۱۳۸۷ دی ۲۱, شنبه

گــلایــه، به بهانهٔ ۱۶ آذر!

نامهٔ دوستی لز ونکور باعث شد تا این چند سطر را که مدت‌ها بود بردلم سنگینی می‌کرد بنویسم.دوستی پرسیده بود که تصنیف "ایران ای سرای امید" یا "ایرانی" را چه کسی خوانده است. کلیپی که ارسال شده بود برای من آشنا نبود ولی فیلم و فضا نشان از همان سال‌ها داشت. اجرای فوق را نمی‌شناسم ولی با اجرای اصلی آن بخوبی آشنا هستم و سال‌هاست که در ساعت‌های دلتنگی در زیر این آسمان کدر و تاریک کشوری که من در آن زنده‌مانی می‌کنم به آن گوش می‌دهم. شاید از بد حادثه بود که این پرسش همزمان با ۱۶ آذر مطرح شد و یا شاید فشار دُمل چرکینی است که در دخمهٔ تنگ سینه قلبم را می‌فشارد تا شاید راهی به بیرون بگشاید.هرچه بود و هست نیروی محرکهٔ به‌حرکت در آوردن قلم شد.

تصنیف ایرانی یا سپیده اجرائی از گروه شیدا است. آهنگساز و سرپرست گروه محمدرضا لطفی، و خواننده محمدرضا شجریان است که در سال ۱۳۵۸ اجرا شد. این تصنیف که در پنج قطعه (بشارت، ساز و آواز، تصنیف ایرانی، ساز و آواز و تصنیف سپیده) در دستگاه ماهور تنظیم شده که در آن شجریان با صدای گرم خود اشعاری از ه.ا.سایه و یا هوشنگ ابتهاج را (درجائی نامی از جواد آذر برده شده است) می‌خواند. تار لطفی و پشنگ کامکار سنتور مجید درخشان تارباس بیژن کامکار رباب هادی منتظری کمانچه و ارژنگ کامکار با تنبک گروه را همراهی می‌کنند.

زخمهٔ جان‌گداز تار لطفی که گویا از انجام ظلمانی این بشارت آگاه است از همان ابتدا که صدای گرم و رسای شجریان در گام‌های بلند و کوتاه ماهور چون چاوشان به نسل آینده بشارت می‌دهد:

زمانه قرعهٔ نو می‌زند به‌نام شما
خوشا شما که جهان می‌رود بکام شما.
چون نیشتری بردل می‌نشیند. چاوشی شجریان خبر از زمانه‌ای نو می‌دهد که در هوایش نفس‌ها پُر آتش‌اند و خوش است. و این گرما و خوشبوئی ماحصل سوختن عود جان ماست که مُشام شما را پر کرده است. خود بشارت دهنده نیز سرخوش است و حیران:

در این هوا چه نفس‌ها پُر آتش است و خوش است!
که بوی عود دل ماست در مشام شما.
حال که چنین است پس بیاد داشته باشید، نسلی که زمانه قرعهٔ نو بنام شما زده است، خام شما از آتش دل ما پخته شد. این سرخوشی و شادکامی‌اتان حاصل رنج و حرمان ماست. این صبح دلچسب و روشنائی مطبوع آن که بربام شما پرتو افکنده فروغ گوهری از گنج‌خانهٔ دل و شب ماست.

فروغ گوهری از گنج‌خانهٔ دل ماست
فروغ گوهری از گنج‌خانهٔ شب ماست
چراغ صبح که برمی‌دمد ز بام شما.
ما بودیم که چون عود هستی‌امان آرام آرام سوخت تا زمان بدست شما زمام مراد را بسپارد. و چنین حکمی قطعی و به‌صداقت کردار آئینه است. چراکه زمام و رهبری شما نیز در دست خــرد است و شام شما نقش طلعت خورشید یافته است.

بنابراین ای ایرانی بسرکن خواب مستی و بساط خود پرستی را برهم زن، تو که تیر شب به خونت درکشیده، چه از پا درنشستی! امید چه داری از این شبی که سپیده را در خون کشیده! چشم جهان بسوی توست. تیر برکش آذرفشان این نغمهٔ خوش را که سر داده‌ای به تُندر بدل کن و کار خورشید خاوری بکن. سیاهی را به درکن و پرچم روشنائی برافروز تا جهانی را از تباهی وارهانی.

زمان بدست شما می‌دهد زمام مراد
از آنکه هست بدست خرد زمام شما

زصدق آئینه کردار صبح خیزان بود
که نقش طلعت خورشید یافت شام شما

ایرانی بسرکن خواب مستی
برهم زن بساط خود پرستی
که چشم جهانی بسوی تو باشد،
چه از پا نشستی!
... (...) ...

از دورن سیاهی برون تاز
پرچم روشنائی برافراز
تا جهانی از تباهی وارهانیم.

و وقتی چنین کردی و جهانی را از تباهی وارهاندی و توانستی که به زیر ران طرب زین کنی اسب مراد تا ستاره را چون سمند زمین رام کنی در آنصورت:

به شعر سایه در آن بزمگاه آزادی
طرب کنید که پرنوش باد جام شما

تصنیف ایرانی:

ایران ای سرای امید، بربامت سپیده دمید
بنگر کز این شب گلگون خورشیدی خجسته دمید.
اگرچه دلها خون بودند، شکوه شادی افزودند.
ستارهٔ ما در خون است، که دست دشمن در خون است.
... (...) ...

و چنین شد که فرامرز و منصور را که زمانی از دانشجویان فعال بودند، گزمگان زمام خــرد کشان کشان به میدان تیر بردند. سروها را که از خون دل برآمده بودند گردن زدند و فریادی برنخواست. دانشجویان را از پنجره پرتاب کردند. بندیان را دسته دسته در شکاف‌های کوه‌ها راندند و کوه را منفجر کردند. عقربه‌های ساعت مچی، بعلت اینکه پیچ کوک آن کشیده شده بود، نشان می‌داد که ساعت ۴ صبح از حرکت باز ایستاده است.

در جائی خواندم نسلی را که قرار بود زمانه قرعهٔ نو به نامشان بزند، با پای برهنه و چشم بند در تاریکی مطلق به صف می‌کردند تا به سلاخ‌خانه ببرند. کامیون‌های مملو از جسد را به بیابان‌های اطراف راندند تا توسط زندانیان دیگر جسدهای دوستانشان را کشان کشان به گودال‌ها پرتاب کنند. اجسادی که شاید هنوز گرم بودند. و بعد هم دیدیم که چگونه دختران که قرار بود تا از درون سیاهی برون تازند تا پرچم روشنائی را برافراشته و جهانی را از تباهی وارهانند، تن و بدن نوشکفتهٔ خود را به آغوش لاشه‌های فربه از پول نفت در آنسوی آب می‌اندازند تا شاید شکم خود و بستگانشان را سیر کنند. زمام مراد کودکان خیابانی، لشکر بیکاران و فحشاء و معتادین شد و فروغ گوهر گنج‌خانهٔ شب‌ما خودکشی پدران و کارگران از درد سرشکستگی و فقر شد.

دریغ و حسرت که سرای امید سروستان شد و بانگ مرغی برخواست. آه ای سرای امید چه غریبانه سلاخی شدیم!! نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد.

۲۰ آذر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر