکه شروع کند، فونگ چنان او را ضربه کرد که بيهوش نقش برزمين شد. هفتهٔ بعد او مجدداً در سالن تمرين حاضرشد. روزی که از پدر و مادرش تقاضای پول جهت پرداختن شهريهٔ کلاس کاراته را کرد، پدرش خيلی خوشحال شد و گفت: عاليه، تو در آينده محافظ جانی من خواهی شد. واقعا ًبه چنين محافظی نياز داشت، چرا که يک ماه بعد پليس جسد او را در يک کيسهٔ پلاستيکی سياه در بندر هماربی پيدا کرد. قتلی که قاتلآن هرگز دستگير نشد. هيچکس نفهميد که چهکسی، چرا و چگونه او را بهقتل رسانده بود. تنها در بين جامعهٔ يونانیهای مهاجر شايع بود که ريشهٔ قضيه در مواد مخدر بوده. پس از کشته شدن پدر برادر بزرگ گيانيس که براساس روايات خانواده درآمريکا اقتصاد میخواند به سوئد بازگشت. دو روزبعد جسد يکی از قاچاقچيان بنام مواد مخدردر استکهلم درآپارتمانش پيداشد. و سه روز بعد جسد يک قاچاقچی ديگر. جسد سومی که پيدا شد، برادرگيانيس بود. او را در حاليکه يک پيچ گوشتی بزرگ در چشمش فرو کرده بودند بهقتل رسانده بودند. جسد او را در يک آپارتمان درخيابان دولت پيدا کردند. پليس هرگز ماجرایاين قتلها را با جديت پيگيرینکرد. به احتمال زياد برای مقامات پليس علل وانگيزهٔ و چگونگی اين قتلها اهميت چندانی نداشت. کشته شدن چند فروشندهٔ مواد مخدر مهم نبود، جامعه از شر آنها راحت میشد. مادر گيانيسِ درطی سه ماه شوهر و پسربزرگ خود را از دست داد. اگر هر زن ديگری بهجای اوبود، قطعاً از غصه دق مرگ میشد. ولی او از پا نيفتاد. در صدد بر آمد که کار و کاسبی مردش را پيگيریکند و از چند و چون آن سردر بياورد و درهمين رابطه متوجه شد که او از جمله يک کيوسک فروش سوسيس و کالباس ... درشهر يونشوپينگ دارد. و از اين طريق بود که با شوهر جديد خود آشنا شد. او کسی بود که کيوسک را اداره میکرد. پس از مدتی تصميم گرفت که به آن شهرنقل مکان کند. طبيعت آنجا را دوست داشت، عاشق قدم زدن در کرانههای ساحل درياچهٔ عظيم وترنر بود. بالاخره انسان بايد بهنوعی بين زندگی گذشته و حال خود پل بزند. و بايد محمل و دلبستگی لازم را برای اين پيوند بيابد. و او نيز برای پيوند گذشته و حال و آينده خود سردترين درياچهٔ آب شيرين سوئد را برگزيد. گيانيس حاضرنبود همراه مادرش به آن شهرنقل مکان کند. او از مدرسهاش راضی بود و دلش نمیخواست که مدرسه، دوستان و ساير دلبستگیهای خود را رها کند. بنابراين مادرش او را نزد خواهر خود که با يک مرد سوئدی ازدواج کرده بود، گذاشت. بچه نداشتند و حتی موفق نشده بودند که کودکی را به فرزند خواندگی قبول کنند. خواهرش خيلی خوشحال شده بود. از جان و دل قبول کرد. بالاخره هرچه باشد خون يونانی در رگهایاو جاری بود. همه راضی و خوشنود بودند، به جز گيانيس. بزودی رفتار او تغييرکرد. شبها دير بهخانه میآمد. و هر روز با دوستان جديدی آشنا می شد، که اغلب بچه های مهاجر بودند. کم کم وارد گنگهای جوانان بزهکار شد. مدرسه میرفت، ولی نمرات او هرروز بدتر و بدترمیشد، وقتيکه کلاس نُه را تمام کرد، معدلش آنقدر پائين بود که نتوانست درهيچ دبيرستانی برای ادامهٔ تحصيل ثبت نام کند. خودش نيز از اين بابت بسيار خوشنود بود. شوهرمادر خواندهاش يک شرکت کوچک ساختمانی داشت که از آن طريق زندگيش را اداره میکرد. گيانيس پس از ترک تحصيل درشرکت او شروع بکارکرد. بدنی ورزيده داشت و در کارپيگير و سريع بود. پدر خواندهاش نيز از او خيلی راضی بود. سه سال در شرکت کارکرد. در پايان دههٔ هشتاد شرکت ورشکست شد. و گيانيس بيکار شد. و مجدداً به زندگی گذشته روآورد. شبها تا ديروقت بيرون بود. کم کم وارد کارشبانه شد و به نگهبانی درجلوی در ورودی رستورانها و نيز تحويلداری در پيشخوان لباس رستورانهای لوکس مشغول شد. پولی که از اين قبيل کارها بدست میآورد، هم سريع بود، هم زياد وهم سياه. بيست و سه ساله بود. نه کار درست و حسابی داشت و نه درمسير درستی از زندگی. کمر بند سياه و دو دان درکاراته داشت. قيافه واندامش بسيار ورزيده و خوشتيپ بود. ولی قلبشسرد و چرکين
آخرین روشنائی ۱۱۰
بود. بعللی نا معلوم خود را در مرگ پدر و برادرش مقصرمیدانست. احساس میکرد که آنها بخاطر او کشته شده اند. هميشه همينطوراست. مرگ يک عزيز موجب بروز نوعی احساس گناه وعذاب وجدان در بين بازماندگان میشود. نسبت به همه با ديدهٔ شک و ترديد نگاه میکرد. دوستان زيادی داشت، ولی هيچکدام از آنها به او نزديک نبودند. تنها پتروس بود که برايش اهميت داشت. و او را از صميم قلب دوست داشت. حال او نيز مرده بود. همه کسانی را که بنوعی دوست داشت و به آنها دلبسته بود، از دست داده بود. هنوز خودش نمیدانست که دقيقاً چه احساسی نسبت به دختری که درکنار او و روی تخت او لخت و عريان بهخواب رفته، دارد. زنی که در يک لحظه چنان او را تحت منگنه و فشار قرار داده بود و با سئولات پی در پی، او را منگ و گيج و پريشان کرده و سپس با خونسردی او را از خود رانده بود و در لحظهای بعد، بگونهای در مقابل او ايستاده بود، که او چارهای بهجز درآغوش کشيدنش و همبسترشدن با او نيافته بود. ازعشقهای يک شبه خسته شده بود. شبهای زيادی چه دراستکهلم و چه در ميکونس برايش اتفاق افتاده بود که با دختری در رستوران آشنا، شب با هم به رختخواب رفته و صبح روز بعد بدون کلامی و احساسی از هم جدا شده بودند. در مواردی حتی اتفاق افتاده بود که نصف شب بيدار شده بود، لباس پوشيده و حتی بدون خداحافظی و يا ياداشتی خانه را ترک کرده بود. دوستانش به او حسودی میکردند. و هميشه میگفتند که تو تنِ لش درعشق شانس داری هر روز با يکی میخوابی. غافل از اينکه عشق به بيرحمانهترين شکلی قلب و احساس او را جريحه دارکرده بود. داستان کريستينا ون هرتزن را تنها برای مادرش و پتروس تعريف کرده بود. با او مثل بقيهٔ دخترها دررستوران آشناشد. ولی اشتباه او اين بود که عاشق او شد. گذشتن از آنهمه زيبائی وطنازی برايش آسان نبود. او دختری زيبا، با هوش، کارآ و پولداربود. گرانترين مشروبات را سفارش می داد و در آپارتمانی در بهترين نقطهٔ شهر زندگی میکرد که میشد دراتاق نشيمن آن هاکی بازیکرد. گيانيس تنها عاشق او نبود، بلکه تا حدی دچار اين خوشبينی کاذب شده بود که شايد زندگی به او شانسی دوباره داده تا بتواند بکمک او به آيندهٔ خود سر و سامانی بدهد. يک روز بعدازظهر که آنها در کنارهم روی تختخواب بزرگ او دراز کشيده بودند، زنگ در بصدا درآمد. کريستينا سراسيمه برايش توضيح داد که ممکن است مادرش باشد. بنابراين از او خواست که برود. گيانيس يکه خورد. مگر ممکنه يک دختر سوئدی از مادرش بترسد؟ کريستينا هيچ توضيح بيشتری نداد. لباس پوشيد و درعقب آپارتمان را که به آشپزخانه باز میشد به او نشان داد. از آپارتمان بيرون رفت . وارد يک کريدور دراز و تارک شد، که بسيارمتعفن و بد بو بود. لامپ روشن نبود و کليد آنرا پيدا نمیکرد. کورمال پيش رفت تا به پله ای رسيد که به دری منتهی میشد. فکر کرد که اين در به حياط باز میشود، وقتی آنرا گشود متوجه شد که آنجا به حيات منتهی نمی شود، بلکه اشغالدونی است. آنروز به ارزش واقعی خود پی برد. آنروز دريافت که کريستينا برای او چه ارزشی قائل است. هيچ . کريستينا برای او پشيزی احترام و ارزش قائل نبود. او تنها وسيله ای بود برای رفع شهوت. دخترانی مانند کريستينا از معرفی جوانانی مانند او به خانوادههای خود شرم داشتند. با خود عهد کرد که ديگر هيچوقت او را نبيند. گرچه نتوانست به عهد و تصميم خود عمل کند. دلش هوای او را میکرد، و از فراغش رنج میبرد. تمام تنش او را فرياد میکرد. ولی او در مقابل هيچوقت او را به دوستان و آشنايان خود معرفی نکرد. تعطيلات آخر هفته همراه آنان غيب میشد. در جشنها و مهمانیهای مجلل هيچگاه او را بهمراه خود نمیبرد. روزهای دوشنبه که میشد عکسهای او را در مجلههای هفتگی، بازو در بازوی اين يا آن سياستمدار و يا سرمايهدارمشهور میديد و حسرت میخورد. وجودش انباشته از احساس نفرت و انتقام شده بود، تحقير شده بود. دلش میخواست جلو برود، خود را معرفی کند و به آنها بگويد، اين زنی که همراه شماست معشوقهٔ من است. و من بهترازهر کس میتوانم برای شما توضيح بدهم که در زير اين لباسهای گران و زيبا چه تن و بدنی پنهان است. من بيش ازهمه شما مزهٔ آنرا چشيدهام. با وجود آنهمه نفرت وعصبانيتی که در وجودش تلنبار شده بود، کافی بود که او تک زنگی بزند تا او دوان دوان خود را به تختخواب دو نفرهٔ او که در آپارتمان مجللش در خيابان
آخرین روشنائی ۱۱۱
يونگفرو، جائی که زنگ ساعت کليسای بزرگ هدويک الئونوراس گذرساعات لذتبخش بعدازظهر های طولانی را اعلام میکرد، برساند. بالاخرکريستينا يک روز با يکی از همان شواليههای بیشمار خود ازدواج کرد. بدون اينکه حتی او را در جريان بگذارد. در روز عروسی زمانی که عروس جوان را بهخيابان گردی میبردند يکی ازدوستانش پاکتی به او داد که حاوی مرد رقاصهٔ سياهپوستی بود. هيچکس نمیتوانست حتی حدس بزند که او با آن رقاصهٔ سياهپوست چکارکرد. تنها گيانيس میدانست. پس از بازگشت از ماه عسل به گيانيس تلفن کرد. اين بار بر خلاف گذشته بديدنش نرفت. نه اين دليل که دلش نمیخواست، بلکه برعکس چون خيلی دلشمیخواست، از رفتن خودداری کرد. آنچه را که دير يا زود بايد از زبان او می فهميد، خودش از پيش فهميده بود. وظيفهٔ او تمام شده بود. بعلاوه به آنها تعلق نداشت و هيچ چيز نمیتوانست اين فاصله و خلاء را در ميان آنها پُر کند. اگر با تمام وجودش بپای او میافتاد باز در اصل قضيه تغييری ايجاد نمی شد. او به آنها تعلق نداشت. درک اين حقيقت برايش درد آور بود. دهانش تلخ شده بود. طعم تلخی که به تمام ذرات وجودش و تا اعماق قلبش ريشه دواند. تلخکامی که درمقابل آن بيچاره و بی دفاع بود. کريستينا خلائی عميق دراحساسات او بوجود آورده بود. پس از اين شکست بود که داستانهایعشقی او آغاز شد. هرشب با دختری. هرشب رُمانِ بهظاهر عاشقانهای، با معشوقی يک شبه. و از اين طريق تلاش میکرد تا حفره ای را که کريستينا درعواطف او ايجاد کرده بود، پُرکند. تلاشش بيهوده بود. جراحت قلبش براحتی التيام پذير نبود. تحقيری که کريستينا به او تحميل کرده بود، درد و خفتی بود که محکوم بود تا ابد با خود و در قلب خود داشته باشد. تنها با پتروس بود که میتوانست راحت درد دل کند. دردش را تنها پتروس که خود قلبی زخم خورده داشت، خوب می فهميد. زخمی که دردش را در تنهائی و بيکسی تحمل میکرد. گيانيس شبی را بياد آورد که پتروس در حاليکه اشک در چشم داشت سفرهٔ دلش را در پيش او گشود و به او اظهار عشق کرد. گيانيس در آنشب مؤدبانه برايش توضيح داد که نمی تواند عشق او را بپذيرد. حتی فکر کردن به آن نيز آزارش میداد. راستی چرا؟ پس از آنشب آنها با هم دوست شدند. دو دوست خوب. حامی يکديگر بودند و همديگر را دلداری میدادند. و حالا پتروس نيز مرده بود. غم و يأس بر او چيره شده بود. ديگرتحملش تمام شده بود. پدر و مادرش از غم مرگ پسرشان خُرد و شکسته شده بودند. و هيچکس هم نمیتوانست حقيقت را برايشان افشاء کند. روزی که آنها از کل ماجرا با خبرمیشدند، روز مرگشان بود. گيانيس اين را خوب میفهميد و از انديشيدن به آن وحشت داشت. از طرفی اين راز نيز چون غُدهای گلويش را میفشرد. بهمين خاطر تصميم گرفت که با پليس در اين مورد صحبت کند. با پليسی که حالا لخت و برهنه در رختخواب او آرام خوابيده بود. خنده اش گرفت و آرام با خود گفت: پليسی درتختخواب من! راستی او دنبال چيست؟ چرا او اينقدر کنجکاو بود که در مورد پتروس بيشتر بداند؟ بيادش آمد که کیکی در تمام مدت بحث با او منقلب بود و از پتروس دفاع میکرد. اين زن کسی نبود که از معرفی کردن او به دوستان و والدين خود شرم کند. از اينکار خوشحال هم میشد. شايد او تنها کسی بود که میتوانست خلاء عاطفی او را پرکند. گيانيس در مقابل آينه رختکن سالن ورزشی سولنا ايستاده بود و اندام خود را ورانداز میکرد. بدنش در فرم خوبی بود. جوانی بود زيبا با اندامی برازنده و قوی. آيا کس ديگری بجز خود او چنين نظری داشت؟ کسی چه میداند! شايد وجود همان " شخص ديگر" بود که او را تبديل به يک "حيوان وحشی" در رينگ کرده بود. لباسمسابقهاش را پوشيد و بيرون رفت تا خود را گرم کند. عشقهای يک شبه ارضاءاش نمیکرد. احساس میکرد که تنها بخشی از شهوت از وجودش خارج میشود. ولی آنروز آرام بود و چنين احساسی نداشت . ******************************
آخرين روشنائی فصل بيست وچهارم ۱۱۲ يکشنبه شب هوا دگرگون شد. برف سنگينی برزمين نشست. که موجب اختلال دررفت وآمد وسائل نقليه و يکسری تصادفات رانندگی شد. که به قول اودسيسعلت آن اين بود که يکسریآدمهای "احمق" هرسال پيشاز موعد مقرر لاستيکهای زمستانی خود را عوض میکنند. ريزش شديد برف سرما و يخبندان سيبری را بدنبال داشت . گرمای آفتاب چنان کم جان و ضعيف بود که کمک چندانی نمیکرد. درختان قبرستان سولنا با تن پوشی از برف آرام و بی حرکت در جای خود ايستاده بودند و بنظر میرسيد که سبک شدهاند. آندرياس در حاليکه روی تخت دراز کشيده بود، بالش را در پشت گردن خود قرار داده بود تا سرش را بالا نگه دارد. به بيرون نگاه کرد و گفت: زيباست، نه؟ درختها آرام و سبک بال ايستاده اند. مثل اينکه روی پنجه پا ايستادهاند. وقتش بود، امروز او را عمل میکردند. اودسيس نگاهی به ساعت خود انداخت. داشت ديرش میشد. انبوهی از کار در کارگاه در انتظارش بود. بعلاوه وجود او در آنجا بیفايده بود. از دست او کمُکی برنمیآمد. آره، زيباست. اولين زمستانی را که در سوئد از سر گذرانده بود بياد آورد. در گيسلاود زندگی میکرد. زمستان آن سال بسيار سخت بود. پس از چند سال هوا حسابی سرد شده بود و برف شديدی باريده بود. او با پالتوی نازک و کفشهای چرمیاش همه جاسر میکشيد بدون اينکه ذرهای سرما را احساس کند. بقول معروف، هنوز گرمای مطبوع يونان را در سلولهای خود داشت، و سرما را حس نمی کرد. تا زمانيکه انسان ذخيرهای از گرمای مطبوع وطن در بدن خود دارد، از هيچ چيز نمی هراسد. هيچ سوز و سرمائی او را از پا در نمیآورد. گرمای وطن حافظ او در مقابل سرماست. بدن او سرشار ازگرمای مطبوع دريایمديترانه بود. لبخند زيبای زنان آنجا، نوازشهایعاشقانهاشان، جنگلهای زيبا و هر آنچه که در اطراف او درگيسلاود وجود داشت، در گرمای وطن که در وجودش ذخيره بود، مستحيل میشد و رنگ میباخت و رنگ و بوی يونانی میگرفت . لبخندها، به لبخند يونانی و رايحهٔ گلها نيز بوی گلهای يونان را بهخود میگرفتند. حتی جنگلهای زيبای گيسلاود نيز برای او تداعیگر جنگلهای يونان بودند. اين تأثيرات نه در يادش که در وجودش انبار و به بخشی از هستی اش مبدل شده بودند. جسم انسان آنگونه که کشيش میگويد، زندان روح نيست. بلکه خود روح است. و در آن زمان جسم اودسيس نيز عين روح بود. آدريانا زمستان را دوست نداشت. بنظر او در زمستان همه چيز میمُرد. برف سفيد سرپوش تابوت را در نظرش مجسم میکرد. او عاشق رنگ و حرکت بود. از سکون و بيرنگی هراس داشت. سکون زمستان او را وحشت زده میکرد. فکر میکرد که تنها پسرش، در اين سفيدی مدفون شده است . اودسيس به دوستش نگاه کرد و راست و شمرده گفت: هفتهٔ ديگه باهم میريم رستوران و حسابی مست میکنيم! آندرياس لبخندی زد و چيزی نگفت. از وقتی که به بيمارستان آمده بود کمتر حرف میزد و بيشتر سکوت میکرد. بنظر میرسيد که ترسيده بود. آيا واقعاً میترسيد؟ چرا نبايد بترسد؟ آدريانا در چهارچوب در ورودی اتاق ايستاده بود. اودسيس بلند شد، جلو رفت، آندرياس را يکبار ديگر درآغوش گرفت و گفت: بايد برم. شب بر میگردم . آندرياس در پاسخ گفت: دارم به اينجا بودن عادت میکنم . بغض گلویاودسيس را میفشرد. دلش میخواست گريه کند، ولی نمیتوانست. در راه گونهٔ آدريانا را بوسيد وگفت: مواظب اين بلوط پير باش! از اتاق بيرون رفت. در کريدور پرستارانی را ديد که بطرف اتاق آندرياس میرفتند تا او را به اتاق عمل
آخرین روشنائی ۱۱۳
منتقل کنند. اسحاق استينر طبق معمول در لحظات پيش از عملعصبی بود. سالها تلاش کرده بود که براين نقطه ضعف خود غلبه کند ولی نتوانسته بود. معهذا ياد گرفته بود که چگونه آنرا از ديد همکاران و دستياران خود پنهان کند. با پرستاران، دستياران و نيز انترنهائی که در آنجا آموزش میديدند، شوخی میکرد تا خود راسرگرم کند. وقتيکه پرستاران آندرياس را که روی تخت دراز کشيده بود به اتاق عمل آوردند، جلو رفت و با او دست داد. سپس به آدريانا گفت که چنانچه مايل است می تواند دراتاق عمل بماند. آدريانا به آندرياس نگاه کرد. آندرياس با علامت سر ازاو خواست که بيرون باشد. من بيرون منتظر میمونم. استينر يکبار ديگر با دقت برای آندرياس توضيح داد که چکار میخواهد بکند. آندرياس که رنگش بشدت سفيد شده بود، تنها با علامت سر گفتههای او را تائيد میکرد. تقريباً هيچ چيز از گفتههای او را نفهميد. گرچه برايش فرقی هم نمی کرد. بيهوشی بدلائل زياد هم ضعيف بود و هم موضعی . استينر میدانست که مريض بايد درد بسيار شديدی را تحمل کند. اميدوار بود که آندرياس تاب تحمل آن درد را داشته باشد. پرستاری در کنارتخت عمل ايستاده بود و تنها وظيفه اش اين بود که مريض را محکم نگه دارد. عمل چهارساعت طول کشيد. کوچکترين صدائی از آندرياس بلندنشد. انترنها و دانشجويان و پرستاران چنان تحت تاثير عمل قرارگرفته بودند که گويا شاهد اجرای يک نمايشنامهٔ هيجان انگيز بوده اند. پس از پايان عمل شروع به ابراز احساسات و کف زدن کردند. پس از پايان عمل وقتیکه پرستاران خواستند او را از روی تخت بلند کنند، متوجه شدند که هردو دست او دربين ميلههای تخت عمل گيرکرده بود و بنابراين نتوانسته بود درطی اين چهار ساعت دستهای خود را حرکت دهد. استينراز آدريانا خواست که به اتاق بيايد. وقتی آندرياس او را ديد لبخندی زد دست راستش را بلند کرد و گونههای او را نوازش کرد. يکی از دختران دانشجو که در آنجا ايستاده بود با تمام توان تلاش میکرد تا جلوی اشکهای خود را بگيرد. برعکس اسحاق استينرسر حال و بشاش بود. او يکبار ديگرموفق شده بود جان انسانی را نجات بدهد. غُدهای را که به اندازهُ يک پرتقال بود، نگه داشته بود. غده را به آنها نشان داد و توضيح داد که سرطانی نبوده. بلکه براثر يک ضربهٔ قديمی که به مغز او وارد شده، ذره ای استخوان به مغز فشار آورده و در اطراف آن غضروف تشکيل و سپس تبديل به يک گلوله شده بود. آيا درگذشته کسی به سرش ضربه وارد کرده؟ در آن لحظات تنها مسئلهای که برای آندرياس اهميت داشت، اين بود که بداند کی خوب میشود. استينر بهشوخی گفت: نو، نو میشی. نترس! آندرياس را به اتاقش منتقل کردند. آدريانا نيز همراه او رفت. پرستارها اتاق را ترک کردند و آنها تنها ماندند. آفتاب ضعيف زمستانی تخت را روشن کرده بود. آندرياس به آدريانا لبخند میزد. آدريانا آرام گفت: سعی کن بخوابی! نيازی به تکرار اين جمله نبود. از درد و خستگی، چون جسمی در گردابی فرو رفت. چشمانش بسته شدند. گوئی بعمق چاهی فرو رفت و صدای جلادی در گوشش طنين افکند که با خشم فرياد میزد: "میکشمت، کمونيست کثيف!" . همان درد، دردی که آنزمان، سالهاپيش که آن جلاد با قنداق تفنگ خود ضربهای سخت برشقيقه اش وارد کرده بود، احساس کرد. مغزش متلاشی شده و به صدها هزار ذره به تيزی لبه چاقو تبديل شده که بر مغزش وارد شده بود. آدريانا پتو را روی او کشيد و خود روی صندلی نشست و منتظرماند. منتظرچی؟ درانتظار زندگی نو؟ خودش هم نمیدانست. تنها چيزی که میدانست، اين بود که ديگر بدون اين مرد که از فشار درد روی تخت بخواب رفته بود، زندگی کند. تحمل از دست دادن عزيزی ديگر را نداشت . بياد پسرش افتاد. آنزمان
آخرین روشنائی ۱۱۴
نيز دچارهمين احساس میشد. وقتيکه پسرش را درآغوش داشت و او را میخواباند، وجودش سرشار از نشاط میشد. اين احساس که در آغوش و در کنار او موجودی آرميده که وظيفهٔ حمايت و نگهداری از او تنها بعهدهٔ اوست. تنها برای نگهداری و خدمت به اين انسان زنده بود. چه چيز باعث شده بود که آن زن چنين بر بالين آن مرد بيدار بنشيند؟ شايدعشق! هيچوقت چنين احساسی را نسبت به اودسيس نداشت. گرچه میدانست که اودسيس او را دوست داشت، و او هم دوشتش داشت. او مردی بود که مهبل او را انباشته از قطرات لذت کرده بود. ولی هرچه بود به گذشته تعلق داشت، و در زمان و مکانی ديگر رخ داده بود. حالا او زنی ديگر بود، در زمانی ديگر. برخاست و به رستوران بيمارستان رفت. بهمان اندازه که نياز به قهوه داشت، در تلاش بود تا شايد از افکار خود بگريزد. با خود زمزمه کرد: "اينقدر فکر نکن!" سعی کرد که بخود تلقين کند که سرنوشت چيز ديگريست و نقشه کشيدن برای آينده بی فايده است. زندگی انسانها هميشه آنگونه که خود پيش بينی میکنند و انتظار دارند، پيش نمیرود. مرگ پسرمنطقاً بايد او را به شوهرش نزديک میکرد. ولی برعکس شده بود. از شوهرش فاصله گرفته بود. ابتدا زندانی ماتم خود شد و وقتيکه از غصه درآمد، زنی ديگر شده بود. آن انسان سابق نبود. اودسيس برای او بدون اينکه خود بخواهد، و خارج از ارادهاش، به انسانی غريبه تبديل شده بود. غريبهای که هرشب در رختخواب درکنارش میخوابيد و گاهگاهی نيز با او همآغوش میشد. همآغوشی عاری از هرگونه احساس. مانند گهوارهای که کسی با حرکاتی يکنواخت به آن ضربه میزند و تکانش میدهد. پس ازآن حادثه زندگی برايش به تکرار يکسریعادات و وظايف تکراری تبديل شده بود که برايش کسلکننده و بيگانه بودند. مردی که همه وجودش تمنای او را داشت، مردی که توانائی پرکردن خلاء وجود او را داشت. مردی نبود که با او ازدواج کرده بود. هرگز در آرزوی چنين روزی نبود. ولی زندگی برخلاف ميلش چنين سرنوشتی را برايش رقم زده بود. اسحاق را در رستوران ديد که در گوشهای تنها و بی حرکت نشسته بود. در پيش روی او روزنامهای قرار داشت که نمیخواند و قهوهای که نمینوشيد. منزوی، خسته و وحشتزده درگوشهای غرق دردنيای خود نشسته بود. دلش بهحال او سوخت. جلو رفت و درکنار ميزاوايستاد. اسحاق سربلند کرد و طوری نگاهش که گويا او را نمیشناسد. بلافاصله معذرت خواست و او را دعوت به نشستن کرد. وسپس برايش يک فنجان قهوه سفارش داد و توضيخ داد که: من بعد از هرعملی دچار چنين حالتی میشوم، تهی میشوم. درست احساس مادری را دارم که تازه فرزندی را بهدنيا آورده ... و يا هنرمندی که تازه يک کارهنری را به پايان رسانده. پس از اين همه سال هنوز نتوانسته ام بر اين حالت روحیام غلبه کنم . برای يک لحظه احساس کرد که بی جهت از خود تعريف میکند و ادامه داد: من بايد موسيقی را انتخاب میکردم ... مادر من موسقيدان بود.
آدريانا ناخود آگاه و کاملاً بدون منظور خاصی گفت: تنها عشق می تواند ما را نجات دهد! اسحاق در حاليکه حيران به او نگاه میکرد، سعی کرد که منظور او را بفهمد. بالاخره فکری کرد و گفت: درسته، ضمن اينکه می تونه نابودمان هم بکنه! او به پدرش فکر کرده بود که چطور زندگیاش بهخاطر بی وفائی مادرش تباه شد. اسحاق بخوبی میفهميد که هيچ چيز به اندازهٔ تحقيرشدن درعشق قادر نيست کسی را اين چنين به انسانی کينه جو، خيره سر و اصلاح ناپذير تبديل کند. اسحاق سوی ديگرسکه ای را ديده بود که تنها يک طرفش زراندود بود. گفتگو با اين زن برايش لذت بخش بود. همسرش را بيادش می آورد. زن خسته و مظطرب بود. تلاش داشت کمکش کند تا قدری آرام بگيرد، ولی نمی توانست. بالاخره بخاطر اينکه به گفتگوئی که خود آغازگرش نبود، پايان بدهد اضافه کرد: درهرحال ماهمه انسان هستيم، نه بيشتر! آدريانا آرام شد. گويا به شنيدن اين جمله نيازداشت. ما انسانيم نه بيشتر. در واقع او در پی بهانه و
آخرین روشنائی ۱۱۵
ترفندی بود تا به کمک آن گريبان خود را از چنگال درد و رنجی خلاص کند که مدتها بود برحياتش چنگ انداخته بود. مصمم بود که بزودی خود را خلاص کند. قهوه اش را بهم زد و با خندهای کوتاه، آرام گفت: مادرم درست میگفت ،"عشق را بايد با چنگال خورد، نه با قاشق! گرچه بعضی وقتها انسان دلش میخواهد آنرا با هر دو دست بخورد." . اسحاق دريافت که سهم او در اين گفتگو تنها يک ثانيه بود. يک ثانيه، آنهم درگوشهٔ رينگ يک مسابقه مشت زنی . و اين آدريانا بود که در اين مسابقه بيشترين وقت را دراختيارداشت و به نبردی مشغول بود که قرار بود تنها، و تنها خودش در پايان پيروز شود، وحريف بعدی را انتخاب کند. ولی نفهميد و نمیتوانست هم بفهمد که حريف بعدی او در اين نبرد کيست و مسابقه در کجا در جريان است. از جا برخاست و گفت: اميدوارم همه چيزبه خوبی وخوشی پيش بره! دستش را دراز کرد و با او دست داد. دست آدريانا میلرزيد. اسحاق متوجه لرزش دست او شده بود. نا خودآگاه دست آدريانا را بالا آورد و آنرا بوسيد. عملی که هيچوقت پيش از آن از او سرنزده بود. آدريانا قهوه اش را نوشيد، برخاست و بيرون رفت. به گلفروشی رفت و يک شاخه گل ميخکسرخ خريد. وقتیکه به اتاق آندرياس بازگشت شوهرش را در آنجاديد. اودسيس زودتر از هميشه از کار برگشته بود. او هم گل و دو مجلهٔ يونانی خريده بود. وقتيکه آدريانا گل را به آندرياس داد، او لبخندی زد وگفت: گلحزب. آدريانا از اين موضوع اطلاعی نداشت. و در واقع با انگيزه ديگری آن گل را خريده بود. ذهنيتی که به سالهای خيلی دور، زمانيکه او دختربچهای بيش نبود برمیگشت. در آن زمان شنيده بود که يک پسر جوان به معشوق خود گل رُز سرخ و يک دختر جوان به عشق خود گل ميخک سرخ هديه میکند. با اين هدف گل را خريده بود. خندهای کرد و گفت نمیدانستم که کمونيستهای قديم گل هم دوست داشتند. يکبار ديگرهر سه نفر در کنارهم بودند. آندرياس که کمی استراحت کرده بود، حالش تا اندازه ای بهتر شده بود. تاثير داروهای بيهوشی از بين رفته بود و درد نيز تا حدی کاهش يافته بود. اودسيس نيز که در تمام طول روز نگران و پريشان بود، آرام شده بود. عمل با موفقيت پيش رفته بود. رفيقش تا چند روز ديگر مجدداً سر پا بود. آندرياس گفت: حيف که سازت همراهت نيست . برای چی؟ دوست داشتم که آهنگ بلوط کهن را میخواندی. آدريانا گفت: بدون موزيک هم میشه خوند. هردو مرد به او نگاه کردند. و او مجدداً تکرارکرد: آره، میشه! اودسيس شروع به خواندن کرد. آرام و با احتياط، گوئی که زندگی اوُجی دوباره میگرفت . آرام و با احتياط، در حجم زمان میخواند. در زمان دور در گيسلاود. به همان آرامی میخواند تا پسرش که در گهواره آرميده بود، بيدار نشود. ولی اينک سرودش ديگر کسی را بيدار نمی کرد. صدايش صاف و گرم بود. آندرياس سعی کرد که با او همصدائی کند، ولی موفق نشد. بنابراين به گوش دادن و ياد آوری خاطرات گذشته اکتفاکرد. اين سرود را برای نخستين باردراکتبر ۱۹۴۶ در ميدان روستای " شورای مقدس" در کوه همراه با پارتيزانها شنيده بود. هنوز طعم گس و خوش شرابی را که اولين بار در آن روستا نوشيد، بياد داشت. آنقدر خوشمزه بود که او بيش از ظرفيت خود نوشيد و مست شد. مست از شراب، مست از آزادی، مست
آخرین روشنائی ۱۱۶
از احساس مرد شدن و در ميان مردان بودن، مست از لمس تن سرد سلاح در دستان گرم خود. چه شد آنهمه سالهای خوب؟ از او چه مانده بود؟ چون شاهين پيری، تيرخورده و زخمی روی تخت بيمارستانی در سوئد افتاده بود، و تنها کاری که از دستش بر می آمد گوش دادن به سرودی بود که رفيقش میخواند. درسايهٔ خنُک آن بلوط پير می نشينم ، تا دمی بياسايم. شرابم را برای رفع تشنگی سرمیکشم، و نانم را در ستيز با گرسنگی به دندان و آنگاه، برای مرگ خود مرثيه خواهم خواند. عقابهای جوان ديروز اينک آرام و بیصدا نشسته اند. میخواهم فرياد ياری از درون حنجرهام سر بدهم. ياری از تو، ياری از من، ياری از ما. ولی افسوس که در کوير سرد و سوزان قلبم تنها مرگ، مرگ نابرابر، مرگ غيرعادلانه خيمه زده . چشمان اودسيس خيس شده بود و انعکاس نور در آنها میدرخشيد. آندرياس بشدت پلکهايش را بهم می فشرد. آدريانا که شاهد اين صحنه بود، مأيوس و رنجور با خود فکر کرد: من نمیتوانم اينکار را بکنم. دلش نمیخواست در بين اين دو دوست قرار بگيرد. عليرغم اينکه ازاعماق قلبش ندائی را میشنيد که به او میگفت، که کار از کار گذشته است. آندرياس که بازاحساس خستگی میکرد، سئوال کرد: فردا هم می آئيد؟ ادوسيس در حاليکه برق شادی در چشمانش بود به آدريانا نگاه کرد. آدريانا معنی آن لبخند ناگفته را از چشمان او می خواند. دلش نمیخواست اين بارقهٔ شادی را خاموش کند. ******************************
آخرين روشنائی فصل بيست وپنجم ۱۱۷ يکهفته گذشت. حال آندرياس روز بروز بهتر میشد. اسحاق استينر از بهبود وضع مزاجی مريض خود خوشحال بود. وقتیکه میديد که اودسيس و آدريانا چگونه با دلسوزی و مهربانی ازدوست خود مراقبت میکنند، بيشترخوشحال میشد. روزها آدريانا بربالين او بود. و اودسيسهميشه بعد از کار به آنجا میآمد و میماند تا آندرياس بخوابد. با او حرف میزدند، برايش کتاب میخواندند. عشق و وقت خود را بدون ذرهای درنگ و چشم داشت دراختيار او قرار میدادند. آندرياس سلامتی خود را با سرعتی شگفت انگيز باز می يافت. هربار که اسحاق استينر را می ديد، چهرهاش میشکفت و با لبخند او را "ناجی من" صدا میکرد. با اشتها غذای بيمارستان را میخورد و روزانه چندين فنجان قهوه مینوشيد. تنها مشکل او اين بود که نمیتوانست در اتاق بيمارستان سيگار بکشد. در اين مورد نيز آدريانا زير بغل او را میگرفت و به اتاق ويژهٔ کشيدن سيگار میبرد. جائی که او به آن لقب "آشويز" داده بود. البته اين کلمه را فقط زمانی بکار میبرد که استينر نبود. آندرياس ازاينکه بالاخره میتوانست فارغ از دردی که در طی بيست سال شب و روز همراهش بود و عذابش میداد، زندگی کند، بسيار خوشحال بود. فشاری که شب و روز به مغزش وارد میشد، از بين رفته بود. چشم راستش ديگر مانند گذشته قرمز و متورم نبود. درد ناشی از عمل جراحی کماکان باقی بود، ولی اين درد از نوع ديگری بود. او را از پا در نمیآورد. و موجب اغتشاش در فکر و تمرکز حواس و بر هم زدن تعادلش نمی شد. سرش سبک شده بود، و ديگر میتوانست سر بلند کند و به خورشيد نگاه کند. بدون اينکه احساس کند که هزاران سوزن گداخته به مغز و اعصابش هجوم آورده اند. خود را آزاد و خوشبخت احساس میکرد. آن درد بيهوده نبود. دارای بار و معنی بود. و در واقع بيانگر هدف و آرمان دورهای طولانی از زندگيش بود. دورهای از زندگی که آرزو وآرمان ديگری را جستجو میکرد. او و آدريانا هيچگاه راجع به احساسات خود با يکديگرسخنی بميان نمیآوردند. بنظرمیرسيد که دو نفرشان اميدوار بودند که بمرور زمان خود بخود از بين خواهد رفت و يا تغيير شکل خواهد داد. معهذا از هر فرصت کوتاهی استفاده میکردند تا همديگر را بشکلی نوازش کنند. هر روز صبح که آدريانا به ديدن او می آمد، او را آرام بغل میکرد و همين کار را نيز شبها هنگام خداحافظی تکرارمیکرد. آندرياس نيز گاهی دست او را در دست میگرفت و بدون گفتن کلامی به سينهٔ خود میفشرد. هر دو از رفتاری که نسبت به اودسيس روا میداشتند دچار ناراحتی وجدان بودند. اودسيس که روحش ازهيچ چيز اطلاع نداشت، به مراقبت دلسوزانهٔ خود از آندرياس، بعنوان رفيقش، برادر بزرگش و کسی که هرگز نمیتوانست ذره ای خطر از جانب او متوجه زندگی زناشوئی خود احساس کند، ادامه میداد. البته دليلی هم وجود نداشت که احساس خطر کند. شبها بعد از اينکه از بيمارستان بهخانه برمیگشتند، آدريانا بيش از پيش به او توجه میکرد. او را نوازش میکرد و حتی برای همبستر شدن با او تمايل نشان میداد و پيشقدم میشد. و بعضاً با تمنای يک تازه عروس او را طلب میکرد. چگونه میتوانست حدس بزند که آدريانا در تمام آن لحظات بهکس ديگری فکر میکرد؟ و در واقع او در ضمير خود با کس ديگری عشقبازی میکرد و همبستر میشد، نه با او. برای او نيز اتفاق افتاده بود که گاهگاهی به کارين فکر کرده بود، ولی هميشه واقعيت روياها را کنار میزد و به او می فهماند که اين آدرياناست که در کنار او در بستردراز کشيده، نه کارين . درمورد آدريانا مسئله بگونهای ديگرعمل میکرد. زندگی مشترک آنها دچار دگرگونی شده بود و خودش هم نمیدانست. او ديگرهيچگونه علاقه و عاطفهای نسبت به اودسيس در قلب خود احساس نمی کرد. اودسيس از دنيای عاطفی او رانده شده بود. نمیخواست واقعيت را قبول کند و از تن دادن به فرجام وحشت داشت. بارها مجبور شده بود در حين عشقبازی با اودسيس لبهای خود را بهدندان بگيرد تا از فرياد کردن نام آن مرد ديگر، که ياد عشقش چون همان ذره استخوان که به مغز آندرياس فشار میآورد به قلب و روح و ذهن او فشار می آورد و در اطراف آن غدهای از رويا، عطش و خاطره ايجاد کرده بود، جلو گيری کند. يک روز بعدازظهر تصميم گرفت که به کليسا برود. مدتها بود که به کليسا نرفته بود، تقريباً بعد از
آخرین روشنائی ۱۱۸
مراسم خاکسپاری پسرش. در طی اين مدت افسردگی و پوچی تا آن حد بر وجودش چيره شده بود که احساس میکرد خدا را رها کرده است. حال يکبار ديگر احساس میکرد که به راز و نياز با آن خالقبرتر و مورد اعتماد خود نياز دارد، تا در سکوت مطلق تنها با صدای خود سئولات و پاسخهای خود را بشنود. ضمن اينکه میدا نست و مطمئن بود که کسی در آن بالا درعرش وجود داشت که به استغاثههایاوگوش میداد. کسی که نه نيازی به شنيده شدن ونه نيازمند ديده شدن بود. کليسا خالی بود. معهذا کسی، يقيناً آن کشيش جوان، چند شمع روشن کرده که آرام و در سکوت میسوختند. پول يک شمع را روی ميز گذاشت و آنرا در مقابل شمائل جورج مقدس روشن کرد. نمیدانست که چکار کند؟ کلمات و جملاتی را که در طول راه با خود تکرار کرده و میخواست باخدای خود در ميان بگذارد، فراموش کرده بود. تنها چيزی که در ذهنش مانده بود، احساس بی ميلی و دلسردی بود. مانند ورق بازی که تازه بازی را با تقلب بُرده است. گيج و منگ از رفتار خود و ناراحت وافسرده از بی زبانی و سکوت روحش، روی نيمکتی نشست و به روبروی خود خيره شد. گويا در انتظار وحی بود. همانگونه که خواهر ايزیدورا که از اهالی ده آنها بود، دريافت کرده بود. او فرزند ارشد يکی از مردان ثروتمند منطقه بود، که تعداد زيادی فرزند داشت. ايزیدورا با لکهای سياه و گوشت آلود پوشيده از مو بر روی گونههايش متولد شد. حتی مادرش نيز از ديدن چهرهٔ نوزاد وحشت کرد و رويش را برگرداند. پدرش که خيلی ناراحت شده بود، برای او اتاقی مخصوص در بام ساختمان بنا کرد، تا دخترک بدور از چشم سايراعضای خانواده و مردم رشد و زندگی کند. تنها زمانی سراغ او میرفتند که به اوغذا بدهند و يا خودش و لباسهايش را بشويند. هرگز به او اجازه خارج شدن از خانه و معاشرت با ديگران را نمیدادند. هم صحبت او تنها گوشها و چشمهايش بودند. زمانگذشت و او شانزده ساله شد. يکروز بعدازظهر هنگام غروب آفتاب در پشت کوه، از پنجره اتاقش به دشت خيره شده بود که متوجه شيئی نورانی شد که بسيار زيبا و رخشان بود. همزمان صدائی شنيد که بقول خودش کاملاً واضح و رسا بود، و به او فرمان میداد که به دشت رفته و آن شيئی نورانی را بر دارد. ايزی دورا با هزار احتياط و پنهان کاری، بهخاطر اينکه ديده نشود، از خانه خارج شد و به دشت رفت. وقتيکه به آنجا رسيد هوا تقريباً تاريک شده بود و چيزی نمیديد. معهذا بازهمان صدا او را راهنمائی کرد و درنقطهٔ معينی به او فرمان داد که خم شده و آن شيئی را بردارد. آن شيئی که درطی روز در پرتو آفتاب میدرخشيد، شمائل نقره ای حضرت مريم بود. آن شمائل پس از آن روز زينت گر کليسای ده شد. و مردم آنرا معجزهای الهی میدانستند. مردم از دور و نزديک به آنجا هجوم آوردند. عدهای نقصعضو داشتند، برخی کور و تعدادی شَل و يا بيمار بودند و شفا میخواستند. بعضیها خود را رویزمين میکشيدند و میآمدند، عدهای را میآوردند و يا میبستند بهبارگاه. سالمندان حکايت میکردند که تعداد زيادی از آنان شفا يافتند و سلامتی خود را کاملاً باز يافتند. پس از آنروز ايزیدورا به انسانی مقدس و برگزيده تبديل شده بود. او که از بدو تولد لکهٔ ننگ و موجب سر افکندگی خانوادهاش بود، ديگر به مايهٔ افتخار و سربلندیآنها تبديل شده بود. پدر ثروتمند او برايش خانهای کوچک ساخت که تا پايان عمر درآنجا زندگی کرد. شصت سال زندگی کرد. و به روايتی يکروز درمهای سبک ناپديد شد. کسی مرگ او را نديده بود. يعنی جسدی ازاو برجا نمانده بود. چنين بود سرگذشت ايزیدورا که آدريانا آنرا بهدفعات از زبان بزرگترها شنيده بود. اين سرگذشت بيش از هرافسانهٔ ديگری برمعيارهایاخلاقی او تأثير گذاشته بود. آدريانا انتظار نداشت که در زندگی جزء مقدسين باشد، ولی درعين حال دلش میخواست که برای يکبارهم که شده، در زندگی و در جامعه مطرح باشد و حداقل نقش يک شمائل را بازی کند. و شايد يکی ازعلل کشش او به آندرياس نيز جامهٔ عمل پوشاندن بههمين آرزو بود. آرزوی بودن وسرمشق شدن . سرش را بلند کرد و يکبار ديگر کليسا را نگاه کرد. شمائلهای مقدسين را از نظر گذراند، بيادشان آورد. شمعی را که روشن کرده بود، درحال سوختن ديد، معهذا هنوز درونش تهی بود. با خود فکر کرد: انسان
آخرین روشنائی ۱۱۹
بيگانه، خدايش هم تغيير ميکنه. از جا برخاست که برود، کنجکاوی تحريکش کرد. خواست که به اتاق کشيش که در مجاورت منبر وعظ قرار داشت نگاهی بکند. کشيش درحاليکه اشک چشمانش را پوشانده بود، ساکت در آنجا نشسته بود. نور از پنجرههای کوچک سقف بلند کليسا به درون اتاق می تابيد و ذرات غبار ستونی روشن را تشکيل میدادند. مثل اينکه باران می باريد. شمائل عيسی که به صليب کشيده شده بود، در پشت سر او قرار داشت. آدريانا نگاهی به چهرهٔ مسيح و آن مرد انداخت و با کمال تعجب دريافت که تشابه عجيبی بين چهرهٔ اين مرد جوان که در مقابل اوست و آن مرد که سالها پيش به خاطر او به صليب کشيده شده بود، وجود دارد. و بعلاوه متوجه شد که اغلب کشيشان و روحانيون مسيحی لاغر بودهاند. امری که تا آنروز متوجه آن نشده بود.عجيب بود.همهٔ عکسها و شمائلهائی را که او از سالها پيش تاکنون ديده بود، شهدای مقدس مسيحيت، همه لاغر بودند، با نگاهی سنگين و گونههائی فرو رفته. شايد علت آن اين بود که همه آنها رياضت میکشيدند. ترس برش داشت. چه میتوانست به آن مرد بگويد؟ که ديگر شوهرش را دوست نداشت؟ و بهترين رفيق او را دوست داشت؟ آيا آمادگی پيروی از نصايح او را داشت؟ واقعاً آنجا چکار داشت؟ چرا بايد مزاحم آن مرد جوان بشود؟ شايد بی موقع آمدهام؟ کشيش طوری به او نگاه کرد، که مثل اينکه گفتههای او را نشنيده بود. ببخشيد، الآن میرم. اين جملهٔ آخر مثل اينکه کشيش را از خواب بيدارکرد. معذرت خواست و از او پرسيد که چنانچه ميل دارد، يک فنجان قهوه برايش بياورد. و ضمنا ًبه او اطمينان داد که از ديدنش بسيار خوشحال شده. حتی بيش از آن چوپانی که برهٔ گم شدهاش را مجدداً در جمع گوسفندان خود ديده. پرده را کنار زد و به پستوی اتاق رفت و پس از مدتی با دوفنجان قهوه برگشت و در مقابل او نشست . آدريانا متوجه شد که کشيش از فرصت استفاده کرده و موهای بلوند و بلند خود را که به چهره اش حالتی زنانه داده بود، شانه کرده. پدر، وقتی آمدم شما گريه میکرديد. لازم نيست خود را بهخاطر من به زحمت بيندازيد. خودم اينکار را میکردم . میدانم. برای چه امروز اينجا آمدی؟ لحن کشيش بسيار خودمانی و صميمانه بود. مثل اينکه با يک دوست قديمی در حال گفتگوست. رفت و آمد شخصی باهم نداشتند. ولی درگذشته هرازگاهی که به کليسا میآمد، هميشه بعد از پايان مراسم چند دقيقهای درآنجا میماند و ضمن کمک کردن به او در جمع و جور کردن وسائل چند کلامی هم در مورد دنيا و آخرت با او رد و بدل میکرد. آدريانا تقريباً باشوخی گفت: آمدم که به گناهانم اعتراف کنم. ولی حالا احساس میکنم که قادر نيستم. يعنی نمیخواهم. پدر، خدا در قلب من مرده است . کشيش جوان بدقت به گفتههای اوفکرکرد. معلوم بود که در ذهن خود در پی يافتن پاسخ مناسبی میگردد. هيچ پرسشی را بدون پاسخ نمیگذاشت. خدا در قلب تو مرده، يا قلب تو مرده؟ آيا درستی و نادرستی کاری که انجام میدهی هنوز برايت اهميت دارد يا نه؟ آيا قلبت هنوز بخاطر چيزی میطپد، يا نه؟ او درحاليکه به عيسی که به صليب کشيده شده بود و در پشت سراو قرار داشت، اشاره میکرد، اضافه کرد: شايد خدا هيچگاه وجود خارجی نداشته، ولی هميشه وجود داشته. آدريانا با لجاجت گفت: ديگه شوهرم را دوست ندارم!
آخرین روشنائی ۱۲۰
اين که گناه نيست. تازه او بيش از اندازه هم چاق شده!
آدريانا خندهاش گرفت. مرد ديگهای رو دوست دارم . درد آوراست. میخواهم شوهرم را ترک کنم! اينهم گناه نيست. آدريانا پرسيد: پس گناه چيست؟ کشيش به چشمان او نگاه کرد و گفت: گناه آنست که بگذاری قلبت تهی شود... که ديگر انسانی درميان سايرانسانها نباشی ... تنها و منزوی باشی ... اين گناه است ... و گناه بزرگيست ... برای رها شدن نيازی به کشتن خدا نيست ... ما آزاد هستيم ... آزاديم که اعتقاد داشته باشيم و يا شک کنيم ... فرمان ببريم و يا قيام کنيم ... تا زمانيکه قلب ما نمرده، ما آزاديم. قلب تونمرده ... تو پريشان وافسرده ای ... تو يک انسانی ... من نمیتوانم برای تو طلب آمرزش کنم . توگناهی مرتکب نشدهای ... يکبار ديگر اشک از چشمان کشيش جوان سرازير شد چون گُم شدن جويباری در دل جنگل، در ريش انبوهش گم شد. چه کسی به دلداری و تسلی خاطر نياز داشت؟ پدر ... چرا شما امروز اينقدر افسرده ايد؟ برای اينکه قلبم در حال مرگ است. من آن شاخهٔ خشکی هستم که برتنهٔ يک درخت سرسبز و تنومند چسبيده. من تنها يک شاخهٔ خشکم ... مردم دراطراف من زندگی میکنند... عشق و کينه میورزند ... میميرند ... ولی من مانند يک شاخهٔ خشک در اينجا نشستهام ... و تنها در انتظار بادی هستم که مرا با خود ببرد ... بيگانه بودن با زندگی ... و برای زندگی ... بسيار درد آور است ... اين بزرگترين گناه من است ... گناهی که هيچکس آنرا نمیبخشد. آدريانا برخاست، درمانده بود. نمیدانست چه بگويد و چکار بکند؟ همهٔ ما اينجا بيگانه ايم. دست او را گرفت که ببوسد. کشيش دستش را پس کشيد. بوی تند الکل از دهان کشيش درهوا پخش شد. آيا برای تسکين دردهای خود، بايد مست میکرد؟ آدريانا از بی پروائی و رفتار بی ريای کشيش خوشش آمد. مرد جوانی که عليرغم انبوه نگرانیها و ترس از بیآيندگی، هنوز احساسی پاک و انسانی داشت، که سخاوتمندانه آنرا درمعرض ديد او قرار داده بود. ******************************
آخرين روشنائی فصل بيست وششم ۱۲۱ هوا ملايم شد. دو روز وزش شديد باد، بادهای گرم جنوب، باعث ذوب شدن سريع لايههای برف شد. درختان با شاخههایعريان خود، جوجههای تازه از تخم بيرون آمدهای را میماندند. طبيعت منظره زيبائی نداشت. نمای ساختمانها کثيف و دل گرفته بود. آسمان کدر و ابر آلود بود. مردم از تغييرات سريع جوی گله داشتند و مردد بودند که چه لباسی بتن کنند که مناسب باشد. که نه سرما بخورند و نه بيش از اندازه گرم باشد. در اين ميان تنها دختران جوان بودند که با تمام وجود آمدن بهار را پذيرفته بودند و لباسهای زمستانی را کنار نهاده و با دامنهای کوتاه و گردنهای برهنه بيرون میآمدند. هوا پس از چند روز بشدت گرم شد و آفتاب سوزان از ميان ابرها رخ نمود. ميدان رينکبی جان تازه ای گرفت، و بازار خريد و فروش اجناس گرم شد. حتی خيابانهای منتهی به ميدان نيز انباشته از دستفروشان شده بود. هرنوع جنسی توسط هرتيپ آدمی از هر مذهب و مليتی به هر نوع آدمی درهرسن و سالی و از هر قوم و نژادی فروخته میشد. مردان سالمند از ايران و ترکيه روی نيمکتهای ميدان مینشستند و چون هميشه گذرعمر و روزگار را نظاره میکردند. ساموئل از ديدن اين همه جنب و جوش سرخوش بود. تمام دنيا دراين ميدان که درحومهٔ استکهلم واقع بود، جمع شده بود. کی گفته که انسانها نمیتوانند در کنارهم زندگی کنند؟ آنروز خوشحال و سر زنده بود. زمان رويدادهای اعجازانگيز هنوز برايش بپايان نرسيده بود. ديروز بعدازظهر وقتی میخواست وارد خانه شود، درست درلحظهای که کليد را در قفل در چرخانده بود. تلفن زنگ زده بود. مومينا بود. از او پرسيده بود که آيا اسپاگتی دوست دارد، يا نه؟ مسلم بود که او اسپاگتی دوست داشت! مومينا به او گفته بود که قصد دارد برای خود و پسرش اسپاگتی درست کند، دلش میخواهد که نزد آنها برود و شام را با آنها صرف کند؟ دلش میخواست، اما با آلينا چکار کند؟ به آلينا تلفن کرد. قصدد اشت که دروغی سرهم کند و تحويل او بدهد. ولی در آخرين لحظه منصرف شد و عين حقيقت را برايش تعريف کرد. آلينا از کمروئی و دستپاچگی پدرش خندهاش گرفت، و بهشوخی گفت: پدر، تو پسر بزرگی شده ای، نبايد خجالت بکشی! آلينا درست میگفت. اوآدم بالغی بود. يک جعبه شکلات برای آلکساندر و چند شاخه گل برای مادرش خريد. خوشحال و کم طاقت و نگران بود. زمان بکندی میگذشت. مومينا از ديدن گلها خيلی خوشحال شد. آلکساندر نيز خوشحال شده بود، و اينبار کمی به او نزديکترشده بود. بعد از اينکه جعبهٔ شکلات را تمام کرد، جلوی تلويزيون نشست و سرگرم ديدن برنامهٔ کودک شد. ساموئل و مومينا در آشپزخانه باقی ماندند و از هر دری با هم سخن گفتند. از خانوادهٔ او، از کشورش. مومينا دلش نمیخواست که به کشورش برگردد. پسری داشت که درسوئد متولد شده بود و تقريباً سوئدی بود. خودش نيز سوئد را دوست داشت. سوئد زندگی او را نجات داده بود، زندگی پسرش را نيز. چه میشد اگر سوئدیها اينقدر از ما بد گوئی نمیکردند؟ و يا اينکه بعضی آدمهای احمق او را "سياه جنده" صدا نمی کردند؟ اين توهينها در نظر او بی ارزش بودند، و اهميتی به آنها نمیداد. در کشورش با چشمان خود شاهد بود که چگونه مردم را چون گوسفند سر می بريدند، و آنها را در حاليکه به لاستيک ماشين بسته بودند، سوزانده، و يا از پا آويزان و يا اينکه زنده بگور میکردند. او زندگی ملال آور در سوئد را به ديدن آن منظره های دلخراش ترجيح میداد. در اينجا حداقل انسانها اين فرصت را بدست میآوردند که طبيعی زندگی کنند و پيرشوند. دلش برای سالمندان میسوخت. در همسايگی او پير زنی نود ساله تنها زندگی میکرد. هيچکس بجز خدمتکارش بديدنش نمیآمد. هر از گاهی دچار اختلال حواس میشد و فکر میکرد که هنوز در ترانوس، محل زادگاهش، زندگی میکند. مومينا دلش برایسالمندان میسوخت. آنها خيلی تنها بودند. بهمين خاطر اوقات فراغت خود را وقف تمرين ژيمناستيک با بازنشستگان و سالمندان کرده بود. ساموئل زياد صحبت نمیکرد. دلش نمیخواست که زندگی سخت گذشته و سرنوشت تلخ او را بيادش بياورد. دلش میخواست برای او بيشترحکم يک زمين مسطح را داشته باشد تا يک زمين خشک و سنگلاخ. او کی بود؟ مردی بود مانند ساير مردها که برحسب تصادف او را ملاقات کرده بود. بنابراين ترجيح داد که تنها از کارش و آلينا که جوجهای بود که دير يا زود آمادهٔ پرواز میشد و او تنها میماند،
صحبت کند.
آخرین روشنائی ۱۲۲
درجمع کردن سفره به او کمک کرد. سپس باهم به اتاق پذيرائی رفتند و قهوه نوشيدند. آلکساندر کماکان بدون هيچگونه نگرانی سرگرم تماشای تلويزيون بود. پس از چند لحظه کسی در زد. يکی از همکاران مومينا بود، آمده بود تا از پسر او مراقبت کند. مومينا درشيفت شب کار میکرد و از ساعت هشت شب تا دو صبح سرکاربود. ساموئل او را تا ايستگاه مرکزی مترو همراهی کرد. در آنجا او میبايست قطار خود را تحويل میگرفت. مدتی بود که ديگر اتومبيلش را بهشهرنمیآورد. تا زمانيکه آلينا به مدرسه میرفت ماشين لازم بود، ولی حالا ديگر نياز چندانی به آن نداشت. مترو سريع تربود. بعلاوه در ازدحام مرکز شهر دچارمشکل پارکنيگ نمیشد. با مومينا وارد کابين راننده شد. همکار او جوانی سوماليائی بود. نگاه معنی داری به او کرد. مومينا نيز متقابلاً با لبخندی موذيانه پاسخ او را داد. از محبوس شدن در يک چنين اتاقک کوچکی و آنهم در کنار مومينا بسيار خوشنود بود. آنقدر بهم نزديک شده بودند که بوی ادکلنی را که او استفاده کرده بود، در مشام خود احساس میکرد. دلش میخواست که باز هم بيشتر به او نزديک شود. ولی فرصت نيافت. در تونل بين دو ايستگاه و مدرسه عالی تکنيک و دانشگاه مومينا بطرف او برگشت و پرسيد: میخوای منو ببوسی؟ همديگر را رها نکردند تا زمانيکه مومينا مجبور بود، ترمز کند. هلو، سلام ساموئل، به چی فکر میکنی که مثل آدمهای خُل داری با خودت نيشخند میزنی؟ سرش را بالا کرد. به رينکبی برگشته بود. در تمام اين مدت غرق در تخيلات خود بود و درعالمی ديگر سير میکرد، در بين مردم نبود. اودسيس بود که در حاليکه چند کيسهٔ پلاستيکی انباشته از مواد غذائی بار خود کرده بود، در کنار او ايستاده بود. اگه برات تعريف کنم، باورنمیکنی! چيه؟ نکنه يه بيست و پنچ ساله گمراهت کرده؟ ساموئل خنديد و چيزی نگفت. اودسيس نيز سر خوش بود. آندرياس تقريباً بهبود يافته بود. و خوشحال بود از اينکه ساموئل را ديده بود، چون قرار بود که شنبه شب جشنی در يک رستوران برگزار کنند. يادت نره، آلينا را هم با خودت بيار! میتونم کس ديگهای را هم با خودم بيارم؟ هرکی رو دلت میخواد با خودت بيار. میخواهيم مثل گذشته، همه دورهم باشيم. حالشوداری با هم يه قهوه بخوريم؟ آره چرا که نه! با هم به قنادی احمد رفتند. در آنجا میشد شيرينی خانگی عربی را که با عسل درست شده بود، سفارش داد. آدريانا چطوره؟ حالش خيلی از قبل بهترشده. خدا بما رحم کرد! کار بسيارعاقلانهای کردم که از آندرياس دعوت کردم بياد اينجا ... حضور آندرياس باعث شده که او زندگی دو باره پيدا کنه ... آندرياس رو خيلی دوست داره. ساموئل لحظهای مردد ماند و سپس پرسيد: نگران نيستی؟ اودسيس بدون اينکه کاملاً متوجه منظوراو شده باشد، نگاهش کرد و گفت: نگران! فراموش کن! آهان، حالا فهميدم، نه ... ما مثل برادرهستيم ... نه. حتی يک لحظه هم نمیتونم راجع به اين مسئله، فکرکنم ... بابا او بيست سال پيرتره. ساموئل برای لحظهای خواست بگويد: سن و سال که تأثیر نداره!
آخرین روشنائی ۱۲۳
بلافاصله خود را کنترل کرد و گفت: ببخشيد، حرف احمقانهای زدم ... آخه چشمهای من شاهد بدیهای زيادی تو اين دنيا بوده ... میدونی! ... شيطان چندين پا داره! شيرينی واقعاً خوشمزه بود. قهوه نيز قوی و خوش طعم بود. ما جهودها به هيچکس اعتماد نداريم. بهمين خاطره هم که هيچکس بما جهودا اعتماد نداره. در اين نکته ما يونانیها با جهودا مشترک هستيم. ماها چاشنی زمين هستيم. ما يونانیها نمک آن و شم اجهودا فلفل آن هستيد. ولی من صد درصد به آندرياس اعتماد دارم . اودسيس حقيقتاً نگرانی ساموئل را بیاساس میدانست. و بخاطر اينکه موضوع بحث را عوض کند از آلينا سئوال کرد. واقعاً دلش برای او تنگ شده بود. او را مثل دختر خود دوست داشت. شنبه شب اونو با خودت بيار. حالا ديگه بايد برم خونه! اين را گفت و برخاست. ساموئل تنها ماند. به جنب و جوش مردم در ميدان نگاه میکرد و به آن بوسهٔ طولانی بين دو ايستگاه مدرسه عالی تکنيک و دانشگاه فکرميکرد. آيا حقيقت داشت؟ آنها تنها يکبارهمديگر را بوسيدند. مثل اينکه با هم توافق کرده بودند که بيش از يکبار همديگر را نبوسند. نه او، و نه مومينا، هيچکدام سعی نکردند که آنرا تکرار کنند. از نشستن درتاريکی و نفس کشيدن با او در زير يک سقف دلخوش و قانع بود. مومينا نيز سرگرم کار خودش و هدايت کردن ترن بود. چند سالش بود؟ سنش بهر حال زياد بيشتر از سن دخترش نبود. چه داشت که به او بدهد؟ دستش را بميان موهای کم پشتش برد و آنها را مرتب کرد. درسته که زياد اختلاف سن داشتند. او پير بود و ديگری جوان. ولی مومينا او را میخواست. بنابراين دليلی وجود نداشت که عشق او را نپذيرد و به اين آخرين آرزوی زندگيش جامهی عمل نپوشاند. وقتی که از ترن پياده شد، مومينا برايش لبخند زد. ساموئل به او گفته بود: برات زنگ میزنم، قول میدم. و او در پاسخ گفته بود: شنبه من بيکارم. عالی بود. او را همراه خود به جشن خواهد برد. هموطنان خود را خوب میشناخت. مطمئن بود که با ديدن آنها با هم، پچ پچ زيادی خواهند کرد و مسلماً همه به او حسودی خواهند کرد. فقط اميدوا ر بود که آلينا ناراحت نشود. آفتاب غروب میکرد و کسب و کار آرام آرام در ميدان فروکش میکرد. فروشندها در حال جمع کردن بساط خود بودند. نسيم ملايمی برزنتهای بساط آنها را تکان میداد. مردم به زبانهای مختلف با همحرف میزدند. از جائی صدای موزيک شنيده میشد. چراغها روشن شد. کی گفته که انسانها نمیتوانند درکنار هم زندگی کنند؟ *************************
آخرين روشنائی فصل بيست وهفتم ۱۲۴ اورفيوس از جرگهٔ خدايان نبود، ولی از آن هنگام که برای آوردن معشوق خود ايروديکه به زمين گام نهاد، چون خدايان جاودانه شد. آنان نيز که آنشب به آن رستوران يونانی که جديدا ًدر ميدان باز شده بود، گام نهاده بودند از تبار خدايان نبودند. آنها برای خوردن عنبر و نوشيدن شربت بهشتی به آن رستوران که نام ارفيوس برخود داشت، نيامده بودند. آنها میخواستند استک بره با ادويهٔ يونانی بخورند و عرق يونانی بنوشند. جمعشان جمع شده بود. آندرياس، اسحاق استينر وهمسرش را دعوت کرده بود. ساموئل مومينا و آلينا را همراه خود آورده بود. که اين آخری نيز بنوبهٔ خود کیکی و دوست پسرش گيانيس را دعوت کرده بود. اودسيس نيز لوفگرن را دعوت کرده بود، که در ابتدا نمیخواست بيايد ولی بعد نظرش عوض شد و آمده بود، و حال در آن جمع نشسته بود. اگر چه غريبه بنظر میرسيد. ولی قرار نبود که اين بيگانگی زياد طول بکشد. صاحب بار که چهار بار با تلاش بسيار خطر ورشکستگی را از سرگذرانده بود، يکی از دوستان قديمی آندرياس بود. در دوران ديکتاتوری نظامی آنها متفقاً چندين تظاهرات و متينگ سياسی را سازماندهی کرده بودند. بعلاوه او يکی از اعضاء گروه مبارزی بود که عهدهدار ضربه زدن به موسسات اقتصادی رژيم ديکتاتوری بودند. از جمله حمله به دفتر جهانگردی و جلب توريست دولت نظامی و شکستن شيشههای آن که در مجاورت باغ شاهنشاهی قرارداشت. او تجربيات بسيارغنی در سازماندهی تظاهرات و آکسيونهای اعتراضی داشت. فارغ التحصيل رشتهٔ ساختمان از دانشگاه آتن بود. دانشکدهٔ ساختمان، دانشکدهای بود که نه تنها پليس بلکه ارتش نيز بدفعات به آن حمله کرده بود و دانشجويان آن را مورد ضرب و شتم و شکنجه قرار داده بود. حال در مرز پنجاه سالگی بود و لايهای از چربی شکم، کمر و باسنش را پوشانده بود. معهذا کماکان میشد حرکت سريع ماهيچههای شانه و بازوان او را در زير پيراهن سفيد او مشاهده کرد. از ديدن مجدداً آندرياس بسيار خوشحال شده بود. و به اين مناسبت او و مهمانانش را به چهاربطری عرق يونانی که خودش از يونان وارد کرده بود، دعوت کرد. او معتقد بود که عرقهای سوئدی فقط بدرد شستن ماشين میخورند. برای آنشب تدارک زيادی ديده بود. برهها را خودش مستقيماً از يک يونانی که نه تنها يونان را ترک کرده بود، بلکه خشکی را نيز ترک کرده و به يکی از جزاير دور سوئد مهاجرت کرده بود که به تجارت گوسفند بپردازد. تهيهٔ پنير يونانی کار سادهای نبود. البته بعضی از فروشندگان به طنز میگفتند که پنير را از يونان وارد کرده اند. ولی حقيقت نداشت. او از يک مهاجر الجزايری که مغازهای در خيابان سنکت پاولز داشت و آنرا از يک زن و شوهر يونانی خريده بود که به يونان مهاجرت کرده بودند، يک نوع پنير بلغاری خوب تهيه کرده بود که دست کمی از پنير يونانی نداشت. دنيا واقعاً کوچک شده است. همه چيز دور میزند و مجدداً به سر جای اول خود بر میگردد. در بين ساير مهمانان حاضر در رستوران تعدادی نيز بودند که آندرياس را از گذشته میشناختند. اغلب جلو میآمدند و با او احوال پرسی میکردند. و در مواردی يک يا دو بطری شراب بعنوان تعارف برای ميز آنها سفارش میدادند. طولی نکشيد که همه ميزها را بهم چسباندند و دورهم نشستند. سرگرم صحبت بودند و از هر دری با هم گپ میزدند. بعضیها به سوئدی و بعضیها به يونانی . يک گروه دختر و پسر جوان درگوشهای نشسته بودند. اغلب آنها فرزندان مهاجرينی بودند که يا در سوئد متولد شده، و يا در کودکی به سوئد آمده بودند. اغلب به سوئدی با هم حرف میزدند. در ابتدا سرگرم کار خودشان بودند و کاری با آنها نداشتند. اسحاق استينر به دختران جوانی که درآن گروه بودند، نگاه میکرد و همسرش ماريا را که زمانی جوانی با همين طراوت و شادابی بود، بخاطر میآورد. بنظر او جذابيتی که در نگاه دختران جوان يونانی وجود داشت، درهيچ جای ديگر دنيا يافت نمیشد. اودسيس با اشاره به مومينا چشمکی زد، و انگشت شست خود را به آرامی ليس زد، تا به او بفهماند که چه لقمهٔ چربی تور زده ! آلينا که از دعوت پدرش از مومينا اصلاً دلگير نشده بود، با کیکی پچ پچ میکرد و به او میگفت که عجب دوست پسر "خوش تيپی" داره. همه به آندرياس بخاطر بهبود سريعش و نيز به اسحاق برای عمل
آخرین روشنائی ۱۲۵
استادانهاش تبريک می گفتند. تعارفات اوليه پس از مدتی فرو نشست و يخها آب شد. جمع خودمانیتر شد. لوفگرن حسابی شنگول شده بود. گلويش پيش يکی از آن دختران جوان يونانی گيرکرده بود. اسم اون دختره چيه؟ از اودسيس پرسيد. النی . میتونه سوئدی حرف بزنه؟ اينجا متولد شده، لوفگرن! اودسيس درحاليکه به شانه دوست خود میزد به او گفت: تو سنت زياده بدرد اون نمیخوری. لوفگرن چيزی نگفت و خود را سرگرم نوشيدن بيشتر کرد. بعد از مدتی ناگهان از جايش بلند شد و با صدای بلند داد زد: النی، توعمرم هيچکس را نديدم که شاسی به قشنگی تو داشته باشه! هيچکس ناراحت نشد. حتی بعضیها نفهميدند که لوفگرن چه تعريف قشنگی ازآن دخترکرد. النی از جمله کسانی بود که منظور لوفگرن را خوب فهميده بود، آنقدر خنديد که اشک از چشمانش جاری شد. بعد از آن اتفاق مجلس حسابی گرم شد. خوردند و نوشيدند و هرکس با ياری که در کنار خود داشت پچپچ میکرد و خوش بود، و اگر فرصتی هم دست میداد لاسی هم میزد. اودسيس شنگول بود. ولی گاهگاهی که فکر میکرد که مرگ پسر و بيماری آندرياس نيروی محرکهٔ اين جشن شده دلش میگرفت. سعی میکرد زياد به اين مسئله فکرنکند. مصمم بود تا يکبارديگربه جبر زندگی تن بدهد، بگذارد تا سرنوشت بازی را که برايش تدارک ديده با او بکند. آدريانا که درسمت چپ آندرياس نشسته بود، لباس زيبای سياهی بتن کرده بود. اودسيس هرگاه فرصت می يافت، از زير ميزدستی به رانهای او میکشيد و آنها را نوازش میکرد. آدريانا مانند دختران جوان قرمز میشد و خود را کنار میکشيد. آندرياس در ميانهٔ ميز نشسته بود و کلاهی بسر داشت که کسی سر تراشيدهٔ او را نبيند. صاحب رستوران که آدمی شوخ طبع و به بذله گوئی معروف بود، مرتب او را "کله نورانی" صدا میکرد وهمين باعث شد تا بالاخره آندرياس کلاه را از سر بردارد و بگوشهای پرتاب کند. احساس میکرد که از بارگاه خدا به حيات خاکی بازگشته است. او "ايروديکه" آنشب بود. درطرف ديگر او ماريا زن آتشی مزاج استينر نشسته بود. پيراهن نازک زيتونی بتن داشت و خود را ميزبان و خدمتکار آندرياس میدانست. بين او و آدريانا رقابتی شديد و زيرکانه در پذيرائی از آندرياس در جريان بود. هر وقت يکی از آنها يک تکه پنير به او میداد، آن ديگری زيتونی تعارفش میکرد. وقتی يکيشان میخنديد، آن ديگری اخم میکرد. ساموئل لقمه بهدهان مومينا میگذاشت، و او هم لقمه به دهان ساموئل. اگرچه بعضی وقتها ساموئل احساس میکرد که اين عمل او کمی سبکسرانه و مضحکاست، ولی اهميتی نمیداد. پس از آن همه سال سکوت و سکون در قلبش، يکبار ديگر فرياد عشق و شور و شعف را که از وجودش بر میخواست میشنيد و اين برايش کافی بود. کیکی و گيانيس با هم خلوت کرده بودند و مشغول هم بودند. فقط آلينا بود که در اين ميان سرش بی کلاه مانده بود. که آنهم زياد طول نکشيد. يکی از جوانان يونانی مدتی بود که به او ذُل زده بود. درآغاز حواسش نبود، ولی وقتی متوجه شد تا بناگوش قرمزشد. زمان رقص فرارسيد. اولين کسی که بلندشد، اودسيس بود. تلاش کرد تا آدريانا را با خود ببرد، قبول نکرد. به تنهائی شروع به رقصيدن زمبکيوکو کرد، با رعايت تمام اصول و قواعد آن. هيکل تنومند او با نيروئی شگرف، بجلو خم و راست میشد و پا میکوبيد و چنان شور و شوق و انرژی در فضا پراکنده میکرد که تمام حاضرين را سرمست کرده بود و همگی همراه با ريتم رقص او دست میزدند. سالن که
آخرین روشنائی ۱۲۶
گوئی چون زمينی تف کرده از گرمای آفتاب سوزان تشنهٔ قطره آبی بود، سکوت چند سالهٔ خود را شکسته بود. صدای دست زدنها و ضربههای پرقدرت پای اودسيس را با جان پذيرا میشد و شور و حال تازهای گرفته بود. مومينا نيز طاقت نياورد و بلند شد. بدنش را با همان ريتم موزيک يونانی تکان میداد و با حرکاتی کاملاً متفاوت با آن ريتم می رقصيد. ساموئل نيز که نمیخواست از قافله عقب بماند، وسط پريد و شروع به رقصيدن کرد. النی با آن شاسی زيبايش از جا برخاست و در مقابل اودسيس و با ريتم او شروع به رقصيدن کرد. پيکر نرم و جوان او بخوبی میتوانست خود را با حرکات موزون و سريع اودسيس هماهنگ کند. گوئی آنها در خواب همديگر را نوازش میکردند. بهم نزديک میشدند و در آغوش يکديگرغرق میشدند، بدون آنکه ذره ای بدنشان با هم تماس پيداکند. لوفگرن هم طاقت نياورد و وارد معرکه شد. او هم با روش خود با همان ريتم شروع به رقصيدن کرد. با حرکاتی مانند جهشهای قورباغه و جيرجيرک. ماريا که احساس کرد در مبارزه برای جلب توجه آندرياس شکست خورده، شروع به رقصيدن با يکی از جوانهای يونانی کرد. تنگ او میرقصيد. جوان تازه به استکهلم آمده بود و میخواست به شهر هدمورا جهت ادامه تحصيل در مدرسهٔ عالی جنگلداری برود. ماريا با کلی انتظار و توقع از او پرسيد: تو جنگلبان هستی؟ مرد جوان که کتاب "معشوقه بانو چترليز" را نخوانده بود، فکر کرد که ماريا سر به سر او میگذارد. معهذا باز بخود جرأت داد و او را بيشتربخود نزديک کرد. بياد اين گفتهٔ مادرش افتاد که هميشه میگفت: "بهترين سوپ، هميشه از پيرترين مرغها درست میشه." استينر که هم لهستانی بود و هم جهود، حسابی حشری شده بود. روی صندلی ايستاده بود و مثل گرگی که شبهای مهتابی در مقابل قرص کامل ماه زوزه میکشد، زوزه میکشيد. پس از آن، همه چيز بهم ريخت، يکی بعد از ديگری بلند شد و پريد وسط . تنها آدريانا و آندرياس بودند که در جای خود باقی مانده بودند و آرام و بی صدا با يکديگر پچ پچ میکردند. مهمانان میرقصيدند و با هر چرخش پيکر خود اشکال زيبائی را تشکيل میدادند که بازتاب دهندهٔ رازهای درونشان بود. بعضی از آنها اصلا ًرقص بلد نبودند، و تنها براثر شوری که از شنيدن موزيک شاد در روحشان ايجاد شده بود، بدن خود را به حرکت در میآوردند. و همانقدر خود را تکان میدادند که اودسيس با تمام نيرو و جودش میرقصيد. اودسيس هميشه همينطور بود. چنان میرقصيد و چنان شاد میرقصيد، که همه را به رقص و پايکوبی وادار میکرد. او قادر بود که دنيائی را به رقص بکشاند. خوشبختی خود را دگربار بازيافته بود. همه کسانی را ـ بجزپسرشکه بيش ازهرکس وهرچيز دوست داشت ـ که دوست داشت، در کنارش بودند. ديگر هيچ چيز برايش باقی نمانده بود. کلام نمیتوانست تسلی بخش خاطراو باشد. توانش تمام شده بود. تنها هيکل تنومندش برايش باقی مانده بود. و به کمک آن میخواست خود را و جان خود را از پريشانی وغم برهاند. آلينا را شکار کرد و با او شروع به چرخيدن کرد. اين باسن ظريف را بارها پسرش در دستان خود گرفته بود. و اين لبها را بارها بوسيده بود. عطشی ناسالم از درونش سربلند کرد. احساس کرد که با تمام وجودش دلش میخواهد که اين تن و بدن ظريف را در زير جسم خود بگيرد و سنگينی تنش را روی بدن اين دخترجوان متمرکزکند. يادش آمد که مست است . بهمين خاطر از سالن بيرون رفت تا کمی هوای تازه وارد ريه هايش بکند. آنجا بود که آنها را ديد. **********************
آخرين روشنائی فصل بيست وهشتم ۱۲۷ هوایشب ازغروب هم ملايم تر شده بود. هوای گرم موج موج می وزيد و با کمی فانتزی میشد جوشش آب دريا را بر اثر گرمای آن احساس کرد. آدريانا به فانتزی نيازی نداشت، و هم او بود که قدم اول را برداشت. وقتی که رقص به اوج خود رسيد و همه سرمست از رقص بودند، از جای خود برخاست و از سالن خارج شد. نيازی نداشت که به آندرياس بگويد که همراه او برود، مطمئن بود که بدنبالش خواهد رفت. آن انقلابی و مبارز کهنه کار، کوله باری تجربه از ملاقاتهای مخفی داشت. چند دقيقهای صبر کرد و سپس بلند شد و بهطرف توالت رفت. در را باز کرد و رفت داخل توالت. چرا که مطمئن بود کسی که او را هنگام داخل شدن به توالت ديده، بزودی فراموش خواهد کرد. بعلاوه چه کسی وقت فکر کردن به کسی را دارد که به توالت رفته؟ چند دقيقهای در توالت باقی ماند. سيفون را کشيد بدون آنکه نيازی به اين کار باشد. دستهايش را شست و به آشپزخانه رفت. حساب کرده بود که حتماً بايد دری در آشپزخانه وجود داشته باشد که به خيابان باز میشود، تا بتوانند خريدهای روزانه را از آنجا تحويل بگيرند. در آشپزخانه کسی بجز يک کارگر جوان نبود، که اوهم غرق تماشای مسابقه فوتبالی بود که از يک تلويزيون ۱۴ اينچ پخش میشد. آرام بيرون رفت. در جلوی درمکثی کرد. آدريانا را ديد که کمی پائينتر در خيابان سرش را به کاروان تکيه داده و بسمت آن خم شده است. بی تا بی و درعين حال آرامش را میشد در اندام ظريفش ديد. انسانی بود در انتظار شکفتن، در انتظار شنيدن آن پاسخ ميمون از جبرائيل بود: "از جمع فرشتگاه بارگاه ملکوتی تو برگزيده شدهای. توئی که پسران خدايان را بدنيا خواهی آورد." آندرياس در آن لحظه هيچ درکی نسبت به جنبههای معنوی نزديک شدن به آن زن نداشت و تنها يک خواست داشت که برايش اهميت داشت و به آن مطمئن بود. اين زن را بهر قيمتی که شده، قبل از خروس خوان بايد تصاحب میکرد. آرام بسمت او رفت. لرزش گامهايش نه بر اثر احساس ضعف حاصل از عمل جراحی، بلکه بيشتر به اين خاطر بود تا لحظهای را به تعويق بياندازد که قرار بود تمامی آن ارزشها و پرنسيپهائی را که يک عمر با عشق به آنها زندگی کرده بود، و برايش مقدس بودند، زير پا بگذارد و نه بگويد. او میدانست که اينکار يعنی زير پا گذاشتن اصول رفاقت و دوستی . و در واقع او با تصاحب آن معبد پنهان که قانونا ًبه رفيقش تعلق داشت، به او خيانت خواهد کرد. گرچه ديگرعملاً به چنين اصولی اعتقاد نداشت. آدريانا به هيچکس تعلق نداشت. او خودش بود. آن معبد پنهان قبل ازهرچيز وهرکس به صاحب واقعی آن تعلق داشت. نه هيچکس ديگر. دردمند و مشتاق با دستانی لرزان از پشت باسنش را گرفت و او را بطرف خود برگرداند. لبهای مشتاقشان چنان با دقت و عطش بر هم جفت شدند که خودشان نيز متعجب شدند. دهانشان چفت همديگر شدند و لبهايشان ميليمتر، ميليمتر بهم چسبيدند. رايحهای دل انگيز از ميان پستانهايش بالا میآمد و مشام تشنهٔ او را نوازش میداد. در کنکاش رسيدن به منشاء آن بوی خوش بود که لبهایگرمش آرام از لبهایاو جدا گشته، بهسمت چانه و گردنش بحرکت درآمد. تنها نوری که در تاريکی شب افق ديد او را روشن کرده بود و در زاويه ديد او قرار داشت، پستان برهنه آن زن بود. نوک پستانش را که ميان لبهای او چون بادامی خشک شده درآفتاب، سفت و محکم شده بود، به لب گرفت و نوازش کرد. آدريانا بی تاب ترازاو بود. زيپ شلوار او را پائين کشيد. دست گرمش به چابکی سنجابی آلت تناسلی او را میجست. آن را در دست فشرد و نوازش کرد. سکوت همه جا را فرا گرفته بود. آن دو چون شناگران صد متر در يک مسابقهٔ سرعت، جرأت نفس کشيدن را هم بخود نمیدادند. نفسی عميق برای شناکردن پنجاه متر کافی بود. تنها به يک نفسعميق نياز داشتند تا آن فاصله کوتاهی را که قرار بود زندگيشان را ـ و نه تنها زندگی خودشان را ـ دگرگون کند، طی کنند. انسان به يک جنبه ازعشق کمتر فکر میکند. چطور يک عاشق درلحظات عشق ورزی کاری را میکند که مطلوب معشوقش است؟ اين دانش و دقت از کجا ريشه میگيرد؟ چه نيروئی دست را هدايت میکند تا با
آخرین روشنائی ۱۲۸
فشار و يا به آرامی نوازش کند؟ مانند دو رقصندهٔ حرفهای که عليرغم حرفهای بودنشان، معهذا هنگام رقص تمام اصول و قواعد شروع کار را بدون فوت وقت مو به مو اجرا میکنند، عمل کردند. هر پارچه و لباسی که مانع کارشان بود، کنار رفت. آن بخش از پوست بدن که نياز به رطوبت داشت، مرطوب شد. همهٔ اين کارها با ظرافت و تردستی انجام شد. مانند دو رقصنده که کورنوگرافی رقص را چندين بار با هم تمرين کرده اند. چشمهايش سياهی می رفت. پلک زد. ولی چيزی نمیديد. برای ديدن نيازی به چشم نداشت . سر تا پای وجودش تبديل به يک چشم شده بود. در چنين وضعيتی بودند که اودسيس آنها را ديد. ابتدا فکر کرد که دو نفر غريبهاند و يا اينکه اشتباه کرده و تنها بنظرش رسيده. نفس را در سينه حبس کرد و آرام جلو رفت. درست مثل دوران کودکیاش که دزدکی ملاقاتهای پنهانی بزرگترها را ديد میزد. آنروزها اينکار يک سرگرمی عادی بود. يکبار زاغ سياه دائیاش را که پشت پشتههای علوفه با نامزدش همبستر شده بود، چوب زده بود. در اين موقع بود که پتک واقعيت بر سرش فرود آمد. چنان نعرهای سرداد، مثل اينکه چاقوئی تيز در کليهاش فرو کرده اند. خواست به طرف آنها حمله ور شود وآدريانا را تکه پاره کند. ولی پاها يش از او اطاعت نکردند. همانجا میخکوب شده بود و نعره میکشيد. از دردی کشنده بخود میپيچيد. دردی کههرگز از وجود آن در درون خود آگاهی نداشت. آدريانا آن نعرههای دلخراش را خوب میشناخت، و معنای آنرا خوب میفهميد. چنين فريادی را يکبار در درون خود شنيده بود. میدانست که اودسيس خُرد شده و ديگر کاری از دست او ساخته نيست. هيچ چيز و هيچکس در آن لحظه نمیتوانست به او کمک کند. خود را به اندام لرزان آندرياس چسبانده بود و آرزو میکرد، زمين دهان بگشايد و او را به بلعد. به مرگ خود در آن لحظه و آن حالت راضی و خشنود بود. واقعيتها از آرزوهای ما فرمان نمی گيرند. آنها منطق و درام خود را دارند. چراغها يکی پساز ديگری در ساختمان بهخواب رفتهٔ روبرو روشن میشدند. ساکنين خواب آلود پنجرهها را باز کرده و به بيرون خم شده بودند، تا بدانند چه اتفاقی افتاده است. مهمانان رستوران همگی به بيرون هجوم آوردند و در اطراف آنها جمع شده بودند و تماشا میکردند. هيچکس سئوال نمیکرد که چه اتفاقی افتاده. همه چيز الظهر من الشمس بود. لوفگرن با هوشياری اودسيس را کنار کشيد و از آنجا دور کرد. آدريانا در آغوش آندرياس گريه میکرد. جشن پايان يافته بود!
*****************************
آخرين روشنائی فصل بيست ونهم ۱۲۹ يک هفته بعد سر نوشت وارد مسير تازهای شد. آندرياس به آتن برگشت. آدريانا قرار بود که چند روز بعد بدنبال او برود. اودسيس تنها يکبار برای آوردن بخشی از لباسهای خود به آپارتمانشان در رينکبی مراجعه کرده بود. نمیخواست با آدريانا ملاقات کند. علتش بيشتر اين بود که نمیدانست چه میخواهد، و چه میتواند به او بگويد. از او بيشتر ناراحت بود. آندرياس را درک میکرد. مردی که سالها از داشتن زن محروم بوده، مسلم است بمحض اينکه زنی حاضر شود خود را به زير پايش بيندازد از او نخواهد گذشت. اگر خودش نيز در وضعيت آندرياس قرارمیگرفت، به احتمال زياد همينکار را میکرد. هشدارهای ساموئل را بياد آورد. آنروز تنها بخاطر رعايت ادب و نزاکت بود که حرف بدی به او نزده بود. او گفته بود: "شيطان چندين پا دارد" . درست گفته بود، شيطان چندين پا داشت. خود او نيز چنانچه بايد و شايد به همسرش و فادار نبود. حس عدالت خواهانهای که از درونش سر بر میآورد، گرچه از درد و رنج او نمیکاست، معهذا از شعله ورشدن حس انتقام در او جلوگيری میکرد. آدريانا چندين بار به محل کاراو زنگ زده بود. اودسيس از صحبت کردن با او امتناع کرده بود و تنها از طريق لوفگرن ضمن سلام رساندن به او پيغام داده بود که همه چيز درست است و هيچ مشکلی ندارد. و برايش آرزوی"موفقيت" کرده بود. اودسيس تلاش میکرد که خود را آرام و خونسرد جلوه بدهد، و در واقع بی خيال باشد. ولی احساس ناشی از متلاشی شدن کانون خانوادگيش لحظهای او را رها نمیکرد. درمانده بود و نمیدانست که چکار کند؟ انسان همانگونه هست، کههست. کاريش نمیشد کرد. او هم همان بود، که بود. خيلیها پيش از چوب خوردن آه میکشند و بعضیها بعداز. او از آن دسته افرادی بود که درد و غم ناشی از حوادث زندگی را ديرتر احساس میکرد، و ديرتر از پا درمیآمد. کارين را رها کرده بود، بدون اينکه بيانديشد که ياد او چون شبحی در طی بيست سال آينده زندگیاش، و بر فکرش سايه خواهد افکند. وطنش را بدون ذرهای احساس و ناراحتی ترک کرده بود. غافل از اينکه همان درد غربت و غم دوری از وطن بود که از آنروز تا به امروز سرنوشت او را رقم زده بود. بعبارت ديگر، خودش نيز بخوبی واقف بود که هنوز به عمق شکست و مصيبتی که بر او وارد شده پی نبرده است. مطمئن بود که بالاخره روزی به آنچه که امروز نمیفهميد، پی خواهد برد. او از آن جمله مردانی بود که برای درک و فهم هر موضوعی، میبايست خودش آنرا تجربه کند. چنين مردانی بيشترسکوت میکنند و کمتر حرف میزنند. لوفگرن در اتاق نشمين برای او تختخوابی فراهم کرده بود. او شبها بعد از اينکه يک بطر شراب را با هم تقسيم میکردند، سنگين و سخت عاری از هرگونه خواب ديدن، میخوابيد. روزها مثل گذشته سرکار میرفت. ولی ديگر مثل گذشته تمرکز حواس نداشت. اغلب در مقابل يک موتور ماشين می ايستاد بدون اينکه بداند که چکار میخواهد بکند. مات و مبهوت بود. به آنچه که بر سرش آمده بود نمیانديشيد. نمیتوانست بيانديشد. مغزش از فکرکردن باز ايستاده بود. يک روز آدريانا مجدداً زنگ زد. اينبارگوشی را برداشت . آدريانا به او اطلاع داد که فردای آنروز میخواهد به آتن پرواز کند. و جهت پارهای امور و ترتيب دادن مقدمات طلاق به يک وکيل يونانی که کشيش به او معرفی کرده، وکالت داده است. ضمناً اضافه کرد که هيچ ادعائی نسبت به وسائل خانه و آپارتمان ندارد و همه متعلق به اوست. البته آپارتمان تنها يک خانهٔ اجارهای بود و به هيچکدامشان تعلق نداشت. اودسيس بدون اينکه کلامی بگويد به حرفهای او گوش میداد. احساسی برای اولينبار به ذهنش هجوم آورده بود. نفرت. احساس میکرد از او متنفر است. چطور يک انسان میتواند از کسیکه يکعمر او را دوست داشته متنفرباشد؟ صدايش او را عصبی میکرد. چهرهٔ او در حاليکه با دست راست گوشی تلفن را در مقابل گوش چپش گرفته ـ اينکار او هميشه باعث ناراحتی او میشد ـ و با او حرف میزند، در جلو چشمانش مجسم شد. قرار بود که کليد خانه را به ساموئل بدهد. سکوت برقرارشد. اودسيس صدای نفس های بريدهٔ او را میشنيد.
آخرین روشنائی ۱۳۰
اميدوارم بتوانی مرا ببخشی! اودسيس به اين تقاضای احمقانهاش فکرکرد. بخشش او به چه دردش میخورد؟ چرا بايد او را ببخشد؟ چرا بايد او از تنها احساسی که درآن لحظه به زندگیاش رنگ میداد، خود را محروم کند؟ چرا بايد از نفرتی که از او داشت بگذرد؟ هيچ پاسخی در اين مورد به او نداد. آدريانا با حالتی شکوه آميز گفت: هيچی نمیگی! چيزی برای گفتن ندارم. به آندرياس سلام برسان. گوشی را گذاشت و نشست. نفسش بند آمده بود. سر کارگر که تلفن دراتاق کار او بود، از او پرسيد: اتفاقی افتاده؟ و حالش را پرسيد. اودسيس پاسخ داد که حالش خوب است و اتفاق خاصی نيفتاده . تنها درد کمی در زير قفسهٔ سينهاش احساس میکند که قطعاً بزودی برطرف خواهد شد. چيزی نيست بزودی بر طرف خواهد شد. لوفگرن در حاليکه يک بطریکتابی ويسکی همراه داشت، بسراغش آمد. بطری را از او گرفت و چند جرعه پی درپی سرکشيد. کمی حالش بهترشد. تمام طول بعدازظهر را به نوشيدن مشروب ادامه داد. از لوفگرن پرسيد: جنده تو استکهلم پيدا میشه؟ لوفگرن برايش توضيح داد که او ماهی دو بار به يک سالن ماساژ میرود که دخترهای يونانی آنجا کار میکنند. بيابريم اونجا! حالا! فکر کنم الآن تعطيله! زنگ بزن بپرس! لوفگرن کمی اين پا و آن پا کرد، معهذا به خواست اودسيس تن داد و تلفن کرد. مشغول بود. بعد از چند دقيقهای مجددا ًزنگ زد. دستگاه پاسخ گو بود که ساعات و روزهای کار سالن را به اطلاع میرساند. تعطيل نبود. اگرعجله میکردند، میرسيدند. اودسيس پيشنهاد کرد که با ماشين بروند، لوفگرن مخالفت کرد. مشروب زيادی خورده بودند، بعلاوه جمعه شب بود و شهر پر از پليس گشت بود. خيلی خوب، بنابراين خودم میرم. لوفگرن نمیخواست او را تنها بگذارد. عليرغم ميلش همراه او رفت. بهسمت مرکز شهر میراندند. اودسيس میراند و میخواند. برای خودش، و برایدلش. اشک از چشمانش سرازير شده بود و بر گونههايش جاری بود. اشک جلوی ديد اورا گرفته بود، و همين امر موجب شد که نتواند کاميون بزرگی را که با سرعت بهچپ پيچيد بيند. لوفگرن فرياد زد: حواست باشه! دير شده بود و تصادف اجتناب ناپذير بود. معهذا قسر در رفتند. پيشانی اودسيس کمی زخم برداشت، و کمی هم زانوی لوفگرن. راننده کاميون با علم به اشتباه خود از کابين ماشين بيرون آمد. او هم مست بود. البته نه به اندازه آنها. سه نفری وضعيت را بررسی کردند، بهترين کاری که می توانستند بکنند، اين بود که قضيه را ناديده بگيرند. و همين کار را هم کردند. اودسيس اتومبيل را به يک خيابان فرعی برد که در آنجا پارک کند. لوفگرن درحاليکه درکنار او نشسته بود، زانوی خود را ماساژ میداد. قيافهات خيلی مسخره شده! فکر میکنی قيافهٔ خودت چطوره؟ اودسيس اين را گفت و هر دو زدند زير خنده. خنده ای بلند در نيمه شب. در نزديکی ساحل شنای اريک دال بودند. وقتی که خندهاشان تمام شد، لوفگرن گفت: تابستون باهم میآئيم اينجا دختربازی. وقت زیادی تا تابستان نمانده بود. فقط کمی صبر و حوصله لازم بود.
آخرین روشنائی ۱۳۱
بسمت پل گمرک اسکانديناويا رفتند. لوفگرن کمی بالاتر درمنطقهٔ هماربی زندگی میکرد. اودسيس پرسيد: بريم رو پل؟ لوفگرن پاسخ داد که هيچوقت جرات نکرده اينکار را بکند. تصميم گرفت که برای اولين بار اينکار را بکند. میريم! در کنار هم قدم بر میداشتند. مستی از سرشان پريده بود. در وسط پل ايستادند. دريا را نگاه میکردند. در دور دست انعکاس نورافق دريا را روشن کرده بود. اودسيس به لوفگرن که راست و شق، که خاص شخصيت و منش او بود، نگاه کرد. منش او چه بود؟ رو در روئی بی پروا و مستقيم با مشکلات عاری از هرگونه تخيل و رويا. "اين مرد ازطايفهٔ ديگريست." اودسيس درحاليکه با خود فکر میکرد، با دست ضربه ای بر شانه لوفگرن نواخت و آرام گفت: از حالا بهبعد دوست ديگهای ندارم! اين توضيح اودسيس قبل از اينکه ريشه در احساس او داشته باشد، بيان ناگزيریاو بود. بعد از آن اتفاقی که افتاده بود، ديگر نمیتوانست در بين يونانیهای استکهلم ظاهر شود. بازار شايعه گرم بود، از اينکه زنش يکجفت شاخ در کونش فرو کرده. و او زنش را سر بزنگاه غافلگير کرده است. او ديگر مردی بود که شخصيت و شرافتش برای هميشه لجن مال شده بود. البته نه در نظر لوفگرن. او از طايفهای ديگربود. لوفگرن نگاهی به سرتاپايش انداخت و گفت: فکرکن! تنها يک کله سياه لازم بود که مرا وادار کنه از روی اين پل بگذرم! اين را گفت و در حاليکه تلنگر آرامی به شکم اودسيسمیزد، با گامهائی لرزان و بلند شروع به رفتن کرد. وقتی بخانه رسيدند، آخرين پيک ويسکی را زدند و به رختخواب رفتند. در نيمههای شب اودسيس خيسعرق در حاليکه میلرزيد و قلبش بشدت میطپيد از خواب بيدار شد. فکر کرد خواب ديده. هر چه تلاش کرد، چيزی بهخاطرش نيامد. خواب نبود. درک واقعيت بود که او را از خواب بيدار کرده بود. درک اينکه آدريانا میخواهد به آتن پرواز کند، وقت لازم داشت. و حال اپس از گذشت چندين ساعت بود، که تازه فهميده بود. دلش میخواست که حتماً او را قبل از رفتن ببيند. آنقدر احمق نبود که بگذارد فکر نفرت از او برذهنش غلبه کند. از او متنفر نبود. هميشه او را دوست داشته، به اشکال مختلف. آنچه که آنها را در طی دو دهه بهم پيوند داده بود، بسيار فراتر از آن بود که بتواند با کس ديگری تجربه و يا تکرار کند. با او بود که توانسته بود پدر شود. پسری را بزرگ و تربيت کند، خودش را تربيت کند، احساس مسئوليت کند. و خلاصه به شخصيت و کارکتری دست يابد که امروز داشت. بلند شد. ساعت از سه گذشته بود. بیخوابی بهسرش زده بود. لوفگرن در خوابی عميق فرو رفته بود و خرناس میکشيد. به آشپزخانه رفت و در قوری قهوه درست کرد. پس از نوشيدن دو فنجان قهوه و کشيدن چند سيگار کمی آرام گرفت. چه اشکال دارد. هميشه عشق جاودانه نيست. میآيد و میرود. تصميم گرفت که به فرودگاه آرلاندا برود و برايش آرزوی موفقيت کند. نشست تا چند ساعت باقی مانده نيز سپریشود. حدود ساعت پنج بود که روزنامهٔ صبح آمد. کمی خيالش راحت شد. نگاهی به روزنامه انداخت. تمام حوادثی را که درطی بيست و چهار گذشته در اقصا نقاط جهان اتفاق افتاده بود از نظر گذراند. جنگ در بُسنی، گرسنگی درآفريقا و کشتار در آمريکایجنوبی. وقتيکه به رويدادها و حوادثی که در چهارگوشهٔ دنيا اتفاق افتاده بود فکرمیکرد، دلش بيشتر آرام گرفت. وضع آنها کمی بهتربود. سوئد در اين دنيای متلاطم، کشورآرام و امنی بود. انسانها حداقل فرصت غمگين شدن را و يا آنگونه که اصطلاحا ًسوئدیها میگويند، فرصت تلاش جهت تسکين و درمان غم و درد خود را می يافتند. اصطلاحی که از شنيدن آن خوشش نمی آمد. ساعت حدود شش صبح بود که سراغ لوفگرن رفت و او را بيدارکرد. از او پرسيد که آيا میتواند ماشين
آخرین روشنائی ۱۳۲
او را قرض بگيرد؟ لوفگرن با تکان دادن سر پاسخ مثبت داد و مجددا ًبهخواب رفت. آفتاب از سمت مشرق آرام آرام بالا میآمد. قطعاً روز قشنگی خواهد شد. درختها آرام و بیحرکت بودند. اودسيس اتومبيل را بهسمت فرودگاه بهحرکت درآورد. سرعتش کم بود و آرام رانندگی میکرد. وقتی به فرودگاه رسيد، ماشين را پارک کرد و به سالن خروج بين الملی رفت. آدريانا را ديد که چمدانهای بزرگ و سنگين خود را روی چرخ گذاسته و بهسمت باجهٔ تحويل بار در حرکت بود. بنظرش خُرد و کوچک آمد. کوچکتراز آنچه که بود. دلش بحال او سوخت. بهنظرش رسيد که خميده و مچاله شده به استقبال سرنوشتی که در انتظارش بود، میرود. فکرکرد، چه دارد که به او بگويد! دلسرد شد. ديگر انگيزهای برای جلو رفتن و با او حرف زدن در خود احساس نمی کرد. خود را در پشت ستونی مخفی کرد و به نظارهٔ او که در حال عبوراز ورودی کوچک کنترل پاسپورت بود، بسنده کرد. مدت زمان نسبتاً زيادی خشک و بی حرکت همانجا ايستاده بود. فکر میکرد، که با سکون او جهان از حرکت باز خواهد ايستاد. و آنچه را که در حال وقوع بود، مانع خواهد شد. زندگی انسان فيلم سينمائی نيست. شتاب خاص خود را دارد. انسان نمیتواند سرعت زندگی را کنُد و يا حرکت آنرا تسریع کند. گذرتصاويرهستی را نمیتوان فريز کرد. زندگی را نمیتوان به عقب باز گرداند. بيست و پنج سال پيش در يک جشن عروسی با دختری رقصيده بود، که پاهايش بال داشت و پرواز میکرد. با هم ازدواج کردند. آن دختر خانوادهاش و وطنش را به خاطراو رها کرد. برايش پسری به دنيا آورده بود. حال پسرش مرده بود و آن دختر نيز که در پاهايش بال داشت با بالهايش رفته بود. فيلم پايان يافته يود. تماشاچيان سالن نمايش را ترک کرده و بهخانه رفته بودند. هنرپيشه مجدداً به پشت صحنه رانده شده بود. پشت فرمان نشست و ماشين را روشن کرد. آرام بهسمت استکهلم بهحرکت درآمد. میخواست بخانه به رينکبی برگردد.
**************************
آخرين روشنائی فصلِِِِِِِِِِِِسیام ۱۳۳ دو هفته بود که بهخانه نيامده بود. معهذا در چرخاندنکليد، در قفل آپارتمان ترديد داشت. ترديد از اينکه خود را در خانه غريبه احساس کند. ترس از وارد شدن به خانهای که میدانست، ديگر خالی و بی روح است. از پيش اطمينان داشت که آدريانا قبل از رفتن خانه را نظافت کرده وهمه چيز را بهدقت در جای خود قرار داده است. بجز اين انتظاری از او نمیرفت. در تمام طول زندگی زناشوئیاشان هرشب روی ملافههای تميز و خوشبو خوابيده بودند. پيراهنهايش هميشه تميز و اطو کشيده در کمد اتاق خواب در قسمتی که مربوط به او بود، مرتب و بدقت آويزان بودند. آدريانا در هيچ موردی سهلانگار نبود. تنها در مورد زندگيشان سهلانگاری کرد و آنرا متلاشی کرد. چطور فرصت میيافت، اينهمه کار را به دقت انجام دهد؟ در طی بيست سالی که گذشته بود، هرگز به اين نکته فکر نکرده بود. او هم هر روز صبح سرکار میرفت و بعدازظهر برمیگشت. معهذا خانهاشان هميشه از تميزی برق میزد. او همواره، تا آخرين روزی که کسديگری را برای زندگی انتخاب کرد، زن خوب و وفاداری بود. به آشپزخانه رفت و اجاق را جهت درست کردن قهوه روشن کرد و سپس به اتاق خواب رفت. تختخواب با دقت مرتب شده بود، پنج بالشتک کوچک مثل هميشه روی تخت قرار داشتند. روتختی سفيد از تميزی میدرخشيد. اودسيس بياد آورد که آدريانا چگونه ملافهها را روی تشکمیکشيد. طوری دولا و راست میشد، مثل اينکه با خودش قايم موشک بازی میکرد. شبها سرش را روی سينه اش میگذاشت تا خوابش ببرد. هرگاه موهای سينه اش صورتش را قلقلک میداد، آنها را فوت میکرد. و گاهگاهی که حوصلهاش را داشت و سرحال بود، آرام زير ملافه میغلطيد و به آلت تناسلی او فوت میکرد. بقول خودش میخواست با دم مسيحا آن را زنده کند. لقب "يک چشم" به آن داده بود. وقتی علت آنرا پرسيد، آدريانا پاسخ داد، برای اينکه فقط يک جا را می بيند و میشناسد. روی تخت نشست. چشمش به نامهاش افتاد. چکار بايد میکرد؟ بايد میخواند و يا پاره میکرد؟ آب جوش آمده بود و کتری سوت میکشيد. به آشپزخانه رفت و ليوان بزرگی از قهوه درست کرد و نشست در حاليکه نامه او را پيش رو داشت. دورانداختن نامه عليرغم ميلش کار درستی نبود. دلش میخواست که اينکار را بکند. نامه را خواند.
"عزيزترنيم: میدانم پس از ظلمی که در حق تو کردم، درست نيست که تو را اينطور بنامم. برای اين نمینويسم که مرا ببخشی. میدانم که مستحق آن نيستم. و حتی اگر مستحق آن بودم نيز چنين تقاضائی ازتو نمیکردم. چرا که از کاری که کردم پشيمان نيستم و باز هم اينکار را خواهم کرد. نه به اين دليل که ديگر تو را دوست ندارم، نه، بلکه بيشتر به اين دليل که عشق تو ديگر به زندگی من مفهوم و معنا نمیبخشد. آندرياس به زندگی من جانی دوباره داده است. من با چشم باز همراه او خواهم رفت. مطمئن نيستم که با او خوشبخت خواهم شد! چرا که میدانم فکر و عذاب وجدان به خاطر ستمی که به تو تحميل کردهام، مرا رها نخواهد کرد. بعلاوه، من ديگر در زندگی در پی دستيابی به خوشبختی نيستم. آنچه که من در پی آن هستم، يک پيوند، و يک مفهوم است. نه خوشبختی . (دراينجا روی يک خط را با خودکار سياه کرده بود، که اودسيس هرچه سعی کرد نتوانست آنرا بخواند.) چيز ديگری برای گفتن ندارم بجز اينکه اضافه کنم، بيست سال با تو خوشبخت بودم . و هرگزنخواهم توانست کس ديگری را به اندازهٔ تو دوست داشته باشم. درتو، جوانی، فرزندم و بيگانگیام تجسم میيابند. و حالا همگی اينها گذشتهاند. انتخاب ديگری برای من وجود ندارد. بهرحال بايد زندگی کنم . اميدوارم که توهم چنين کنی! آدريانا. " نامه را يکبار ديگر از اول خواند تا شايد بتواند بيش ازآنچه که در آن نوشته بود، دستگيرش شود. ولی
درپس آن کلمات پیام دیگری نهفته نبود، بجز اینکه از آن لحظه بهبعد او کاملاً تنها و بیکس بود.
آخرین روشنائی ۱۳۴
به لوفگرن تلفن کرد و پرسيد که ماشين را لازم دارد، يا نه؟ که او پاسخ مثبت داد. میخواست به ديدن مادرش که درخانهٔ سالمندان زندگی میکرد برود. و چنانچه او مايل است، می تواند همراه او برود. توافق کردند که با هم بروند. خانهٔ سالمندان برتپهای بنا شده بود که در چشم انداز درياچهٔ زيبای اوتران ديده میشد. شهرداری مالک زمين و ساختمان آن بود، ولی اداره و ساير کارهای درمانی آن در اجاره يک موسسه خصوصی بود. لوفگرن خيلی اصرارداشت که مادرش حتماً در آنجا بستری باشد. در آن بيمارستان، بيماران و سالمندان خيلی پير را نگهداری میکردند. و آنها را از ساعت دو بعدازظهر میخواباندند. ميزان مرگ و مير در بين مريضهای آن بيمارستان دو برابر ساير خانههای سالمندان بود. پرستاران جوان با بيماران که اغلب آنها روی صندلی چرخدارنشسته بودند، در آن هوای ملايم قدم میزدند. مادر لوفگرن دچار بيماری آل زيمير شده بود. هيچکس را بهخاطر نمیآورد. و اغلب اوقات منگ و ساکت روی صندلی چرخدار خود نشسته بود. او پس از مرگ دوست خود اومبرتو دچار چنين بيماری شده بود. اومبرتو يک موزيسين ايتاليائی بود که بيشترعمر خود را در سوئد سپری کرده بود. در دوران جوانی سوسه زيادی در ميان دختران جوان داشت. پيانيست بود. در ماههای اولی که به بيمارستان منتقل شده بود، هنوز میتوانست کمی پيانو بنوازد. ولی بتدريج تمام نتهای موسيقی را از ياد برد وهمه چيز را فراموش کرد. ولی کماکان انسان جالب و جذابی بود. بهمحض اينکه آليس ـ مادرلوفگرن ـ به بيمارستان منتقل شد، اومبرتو از او خوشش آمد. تمام روزش در معاشرت با او سپری میشد. برايش کتاب میخواند و گاهی گونههايش را نوازش میکرد. کشيش پيری در آنجا بستری بود که پيشنهاد میکرد آنها را برای یکديگر عقد کند. او براثر بيماریهمه چيز را بجز آيات انجيل را فراموش کرده بود. آليس مخالف بود و نمیخواست ازدواج کند. لوفگرن و اودسيس به بيمارستان رفتند. مادرش درطبقه دوم بستری بود. بيمارستان تميز وخوشبو بود. آفتاب از ميان پنجرههای بزرگ به درون اتاقها میتابيد. در سالن نشيمن پيانوی اومبرتو هنوز باقی بود. بهيار جوانی که از چهرهاش معلوم بود از اهالی آمريکای جنوبيست با آليس که روی صندلی چرخدار نشسته بود، پيش آمد. خيلی عاليه، آليس! ملاقاتی داری. لوفگرن گونههای پلاسيده و صاف مادرش را بوسيد. اودسيس متوجه شد که اين پير زن حتی يک چروک هم در پيشانی وگونه هايش ندارد. چهره اش چون نوزادی سالخورده بود. ديدن آن زن برايش جالب بود. درچهرهٔ آن زن سالمند پيامی نهفته بود که اودسيس آنرا با تمام وجود احساس کرد: "مرگ اگر چه بر حق نيست، ولی ناگزیر است. مرگ برای هيچکس احترامی قائل نيست." حالتان چطوره مادر؟ آليس مانند جنينی در رحم مادر قوز کرده روی صندلی چرخدار نشسته بود. چشمان درشت و آبیاش تهی و بی رمق بودند. در جوانی زن زيبائی بوده. پسرش دستهايش را دردست گرفت. بنظر رسيد که آليس برای لحظهای آرامتر شد. آيا او را شناخته بود؟ شايد، شايد هم نه، و تنها احساس کرده بود که اين دو دست گرم و با احتياط قصد آزار رساندن به او را ندارند. پير زن مجدداً به دنيای خود فرو رفت . در منطقهٔ فورشوند در ایالت گتلند متولد شده بود. با اندرش لوفگرن که نونزده ساله، کارگر معدن سنگ، ازدواج کرده بود. از پانزده سالگی در معدن کار میکرد. آليس شانزده ساله بود که صاحب اولين فرزند خود شد. پس از آن صاحب چهار فرزند ديگر شدند. پس از چند سال معدن را بستند. چون ديگر سودآور نبود. ارتش آن منطقه را در اختيار گرفت. اندرش لوفگرن بهمراه خانوادهاش به بندر نینس نقل مکان کرد و در آنجا بهعنوان کارگرمشغول کارشد. وظيفه او تخليهٔ بار از کشتیها بود. يکروز درحين کار چنان در زير بار يک چرثقيل گير کرد که فرصت فکرکردن هم نيافت و کله اش متلاشی شد. آليس زن زيبائی بود. و مردان زيادی در پی او بودند، ولی پس از مرگ شوهرش ديگرازدواج نکرد و زندگی خود را صرف نگهداری و تربيت فرزندان خود کرد. پس از مدتی بعنوان کارگر سرو غذا در سالن غذاخوری کارخانه يوهانسون استخدام شد. سرکارگر به او اجازه داده بود که بعدازظهرها پس از اتمام
کار مقداری از غذای اضافی را همراه خود بهخانه ببرد.
آخرین روشنائی ۱۳۵
شبها وقتیکه بچهها میخوابيدند، از فرصت استفاده میکرد و به مطالعهٔ کتابهائی میپرداخت که اندرش از خود بجا گذاشته بود. کتابها راجع به زندگی انسانهای زحمتکش مانند خود او بودند که توسط انسانهائی ازهمان قماش نوشته شده بودند. با خواندن اين کتابها بود که دريافت دنيا، دنيای عادلانهای نيست. وقتیکه بچهها بزرگتر شدند و توانستند تا حدی به يکديگر کمک کنند، فرصت بيشتری يافت و به عضويت اتحاديهٔ کارگری درآمد. پس از چهارسال جزء اعضای فعال اتحاديه شد و نظر مسئولين حزبی را متوجه خود کرد. به عضويت حزب سوسيال دمکرات درآمد و توانست سلسله مراتب حزبی را طی کند. در مدرسهٔ اتحاديه کارگریآموزشهای لازم را در مورد مسائل کارگری و سياست فرا گرفت. پس از چند سال به نمايندگی در پارلمان انتخاب شد. و تا زمان بازنشستگی درآنجا انجام وظيفه میکرد. اودسيس داستان زندگی آليس را میدانست. لوفگرن که از مدتها پيش تلاش داشت نظر او را جهت فعاليت دراتحاديهٔ کارگری جلب کند، سرگذشت مادرش را برای او تعريف کرده بود. هميشه به او گوشزد میکرد که انسان بايد برای جامعهای بهتر تلاش کند. هربار که با او صحبت میکرد گفتههای خود را با اين جمله بپايان میرساند."سريع پيش نمیره، ولی پيش ميره." اودسيس طاقت و حوصلهٔ او را نداشت. يکبار با تلاش بسيار خود را قانع کرد و در جلسهٔ اتحاديه شرکت کرد. آرام و بی صدا نشستن او را خفه میکرد. احساس کمبود اکسيژن میکرد. بايد ساکت آنجا مینشست و تا آخر به صحبتهائی که بنظر او احمقانه میآمدند گوش میداد، بدون اينکه حق داشته باشد وسط حرفهای گوينده رفته و سخنان او را قطع کرده و پاسخ او را بدهد. اين شکل جلسات اصلاً با روحياتاو سازگار نبود. اگر قرار است دگرگونی و تغييری ايجاد شود، بايد سريع و قاطع باشد. درغيراينصورت چيزی بجز کمک به دوام و طول عمر نظم موجود نخواهد بود. آنروز وقتیکه میديد که چگونه از آليسلوفگرن مراقبت میکنند. وقتیکه میديد که چگونه پرستاران جوان مواظب اوهستند، پی میبرد که آری تنها تغييرات بطی و آرام است که میتوانند در درازمدت دوام بياورند و پايدار باشند. پيوند زدن درختان روش بهتريست برایاصلاح نژاد و بهتر کردن باروری آنها، تا قطع آنها. گرچه ديگر برايش فرق چندانی نمیکرد. او ديگر رويای دگرگونی نظم حاکم بر جهان را در سر نمی پروراند. چنين روياهائی خاص جوانان بود. و او ديگر جوان نبود. معهذا از اينکه بالاخره به اين درک رسيده بود که چطور سوئد که روزگاری کشوری فقير بود، به اين درجه از رشد رسيده بود، خوشحال بود. در اينجا از کلمات دهن پُرکن استفاده نکردند، وعهدهٔ بهشت ندادند. به انسانها در اينجا قول زندگی بهتر دادند. به آنها وعده دادند که نگذارند که ديگراز گرسنگی بميرند، و موفق هم شدند. در اين کشور انسانها در بيمارستانهائی تميز و مدرن متولد میشوند و درهمان بيمارستانها نيز میميرند. نه درگوشهٔ خيابان. در يک آن در قلب خود احترامی عميق نسبت به انسانهائی مانند آليس لوفگرن احساسکرد. اينها درپی فتح ستارگان نبودند. اينها زندگی را از نزديک میديدند. خيلی نزديک، در کنار خود و در روی زمين نه در رويا و آرمانها بلکه آنجا که انسانها واقعاً زندگی میکردند. مادر و پسر را تنها گذاشت و از اتاق در پی يافتن توالت بيرون رفت. در راهرو از مقابل در چندين اتاق گذشت، چهارده بيمار و سه پرستار را شمرد. دو تن از پرستارها مهاجرينی از آمريکای جنوبی بودند، که لبخندی دلنشين برلب داشتند. بيماران همه سوئدی بودند. هيچ مهاجری دربين آنها ديده نمیشد. دراتاقی بزرگ گروهی از بيماران نشسته بودند و ناهار میخوردند. يکی از بيماران که زن سالمندی بود، روی صندلی ايستاده بود و مرتب تکرار میکرد که: " چرا اجازه ندارم کاری را که هميشه انجام دادهام، حالاهم انجام بدهم؟ " او يک پرستار باز نشسته بود و نمیتوانست قبول کند که بعنوان بيمار آنجا باشد. جلوتر که رفت با زنی برخورد کرد که روی صندلی چرخدار نشسته بود. زن خوشحال بنظر میرسيد. باصدائی بلند با او سلام و احوال پرسی کرد. سلام، سلام! اودسيس به سلام او پاسخ داد. زن ادامه داد: مرتا امروز خوشحال است. مرتا امروز میخواد بره پرندهها را تماشا کنه! يکی از پرستارها که دختری از آمريکای جنوبی بود، او را بيرون میبرد. مرتا با طنازی دختر جوانی
آخرین روشنائی ۱۳۶
برای اودسيس دست تکان میداد. مانند دختر هفده سالهای که برای دوست پسرهمسن و سال خود در حياط مدرسه دست تکان میداد. در انتهای راهرو توالتی يافت. در مدتی که در توالت نشسته بود بروشوری را خواند که درمورد تاريخچهٔ بيمارستان بود. بيمارستان در اواخر قرن هيجده همزمان با شيوع بيماری سل بنا شده بود. آنزمان از آن بعنوان بيمارستان مسلولين استفاده میکردند. در دههٔ چهل همزمان با شيوع اپيدمی فلج اطفال ازآن بعنوان بيمارستان اطفال استفاده میکردند. و حالا بيمارستان سالمندان بود و توسط يک موسسهٔ خصوصی اداره میشد. قدم زنان بهسمت درياچه رفت. آب درياچه آرام و زيبا پيرمردی را میماند که به دشواری قادر به حرکت در آوردن جسم سنگين خود بود. چند پرندهٔ کوچک که نام آنها را نمیدانست از جلوی پای او به پرواز درآمدند. پرواز پرندگان را با چشم در آسمان دنبال کرد. همانگونه که چند ساعت پيش پرواز زنش را با چشم دنبال کرده بود. آيا او هم در اين کشور، پير خواهد شد؟ آيا او هم يک روز مجبور خواهد شد بکمک يک پرستار جوان با استفاده از صندلی چرخدار دراينجا گردش کند؟ دلش میخواست که در اينجا بميرد؟ راستی اين کشور چقدر با کشور او تفاوت داشت؟ در يونان افسانهٔ خوشبختی و پيشرفت بگونهای ديگر بود. پسری فقير که پولدار شد. او با يک پرينسس و يا بعبارتی با دختر يک ميليونر که صاحب چندين شرکت کشتيرانی بود، ازدواج کرد. ولی درسوئد چنين نبود. يک دختر و يا پسرفقير سياستمدار میشود و شايد به قدرت و نفوذ دست يابد، ولی پولدارنمیشود. و تازه اگر پولدار هم میشد، طبقات مرفه هرگز او را به حريم خود راه نمیدادند. در سوئد پسران فقير هرگز شانس ازدواج با پرينسس را بدست نمیآوردند. تازه میفهميد که در سوئد کارها چگونه پيش میرود. به انسانها شانس داده میشود تا شانس خود را امتحان کنند. به چهرهای ناشناختهای مانند آليس لوفگرن که روزگاری مانند خود او گمنام بود، شانس داده میشود تا توانمندیهای خود را نشان داده و به افرادی مانند آليس لوفگرن تبديل شوند. دراينجا انسان و اقعاً برایآنچه دست يافتنی است تلاشمیکند. نه بآسانی از پا میافتد و نه پلند پروازی میکند. جادههای نو نمیسازند. بلکه قبل از هرچيز جاده های موجود را مرمت میکنند. راستی چرا هيچ مهاجری در بين بيماران نبود؟ آيا مهاجرين واقعاً اينقدر زنده نمیمانند، تا به اين درجه از کهولت برسند، يا اينکه فرزندان و سايراعضاء خانوادهاشان از آنها نگهداری میکنند؟ هرچه بود زياد به او ربط پيدا نمیکرد. چرا که نه کسی را داشت که نياز به مراقبت داشته باشد، و نه کسی را داشت که از او مرا قبت کند. غصه به سينهاش فشار می آورد. روی نيمکتی که بر حسب تصادف در همان نزديکی بود، نشست. تصادف؟ هيچ چيز تصادفی نيست. و يا شايد بتوان گفت که همه چيزتصادفیاست. روزیانسانی اين نيمکت را در آنجا قرار داده است. يک انسان آنرا درست کرده. انسانی درختی کاشته و انسانی ديگر آنرا اره و صاف کرده و ميخ و چسب زده و بالاخره رنگ کرده. اينها همه کارانسان بوده. و اين تنها چيزی بود که میشد به آن اعتماد کرد. انسان و کار او. از صدای لوفگرن که او را صدا میکرد، بخود آمد. آرام به جرگهٔ انسانها بازگشت. به دنيائی که جايگاه اصلی او بود. سالمندان را جمع میکردند، هوا داشت سرد میشد. چطور بايد زندگی را ادامه داد؟ هنوز نمیدانست. تنها چيزی که میدانست، اين بود که نمیخواست تنها بميرد. در راه بازگشت هردو ساکت بودند. لوفگرن تنها يک جمله گفت: بايد او را وقتیکه جوان بود میديدی! اودسيس از او خواهش کرد بهمان جائی برود که شب پيش ماشينش را پارک کرده بود. قصد داشت همآنشب وسائل خود را بردارد و به آپارتمان خالی خود نقل مکان کند. قصد داشت همآنشب با کابوسی که دوهفته با آن دست و پنجه نرم کرده بود، ازخواب بيدارشود. بخوبی میدانست که بهترين راه خلاصی از يک کابوس درگير شدن با فکر و خيالی ديگراست. ****************************
آخرين روشنائی فصل سی ويکم ۱۳۷ تابستان نزديک میشد و طبق معمول هوا متغير. تغييرات هوای بهار امسال با سالهای قبل کاملاً متفاوت بود. دراوائل ماه مه برودت هوا شدت يافت و به زير صفر رسيد. در روز نيمهٔ تابستان برف باريد. لوفگرن حسابی سرگرم بود. وقت آن رسيده بود که قايق را آماده کند، تا به آب بيندازد. لايههای رنگ کهنه را بايد میخراشيد و مجدداً آن را رنگ میکرد. اودسيس با بی ميلی به او کمک میکرد. لوفگرن وقتی که سرگرم کار با قايق بود به انسان ديگری تبديل میشد. روزی اودسيس به شوخی به او گفت: اگر زنت را با همين دقت و حساسيت تر وخشک میکردی، نمی پريد! بلافاصله زبان خود را گاز گرفت و از گفتهٔ خود پشيمان شد. آخه خود او هم زنش را از دست داده بود، عليرغم اينکه او را به بهترين وجهی تر و خشک کرده بود. قايق او تمام فصل زمستان را در کنار ساحل اورشتا، يکی از سواحل درياچهٔ تنتوسيدن بسربرده بود. جزيرهٔ قشنگی است، که گلههای بزرگی از گوزن در آن زندگی میکنند. در زمستانها هنگامی که قطر يخ درياچه کمی زياد میشود و تحمل وزن آنها را دارد، از آن میگذرند و به اين طرف آب میآيند تا سر و گوشی آب بدهند و با مردم استکهلم احوال پرسی بکنند. هيچکدام تاريخچه غمانگيزآن جزيره را نمیدانست. آن جزيره درعصر بلمنها شکارگاه و محل باده گساری شکارچيان دامن پوش بوده است . آثار کشتار بی رويهٔ گوزنهای بیگناه هنوز در آنجا ديده میشد. در ساحل مقابل آن نيز انبار مرکزی ادارهٔ مشروبات الکلی قرارداشت. از آنجا براحتی میشد قايقهای مملو از جعبههای مشروبات الکلی را ديد که سنگين و خسته همچون زنان باردار در آنجا پهلو میگرفتند و بار خود را تخليه میکردند. اودسيس از بودن در آنجا و در کنار لوفگرن لذت میبرد. از کار کردن آرام و با حوصلهٔ او، نشستن در پناه قايق و نوشيدن يک فنجان قهوهٔ گرم، از ديدن کُرجیهای بادبانی که آرام در مسيری مستقيم و باريک در رفت و آمد بودند، از شنيدن صدای برخورده امواج آب به ساحل و نيز ديدن تلاش بیوقفهٔ غازها در تهيه طعام روزانه لذت میبرد و احساس آرامش میکرد. هرچه از کار کردن با او احساس آرامش میکرد، در مقابل از قايق سواری با او درهراس بود. يکبار امتحان کردهبود. اصلاً دلش نمیخواست که تجربهٔ گذشته را تکرارکند. آنروز قرار بود که مسير کوتاه بين اورشتا و جزيرهٔ دالار را با قايق بروند و برگردند. ولی اين سفرکوتاه برای او به کابوسی کشنده تبديل شد. بمحض اينکه قايق تفريحی راه افتاد، لوفگرن احساس کرد که "ناخدایکشتی" است. چه کسی توانسته چهرهٔ خدا را ببيند و دچار وحشت نشود؟ فرياد میزد و عربده میکشيد و وجود آدم تازه کاری مانند اودسيس ابداً برايش قابل تحمل نبود. با او مثل يک شير پيردريا برخورد میکرد. سفر خوبی نبود و به اودسيس اصلاً خوش نگذشت. پس از آنروز قسم خورد که هرگز برای بار دوم پا به آن قايق کذائی که لوفگرن آنرا به نام زن سابقش کريستينا نامگذاری کرده بود، نگذارد. گرچه اين اواخر اسم آنرا عوضکرده و بپاس سپاس از يکی از بهترين فوتباليستهای تاريخ سوئد، آنرا ناکا ناميده بود. هفتهها گذشت. بلاخره قايق به آب انداخته شد و اودسيس تنها شد. تعطيلات تابستان نزديک بود. پريشان بود که چکار کند؟ از وکيل آدريانا نامهای در مورد مقدمات طلاق دريافت کرده بود. کارهای مقدماتی پايان يافته بود و تنها مدت زمان کوتاهی تا جدائی قانونی آنها باقی مانده بود. شبها تنها و بيکس و سرگردان در آن آپارتمان بزرگ قدم میزد و نمیدانست که چکارکند. به الکل رو آورده بود، و هرروز بيشتر و بيشتر مینوشيد. کمترشبی بود که مست نباشد و به رختخواب برود. قبلاً عادت داشت که هرروز صبح اصلاح کند. ولی حالا ديگر اينکار را نمی کرد و اتفاق میافتاد که هفتهای يکبار ريشش را اصلاح میکرد. لباسهای کثيف روی هم تلنبار شده بود. روزی وقت گرفت و برای شستن لباسهای چرک خود به رختشویخانه که در زيرزمين ساختمان واقع بود رفت. در آنجا دو زن سياهپوست مشغول شستن لباس بودند. هيچيک از آنها سوئدی نمیتوانست صحبت کند. طوری با او برخورد کردند، مثل اينکه با يک قاتل حرفه ای روبروشده اند.
آخرین روشنائی ۱۳۸
پشيمان شد و مجدداً به آپارتمانش برگشت.
غذايش هرروز ساده تر و سادهترمیشد. عمدتاً شامل غذاهای کنسروی بود و بخاطر اجتناب از شستن ظرف، غذا را مستقيماً از قوطی با قاشق میخورد. از ديدن ساموئل و مومينا ناراحت میشد. چندبار که آنها را در ميدانگاه ديده بود، به آرامی رويش را برگردانده بود. يکروز آلينا به ديدن اوآمد، و کليدهائی را که آدريانا پيش آنها گذاشته بود نيز برای او آورد. قرار بود تابستان با کیکی به يونان سفرکنند. دوست پسر کیکی، گيانيس درجزيرهٔ ميکونوس کار گرفته بود. قرار بود تابستان در آنجا بعنوان مسئول بار يک رستوران مشغول بکار شود. روزها میگذشتند و او هرروز بيش از پيش غرق در بی تفاوتی و ميگساری میشد. شبها ديگر کمتر دچار کابوس میشد. گاهگاهی خودش را ارضاء بدون هيچگونه لذتی . به محلات دور دست شهر میرفت تا شايد بتواند مجلات و يا فيلمهای سکسی کرايه کند. ولی هربار که وارد مغازه ويديوئی میشد، با ديدن دختران جوانی که پشت صندوق ايستاده بودند، خجالت میکشيد و از فروشگاه خارج میشد. حتی نسبت بهکارش که روزگاری تنها دلخوشی او در زندگی بود، نيز دلسرد شده بود. نمیدانست چکار میخواهد بکند؟ بارها اتفاق افتاده بود که پس ازمدتی بخود میآمد و نمیدانست که چرا و برای چه آنجا ايستاده، و چرا پيچ گوشتی در دست دارد. در کار اشتباه و سهل انگاری میکرد و بارها اتفاق میافتاد که وظايف خود را فراموش میکرد. شبه ابد میخوابيد و صبحها بسختی از خواب بيدار میشد. مشروب ديگر اثر خود را از دست داده بود و کمک چندانی به او نمیکرد. هر شب پس از ميخوارگی زياد بخواب میرفت و تنها دو ساعتی بيهوش بخواب میرفت. در نيمههای شب از خواب می پريد و ديگرنمیتوانست بخوابد. با گذشتهٔ دردناک خود هرروز بيشتر و بيشترفاصله میگرفت. ياد و خاطرات درد آور رنج و حرمانی که بر او رفته، ديگر کمتر به ذهن خسته اش هجوم می آورد. گذشته را از کف داده بود و حالا نيز حال و آيندهاش بود که از دست میرفت. بنظر میرسيد که هرروز بيشتر و بيشتر غرق میشود. کودکی را میماند که در دريائی متلاطم، بدون هيچگونه دسترسی به خشکی و کرانه ای، و تنها امواج بود و تودههای لغزندهٔ آب که جوشان و با شتاب از ميان انگشتان دست او که با حسرت کمک میطلبيد، رد میشدند. يکروز بعدازظهر پس از کار به قبرستان رفت. مدتی طولانی بر گور پسر نشست، بدون اينکه به چيزی و کسی بيانديشد. اصلاً ناراحت نبود. روحيهٔ او با روزهای قبل فرق میکرد. برای توصيف حالت روانی خود کلامی نمی يافت. منقلب بود. جان سرگشتهاش وادی ديگری را میجست. همانشب رختخواب خود را از اتاق خواب خود به اتاق پسرش برد. نيمه شب وقتیکه بار ديگر بیخوابی بهسرش زد، از جا برخاست و بهمرتب کردن وسائل و نوشتههای پسر خود را مشغول کرد. در کشوی زيری ميزاو دفتر يادداشت روزانهٔ او را يافت. طپش قلبش شدت گرفت. دلش میخواست يادداشتهای او را بخواند. ضمن اينکه میدانست که کار نادرستی است. نبايد رازهای نهفتهٔ مردگان را افشاء کرد. بگذار رفتگان آسوده بخوابند. حس کنجکاوی درماندهاش کرده بود. دفتر يادداشت را برداشت و به اتاق نشيمن رفت و روی مبل نشست. در صفحات اول دفتر مطلب با اهميتی نوشته نشده بود. همه راجع به تحصيلات، همکلاسیها و فيلمهائی بود که او ديده بود. در ادامه به مطالبی رسيد که از خواندن آنها يکه خورد. "با آلينا مجدداً همبستر شدم. مجبوربودم که اينکار را بکنم. ديگر نمیتوانستم عذر و بهانهای بياورم . بايد اينکار را میکردم. دوستش دارم. ولی همبستر شدن با او برايم درد آور است." اودسيس ورق زد. "او را دوست دارم . من عاشق (گ ) هستم . امروز بعد از تمرين با هم دوش گرفتيم . خدای من! چقدر او زيباست! چکار کنم؟ اگر رازم را برای پدر و مادرم بگويم، آنها از غصه دق خواهند کرد. پدرم هميشه از زنان و مردان همجنس باز نفرت داشته. او فکر میکند که من هم مثل او هستم. امروز از من پرسيد که
آخرین روشنائی ۱۳۹
رابطهام با آلينا چطوراست؟ او خيلی مهربان است ولی اخلاق کودکانه ای دارد."
و ادامه داد: " ديگرنمیتوانم ادامه بدهم. من آن پسر رويائی که آنها در خوابهای خود ديدهاند، نيستم . من يک همجنسباز درمانده و تحقير شده هستم . به (گ) گفتم که دوستش دارم . او از گفتهٔ من خندهاش گرفت." اودسيس دفتر يادداشت را بست. منطقا ًمیبايست ناراحت، عصبانی و يا پريشان میشد. ولی نه. حالت او هيچ تغييری نکرد. تنها به آرامی با خود زمزمه کرد: پسربيچارهٔ من. به آشپزخانه رفت و دفتر يادداشت را در ظرفشوئی سوزاند. چرا هيچوقت دراين مورد فکر نکرده بود؟ حال که با دقت بيشتری به گذشته فکر میکرد، مواردی را بخاطر میآورد که میتوانستند نشانههائی از وجود چنين تمايلی دراو باشند. يکبار ديده بود که پتروس پس از بوسيدن آلينا، چگونه لبهای خود را پاک کرده بود. و يکبار ديگر دراتاق او مجلهای را يافته بود که مملو از تصاوير مردان خوش اندام بود که همگی آنها مدل مردانه بودند. پس او زندگی دوگانه داشته! چون شبگرد زندگی میکرده. آيا او از ابتدای تولد چنين بوده؟ يا اينکه زندگی درغربت و زرق و برق ظاهر فريب آن او را به اين راه کشانده است؟ سیسال به هرسازی رقصيده بود. زبان بيگانهای را ياد گرفته بود. در کشوری غريب و با مردمی بيگانه زندگی کرده بود. تلاش کرده بود تا آنها را و فرهنگشان را بشناسد، و حتی اگر اين شانس را به او میدادند، دوستشان بدارد. ولی موفق نشده بود. واقعيت زندگی سرسخت تر از آن بود که بتوان با آن به سازگاری نشست. هويتش را از دست داده بود. حتی آنچه که قبلاً هم بود، ديگر نبود. الواری را میماند که رندهاش کرده و سپس سمباده کشيدهاند. چنان صاف و صيقل خورده شده بود که ديگر هيچ چيز به آن نمی چسبيد. پسرش را از دست داده بود، وطنش را، زنش را و خودش را. برايش چه مانده بود؟ چه چيز ديگری داشت که در اين نبرد نابرابر از دست بدهد؟ آرام برای خود زمزمه کرد: ديگه چی دارم که از دست بدهم؟ ديگه از چی بترسم؟ برای چی نگران باشم؟ من ديگه آدم نيستم. اين فکر نه تنها ترسناک بود، بلکه عذاب آور بود. اين جمله را در حاليکه اشک از چشمانش سرازير شده بود، چندين بار برای خود تکرارکرد . اگر اشکی برای جاری شدن باقی مانده بود!! بطری ويسکی را از کمد بيرون آورد. آنرا باز کرد و شروع به نوشيدن از شيشه کرد. در خانه قدم میزد و با صدای بلند از خود می پرسيد: چرا؟ چرا؟ بی تاب بود، و پاسخ میخواست، پاسخی صريح و روشن. مست و پاتيل شده بود. آتش بهجانش افتاده بود. حکايتی را از دوران کودکی بياد آورد که در مورد کسی بود که خدايان برای مجازاتش فرمان داده بودند، پوست او را زنده زنده از تنش جدا کنند. جرم آن مرد را بياد نمیآورد. و تنها مجازات آن مرد بود که بياد میآورد. او نيز احساس میکرد که به چنين مجازاتی محکوم شده است. کسی يا کسانی میخواستند زنده زنده پوست از تنش جدا کنند. لباسها بهتنش فشار میآوردند و برايش تنگ شده بودند. پوستش میسوخت. بلوزش را درآورد. فايدهای نداشت، تنش بيشتر گرُ گرفت. زير پيراهن را نيز در آورد. مینوشيد و بدن خود را با ناخن میخراشيد، تا حدی که خون جاری شده بود. فايدهای نداشت. جان و هستیاش آتش گرفته بود. ساعت سه صبح بود. نيمه عريان از خانه خارج شد و در وسط ميدان رينکبی در ميان ميزهای دست فروشان ايستاد و با تمام توان خود و از ته دل نعره میکشيد و از خود می پرسيد: چرا؟ چرا؟ آسمان خوارشده بود و تا حد يک عرقچين زبونانه پائين آمده بود. ولی هيچکس پاسخ نمی داد. درعوض کسی به پليس زنگ زد. کیکی و مورتن بلومکويست بودند که بهميدان آمدند. مورتن میخواست او را به ادارهٔ پليس ببرد، تا حالش بهترشود. ولی کیکی پيشنهاد بهتری داشت. جلو رفت و بازوی اودسيس را گرفت. همينکه او
آخرین روشنائی ۱۴۰
را لمس کرد، آرام شد. او را شناخت و خجالت کشيد. آرام آرام از وادی پريشانی و جنون به دنيای واقعيت بازگشت. او را به آپارتمانش بردند و روی تخت خواباندند. کیکی در کنار تخت او نشست، دستهای او را آرام در دستان خود گرفت تا بخواب رفت. میدانست که او پدرش نيست. ولی پدر او هم میتوانست دچار چنين سرنوشتی بشود. فردای آنروز يکشنبه بود. حدود ساعت هشت از خواب بيدارشد. مدتی روی تخت دراز کشيد و سعی کرد که اتفاقات شب پيش را بياد بياورد. چيزی بيادش نمیآمد، بجز دستان گرم کیکی که با چه مهربانی و ملاطفتی دستان او را در دست گرفته بود، و چقدر او از اين کارش احساس آرامش کرده بود. تصميم گرفت تا بشکلی از او تشکرکند. بلند شد، قهوهای درست کرد و نوشيد. جای خوشبختی بود که روز بعد از ميگساری دچار سردرد نمیشد. و يا شايد جای تأسف بود. به حمام رفت و دوش گرفت. مدت زيادی زيردوش ماند. و سپس صورتش را اصلاح کرد و اودکلن زد. چيزی در وجودش تغييرکرده بود. نمیدانست چيست و با کلام هم نمیتوانست آنرا توصيف کند. احساس میکرد که ديگر چون گذشته، مثل ديروز خجالت نمیکشد و از روبرو شدن با مردم شرم نداشت. يکشنبهٔ زيبائی بود. نسيمی ملايم از جنوب میوزيد، ابرها رقصکنان درآسمان در حرکت بودند و خورشيد شرمنده چون دخترکی دم بخت لحظهای پيدا میشد و لحظهٔ بعد در پس ابرهای گريزان پنهان میگشت. هوا حدود پانزده درجه بالای صفربود. بهترين هوا برای بازی فوتبال بود. اودسيس به ميدان رينکبی رفت و از دستفروش ارمنی که درميدان بساط داشت، چند شاخه گل رُز خريد. فروشنده با ملاطفت نگاهی معنیدا ر به او انداخت و چشمکی زد. او هم متقابلاً با چشمکی پاسخ او را داد. درست مانند دو مرد که هدف و منظور يکديگر را میفهميدند. سوار ماشين شد و به ادارهٔ پليس ولينگ بی رفت. کیکی که کشيک شب بود پس از پايان کار به خانه رفته بود. چند کلمهای روی يک کارت نوشت و گلها را به گروهبان جوانی که در آنجا بود، داد و بيرون آمد. يک شاخه گل را بدون هيچ منظوری برای خود نگه داشت. به شهررفت. دلش میخواست تنها باشد، ولی در کنار مردم. ماشين را در گاراژ پارک کرد. قصد داشت به قنادی که درخيابان شيوا قرار داشت برود. جائی که بيست و پنج سال پيش زندگی را در استکهلم از آنجا آغاز کرده بود. در آنزمان آن قنادی پاتوق يونانیها بود. قنادی ديگر درآنجا وجود نداشت. بجای آن يک فروشگاه کامپيوتر درآنجا باز شده بود. بی هدف در حاليکه سرش پائين بود و شاخه گل را در دست داشت در خيابان به پرسه زدن پرداخت. ناگهان چشمش به محل ترور اولف پالمه افتاد. منقلب شد و با خود فکر کرد: آيا نمیتوانستند اين مکان را طور ديگری، بهياد و بزرگداشت اولف پالمه درست کنند؟ لازمست که همينطورسنگ نوشتهای روی زمين باشد، تا رهگذران روزانه آنرا لگد مال کنند؟ و بعضا ًروی آن تف کنند؟ درکش برايش دشوار بود. طرفدار اولف پالمه نبود. معهذا همواره فکر میکرد که بالاخره اولف پالمه نخست وزير سوئد بوده و او را در آن مکان ترور کرده بودند. آيا لياقت اين را نداشت که بپاس خدمات او به مردم سوئد، با اختصاص يک متر مربع زمين، ياد او را گرامی بدارند؟ حداقل طوری که سگها در آنجا نشاشند؟ بسمت ميدان سرگلز رفت. در آنجا در تابلوی خانه فرهنگ، آگهی را خواند که حاکی از آن بود که در آنجا نمايشگاه عکسی از سی سال تاريخ زندگی يونانیها در سوئد برگزار کرده اند. برگزارکننده نمايشگاه اتحاديه سراسری يونانیهای مقيم سوئد بود. خوشحال شد. بالاخره کار مفيدی انجام دادند! مردد بود. معهذا رفت تو. هنوز زود بود و بازديد کنندگان زيادی وارد سالن نشده بودند. دختر جوانی که موهائی بلند و مشکی داشت مسئوليت نظارت بر نمايشگاه را بعهده داشت. اودسيس با اين اطمينان که مسلماً او دختر يکی از يونانیهای مقيم سوئد است، پيش رفت و پرسيد: دختر کی هستی؟ اشتباه کرده بود. او يونانی نبود. اهل بلغارستان بود. و در آنجا بعنوان کار آموز بکار گماشته شده بود.
آخرین روشنائی ۱۴۱
از حرفهایاو هيچ چيز نفهميد. به قدم زدن درسالن پرداخت. عکسها را نگاه میکرد که ناگهان به عکس خودش برخورد کرد، درحاليکه پلاکادری بلند در دست داشت، در صفوف اول تظاهرات درحرکت بود. درجلوی او مردی قدم برمیداشت که کلاهی روسی به سرداشت. آن مرد اولف پالمه نخست وزير وقت سوئد بود. اودسيس کمی به عکس خيره شد. همه چيز را بياد آورد. تظاهرات برعليه جنگ ويتنام بود. گل رُزی را که در دست داشت به پشت عکس چسباند و با شتاب ازآنجا خارج شد. پس او در اين کشور زندگی کرده! زنده بوده و جزئی از تاريخ آن کشوربوده. و همين چند لحظه پيش خودش از گذشتهاش با گل سرخی تجليل کرده. گذشته وجود داشت. پس تنها مشکلی که برايش باقی مانده بود، آينده بود. از طرفی آينده تنها مشکل او نبود. *************************
آخرين روشنائی فصل سی و دوم ۱۴۲ بهطرف مرکز شهر رفت. کافه قنادی که در مجاورت کليسای کلارا قرار داشت، پذيرائی تابستانی را شروع کرده بود. ميز و صندلیها را در پياده رو چيده بود. تنها يک نفر که مردی همسن و سال خود او بود، در آنجا نشسته بود. درابتدا تصميم داشت که در کنار او نشيند. ولی بعد تصميمش عوض شد، و فکر کرد بخاطرحفظ نزاکت هم شده بهتراست زياد دور از او نشيند. نزديک روی يکی از صندلیها نشست. دختری که بعنوان گارسون در آنجا کار میکرد، و برای گرفتن سفارش آمده بود بنظرش آشنا میآمد. هرچه فکرکرد، او را بخاطرنمیآورد. ولی او اودسيس را بخاطر داشت. النی بود. همان " دختری با قشنگترين شاسی دنيا" که لوفگرن ديده بود. در يک لحظه تصوير آدريانا و آندرياس که در کنار کاروان بهم پيچيده بودند از نظرش گذشت. قلبش بدرد آمد. ولی نه بشدت گذشته. آيا اينکه میگويند زمان مرهم هرزخمی است، حقيقت دارد؟ کسی چه میداند! شايد زخمهائی هستند که به مرور زمان کهنه تر و بدخيم تر میشوند! بدمستی شب پيش، که او را از خود بيخود کرده و به عالم بیهوشی کشانده بود، او را از درون شسته بود. ماتم هم مرزی دارد. انسان نمیتواند تا قيامت غصه بخورد و خود را عذاب بدهد. شايد او نيز کاسه ماتمش لبريز شده بود. قهوه و ساندويچ ژامبونی سفارش داد. النی که بخاطر خلوت بودن کافه عجلهای نداشت، کمی بيشتر پيش او ماند و چند کلامی با او صحبت کرد. روزهای آخرهفته را در آنجا بعنوان گارسون کمکی کار میکرد، تا پولی پسانداز کند و تابستان به يونان سفرکند. دلش میخواست نمايشنامه آنتی گون را که در تئاتر اپیداو روس نمايش میدادند، ببيند. از پدرش که معلم زبان مادری بود، خيلی تعريف اين نمايشنامه را شنيده بود. اودسيس زمانی که به مدرسه میرفت، يکبار همراه معلمشان برای گردش علمی به آنجا رفته بود. معلم آنها را به آخرين پلههای ميدان فرستاده بود و خودش در وسط ميدان، باقی مانده بود. او با کشيدن کبريت معماری خارق العادهٔ آن تئاتر قديمی را به آنها نشان داده بود. صدای کشيدن کبريت تا آخرين پلهها، که ارتفاع آن به چند صد متر میرسيد، شنيده میشد. در حاليکه گفتگوی بچه ها که در بالای سکوها نشسته بودند، در پائين شنيده نمیشد. پژواک يک جانبهٔ صدا در آن بنای تاريخی خارق العاده بود. پژواک صدا در آن تئاتر قديمی مانند عشق يکسره بود، که هميشه يکنفر ديگری را بيشتر دوست دارد. چند سالته؟ روز اول سال نو بيست و چهارسالم میشه. اودسيس با کلماتی کاملاً شمرده گفت: پسر من هم بيست و چهار ساله میشد. رفت تا قهوه و ساندويچ او را بياورد. آفتاب از پشت ابر بيرونآمده بود و کمی گرم شده بود. ارکستر مذهبی که از طرفداران حضرت مريم بودند، در جلوی فروشگاه اولنز يک سرود مذهبی را مینواخت که صدایآن تا آنجا شنيده میشد. تعداد مشتريان کافه هر لحظه بيشتر میشد. اغلب آنها جوان بودند و قيافههای شرقی داشتند. اودسيس از ديدن زنجير، ساعت و انگشترهای طلای بعضی از آنها ناراحت وعصبی میشد. چرا امروز جوانان اين قدر عاشق خودنمائی هستند؟ درگذشتهما جوانان خروس بوديم، ولی حالا درعوض جوانان به قرقاول تبديل شده اند. تنها مردی که در مجاورت او نشسته بود، شبيه پرندهای خوش خط و خال نبود. جالب اينجا بود، که پسرها خود را بيشتر از دخترها آرايش کرده بودند. پسر او نيز عاشق لباسهای گرانقيمت بود. نسل نوی از مردان در حال تکامل و شکلگيری بود، نسلی با خصوصيات و خواستههای ويژهٔ خود. اودسيس اطمينان چندانی نداشت که آيا از اين نسل خوشش می آيد، يا نه؟ النی با قهوه و ساندويچ برگشت. هيچيک از آن مردان جوان توجه چندانی به اونداشتند . تنها او بود که مجذوب زيبائی او شده بود. قوری قهوه را بلند کرد، ولی دستش زياد بالا نيامد و مجبور شد که با دست ديگر قوری را بلند کند. در
آخرین روشنائی ۱۴۳
اين لحظه مردی که در ميز کناری او نشسته بود، با صدائی که او بشنود گفت: درد زانو داری؟ اودسيس با تعجب او را نگاه کرد و از خود پرسيد: از کجا فهميد؟ آن مرد درست ميگفت. از مدتها پيش در زانوی چپ خود احساس درد میکرد. بدين ترتيب باهم همصحبت شدند. معلوم شد که او روش درمانی کيروپراکتور را در چين ياد گرفته. براساس چنين روشی چنين استنباط میشد که، مثلاً کسی که درد زانو دارد، درد به اعصاب شخص فشار آورده و موجب بروز ضعف در بازو و آرنج او میشود. ميدونی، انرژی بهجريان درنمیآيد. همه چيزبستگی به جريان انرژی دارد. درست مثل عشق ... با کوچکترين مانعی دچار اختلال میشود و از بين میرود ... بعضی وقتها با جزئیترين ناهنجاری از بين میرود. اودسيس میدانست که چه موقع بايد سکوت کند، و چه وقت با سئولاتی کوتاه نگذارد که گفتگواز تک و تا بيفتد. هم صحبت او آدم پرحرفی نبود. از شمال آمده بود. از دهکدهای کوچک در کنار رودخانهٔ اونگرمن، که خودش معتقد بود، "زيباترين نقطهٔ جهان است." پس چرا چنين جائی را رها کردی؟ از رودخانه خسته شدم! در تمام طول سال، زمستان و تابستان، و شب و روز در آنجا بودن خسته شدم. ديوانه شدم. هرکاری میکردی، تا از خانه بيرون میآمدی خودت را در کنار رودخانه می ديدی. همه چيز من رودخانه شده بود. بخشی از طبيعت آنجا شده بودم. حتی شبها هم خواب آنرا میديدم. بعضی شبها خيس عرق از خواب بيدار میشدم و مینشستم و زير لب با خود تکرار میکردم، "رودخانه اونگرمن!"، لعنتی! تمام طبيعت و مناظرآنجا ديگر بهنظرم کثيف و متعفن میآمد. کسی که در آنجا متولد میشود، در واقع در وادی پشيمانی زندگی میکند. بی جهت نيست که نام "مردپشيمان" بر آن رودخانه نهاده اند. هرکاری امروز میکنی فردا پشيمان میشوی. میفهمی؟ نه نمیتونی بفهمی. خودم هم بهسختی میفهمم که چه میگم! همه فکر میکنند که آنجا زيبائی سحرانگيز دارد. ژرمنها با ماشينهای کاروان دار خود به آنجا میآيند تا از رودخانه عکس بگيرند. ولی من عينک آفتابی سياه بهچشم میگذاشتم تا آنرا نبينم! درگذشته در ادارهٔ جنگلداری کار میکردم. درخت میبريدم. کار سختی بود. کمر درد گرفتم. احساس میکردم که گردنم خشک و بیحرکت در ميان شانههايم گيرکرده. بخاطر کاستن از فشاردرد، مثل بقيه، شروع کردم به عرقخوری. يه سوئدی وقتی شروع میکنه به عرق خوری، دو حالت داره يا الکلی میشه و يا به جرگهٔ مخالفين مشروبات الکلی می پيونده. من جزء دسته دوم شدم و به چين رفتم. درآنجا طب سوزنی و کيروپراکتيک راياد گرفتم. بيا به مطب من ... بعد از دو جلسه قول میدم که درد زانوت خوب بشه ... تو چين هم نتونستم بمونم ... آنها مثل مورچه هستند... گرچه من مورچهها را دوست دارم ... دلم برای سوئد تنگ شده بود. خلاصه اينکه برگشتم خونه. ولی ديگه هرگز به رودخانهٔ " مرد پشيمان" برنمیگردم. آنجا زيباترين نقطه جهان است ... ولی من نمیتوانم در آنجا زندگی کنم ! خيلی بنظرت مسخره مياد، نه؟ اودسيس چنين فکر نمی کرد. او نيز خود بهترين نقطهٔ جهان را ترک کرده بود. بهترين پسردنيا را از دست داده بود و بهترين همسر دنيا او را ترک کرده بود. بعلاوه او بهترين زندگی دنيا را پشت سر نهاده بود. مرد دستش را پيش کشيد و خود را معرفی کرد: يورن اندرسون . اودسيس با او دست داد. دستهايش پهن و قوی بودند. مثل خود او، فقط با اين تفاوت که در زير ناخنهايش، لايهای سياه پنهان نشده بود. اودسيس کريستوس. برای لحظهای سکوت برقرار شد. مثل اينکه مراسم معرفی موجب کم روئی آنها شده بود. ولی بلافاصله
موضوع جدیدی برای ادامه گفتگو یافتند. موضوعی که غیرمستقیم به آنها مربوط میشد.
آخرین روشنائی ۱۴۴
مرد ميانسالی آرام و قدم زنان به سمت ميدان آمد. از سر و وضع او پيدا بود که آدم بی خانمانیاست. سر و رویش کثيف و موهای بلند ونشستهاش ژوليده و پريشان بودند. در کنار مجسمهای که در وسط ميدان قرار داشت ايستاد و از کيسهٔ پلاستيکی که همراه داشت فلوتی بيرون آورد و شروع به نواختن کرد. نوای سازش شباهت چندانی با نواختن صدها نوازندهٔ دوره گردی که درا ين اواخر در استکهلم ظاهر شده بودند، نداشت. به چيره دستی يک استاد فلوت میزد. ملودی اندوهناکش به آرامی درهوا میپيچيد و همه جا را پُر میکرد و تنهائی ملال آور يکشنبه را با خود میبرد. مرد بدون کوچکترين حرکتی و در نهايت تمرکز حواس فلوت میزد. نوای سازش چنان سوزناک بود که انسان فکر میکرد که اين مرد هر لحظه ممکن است چون شبحی همراه نوای فلوتش ناپديد شود. اودسيس با صدائی بم به مردی که در مجاورت او نشسته بود، گفت: قشنگه، نه؟ يورن پاسخ داد: روسه. از کجا میدونی؟ فقط روسها میتونند به اين خوبی فلوت بزنند. مرد پس از اينکه از زدن فلوت فارغ شد، کلاه خز خود را در دست گرفت و از ميزی به ميزی میرفت و اعانه جمع میکرد. اودسيس يک سکه ده کرونی درکلاه انداخت و يورن اندرسون يک اسکناس بيست کرونی انداخت و سکهٔ اودسيس را برداشت. مرد با صدائی زير گفت: اسپاسيبا( تشکر) . او روس بود. او هم از جمله کسانی بود که قربانی آرمان جامعهٔکمونيستی شده بود. اودسيسآه عميقی کشيد. مانند غواصی قبل از رفتن به زيرآب. همهٔ باورها و دل بستگیهايش در زندگی به نوعی بر باد رفته بود. چگونه میتوانست بدون اعتقاد و هدف زندگی کند؟ زندگی بايد دارای هدف و مفهومی باشد، تا موجب رشد و ايجاد شوردر شخصيت و جان انسان گردد. روئيدنیها به روشنائی و گرما نياز دارند تا رشد کنند. انسان هم همينطور. اگر در زندگی گرما و انگيزه وجود نداشته باشد، رشد نخواهد کرد. انسان بايد قبله و هدفی داشته باشد. يک راه، يک سفر، انگيزهای، مفهومی که بتواند او را در کوره راههای زندگی، و در مواقعی که از درد و غم به خود میپيچد، راهنما باشد. مانند روشنائی و گرمائی که براو میتابد. ************************
آخرين روشنائی فصل سی وسوم ۱۴۵ روز دوشنبه صبح، مانند گذشته سروقت، سرکار حاضر شد. دلش برای ديدن لوفگرن که تمام تعطيلات را سرگرم قايق خود بود، تنگ شده بود. در واقع همهٔ همکاران او در تعميرگاه درانتظار ديدن لوفگرن بودند. هر سال فصل قايقرانی که فرا میرسيد، ديدن قايقران پس از اولين روز قايقرانی برای همه جالب و تماشائی بود. لوفگرن هرسال میترسيد که اشتباه سال پيش راتکرار کند و صورت و بينیاش براثر آفتاب موذی اول تابستان بسوزد. امسال نيز طبق معمول همان اشتباه سالهای پيش را تکرار کرده بود. همه با ديدن لوفگرن که با دماغی قرمز به درشتی يک فلفل وارد شد، شروع به خنديدن کردند. دراعتراض او به شوخی بههمکاران خود گفت، خفه شيد، بريد به جهنم. اين شوخی به سنت تبديل شده بود. وهرساله همکاران لوفگرن سر به سراو میگذاشتند. البته چند لحظه، نه بيشتر. در موقع نهار سر کارگرهمه را برای جلسه فرا خواند. قرار بود راجع به تعطيلات تابستان صحبت کنند. شرکت صلاح نمی دانست که کارگاه را در ماه ژوئن تعطيل کند. بنابراين لازم بود که با هم توافق کرده و يکنفر متقبل شود که درآن ماه کارکند. برای اينکار از جدولی پيروی میکردند. و امسال نوبت يک کارگر جوان بود. ولی او بتازگی صاحب پسری شده بود و به همسرش قول داده بود که درماه ژوئن درکنار او باشد تا با هم به نزديکی خليج فنلاند، آنجا که خانهٔ پدری او بود بروند. زنش با او اتمام حجت کرده و به او گفته بود که بدون او هيچ جا نخواهد رفت. آخرين باری که او را در استکهلم تنها گذاشته بود، سوزاک گرفته بود. به زنش گفته بود که بيماری را از توالت عمومی راه آهن مرکزی گرفته است. ولی او باور نکرده بود و در پاسخ گفته بود: هرکس که در کرامفورس متولد شد، به اين معنی نيست که آدم احمقی است. لوفگرن به شوخی پرسيد: راست میگن، اينطوريه؟ اودسيس اظهار تمايل کرد که جور او را بکشد و ماه ژوئن را کار کند. در حاليکه رويش را به طرف کارگرجوان میگرداند گفت: ولی يک خواهش دارم. هرچه باشه، بفرما! بچه را که غسل تعميد نداده ايد؟ نه. بنابراين بايد مرا بعنوان پدر خوانده دعوت کنی تا من اسم پسرت را انتخاب کنم. لوفگرن وسط حرف او پريد و با شوخی گفت: خيال نداری که اسم او را چيزی شبيه اريستوتلز و اين جور چيزها بگذاری! نه، میخواهم اسم او را پيتر بگذارم. در اين مورد به توافق رسيدند. کارگر جوان اميدوار بود که بتواند همسرش را متقاعد کند. او دلش میخواست که پسرش را با نام سون غسل تعميد بدهد. سون اسم اولين عشق زندگيش در دوران نوجوانی بود. ولی هرگز جرأت بيان آنرا نداشت. سر کارگر نفسی براحتی کشيد. صلح جهانی را نجات داده بود. و از جدل و درگيری جلوگيری کرده بود. از اودسيس تشکر کرد و بخاطر اينکه حسن نيت خود را بيشتر نشان دهد، ماموريتی را در پائيز به او پيشنهاد کرد. اتومبيلهای سيتروئن بويژه مدل ديزلی آن در شمال خيلی طرفدار پيدا کرده بودند. مردم ايالت نورلند اغلب مسافتهای دور و بعلاوه با سرعت زياد میرانند. يک پيچ را که با ماشين ولوو تنها با سرعت شصت میشد پيچيد، با سيتروئن میشد با سرعت صد دور زد. بعلاوه شمال آنقدر سرد بود که بدنه زنگ نمی زد. سيستم حرارتی سيتروئن خيلی خوب کارمیکرد. تنها يک مشکل وجود داشت: سرويس. تعمير کار قابل نداشتند. به همين دليل شرکت تصميم گرفته بود که يک دورهٔ فشردهٔ آموزش مکانيکی برای کارگاه آنجا راه بياندازد، و برای اينکار نياز به يک سر معلم خوب و با تجربه داشتند. کارخوب و راحتی بود. بعلاوه حقوق خوبی نيز می پرداختند. مضافاً اينکه در شهر اومئو تعداد زنها از مردها خيلی بيشتر
آخرین روشنائی ۱۴۶
بود. در مقابل هرسه زن يک مرد وجود داشت. سر کارگر از فرصت استفاده کرد و لطيفهای نيز برای کارگران تعريف کرد: کله و پله داشتند با هم صحبت میکردند. کله میگفت، میدونستی که اينجا تو اومئو نسبت زنان به مردها مثل ۳ به ۱ است؟ يعنی به هر مرد سه زن میرسه. پله ناراحت شد. کله پرسيد: چيه، چرا ناراحت شدی؟ پله جواب داد: برای اينکه میخوام بدونم کدوم حرومزاده با سهزنی که سهم منه، میخوابه! سر کارگر تصميم گرفته بود که اودسيس را از طرف شرکت بعنوان سرمعلم به آنجا معرفی کند. خوبه؟ موافقی؟ پيشنهاد سرکارگر با هورا و دست زدنهای ممتد ساير کارگران روبرو شد. اودسيس نمیدانست چه عکس العملی بايد از خودنشان دهد. دلش میخواست همه آنها را درآغوش بگيرد و غرق بوسه کند. اينکار را نکرد و تنها گفت: خوشحالم از اينکه همکارانی مانند شما دارم. و تنها وقتیکه اين جمله را گفت تازه فهميد که آنها در طی اين چند هفته چقدر به او کمک و از او حمايت کرده اند. هرگز از او بخاطر دير آمدن و يا اشتباهاتش گله ای نکرده بودند. در نهايت سکوت و بردباری اشتباهات او را جبران کرده و همواره در تمام اين مدت دورا دورهوای او را داشتند. و کارهائی را که انجام نداده بود و بايد انجام میداد، خودشان انجام داده بودند. بدون ذره ای انتقاد وچشم داشت. هفتهها گذشت. ماه ژوئن هوا خيلی گرم شد. همه از گرما می ناليدند. رسانههای گروهی مرتب به مردم در مورد خطر آتش سوزی در جنگلها و چمنزارها هشدار میدادند. پليس نيز بيکار نبود و مرتب به مردم در مورد امکان دستبردزدن به خانهها اطلاعات لازم را میداد. يک گروه از کله تراشيده ها يک پلاتفرم هليکوپتر را دربندر ريدار اشغال کرده بودند. خلبانان هليکوپتر نمیتوانستند در آنجا فرود بيايند. هوای ماه ژوئيه نيز زيبا بود. گرچه کشاورزان از خشک شدن محصولات زراعتی گله میکردند. اين ماه ماه مرخصی بود. شهر تقريباً خالی شده بود. ولی درمقابل تعداد قابل توجهی توريست از کشورهای مختلف جهان به سوئد آمده بودند. حتی از يونان . معلوم نبود که چه تغييراتی صورت گرفته ! آيا کشورهای ديگر ثروتمند شده بودند، يا اينکه سوئد فقير شده بود؟ پس از يک هفته، اودسيس ديگر کاملاً تنها شد. همه به مرخصی تابستانی رفته بودند. کار زيادی نداشت. بيشتر کارها تعميرات پيش پا افتاده و عادی بود. گرفتگی در پمپ بنزين ماشين، کثيفی کاربراتور، مشکل روشن کردن و خلاصه خرده کاریهای مشابه. تک و توک توريستهائی نيز پيدا میشد که بخاطر عوض کردن بنزين دچار مشکلاتی شده بودند. کار ديگری نداشت. هر روز پس از پايان کار روزانه، به پرسه زدن در شهر میپرداخت. يا در کنار دريا قدم میزد و يا به مرکز شهر سری میزد و دختران جوان را ديد میزد. گاهگاهی نيز سری به کافهای که در مجاورت کليسای کلارا بود، میزد. و در آنجا چند کلمهای با النی صحبت میکرد. او هم در اواسط ماه ژوئيه به مسافرت رفت. اگر بگوئيم که راجع به گذشته و وقايعی که بر او گذشته بود فکر نمیکرد، به خطا رفتهايم . گاهی ياد پسر، و تصوير وقايعی که بر او گذشته بود به سينهاش چنگ میانداخت و گريبانش را میگرفت. پتروس در تمام طول زندگی کوتاهش پسری عجيب و دوست داشتنی بود. خواندن را خودش ياد گرفت. راستی چطور؟ خودش هم نمیدانست. يک شب ، وقتی که پنج سال بيشتر نداشت، کتاب مصورش را گم کرده بود. خانه را زيرو رو کردند ولی آنرا نيافتند. آنروز آدريانا خانه را نظافت کرده بود. روزهائی که خانه را نظافت میکرد، هر اتفاقی ممکن بود نيفتد، و امکان گم شدن هرچيز وجود داشت. همه جا را گشتند. کتاب را پيدا نکردند. پسر پريشان و ناراحت به رختخواب رفت و خوابيد. حدود ساعت دو بود که آنها را بيدار کرد. " مامان کتاب را پيدا کردم ! ". در خواب ديده بود که کتاب زير مبل افتاده است. زورش نرسيده بود که مبل را جابجا کند. بنابراين آنها را بيدار کرده بود. تا به او کمک کنند. کتاب درآنجا
بود.
آخرین روشنائی ۱۴۷
يکبار نيز ياد و دلتنگی فقدان وجود آدريانا به قلبش هجوم آورد. با گذشت زمان، ياد آوری خاطرات تلخ گذشته او را کمتر و کمتر ناراحت میکرد و غلبه بر پريشانی و درد برايش آسانتر میشد. دلش برای آدريانا تنگ شده بود، ولی ديگر چون گذشته از درد از دست دادن او به ميخوارگی رو نمیآورد، تا با مست شدن چند ساعتی بخوابد. ديگر اين کار را نمیکرد. روی مبل مینشست و با خواندن روزنامه و يا کتابی در مورد جنگ داخلی در يونان که تم مورد علاقهٔ او بود، خود را سرگرم میکرد. از روزی که سرکارگر گارگاه ماموريت اومئو را به او محول کرده بود، ياد کارين مجددا در خاطرش زنده شده بود. روزهای اول تلاش میکرد تا آنرا فراموش کند ولی فايده نداشت. هر روز که میگذشت ياد او بيشتر و بيشتر ذهنش را بخود مشغول میکرد. بنوعی اميدوار بود که شايد مجدداً او را ملاقات کند. از اين فکر، خودش هم خندهاش میگرفت. چنين اتفاقاتی تنها درفيلمهایآمريکائی امکانپذيراست. ملاقات مجدد کارين محتمل نبود. اينکه میگويند از رد پای يک حيوان و يا يک انسان میتوان او را يافت، درست است. ولی واقعيت اينست که هيچ جانداری برای مدتی طولانی در يک جا ثابت باقی نخواهد ماند. اودسيس به اين نکته واقف بود. معهذا نمیتوانست خود را راضی کند و از فکرکردن به آن دست بردارد. از انديشيدن به آن خوشحال میشد ولذت میبرد. يادش فرحبخش بود و تسلی بخش روحش . کارين عاری از هرگونه پيش شرط و خواسته بسمت او آمده بود و با تمام عطش و تمنايش خود را تسليم او کرده بود. ياد او حالا نيز پس از گذشت بيست و سه سال موجب می شد تا خون در رگهايش با شدت بيشتری بجريان درآيد. يکروز شنبه بعدازظهر درخانه نشسته بود و تلويزيون تماشا میکرد. فيلم کسلکنندهای از تلويزيون پخش میشد که اصطلاحاً اين نوع فيلمها را " فيلمهایويژه روزهایبارانی" میناميدند. واقعاً فيلمی بود که بدرد روزهای بارانی میخورد. ده دقيقه بيشتر از فيلم را تماشا نکرده بود که خسته شد. بلند شد و به اتاق خواب رفت. چمدان سفری را که کاغذها و وسائل شخصی خود را در آن نگه میداشت از کمد بيرون آورد. سالها بود که قفل آنرا باز نکرده بود. بی هدف دنبال کليد آن میگشت بدون اينکه مطمئن باشد که کجاست. يادش آمد که آدريانا همهٔ کليدهای اضافی را در يک شيشه خالی مربا نگهداری میکرد. کمد بالای ظرفشوئی را باز کرد و شيشهٔ مربا را در آنجا يافت. چمدان را باز کرد. همه چيز درآن بود. از کارت پايان خدمت سربازی گرفته تا گواهی تولد پسرش، سند ازدواج، صورت جلسهٔ مربوط به انتخاب او بعنوان دبير کميتهٔ دفاع از دمکراسی در يونان در شهر گيسلاود، و چندتا عکس. همه را ورق میزد، مثل اينکه در جستجوی مدرک خاصی ست. بدون اينکه خودش بداند چيست. بالاخره پيدايش کرد. کارت آنجا بود. کارت کارين. کارتی که هرگز پاسخ آنرا نداد. آنرا دور نيانداخته بود. کارين نوشته بود: " دلم برايت تنگ شده . " چه کسی میتوانست حدس بزند که بيست و سه سال بعد، نوبت اودسيس میشد که دلش برای او تنگ شود؟ به کارت که در يکطرف آن تصوير کليسای استنسله ديده میشد، خيره شد. شمايلی را که در مقابل آن برای اولين بار کارين را بوسيده بود، بخاطرآورد. خنده هايشان بيادش آمد، خنده های بيست وسه سال پيش. وقتی که چمدان را قفل کرد خورشيد در حال غروب بود. به بالکن رفت و به دشت تنستا چشم دوخت. گروهی از بچههای مهاجرين فوتبال بازیمیکردند. پسرش در ميان آنها نبود. او ديگر هيچوقت در بين آنها نخواهد بود. ديگر هيچوقت نمیتوانست در انتظار آمدن او بخانه باشد. هيچوقت. از هجوم اين فکر به ذهنش ناراحت شد، ولی نه مانند گذشته. روحش با خاطرات و افکار تلخ خو گرفته بود. بخشی از زندگيش شده بودند. گرچه ديگر مانند گذشته روح و جسمش را خراش نمیدادند. همه چيز را از دست داده بود. تنها آنچه که برايش باقی مانده بود، بی ريشهگی بود. پسرش تنها عامل پيوند و ريشهٔ او با اين جامعه بود. معمولاً بچهها ريشه و هويت خود را در والدين خود جستجو می کنند. ولی يک مهاجر معمولاً از طريق فرزندان خود در کشور جديد ريشه می دواند و هويت می يابد. آيا انسان
آخرین روشنائی ۱۴۸
میتواند بی ريشه باشد؟ آری میتواند، در صورتی که در درون خود، و در وجود خود ريشه بدواند ورشد کند، درست مثل خيار و گوجههائی که اين روزها بدون خاک و آفتاب در گلخانه پرورش میدهند. در غير اينصورت زندگيش مانند درخت خشکی خواهد بود که در انتظار باديست که آنرا نقش برزمين کند. زودتر از معمول به رختخواب رفت. تمام شب را خواب ديد، که صبح روز بعد هيچکدام را بياد نمیآورد. با خود فکر کرد، اگر خواب اهميت داشت، انسان درعالم بيداریآنها را میديد. گاهگاهی کارتی از رفقای همکارش که به مسافرت رفته بودند، دريافت میکرد. بعضیها به کشورهای گرمسير سفر کرده بودند. يکی از کارتها از يونان پست شده بود. مدتی به کارت نگاه کرد، و آنرا مانند بقيه به تابلوی اعلانات چسباند تا با عکسهای برهنهٔ زنان و سايرعکسهای تبليغاتی رقابت کند. دلش برای رفقايش تنگ شده بود. گرچه مطمئن بود که بزودی آنها را دو باره ملاقات خواهد کرد. در گارگاه خالی پرسه میزد و به خرده کاریهای جاری رسيدگی میکرد. با خود حرف میزد و گاهگاهی نيز برای خود آواز میخواند. بسياریاز اين انسانها را سالها بود که میشناخت و درکنارشان کار کرده بود. معهذا اين اولين بار بود که با عشق و محبت راجع به آنها فکرميکرد و دلش برای ديدن آنها تنگ شده بود. بعضی روزها پس از پايان کار در شهر میماند و در خيابانها پرسه میزد. بعضی وقتها به مناطقی برخورد میکرد، که پيشتر از وجود آنها حتی ذرهای هم اطلاع نداشت. سالها دراستکهلم زندگی کرده بود، بدون اينکه شهر را آنطور که بايد و شايد بشناسد و به آن خو بگيرد. ولی اينک شرايط تغيير کرده بود. زمان تصميم گيری قطعی برای او فرا رسيده بود. آيا باز هم میخواست چون يک مسافر، و چون يک بيگانه زندگی کند؟ مناطق اطراف سدها، ميدان موسه بکا، کليسای کاترينا، و خيابان فی يل به مناطق محبوب او تبديل شده بودند. اتوبوسهای مملو از توريست میآمدند و مسافران خود را پياده میکردند. گاهی خود را قاطی آنها میکرد و همراهشان در شهر بقدم زدن می پرداخت. بعضی وقتها نيز به يکی از رستورانهائی که ميز و صندلیهای خود را در کنار پياده رو چيده بودند میرفت، قهوه و يا غذائی میخورد. و مردم را نگاه میکرد. از ديدن و شنيدن صدای برخورد امواج آب به بدنهٔ کشتیهای غول پيکر لذت میبرد. بعضی روزها نيز سری به ايستگاه مرکزی راه آهن میزد، و از آنجا مجلات يونانی میخريد. در آنجا مهاجرينی را میديد که دسته دسته چون شوکا دراطراف سرگردان بودند. انسانهائی از اريتره، سومالی، سودان، مراکش و زئير. انسانهائی از بُسنی، لهستان و روسيه . جهان کوچک شده بود. احساس همدردیعميقی نسبت به آنها در خود احساس میکرد. اين انسانها همه بدون شک در وطن خود دچار مشکلاتی بمراتب بيشتر از گرفتاریهای او بودند، که چنين دل به دريا زده و خود را آواره کرده و به اينجا آمده بودند. و حال در اين جامعه به حاشيه پرتاب شده بدون هيچگونه چشم انداز و آيندهای روشن. شايد او شانس آورده بود که سفيد پوست بود، مرد بود، و در اروپا متولد شده و بخش زيادی از زندگيش را در سوئد سپری کرده بود. با خود عهد کرد که ديگر از هيچ چيز شکايت نکند. و هميشه بياد داشته باشد که دو سوم از کسانی که روزانه میميرند، انسانهائی هستند که از سرما و فقر و گرسنگی و جنگ در سنين جوانی جان خود را از دست میدهند. عليرغم همهٔ مصيبتها و مشقاتی که او متحمل شده بود، بالاخره او به عضويت جامعهای درآمده بود که از جملهٔ جوامع سطح بالای جامعهٔ بشریمحسوب میشد. او بخود قول داد که اين نکته را هيچگاه از ياد نبرد. و بدين ترتيب تابستان گذشت . ******************************
آخرين روشنائی فصل سی و چهارم ۱۴۹ يکروز بعدازظهر، يکهفته قبل از اينکه سايرهمکارانش از مرخصی برگردند. درحاليکه قدم میزد از مقابل ادارهٔ مخابرات رد شد، که ناخودآگاه تحريک شد تا به آنجا سری بزند. انگيزهٔ خاصی نداشت. معهذا وقتی وارد شد، ناخودآگاه به سراغ دفتر تلفنی رفت که مربوط به منطقهٔ شمال و بخش استرومن بود. در حاليکه کمی عصبی بود، دفتر تلفن را ورق زد تا به نام خانوادگی استنفرش رسيد. دو نفر با اين نام خانوادگی دردفترتلفن ثبت شده بودند. ولی هيچکدام زن نبودند. پس از آن دنبال شماره تلفن هتل توپن گشت تا آنرا پيدا کرد. شماره را ياد داشت کرد و بيرون رفت. گر چه شب نزديک بود ولی هوا هنوز کاملاً روشن بود. شب که بخانه رسيد، به هتل زنگ زد. از آنطرف سيم صدای خانم جوانی بگوش میرسيد. اودسيس با اين کلمات صحبت خود را شروع کرد: نمی دونم که چطور توضيح بدم ... حدود بيست سال پيش خانم جوانی بنام کارين در دفتر هتل کار میکرد ... فکر میکنی میتونی اطلاعاتی راجع به اون بمن بدی؟ با خود فکر کرد، چه در خواست سادهای! بيست سال پيش من تازه متولد شده بودم. زن جوان اين جمله را گفت و اضافه کرد: نام خانوادگيش چه بود؟ اودسيس مطمئن نبود، که آيا نام خانوادگی کارين استينفرش بود يا استينبری؟ ببخشيد که مزاحم شدم، فراموش کنيد. نام خانوادگيش را فراموش کرده ام. آنشب خوابش نبرد. شهامت نداشت که حداقل برای خود اعتراف کند که ياد و خاطر کارين خواب از چشمانش ربوده است. خود را گول میزد، در حاليکه در ضمير خود بخوبی میدانست و يقين داشت که، آنچه او را بيخواب کرده، ياد و تمنای کارين بود که مجدداً پس از بيست و سه سال يکبار ديگردر وجودش سربرآورده بود. از جا برخاست و تمام ياد داشتهای قديمی خود را زير و رو کرد تا شايد موفق به يافتن نام خانوادگی او بشود. ولی نتوانست. روز بعد کارتی ازهمکارش دريافت کرد، که به اواطلاع داده بود، که شنبهٔ آينده قرار است پسرش را غسل تعميد بدهند و برای او نام انتخاب کنند. از او خواسته بود چنانچه مايل است میتواند به کليسای منطقهٔ فوروشون بيايد. اودسيس نقشه را نگاه کرد. فاصله کمی نبود، ششصد کيلومتر راه بود. با خود گفت: جالبه، درست مثل دوران جوانی میزنم و میرم. اگر جمعه بعدازظهر راه می افتاد سر موقع میرسيد. ماشينش روبراه بود. اگر ساعت دو بعدازظهر راه میافتاد، حداکثر ساعت ده شب آنجا بود. برای دوستش کارتی پست کرد و به او اطلاع داد که حتماً میآيد. و از او در خواست کرد که در يکی از هتلهای آنجا اتاقی برای يک شب، برايش رزرو کند. کارگر جوان تلفن زد و به او اطلاع داد که در هتل تئاتر قديمی اتاقی برايش رزرو کرده است. جمعه ساعت دو يک فلاکس قهوه، دوعدد ساندويچ پنير و دو عدد کيک بادامی در پاکتی و دوپاکت سيگار برداشت، درست مثل زمانی که جوان بود، يک نوار يونانی در ضبط ماشين گذاشت و راه افتاد. در نزديکی شهر يوله توقف کرد و آب ماشين را عوض کرد. يکبار ديگر نيز در بيرون شهر هوديکسوال توقف کرد تا به ماشين نگاهی بيندازد. در ورودی شهر سوندسوال چند لحظهای ايستاد تا از ديدن منظرهٔ اتوبان که در امتداد بندر گسترده شده بود، و نيز از هوای مه گرفتهٔغروب لذت ببرد. پس از آن جادهای را که به لونگن معروف بود، گرفت و به سفر خود ادامه داد. روشنائی شب بر دشت سايه افکنده بود، و زيبائی خيره کننده ای را بوجود آورده بود. آرام میراند تا از ديدن آن همه زيبائی نهايت لذت را ببرد. جاده خلوت بود و بندرت با اتومبيلی روبرومیشد. اتومبيل به آرامی میرفت. زيرلب ترانه ای را که از ضبط پخش میشد برای خود تکرار میکرد، خواننده با صدائی دلنشين پيام میداد که ديگر نمیخواهد، برده و يا خائن باشد. میخواهد آزاد باشد. در شهر پيل گريم توقفی کرد. آخرين روشنائی روز در جريان آب رودخانه انعکاس میيافت. رود چون
آخرین روشنائی ۱۵۰
انبوهی از ماران هزار رنگ و خوش خط و خال درميان دشت با صلابت درجريان بود. کشتزارهای سبز که توسط چينهائی زيبا از هم جدا شده بودند به دشت منظرهای سحر انگيز داده بود. به آنها نگاه کرد و با خود گفت، در پس اين دشت زيبا چه کار سنگينی نهفته شده است: سوئديها دستهای خود را دوست دارند، و به توانمندی آنها اعتقاد دارند. همه چيزبرايش جالب بود. با چشمان خود میديد که چگونه هرسنگ چين و ساختمانی را با دقت و دلسوزی بنا کرده اند و از آن نگهداری میکنند. کليساها، مدارس، ساختمانها و حتی گلدانهائی که در پشتپنجرهٔ خانهها ديده میِِِشد. درشهر پيل گريم بود که احساس کرد سفرش رو به اتمام است و وقت آن رسيده که از خلوتگاه خود بيرون بيايد و يکبار ديگر به جرگهٔ انسانها باز گردد. ساعت يکربع به ده بود که اتومبيل خود را در جلو هتل پارک کرد. به سرسرای ساختمان هتل قديمی که از چوب درست شده بود، قدم گذاشت. بوی تنُد سيگار و مشروب به مشامش خورد. کليد اتاقش را گرفت و بالا رفت. بهمحض ورود به اتاق متوجه شد که از زير سيگاری خبرینيست. فهميد که سيگار کشيدن در اتاق ممنوع است. لذا به دفترهتل برگشت و تقاضا کرد که اتاق او را عوض کنند. که آنها نيز بلافاصله اينکار را کردند. ساک خود را در اتاق گذاشت و برای خوردن شام ازهتل خارج شد. در سيصد متری هتل رستورانی بود بنام تریکالا رستوران يونانی بود. داخل رستوران شد. صدای موزيک يونانی بگوش میرسيد. زياد شلوغ نبود. صاحب رستوران جلوآمد، آنها همديگر را شناختند. سالها پيش در گيسلاود شبی با هم عرق خورده بودند. هر دو خوشحال شدند و به ياد آوری خاطرات گذشته پرداختند. شب به درازا کشيد، و او ساعتها پس از اينکه همهٔ مهمانان رستوران را ترک کردند، در آنجا نشست. با هم حرف زدند و به سلامتی هم عرق يونانی نوشيدند. سی سال از آن زمان گذشته بود. صاحب رستوران از او پرسيد: هنوز هم ساز میزنی؟ نه زياد! ديگه چيزی ندارم که بخاطرش ساز بزنم! تا دير وقت آنجا بود. ساعت دو بود که به هتل برگشت و روی تخت دراز کشيد. روز بعد کار مهمی نداشت. فقط میبايست چند دقيقهای درکليسای فوروشو ساکت و آرام به ايستد. صبح روز بعد با سری سبک از خواب بيدارشد. مثل اينکه اصلاً چيزی ننوشيده بود. صبحانه را در سالن قديمی هتل صرف کرد. ديوارهای سالن مملو از عکسهای هنرپيشگان قديمی بود که او هيچکدام از آنها را نمیشناخت. بيرون رفت و در شهر به قدم زدن پرداخت. از کنار کتابخانه رد شد. در آنجا چشمش به اطلاعيهای افتاد. قرار بود مراسمی در آنجا برگزار شود بنام " شب يونان ". يکی از رفقای قديمی او قرار بود که آنشب درآنجا سخنرانی کند. به آرامی و با زهرخندی برلب با خود گفت: همان شوخی کودکانهٔ قديمی". قدم زنان از کوچههای تنگ شهر گذشت و به سمت درياچهٔ پهناور رفت. قبلاً نيز به اين شهرآمده بود. در اين شهر نيز روزگاری کميتهای برای دفاع از دمکراسی در يونان وجود داشت. يکبار با آندرياس برای سازماندهی تظاهرات به اين شهرآمده بود. شهر تغييرات زيادی کرده بود. تغييراتی که بيش از هر چيز بچشم میخورد، اين بود که ديگراز آنهمه کافه قنادی، و فروشگاههای کلاه و عطر و اودکلن خبرینبود. همهٔ آنها ديگر در فروشگاه زنجيرهای دمُوس متمرکز شده بودند. ولی درياچه مانند گذشته بود و هيچ تغييری نکرده بود. نسيم خنکی مثل هميشه میوزيد. آب به آرامی موج میزد. و انعکاس روشنائی آفتاب پيشازظهر اشکال زيبا و هنری در آب بوجود آورده بود. به هتل بازگشت، ماشين را برداشت و آرام به سمت کليسای فورشون حرکت کرد. هيچ کليسائی نمیتوانست چشم اندازی بهاين زيبائی در اطراف خود داشته باشد. از گورستان کليسا دامنههای تپههای سرسبز و جنگلی با سقفی آبی، درياچهٔ زيبا و آبگيرهای متعدد اطراف، و نيز کشتزارهای سر سبز را میشد، همه و همه يکجا ديد. شنيده بود که میگويند مردم يمتلند را نمی توان با هيچ سوئدیديگر
آخرین روشنائی ۱۵۱
مقايسه کرد. واقعاً درست گفته اند. چه کسی میتواند با مردمی که اين خوشبختی نصيبشان شده که در دامن مناظری با اينهمه زيبائی خيره کننده متولد شدهاند، رقابت کند؟ برج ناقوس کليسا از چوب درست شده بود. کاری اِستادانه که هرانسان با ذوقی، میفهميد که معمار آن، بنا را نه برای آنروز، که برای قرنها، ابديت، بنا کرده است. وارد کليسا شد. داخل آن ساده و بی آرايش بود. ديوارهايش از گچ سفيد بود. در جلوی در ورودی کليسا جعبههای شکلات نعنائی میفروختند، که خاص آن منطقه بود. يک جعبه خريد و بهای آنرا در قلکی که به روی ميزقرارداشت، انداخت. جزوهای کوچک که درمورد تاريخچهٔ کليسا بود نيز خريد، تا بعدها تاريخ گذشتهٔ سوئد را نيز ياد بگيرد. البته نه از طريق کتاب. هر چه اطلاعات و شناختش از سوئد بيشترمیشد، خود را به کشوری که در طی سی سال به او تعلق داشته و درعين حال تعلق خاطری به آن نداشته، نزديکتر احساس میکرد. از سکو بالا رفت و در پشت منبر موعظه قرارگرفت، در حاليکه در درون خود احساس گناه میکرد. منبر بسيار زيبا بود و از چوب با نقش و نگاری ساده، درست شده بود. سعی کرد از بالای سکوی وعظ به جمعی که در آنجا حضور نداشتند، نگاه کند، و وعظ کردن را بيازمايد. بلافاصله احساس کرد که چنين کاری از عهده او بر نمیآيد. از منبر پائين رفت و حوضچهٔ غسل تعميد را با دقت بررسی کرد. اينقدر کار! برای خدائی که شايد وجود ندارد! يک شمع بياد پدرش و يکی هم به ياد پسرش روشن کرد. نه با انگيزهٔ مذهبی بلکه بيشتر به اين دليل که دوست داشت شمعی بياد پسرش و پدرش آرام و طولانی درميان اينهمه زيبائی يمتلند که بنظراو در هيچ جایاين جهان همتا نداشت، و محفوظ از بادهای هرزه، بسوزد. هنوز تنها بود و کسی نيامده بود. انتظارش را داشت. مجدداً بيرون رفت، سيگاری روشن کرد، و با کمی احساس سوزش از سرما شروع به کشيدن کرد. وزش باد شدت يافته بود. از دشت تودههای ابرسياه را میديد که نزديک میشدند. حرکت ابرها آنقدر زيبا، با صلابت و سرد بود که اشک در چشمانش حلقه زد. من جزئی از اين سرزمينم . با خود فکر کرد: اينجا متعلق بهمن هم هست. چند دقيقه بعد همهٔ دعوت شدگان با هم وارد شدند. همکارش و همسر جوانش در حاليکه نوزادش را در بغل داشت، با خوشحالی از او استقبال کردند و او را با احترام در آغوش گرفتند. غسل تعميد زياد طول نکشيد. زن جوان کشيش، پسرک را در بغل گرفت، و دو انگشت خود را در مايع ظرف مخصوص غسل فرو کرد و به سر پسرک کشيد. پسرک در تمام طول مراسم میخنديد. حداقل چنين بنظر میرسيد. پس از آن نوبت خوردن قهوه و نان شيرينی درخانه پدر و مادرهمسر دوستش بود. اودسيس لهجهٔ آنها را بهخوبی متوجه نمیشد. گرچه آنها زياد باهم بحث نمیکردند. و خودش نيز بيشتر با کشيش که حالا دامن چرم کوتاهی بپا داشت، هم صحبت بود. پاهای کشيش چنان زيبا بود، که توگوئی پيکرتراشی ماهر آنها را خلق کرده بود. ساعت سه همه چيز تمام شده بود. سوار ماشين شد که به استکهلم برگردد. به هتل رفت تا ساک خود را بردارد. در مدتی که در آنجا بود به فکر افتاد که برود و از دوست قديمی خود خداحافظی کند. شب گذشته، گالری را که در سمت چپ رستوران واقع بود، نديده بود. حالا متوجه آن شده بود. در ويترين گالری چشمش به تابلوئی افتاد که بنظرش آشنا میآمد. مردی با چشمانی بسته، که به روی نمدی دراز کشيده بود. چيزی در آن تابلو برايش آشنا بود. و خاطرهٔ صبح آخرين روزی را که با کارين بود، در ذهنش مجسم کرد. وقتی که نگاهش را از تابلو برگرداند، کارين را در مقابل خود که در آنسوی ويترين ايستاده ديد. با ناباوری بهم خيره شده بودند. کارين بهمان زيبائی و شادابی آخرين روزی بود که او را ترک کرده بود. در نگاهش پرسشی گرم و صميمی موج میزد. اودسيس آرزو میکرد، که ايکاش می توانست پاسخ همهٔ سئولات او را بهگونهای بدهد که ذرهای از اين همه درخشندگی و گرما که در چشمانش موج میزد،
کاسته نشود.
آخرین روشنائی ۱۵۲
چکار کردند؟ آيا بطرف هم دويدند که يکديگر را درآغوش بگيرند؟ نه. همان کاری را کردند که بيست وسه سال پيش میکردند. شروع کردند به خنديدن . پايان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر